رفتن به مطلب

دیالوگ های به یاد ماندنی


ارسال های توصیه شده

مادر جون: لیلا جان، بیا و خانومی کن بزار ما برای رضا زن بگیریم. ایشالله خیر از زندگیت ببینی!

لیلا - داریوش مهرجویی

  • Like 9
لینک به دیدگاه

ببین دلخوری، بـــاش. عصبانی هستی، بـــاش. قهری، باش. هر چی می خوای باشی باش

ولی حق نداری با من حرف نزنی . فــهمیــــــدی ؟

 

خسرو شکیبایی _ خانه سبز

 

 

25a37jw350ornkv3uf9.jpg

  • Like 11
لینک به دیدگاه

دانيال (محمدرضا فروتن) : تو متولد چه سالي هستي ؟

مهتاب (ميترا حجار) : مهر پنجاه و هفت .

دانيال : پس دو سال از من بزرگتري . شناسنامه‌ي من اول جنگ سوخت ... هفت سالم بود . تاريخ تولدمو از شروع جنگ نوشتن .

متولد ماه مهر - احمدرضا درويش

  • Like 11
لینک به دیدگاه

زن (سوسن تسليمي) :‌ چون هشت گونه بادي كه از كوه و دامنه و از جنگل و دشت و از دريا و رود و از ريگزار و بيابان مي‌رسد ، در ميان اين توفان ايستاده منم . كشنده‌ي پادشاه را نه اينجا ، بيرون از اينجا بيابيد ! پادشاه پيش از اين به دست پادشاه كشته شده بود . آنكه اينجا آمد ، مردكي بود ناتوان !

مرگ يزدگرد - بهرام بيضايي

  • Like 4
لینک به دیدگاه

مرحوم خسرو شكيبايي: اين زن، حق منه!سهم منه!عشق منه! طلاقش نميدم!!

هامون/داريوش مهرجويي

 

(حالت خسرو شكيبايي رو وقتي كه اين ديالوگو ميگفت خيلي دوس داشتم!):ws37:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

فروغ الزمان (فخري خوروش) : اون سال زمستون ، ده چهارده سال پيش همون روز كه ناهار دمي باقالي داشتيم ، رخت نظام برتون بود . مي‌خواستين برين باغ شاه .دكمه‌ي فرنجتون افتاده بود ، گفتين ...

حبيب آقا ظروفچي (جمشيد مشايخي) : آقازاده خانم چشمش سو نداره ، مي‌شه دكمه‌ي فرنجمو بدوزين خانم خياط ؟ تو گفتي ...

فروغ الزمان : خانم خياط اسم داره

سوته دلان - علي حاتمي

  • Like 8
لینک به دیدگاه

رهي (حميد امجد) : بي جهت خودتو آزار مي‌دي . چرا خيال مي‌كني ما باعث مرگ اونا شديم ؟

ماهرخ (مژده شمسايي) : اونا براي ما مي‌اومدن .

رهي : به خواست خودشون .

ماهرخ : به خاطر ما !

 

مسافران-بهرام بيضايي

  • Like 8
لینک به دیدگاه

مستر فرهان (علي نصيريان) : يعني تو به من هم ديگه اعتماد نداري ، ناخدا ؟

خورشيد (داريوش ارجمند) : تو تنها كلاهبرداري هستي كه به اون اعتماد دارم !

 

ناخدا خورشيد- ناصر تقوايي

  • Like 10
لینک به دیدگاه

دیالوگ محسن تنابنده توی پایتخت 2 موقعی که واسه رییس جمهور می خواست نامه بنویسه خیلی قشنگ بود

گفت بنویسید کلا به ما رسیدگی شود

  • Like 11
لینک به دیدگاه

سعيد ( علي دهكردي) : خدايا ... من شكايت دارم . من شاكي‌ام . پس كو رحمانت ؟ پس كو رحيمت ؟ آخه چرا اينجا ؟ چرا حالا ؟ چرا اينطوري ؟ من شكايتمو پيش كي ببرم ؟ به كي بگم ؟

 

[ از كرخه تا راين-ابراهيم حاتمي كيا

  • Like 9
لینک به دیدگاه

آئين چراغ خاموشي نيست، قرباني خوف مرگ ندارد، مقدر است. بيهوده پروار شدي، كمتر چريده بودي بيشتر مي‌ماندي، چه پاكيزه است كفنت، اين پوستين سفيد حنابسته، قرباني، عيد قربان مبارك، دلم سخت گرفته، دريغ از يك گوش مطمئن، به تو اعتماد مي‌كنم همصحبت. چون مجلس، مجلس قرباني است و پايان سخن وقت ذبح تو، چه شبيه چشم‌هاي تو به چشم‌هاي دخترم، مهرالنساء، ذبح تو سخته براي من

[ حاجي‌واشنگتن- علي حاتمي

  • Like 6
لینک به دیدگاه

آلفردو : روزی روزگاری سلطانی ضیافتی ترتیب داد که همه شاهزاده خانم‌های قلمروش در آن‌جا بودند. یکی از نگهبانان به نام بستا، دختر سلطان را دید که قشنگ‌ترین دختر آن سرزمین بود و فوری عاشقش شد. اما یک سرباز بیچاره در مقابل دختر سلطان چه کاری از دستش بر می‌آد؟ یک روز ترتیبی داد که بتونه باهاش صحبت کنه و بهش گفت که نمی‌تونه بدون اون زندگی کنه. شاهزاده خانم که تحت تاثیر عمق احساس او قرار گرفته بود به سرباز گفت : «اگه بتونی صد شبانه روز زیر ایوون اتاق من منتظر بمونی، بعدش مال تو می‌شم.» و سرباز به آن‌جا رفت و وایستاد! یک روز، دو روز، ده روز، بیست روز ... هر شب شاهزاده خانم از پنجره اونو می‌دید اما سرباز عاشق هرگز از جاش تکان نخورد. بارون بارید، باد اومد، برف بارید اما اون جم نخورد. پرنده‌ها روی سرش خرابکاری می‌کردن و زنبورها نیشش می‌زدن! پس از نود شب اون لاغر و رنگ‌پریده شده بود؛ از درد اشک می‌ریخت اما نمی‌تونست اونا رو پس بزنه. حتی دیگه نای اینو نداشت که بخوابه. شاهزاده خانم همچنان اونو تماشا می‌کرد ... و درست در شب نود و نهم، سرباز از جاش بلند شد، صندلی‌شو برداشت و از اون‌جا رفت!

[ سینما پارادیزو ]

  • Like 6
لینک به دیدگاه

اين چه جني بود كه با بسم‌الله ظاهر شد؟ تازه در باء بسم‌الله دفتر بودم، اين دفتر، دفتر آخر شد. نكنه سيگار رو از طرف تاجش آتيش زدم. نكنه خط نوشتن موقوفه، موقوف كردن در اين ولايت رسمه، راديو هم چيزي نگفته، ما جنگ رو از راديو شنيديم. نكنه اين پسري كه راديو گفت به جاي پدر نشسته خط نوشتن رو موقوف كرده. عاقبت كار آدمي مرگه. حسنك هم بر دار شد، حسنك كه تن در داد به دار، صاحب‌اختيار خودش بود، من كيم كه مال وقفي رو هبه كنم؟ والا اگر جان، جان من بود، پيشكش مي‌كردم به آن پزشك شاگرد شيطان، كه تا با يك آمپول هوا، فاتحه‌اش رو بخونه. حقيقتا چه نخبه‌گانند اين جاني‌ها كه از هواي مايه زندگي، مرگ بي‌صدا مي‌سازند

[ هزاردستان - علي حاتمي]

  • Like 5
لینک به دیدگاه

نوذر: ... داد میزدید کربلایی هاش بسم الله .. !زیارت قبول! ... به اینام یاد بدین دست خالی جنگیدن رو ...!! حالا دیگه نه شما اونجائین، نه من. هر دومون اینجائیم. چه فرقی کرد؟! ... حالا من ريه ام رو از دست دادم ... تو پاهاتو .. آقا سعید چشماشو ...

[ از کرخـه تا رایـن - ابراهيم حاتمي‌كيا ]

  • Like 8
لینک به دیدگاه

سالواتوره : النا، تو آخرین چیزی هستی که وقتی می‌خوابم بهش فکر می‌کنم و وقتی صبح بیدار می‌شم اولین چیزی هستی که به یاد می‌آرم.

[ سینما پارادیزو ]

  • Like 11
لینک به دیدگاه

ميشنوي مردم آواز مي خوانند?

آواز مردان خشمگين

اين آواز مردم است

!مردمي که ديگر بَرده نخواهند شد

 

وقتي صداي تپش قلب ما

 

جواب صداي طبل ها ميشود

 

اينجاست که زندگي جديدي شروع ميشود

 

!وقتي فردا برسد

آيا به جنگ محلق ميشوي؟

چه کسي قوي و استوار با من خواهد ماند؟

 

آن سوي سنگر ها

همان جهاني بود که انتظارش را داشتي؟

پس به جنگي ملحق شو که حق ـت را به تو بازگرداند

!تا آزاد باشي

ميشنوي مردم آواز مي خوانند

آواز مردان خشمگين

!وقتي فردا برسد

هر چيزي را که داري فدا ميکني

پس پرچم ـمان بالاتر مي رود

 

بینوایان/تام هوپر 2012

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...