ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۸۹ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام اگر می دانستم که سکوت را باید فریاد زد، صدایم را در پشت دیوار های میانمان پنهان نمی کردم.. می خواهم با تو سخن بگویم که این زندگی با وجود تو رنگ می گیرد. می خواهم تو به حرف هایم گوش بسپاری چرا که نگاهم تنها به پاسخی از سوی تو امید دارد. آه از زمانی که به دنیا آمدنمان را به سخره می گیریم..و از زمانی که رفتنمان را از یاد می بریم. نمی دانم کدامین آغاز ، پایان نمی پذیرد که به دنبال آنیم.. دوست داشتنی ترین وجود بی بدیل! لحظه ای که در اوج خستگی ها دستانم را به سویت دراز کردم ، مرا باور کردی و دستانم را گرفتی ولی من تو را فراموش کردم آن هنگام که خستگی هایم را فراموش کردم..من تو را در پشت همه بودن های اختیاری رها کردم.. آه ای تمامی وجود من! لحظه های بی معنای من تو را از دست داده اند..نگاه های حسرت بار من تو را نمی بینند..دستان بی رمق من از دستان تو جداست..شاید به همین خاطر است که احساس می کنم بی تو هیچم.. من تو را داشتم ولی گم کردم..من تو را می خواستم فقط برای این که در شادی های این زندگی قفس وار اندکی رهایی را تجربه کنم..اما نمی دانستم که نگاه تو تمام درب های بسته را می گشاید و دستان تو تمام برف های دلتنگی و تنهایی را ذوب می کند... من تو را از خویش یافتم..از هستی خویش..و خود را از تو یافتم ...از روح تو .. من تو را دوباره می خواهم ولی این بار نه برای آن که قفس را بگشایی. من این بار تو را می خواهم که زندانی عشق خود کنی ام.. من این بار تو را می خواهم که با نگاهت دریای عشقت را در جانم به طوفان بنشانی.. تنها عشق من! خدای زیبا و دوست داشتنی من.. 9 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۸۹ ای شكستها و ای نااميديهای من ای تنهايی ها و ای گوشه نشينی های من شما نزد من از هزار پيروزی عزيزتر هستيد و در دل من از افتخارات همه شهرها شيرين تر ای شكستها و ای نا اميديهای من ای شناخت من نسبت به خود و ای يافتن خواری من من بوسيله ی شما دانستم كه هنوز يك جوان خطاكار هستم و ديگر تاج آلاله های پژمرده و فانی مرا فريب نمی دهند.من بوسيله ی شما به تنهايی و گوشه نشينی رسيدم و طعم گريختن و خوار شدن را چشيدم ای شكستها و ای نا اميديهای من ای شمشير برنده و ای جوشن درخشان من در چشمان شما چنين خوانده ام كه هرگاه انسان بر تخت سلطنت نشيند، برده می شود و هرگاه مردم از درونش آگاه شوند، كتاب عمرش بسته می شود و هرگاه به اوج كمال رسد، به قتل می رسد انسان مانند ميوه ايست كه چون بر زمين می افتد زير پا له می شود ای شكستها و ای نا اميديهای من ای دوست دلاور محبوب من! تو تنها كسی هستی كه سرود ها و فرياد ها و سكوت های مرا می شنوی و جز تو كسی با من از تپش بالها و بانگ دريا ها و صدای انفجار آتشفشانها در ظلمات شب سخن نخواهد گفت و تنها كسی هستی كه از صخره های مرتفع درونم بالا می روی ای شجاعت ناميرای من! در هنگام طوفان با من خواهی خنديد و گورهايی برای آنان كه از من و تو می ميرند حفر خواهيم كرد و با عزم و استواری در برابر چهره ی خورشيد خواهيم ايستاد تا شكوهمند و خوفناك باشيم ******* و در آخر خدايا به خاطر تمام داده ها و نداده هايت شكر گذارم چرا كه يكی نعمت است و ديگری حكمت خدايا به اندازه توانم سختی ده و يا توانم را بيشتر كن تا زانوانم خم نشوند 7 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۸۹ خداوندا توتنهایی ، منم تنها تو یکتایی و بی همتا ، ولیکن من نه یکتایم ، نه بی همتا فقط تنهای تنهایم فقط تنهای تنهایم 6 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۸۹ ما هم میتونیم تو این تاپیک با خدای خودمان حرف بزنیم؟ یا فقط مخصوص حرف های شما با خدایتان است........ 5 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۸۹ ما هم میتونیم تو این تاپیک با خدای خودمان حرف بزنیم؟ یا فقط مخصوص حرف های شما با خدایتان است........ دوست خوبم خوش آمدید . اینجا برای درد و دل با خداست . ورود برای دوستای مهربون آزاد هست . 4 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۸۹ خدایا،چی میشد به زبان من هم حرف میزدی،تا بفهمم حرف حسابت چیه؟ چرا اگر خلاف کنم مرا در آتش میاندازی؟ مگر چه هیزم تری فروخته ام!!!!! 5 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آذر، ۱۳۸۹ خدایا،چی میشد به زبان من هم حرف میزدی،تا بفهمم حرف حسابت چیه؟ چرا اگر خلاف کنم مرا در آتش میاندازی؟ مگر چه هیزم تری فروخته ام!!!!! کی گفته خدا آتیش میزنه خدا رو برداشتن زشتش کردن من اصلا این حرفو قبول ندارم خدا مهربون و رحمانه 5 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۸۹ خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد به عشق ایمان دارم حتی اگرآن را حس نکنم به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد تا خدا هست.جایی برای ناامیدی نیست. 4 لینک به دیدگاه
sheydaie 251 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ چشم هایم را قربانی میکنم ؛ شاید بی واسطه بیایی ودستهایت آشیانه مهر شود میدانی ... گنجشک ها هم عاشق می شوند وگرنه هرصبح برای که بال می گشایند؟ آسمان هم باید عاشق باشد که این چنین بی مضایقه می بارد ؛ بگذار آنقدر از تو پر شوم که دیگر جایی برای خودم نماند گاهی وقت ها که به دلم سرک میکشم فقط تویی و تو نمیدانم چرا این قدر برای من بزرگی و من چرا اینقدر به مهربانیت عاشقم حرفهای تنهایی ام اگر به گوش تو نرسد چقدر بیچاره ام راستی !اگر ستاره ها نباشند به کدام روشنی باید دل بست همیشه باید یک چیز عزیز باشد ؛ یک حضور بزرگ یک حس خوب که همیشه به بهانه اش زنده ای .... و من ایمان دارم که........... که تو همان چیز بزرگ و عزیزی واز هوای بودن توست که نفس میکشم 3 لینک به دیدگاه
sheydaie 251 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ به نام تو !... تو...ای تنها هدایتگر من ...آرامش بخش من... تو................................................................................! تو ! خدایی که هر لحظه زندگی ام را با بهترین هایی که برای من به ارمغان می آوری سرشار میکنی . تو ...! تنها نازنینی که همیشه مرا در آغوش مهربانت گرفتی و مهر و عشقی ناب به من هدیه کردی... خدای من ... خدای مهربانم ...دریاب حال مرا ... میدانم ... در حقت کوتاهی کرده ام...بگذر از من مهربانا ...هرگز نمیگویم که تو ! را فراموش کرده ام...محال است که این را بگویم ...محال . فقط...مدتی ست که...تو ! خوب میدانی...اتفاقاتی ... افکاری ... مرا به خود مشغول کرده ست ... که به لطف تو ! ای مهربان ...به عنایت و توجه تو ! ای بیکران ...ایمان دارم ... و یقین دارم که همه چیز به بهترین شکل به انجام خواهد رسید و من با داشتن تو ! خوشبخت ترین خواهم بود . عاشقم بر تو ! ای تنها تکیه گاه زمین و آسمان من . ای مهربان قدرتمند . ای قادر بلند مرتبه و متعال ...دوستت دارم ... ای خدای مهر و عشق...! دستم را بگیر ...! خوشبخت ترینم کن ...! به من محبت کن ...به من آرامشی عطا کن که تو ! را بیش از پیش در تار و پود زندگی ام بیابم . سپاس ! سپاس ! سپاس ... برای هر آنچه که به من از مهر بی حسابت به ارمغان آوردی...و همواره ...می آوری . 3 لینک به دیدگاه
sheydaie 251 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ تنها نشسته ام.... خدای من !....آنقدر خسته ام که تنها تو میدانی !...می دانی ؟!!.....یقین دارم که از عمق تنهاییم آگاهی.... با دیدگانی تار ... می نویسم ... برای تو و برای دل ! دل !....این دل تنگ و تنها ... امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم..... تو هستی ! .... در تار و پود لحظاتم.... اما ... اما.....سهم من از این دنیای رنگی همیشه تنهایی بوده .... چشمانم را از من مگیر...بگذار تا جان دارم برای تو بنویسم... برای تو و از تو ! ....تویی که مهربانترینی... خدایا !..........دریاب حال مرا که....از وصف حالم عاجزم....و خسته.... دریاب مرا ! این بنده ی سراسر بغض و حسرت را.... صبر !....صبر را به من هدیه کن ! خدایا !...بگذار دست یابم به هر آنچه که دلم با او آرام میگیرد ...و مگذار ! تو را قسم به خداییت مگذار گناه کنم.... خدایا ! مواظبم باش ! مواظب این روح بی قرار و تنهایم باش ! خدای مهربانم ای بی کران نازنین !...عاشقم بر تو و هر آنچه که به من هدیه می کنی ! بهترین ها را به قلب بی قرار و تنهایم هدیه کن ...ای قدرتمند بی نهایت کریم. دوستت دارم ای مهربان ...تو را سپاس برای همه ی رحمت هایت ... با من بمان....خدا....با من که تنها تو نگهدار منی ! به تو و محبت و مهر و هدایتت نیازی مبرم و عمیق دارم. 3 لینک به دیدگاه
sheydaie 251 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ نوشتن همیشه قلبم را میشکند... و این بار ... باز هم................... نوشتن چشمانم را تر می کند........ خدایا ! من خواستم ؟!........یا تو خواستی ؟!......... تو را قسم به تنهایی جاویدانت روح مرا جانی تازه ببخش ..! تنهایی ام را پایانی ده.. یا الهی ... من لی غیرک ؟... من لی غیرک ؟؟؟ من لی غیرک ؟؟؟... 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۸۹ چه می خواهی تو ازجانم مرا بیآنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداواندا اگر روزی زعرش خود به زیرایی لباس فقر بپوشی غرورت رابرای تکه نانی به زیر پای نامردان باندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه بازآیی زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گوی خداوندا اگر در روز گرما خبرتابستان تنت بر سایه ی دیوار بگشایی لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری وقدری آن طرف تر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو درروان باشد زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی خداوندا اگر روزی بشرگردی زحال بندگانت با خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن ازاین بدعت خداوندا تو مسئولی خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن دراین دنیا چه دشوار است چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشاراست چه می خواهی تو ازجانم مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی 4 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۸۹ بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق آزار این رمیده سر در کمند را... بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست؟ عشق کدام است؟ غم کجاست؟ بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمری ست در هوای تو از آشیان جداست... 4 لینک به دیدگاه
Khakestari 613 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۰ تو که دستت به نوشتن آشناست ... دلت از جنس دل خسته ی ماست ... دل دریا رو نوشتی , همه دنیا رو نوشتی دل ما رو بنویس , دل ما رو بنویس ... بنویس هرچه که ما را به سر اودمد بد قصه ها گذشت و بدتر اومد بگو از ما که به زندگی دچاریم لحظه ها رو می کشیم , نمی شماریم ... بنویس از ما که در حال فراریم .. تویه این پائیز بد , فکر بهاریم ,!, دل دریا رو نوشتی , همه دنیار رو نوشتی دل ما رو بنویس دل ما رو بنویس ... شعر از اردلان سرفراز 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۰ مرسی که کنارمی.....باش.....نزار تنها بمونم...... 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده