spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۸۹ این متن نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در این جامعه امروزی زندگی می کنیم موثر می باشد. توصیه میشود حتما مطالعه شود! یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد. رئیس پرسید: ((آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟)) جوان پاسخ داد: ((هیچ.)) رئیس پرسید: ((آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟)) جوان پاسخ داد: ((پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.)) رئیس پرسید: ((مادرتان کجا کار می کرد؟)) جوان پاسخ داد: ((مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.)) رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد. جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد. رئیس پرسید: ((آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟)) جوان پاسخ داد: ((هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.)) رئیس گفت: ((درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید، و سپس فردا صبح پیش من بیایید.)) جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است. وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند. مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد. این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند. بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست. آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند. صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت. رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید: ((آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟)) جوان پاسخ داد: ((دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.)) رئیس پرسید: ((لطفاً احساس تان را به من بگویید.)) جوان گفت: 1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت. 2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود. 3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم. رئیس شرکت گفت: ((این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.)) می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید. بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد. هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت. یک بچه، که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او داده اند، ((ذهنیت مقرری)) را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند. او از زحمات والدین خود بی خبر است. وقتی که کار را شروع می کند، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که مدیر می شود، هر گز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای این جور شخصی، که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند. او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند. اگر این جور والدین حامی هستیم، آیا ما داریم واقعاً عشق را نشان می دهیم یا در عوض داریم بچه هایمان را خراب می کنیم؟ شما می توانید بگذارید بچه هایتان در خانه بزرگ زندگی کنند، غذای خوب بخورند، پیانو بیاموزند، تلویزیون صفحه بزرگ تماشا کنند. اما هنگامی که دارید چمن ها را می زنید، لطفاً اجازه دهید آن را تجربه کنند. بعد از غذا، بگذارید بشقاب و کاسه های خود را همراه با خواهر و برادر هایشان بشویند. برای این نیست که شما پول ندارید که مستخدم بگیرید، می خواهید که آنها درک کنند، مهم نیست که والدین شان چقدر ثروتمند هستند، یک روزی موی سرشان به همان اندازه مادر شخص جوان سفید خواهد شد. مهم ترین چیز اینست که بچه های شما یاد بگیرند که چطور از زحمات و تجربه سختی قدردانی کنند و یاد بگیرند که چطور برای انجام کارها با دیگران کار کنند. 11 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۸۹ کلی خجالت کشیدم و شرمنده شدم 3 لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۸۹ در آغاز باید چند نكته را بیگمان شد: عشق بر دوقسم است. سی.اس.لوئیس، عشق را بر دو قسم مجزا كرده است: عشق از سر نیاز و عشقی كه هدیه میشود. ابراهام مزلو نیز عشق را در دو طبقه جای میدهد: عشق از سر كمبود و نقص و عشق ناب. فرق و تمایزی بس مهم میان این دو پایه از عشق است و باید آن را دریافت . عشق از سر نیاز یا عشقی كه منشأ آن نقصان و كاستی است، همواره دیگری را تكیهگاه خود میكند و وابستهی او است. عشقی است نارس و بلوغ نایافته و نمیتوان عشق راستینش نامید؛ بل، نیازی است كه بایدش تا برآورده شود و تو در این میانه از دیگری سود میجویی و او را چون ابزاری به كار میبندی؛ آلت دستش میكنی و از او بهره میبری و زیر نفوذ خود میگیری و برش غالب میشوی. اما آن كس دیگر از پایهای كه بایسته است به زیر آمده، تباه و ویران میشود. او هم همان را بر تو روا میكند و در تلاش است تا بر تو چیره شود و به زیر مهمیزش كشد و تو را مالك شود و به كارت بندد. هیچ نشانهی عشقی در سود جستن از انسانی دیگر یافته نیست. پس به ظاهر چون عشقی جلوه میكند و جامهای چون عشق به بر دارد . لیك مسكوكی است قلب شده. اما این همان فاجعه و مصیبتی است كه غالب آدمیان بدان دچارند. زیرا تو نخستین درس عشق خود را در كودكی خویش فرا میگیری. كودكی كه زاده میشود، در همهی ابعاد، اتكایش به مادر است. عشق او به مادر عشقی است ناشی از نقص و كاستیهایش. محتاج مادر است. بی وجود مادر ادامه حیات برایش ممكن نیست. مادر را دوست دارد، زیرا مادر بنیان همهی حمایت او است. در واقع امر، عشقی در میان نیست؛ بر هر زنی كه او را حامی باشد و برای ادامهی بقایش به حمایت از او برخیزد و نیازهایش را برآورد، عاشق خواهد بود. مادر، او را منبع خوراكی است كه میخورد. این تنها شیر نیست كه از او به جان خویش میبرد؛ عشق نیز درمیان است كه جز نیاز هیچ نیست. هزاران هزار انسان همهی عمر در كودكی خویش ماندهاند و هرگز بالغ نمیشوند. بر سالهای عمرشان افزوده میشود، لیك ذهنشان طفلانی خردسال ماننده است. روانشان كودك و خامدستانه بر جای خویش است. هماره محتاج عشق و محبتاند و چون خوراك بر آن بیتابی میكنند و تشنهی عشقند. آدمی را آن دمی میتوان كمال یافته دانست كه عاشقانه زندگی كند، از عشق سرریز شود و آن را با دیگری سهیم گردد و دست بخشیدن عشق از آستین بیرون آورد. و این همان رشد و بلوغ یافتنی است كه نرم نرمك به سراغت میآید. انسان كمالیافته، پنجرهی بخشیدنها را تماماً برگشوده است. و تنها آن به كمال رسیده است كه قادر به بخشیدن است. زیرا تنها او از عشق آكنده است. زان پس است كه دیگر عشق امری وابسته نخواهد بود و میتوانی در عشق غرقه باشی و بودن یا نبودن دیگری حال تو را دیگرگون نمیكند. در این پایه، عشق را دیگر نمیتوان رابطهاش شمرد و اینك كیفیتی را بدل گشته است.مادر 4 لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۸۹ بشکل غیر محسوس پرسیدهای كه: «آیا مهرورزی عملی بهیمانه نیست؟» چنین است. لیك آدمی نیز به قدر هر جانور دیگری، حیوان است. اما منظور نظرم از حیوان نامیدن آدمی، آن نیست كه مرتبهاش در عالم حیوانی به انتها رسیده و در آن ختم است. میتواند از حیوانیت فراتر رود و قادر است تا از هر حیوانی نیز پستتر شود. شكوه و فرّ آدمی در همین معناست؛ در رهایی او، در به رنج افتادنش، در سرمستیهایش و در به ورطه افتادنهایش. آدمی را این توان دادهاند تا فراتر از حیوانات، آنسوی فرشتگان گام بردارد. آری، او را این توان بالقوهی بیانتها بخشیدهاند. سگ همیشه سگ است و هماره در عالم سگانه خواهد بود! سگ به دنیا آمده است و سگ از دنیا میرود . اما انسان میتواند بودایی روشنییافته گردد و همان انسان قادر است تا به قالب آدولف هیتلر نیز درآید. از هر دو سو، او را آزاد نهادهاند. آیا میتوان جانوری خطرناكتر از انسان یافت؟ این صحنه را اندیشه كنید كه پنجاه هزار میمون، در میدانگاهی جمع آمده و كودكان كوچك را به آتش میافكنند. آنان را چه خواهید پنداشت؟ هزاران كودك به آتشی مهیب انداخته میشوند و پنجاه هزار میمون، سرخوشانه نعرهی مستانه سر میدهند و پایكوبان و رقصان كودكان خویش در آتش میكنند. آیا نخواهی پنداشت كه بر جملهی میمونها جنون رفته است؟ در قوم كارتاژ چنین شد. پنجاه هزار انسان، سيصد كودك را به آتش سوزاندند و قربانی خدایانشان كردند. اما افسانهی كارتاژها را فراموش كنید كه داستانی است از گذشتهای دور. هیتلر را به یاد آورید كه در قرن بیستم چه كرد. قرنی كه پیشرفتها كرده بود. و هیتلر چندان نیرو و توان داشت تا بسی فزونتر از آنچه كارتاژها كردند انجام دهد و دست به كشتار كرور كرور آدم زد. هزاران نفر را در اتاقكی میانباشت و گاز بر رویشان میگشود و جانشان را میستاند و صدها نفر بیرون از اتاق، مرگ آنان را از میان پنجرهها نظاره میكردند. دربارهی این قسم از آدمیان چه اندیشه میكنید؟ جمعی در آن سو با گاز خفه میشوند و میسوزند و جمعی در این سو در نظارهاند. میتوانی حتی این پندار را به خود راه دهی كه حیوانی چنین كند؟ در خلال سه هزار سالی كه گذشت، آدمی به هزاران جنگ و پیكار رفته و كشتار كرده و خونها بر زمین ریخته و نفوس بسیاری را به قتل رسانده... و حال، ما مهرورزی را بهیمانه میدانیم یا باید بدانیم؟ حیوانات هرگز كاری ددگونهتر از انسان نكردهاند و انسان را چون جانوری در اندیشهای؟ اری انسان حیوان است؛ لیك باید آگاه بود كه میتوان از عالم حیوان نیز فراتر شد و از خدایان هم گذر كرد 4 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۸۹ مطالب هر دوتان سجاد و غایب خیلی جالب بود مرسی:icon_gol::icon_gol: 1 لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۸۹ مردی به هتلی روستایی در ایرلند نامه نوشت و از آنان پرسید كه آیا سگش میتواند در هتل اقامت كند. چندی بعد كاغذی به این مضمون به دستش رسید: «آقای عزیز، در این سی سالی كه من هتل داری كردهام تا كنون هرگز نشده است كه اول صبح، پلیس را خبر كنم تا سگ بیانضباطی را از هتل بیرون بیاندازد و تا به حال هیچ سگی چك بیمحل به من نداده است و هرگز تا كنون سگی ملحفههای هتل را آتش نزده و حولههای هتل را در چمدان سگی نیافتهام. مقدم سگتان را خوشامد میگویم و خواهشمندم اگر ایشان میتوانند از شما مراقبت كنند، همراهشان بیایید 2 لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۸۹ از آنجا که موضوع این تاپیک به مدیریت برمیگردد , اجازه میخواهم در مورد روشهای خلق یک مدیر مطالبی را عرض کنم. مدیران باید از بین افراد خلاق انتخاب شوند و این در حالی است که صد در صد مدیران ما عملگرا و مقلد هستند.فراموش نکنید که افراد خلاق همیشه سعی دارند راههای عوضی را امتحان کنند. اگر همیشه راه درست را بروید، هرگز خلاق نخواهید بود، زیرا «راه صحیح» چیزی نیست جز راه کشف شده توسط دیگران! البته با کمک راه صحیح نیز میتوان چیزی ساخت و یا یک تولیدکننده، تهیهکننده و یا تکنسین شد. اما راه صحیح هرگز از شما یک آفریننده یا پدیدآورنده نخواهد ساخت. تفاوت بین یک تولیدکننده و یک آفریننده در چیست؟ تولیدکننده، راه صحیح و معمولاً اقتصادیترین راه انجام یک کار را میداند و میکوشد تا با کمترین تلاش به بیشترین نتایج دست یابد. او صرفاً یک تولیدکننده است. اما یک آفریننده به این در و آن در میزند. درست نمیداند راه صحیح انجام یک کار، کدام است. پس بارها و بارها به جستوجو و تحقیق خود در مسیرهای مختلف ادامه میدهد، چندین بار، راه نادرست را طی میکند و به هر جا که حرکت کند، چیزهایی میآموزد؛ او از این طریق غنیتر و پختهتر میشود. و کاری را انجام میدهد که پیش از آن هیچکس موفق به انجامش نشده است. در حالیکه اگر راه صحیح از پیش تعیین شده را دنبال میکرد، قادر نبود به آفرینش و خلاقیت برسد. معلم یک مدرسه مذهبی از شاگردانش میخواهد که تصویر خانواده مقدس را بکشند. وقتی نقاشیها را جمع میکند، میبیند که بیشتر بچهها نقاشیهای معمولیای از خانواده مقدس کشیدهاند. خانواده مقدس در طویله، خانواده مقدس سوار بر قاطر و چیزهایی از این قبیل. اما یکی از نقاشیها هواپیمایی را با چهار سرنشین نشان میداد که سرهایشان را به شیشههای پنجره چسبانده بودند. معلم، صاحب نقاشی را صدا میزند، تا نقاشیاش را توضیح دهد. و به او میگوید؛ «میتوانم بفهمم سه تا از این سرها که کشیدهای، مال کیست؟ حضرت یوسف، حضرت مریم و حضرت مسیح. اما چهارمی سر چه کسی است؟ پسر بچه جواب میدهد؛ «آهان، او پونتیوس، خلبان هواپیماست!» این زیباست. این خلاقیت است. معلوم میشود که این بچه چیزهایی را کشف کرده است. اما این کار فقط از کودکان ساخته است. ما جرأت چنین کارهایی را نداریم، چون میترسیم نکند احمق جلوه کنیم. ولی واقعیت این است که یک آفریننده باید بتواند که حتی احمق به نظر برسد. او باید این به اصطلاح آبرو و حیثیت خود را به مخاطره بیندازد. به همین دلیل همیشه شاعران، نقاشها، رقصندگان و موسیقیدانهایی را میبینیم که آدمهای چندان آبرومند و محترمی نیستند، ولی بسیار خلاق و دوستداشتنی هستند. البته تا وقتی که هنوز آبرویی دست و پا نکردهاند و جایزه نوبل نگرفتهاند، چون در آن صورت و از آن لحظه به بعد، خلاقیت دود میشود و به هوا میرود! بهراستی چه اتفاقی میافتد؟ آیا تا به حال برنده جایزه نوبلی را دیدید که کار ارزشمند دیگری ارائه دهد؟ و یا آدم خوشنام و سرشناسی را دیدهاید که قادر به انجام کار خلاقی باشد؟ او از خلاقیت وحشت دارد. چرا که اگر دست از پا خطا کند یا اگر اشتباهی رخ دهد، دیگر اعتبار و حیثیتی برایش نمیماند. این از عهده او خارج است. این است که یک هنرمند پس از آنکه وجهه و اعتباری یافت، دیگر مرده و بیجان میشود. صفت خلاق را تنها به افرادی میتوان داد که آمادهاند حیثیت، غرور و عزت خود را بارها و بارها در معرض تاراج قرار داده، با شهامت به استقبال کارهایی بروند که دیگران آن را وقت تلف کردن میدانند. مردم همیشه، افراد آفرینشگر را دیوانه قلمداد میکنند. البته دنیا دیر یا زود به ارزش آنها پی خواهد برد. ولی اذهان عمومی همچنان بر این باورند که افراد آفرینشگر آدمهای نامتعارف و عجیبی هستند. تمام انسانها، با ظرفیتهای لازم و کامل برای آفرینشگری و خلاقیت پا به دنیا میگذارند. بدون استثنا همه کودکان سعی دارند آفریننده باشند، اما ما دست و پایشان را میبندیم، ما فوراً دست به کار میشویم تا طرز صحیح انجام کارها را به آنها آموزش دهیم. همین که آنها راه درست را آموختند، دیگر به ربُت تبدیل میشوند. بعد بارها و بارها همان کار صحیح را تکرار میکنند و هر قدر بیشتر این کار را انجام میدهند، بازده بهتری پیدا میکنند و هر قدر بر کارآیی آنها افزوده میشود، بیشتر برایشان کف میزنیم و به آنها جایزه میدهیم. در سنین بین هفت تا چهاردهسالگی تغییراتی در کودک رخ میدهد که چگونگی آن، ذهن روانشناسان بسیاری را در سراسر جهان به خود مشغول داشته است. هر انسان، در مغز خود دو نیمکره و بنابراین دو ذهن دارد. نیمکره چپ ذهنی غیرخلاق است. این قسمت به لحاظ فنی بسیار تواناست. ولی تا آنجا که به خلاقیت مربوط میشود، بهکلی ناتوان است؛ فقط وقتی میتواند کاری را انجام دهد که قبلاً آن را آموخته باشد و خیلی هم مؤثر، بیعیب و نقص کار انجام میدهد. نیمکره چپ مکانیکی و این نیمکره استدلال، منطق و ریاضی و نیمکره محاسبه، مهارت، انضباط و نظم است. نیمکره راست درست عکس نیمکره چپ عمل میکند. این نیمکره، نیمکره اغتشاش است، نه نظم؛ نیمکره شعر و شاعری است، نه نثر؛ نیمکره عشق است، نه منطق و احساس فوقالعاده زیبایی دارد. این نیمکره دارای استعداد بسیار عمیقی در زمینه خلاقیت و نوآوری است. اما کارآمد نیست، چرا که آفرینشگر از آنجا که مدام مشغول آزمایش و خطاست، نمیتواند با کفایت و کارآمد باشد. آفرینشگر نمیتواند یکجا بند شود. او خانه به دوش است، کولهبارش را بر پشتش حمل میکند. برای ملاقاتی شبانه در شهری اتراق میکند، اما فردا صبح دوباره بار و بندیلش را جمع میکند و غیبش میزند. او هیچگاه صاحبخانه نیست چرا که نمیتواند در یکجا سکونت کند؛ سکونت برای او یعنی مرگ. او همیشه آماده خطر کردن است و خطر کردن برایش حکم وصال با معشوق را دارد. اگر ما در کودکی و جوانی و در دانشگاه به این شکل پرورش نیابیم نمیتوانیم مدیر شویم. اما آیا اینها را مسئولین آموزش میدانند؟ نه لینک به دیدگاه
shokoofeh 887 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۸۹ مرسی خیلی متن های آموزنده ای بودن 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده