رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

images?q=tbn:ANd9GcTZKq5VxEH1jzNb-r-OL7Z5ArtiaU4XqhJ-VyPyCSzc7QjUYiXzi0WrG4Q

امضاي مرموز/ژرژ سيمنون

ترجمه :كريم كشاورز

انتشارات نگاه

مردي با نامه اي نزد پليس آمده او مدعي است مي خواسته مطلبي را يادداشت كنه و در كافه كاغذي گرفته است كه بعد ديده اثرات نامه قبلي روي آن است كه نوشته در ساعت 5 زن غيب گو كشته خواهد شد . پليس سعي مي كنه مانع از اين امر بشه ولي نهايت در ساعت 5 جسد يك زن غيب گو توي خونه اش پيدا مي شه و مرد ديوانه اي هم در آشپزخانه زنداني بوده و ....

بد نبود اون قدرها برام جذاب نبود يعني زياد نمي شد درگيرش شد هر چند آخراش قشنگ مي شد ولي در مجموع اولش كند حركت مي كرد و شما هيچ سرنخي نداشتيد .

در مورد آقاي سيمنون بايد بگيم كه موقع جنگ گشتاپو به يهويد بودنش شك مي كنه و بنابرين اونم فرار مي كنه به آمريكا مي ره و مدتي ساكن اونجا مي شه .

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 157
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

نویسنده:

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

مترجم:

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

راهنمای عملی شناخت و درمانِ خطرناک ترین بیماری تاریخ بشریت

این کتاب سه بار تا وزارت ارشاد رفته و مجوز نگرفته است. طنزنویس معروف، محمود فرجامی هم از خیر چاپ گذشته، کتاب را PDF کرده و در سایت خودش گذاشته و از همه خواسته که دانلودش کنند.

این کتاب درباره بیشعوری در دوره معاصر است. بله، بیشعوری! و تاثیر عمیقی که بیشعورها با نفوذ در اجتماع، سیاست، علوم، تجارت، دین و امثال اینها در دنیای معاصر می گذارند. به نظر نویسنده، بیشعورها احمق نیستند، اتفاقا بیشتر آنها نابغه اند؛ اما نابغه هایی خودخواه؛ مردم آزار، با اعتماد به نفس بالا و البته وقیح که نتیجه تیزبازی هایشان در نهایت به ضرر خودشان و اطرافیانشان می شود.

نویسنده با شوخ طبعی و یک عالمه ماجراهای ساختگی (اما در واقع بسیار شبیه به اتفاقاتی که هر روز دور و بر ما می افتد) نظریه من درآوردی خودش را مطرح می کند: بیشعوری یک بیماری مسری است و دارد دنیا را تهدید می کند! باید کاری کرد والا بیشعورها دنیا را نابود می کنند.

تعداد صفحات: 170● برای آگاهی یافتن از چگونگی مطالعه این کتاب،

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
را ببینید.» توسط: mashouf_alireza در تاریخ ۱۳۹۰/۰۲/۲۲

» حجم: 2.04 مگابایت؛

» نوع فایل کتاب: PDF

» تعداد صفحات: 170

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

عقاید یک دلقک

نویسنده : هاینریش بل

 

"عقاید یک دلقک "يكي از تاثيرگذارترين رمان هاي قرن بيستم است. كتاب درباره دلقكي به نام هانس شينر است كه از پنج سال قبل تا كنون در مجامع مذهبي ظاهر مي شود و با سخنان طنز آميز خود، تماشاگران را سرگرم مي كند. او فرزند كارخانه دار معروفي است كه به ثروت پدر، پشت پا زده و زندگي ساده اي را در پيش گرفته است. اين كتاب كه در مخالفت با اوضاع سياسي و كليساي محافظه كار آن زمان نوشته شده، اثري است تلخ و غم انگيز و بيش از همه، نظري انتقادي به كليساي كاتوليك دارد. انتقاد بل از كليسا نه تنها بي سابقه نيست كه بسيارهم عميق است. هاينريش بل معتقد است كه كليسا درسده گذشته به مردم آلمان خيانت كرده و با سكوت خود در برابر اعمال غير انساني هيتلر، عملااز او حمايت كرده است. اين داستان در زمان انتشارش با انتقاد هاي بسياري مواجه شد اما با گذشت زمان اهميتي تاريخي پيدا كرد. هاينريش بُل يكي از كساني است كه آثارش را مي توان انعكاسي از تنهايي و پوچي انسان مدرن ناميد . " عقايد يك دلقك " اثري است كه در آن، اين بازتاب در اوج خويش با فرم به تعامل رسيده و روانكاوي مشكلات روشنفكر و هنرمند جهان مدرن را به صورت كاملازيرپوستي مورد توجه قرار داده است. بل در اين رمان با لحن خطابي خويش، دنيا را هدف مي گيرد و در واقع بدين بهانه مخاطب را مورد نقد و خطاب قرار مي دهد.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

:ws37:

  • Like 10
لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

دانلود کتاب بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن!

 

نام کتاب : بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن!

 

نویسنده : کورت توخولسکی

 

مترجم : محمد حسین عضدانلو

 

ناشر : افراز

 

چاپ هفتم ، ۱۳۸۸

 

تعداد صفحات : ۹۲ صفحه

 

قیمت : ۲۲۰۰ تومان

 

 

 

تا اونجایی که یادمه من روز نهم ژانویه ی هزار و هشتصد و نود در سمت کارمندی هفته نامه ی " ولت بونه " تو برلین به دنیا اومدم.

 

تو یکی از روزنامه های محلی نوشته بودن اجدادم بالای درختا می شستن و انگشت تو دماغشون می کردن.من که خودم آروم و آسوده تو پاریس زندگی می کنم، هر روز هم بعد از غذا یه نیم ساعتی با دو تا از رفقا چهار برگ بازی می کنم که برام زیاد کاری نداره.تو زندگیم فقط یه آرزوی کوچولو دارم و اون اینه که یه بار چشامو وا کنم، ببینم زندونیای سیاسی آلمان و قاضیای اونا جاهاشون با هم عوض شده.

از پشت جلد کتاب

---------------------

بعضی از کتاب ها رو نمیشه هیچ اسمی روشون گذاشت. مجموعه داستان، گزیده گویی، مجموعه طنز… اینها اسم هایی هستن که منتقدها بعد از خوندن کارهای نویسنده ها، روشون می ذارن. چون بالاخره باید به یه اسمی صداش کنند و اونها رو تو قفسه های ذهنی شون طبقه بندی کنند و هر وقت که خواستند راجع به یه چیزی حرف بزنند تو قفسه ها دنبالش بگردند، اصلاً آدمیزاد دائم حرف جمع می کنه تا حرف بزنه. ولی نویسنده ها به این چیزها فکر نمی کنند، اصلاً اسمش چه اهمیتی داره؟کار کورت توخولسکی به نام «بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن» یکی از همین کتاب هاست.

 

مجموعه یی از نوشته های طنز و پرمایه یی که با وجود حجم کمی که داره، اصلاً نمیشه این کتاب کوچیک رو یه باره خوند و کنار گذاشت. یا حتی یکی از داستان ها یا طنزهاش رو خوند و رفت سراغ بعدی.هر بخش راجع به نکته یی یه، که به آدم واقعیت ها رو نشون می ده نه راه حل ( دونستن واقعیت ها مگه نصف راه حل نیست؟ اصلاً مگه میشه برای همه بشریت یه نسخه پیچید؟،) اون توی کتاب به ظاهر کوچیکش از خیلی چیز ها حرف می زنه، ولی نه خیلی زیاد. از جنگ گرفته تا حرفای جنین، فامیل، روابط و خیلی چیزهای دیگه.

 

اون با لحن طنزش جوری درباره یه مساله در واقع بغرنج، حرف می زنه که انگار یه بچه داره راجع به اسباب بازی هاش حرف می زنه.توخولسکی توی کارش هیچ راهکار یا راه حلی را پیش روی آدم نمی ذاره، فقط از واقعیت هایی که حالاتبدیل به یک نکته تلخ یا طنز شدن حرف می زنه. وقتی درباره آدمیزاد حرف می زنه می گه:آدمیزاد دو تا پا داره و دو تا اعتقاد: یکی برای وقتی که حالش روبه راهه و یکی هم برای موقعی که حالش خرابه.آدما به دو دسته تقسیم می شن: مذکرا که نمی خوان فکر کنن، مونثا که نمی تونن فکر کنن…

 

کتاب بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن! رو از لینک زیر دانلود کنید

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 8
لینک به دیدگاه

دانلود مجموعه داستان های کافکا

 

هنرمند گرسنگی

جلو قانون

مسخ

میهمان مردگان

محاکمه

بیشتر کتابا با ترجمه صادق هدایت هست

 

برای دانلود مجموعه کتابهای فرانتس کافکا به لینک زیر مراجعه فرمایید :

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
.

  • Like 7
لینک به دیدگاه

دانلود کتاب بیست داستان برگزیده از ارنست همینگوی

 

ارنست همینگوی برای همه اهالی کتاب شناخته شده هست ولی خواندن مجموعه داستان های کوتاه از او لذتی متفاوت دارد

 

برای دانلود کتاب 20 داستان برگزیده از ارنست همینگوی به لینک زیر مراجعه فرمایید :

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دانلود کتاب کافکا در کرانه نوشته هاروکی موراکامی

کتاب کافکا در کرانه نویسنده :هاروکی موراکامی

برگردان: مهدی غبرائی انتشارات نیلوفر. چاپ اول ۱۳۸۶

 

«کافکا در ساحل» معروفترین رمان موراکامی است. این کتاب در سال 2002 نوشته و در سال 2005 به زبان انگلیسی ترجمه شده است. ترجمه انگلیسی این رمان در سال 2006 جایزه پن-بوک را از آن خود کرده و البته در سال 2005 میلادی، نشریه نیویورک تایمز از «کافکا در ساحل» به عنوان یکی از 10 کتاب برتر سال نام برده است.

 

کتاب کافکا در کرانه « هاروکی موراکامی »

این کتاب، سرنوشت دو شخصیت داستانی استثنایی را پی‌می‌گیرد؛ کافکا تامورا، نوجوانی که به دنبال پیشگویی شوم و ادیپ گونه‌ی پدرش، در پانزده سالگی از خانه می‌گریزد؛ و ناکاتای پیر، که کارش پیدا کردن گربه‌های گم شده است و هرگز از چنگ حادثه‌ی مرموزی که در کودکی برایش اتفاق افتاده، رها نشده است. اما ناگهان پی‌می‌برد که زندگی ساده و بی‌دردسرش زیر و رو شده است. در این دو ادیسه‌ی موازی که برای خودشان هم به اندازه‌ی خواننده اسرارآمیز است. همسفران و همراهانی پرشور به آن‌ها می‌پیوندند و ماجراهایی مسحور کننده خلق می‌کنند. گربه‌ها با آدم‌ها حرف می‌زنند، از آسمان ماهی و زالو می‌بارد، ‌مردی که به اشباح می‌ماند، دختری را معرفی می‌کند تا صبح از هگل حرف می‌زند. جنگلی که دو سرباز جنگ جهانی دوم تا به حال در آن سرگردانند و سنشان بالا نرفته، و قتل وحشیانه‌ای که نه هویت قاتلش مشخص است و نه مقتول.

این رمان موراکامی در وهله‌ای اول جستجونامه‌ای کلاسیک است،‌ اما در ضمن پژوهش جسورانه‌ای در مورد تابوهای اسطوره‌ای و معاصر است. مهم‌تر از همه، اثری بسیار سرگرم‌کننده است.

هاروکی موراکامی، بی شک از نویسندگان خوب ژاپن است. نویسنده ای که قالب های عادی را شکسته و ذهنش را رها کرده است. او را گوشه گیرترین انسان جهان نیز توصیف کرده اند. کتاب کافکا در کرانه، انگار جورچینی است که سازنده اش با شیطنت قطعاتی از آن را پنهان کرده تا خواننده به جستجویش رود. پنداری که معمای ذن است، پرسشی است بی پاسخ… انگار الهامی است که با موسیقی و ورزش آمیخته است. هاروکی موراکامی در سال ۱۹۴۹ در کیوتو، پایتخت باستانی ژاپن به دنیا آمد. پدر بزرگش یک روحانی بودایی بود و پدر و مادرش دبیر ادبیات ژاپنی بوده اند اما خود وی به ادبیات خارجی روی آورد. موراکامی در دانشگاه توکیو در رشته ی ادبیات انگلیسی درس خوانده است. وی اهل ورزش، شنا و موسیقی نیز هست. تسلطش به ورزش و موسیقی درجای جای آثارش نیز مشهود است. هاروکی موراکامی ترجمه ی حدود بیست رمان از آثار مدرن آمریکا را نیز انجام داده است. به دلیل ترجمه ی آثار سلینجر ، برخی بر این عقیده اند که آثار موراکامی تحت تأثیر سلینجر و همینگوی نیز بوده است.

 

ـ مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع می‌شود

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
درست همان‌طور است که ییتس [شاعر ایرلندی] می‌گوید: مسئولیت از رؤیا آغاز می‌شود. این موضوع را وارونه کنید، در این صورت می‌شود گفت هر جا قدرت تخیل نباشد، مسئولیتی در بین نیست … (ص ۱۸۰)

 

ـ در زندگی وقت‌هایی هست که این‌جور عذر و بهانه‌ها [بلد نیستم یا مهارت ندارم] کاربردی ندارد. موقعیت‌هایی که هیچ کس عین خیال‌اش نیست به درد کاری که می‌کنی می‌خوری یا نه … (ص ۱۹۳)

 

ـ فقط یک جور سعادت هست، اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد. به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است، اما بدبختی داستان است. (ص ۲۱۳)

 

ـ در زندگی هر کس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. و در موارد نادری نقطه‌ای است که نمی‌شود از آن پیش‌تر رفت. و وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است. (ص ۲۱۸)

 

 

برای دانلود کتاب کافکا در کرانه نوشته هاروکی موراکامی به لینک زیر مراجعه فرمایید :

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

دانلود کتاب های صمد بهرنگی

 

« قارچ زاده نشدم بی پدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا در آمدم. هر جا نمی بود به خود کشیدم، کسی نشد مرا آبیاری کند. من نمو کردم...

مثل درخت سنجد کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان.

پدرم می گوید: اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنید از همین بیشتر نصیب تو نمی شود...»

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

صمد بهرنگی دردوم تیرماه 1318 در محله چرنداب در جنوب بافت قدیمی تبریز در خانواده ای تهیدست چشم به جهان گشود. پدر او عزت و مادرش سارا نام داشتند .صمد داراي دو برادر و سه خواهر بود .پدرش کارگری فصلی بود که اغلب به شغل زهتابی(آنکه شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشته تافته از روده گوسفند و حیوانات دیگر باشد) زندگی را میگذراند وخرجش همواره بر دخلش تصرف داشت. بعضی اوقات نیز مشک آب به دوش می گرفت و در ایستگاه «وازان» به روس ها و عثمانی ها آب می فروخت. بالاخره فشار زندگی وادارش ساخت تا با فوج بیکارانی که راهی قفقاز و باکو بودند. عازم قفقاز شود. رفت و دیگر باز نگشت.

صمد بهرنگی پس از تحصیلات ابتدایی و دبیرستان در مهر ۱۳۳۴ به دانشسرای مقدماتی پسران تبریز رفت که در خرداد ۱۳۳۶ از آنجا فارغ‌التحصیل شد. از مهر همان سال و در حالیکه تنها هجده سال سن داشت آموزگار شد و تا پایان عمرکوتاهش، در آذرشهر، ماماغان، قندجهان، گوگان، و آخیرجان در استان آذربایجان شرقی که آن زمان روستا بودند تدریس کرد.

 

« از دانشسرا که درآمدم و به روستا رفتم یکباره دریافتم که تمام تعلیمات مربیان دانشسرا کشک بوده است و

همه اش را به باد فراموشی سپردم و فهمیدم که باید خودم برای خودم فوت و فن معلمی را پیدا کنم و چنین نیز کردم.»

 

در مهر ۱۳۳۷ برای ادامهٔ تحصیل در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی به دورهٔ شبانهٔ دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز رفت و هم‌زمان با آموزگاری، تحصیلش را تا خرداد ۱۳۴۱ و دریافت گواهی‌نامهٔ پایان تحصیلات ادامه داد.

بهرنگی درنوزده سالگی (۱۳۳۹) اولین داستان منتشر شده‌اش به نام عادت را نوشت. یک سال بعد داستان تلخون را که برگرفته از داستانهای آذربایجان بود با نام مستعار "ص. قارانقوش " در کتاب هفته منتشر کرد و این روند با بی‌نام در ۱۳۴۲، و داستان‌های دیگر ادامه یافت. بعدها از بهرنگي مقالاتي در روزنامه "مهد آزادي"، توفیق و ... به چاپ رسيد با امضاهاي متعدد و اسامي مستعار فراوان از جمله داريوش نواب مرغي، چنگيز مرآتي، بابک، افشين پرويزي و باتميش و ... . او ترجمه‌هایی نیز از انگلیسی و ترکی استانبولی به فارسی و از فارسی به آذری (از جمله ترجمهٔ شعرهایی از مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و نیما یوشیج) انجام داد. تحقیقاتی نیز در جمع‌آوری فولکلور آذربایجان و نیز در مسائل تربیتی از او منتشر شده‌است.

در سال 1341 صمد از دبیرستان به جرم بیان سخنهای ناخوشایند (بنابه گزارش رئيس دبيرستان) در دفتر دبيرستان و بين دبيران اخراج و به دبستان انتقال یافت. یکسال بعد و در پی افزایش فعالیتهای فرهنگی، با پاپوش رئیس وقت فرهنگ آذربایجان به کار صمد به دادگاه کشیده شد که متعاقبا تبرئه گردید. در 1342 کتاب الفبای آذری برای مدارس آذربایجان را نوشت که این کتاب پيشنهاد جلال آل‎‎‎احمد براي چاپ به كميته‎‎‎ي پيكار جهاني با بيسوادي فرستاده شد اما صمد بهرنگي با تغييراتي كه قرار بود آن كميته در كتاب ايجاد كند با قاطعيت مخالفت كرد و پيشنهاد پول كلاني را نپذيرفت و كتاب را پس گرفت و باعث برانگيختن خشم و كينه‎‎‎ي عوامل ذي‎نفع در چاپ كتاب شد.

سال 1343 همراه بود با تحت تعقيب قرار گرفتن صمد بهرنگي به خاطر چاپ كتاب «پاره پاره» و صدور كيفرخواست از سوي دادستاني عادي ۱۰۵ ارتش يكم تبريز و سپس صدور جكم تعليق از خدمت به مدت ٦ ماه. در این سال وی با نام مستعار افشین پرویزی کتاب انشاء ساده را برای کودکان دبستانی نوشت. در آبان همین سال حکم تعلیق وی لغو گردید و صمد به سر کلاس بازگشت. سالهای میانی دهه چهل مصادف بود با دستگیری و اعدام تعدادی از نزدیکان صمد به دست رژیم شاه و شرکت او در اعتصابات دانشجویی.

صمد بهرنگی در شیوه آموزشي و مضمون قصه هاي خود تلاش مي کرد روح اعتراض به نظام حاکم را در دانش آموزانش پرورش دهد. پاي پياده در روستاها راه مي افتاد و اگر کسي کتابخانه اي تاسيس کرده بود او را تشويق مي کرد و به مجموعه کتابهايش، کتابهايي مي افزود. بچه ها را به ويژه تشويق به مطالعه مي کرد و هرچه از جذابيت و روشهاي دوست داشتني براي اين گروه سني مي دانست در کار مي کرد تا بچه با کتاب به عنوان يک همراه هميشگي در تمام طول زندگي مانوس باشند. مي گفت که کتاب بخوانند و سپس آن را در جملاتي ساده براي ديگران خلاصه نويسي کنند. در اين دوران بود که ساواک به برخي از فعاليتهاي بهرنگي حساس شد. تهديدها آغاز شد و چندين بار در طول دوران زندگي خود مورد توبيخ و جريمه و حتي تبعيد قرار گرفت. با اين همه گويي او به اين گونه از امور حساسيتي نداشت و در روحيه او خللي ايجاد نمي کرد.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

« مرا از آذر شهر به گاوگان فرستادند، 240 تومن از حقوقم کسر کردند که چرا در امور مسخره اداری دخالت کرده بودم.

به محض اینکه به گاوگان رسیدم شروع به کار کردم. مثل یک گاو پر کار درس دادم. بعضی ها تعجب میکردند که چرا با این همه ظلمی که بهت رسیده،

باز هم جانفشانی میکنی، این آدم ها فقط نوک بینی شان را میدیدند، نه یک قدم آن دورتر را. خودم را به گاوگان عادت دادم و بی اعتنا کار کردم ...

سعی کن بی اعتنا باشی. اما نه اینکه کار نکنی و بیکاره باشی. ها! غرض رفتن است نه رسیدن. زندگی کلاف سردرگمی است.

به هیچ جا راه نمی برد. اما نباید ایستاد. این که می دانیم نخواهیم رسید: نباید ایستاد . وقتی هم که مردیم، مردیم به درک!»

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

بهرنگی در نهم شهریور ۱۳۴۷ در رود ارس و در ساحل روستای شام‌گوالیک کشته شد و جسدش را چند روز بعد در ۱۲ شهریور در نزدیکی پاسگاه کلاله در چند کیلومتری محل غرق شدنش از آب گرفتند. جنازهٔ او در گورستان امامیهٔ تبریز دفن شده‌است. ده روز قبل از غرق شدن صمد، تعدادی از مامورین ساواک به خانه محل سکونت وی هجوم برده و وی را تهدید نموده بودند. حدود یکماه قبل از این حادثه ، کتاب ماهی سیاه کوچولو چاپ شده و مورد اقبال مردم ایران و جهان واقع شده بود.

نظریات متعدد و مختلفی دربارهٔ مرگ بهرنگی وجود دارد. از روزهای اول پس از مرگ او، در علل مرگ او هم در رسانه‌ها و هم به شکل شایعه بحث‌هایی وجود داشته‌است. یک نظریه این است که وی به دستورِ یا به دستِ عوامل دولت پادشاهی پهلوی کشته شده‌است.که شواهد مستندی در این باره وجود دارد. نظریهٔ دیگر این است که وی به علت بلد نبودن شنا در ارس غرق شده‌است.

تنها کسی که معلوم شده‌است در زمان مرگ یا نزدیک به آن زمان، همراه بهرنگی بوده‌است شخصی به نام حمزه فراهتی است که بهرنگی همراه او به سفری که از آن باز نگشت رفته بود. اسد بهرنگی، که گفته‌است فراهتی را دو ماه بعد در خانهٔ بهروز دولت‌آبادی دیده‌است، از قول او گفته‌است: «من این طرف بودم و صمد آن طرف‌تر. یک دفعه دیدم کمک می‌خواهد. هر چه کردم نتوانستم کاری بکنم.»

سیروس طاهباز دراین‌باره می‌نویسد: «بهرنگی خواسته بود تنی به آب بزند و چون شنا بلد نبود، غرق شده بود. جلال آل‌احمد مرگ بهرنگی را مشکوک تلقی کرد اما حرف بهروز دولت‌آبادی برایم حجّت بود که مرگ او را طبیعی گفت و در اثر شنا بلدنبودن.» اسد بهرنگی شنا بلد نبودن صمد را تأیید می‌کند ولی دربارهٔ نظر طاهباز و دیگران می‌گوید «همه از دهان بهروز دولت‌آبادی حرف زده‌اند نه این که واقعاً تحقیقی صورت گرفته باشد تا به حال برخوردی تحقیقی دربارهٔ مرگ صمد نشده‌است.»

طرفداران به قتل رسیدن صمد ادعا می‌کنند که در ماه شهریور رود ارس کم‌آب است و در نتیجه احتمال غرق شدن سهوی وی را کم می‌دانند. اسد بهرنگی کم‌آب بودن محل غرق شدن صمد را تأیید می‌کند و دراین‌باره می‌گوید «البته بعضی جاها ممکن است پر آب شود. هیچ‌کس نمی‌آید در محلی که جریان آب تند است آب‌تنی یا شنا کند، چه برسد به صمد که شنا هم بلد نبود.» با این وجود تأکید می‌کند: «البته هیچ‌کس ادعا نمی‌کند که فراهتی مأمور ساواک بود یا مأمور کشتن صمد.»

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

جزئیات متناقض دیگری نیز دربارهٔ مرگ بهرنگی روایت شده‌است. از جمله اسد بهرنگی گفته‌است: «جسد صورت و بدنش سالم بود. دو سه تا جای زخم، طرف ران و ساقش بود، چیزی شبیه فرورفتگی. رئیس پاسگاه در صورت‌جلسه‌اش، به جای زخم‌ها اشاره کرد. بعدها البته توی پاسگاه دیگری، این صورت‌جلسه عوض شد». اسد بهرنگی به همین تناقضات به شکل دیگری اشاره کرده‌است، از جمله این که گفته‌است فرج سرکوهی در جایی نوشته‌است که فراهتی گروهی را که به دنبال جسد صمد می‌گشته‌اند (و به گفتهٔ اسد بهرنگی شامل اسد بهرنگی، کاظم سعادتی، و دو نفر از شوهرخواهرهای بهرنگی بوده‌است) همراهی می‌کرده‌است، در حالی که چنین نبوده‌است.

جلال آل‌احمد شش ماه بعد از مرگ صمد در نامه‌ای به منصور اوجی شاعر شیرازی می‌نویسد «...اما در باب صمد. درین تردیدی نیست که غرق شده. اما چون همه دلمان می‌خواست قصه بسازیم ساختیم...خب ساختیم دیگر. آن مقاله را من به همین قصد نوشتم که مثلاً تکنیک آن افسانه سازی را روشن کنم برای خودم. حیف که سرودستش شکسته ماند و هدایت کننده نبود به آن چه مرحوم نویسنده اش می‌خواست بگوید...»

برادر صمد بهرنگی (اسد بهرنگی) در این باره می‌گویذ:همه می‌دانند که ویژه نامه آرش چند ماهی پس از مرگ صمد بهرنگی منتشر شد و آن موقع هم دوستان نزدیک صمد بر مرگ او مشکوک بودند. با اطلاعاتی که از جریانات تابستان ۴۷ داشتند کشته شدن صمد را وسیله عمله‌های رژیم که شاید ساواک هم مستقیما در آن دست نداشته باشد دور از انتظار نمی‌دانستند.

اسد بهرنگی در قسمت دیگری از این کتاب می‌گوید: «در زمانی که ما در کنار ارس دنبال صمد می‌گشتیم و صمد راداد می‌زدیم مامورین ساواک به حانه صمد آمده و همه چیز را به هم ریخته بودند. میز تحریر مخصوص او را شکسته بودند و نامه‌ها و یادداشت‌هایش را زیر و رو کرده بودند. و اهل خانه را مورد باز جویی قرار داده بودند، و چند کتاب و یادداشت هم برداشته و برده بودند و خوشبختانه کتابخانهٔ اصلی صمد را که در آن طرف حیاط بود ندیده بودند.»

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

برخی آثار صمد بهرنگی با نام مستعار چاپ شده‌است. از جملهٔ نام‌های مستعار وی می‌توان به «ص. قارانقوش»، «چنگیز مرآتی»، «صاد»، «داریوش نواب‌مراغی»، «بهرنگ»، «بابک بهرامی»، «ص. آدام»، و «آدی باتمیش» اشاره کرد.

قصه‌ها

 

بی‌نام - ۱۳۴۴

اولدوز و کلاغها - پاییز ۱۳۴۵

اولدوز و عروسک سخنگو - پاییز ۱۳۴۶

کچل کفتر باز - آذر ۱۳۴۶

پسرک لبو فروش - آذر ۱۳۴۶

افسانه محبت - زمستان۱۳۴۶

ماهی سیاه کوچولو - تهران، مرداد ۱۳۴۷

پیرزن و جوجه طلایی‌اش - ۱۳۴۷

یک هلو هزار هلو - بهار ۱۳۴۸

۲۴ ساعت در خواب و بیداری - بهار ۱۳۴۸

کوراوغلو و کچل حمزه - بهار ۱۳۴۸

تلخون و چند قصه دیگر - ۱۳۴۲

کلاغها، عروسکها و آدمها

آه !ما الاغها

افسانه های آذربایجان ترکی

 

کتاب و مقاله

 

کندوکاو در مسائل تربیتی ایران - تابستان ۱۳۴۴

الفبای فارسی برای کودکان آذربایجان

اهمیت ادبیات کودک

مجموعه مقاله‌ها - تیر ۱۳۴۸

فولکلور و شعر

افسانه‌های آذربایجان(ترجمه فارسی) - جلد ۱ - اردیبهشت ۱۳۴۴

افسانه‌های آذربایجان (ترجمه فارسی) - جلد ۲ - تهران، اردیبهشت ۱۳۴۷

تاپما جالار، قوشما جالار (مثلها و چیستانها) - بهار ۱۳۴۵

پاره پاره (مجموعه شعر از چند شاعر) - تیر ۱۳۴۲

مجموعه مقاله‌ها

انشا و نامه‌نگاری برای کلاسهای ۲ و ۳ دبستان

آذربایجان در جنبش مشروطه

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

ترجمه‌ها

 

ما الاغها! - عزیز نسین - پاییز ۱۳۴۴

دفتر اشعار معاصر از چند شاعر فارسی زبان

خرابکار (قصه‌هایی از چند نویسنده ترک زبان) - تیر ۱۳۴۸

کلاغ سیاهه - مامین سیبیریاک (و چند قصه دیگر برای کودکان) خرداد ۱۳۴۸

 

آثار درباره او

 

صمد جاودانه شد - (علی اشرف درویشیان) - ۱۳۵۲

کتاب جمعه - سال اول - شماره۶ - ۱۵ شهریور ۱۳۵۸

منوچهرهزارخانی - «جهان بینی ماهی سیاه کوچولو» - آرش دوره دوم، شماره ۵ - (۱۸) -آذر ۱۳۴۷

.. حسن نیکوفرید - "نقدی بر دوگربه روی دیوار " -سایت رسمی صمد بهرنگی 1386

 

 

دانلود مجموعه اثار موجود صمد بهرنگی در اینترنت

 

 

مجموعه مقالات و نامه هایی درباره صمد بهرنگی

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

صمد بهرنگی : با موج های ارس به دریا پیوست (با مقالاتی از محمود دولت ابادی ، بهرام رضاین ، قدمعلی سرامی ، احمد شاملو ، اسد بهرنگی ، غلامحسین ساعدی و احمد بصیری)

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

نامه های صمد بهرنگی : گرداورنده اسد بهرنگی

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

زنده باد قانون

 

مجموعه داستان های طنز از عزیز نسین ، مامین سیبیریاک ، مهدی حسین و مظفر ایزگو با ترجمه صمد بهرنگی

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

صمد بهرنگى و بهروز دهقانى نين آناديلينده توپلاديقلاری آذربايجان ناغيللاری اوزرينده چاليشمالاری

قصه ها و افسانه های اذربایجان به کوشش صمد بهرنگی و بهروز دهقانی

 

 

دانلود قسمت اول

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

دانلود قسمت دوم

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

صمد بهرنگی - مجموعه مقاله ها

 

مجموعه مقالات و نوشته های صمد بهرنگی

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

مجموعه داستان های کوتاه صمد بهرنگی

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

افسانه های اذربایجان نوشته صمد بهرنگی و بهروز دهقانی

 

 

دانلود جلد اول

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

دانلود جلد دوم

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

نام: نوشته های پراکنده

نویسنده: صادق هدایت

ناشر: نشر ثالث

تاریخ نشر: سال ۱۳۷۹ – چاپ اول

تعداد صفحات: ۶۵۰ صفحه

حجم: ۲۱.۶ مگابایت

قیمت پشت جلد: ۴۰۰۰ تومان

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

دانلود از لینک مستقیم

نوشته های پراکنده صادق هدایت را به سه دسته متمایز زیر می توان تقسیم کرد : اول- داستانها : الف- داستانهایی که نوشته صادق هدایت است و در نشریه های مختلف به چاپ رسیده ولی هیچ یک از آنها در مجموعه داستانهایی که به وسیله صادق هدایت منتشر شده نقل نگردیده است. ب- داستانهایی که صادق هدایت از آثار نویسندگان معروف خارجی ترجمه کرده است. ج- داستانها و افسانه هایی که هدایت جمع آوری کرده پس از تصحیح و تنظیم و اظهار نظر به چاپ رسانیده است دوم- مقاله ها، قطعات و جزوه های گوناگون که شامل : نوشته های تحقیقی و تتبعی، نوشته های فنی و تخصصی، نوشته های انتقادی، ترجمه متن های پهلوی و مقدمه ها است. سوم- آنچه صادق هدایت به فرانسه نوشته است.

 

این مجموعه را حسن قائمیان گرد آورد و مقدمه ای مفصل در معرفی کتاب دارد. چاپ دوم با تجدید نظر کامل و اضافات در ۱۳۴۴ منتشر شده است.و در سال‌های بعدی، توسط انتشاراتی‌های مختلف بازنشر شده است. «حسن قائمیان» از دوستان نزدیک صادق هدایت بود و بعد از مرگ هدایت تمام زندگی خود را وقف گردآوری و انتشار آثار و شناساندن هدایت کرد. از زادروز و تاریخ مرگ قطعی حسن قائمیان اطلاع صحیحی در دست نیست ، امادر سال ۱۳۵۴ خانه حسن قائمیان دچار آتش سوزی شد و کتابخانه اش در آتش می سوزد وی در فراق کتابهایش دچار بیماری روحی و جسمی شدیدی می شود و چندی بعد در بیمارستان چشم از جهان فرو می بندد.

 

منبع:کافه کتاب

  • Like 1
لینک به دیدگاه

عنوان کتاب: سرزمین گوجه‌های سبزنویسنده: هرتا مولرمترجم اثر: غلامحسین میرزاصالح

 

%D8%B3%D8%B1%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86_%DA%AF%D9%88%D8%AC%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B3%D8%A8%D8%B2.jpeg

دانلودکتابPDF

 

یا دانلود از این آدرس

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
rar

 

 

3.2مگ

 

برنده نوبل ادبیات 2009

 

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

احسان نراقی ،جامعه شناس، و از نوادگان ملا احمد نراقی و ملامهدی فاضل نراقی سال ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد.

 

وی تحصیلات مقدماتی را تا کلاس یازدهم در مدرسه پهلوی کاشان گذراند اما سال بعد به تهران نقل مکان کرد و در دارالفنون کلاس دوازدهم را به پایان رساند.

سپس دو سال در دانشگاه تهران به تحصیل حقوق پرداخت و بعد به توصیه پدرش برای ادامه تحصیل راهی سوئیس شد و مدرک لیسانس جامعه شناسی را از دانشگاه ژنو دریافت کرد.

احسان نراقی پس از مراجعت به ایران و بعد از دو سال اقامت در تهران، موفق به اخذ بورس تحصیلی در مقطع دکترا از دانشگاه سوربن فرانسه شد.

وی در دوره دانشجویی، به برخی جریانات سیاسی پیوست و در جریان ملی شدن صنعت نفت روابط خود را با آیت‌الله کاشانی گسترش داد.

نراقی سال ۱۳۳۱ به ایران بازگشت و چندی بعد در در دانشگاه تهران مشغول به کار شد و همزمان با کمک دکتر علی‌اکبر سیاسی موفق شد موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی را بنیانگذاری کند و مدت ۱۲ سال مدیریت آن را بر عهده داشت.

 

برخی از مسئولیت‌های احسان نراقی پیش از انقلاب اسلامی:

 

- مدیریت موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی

- تصدی «اداره جوانان» سازمان آموزش علمی و فرهنگی ملل متحد یونسکو

- ریاست موسسه تحقیقات و برنامه‌ریزی علمی و آموزشی کشور

 

وی دوبار نشان لژیون دونور را از روسای جمهور فرانسه شارل دوگل و فرانسوا میتران دریافت کرده ‌است.

 

او در دوره ریاست فدریکو مایور در یونسکو جزو مشاوران ارشد و تاثیرگذار او به شمار می‌رفت و توانست از نفوذش برای معرفی فرهنگ و هنر و برخی از هنرمندان نامی ایران استفاده کند که از جمله آ‌نها دادن جایزه پیکاسو به محمدرضا شجریان بود.

 

احسان نراقی نویسنده، پژوهشگر در حوزه فلسفه و جامعه‌شناسی و تنها ایرانی که معاون یونسکو بوده در سال ۱۳۹۱ پس از طی یک دوره بیماری در سن ۸۶ سالگی درگذشت.

 

برخی از آثار احسان نراقی:

 

- از کاخ شاه تا زندان اوین(خاطرات احسان نراقی)

- پایان یک رویا: در نقد مارکسیسم

- علوم اجتماعی و سیر تکوینی آن

- آئین جوانمردی

- مسائل و چشم اندازهای فرهنگ (مجموعه مقالات)

- مارکس و سایه‌هایش

- اقبال ناممکن

- آن حکایت‌ها: گفتگوی هرموز کی با احسان نراقی

- آزادی: مجموعه مقالات و مصاحبه‌ها

- آنچه خود داشت

- جامعه، جوانان، دانشگاه

- غربت غرب

- آزادی، حق و عدالت

- طمع خام

- اقبال ناممکن

- در خشت خام (گفت وگو ابراهیم نبوی با احسان نراقی)

- آن حکایت‌ها

- در پی آن حکایت‌ها

- نظری به تحقیقات اجتماعی در ایران

 

نام: آزادی : مجموعه مقالات و مصاحبه‌هاآزادی : مجموعه مقالات و مصاحبه‌ها | احسان نراقی

 

نویسنده: احسان نراقی

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

از پیاز اباد تا شهر سوخته

مجموعه سفرنامه های نوگام

کتابی حاوی مجموعه ای از سفرنامه ها و ایرانگردی ها ، بسیار روان وجالب

از لینک زیر دریافت نمایید:

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 8 ماه بعد...

سفر به انتهای شب/لویی فردینان سلین/فرهاد غبرایی/نشر جامی

 

 

سفر به انتهای شب قویترین و کاملترین اثر لویی فردینان سلین است.کتابی که اگر در تمامی دوره های درسی تدریس شود بهترین برایند انسانی می تواند ماحصل ان باشد!! کدام کتاب را سراغ دارید که بهتر و شیواتر از عصیان سلین در مقام کالبدشکافی ذهن و روح جامعه انسانی باشد؟ سفر به انتهای شب همانگونه که بوکوفسکی شاعر فقید امریکایی در رمان عامه پسندش در سال 1994 نوشته بهترین کتابی است که در دو هزارسال اخیر نوشته شده است!

 

ترجمه بسیار روان و شیوای مرحوم فرهاد غبرایی لذت سلین خوانی را علی الخصوص در این شاهکار بی بدیل دوصدچندان کرده است.

 

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

درباره نویسنده :

 

سلین، لویی فردینان (Celine Luis Ferdinand)لویی فردینان دوشس ملقب به سلین نویسنده و پزشک فرانسوی در 27 می 1849 در محله‌ای در پاریس متولد شد. پدرش کارمند ساده بیمه و مادرش فروشنده توری و دانتل بود و نقص عضو داشت. انتخاب این نام مستعار حاصل تشویش و پارانویا، و همچنین نشانه ستایش او از مادربزرگش بود که بسیار دوستش می‌داشت؛ زن باصلابتی که الگوی او برای ترسیم بسیاری پیرزن‌های دوست‌داشتنی اما بداخلاق در کتاب‌هایش شد. او در حومه کوربه ووا پاریس به دنیا آمد و در مغازه دانتل‌فروشی مادرش در پاساژ شوآزول نزدیک پاله روایای که جای ملال‌انگیزی بود بزرگ شد.

سلین درسال 1914 در سواره‌نظام ثبت‌نام کرد. طی زمان جنگ بارها مجروح شد و سردردهای مداوم از یادگارهای همیشگی‌اش از جنگ، تا آخر عمر همراهش بود: «همانند ترومبون‌ها هستند که با ارکستری کامل می‌نوازند

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
» طوری‌که در یکی از رمان‌هایش به نام شمال می‌نویسد: «به صداهایی که در گوشم می‌نوازند گوش می‌کنم.»

در سال 1916، شغلی را در یک شرکت بازرگانی در آفریقا پذیرفت و در همان‌جا بود که دچار مالاریا و اسهال مزمن شد؛ بیماری‌هایی که در بقیه عمر از آن‌ها خلاصی نداشت.

در سال 1917 به پاریس بازگشت و در امتحان مرحله دوم دیپلم متوسطه شرکت کرد و این زمانی بود که برای آنری دوگرافینی (نام مستعار رائول مارکی) کار می‌کرد؛ کسی که الگوی اصلی شخصیت کورسیال دپریوس، دلقک تراژیک کتاب "مرگ قسطی" بوده است.

سلین در شهر رن پزشکی می‌خواند و با ادیت فوله ازدواج کرد که دختر مدیر دانشکده پزشکی بود (1919). او از اولین ازدواج خود صاحب دختری به نام کولت شد (1920) و سرانجام به درجه دکتری رسید (1924). حرفه ادبی سلین به طور غیرمستقیم در سال 1924 با انتشار پایان‌نامه دکتریش، با عنوان "زندگی و آثار فیلیپ اینیاس زملوایس" آغاز شد. دکتر زملوایس پیشتاز گمنام پیشگیری از بیماری عفونت و تب زایمان از طریق شیوه‌های مامایی استریل بود.

در جنگ جهانی دوم به عنوان یک پزشک داوطلب مدتی در جنگ بود. اواسط جنگ به خاطر مقالاتش درمورد یهودیان او را ضد یهود و فاشیست می‌خواندند (که در آن زمان آندره ژید در دفاع از او گفت: هدف سلین مسخره کردن نژادپرستی‌ست). به این خاطر در آن زمان به برلین مهاجرت کرد و با این کار خود از طرف دولت فرانسه به خیانت‌کاری محکوم شد. در برلین به خاطر اهانت به هیتلر دستگیر شد و به جزیره‌ای در دریای بالتیک تبعید شد. در سال 1951 طی اتفاقاتی از اتهامات خویش تبرئه شد و به فرانسه بازگشت.

اندیشه‌های سیاسی او از زمان سفرش به شوروی برای اجرای باله‌هایش در تئاتر مارینسکی لنینگراد، شکل گرفت که مخالفت خود را با حزب کمونیست در کتاب "مئالکوپا" (1937) رسماً اعلام کرد.

قبل از آن در سال 1932 با انتشار اولین رمان خود با نام "سفر به انتهای شب" در میان ادبیات جهان جایی برای خویش باز کرده بود. این داستان، زندگی نویسنده را از سال 1913 تا 1932 فرا می‌گیرد که در آن اتفاقاتی که در این سال‌ها، در زمان بین جنگ‌های جهانی اول و دوم برای وی رخ داده را از زبان "فردینان باردومو" جوان تقریبا 20 ساله نقل می‌کند. به گمان سلین، نوشتن وسیله خوبی بود که یک پزشک تنگدست اما دارای استعداد نویسندگی می‌توانست با آن درآمدی اضافی کسب کند، و همچنین کارکردی ضروری داشت که از طریقش می‌توانست ذخیره خشمی را که در او نهفته بود، تخلیه کند. او تفکرات ضد جنگش را در اکثر آثارش به نگارش درآورده است. به‌غیر از "مصاحبه‌ی خیالی با پروفسور وی" (1955) در تمام داستان‌هایش شخصیت اول داستان، نام و قسمتی از زندگی او را یدک می‌کشد. او در کارهایش از زبان‌های محلی و ساده استفاده می‌کرد و در بیش‌تر نوشته‌هایش از جنگ، استعمار و زندگی کابوس‌وار شهری انتقاد می‌کند.

در رمان دومش "مرگ قسطی" (1936) به بیانی هر چند اغراق‌آمیز به شرح دوران کودکی‌اش در آن پاساژ که با گاز روشن می‌شد، به اولین سال‌های تحصیلش، به شروع آموزش بازرگانی، به اقامتش در یک مدرسه شبانه‌روزی در انگلیس و سرانجام به خدمتش در سواره‌نظام می‌پردازد.

سلین دهه‌ی پایانی عمرش را در منطقه‌ای در اطراف پاریس سپری کرد. در آن زمان انتشارات گالیمار ابتدا با چاپ کتاب‌های او مخالفت می‌کرد. اما سرانجام چاپ کتاب‌های "داستان‌های پریان برای زمان‌های دیگر" (1954_1952) و "قلعه به قلعه" (1957) توسط این ناشر، سلین و آثارش را برای ادبیات فرانسه و جهان یادآوری کرد.

سلین در اول جولای 1961درگذشت.

از کارهای دیگر او می‌توان به آثاری چون "دسته‌ی خیمه‌شب‌بازی"، " داستان‌های پریان"، "جنگ" (1952)، "کوشک به کوشک" (1957) و "شمال" (1960) اشاره کرد.

سلین همه عمر، پزشک فقرا باقی ماند. چهره این پزشک خیر و باوجدان (هر چند کج خلق) که حیوانات و کودکان را دوست می‌داشت و با بیماران تنگ‌دستش با مهربانی رفتار می‌کرد، تضاد آشکاری با نویسنده آدم‌گریزی دارد که صفحات کتاب‌های قطور و ادعانامه‌های سیاسی‌اش پر از زهر و نیش است. با این همه در همین کتاب‌ها نگرانی عمیقی برای بشریت نهفته است.

در کتاب‌های سلین خشونت و تندزبانی نمود لفظی ترس وسواس‌آمیز او از خشونت و همچنین جاذبه‌ای است که انهدام برای او دارد. همان‌طور که در مصاحبه‌ای گفته است: در کتاب‌های او به نوعی به وجدان خواننده تجاوز می‌شود. این شاید یکی از نشانه‌های ویژه سبک سلین باشد که رفتارش با خواننده عمدتاً به هزل متکی است.

لویی‌ فردینان‌ سلین‌ شاید تلخ‌ترین‌ نویسنده‌ی‌ فرانسه‌ باشد و جزو تلخ‌ترین‌ها، در دنیا.

از جمله‌ عقاید زبانی‌ او این‌هاست‌: «... من‌ همان‌طوری‌ می‌نویسم‌ که‌ حرف‌ می‌زنم‌، بدون‌ هیچ‌ شگرد و ادا و اصولی‌ ... همه‌ی‌ تقلایی‌ که‌ می‌کنم‌ برای‌ این‌ است‌ که‌ به‌ همان‌ زبانی‌ بنویسیم‌ که‌ با آن‌ حرف‌ می‌زنم‌... به‌ نظر من‌ این‌ تنها شیوه‌ی‌ بیان‌ حس‌ و عاطفه‌ است‌.» و شیوه‌ی‌ بیان‌ او: «من‌ همان‌طوری‌ می‌نویسم‌ که‌ حس‌ می‌کنم‌... ازم‌ خرده‌ می‌گیرند که‌ بد دهن‌ام‌، زبان‌ بی‌ادبانه‌ دارم‌... از بی‌رحمی‌ و خشونت‌ دایمی‌ (کتاب‌هایم‌) انتقاد می‌کنند... چه‌ کنم‌؟ این‌ دنیا ذات‌اش‌ را عوض‌ کند، من‌ هم‌ سبک‌ام‌ را عوض‌ می کنم.»

سلین در ادبیات ایران چندان مشهور نیست و ظاهراً اولین بار که در مطبوعات ایران حرفی از سلین به میان آمده از زبان جلال آل احمد در کتاب ارزشیابی شتابزده در سال 1343 است که در یک گفتگوی دراز در تاثیرپذیری خود از سلین و نفی تاثیرپذیری اش از کافکا چنین می گوید: «بیگانه کامو بی‌اعتناست و بهت‌زده در حالی که مدیر مدرسه من سخت با اعتنا است و کلافه.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
. من بهترین نوعش را به شما توصیه می‌کنم بخوانید. آقای لویی فردینان سلین فرانسوی. من در مدیر مدرسه از او اثر گرفتم، او کتابی داره به اسم سفری به آخر شب، این کتاب به نظر من شاهکار ادبیات فرانسه است.»

آندره ژید در مورد کارهای سلین می‌گوید: «این واقعاً چیزی نیست که او ترسیم می‌کند، بلکه فقط یک توهم است که واقعیت را برمی‌انگیزد.»

آلن رب گریه او را بزرگ‌ترین نویسنده‌ی بین دو جنگ می‌داند و می‌گوید که تجربه‌های خویش را در سبک، مدیون نوشته‌های اوست.

آنتونی برجیس وی را نویسنده‌ای چیره‌دست و صاحبِ هذیانی‌ترین سبک قرن بیستم می‌داند و نویسندگان متعددی او را همپایه‌ی بزرگانی چون جویس، پروست، فالکنر و کافکا می‌دانند.

از متن کتاب :

آرامش‌طلب‌های بوگندو را چهارشقه کنید! لویی فردینان سلین

(1961 - 1894 )

... فکرش را بکن! دلم می‌خواست از شرّ جنگ خلاص بشوم. شرمنده، اما در عین حال زنده به صلح برگردم، همان‌طور که آدم بعد از شیرجه‌ای طولانی، خسته به سطح آب برمی‌گردد... چیزی نمانده‌بود موفق هم بشوم... ولی جنگ واقعن بیش از این حرف‌ها طول می‌کشد... هرچه بیش‌تر طول می‌کشد، اشخاص منفوری که از وطن متنفر باشند، کم‌تر پیدایشان می‌شود. وطن حالا دیگر همه‌جور قربانی و هر جور گوشتی را بدون توجه به مبداء و منشاءش قبول می‌کند... وطن در انتخاب شهدایش پاک سربه‌هوا شده. امروز دیگر سربازی نیست که شایسته‌گی حمل اسلحه و مخصوصن مردن زیر آتش اسلحه و کشته‌شدن را نداشته‌باشد... آخرین خبر این‌ است که می‌خواهند از من قهرمان بسازند!... جنون کشتار حتمن فوق‌العاده قدرت‌مند است که می‌تواند از دزدی کنسرو چشم‌پوشی کند! چشم‌پوشی که نه، فراموش کند! اگرچه ما عادت کرده‌ایم هر روز راهزن‌های عظیم را ستایش کنیم، همان‌هایی را که تمام عالم، هم‌زبان با ما گندشان را ارج می‌گذارد، ولی همین‌که موجودیتش را از نزدیک بررسی کنی، مثل جنایت دنباله‌داری است که هر روز تجدید شود، اما این آدم‌ها از شکوه و افتخار و قدرت برخوردارند، جنایت‌هاشان را قانون تقدیس می‌کند، در حالی که تا جایی‌که در تاریخ سراغ داریم ـ می‌دانی که به من پول می‌دادند تا از تاریخ حرف بزنم ـ سرتاپای‌اش حاکی از آن است که آفتابه‌دزدی، مخصوصن دزدی خورد و خوراک، مثلن یک قرص نان، یک تکه گوشت یا پنیر، بدون برو-برگرد برای فاعلش ملامت رسمی و نفرت اجتماعی را در کنار مجازات‌های سنگین، و به‌خودی ‌خود ننگ و شرمساری پایان‌ناپذیر به همراه می‌آورد. به دو دلیل: اول این‌که کسی که مرتکب جرم شده، معمولن آدم بدبختی است و خود ِ همین وضعیت از ارزشش در نظر اجتماع کم‌می‌کند، و بعد به این خاطر که عملش به نحوی سرزنش بی‌کلامی است نسبت به جامعه. دزدی آدم فقیر به انتقام کینه‌جویانه‌ی فردی بدل می‌شود، متوجه هستی؟... نتیجه‌ی این کار چیست؟ دقت کن که سرکوب آفتابه‌دزدها در همه‌ی کشورها صورت می‌گیرد آن هم با شدت عمل، نه فقط به عنوان وسیله‌ی دفاعی اجتماع، بلکه عُمدتن به عنوان گوش‌زدی جدی به همه‌ی بدبخت‌ها که سر جای خودشان بنشینند و طبقه‌ی خودشان را بشناسند ـ جا و طبقه‌ی همان محرومینی که در تمام قرون و اعصار با خوش‌حالی تمام به مردن از فقر و گرسنه‌گی تن داده‌اند... ـ ولی تا این‌جا در جمهوری، برای این‌جور دزدی‌ها امتیازی وجود داشت، امتیاز محرومیت از اسلحه‌ به‌‌دوش‌گرفتن در راه میهن. اما از فردا، این وضعیت عوض می‌شود، از همین فردا، من ِ دزد، سر جایم در ارتش برمی‌گردم... دستور این است... از بالا تصمیم گرفته‌اند روی چیزی که اسمش را "تعلیق موقتی" ِ من گذاشته‌اند، سرپوش بگذارند، و این کار، دقت کن، فقط با درنظرگرفتن چیزی است که با عنوان "افتخار خانواده‌گی" از آن اسم می‌برند. چه‌قدر مهربانند! دوست عزیز، از تو می‌پرسم آیا خانواده‌ی من است که باید نقش آبکش و غربال را در مقابل گلوله‌های دشمن بازی کند؟... نه‌خیر، من این نقش را باید بازی کنم، من به تنهایی. و وقتی که مُردم، آیا افتخار خانواده‌گی‌ام دوباره زنده‌ام خواهدکرد؟... نگاه کن، من می‌توانم خانواده‌ام را بعد از تمام‌شدن جنگ و باقی قضایا مجسم کنم... چون بالاخره هر چیزی تمام خواهدشد... از همین‌جا و از همین‌ الان، خانواده‌ام را می‌بینم که در تابستان آینده در یک یکشنبه‌ی آفتابی روی چمن‌ها نشسته‌اند... و آن‌وقت، در سه‌قدمی زیر خاک، من، پدر خانواده، کرم گذاشته‌ام و از یک تل پهِن روزهای تعطیل هم بدبوترم، و تمام تن فریب‌خورده‌ام به‌صورت مسخره‌ای در حال پوسیدن است... کود کشتزارهای گم‌نام شدن، این است سرنوشت واقعی سرباز واقعی! آه، دوست من! این دنیا ‌چیزی نیست جز اقدام عظیمی برای این‌که همه را بی‌سیرت کند! تو جوانی. باید از هر کدام از این لحظات فرزانه‌گی به اندازه‌ی یک سال استفاده کنی. خوب گوش کن. دوست من، دیگر نگذار اعلام خطر همه‌ی دورویی‌ها و ریاکاری‌های کشنده‌ی جامعه‌ی ما از کنار گوشت بگذرد، مگر این‌که به‌خوبی اهمیتش را درک کنی. اعلام خطر این است: "هم‌دردی با سرنوشت و وضعیت فقرا..." با شما هستم، مردم بی‌چیز، پس‌مانده‌های زندگی، ای همیشه ‌کتک‌خورده‌ها، غرامت‌دهنده‌ها، عرق‌ریزها، به شما اعلام خطر می‌کنم، وقتی که بزرگان این عالم عاشق چشم و ابروتان شدند، معنی‌اش این است که می‌خواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند. علامتش این است... علامت واضحی است... همیشه با مهر و ملاطفت شروع می‌شود. لویی چهاردهم، اگر یادت باشد، تمام مردم را به گور سیاه حواله می‌داد. لویی پانزدهم هم. حتا لایقشان نمی‌دانست که با آن‌ها در ِ ماتحتش را پاک کند. البته آن‌روزها زندگی به سختی می‌گذشت. برای فقیر بی‌چاره‌ها زندگی هیچ‌وقت سهل نبوده. اما لااقل آن‌وقت‌ها به اندازه‌ی جباران امروزی ِ ما در بیرون‌کشیدن دل و روده‌ی مردم، این همه کله‌شقی و پررویی نشان نمی‌دادند. برای زیردستان هیچ آرامشی وجود ندارد جز در نفرت از زبردستان که فقط از طریق منافع شخصی یا از طریق آزار به مردم فکر می‌کنند... حالا که به این‌جا رسیده‌ایم باید بگویم که فلاسفه بودند که برای اولین بار پای مردم فقیر را به میان کشیدند... مردمی که جز شرعیات چیزی نمی‌دانستند! گفتند که کمر به تعلیمشان بسته‌اند!... بله! حقایقی را باید برایشان عریان کنند! ان‌هم چه حقایقی! نه حقایق کهنه و مندرس! نه‌خیر، حقایق براق و درخشان! آن‌قدر درخشان که چشم‌شان خیره شد! مردم بی‌چاره گفتند: بله درست است! همین است! درست همین است! باید در راه حقیقت جان داد! مردم هرگز جز مردن چیزی نمی‌خواهند! همیشه همین‌طور بوده. نعره زدند: " زنده‌باد دیدرو!" (1) بعد گفتند:"آفرین بر ولتر!" (2) فلاسفه‌ی واقعی این‌ها هستند و زنده‌باد کارنو (3) که این‌همه راحت پیروزی‌ها را کسب می‌کند! زنده‌باد همه! لااقل این آدم‌ها مردم بی‌چاره را در جهل و خرافات به حال خودشان رها نمی‌کنند! این‌ها راه‌های آزادی را نشانشان می‌دهند! تشویق‌شان می‌کنند. زیاد طول نمی‌کشد! بگذار اول همه روزنامه‌خواندن را یاد بگیرند! راه نجات این است! و به‌سرعت، انشاالله! دیگر بی‌سوادی باید ریشه‌کن شود! دیگر بی‌سواد لازم نداریم! فقط سرباز و شهروندی می‌خواهیم که رای بدهد، بخواند و بجنگد! مشق نظامی برود و بوسه بفرستد! با این رژیم مردم کم‌کم پخته‌شدند. آخر شور و اشتیاق به آزادی، باید کاربردی هم داشته‌باشد، نه؟ حرف‌های دانتون (4) که باد ِ هوا نبود. با چند نعره‌ی بلند، چنان بلند که هنوز هم می‌توانیم بشنویم، در طرفة‌العینی مردم را مسلح می‌کرد! و به این ترتیب اولین گردان‌های مشتاقان‌ جنون‌زده گسیل شد! اولین رای‌دهنده‌ها و پرچم‌داران احمقی که "دوموریه" (5) به فلاندر برد تا مثل آب‌کش سوراخ‌سوراخ بشوند! خود دوموریه که خیلی دیر به این بازی ناب ِ خواب و خیال‌های خام آمده بود، بالاخره سکّه را به همه‌چیز ترجیح داد و دررفت. آخرین مزدور ما او بود.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
. سرباز مفت و مجانی هنوز نوبر بود... آن‌قدر نوبر که "گوته" (6) با همه‌ی گوته‌بودنش وقتی به میدان کارزار "والمی" (7) رسید، با دیدن این صحنه نتوانست به چشمان خودش اعتماد کند. در مقابل این قوای ژنده‌پوش و پرشور و حرارت که به‌خاطر دفاع از افسانه‌ی تازه‌ساخته‌ی میهن‌پرستی با پای خودش آمده‌بود تا به دست ِ شاه ِ پروس پاره‌پاره بشود، گوته احساس کرد که هنوز باید خیلی چیزها یاد بگیرد. به روش نبوغ‌آمیز خودش، با شکوه تمام اعلام کرد که: " از امروز، عصر تازه‌ای آغاز شده‌است!" بله دیگر! وقتی دیدند فکر بکری است، برای این‌که کار نظام روی غلطک بیفتد، شروع کردند به ساختن یک رشته قهرمان، این‌طوری خرجش کم‌تر می‌شد. همه در این گود به میدان آمدند. بیسمارک، هر دو تا ناپلئون و بارس(8). پرستش پرچم بلافاصله جانشین دین آسمانی شد، جانشین آن ابری که به‌خاطر "رفرم" سوراخ‌سوراخ شده‌بود و از مدت‌ها پیش در خزانه‌های اسقف‌ها روی هم انباشته می‌شد. آن‌وقت‌ها مُد ِ ارتجاعی این بود: "زنده‌باد مسیح! ملحدین را بسوزانید!". اما با وجود این، ملحدین زیاد نبودند، و با پای خودشان به میدان می‌آمدند... در حالی که حالا، در عصر ما، فوج‌های عظیمی با این فریاد بسیج می‌شوند: "همه‌ی بچه‌ بی‌ریش‌های بی‌رگ را دار بزنید! ای توده‌های ملیونی، حق‌تان را بجویید!" آن‌هایی که نه می‌خواهند کسی را جر بدهند و نه بکُشند، همه‌ی آرامش‌طلب‌های بوگندو را بگیرید و چهارشقه کنید! با هزار و یک راه کثیف، سرشان را زیر آب کنید! برای این‌که زندگی را حالی‌شان کنید، فقط دل و روده را از شکمشان، چشم را از حدقه‌هاشان و سال‌ها را از عمر نکبتی کثافت‌شان بیرون بکشید! کرور کرورشان را بفرستید بمیرند، نفس‌شان را بگیرید، خون‌شان را بریزید، توی اسید بخوابانید، فقط به‌خاطر این‌که کشورشان دوست‌داشتنی و شاد و زیبا بشود و اگر این وسط بدبخت‌هایی هم هستند که از این کارهای ظریف سر درنمی‌آورند، بهتر است هرچه زودتر بروند و خودشان را با بقیه چال کنند، ولی نه، با آن‌ها نه، بلکه در انتهای قبرستان، زیر سنگ‌نوشته‌ی ننگ‌آوری که مخصوص بی‌جُربُزه‌ها و بی‌هدف‌هاست، چون این‌ها، این بی‌حیثیت‌ها، از حق باشکوه ِ برخوردارشدن از سایه‌ی بنای یادبودی که جامعه برای گرامیداشت مرده‌های عزیزش در خیابان اصلی گورستان برپا کرده، نباید چیزی گیرشان بیاید، همین‌طور از حق استماع اندکی از بازتاب صدای جناب وزیر که یک‌روز تعطیل به خانه‌ی آقای رئیس شهربانی می‌آید که برود دست‌به‌آب و نهاری بخورد و بعد بر فراز گورها پوزه‌اش را با احساسات تمام بلرزاند...

1- دنی دیدرو (1784 – 1713 ) نویسنده و منتقد فرانسوی. نمایان‌گر آرمان‌های فلسفی قرن هجدهم فرانسه.

2- ولتر (1778 – 1694 ) نویسنده و فیلسوف آزادی‌خواه فرانسوی.

3- لازار کارنو (1823 – 1753 ) ژنرال ارتش فرانسه، ملقّب به سازمان‌دهنده‌ی پیروزی‌ها.

4- دانتون (1794 – 1759 ) حقوق‌دان و خطیب انقلاب فرانسه.

5- شارل دوموریه (1823 – 1739 ) فاتح جنگ‌های والمی و فاتح بلژیک. وی در سال 1793 پس از شکست به صفوف دشمن پیوست و در ارتش انگلستان استخدام شد.

6- گوته، شاعر و نویسنده‌ی آلمانی

7- والمی، ناحیه‌ای در بخش لامارن شمال فرانسه.

8- موریس بارس (1923 – 1862 ) نویسنده و سیاست‌مدار فرانسوی

سفر به انتهای شب/لویی فردینان سلین/فرهاد غبرایی/ نشر جامی

اجداد ما به خوبی خودمان بودند؛ کینه‌ای، رام، بی‌عصمت، درب و داغان، ترسو و نامرد، حقا که به خوبی خودمان بودند! ماها عوض نمی‌شویم؛ نه جوراب‌مان عوض می‌شود و نه ارباب‌هامان، و نه عقایدمان. وقتی هم می‌شود آنقدر دیر است که به زحمتش نمی‌ارزد. ما ثابت‌قدم به دنیا آمده‌ایم و ثابت‌قدم هم ریغ رحمت را سر می‌کشیم؛ سرباز بی‌جیره و مواجب، قهرمان‌هایی که سنگ دیگران را به سینه می‌زنند

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
بوزینه‌های ناطقی که از حرف‌هاشان رنج می‌برند. ماها آلت دست عالیجناب نکبتیم. او صاحب اختیار ماست. باید هوای کار دستمان باشد که لااقل بشود غذایی بلنبانیم. این که نشد زندگی.

** متن کتاب بقدری تاثیرگذار است که بعد از خواندن کتاب تا مدت ها ناخوداگاه شما با سلین زندگی خواهد کرد! اوردن جملاتی از متن کافی نیست باید همه متن پیاده شود!

 

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

و در نهایت سفر به انتهای شب از نگاه پل نیزان

 

 

این رمان خارق العاده اثری است برجسته با قدرت و غنایی که کوته‎فکران موفرفری ادبیات‎ بورژوایی ما را با آن آشنا نمی‎کنند. هزاران بی‎اعتنایی تحمیلی نیز نمی‎تواند مانع از آن شود که ما از این کتاب استقبال کنیم، آن هم به شیوه‎ای متفاوت با رمان‎های پاکدامن و آرمان‎گرا، رمان‎های‎ توله سگ‎های دانا. سفر به انتهای شب که رمانی پیکارسک است، رمانی انقلابی نیست، بلکه‎ رمان “بی‎خانمان‎ها” ست، بی‎خانمان‎هایی هم‎چون لازاریل دو تورم مشهور که رمان سلین گه‎گاه‎ فرومایگی و لحن او را به یاد می‎آورد. دکتری که خود پست و فرومایه است، اکتشافاتش را از دنیاهای گوناگون بدبختی روایت می‎کند؛ تصویرهایی از جنگ، مسعمره‎های آفریقایی، آمریکا، حومه‎های فقیر پاریس، بیماری‎ها و مرگ که قادر به پاک کردن تأثیر این صحنه‎ها از ذهنمان‎ نیستیم.

 

عصیانی کینه توزانه و خشم و اعلام جرمی که مشهورترین اشباح یعنی صاحب منصبان، سفیدپوست‎های مستعمره‎ها، خرده بورژواها و عاشق پیشگان مضحک را واژگون می‎سازد. در دنیا چیزی جز فرومایگی، تباهی و حرکت به سوی مرگ نیست، البته با سرگرمی‎هایی فقیرانه‎ یعنی جشن‎های عامیانه، فاحشه‎خانه‎ها، استمناها. سلین در این رمان ناامیدی چاره‎ی دیگری جز مرگ نمی‎یابد. به بیان دیگر، نخستین بارقه‎های امید که ممکن است شدت یابد، به سختی به‎ تصور می‎آید. سلین از ما نیست، زیرا آنارشی عمیق و تحقیر و انزجار کلی او که پرولتاریا را نیز به هیچ‎وجه مستثنا نمی‎کند، قابل‎پذیرش نیست. این عصیان ناب ممکن است او را به هر جایی‎ ببرد، به میان ما، علیه ما یا هیچ‎جا. سلین فاقد انقلاب است، فاقد توضیح حقیقی بدبختی‎هایی‎ است که برملا می‎سازد، فاقد توضیح حقیقی سرطان‎هایی است که عریان می‎کند و نیز فاقد امید مشخصی است که ما را به پیش برد. اما تصویر شوم او از جهان قابل پذیرش است.

 

به بیان دیگر او تمام نقاب‎ها و بزک‎ها را کنار می‎زند، آذین‎های توهمات را فرو می‎ریزد و شناخت ما را از زوال بالفعل انسان ارتقا می‎بخشد. به خوبی می‎بینیم که چنین آدمی که فریب هیچ‎چیز را نخورده‎ است به کجا خواهد رفت. زبان ادبی سلین نوعی پس و پیش شدگی زبان عامیانه‎ی محاوره‎ای است‎ اما این زبان در حرکت به سوی انتهای کار به زبانی تصنعی بدل می‎شود، به همین دلیل دویست‎ صفحه از کتاب اضافی است. سلین هنگامی که همه چیز را گفته است باز هم از حرکت‎ باز نمی‎ایستد.

 

*سفر به انتهای شب با ترجمه شایسته فرهاد غبرایی به فارسی در آمده (توسط نشر جامی)

 

برای دانلود کتاب سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین به لینک زیر مراجعه فرمایید :

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

پسورد :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

شکار انسان/خوئائو اوبالدو ریبیرو/احمد گلشیری/انتشارات نگاه

 

 

واکاوی پدیده لمپنیسم در بی پرده ترین وجه ممکن

کتاب Sargento Getulio که در ایران توسط اقای احمد گلشیری به شکار انسان ترجمه شده و بعد از رمان برزیل برزیل که شهرت جهانی را برای او به ارمغان اورد مشهورترین رمان ایشان است در سال 1971 جایزه بهترین رمان سال برزیل را برای او به ارمغان اورده است ، روایت یک اول شخص با اندیشه های لمپن مابانه است که به صورت قهرمانانه ای! در برابر اصلاحات و تغییر ایستاده است.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

نوشته زیر از اقای فتح الله بی نیاز مهمترین دلیل من برای خواندن این کتاب بود و امیدوارم شما نیز از خواندن این کتاب لذت ببرید!

 

 

خوئائو اوبالدو ریبیرو به خاطر نوشتن کتاب «شکار انسان» در سن 30 سالگی در سال 1971 برنده جایزه ملی ادبیات برزیل شد. او کنار نام‌هایی چون خورخه آمادو، روبن فونسکا، لوئیس فرناند وریسون، خوئائو گیموراس روسا، و خوئائو کابرال ملو نتو جرو ستاره های درخشان ادبیات داستانی قرن بیستم برزیل و کل آمریکای لاتین است. شهرت جهانی او البته، بیشتر مدیون رمان تکان دهنده اش «برزیل، برزیل» است که سال 1983 به تقریب اکثر منتقدین جهان را وادار به تحسین کرد. قدرت او در توصیف بیان حالت های انسانی خیره کننده است. رمان «شکار انسان» او که به فارسی و توسط احمد گلشیری ترجمه شده، افاده ای است بر این مدعا.

 

نگاهی به رمان «شکار انسان»

 

ادبیات مدرن با فاصله ‏گیری از «کلان روایت‏ ها» و عدم برجسته کردن وجه تاریخی یا فلسفی یا اجتماعی، روایت‏گر گفتمان‏ های فلسفه، تاریخ، روانشناسی و جامعه ‏شناسی شده است. به این ترتیب بدون درغلتیدن به دامن «رمان تاریخی» یا آثار شعارزده و ایدئولوژیکی مانند محصولات نویسندگان مورد تأیید اتحادیه نویسندگان شوروی، یا شیفته ‏هایی چون رومن رولان به بازنمایی امر تاریخی و اجتماعی می‏ پردازد. آثار یوسا، فوئنتس، آریل دورفمان، نادین گوردیمر، کورت ونه ‏گات و همین اوبالدو ریبیرو نمونه بارز این نوع ادبیات‏ اند.

 

رمان «گروهبان گتولی‏یو» (Sergeant Gettilio) که در ایران با نام «شکار انسان» ترجمه شده است، بالاترین جایزه ادبی برزیل را در سال 1971 برای نویسنده 30 ساله آن به ارمغان آورد. تأکید و تمرکز هنری روی فردیت و فاصله‏ گیری پُروسواس از شعارزدگی، این اثر را به‏ صورت یکی از شاهکارهای ادبیات آمریکای لاتین درآورده است؛ خصوصاً در عرصه شناخت «توده‏ های مغزشویی‏ شده ‏ای که به عامل سرکوب مردم تبدیل شده‏ اند.»

 

قدرت ِ جدا از اراده و خواست مردم یا به‏ بیان امروزی شهروندان، خواه ناخواه مراکز قدرت را بر آن می‏ دارد که برای اِعمال اقتدار و حذف مخالفت عناصر آگاه و حق‏ طلب، از افرادی استفاده کند که فقط مجری باشند و جز برای مسائل روزمره، به چیزی ورای زندگی روزمره فکر نکنند. گرچه عوامل فرمان بردار و سرکوب گر حکومت‏ های دیکتاتوری و توتالیتاریستی، طیف گسترده ‏ای را تشکیل می‏ دهند و فردیت تمام آن ها از هر حیث شبیه هم نیست، و چه‏ بسا شماری از آن ها به‏ دلیل تفکری خارج از دایره دلخواه حاکمیت یا جوشش عواطف و یا ترکیبی از این‏ دو، به حقانیت ِ حکومت شک کنند و در مقطعی خاص، از تهاجم و سرکوب و کشتار هموطنان‏شان خودداری ورزند، اما «عامل مطلوب» در این گونه حکومت‏ ها کسی است که فقط به فرامین مافوق‏ ها گردن نهد و از خود هیچ اراده و تفکری نداشته باشد. سمت و سو دادن به این افراد، بدون وارد کردن آنها به‏ عرصه تفکر، از شیوه‏ های راهبردی چنین حکومت‏ هایی است. بی‏ دلیل نیست که یکی از بی‏ مایه‏ ترین بخش‏ ها در چنین جوامعی، کادر ارتش و پلیس است. طبق مدارک افشاشده «ک. گ. ب» بیشتر نیروهای سرکوب گر این سازمان مخوف که ظاهراً مدافع ارثیه فکری و اجتماعی لنین و استالین بودند، نمی‏ دانستند «سوسیالیسم مورد نظر این دو رهبر» چه بود. در ارتش شاهنشاهی ایران هم طبق مقررات، مطالعه، حتی مطالعه کتاب‏ های مجاز و قانونی، ادبیات، تاریخ و...، برای نیروهای مسلح ممنوع بود. در این فهرست حتی روزنامه‏ های کشور و مجله‏ ها و کتاب‏ های درسی- برای نمونه کتاب تاریخ سال هشتم نظام قدیم - دیده می ‏شد.

 

از سوی دیگر جداسازی این افراد از مردم، و زندگی آن ها در محوطه‏ های محصوری به نام «کوی سازمانی»، از منظر روانشناختی اجتماعی، نوعی جداسازی روحی و روانی تلقی می‏ شود. عوامل سرکوب را از هم و غم و درد و شادی مردم عادی دور و به‏ نوبه خود موجودیت آن ها را از چشم و گوش همنوعان‏شان در خارج از حصارها پنهان نگه ‏می‏ دارد.

 

در وجه روانشناختی نیز، گاهی با انسان‏ هایی مواجه می‏ شویم که ما را نگاه می‏ کنند، ولی نمی‏ بینند. حرف‏ های‏مان را می‏ شنوند ولی گوش نمی‏ دهند. گویی از همنوعان، جامعه و حتی محیط فیزیکی اطراف نیز منفک شده ‏اند. کاری ندارند که در کشور، شهر و خیابان‏شان چه می‏ گذرد. اگر یک رخداد خجسته یا مصیبت‏ بار دیدند یا شنیدند - مثلاً فروریزی یک قنات قدیمی در میدان گمرک تهران و کشته شدن جمعی از انسان‏ ها - شب برای دوست یا همسر خود (البته اگر دوست یا همسری داشته باشند) از این موضوع حرف نمی‏ زنند، بلکه از مسائل پیش پاافتاده و روزمره حرف می‏ زنند: «غلومی بالاخره ساعت قراضه شو انداخت به یه پپه.» یا «یه نالوطی می‏خواس حالمو بگیره که حسابی انداختم تو کاسه‏ ش.»

 

در همه طبقات و قشرهای اجتماعی با چنین فردیت‏ هایی روبه ‏رو می‏ شویم، اما در قشر «لمپن» شمار این ها از مرز نود درصد تجاوز می‏ کند. این قشر که از بدو پیدایش طبقات اجتماعی، شکل گرفت، در تولید و توزیع اجتماعی و خدمات مؤثر مرتبط با آن ها نقش ندارد. عناصر آن معمولاً چند روزی معامله می‏ کنند، چند روزی پادویی و مدت زمانی طفیلی این و آن هستند. این قشر به لحاظ فرهنگی، با توجه به شرایط خاص جامعه وسعت و ژرفای بیشتری را به خود اختصاص می دهد. برای نمونه بیشتر فیلم ‏های فارسی، با آن کافه به‏ هم ریختن‏ های معروف و خُرد کردن پیاز با مشت و خوردن آبدوغ یا آبگوشت و رواج واژه ‏ها و جمله‏ های مصطلح این قشر از طریق سریال‏ های تلویزیونی، نمایشنامه‏ های رادیویی و فیلم ‏های سینمایی به لحاظ فرهنگی عوام‏ پسندسازی (Vulgarization) شده ‏اند. این پدیده عامه‏ پسندی (و حتی لودگی و تن ‏لش ‏گری) تا کانون خانوادگی طبقات سرمایه دار صنعتی، اشراف، متوسط و حتی استادهای دانشگاه هم نفوذ می‏ کند. کافی است به واژه ‏ها و جمله‏ های مصطلح جوان‏ ها و حتی افراد مسن این طبقات توجه شود.

 

گرچه اهل قلم، فرد لمپن را به هر حال محصول شرایط اجتماعی می‏ داند و به‏ لحاظ «فردیت» فی‏ نفسه گناهکار و مجرم نمی‏ بیند، ولی نمی‏ تواند به خوش‏ بینی مائوتسه‏ تونگ باشد که در یکی از مقاله‏ هایش این قشر را «ذخیره انقلاب مردمی چین» خواند. حقیقت آن است که تا این زمان این قشر بیشتر در خدمت استقرار و تحکیم حکومت‏ های دیکتاتوری و توتالیتر بوده است. قسمت اعظم ارتش لوئی بناپارت را لومپن پرولتاریا تشکیل می‏ داد (افرادی عوضی و بدلی - همان‏ گونه که خود بناپارت بدل ناپلئون است - هجدهم لوئی بناپارت اثر کارل مارکس)

 

در ایران هم گرچه در سال 1332 کرومیت روزولت و ژنرال شوارتسکف و دلارهای آمریکایی و ژنرال‏ ها و سرهنگ‏ های ایرانی، حکومت را به محمدرضاشاه پهلوی بازگرداندند، اما تثبیت‏ کننده فضا (اتمسفر) روانی جامعه، اوباش و اراذلی بودند که از شعبان جعفری فرمان می‏ گرفتند. عمده نیروهای «اس. آ» حزب نازی و پیراهن سیاه‏ های حزب فاشیست ایتالیا را نیز لمپن‏ ها تشکیل می‏ دادند.

 

لمپن ها نه کارگر و کارمندند و نه دانشجو یا کشاورز. کار مشخصی ندارند. بیشتر با طفیلی گری زندگی می گذرانند. شاگر راننده ها ، پادوهای بازار ، حاشیه نشین ها ی بیکار، چاقوکش ها و کلاه مخملی ها، اوباش و اراذل ، فروشندگان مواد مخدر و دلالان اسحله و انسان که در طبقه و قشر تولیدی خاصی قرار نمی گیرند ، مصداق لمپن اند. این ها از دوره طلایی یونان و ایران پیش از میلاد مسیح بودند و هنوز هم هستند. بیش از این در این مقوله نمی نویسم . مقاله ای از دیدگاه روانشناسی و جامعه شناسی در این زمینه دارم که بعدها چاپ خواهد شد.

 

باری، داستان «شکار انسان» در برزیل اتفاق می‏ افتد. نیروهای واپس‏ گرا یک گروهبان تن‏ لش اخراجی، به نام «گتولی‏یو سانتوس برازا» را به خدمت می‏ گیرند. مأموریت‏ های زیادی به او می‏ دهند، یکی از آن ها، این است که به شهر «پائولو آفونسو» برود و یک «دیگراندیش» را به آراکاجو بیاورد و تحویل «رئیس» بدهد. داستان از زبان گئولی‏یو

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
درنتیجه به‏ شیوه عشق لاتی (Vulgar Parole) روایت می‏ شود؛ بنابراین نوعی «صداقت» عوامانه هم در آن مستتر است: «چه کاری رو به من سپرده‏ ن که نتونسته‏ م تمومش کنم، هان؟ کم خونه آتیش زده‏ م؟ کم نصف شب آدم از تو رختخواب کشیده‏ م بیرون برده‏ م انداخته‏ م تو هلفدونی؟ کم دل و روده بیرون کشیده‏ م ریخته‏ م جلوی سگای گرسنه تا شیکمی از عزا دربیارن؟ اینا اگه خدمت به این آب و خاک مقدس نیس، پس چی یه؟» (ص 144)

 

گتولی‏یو هر انسانی را که «فکر» می‏ کند، «آشغال‏ کله» می‏ نامند. او با شخصی شبیه خودش - به نام آمارو - فرد مورد نظر را می‏ گیرند تا به آراکاجو ببرند. نرسیده به مقصد، افکار عمومی علیه این عمل بالا می‏ گیرد و معامله‏ هایی هم پیش می‏ آید که «رئیس» ترجیح می‏ دهد، قربانی را از دست گتولی‏یو بگیرد. اما گتولی‏یو کوتاه نمی‏ آید. او که بین راه، «عشقش کشیده تا با یک گاز انبر زنگ‏ زده دندونای آشغال‏ کله را بکنه»، به فرمان جدید رئیس که به‏ وسیله نیروهای ارتش به او ابلاغ می‏ شود، تمکین نمی‏ کند. حتی سر ِ فرمانده این نیروها را «که اومده تا فضولی کنه و پیغام رئیسو بگه که الان وضع فرق کرده» (ص 113) می‏ بُرد و به‏ طرف ارتشی‏ ها پرت می‏ کند.

 

تضادهای فردی و اجتماعی با همین شیوه روایی خیلی خوب درونی شده و رابطه عین و ذهن در بیشتر جاها موفق است، مگر در بیان شباهت‏ هایی برای عقب‏ نشینی و نگاه به سازش کاری رئیس. در بقیه متن گرچه خواننده از شدت عمل این موجود بیمار عصبی می‏ شود، ولی به لحاظ ساختار و معنای داستان، باید به او حق بدهد؛ زیرا «شخصیت خودآگاه گتولی‏یو محو شده است، ماهیت ناخودآگاهش بر وجودش مستولی شده و افکارش به‏ وسیله احساس‏ های تلقین‏ شده» هدایت شده است. او کسی است که در صفحه 23 می‏ فهمیم چگونه آموزشش داده‏ اند: «کور خوندین آشغال‏ کله‏ ها! (منظورش تحصیلکرده‏ ها و روشنفکرهاست) ما نمی‏ ذاریم مملکت دس شماها بیفته. اون هم دس شما الدنگا.»

 

و او کسی است که برای گرفتن شکارش، جداً زحمت کشیده است: «اون سر دنیا هم می‏ رفتی، می‏ اومدم دنبالت سگ بوگندو! لت و پارت می‏ کنم. قیمه قیمه‏ ت می‏کنم. مادرتو به عزات می‏ نشونم، الدنگ، سگ پدر، بچه قرتی... رفته‏ ی درس خونده، رفته‏ ی کتاب خونده، رفته‏ ی دانشگاه! خیال می‏ کنی آدمی شده‏ ی؟ سر تو از تن الدنگت جدا می‏ کنم می‏ اندازم تو خورجین و تن و بدن تو می‏ اندازم جلوی سگای وحشی تا بخورن، کثافت، نفله، تپاله، شوتی، زپرتی... اُزگل، عوضی، انچوچک، حیف نون...» (ص 32)

 

کسی که با چنین حرص تب آلودی، یک نفر را اسیر می‏ کند، چرا باید به‏ سادگی آزادش کند؟ همین جا می فهمیم که یک لمپن فقط یک قاتل درجه اول نیست، بلکه فراتر از آن یک آدم کش است. قاتل ممکن است به علت بحران روحی یا اشتباه یا عصبانیت یا دفاع از خود دست به قتل بزند و حتی پس از قتل ، دچار عذاب وجدان شود، اما آدمکش از نفس کشتن، به خاطر قدرت و اطاعت امر یا ثروت یا شهوت یا هر چیز دیگر، لذت می برد. پس بی دلیل نیست که شخصیت مورد بحث ما در این رمان راهش را کج می‏ کند و اعصابش از این بابت خرد است: «دلم می‏ خواد زار بزنم، اما برای بدبختی‏ های خودم.» و برای تخلیه عصبی سر وقت اسیرش می‏ رود: «دارم فکر می‏ کنم چه بلاهایی سرش بیارم تا یه کم دلم خنک بشه.» و با صراحت، این نوع سرریز روانی را بیان می‏ کند: «وقتی اعصاب آدم داغون باشه، آدم ویرش می‏ گیره این حیوونو عذاب بده.» باید توجه داشت که این شخصیت حتی نمی‏ تواند مثل مردم عادی از یک تیم فوتبال جانبداری کند: «باید طرفدارای الدنگ آبی رو لت و پار کرد، یه سر سالم براشون نذاشت. اون الدنگایی رو هم که جون سالم به‏ در برده‏ ن باید بیندازن تو هلفدونی. آبی، آبی، آبی هم شد رنگ؟»

 

وقتی باز هم از او می‏ خواهند دست از اسیرش بردارد، بر مبنای فردیتش عمل می‏ کند: «یعنی می‏ فرمایین برم خودمو گم و گور کنم؟ چطور برم قایم بشم وقتی یه کاری دارم که باید تمومش کنم؟ برای این کار من حقوق می‏ گیرم. رئیس هر کاری داره، منو صدا می‏ کنه. اگر قراره جایی آتیش بگیره یا خراب بشه رو آدماش، اگه قراره سر یه آدمو زیر آب بکنن، گتولی را صدا می‏زنن، به قول رئیس، زندگی حق ماس نه آشغال کله‏ ها.» (ص 96) بنابراین گتولی هم مانند «ارنست روم» فرمانده «اس. آ» که پیش از کسب کامل قدرت توسط هیتلر، آن همه به او و حزب نازی خدمت کرد، در مقابل خواست جدید رئیس می‏ ایستد؛ اما همچنان با امید به او نگاه می‏ کند.

 

البته به قول گوستاو لوبون در کتاب «روانشناسی توده‏ ها»، لمپن - مزدورها، آن‏ چه را که از رؤسا و رهبران می‏ شنوند، و به‏ طور کلی آن‏ چه را که حقیقت عاری از خطا می‏ دانند، مورد شک قرار نمی‏ دهند و چون از نیروی خود هم اطمینان دارند، لذا خودسر و سازش‏ ناپذیرند؛ درحالی‏ که افراد عادی جامعه بحث و جدل و اعتراض را می‏ پذیرند: «حالا دارم می‏ برم تحویلش بدم. حتی اگه رئیس هم از من پشتی نکنه! نزاییده از مادر کسی که بتونه حریف من بشه! به من می‏ گن گتولی سانتوس بزارا نه برگ چغندر.» (ص 97)

 

اما دار و دسته رئیس هم بی کار نمی‏نشینند. به هر حال «پایان دهشتناک بهتر از دهشت بی‏ پایان است.» نیروهای اعزامی راه را بر او می‏ بندند. گتولی فریاد می‏ زند: «آزاد می‏ کنم اما نه تا وقتی شماها این جا هستین.»

 

و باز همراه اسیرش می‏ گریزد. طی راه با زنی برخورد می‏ کند که پیشتر او را می‏ شناخت. زن، دوستش دارد، اما مگر لمپنی که به‏ سادگی آب خوردن همنوعانش را می‏ کشد و هیچ‏ گاه در رابط ه‏ای قرار نگرفته که دوست داشتن را بیاموزد، می‏ تواند به‏ سادگی عاشق شود؟ حتی در منتهای قساوت با دینامیت به کشتنش می‏ دهد. در عین حال در طول راه ذهنش متوجه گذشته و آینده هم می‏ شود؛ مثلاً او از گذشته خاطراتی دارد: «بادبادک من همیشه یه عیب و ایرادی داشت

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
هوا نمی‏ رفت، به جاش می‏ رفتم نخ بادبادک بچه‏ ها رو می‏ گرفتم پاره می‏ کردم.» و خاطره‏ ای دیگر: یک‏ بار هم رئیس او را به مهمانی خانه یکی از ثروتمندان برد، ثروتمندی که در خانه ‏اش نشانی از خشونت نبود و گتولیِ محرومیت‏ کشیده با ذوق و شوق از آن فضا یاد می‏ کرد: «بدون این که عجله‏ ای تو کارمون باشه، هر چی دل‏مون می‏ خواد، می‏ خوریم... تا اون‏ جا که شیکم‏ مون جا داره... سر میز ماهی کفال بود، چرب و پرروغن. بوش آدمو مست می‏ کرد....» (ص 92) باید هم این انسانِ نخورده و ندیده، از خوردن غذاهایی که در چهار صفحه توصیف می‏ شوند، سرمست شود و به جان ارباب و رئیس (نابغه) دعا کند. به‏ هر حال، این نابغه‏ ها به این لمپن‏ ها خط می‏ دهند و به‏ قول ژوزف گوبلز «خوشبختی بزرگی که انسان معاصر می‏ تواند تجرب ه‏اش کند، این است که یا خود نابغه شود یا به یک نابغه خدمت کند.»

 

نویسنده وارد این بحث‏ ها نمی‏ شود، و گذشته این لمپن را که برای ما بسیار مهم است، بازنمایی نمی کند، ولی به‏ حدی مسائل بیرونی - خشونت، وسایلِ مختلف ابراز خشونت و روش‏ های سر به نیست کردن را - در کاراکتر گتولی‏یو درونی می‏ کند که خواننده ممکن است همچون نگارنده این سطور صادقانه اعتراف کند که مبادا خود نویسنده روزگاری وظیفه گتولی‏یو را بر عهده داشت.

 

ما - خواننده‏ ها - در گتولی‏یو نه آن خشم تقدیس‏ شده سارتر را می‏ بینیم (انسان شدن نفرین‏ شده‏ ها از راه خشم دیوانه وار تحقق می‏ یابد) نه عقیده هگل را (آدمی خویشتن را از راه اندیشه می‏ سازد) – و نه ایده مارکس را (بشر با کار ساخته می‏ شود). چرا قبول نداریم؟ چون ما با موجودی روبه‏ رو هستیم که به‏ مفهوم واقعی کلمه، تکوین اجتماعی نیافته است؛ یعنی در سه عرصه پرورش فکری (بالا رفتن سطح خودآگاهی)، پرورش عواطف و احساسات (تشخیص زشتی از زیبایی، نیکی از بدی)، پرورش اراده (ایجاد روح درستکاری، انجام وظیفه، مقاومت...) چیزی نیاموخته، بلکه فقط از بالا «چیزهایی» به او «القاء» شده است: «رئیس می‏ خواس، من هم کلک تموم افراد خانواده رو کندم. جنایت مرموز تو ایتابانیان. قتل عام افراد یه خونواده.» (ص 18) حتی روزنامه‏ ها که گتولی‏یو از آن ها متنفر است (گتولی‏یو از هر نوشتاری متنفر است، حتی فکر می‏ کند کتاب‏ ها - مثلاً کتابی که دست مأمور عوارض است - روش سرکیسه کردن یاد می‏ دهند) به‏ شیوه القایی و غیرمستقیم به او آموزش مزدوری می‏ دهند: «روزنامه‏ ها یه مشت دروغ سر هم کرده‏ ن، نوشتن این قتل عام کار دمکراتا، کمونیستا، و سوسیالیستاس.» (ص 19)

 

حتی تخیلاتش در ادامه همین «القاء» هاست: «وقتش نرسیده یه درجه حسابی به من بدن؟ سروان چطوره؟ اصلاً چرا سرگرد نباشم؟ ژنرال چطوره، هان؟ ژنرال گتولی‏یو... وقتی وارد یه جا می‏ شم باید اون رو سگم بالا بیاد. سینه‏مو پیش بدم، غبغب بگیرم و سرمو بالا نیگر دارم و همیشه روبه ‏رومو نیگا کنم. برین عقب الدنگا، سد معبر نکنین.» (ص 145)

 

بنابراین چرا ارباب‏ ها که به او «قدرت» بخشیدند، می‏ خواهند او «کارش» را ناتمام بگذارد؟ اگر گفته ولتر را بپذیریم که «قدرت عبارت است از این که من به‏ نوعی دیگران را وادار کنم آن‏ گونه عمل کنند که من میل دارم»، در آن صورت باید گفت تا زمانی که «قدرت» جایش را به «مدیریت» ندهد و قدرتمندان برای حفظ آن از عوام‏ الناس (لمپن‏ ها) استفاده کنند، باید به این حرف شاتوبریانِ محافظه‏ کار (و حتی مرتجع - اما به هر حال هنرمند) اندیشید که: «هیچ استبدادی، بدتر از استبداد عوام‏ الناس نیست.»

 

یکی از شاخص‏ ترین مؤلفه‏ های این رمان لحن راوی است که با سطح نازل بینش و دنیای ذهنی بی‏ رحم او همخوانی تنگاتنگی دارد.»

 

برای دانلود کتاب شکار انسان نوشته خوئائو اوبالدو ریبیرو ترجمه احمد گلشیری به لینک زیر مراجعه فرمایید :

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

پسورد :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ما/یوگنی زامیاتین/انوشیروان دولتشاهی/نشر دیگر

 

 

ما نوشته یوگنی زامیاتین شاهکاری است درباره نظام های توتالیتر یا تمامیت خواه و تاثیرات رفتاری این نوع از اندیشه ها در منش و کردار افراد جامعه.

یوگنی زامیاتین در اوج فوران احساسات انقلابی در جامعه کمونیستی این کتاب را نوشت و در نتیجه نوشتن این اثر از نوشتن محروم شد که در نامه انتهای کتاب به ان اشاره شده است.کتاب شامل چهل بخش است که از زبان و یادداشت های روزانه قهرمان کتاب نقل می شود.زامیاتین 4 سال بعد از اتمام کتاب ما دار فانی را وداع گفت.این کتاب از دو شاهکار معتبر داستانی در زمینه نقد فضاهای توتالیتر به مراتب قویتر و منسجم تر است (1984 جورج اورول و دنیای قشنگ نو الدوس هاکسلی) با این همه انچنان که باید و شاید جایگاه شایسته خود را نیافته است!

 

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

'یوگنی زامیاتین 'نویسنده برجسته روس ( 1884ـ 1937) رمان 'ما 'را در سال‌های پر التهاب بعد از انقلاب روسیه به رشته تحریر درآورد ;یعنی سال‌های شکل‌گیری نظام توتالیتر شوروی .این رمان به دلیل انتقاد از نظام بسته شوروی, در آن کشور اجازه چاپ نیافت, بلکه به چندین زبان در خارج از کشور به طبع رسید . زامیاتین در 'ما 'دنیایی را به تصویر می‌کشد که مردم در آن نه با نام که با شماره و حرف (حرف مصوت برای زنان و حرف صامت برای مردان) خوانده می‌شوند . آنان در شهری شیشه‌ای و غرق در نور, در خانه‌های مکعب شکل به هم چسبیده به سر می‌برند .برنامه زندگی روزمره‌شان پیشاپیش تعیین شده است و در جدول ساعات, جزئی‌ترین کارها مشخص گردیده است .در این ناکجاآباد, میلیون‌ها نفر چون تنی واحد از خواب برمی‌خیزند .همسان غذا می‌خورند و هر لقمه را طبق تجویز جدول ساعات, پنجاه بار می‌جوند و فرو می‌دهند .در لحظه‌ای معین چون تنی واحد به سر کار می‌روند و باز می‌گردند, در برنانه راه‌پیمایی شرکت می‌جویند, برای آموزش در تالارهای اجتماعات حاضر می‌شوند و بالاخره می‌خوابند .روابط جنسی بر مبنای ریاضیات و آزمایش‌های پزشکی تنظیم شده و 'کوپنی 'است .نگاهبانان از دیوارهای شیشه‌ای خانه‌ها, تمام حرکات و سکنات افراد را تحت نظر دارند تا مبادا با خودرایی از معیارهای جدول ساعات, عدول ورزند و سعادتشان به خطر افتد .بدین ترتیب, این رمان به گونه‌ای حیرت‌انگیز از اندیشه حاکم و آینده کشور نویسنده

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
خبر می‌دهد .اعتقادات زامیاتین به بهترین نحو از زبان قهرمان زن داستان بیان می‌شود' :انقلاب نهایی در کار نیست .انقلاب‌ها نامحدودند...نمی‌خواهم کسی به جای من بخواهد من می‌خواهم خودم بخواهم .'

رمان «ما» درست در روزهايي نوشته شد که کمتر کسي به نقد کمونيسم روسي يا نتايج ويران کننده مدرنيته فکر مي کند. هنوز سال ها به فروپاشي اتحاد جماهير شوروي مانده بود و بعد از انقلاب اکتبر، کمتر کسي بود که بتواند بحران را ببيند و بخواهد آن را مورد نقد قرار دهد. از سويي ديگر، نقد مدرنيته نيز در اين دوران کمتر مورد توجه قرار مي گرفت. دستاوردهاي تمدن بشري که معمولاً به عقل، درايت و هوش او برمي گشت، معمولاً پيوندي گريزناپذير با رياضيات و علوم ديگر محض داشت و از اين رو مي خواستند که همه چيز را از اين ديدگاه بسنجند. دنياي «ما» به تمامي بازتاب دهنده چنين فضايي است: فضايي که در آن همه بايد در يک زندگي کاملاً شبيه به هم و اشتراکي با هم زندگي کنند، دنيايي که فرديت در آن معنايي ندارد و مسائلي مانند داشتن روح و خواب ديدن در آن بيماري به حساب مي آيد

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
زامياتين در «ما» که کلمات من، تو و او به دليل عدم معناي فرديت در آن معنايي ندارد، به تصوير کشوري مي پردازد که همه زير نظر حاکمي به نام «نيکوکار» قرار دارند. اين حاکم به شدت شبيه حاکمان دولت هاي کمونيستي و هيتلري است که يک و نيم دهه بعد به قدرت مي رسد. در اين دنيا کسي نمي تواند هويت شخصي داشته باشد از اين رو، همه اشخاص با يک حرف و يک عدد ناميده مي شوند و براي آنکه «نيکوکار» به همه چيز مسلط باشد، هيچ چيزي نبايد در آن پنهان باشد. در اين فضا، مردي به نام 503-D که رياضيداني است اهل منطق و از جمله اشخاص مورد اطمينان نيکوکار که قصد دارد با ساختن دستگاهي به نام «انتگرال» شرايط سفر به ديگر کرات را فراهم کند، درگير شرايطي مي شود که به هيچ وجه در قانون هاي رياضي و قوانين «يکتا کشور» نمي گنجد. او بعد از آشنايي با زني به نام 330 -I و پس از آن که زن او را به جايي به نام خانه باستان مي برد، حس مي کند که به او دلبسته شده است. زامياتين ميل متعارض مرد منطقي را به خوبي شرح مي دهد: او از سويي مي خواهد از زن اثيري داستان فرار کند و رفتارش را متناسب با قوانين «يکتاکشور» گرداند و از سويي ديگر، ميلي مبهم به زن دارد.رفتار 503-D در کشوري که همه بايد در خدمت «نيکوکار» باشند، حرکتي ناشايست به حساب مي آيد، به ويژه زماني که خود اين شخصيت نيز چنان دلباخته به رياضيات باشد که بخواهد همه چيز را با حروف و اشکال رياضي شرح دهد. زندگي

 

503-D به جز ساختن انتگرال شامل ارتباط با زني است به نام 90-O که عاشقانه او را دوست دارد . 90-O اگر قوانين کشور فرضي زامياتين نبود، هرگز رضايت نمي داد تا با مردي ديگر به نام 13-R رابطه برقرار کند. نويسنده با بيان اين خصوصيات فردي، از فاجعه يي قريب الوقوع خبر مي دهد، فاجعه يي که 503-D را به سمت تخلف از قوانين «يکتاکشور» مي کشاند. او ديگر نمي خواهد با زني که دوست ندارد، رابطه يي برقرار کند، حتي اگر زن براي برقراري ارتباط با او ثبت نام کرده باشد، کوپن صورتي يک ربعه ارتباط را نيز در دست بدارد. فضاي توتاليتر «ما» که در سال 1920 نوشته شد، بعدها در رمان هاي مطرحي همچون «دنياي قشنگ نو» نوشته آلدوس هاکسلي و «1984، نوشته جرج اورول به شکلي ديگر ديگر تکرار مي شود. گرچه جرج اورول هرگونه تاثيرپذيري از رمان زامياتين را منکر مي شود، اما کار او شباهت بيشتر با رمان ما دارد، به طوري که حتي مي توان نمادهاي دو به دو و مشترک زيادي ميان اين دو رمان ديد. «برادر بزرگه» به تمامي شبيه نيکوکار است و جالب که آن هر دو اين حاکمان به وسيله دستگاه هايي، تمام زندگي زيردستان خود را تحت کنترل دارند، اما اين ارتباط از ديگر سو ميسر نيست. شباهت هاي فضاي اختناق زده و اشتراکي «ما» که سه سال بعد از انقلاب اکتبر نوشته شد با «1984» و «دنياي قشنگ نو» بيش از آن است که نيازي به توضيح داشته باشد، با اين تفاوت که دو رمان بعد در سال هايي نوشته شدند که نشانه هاي ديکتاتوري استاليني بروز کرده بود و بت دنياي ايده آل کمونيستي پيش روي چشمان بسياري فرو ريخته بود.نيمه دوم داستان به دلباختگي ويژه شخصيت داستان به330 -I اختصاص دارد که فردي است که با دوستان نه چندان اندکش قصد مبارزه با نيکوکار را دارند. 503-D مي تواند با دستگاه «انتگرالش» آنها را ياري کند، اما درست در لحظه آخر رو دست مي خورند. گرچه در پايان داستان 503-D به آغوش جامعه يکسان ساز زامياتيني برمي گردد و از ترحم نيکوکار بهره مند مي شود، اما زامياتين به خوبي نشان مي دهد که طبع بشر هرگونه جامعه و نگاه ديکتاتورمآب را رد خواهد کرد و عليه آن خواهد شوريد.«ما» را مي توان از چند ديدگاه ديگر نيز رماني موفق دانست. ساختار روايي اين کتاب، نگاه روانکاوانه زامياتين، بررسي جامعه شناسانه او و بسياري ديگر از موارد، هر کدام مي توانند سبب بازخواني اين رمان شوند، رماني که دو بار ترجمه شده:يک بار در سال 1352 و بار ديگر در سال 1379 توسط انوشيروان دولتشاهي .

 

 

برای دانلود کتاب ما نوشته یوگنی زامیاتین به لینک زیر مراجعه فرمایید :

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

پسورد :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

مادام بوواری/گوستاو فلوبر/مهدی سحابی/نشر مرکز

 

 

کتاب مادام بوواری شاخص ترین اثر گوستاو فلوبر به شمار میرود که در طول 5 سال و با استناد و اقتباس از فضای زندگی ساری و جاری در اطرافش نوشته شده است و نخستین اثر رسمی فلوبر نیز به شمار میرود.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

 

فلوبر با سبک نگارش واقع گرایانه خود تاثیر بسیار عمیقی بر ادبیات غرب و نویسندگان پس از خود گزارد و خود نیز متاثر از سبک نوشتن بالزاک بوده و شاهکارهایش مادام بواری و تربیت احساسات، به ترتیب از زن سی ساله و زنبق درهٔ بالزاک الهام می‌گیرند.

 

تصور کنید اما بوواری جای آنکه بیفتد دنبال شور زندگی نهفته در وجودش، جای آنکه بر زندگی ملال آورش با شارل بوواری آشوب کند و جرات ورزد و زندگی پرخطری داشته باشد و به استقبال فاجعه رود، به همه چیز تن می داد و در آن خانه می ماند و صبر می کرد تا شاید عاشق آقای بوواری شود. تصور کنید اما مرزها را نمی شکست، به تمناهایش افسار می زد و هر آن چه جامعه از او خواسته بود رعایت می کرد و تخیلش را محدود می کرد، آن وقت چه؟ اما بوواری را بدون جرات ورزی اش، بدون اشتباه های مرگ بارش تصور کنید که جای آنکه بیفتد در سراشیبی زندگی و به تندی به قعر برسد، در مرداب زندگی با شارل می ماند و آرام آرام فرو می رفت، بی آنکه فرورفتن را حس کند و یک هو به خودش بیاید، یا حتی هیچ وقت هم به خودش نیاید و نفهمد که هیچ وقت هیچ جای زندگی اش را نمی خواسته، دوست نداشته، اصلانفهمد زندگی اش فقط توهمی از آرامش بوده: آن وقت چه؟

«مادام بوواری» نتیجه نگاه دقیق فلوبر است بر زندگی چند زن که در مقابل زندگی شان آشوب کردند و البته تلاش بیش ازحد فلوبر برای نوشتن رمانی که از واقعیت زندگی این زن ها تغذیه کند و با این وجود چیزی بر واقعیت زندگی ما می افزاید. اما بوواری عصاره زندگی این زن ها در ذهن فلوبر است: زنی ناراضی، سطحی، شجاع، ولخرج، عمل گرا و تنها. بر خلاف بسیاری از زن های طبقه متوسط به روزمرگی زندگی اش راضی نمی شود و این عادی بودن همه چیز او را خسته و بی رحم می کند: «گپ وگفت شارل همچون پیاده روی خیابانی یکنواخت و ملال آور بود، و افکار و عقاید همه آدم ها، در لباس معمولی هر روزی شان، در آن رفت و آمد داشت بی آنکه هیجانی برانگیزد، مایه خیالبافی یا خنده یی بشود.» و می خواهد راهی برای رهایی از خانه تنگ شارل بوواری بیابد

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
تجربه می کند، اشتباه می کند، عمیقا غمگین می شود و از اشتباهش درس نمی گیرد، بی اراده ادامه می دهد، خیال می کند به دنبال عشق است، همان عشقی که در رمان ها تخیل او را سیراب می کردند، وقتی در میان رابطه است و حال آنقدر هیجان انگیز است که او را با خود بکشد هیچ احساس پشیمانی یا خلانمی کنداما اوضاع همیشه به کام او نمی ماند. اما می خواهد خودش باشد، خواسته های جسمانی و تخیل های کودکانه اش را جدی می گیرد، بیش از حد جدی می گیرد، زمین می خورد و بلند می شود و دوباره زمین می خورد وپس از آنکه ژرف ترین تجربه ها و زخم های بشر را حس کرد، به استقبال مرگ می رود. امای هوس کار و سطحی نگر بدون آنکه مدام در اندیشه ذات آدم ها باشد و درباره مسائل سیاسی و اجتماعی روی منبر برود، نمونه کسی است که از «سنجش روح» فلوبر سربلند بیرون می آید، که فلوبر اعتقاد داشت: «معیار سنجش روح گستردگی تمنای اوست.»

دنیا برای فلوبر معدنی بود که با تلاش زیاد مصالح رمانش را از آن تامین می کرد. روابطش با آدم ها اگر در خدمت ادبیات نبود، بی اهمیت می شد. زندگی و همه تجربیات آن تنها خوراک هیولای درون او هستند که هر چیزی را می خورد و خمیر می کند و به شکل داستان بازمی سازد. فلوبر در نامه یی می نویسد: «دنیا چیزی نیست جز صفحه کلیدی برای هنرمند واقعی.» یوسا در کتاب «عیش مدام» رد پای اما بوواری را در سه زن که تقریبا هم عصر فلوبر بودند پیدا می کند و حدس می زند که این زن ها همان صفحه کلیدی را ساخته بودند که فلوبر پشت آن نشست و تق تق کنان تراژدی حماسی مادام بوواری را نوشت.

نخستین زن دلفین دلامر است. شوهر او شاگرد پدر فلوبر بوده که بعد از فارغ التحصیلی پزشک عمومی شد. پس از ازدواجی که با مرگ همسرش به انتها رسید، با دلفین 17 ساله ازدواج می کند. در دهکده کوچکی که آنها زندگی می کردند، ماجراهای دلفین دلامر و ولخرجی های او حرف های زیادی به دنبال دارد. ماجرای دلفین دلامر در آن زمان سروصدا می کند و خبرش می پیچد، یوسا نقل می کند که دوست فلوبر ـ بوییه- پیشنهاد نوشتن ماجرای دلامر را به فلوبر می دهد و فلوبر به تدریج که ماجرا در او ته نشین می شود، به چگونگی نوشتن ماجرای دلامرها فکر می کند.

منبع بعدی خاطرات خانم لودوویکاست که خواهر هم کلاسی فلوبر بوده است. انگار فلوبر با لودوویکا دیدارهای زیادی داشته و به او نامه می نوشته است. خود فلوبر رابطه اش با لودوویکا را تنها کنجکاوی ادبی می داند، رابطه یی که هدفش کسب ماده خام برای نوشتن رمانش است. اما شواهد می گویند این زن آنقدر برای او جذاب می شود که با هم رابطه یی را شروع می کنند. به هر حال، چه ادبیات بهانه این رابطه باشد و چه هدف آن، زندگی لودوویکا برای فلوبر جذاب بوده و روی او تاثیر گذاشته است. لودوویکا پس از آنکه شوهر اولش می میرد، با مجسمه سازی که عاشقش بود ازدواج می کند. ولی خیلی زود می فهمد که خودش عاشق مجسمه ساز نیست و برای تسکین درد زندگی مشترکش به دیگران روی می آورد، برای آنها هدیه های گران قیمت می خرد، ول خرجی می کند و قرض بالامی آورد و اموالش مصادره می شوند. او برای رهایی خدمت کار به سراغ عشاقش می فرستد که به او پول بدهند، ولی آنها هم کمکی نمی کنند. کمی بعد، همسرش از او که هنوز در شوک فاجعه پیش آمده است طلاق می گیرد.

زن سوم را فلوبر در مقاله یی می یابد. زنی درگیر ماجرایی دیگر می شود، به شوهرش زهر می خوراند و بعد بچه هایش و در نهایت خودش را با زهر می کشد.

آنچه در این سه زن مشترک است، میل به زندگی در عین حرکت به سمت نابودی است. هر سه این زن ها بی پروا خطر می کنند و حواسشان به فاجعه یی که برایشان رخ می دهد نیست، آنها به سمت شور زندگی می روند، می خواهند زندگی متفاوتی از آن چه دارند تجربه کنند، نمی توانند جلوی خواسته هایشان مقاومت کنند، تلاش می کنند و شکست می خورند، شکست آنها فاجعه یی بی برگشت است، غرق شدن است در دنیای آرزوها و خیال ها.

فلوبر عمیقا از واقعیت و زندگی نفرت داشت ودر نامه هایی که به لوییز کاله، نوشته مدام بر این نکته تاکید می کرده است، در واقع او به اسم نفرت از بورژوازی از کل بشریت بدش می آمد. بشدت به هر آن چه به آدم ها مربوط می شد بدبین بود و جز خودش و ادبیات به هیچ چیز دیگر فکر نمی کرد. خوش آمد خواننده، تاثیرگذاری بر دنیا و پذیرش جامعه برای او اهمیتی نداشتند، او فقط می خواست رمان بنویسد. فلوبر اعتقاد داشت که «وقتی می بینیم دنیا تا این حد بد است، ناچاریم به دنیای دیگر پناه ببریم.» این دنیای دیگر به نظر او ادبیات است، دنیایی که در آن می توان مرزهای واقعیت را شکست و آن را گسترده تر کرد: «تنها راه تحمل هستی آن است که در ادبیات غرقه شوی، همچنان که در عیشی مدام.» واقعیت برای فلوبر تنها سکوی پرشی بوده برای نوشتن رمان و رمان برای او پاسخی بوده به واقعیت، پاسخی که هم بیانگر نفرتش از زندگی باشد و هم قاطع، تلخ و زیبا باشد.

فلوبر برای نشان دادن این نفرت کتابی در مذمت زندگی ننوشت وبه دنبال این هم نبود که زندگی را از این بهتر کند، فلوبر با «مادام بوواری» کتابی نوشت درباره عشقی یک طرفه به زندگی. او سعی نکرد زندگی را تلخ نشان دهد و جای آن، به مشاهده دقیق و بی طرفانه زندگی روی آورد، خودش را مثل دانشجویان پزشکی که جسدی را کالبدشکافی می کنند، خون سرد جا زد.

در صفحه های پایانی رمان، وقتی شارل به تماشای جسد اما می رود، فلوبر می نویسد: «می رفت و جلوی جسد می ایستاد تا بهتر نگاهش کند و محو این تماشا می شد، تماشایی که دیگر دردناک نبود از بس عمیق بود.» فلوبر هم، وقتی به رمانی درباره شکست زنی می نویسد، نفرت عمیقش را دردناک نشان نمی دهد، سعی می کند خودش را از روایت کنار بکشد و به ما نشان دهد که زندگی ای که ازش نفرت دارد چه جور چیزی است. بر جزییات زندگی اما و شارل مکث می کند، دقیق می شود و گزارش می دهد و همین کافی است تا عمق شکست اما بوواری را حس کنیم. خود فلوبر در نامه یی می نویسد: «برای آنکه چیزی جالب توجه شود، باید مدتی طولانی به آن نگاه کنی.»

با وجود آنکه فلوبر خودش را گزارش دهنده و مشاهده گر واقعیت جا می زند، او واقعیت را می تراشد، تغییر می دهد، چیزی ازش کم می کند، چیزی به آن می افزاید و به واقعیت بی شکل زندگی فرم می دهد و از این زندگی نفرت انگیز رمانی زیبا خلق می کند. رمانی که زیبایی اش نه در خوش بختی و ارزش های اخلاقی که در نظم نهفته در رمان، بی طرفی و در عین حال زنده بودن توصیف ها، شکوه عصیان اما (که مثل چشم هایش «شکوهی سرد و یخ وار» است) خود را نشان می دهد. فلوبر دنیایی می سازد دقیق تر، جذاب تر، باشکوه تر و جاودانه تر از دنیای واقعی. او با کلماتش از زنی روستایی و هوس باز قهرمانی ماندگار در تاریخ ادبیات می سازد و از زندگی رقت بار زن هایی که در زمان خود همواره سرزنش می شدند، اما بوواری را می آفریند که سال های سال هم دلی خوانندگان را برمی انگیزد.

با مقایسه مسیر حرکت گوستاو فلوبر در نوشتن مادام بوواری و مسیر اما بوواری در رمان، تفاوت های عمده این خالق و مخلوق مشخص می شود. محرک هر دو عشق به ادبیات و نفرت از بورژوازی است. فلوبر نفرتش از بورژواها را به تمام دنیا تعمیم می دهد و سعی نمی کند چیزی را تغییر دهد، اعتقاد دارد که «بشریت همین است که هست: وظیفه فعلی ما تغییر آن نیست، شناختن آن است.» او می نویسد تا بشریت را بشناسد و به تعبیر یوسا واقعیت را هم افشا و هم انکار می کند.

فلوبر زندگی را به کمک ادبیات تحمل می کند و برای دیگران هم قابل تحمل می کند، در مقابل غرق شدن در ادبیات برای اما شروع غرق شدن در زندگی بود. اما فرق واقعیت و ادبیات را نمی دید و به همین خاطرهنوز از همه بشریت ناامید نشده بود و می خواست تغییرش دهد. اما از امید و آرزوهایش دست نکشید و به بیان فلوبر «باورش این بود که عشق باید یک باره

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
با درخشش های بسیار و تکان های شدید از راه برسد. توفانی آسمانی که به زندگی هجوم بیاورد، زیر و رویش کند، اراده آدم ها را مثل شاخ و برگ بکند و دل را یکپارچه ببرد و به ورطه بیندازد.

نمی دانست که وقتی ناودان ها گرفته باشد باران روی بام خانه ها دریاچه ها به وجود می آورد.» اراده اما در جریان ماجراهایش از ریشه در آمد و او به گرداب اتفاق هایی افتاد که نمی توانست بر آنها تاثیر بگذارد، در عشق اولش شکست خورد و فهمید «همه آنچه او می خواست فقط همین بود که بر چیزی محکم تر از عشق متکی باشد.» ولی اما، برخلاف فلوبر، نتوانست چیزی محکم تر از عشق پیدا کند، به سراشیبی زندگی افتاد، به بن بستی رسید که تنها راه چاره اش را مرگ می دید. در مقابل، فلوبر اراده اش را به کار گرفت تا زندگی افسارگسیخته را به چنگ آورد، ادبیات را یافت و به آن تکیه کرد و از راه آن به زندگی شکل داد: آنقدر تراشش داد تا سخت ولی نامیرا شد.

در کنار خواندن کتاب مادام بوواری گوستاو فلوبر خواندن دو کتاب «نوشتن مادام بوواری» با زیرعنوان «حماقت، هنر و زندگی» ترجمه اصغر نوری و «عیش مدام» اثر «ماریو بارگاس یوسا» با ترجمه اقای عبدالله کوثری پیشنهاد می شود که اولی نامه نگاری های گوستاو فلوبر به معشوقه اش لوییز کوله در زمان نگاشتن کتاب مادام بوواری است و دومی درباره‌ زندگی فلوبر و باورهای او درباره‌ ادبیات و نقش آن در زندگی انسان است و ابعاد گوناگون رمان «مادام بوواری» را توضیح می‌دهد.

از متن کتاب مادام بواری نوشته گوستاو فلوبر:

احتیاجی نمی بینم بروم کلیسا، وسایل نقره اش را ببوسم و به خرج خودم یک مشت دلقک را پروار کنم که خورد و خوراکشان از خود ما بهتر است! چون خدا را می شود توی جنگل، توی مزرعه هم نیایش کرد، یا حتی با تماشای گنبد نیلگون ، آنطوری که قدما عبادت میکردند.

 

نمی توانم این خدایی را قبول کنم که اینها به شکل پیرمردی نشان می دهند که با چوبدستش توی باغچه اش قدم می زند و این کار و آن کار را می کند؛ چیزهایی که خود به خود عجیب اند و با هیچ کدام از قانون های فیزیک هم جور در نمی آیند؛

که این خودش در ضمن نشان می دهد که کشیش ها همیشه دچار جهل بوده اند و می خواهند مردم را به شکل خودشان در بیاورند.

 

برای دانلود کتاب مادام بوواری نوشته گوستاو فلوبر به لینک زیر مراجعه فرمایید :

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

پسورد :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
سلام:icon_gol:

دوستان عزیز درراستای اینکه دست دردست هم نهیم بعد یه کتاب به همدیگه بدیم وپاشیم بریم این طرح پیشنهاد میشه

امیدوارم همه دوستان کمک کنند تا این امار وحشتناک کتاب وکتابخوانی که به هزار ویک دلیل مهجورمانده کمی تکون بخوره از جاش وایرانی مدعی چنین وچنان افتخار کمتراز دودقیقه کتابخوانی درروز رو با خود به یدک نکشه!!

تو این تاپیک مهم نیست کتاب رو از کجا میزارید فقط رعایت این چندنکته کمک بزرگی درراستای گسترش هدف این تاپیک هست

- کتابهایی که میزارید میتونه هرموضوعی رو شامل بشه ولی خواهشا از گذاشتن لینک دانلود کتابهایی که درشان خودمون نیست یا به هرعلتی (خوشایندباشه یا نباشه) اگر مشکل ساز هست خودداری فرمایید

 

- اگر لینک دانلود رو از یه جای دیگه میزارید درجهت گسترش فرهنگ کتابخوانی وبه احترام زحمت دوستانی که اپلود میکنند لینک مطلب رو هم قرار بدید

 

- ومهمترین نکته اینکه حتما حتما درمورد کتاب ونویسندش اگه اطلاعاتی دارید به صورت خلاصه وار قبل از قرار دادن لینک دانلود یه توضیحی رو بنویسید

 

امیدوارم به کمک شما دوستان گلم شاهد غنای یک کتابخانه الکترونیکی وخوب با طرح یک روز یک کتاب باشیم

 

موفق باشیم:icon_gol:

کارتون عالیه امیدوارم موفق باشید

یا حق

  • Like 2
لینک به دیدگاه

همنوایی شبانه ارکستر چوبها/رضا قاسمی/نشر نیلوفر

 

 

عشق و علاقه وافر طیف کتابخوان ایرانی به نوشته هایی که در انها موجی سهمگین از درد ، مالیخولیا یا وهم و خیال وجود داشته باشد متاثر از شرایط اجتماعی و زندگی انهاست و زیاد دور از انتظار نیست.کمی دقیق شدن در فهرست کتابهای ایرانی مورد علاقه کتابخوانان به سادگی این مطلب را روشن میکند.

کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها نوشته اقای رضا قاسمی نیز ترکیبی از تمامی این امواج و در قالب زندگی ایرانیان دور از وطن در ساختمانی کاملا متفاوت از ساختار اجتماعی مرسوم غرب می باشد که بسیار پرکشش و جذاب از کار درامده است و خواندن ان به همه علاقمندان دنیای کتاب توصیه می شود.

همنوایی شبانه ، به استناد بسیاری از نظرسنجی های منتقدان ، نویسندگان و روزنامه نگاران ، بهترین رمان فارسی دهه ی هشتاد است . رمان ، چون رمان های دیگر قاسمی ، ادبیات غربت است ، ادبیاتی که باید سردی و نامانوس بودنش را با کلمات حس کنی و این تعمدی ست از جانب نویسنده در فضاسازی و شخصیت پردازی .

همنوایی شبانه ، بیش از هر چیز رمانی سورئال و رویاگونه می نماید که زمان در آن به هم ریخته و داستانی خطی و سرراست ندارد ، در واقع یک نوع پازل درهم ریخته است که خواننده را تا صفحه ی آخر رمان ، منتظر نگه می دارد . شخصیت اول و راوی رمان ، شاید یک دیوانه باشد و محیطی که توصیف می کند، آخرالزمانی ست که به این سادگی ها برای خواننده رمزگشایی نمی شود . شخصیت ها این قدر گنگ و پیچیده اند که حتی تا پایان داستان هم چیز زیادی راجع به آنها نمی فهمیم و همه توصیفی یک خطی دارند . جالب اینجاست که افراد این طبقه ی آپارتمان که شخصیت های اصلی رمان هستند ، همه به نوعی دیوانه اند و اکثرا ً ایرانی . تصویر نویسنده ، تصویری مسخ شده از انسان هایی ست که از همه چیزشان ساقط شده اند و در این گوشه ی دنیا ، تنها و درمانده افتاده اند و به یک زندگی حیوانی و بدون آرمان می پردازند . انسان هایی که امید و آرزو در آن ها مرده و نابود شده و فقط دقایقی ست که می گذرند و رخوتی ست که باید با چیزی آن را از بین برد و آن مالیخولیاست .

 

 

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

این نواهای مرموز شبانه از کجا می آید,اینسان غبارآلود

آمده, چونان غوغای زیستن نافرجام

تا سکوت مرگ بی آغاز را

بر هم بزند با همنوایی اش, نهیب آگین

و شستشو دهدش در سایه روشن بیداری...

رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها ,نوشته ی رضا قاسمی,میوه ای از شاخه ی ادبیات بحران و فاجعه است روییده بر درخت تناور و بالنده ی ادبیات داستانی پارسی, بر شاخساری تن کشیده و پیش رفته تا سرزمین های دور دست, در آن سوی مرزها. از همان نخستین جملات رمان, نویسنده هشدار می دهد و می آگاهاند که با بحرانی فاجعه آمیز سر و کار داریم:

مثل اسبی بودم که پیشاپیش وقوع فاجعه را حس کرده باشد.

( همنوایی شبانه ارکستر چوبها ـ ص۱۱)

بحرانی توفنده و زیر و رو کننده که طومار زندگی راوی داستان را در هم می پیچد و در خود مچاله می کند. توفانی مهلک که وزش سهم آگینش هستی راوی را در می نوردد و می روبد و چونان ذرات معلق غبار همراه خویش می برد.

از زندگی سپری شده ی راوی ماجرا, در سرزمینش, چیز زیادی نمی دانیم. آن چه می دانیم اشاراتی در پرده است و جسته و گریخته , و کنایاتی مبهم و مه آلود, تک جمله هایی کوتاه و مختصر از فصل های گوناگون یک کتاب مفصل. راوی متولد حوالی سال ۱۳۳۳ بوده, در ۱۴ سالگی در ظهر آتشناک یک روز داغ تابستان, با نخستین فاجعه ی هولناک و ویرانگر زندگی اش روبرو شده است, فاجعه ای مقدر و اجتناب ناپذیر که ریشه وبنیاد سایر بحران ها و فاجعه های در هم شکننده ی زندگی اش در سال های باقیمانده ی عمر بوده است. در آن هنگام راوی , مشتاق و بیقرار

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
چشم به راه ایستاده بوده تا مثل همیشه سمیلو بیاید و نامه ی محبوب را بیاورد, اما درست در لحظه ای که تیغ آفتاب راست بر فرق سرش فرود می آمده, سمیلو دست خالی برگشته و رسیده مقابل راوی:

همان دهان کلید شده اش و همان درخشش خیسی که مثل گرداب در نی نی چشمانش می چرخید کافی بود تا تمام وجودم را دستخوش زلزله ای دهشتناک کند.

( همنوایی شبانه ... ـ ص ۲۳)

چه فاجعه ای وحشتناک تر از این! هول انگیز و دردآمیز! دختر در رودخانه گم شده است. آب او را با خود برده است و پسر جوان سوخته دل را تشنه کام بر خاک جا گذاشته است:

سمیلو گریخت, با بغضی که مثل آتشفشان دهان گشوده بود. می دوید و می گریست و من طوفان زده, بی آن که توان واکنشی داشته باشم, به چشم خویش دیدم که سایه ام در من ماند. و مرا از زیر ناخن پاها بیرون کرد.

( همنوایی شبانه ... ـ ص ۲۳)

و درست از همین لمحه ی منحوس که سایه ی راوی به پایش افتاده بوده و داشته دم به دم آب می شده , سایه ای که له له زنان می تکیده و ذره ذره محو می شده, به جای آن که پس از فرو ریزش کامل , چون هر روز آرام آرام از زیر ناخن پاها خودش را دوباره بکشد بیرون, این بار با هجومی ناگهانی و برق آسا راوی را بیرون رانده از درون خویش و خود نامردانه جایش را غصب کرده و جانشینش شده است.

و از همان زمان بین راوی و سایه اش جنگی سخت و خونین اما پنهان در جریان بوده است, جنگ دو سایه با هم. راوی می خواسته به جای خودش برگردد و سایه نمی گذاشته, از این رو دائم با هم گلاویز بوده و به هم لگد می زده اند. و سراسر عمر باقیمانده ی راوی, به این جنگ و ستیز بی امان گذشته است.

رمان همنوایی شبانه ارکستر چوب ها را از این دیدگاه می توانیم شرح ستیزه و مخالفت راوی ماجرا با سایه اش و لگد زنی های این دو به بخت هم بدانیم. مبارزه ای طولانی , اما بی سرانجام و بی فاتح که در انتهای آن, نخست وجود حقیقی راوی, که در همان مرحله ی چهارده سالگی متوقف مانده, به همان لباس های غبار گرفته و کفش های خاکی , در آن ظهر فاجعه بار از دست دادن روح خویش, سایه اش را از پای در می آورد, سپس خود حقیقی اما ناشناس او,با تیغه ی کارد یکی از سایه های دیگرش به قتل می رسد و نبرد فاجعه آمیز غرق در ناکامی به انتها می رسد.

از همان هنگام بروز نخستین فاجعه, راوی دچار چند آسیب اساسی می شود . خود ویرانگری یکی از این آسیب های در هم شکننده است. راوی به دلیل این که توسط سایه اش از خویش رانده شده است, خود ویرانگر است و مدام به بخت و اقبال خودش لگد می زند , امکانات موجود در اطرافش را از دست می دهد , فرصت های طلایی به دست آمده را تلف می کند, تا نگذارد شانسی نصیب سایه اش شود.

آسیب اساسی دیگری که دچارش شده بدون تصویر بودن در آینه است. او , شاید به این دلیل که سایه ای بیش نیست, نمی تواند خود را در آینه ببیند و آینه ها تصویر او را بازتاب نمی دهند. علت این ضایعه روشن نیست. هیچ قانون فیزیکی آن را توجیه نمی کند. احتمالا پدیده ای متافیزیکی و سوررئال است, یا شاید توهمی است زاده ی بحران روحی راوی و پارانوئیایی که پس از آن ضربه ی دهشتناک روانی به آن مبتلا شده است.

رمان همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها را از زاویه ی دیدی دیگر می توانیم شرح زندگی رنجبار گروهی از مهاجران ایرانی در دیار غربت بخوانیم. راهروی دراز طبقه ی شش ساختمان دکتر اریک فرانسوا اشمیت, با آن دوازده اتاق زیر شیروانی محل سکونت چند ایرانی مهاجر است که به اختیار یا به اجبار از زادگاه خود کنده شده و تبعید گزیده اند. تنهایی, بی پناهی, احساس پوچی و افسردگی, دلزدگی و خستگی خصوصیات مشترک اغلب این رانده شدگان یا فراریان از وطن است. سرزمین نوین نتوانسته به آن ها هویتی تازه بدهد, و آنان به سختی احساس بی ریشگی و بی هویتی می کنند و این احساس آزارشان می دهد. اغلب آن ها داروهای اعصاب و آرام بخش مصرف می کنند. لیزانکسیا قرص متداولی است که مثل نقل و نبات مصرف می شود.

شاید بهترین تشبیهی که بشود برای این راهروی طبقه ششم ساختمان دکتر اریک فرانسوا اشمیت به کار برد, راهروی تیمارستان است. راهروی که پر است از بوی پیازداغ , بحث دموکراسی و عبور و مرور دمپایی ها, زیر شلواری ها و کاسه های آش رشته . ساکنان این راهرو و اتاق های زیر شیروانی اش, هر کدام بحران ها و ناهنجاری های روحی خاص خود را دارند و از درد های مزمن روانی رنج می برند. پروفت, همان حسن سابق, پسر خجالتی و با شرم و حیای محله ی جوادیه, مبتلا به پارانوئیای مذهبی است و خود را ماًمور اجرای احکام خداوند می داند. علی برای یافتن داروی آرام بخش بحران های روحی اش به خانقاه پناه می برد. راوی شکست های روحی اش را با پیروزی در صحنه ی شطرنج جبران می کند, و برای غلبه بر احساس افسردگی و اضطراب قرص لیزانکسیا مصرف می کند. رعنا غرق در ملال تنهایی است و تشنه ی همراه و همدم. سید هم تلاطم های روحی خاص خود را دارد و برای جلب ترحم دیگران , خود را بیمار قلبی وانمود می کند.مسائل جنسی شاید از مهم ترین مسائل مشترک همه ی ساکنان این بخش روانی است. راوی و سید الکساندر درگیر روابط جنسی با رعنا هستند. فریدون و پروفت درگیر رابطه با بندیکت هستند. میلوش همجنس باز است. امانوئل و ژان درگیر روابط جنسی خودشان هستند. کلانتر و زنش هم درگیر آه و ناله های پر سوز و گداز شبانه اند.

درگیری های ناشی از بیکاری و تنگ نظری های خاص ایرانی ها نیز در روابط بین ساکنان این طبقه نفرین شده به طرز مشهودی جلب توجه می کند

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
کلانتر با سید و راوی درگیر است و برای آن ها می زند. پروفت قصد جان سید را می کند. درگیری آنقدر شدید است که دکتر فرانسوا اشمیت هم متوجه آن شده است:

در این مدت ایرانی ها را خوب شناخته بود. می دانست هیچ کدام چشم دیدن دیگری را ندارد. هر کس پیش او می آمد برای دیگری فتنه می کرد.

( همنوایی شبانه... ـ ص ۱۸۰)

تصاویر اکسپرسیونیستی زنده و مهیجی که نویسنده از زندگی و روابط مهاجران و تبعیدی های ایرانی در غربتستان نمایش می دهد تکان دهنده و اثر گذار است و اثری تلخ و گس بر ذهن خواننده به جا می گذارد, و این از روشن ترین نقاط قوت رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها است.

از میان ساکنین اتاق های زیر شیروانی طبقه ششم ساختمان دکتر اریک فرانسوا اشمیت, زندگی و روابط راوی و دو تن از صمیمی ترین دوستانش, سید و رعنا, بیشتر طرف توجه نویسنده بوده و لانگ شات های اصلی رمان مربوط به این سه تن است, و از میان این سه تن بحث انگیز ترین شخصیت خود راوی است .

یکی از ویژگی های شخصیت راوی که در واقع کلیدی است برای بازگشایی قفل بسته ی کاراکترش ,چندگانگی و تو در تویی شخصیت متلاطم و توفان زده ی اوست. خود او به این موضوع در رمان اشاره ی کوتاهی دارد:

تعداد شخصیت های من بی نهایت بود. من سایه ای بودم که نمی توانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم می شدم. دامنه ی انتخاب هم بی نهایت بود.

( همنوایی شبانه... ـ ص ۸۰)

راوی میان این شخصیت های جورواجور متناقض و ستیزنده که هر یک از سمتی او را به سوی خود می کشند, گیر کرده و در آستانه ی از هم گسیختن است.

گسل های روحش پر است از موجودات عجیب و غریب که گاه مضحک می نمایند و گاه وحشتناک. با برخی از ویژگی های این شخصیت های ستیزنده ی راوی, در طول رمان آشنا می شویم. اما نویسنده همه ی گسل ها و برش های روحی راوی را فاش نکرده و بر خواننده ننمایانده است. به همین دلیل برخی از موضوعات مهم و گره های اصلی روان و کاراکتر راوی کور و مبهم مانده ,و در برقراری ارتباط با او ایجاد نارسایی کرده است. مثلا روشن نیست این آدمی که خود را سرد و خشک و غیر جذاب برای دیگران وانمود می کند چرا و چطور تا این حد طرف توجه اطرافیان است!

میم الف ر خیلی زود به او دل می بندد و معشوقه ی او می شود. سید از او خوشش می آید و خیلی زود با او صمیمی می شود. رعنا نیز به او علاقمند است و به طرف او کشیده می شود. اینگرید چنان مجذوب او شده که در حضورش دست و پای خود را گم می کند, عصبی و هول می شود. چنین آدمی که اینسان دیگران را جذب و مجذوب می کند باید شخصیتی سمپاتیک, جذاب , موافق و دلپسند داشته باشد, حال آن که نویسنده او را چنین نشان نمی دهد و درست بر عکس این می نمایاندد, شاید هم راوی روحیه خود نکوهشگر ملامتی ها را دارد و خود را به عمد چنین منفی و زشت می نماید!

از زاویه دید دیگر رمان همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها را باید داستان اقتدار بی چون و چرا و محتوم تقدیری اجتناب ناپذیر و قضا و قدری سنگدلانه وغیر قابل گریز دانست و این مهم ترین انتقادی است که می توان به این رمان وارد کرد. شاید بتوان رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها را در این جملات کتاب پریشان خاطری اثر فرناندو پسوا , که به شدت راوی را تحت تاًثیر قرار داده , خلاصه کرد:

من در خود شخصیت های مختلفی آفریده ام. من این شخصیت ها را بی وقفه می آفرینم. همه ی روًیاهای من, به محض گذشتن از خاطرم, بی هیچ کم و کاست به وسیله ی کس دیگری که همان روًیاها را می بیند, صورت واقعیت به خود می گیرد. به وسیله ی او نه من. من برای آفریدن خودم, خود را ویران کرده ام.

( همنوایی شبانه... ـ ص ۱۱۳)

شاید فکر نوشتن رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها از خواندن همین سطور به ذهن نویسنده خطور کرده است. راوی او نیز خود ویرانگر است و هر چه در داستانش نوشته, به تدریج, مو به مو, و سطر به سطر, تحقق پیدا می کند. راوی که آدمی است تا مغز استخوان خرافاتی و شعار او در برخورد با هر رویداد غیر منتظره این است : این از قضای روزگار خالی نیست! , خود را در دایره ی بسته ی تقدیر زندانی و اسیر می بیند, دایره ای مارپیچ وار که در آن به اجبار گام به گام به سوی مرگ هل داده می شود. تقدیری کور و بی رحم بر او و اعمال و رفتارش حاکم است و او را در پنجه ی سلطه و اقتدار قهار خود له می کند و از این تقدیر کور گریزی نیست. او اگر چه می توانسته با بخشیدن سیر و سویی خوش و پایانی کامیارانه به رویداد های داستانش, سرنوشتی نیک بختانه و فرجامی خوش برای خود رقم بزند ولی حتی قادر به این کار نیز نبوده و جبر کور حاکم بر سرنوشتش گویی دست او را گرفته و او را ناخود آگاهانه وادار به نوشتن قصه ای کرده که در حقیقت قصه ی سرنوشت خود اوست, و هنگامی که بر این موضوع آگاه می شود و در صدد بر می آید که با دستکاری در داستان خود و تعدیل و اصلاح آن, در سرنوشت مقدور و مقدر خود دخالت کند, دیگر خیلی دیر شده و تلاشش مذبوحانه و بی ثمر است و بدتر کار را خراب می کند:

بیشتر شب ها این کتاب را بازنویسی می کردم. به دو علت: نخست این که, می خواستم با تغییر ماجراها سرنوشتی را که در انتظارم بود عوض کنم ( کوششی که متاًسفانه بی نتیجه بود چون خیلی زود دریافتم که یا باید کتابم را ضایع کنم یا زندگیم را)

( همنوایی شبانه ... ـ ص ۱۳۲)

و نکته ی تاًمل برانگیز و شاید کمی خنده دار اینجاست که راوی حتی حاضر نیست به قیمت نجات دادن زندگی خود, کتابش را ضایع کند و سرنوشت بهتر و دلخواه تری برای خود رقم بزند. و این نیز نشانه ی دیگری از حاکمیت جبری کور و تقدیری تغییر ناپذیر بر ذهن راوی و رمان همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها ی اوست. تقدیری که بر رمان سنگینی کرده و فضای آن را خفقان آور, راکد و سنگین نموده است.

و شاید یکی از دلایل ایجاد چنین فضایی, سلطه ی اندیشه های قدر گرایانه ی مذهبی بر ذهن نویسنده است. در رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها , جا به جا, با نمادهای مذهبی روبرو می شویم. خاطرات گذشته ی راوی آکنده ی از تخیلات مذهبی است. خوف انگیزی عذاب الهی در روز محشر و بازخواست ترسناک نکیر و منکر در نخستین شب پس از مرگ, در تاریکی قبر, روح او را از کودکی انباشته و تحت سلطه گرفته است و خاطرات این صحنه های شکنجه بار هرگز از ذهنش زدوده نشده است:

و من که در کودکی بارها این پرده ها را دیده بودم, هر بار, به حال شهیدان مظلومی که به دست اشقیا کشته شده بودند گریسته بودم.

( همنوایی شبانه... ـ ص ۹۰)آن صحنه های مار غاشیه, دیگ جوشان و گناهکارانی که اره می شدند از آن دنیا به این دنیا منتقل شده بود.

( همنوایی شبانه ... ـ ص ۱۰۰)

همین تسلط نشانه های قهاریت سرنوشت و تقدیر مذهبی است که به صورت اعتقاد به قضا و قدر و جبر گریز ناپذیر تقدیر در آمده و بر رمان همنوایی شبانه ارکستر چوب ها چنین سنگینی می کند.

برخی از اطلاعاتی که راوی از ساکنان بخش روانی ساختمان دکتر اریک فرانسوا اشمیت می دهد ضد و نقیض است. به عنوان نمونه, در مورد بندیکت یک جا گفته می شود که او هر روز ساعت پنج صبح از خواب بر می خاسته و ساعت هشت صبح می رفته سر کار, و جای دیگر گفته می شود که هر روز از ساعت نه صبح شروع می کرده به اره کردن.

در مورد خودش هم راوی گاهی ضد و نقیض گویی کرده است. به عنوان نمونه, در مورد حرفه اش چنین می گوید که پس از رد شدن کتابش توسط ناشرین و شکست در نویسندگی به شغل نقاشی ساختمان روی آورده است, ولی وقتی به برنامه ی زندگی روزانه اش اشاره می کند, متوجه می شویم که هیج جا و زمانی برای کار و حرفه در آن وجود ندارد. این برنامه پیش از این که رعنا هم اتاق راوی شود, چنین بوده: معمولا ساعت هفت صبح می خوابیده و دو بعد از ظهر بیدار با زنگ تلفن سید بیدار می شده و به اتاق او می رفته تا با هم قهوه ای بخورند و سیگاری بکشند و گپی بزنند و ناهار بخورند. بعد یکی دو دست شطرنج بزنند و طرف عصر هم به کافه چراغ های دریایی بروند, تا غروب. بعد غروب هم سر قرارهای دیگرش می رفته و آخر شب باز شطرنج بوده یا کشیدن پرتره و نوشتن تا ساعت هفت صبح روز بعد.

به برخی از ماجراها و اتفاقات بسیار مهم زندگی راوی , که برای شناخت عمیق تر شخصیتش دارای اهمیت اساسی می باشد و می تواند بر سایه های تاریک روح او پرتو افکنی کند و گره های بسته و کور شخصیت او را بگشاید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
فقط اشاره ای مبهم شده و رمان بی پردازش کافی از کنار آن ها گذشته است, و این بی توجهی, در دو مورد, از ضعف های قابل ذکر رمان است.

مورد اول رابطه ی راوی با میم الف ر است که اهمیت زیادی در شخصیت و سرنوشت او داشته, ولی افسوس که چیز زیادی در باره ی آن گفته نمی شود. میم الف ر تنها کسی بوده که راوی را واقعا دوست داشته و راوی هم بی مقدمه در همان دیدارهای نخست عاشق او شده و خیلی زود کار عشقشقان بالا گرفته و به روابط جنسی منجر شده است, اما روشن نیست به کدامین دلیل این عشق نافرجام مانده و این دو از هم جدا افتاده اند. هم چنین روشن نیست که آیا شروع و پایان این رابطه ی عاشقانه مربوط به قبل از ازدواج راوی با همسرش بوده یا پس از تاًهل او اتفاق افتاده است.

مورد دوم دیدار راوی با آن کسی است که حضورشبانه اش از جنس حضور حرف است,یا از جنس حضور خود راوی, همان نوجوان چهاره ساله, با کفش خاک گرفته و صورت غبار نشسته ,که بی مقدمه و غیر منتظره به ملاقات راوی می آید و معلوم نیست که کیست, آیا همان وجود پس رانده شده و وامانده ی چهارده سالگی راوی است که توسط سایه اش بیرون رانده شده ؟ یا پسر اوست که از میم الف ر تولد یافته؟ یا خود حقیقی اوست که به شکل فرزندش از میم الف ر متولد شده است؟ اما هر که هست, معلوم نیست چرا در چنان شرایط بحرانی یاد او افتاده و به سراغش آمده است؟ چرا پس از گذشت بیست و شش سال به فکر پس گرفتن کالبد از دست رفته اش افتاده است؟ و اصلا ارتباط او با دیدار مرموز میم الف ر پس از پانزده سال بی خبری چیست؟ این ها پرسش هایی هستند که رمان همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها هیچ پاسخی به آن ها نمی دهد.

بی اعتنایی خونسردانه و بی احساسی راوی نسبت به مرگ همسرش و گم شدن دخترش نیز قابل توجه و بحث انگیز است و ما را به یاد رمان بیگانه از آلبر کامو می اندازد.

یکی از جنبه های جالب و قابل توجه رمان همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها ـ همچنان که از نامش بر می آید ـ وجود انواع صداهای نا همنوا و نا متجانسی است که از آن شنیده می شود. گوش راوی پر است از سر و صداهای عجیب و غریب سرسام آور. صدای پر قدرت ویولنسل میلوش, صدای خرت و خرت اره ی بندیکت, صدای بم و پر حجم اریک فرانسوا اشمیت که فریاد می زند: نه گابیک, اینجا نه, اینجا نه! همراه با صدای شلاق او و زوزه های دلخراش گابیک, نغمه ی شوم دسته ای قمری که فریاد سر می دادند: اعدام باید گردد , صدای سمباده برقی فریدون و پس از آن صدای ضربه های تبرش هنگام شکستن کنده ی درخت, سر و صدای سوزناک زن کلانتر هنگام عشق بازی با شوهرش, صدای پر قدرت خوانندگان اپرای کارمن از اتاق امانوئل, صدای ریز و پیاپی افتادن تیله های شیشه ای از اتاق پروفت همراه با صدای غیژ غیژ تخت زهوار در رفته ی او و سرفه های گهگاهش, طبقه ی ششم ساختمان اریک فرانسوا اشمیت را برای راوی بدل کرده به سالن بزرگ کنسرتی که در آن ارکستر سمفونیک عظیمی سرگرم نواختن یک سمفونی پر سرو صدا و گوشخراش فوق مدرن است.

تنها بخش رمان همندایی شبانه ارکستر چوبها که با سایر بخش های آن همنوایی و همخوانی ندارد, بخش بازجویی راوی پس از مرگ, توسط حضرات نکیر و منکر است که اولی شبیه فاوست مورنائو و دومی شبیه مرد سرخپوست فیلم پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته است. این بخش اگرچه به خودی خود بخشی جذاب و مشحون از گفتگوهای طنزآمیز شیرین و خواندنی است ولی هماهنگی لازم با بقیه ی رمان را ندارد و انسجام و وحدت رمان را مخدوش ساخته است و چونان وصله ای ناهمرنگ به آن چسبیده است که کمی توی ذوق می زند. صرف نظر از این بخش, بقیه ی رمان از وحدتی فشرده و یکپارچه برخوردار است و خوش ساخت و خوش پرداخت است.

پرداخت شخصیت های رمان همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها هم هنرمندانه و درخشان است و علاوه بر راوی شخصیت های جانبی رمان, مثل سید, رعنا, بندیکت و پروفت بسیار زنده و جاندار هستند.

سبک پردازش و نگارش رمان همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها سبکی مدرن است و پیشرفت رویدادها در آن غیر خطی , کنگره دار و زیگزاگی است . رمان در سه محور در هم آمیخته و به هم تنیده پیش می رود: حوادث پس از حمله ی پروفت به سید ـ خاطرات راوی از گذشته و تفسیرها و اظهار نظرهایش درباره ی اشخاص و رویدادها ـ صحنه ی بازجویی پس از مرگ راوی توسط نکیر و منکر. و پیشرفت در این سه محور اغلب بر اساس تداعی های ذهنی و شارش گدازه های ذهن است.

رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها از زبان و بیانی یک دست, صمیمانه و بی تکلف, و طنزآمیز برخوردار است و به راحتی با مخاطب ارتباط برقرار می کند.

در برخی از جملات رمان نارسایی و ایراداتی به چشم می خورد که تعداد آن ها اندک است. به عنوان نمونه:

کلانتر و زنش به اتاق خود رفتند, من و رعنا هم به اتاق سید. ( ص ۴۵)

که در آن حذف فعل در جمله ی دوم به قرینه صورت نگرفته است.

یا: ... افسر سابق ناگهان یادش افتاد به گریه ی دایی در بستر مرگ... ( ص ۱۲۷)

که بهتر بود نوشته می شد: افسر سابق ناگهان یاد گریه ی دایی افتاد در بستر مرگ.

یا: همیشه از قاب عکسی که به دیوار بود می ترسیدم, حالا وسط قاب هر که می خواست بود. ( ص ۱۰۴)

که به جای جمله آخر , بهتر بود چنین نوشته می شد: ... حالا وسط قاب هر که می خواست باشد.

واپسین کلام این که رمان همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها رمانی جذاب و خواندنی است و کشش آن چنان است که, علیرغم همه ی تعلیق ها و ایهامش, خواننده را تا پایان, مشتاق و کنجکاو, همراه خویش می برد.

 

برای دانلود کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها نوشته اقای رضا قاسمی به لینک زیر مراجعه فرمایید :

 

دانلود کنید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

پسورد :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 4
لینک به دیدگاه
دایی جان ناپلئون نام اثری طنز از طنزپرداز نامی ایران، ایرج پزشکزاد است که در سال ۱۳۴۹ خورشیدی به رشتهٔ تحریر درآمده است.

 

شناخته شده‌ترین شخصیت این داستان، شخصیت «دایی‌جان ناپلئون» است که آشناترین شخصیتی است که تاکنون در ادبیات ایران ساخته شده است.

 

در سال ۱۳۵۵ خورشیدی ناصر تقوایی مجموعهٔ تلویزیونی دایی جان ناپلئون را از روی این کتاب ساخت.

 

کتاب دایی جان ناپلئون جزو پر فروش‌ترین کتاب‌های ایرانی است و شخصیت‌های آن الگوهای ملی هستند. به دیگر بیان، تبلور شخصیت‌های کتاب را می‌توان در جامعه ایرانی یافت. کتاب دائی جان ناپلئون با لحنی طنز آمیز و دلنشین برخی صفات مردم ایران را در قالب داستانی پر نشیب و فراز و جذاب به ریشخند می گیرد. کتاب خواننده را ضمن لذت بردن از طنز شیرین کتاب به تفکر وا می‌دارد.

 

شخصیت دایی جان ناپلئون تبلور قشر وسیعی از مردم ایران است که با ساده اندیشی بجای ریشه یابی و پرداختن به امور اصلی از طریق تفکر با خیال پردازی و رویا بافی همواره به اموری توجه می‌کنند که اصولا وجود خارجی ندارند و دچار توهم انگلیسی ترسی هستند. شخصیت سعید عاشق پیشه جوان و کم تجربه ایست که به قیمت شکست در عشقش در می‌یابد، پیروی از احساسات به نحوی کورکورانه عاقبتی جز سیلی خوردن از دست روزگار ندارد.

 

ولی سعید در آخر داستان به لطف می و بیان شیوای مرشد و تکیه گاه خود عمو اسدالله حقیقت را می‌یابد. عمو اسدالله شخصیت دوست داشتنی و شیرینی را متجلی می سازد که تلخی‌های روزگار از او مردی با تجربه و آسان گیر ساخته است که زندگی در لحظه را به هیچ عشق یک طرفه‌ای نمی فروشد. عمو اسدالله در بخشی پایانی از این کتاب در حالی که گیلاس شرابی برای سعید می ریزد خطاب به سعید جوان می‌گوید "تن آدم تو کارخونه ننه آدم ساخته می شه ولی روح آدم تو کارخونه زندگی".

 

این کتاب بدلیل طنز شیرین و تجسم هنرمندانه خصوصیات مردم ایران در غلبه احساسات بر خرد یکی از شاهکارهای ادبیات ایرانی به شمار می‌رود.

 

دانلود کتاب داستان دایی جان ناپلئون اثر ماندگار دکترایرج پزشکزاد:icon_gol:

قسمت اول

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

پسورد : spow

 

دانلود کتاب داستان دایی جان ناپلئون اثر ماندگار دکترایرج پزشکزاد:icon_gol:

قسمت دوم

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

پسورد : spow

این کتاب عالیه

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...
×
×
  • اضافه کردن...