spow 44198 ارسال شده در 5 اسفند، 2010 سلام دوستان عزیز به یاد استاد مسلم این وادی جناب ابوالفضل زورویی نصراباد که حق مسلمی برگردن ادبیات وطنز ایران داشتند تو این تاپیک میتونید هر تذکره ای که دوست داشتید رو بنویسید یا نقل کنید فقط خواهشا اگر تذکره کسی رو نقل میکنید یا مینویسید خطوط قرمزی که به هرحال وجود داره را فراموش نکنید با تشکر از حسن توجه شما دوستان گرامی موفق باشیم 21
spow 44198 مالک ارسال شده در 5 اسفند، 2010 ان هوتن نواندیش ان شکرگوی دل ریش ان رعنای اسپهان ان نگه خیره براسمان از کران تا کران شیخنا حمید ذکره مزید هیکلش عظیم وخنده اش ملیح گویند عاشقی دلسوخته بود واز سوز عشقش مثنوی ها نوشتند ان حافظ قران ان لب لعلش غران ان حافظ ثانی ان یوسف ایرانی ان خنده اش پیدا ان رییس درهمه جا ان دلسوخته عاشق ان عکس یاربدیده درپشت قاشق دنیایی بود از عشق وصفا وعجالت ورفاقت ان پدرزهرا ان مدیر رعنا ان یک پادرهوا روایت کردندی که خاکش از چهارگوشه ایران جمع شده است وعصاره ایران درروایات است چون به به اردبیل رفت نشان از سجاد جست گفتندش: نجوی که نیابی گفت: انچه پیدا می نشود انم ارزوست پس هرکه دراطراف بود به قدر هفت فرسخ نعره ها زدند وگریبان دریدند چون درتطاول ایام بیست وچهارساعتی با هم به سربردند فقط دوساعت خوابیدندی ومابقی به سخن گذشت وروز وشب را برهم زدندی چون برون شدند شیخ حمید (اعلی الله مقامه)را پرسیدند چه دیدی گفت علامت سوالی که بزرگتر شد وچون از شیخ راوی پرسیدند گفت : دنیایی که تمام نمیشود گویند چون کودک بود کبوتری یافت مجروح وتیرخورده چون به تیمارش پرداخت گفت من نیز روزی چون تو پرواز میکنم وچون بزرگ شدوپرید بال وپرش را چیدندی تا از اسمان ششم بالاتر نرود حکایت روزگار از شیخنا حمید پرسیدندی گفت : بخور وبیاشام وبگو وبخند ولی اسراف مکن ولی چون فیش حقوقش بدیدی خوردن واشامیدن یادش رفت ونعره ای بزد واز هوش رفت 15
Ehsan 112346 ارسال شده در 5 اسفند، 2010 با خرانی که به جز من به توعاشق بودند روز و شب بر سر دیدار تو دعوایم بود یک نماینده مجلس شده بودم کامل چین گیسوی شما مجلس شورایم بود گرچه شورای نگهبان لبت مانع شد! هوس بوسه ز لبهات به لبهایم بود سخنان تو مرا در هچل انداخت... بله من ملک بودم و فردوس بر این جایم بود 10
vahid321 2013 ارسال شده در 5 اسفند، 2010 آن اسی! آن عالم بزرگ!آن عمامه رنگی در میان عمامه های سیه و سپید! آن خوش خنده با آن رفیق چاقش! آن استاتیک و مقاومت فراری با شنیدن نامش! آن درنده ی عرصه جامدات و خزعبلاتش! آن به ستوه دراوردنه دکتر مریام و همکارانش! آن کشنده مگسهای پر زننده در پروفایلش!آن صاحب اسب پرنده در پروفایلش! آن محقق عرصه شکست! آن رونده با ماشین دربست! آن عاشق فیلمهای "مید این هندوستان!" آن مستقر شده در البرز استان! گویند که روزی به همراه مریدان از راهی همی گذر کردندی! ناگاه خورشید در مشرق ظاهر شدندی و به ناگاه عمامه ایشان مشتعل گردندی! مریدان یک به یک تنبان دراوردندی و بر سر عمامه آن شیخ کوبیدندی که مگر زبانه های آتش نشانندی! ناگاه شیخ اسی مریدان را به کناری زد و فریاد براورد و همی گفت: وای بر شما! بصیرتتان کجاست!؟بگذارید اگر این عمامه عمامه ریاست بسوزد! ما و شما که باشیم که در کار خدا دست بریم! به ناگاه نم نم باران باریدن گرفت و آن عمامه مشتعل همی خاموش گشت! مریدان نعره ها زدند و جامه ها دریدند! 10
Ehsan 112346 ارسال شده در 5 اسفند، 2010 منت محمود را احمــــ....... که طاعتش موجب مدرک است و به شکر اندرش مزید ثروت. هر عملی که انجام دهد مخل حیات است و چون میخندد ، مخرب ذات. پس در هر عملش دو نکبت موجود است و بر هر نکبتی ، لعنتی واجب !!!!! 7
Ehsan 112346 ارسال شده در 5 اسفند، 2010 آن اسی! آن عالم بزرگ!آن عمامه رنگی در میان عمامه های سیه و سپید! آن خوش خنده با آن رفیق چاقش! آن استاتیک و مقاومت فراری با شنیدن نامش! آن درنده ی عرصه جامدات و خزعبلاتش! آن به ستوه دراوردنه دکتر مریام و همکارانش! آن کشنده مگسهای پر زننده در پروفایلش!آن صاحب اسب پرنده در پروفایلش! آن محقق عرصه شکست! آن رونده با ماشین دربست! حیف که احوالاتمان را با ملیجک بازی خوش گرداندی. وگرنه اسباب فلک در سطح شهر بگستراندمی،تا نوچه ها با ترکه انار بر کف پا و با گوجه بر صورتت بکوبند. تا بدانی با اعلی حضرت،چه طور باید صحبت گفت. :167: 4
vahid321 2013 ارسال شده در 5 اسفند، 2010 حیف که احوالاتمان را با ملیجک بازی خوش گرداندی. وگرنه اسباب فلک در سطح شهر بگستراندمی،تا نوچه ها با ترکه انار بر کف پا و با گوجه بر صورتت بکوبند. تا بدانی با اعلی حضرت،چه طور باید صحبت گفت. :167: در کنار بصیرت، ظرفیت هم بد چیزی نیست 2
Ehsan 112346 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 در کنار بصیرت، ظرفیت هم بد چیزی نیست وحید از ملیجکان درگاه سلطان اسی غزنوی بود. وحید برای سلطان کمی خورشت بادمجان آورد،سلطان اولین بادمجان را که خورد ،شیرین بود و خوشش آمد،وحید ملیجک در نعت و ستایش بادمجان سخن ها راندی و تعریف ها کردی. سلطان اسی،بادمجان دوم را که خورد تلخ بود و بسیار عصبانی شد. اینبار نیز ملیجک در مذمت و نکوهش بادمجان سخن ها را راندی. سلطان اسی به وحید ملیجک گفت: مردک تو یکبار از بادمجان تعریف میکنی و بار دیگر مذمت. وحید گفت،مرا چیزی باید گفت که سلطان اسی را خوش آید،نه بادمجان را........ 2
ارسال های توصیه شده