RAPUNZEL 10430 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۸۹ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام يک گفتگوي خواندني با جاني دپ، نامزد اسکار 2008 دخترم فکر مي کرد من واقعا دزد دريايي ام «کيف ميکنم وقتي توي خيابان، بچهاي من را ميبيند و داد ميزند: هي، جک گنجيشکه!» اين را جاني دپ 44 سالهاي ميگويد که خودش هم از بين 38 فيلمي که بازي کرده، نقش «جک گنجيشکه» را بيشتر دوستدارد. «جک گنجيشکه» همان دزد دريايي شوخ و بامزه «دزدان دريايي کارائيب» است که بين بزرگ و کوچک، حسابي محبوب شده. به غير از فيلمهاي سهگانه «دزدان دريايي کارائيب»، بعضي از فيلمهاي ديگر جاني دپ هم از تلويزيون پخش شده که احتمالا ديدهايد: ادوارد دستقيچي، چارلي و کارخانه شکلاتسازي، سر بزنگاه و مرد مرده. او با وجود محبوبيت و شايستگياش، هنوز موفق به دريافت جايزه اسکار نشده؛ جايزهاي که امسال به خاطر بازي در فيلم «سوئيني تاد» نامزد آن شده و بعيد نيست صاحب آن هم بشود. علاقه وافر جاني دپ به فرزندانش، زبانزد است: «از وقتي بچهدار شدهام، احساس ميکنم سر و سامان گرفتهام، حالا براي خودم جايگاه محکمي دارم، چه در زندگي، چه در کار چه در هر چيزي ديگر.» او در سال 2003 و در مصاحبهاي با يک مجله آلماني، امريکا را به تولهسگ خنگي تشبيه کرد که «دندانهاي بزرگي دارد و پاچه آدم را ميگيرد و آدم را زخمي ميکند.» او بعدها به سيانان گفت «دوست دارم بچههايم به امريکا به چشم يک عروسک شکسته نگاه کنند، مدتي آن را برانداز کنند و رهايش کنند.» شايد به همين دليل است که او مدتهاست از هاليوود دل کنده و با خانوادهاش در فرانسه زندگي ميکند. او سادگي و گمنامي زندگي در اروپا را ميستايد. دندانهاي طلاي «جک گنجيشکه» واقعاطلابود؟ طلا و پلاتين. روکش بود يا دندان واقعي؟ نه بابا. روکش بود. البته دو دندان ديگر هم طلا بود که با اصرار تهيهکنندگان برداشتيم. چرا؟ ميگفتند داشتن دندانهاي طلا به اين شخصيت آسيب ميزند. آنها با بافتن ريش هم مخالف بودند. اما من هم با آنها مخالفت کردم. در مقابل تهيهکنندگان؟ چطوري؟ خيلي ساده. گفتم «من به نظرتان احترام ميگذارم. تا حدي هم کوتاه ميآيم. مثلا دو تا از دندانهاي طلا را بيخيال ميشوم ولي همه آن را، نه. از بافت ريش هم نميگذرم چون فکر ميکنم به شخصيت داستان آسيب ميزند.» خيلي صادقانه به تهيهکنندگان گفتم «شما مرا استخدام کردهايد تا کاري را برايتان انجام بدهم، پس بگذاريد آن کار را بيعيب و نقص انجام بدهم. به من اعتماد کنيد. اما اگر نميتوانيد، پس برويد سراغ يک هنرپيشه ديگر.» سالها است که در فرانسه زندگي ميکني. روابطت با هاليوود تغييري نکرده؟ زياد، خيلي زياد. البته به طور مستمر که در فرانسه نبودهام. به هر حال، من که شهروند فرانسوي نيستم. اما در همين مدت چنان از هاليوود دور شدهام که ديگر هيچ چيزي برايم مهم نيست. اسم خيليها را نميدانم، خيليها را نميشناسم، برايم مهم نيست کي شاهکار کرده، کي گند زده، کي چهقدر درآمد داشته، کي ورشکست شده؛ و اين خيلي خوب است. قبول داري در ميان ستارگان سينما، تو از يک جايگاه منحصر به فرد و دستنيافتني برخورداري؟ با خنده) اينها که گفتي، يعني چي؟ يک جور مريضي خطرناک است؟ نه ديگر. واقعيت است؛ هم محبوبي، هم مورد احترام. هواداران بيشماري در سرتاسر جهان داري و منتقدان هم تو را تحسين ميکنند و تو را صاحب سبک ميدانند. اميدوارم همينطور باشد که ميگويي. به هر حال، ممنونم. فکر ميکردي در حرفهات تا اين حد پيشرفت کني؟ ميتوانم بگويم بله، ميدانستم. مثلا وقتي درگير بازي در مجموعه تلويزيوني «خيابان جامپ، پلاک 21» بودم، ميدانستم که اين براي من حکم يک جور دوره آموزشي را دارد و بالاخره تمام ميشود: 5 روز در هفته، 7 تا 9 ماه در سال، 4 سال آزگار بايد ميرفتم جلوي دوربين. با اينکه آموزش خوبي بود ولي به نوعي خط مونتاژ شبيه شده بود؛ خالي از هر خلاقيتي. اصلا راضيکننده نبود. من که احساس ميکردم دارم دوره حبسم را ميگذرانم. و بعد از همين مجموعه تلويزيوني چندساله بود که خودت را بالا کشيدي؟ بله ديگر. بعد از آن بود که شروع کردم به بازي در فيلمهاي سينمايي. اصلا هم فکر نميکردم که قرار است چه بشود. فقط نقشي را ميپذيرفتم که از بازي آن لذت ميبردم. واقعا از بازي در آن فيلمها و شخصيتها راضيام. من شانس آوردم که آنها را به من پيشنهاد دادند. به همه فيلمهايي که بازي کردهام، افتخار ميکنم. تجربه بينظيري بود. اما اينکه بازي من چهطور بود، به من مربوط نميشود. من نميتوانم در اين باره قضاوت کنم. وقتي فيلمهايت را از تلويزيون نشان ميدهند، چه حسي داري؟ خيلي بد. اصلا نميتوانم از تلويزيون فيلم نگاه کنم. اما طي اين سالهايي که در فرانسه هستم، دو اتفاق عجيب برايم افتاد. يک بار تلويزيون فرانسه فيلم «اد وود» را به زبان فرانسه پخش کرد. با زبان فرانسه، فضاي فيلم حسابي سورئال شده بود. اين بود که حدود 10 دقيقه آن را ديدم. يک بار هم فيلم «چه چيزي گيلبرت انگوري را ميخورد؟» را پخش کردند که البته من هرگز اين فيلم را نديدهام. آن بار هم فقط عنوانبندي ابتدايي و صحنه افتتاحيه فيلم را ديدم که ناگهان نفسم گرفت و حالم بد شد. سريع تلويزيون را خاموش کردم و زدم بيرون. چرا تا حالا اين فيلم را نديدهاي؟ البته فقط بحث اين فيلم نيست. من بعضي از ديگر فيلمهايم را هم اصلا نديدهام. اين را هم بگويم که من براي تکتک عوامل فيلمهايم احترام قايلم. اينکه من فيلمهايم را نميتوانم ببينم به قدرت و ضعف آنها ارتباطي ندارد. من فکر ميکنم وقتي بازي در يک فيلم تمام ميشود، کار من هم با آن فيلم ديگر تمام شده است. پرونده آن فيلم براي من ديگر بسته شده است و من ديگر کاري با آن ندارم. اين طوري فقط تجربه شيرين بازي در آن فيلم برايم باقي ميماند و هيچ چيزي نميتواند اين حس شيرين را از من بگيرد. اين فيلم خاص براي من يادآور دورهاي است که واقعا نميدانستم در چه جايگاهي قرار دارم، نه از نظر احساسي و نه از نظر رواني. مردم از اين فيلم خيلي استقبال کردند. اين هم نتوانست تو را به ديدن آن راضي کند؟ خيلي خوشحال شدم که مردم از فيلم خوششان آمد و توانستند با گيلبرت و آرني همذاتپنداري کنند. خوشحال شدم که لئو براي بازي در اين فيلم نامزد اسکار شد و ناراحت شدم از اينکه دارلن کيتز، که نقش مادرمان را بازي ميکرد، نامزد دريافت جايزه نشد. باز هم تاکيد ميکنم که از استقبال مردم از اين فيلم خوشحال شدم. اما واقعا تمايلي به ديدن اين فيلم نداشتم. مثل چند تاي ديگر از فيلمهايم. بچههايت فيلمهايت را ديدهاند؟ بله، بعضيهايش را؛ مثلا «ادوارد دستقيچي» را، «بني و جون» را، «دزدان دريايي» را و چندتاي ديگر. چند سال پيش، روزي در رستوراني، خانمي از دخترم پرسيد «پدرت چهکاره است؟» او کمي مکث کرد و گفت «دزد دريايي». وقتي براي افتتاح نمايش عروسکهاي روبوتي دزدان دريايي به «ديزني لند» رفتي، بچههايت هم همراهت بودند. وقتي يک عروسک روبوتي بزرگ را در نقش پدرشان ديدند، چه کردند؟ هم خودم و هم آنها، همگي حسابي هيجانزده شده بوديم. بچهها وقتي عروسک غولآساي من را ديدند، داشتند شاخ درميآوردند. خودم هم. وقتي براي اولين بار دزدان دريايي را به من پيشنهاد دادند، هنوز هيچي نداشت: نه فيلمنامهاي، نه شخصيتي، نه حتي داستاني. آن موقع دخترم نزديک 3 سال داشت و من تمام آن 3 سال را همپاي او کارتون تماشا کرده بودم و امثال اين عروسکهاي روبوتي را ميديدم که البته تجربه بينظيري بود. طي آن سالها بود که فهميدم اين شخصيتهاي کارتوني و عروسکي براي ايفاي نقش از قوانين دستوپاگير ما پيروي نميکنند. حوزه عمل آنها آنقدر وسيع بود که ميتوانستند هر کاري بکنند و همين باعث ميشد که يک مرد 40 ساله با دختر 3 سالهاش، بتوانند همزمان آن را تماشا کنند و لذت ببرند. شنيدهام که حتي در پشت صحنه دزدان دريايي هم در قالب «جک گنجيشکه» باقي ميماندي؟ خب، فکر کن کل روز را در اين نقش بودهاي؛ طبيعي است که حتي وقتي به خانه ميروي کمي از آن نقش در وجودت باقي مانده باشد. يک بار وارد خانه شدم و با همان صداي جک گنجيشکه گفتم «آهاي بچهها! اوضاع روبهراهه؟» دادشان درآمد که: «اذيت نکن، بابا! ما داريم مرد عنکبوتي ميبينيم.» پس مرد عنکبوتي در خانه شما قهرمان به حساب ميآيد؟ تا دلت بخواهد از اين قهرمانها داريم. مخصوصا که پسرم هر بار در نقش يکي از اينها فرو ميرود. اگر قطبنماي «جک گنجيشکه» را در زندگي واقعيات داشتي، فکر ميکني کدام جهت را نشان ميداد؟ جهت خانهمان را؛ همان جايي که خانوادهام هستند. جايي گفته بودي که من هزار سال سن دارم. با اين حال، طراوت کودکانهاي در رفتارت هست که ميخواهم بدانم از کجا ناشي ميشود؟ شايد از ناداني، از جهالت. شايد واقعا کودنم. نميدانم. آنچه باعث ميشود آدم، کودکانه رفتار کند، سروکلهزدن با بچهها است. تماشاي کارهاي بچههايم، تماشاي بزرگ شدنشان، تماشاي کنجکاويشان، همه و همه به من کمک کرده کودک باقي بمانم. من دلخوشيهاي سادهاي دارم؛ مثلا نقاشيهاي 2 سالگي بچهام را نگه ميدارم و آن را با نقاشياش در 3 سالگي و بعد در 4سالگي مقايسه ميکنم. احساس ميکنم دارم يک پيکاسوي ديگر را بزرگ ميکنم. 1 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۸۹ من خیلی دوسش دارمممممممممممممممممممممم:w14: 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده