just work 12354 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۸۹ چشام داره از بیخوابی میسوزه ولی کلی کاردارم که باید انجام دادالاجبار اصل الامور! تا ساعت دو یه دستم رو لپ تاپ ویه دستم توی کارا بالاخره سروته کارارو جور میکنم وخودمو میرسونم ترمینال به بجای ماشین های همیشگی اسکانیا این دفعه ولوو اومده از اونای که خوراک ادمای قد بلنده یه مثلی هست تو ترکی معنیش میشه دعارو ماکردیم بارون به کوههای سیاه بارید! گفتم این دفعه یه مانی یه اتوبوس درست حسابی گیرمون میاد بدترین گزینه ممکن پشتی صندلی ها تا ته پلاستیک بازیافتی فک کنم برسم مقصد زانوهام نیاز به کشکک جدیدی داشته باشند اون روز تو کتیا داشتیم یه صندلی برا ادمای مختلفی که با وارد کردن اطلاعاتشون لود میشد میساختیم صحبتمون به ارزش گذاری برای مشتری ومشتری مداری درسیستم بازار وخرید وفروششون کشید خداییش چقدر این غربیها بدبختند که نمیدونند مزایای ولووهای بیست سال پیش چیه وگرنه از چرخه حمل ونقلشون که خارج نمیکردنشون ابله های پیشرفته!! راه میفتیم اتوبوس اونقدر خلوت هست که میشه توش گل کوچیک بازی کرد یه دختره ردیف بغلیم تنها نشسته وداره برا دوستش درمورد شوهرش که از شانس (خوب یابد!!)من هم اسم منه مشاوره خانوادگی میده خوبه انگشترش تابلو منظورشو میرسونه که مجرده وباقی قضایا! هی با تکرار اسمم توسط دختره چرتم پاره میشه...اخرین راه حل چشم غره رفتنه وکاهش وولوم خانوم محترم! چشمام سنگین میشن ...سنگینتر وخواب مرا درمیابد تا چشامو باز میکنم میبینم اهنگا رسیده به البوم دیوار پینک فلوید وچقدر این البوم رو دوست میدارم تازه رسیدیم به گردنه حیران اگه فرصتی داشتید حتما این گردنه رو از نزدیک ببینید واقعا شاهکار خلقت هست درنوع خودش...بالای ابرها سیر میکنی وبستر سبز جنگل زیر پا وپیرامونت دردناکش اینجاست که این جاده لب مرز ایران واذربایجان شمالی هست ویک تفاوت عمده درچشم انداز این فاصله چندصدمتری بکارت از دست رفته مام طبیعت ایرانی وکچلی حاصل از فرهنگ تفریح وگردش اصیل ایرانی درحالیکه طبیعت بکر ودست نخورده وجنگل پرپشت درفاصله حداکثر یک کیلومتری تو ذوق ادم میزنه به هرحال امار میگه تنها مناطقی که جنگلهایی مطابق استانداردهای جهانی درایران داره با شدت هرچه تمام تر درحال ویران شدن واز دست رفتنه وما نیز تعجیل میکنیم دراین امر... رنگین کمانی که از رنگ برگهای درختان منطقه درست شده واقعا دیدنیه کاش یکی دوتا عکس میگرفتم! تازه چشمامو میزارم روهم که موبایلم زنگ میخوره واین دفعه خبری خوب! کلاس فردا تعطیل شده اصفهان به علت بالارفتن میزان الودگی تعطیل است نقطه سرخط باید برید به اصفهان تا ببینید چه الم شنگه ای از دود ودم راه انداختن اونجا هم داریم کارخونه تولید ادم سربی راه میندازیم وسط راه پیاده میشم وبا سواری این بار برمیگردم تا هم زودتر برسم هم کمی تا قسمتی هم بدنمان به جاهای گرم ونرم عادت کنه هفت ساعت علافی برای اینکه خبررسانی یک امرمهم است سفر امروز ما به پایان رسید :4chsmu1: من بهش گفتم ... سجاد خداییش تا امروز چند جلسه رفتی سر کلاسات ؟ 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۸۹ من بهش گفتم ... سجاد خداییش تا امروز چند جلسه رفتی سر کلاسات ؟ نخیر اولا تو نگفتی یکی از همکلاسیا زنگ زد وگفت شما اس ام اس رایگان دادی بنده زنگ زدم واز بابت اطلاع رسانیت هرچند دیر تشکر کردم این سومین هفته ای بود که تو پنج هفته میخواستم حاضر باشم من ادم دینامیکی هستم:167: 7 لینک به دیدگاه
just work 12354 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۸۹ نخیر اولا تو نگفتییکی از همکلاسیا زنگ زد وگفت شما اس ام اس رایگان دادی بنده زنگ زدم واز بابت اطلاع رسانیت هرچند دیر تشکر کردم این سومین هفته ای بود که تو پنج هفته میخواستم حاضر باشم من ادم دینامیکی هستم:167: خوب هفته دیگه هم که پیچیده هفته بعدم که ترم تموم شده خوب بهت تبریک میگم شما برنده ی نشان پیچ طلایی شدی ادم دینامیکی چیه دیگه ؟ همون دینامیتیه ؟ 7 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۸۹ تقریبا تابستون پارسال بود که تصمیم گرفتیم بریم با قطار سفر کنیم که البته مقصد هم مشهد بود اون عقل کلی که رفته بود بلیط بگیره برای 6 نفر بلیط گرفته بود سوار قطار شدیم و یه کوپه 6 نفره رو دادن بهمون در صورتی که ما 7 نفر بودیم تازه اون جا آقا یادش افتاده که ما 7 نفر بودیم و 6تا بلیط گرفته :icon_pf (34): توی عمل انجام شده قرار گرفته بودیم ؛ نمی تونستیم به متصدی قطار بگیم چون مطمئنا یکی مون رو پیاده می کرد و خب اگر هم نمی گفتیم بلاخره متوجه می شد که تعدادمون چند نفره و مهم تر از همه زیر دین بودیم :banel_smiley_52: خلاصه که در شرایط سخت دوباره استعداد ها شکوفا شد و تصمیم بر این شد که من برم قسمت بار بالای کوپه و جلوم هم چمدون ها رو بگذارن که پیدا نباشم تا زمانی که خواستیم پیاده بشیم هزینه بلیط رو حساب کنیم حالا حساب کن من بدبخت داشتم خفه می شدم اون بالا بلاخره با هزار بدبختی اون مسئوله رو رد کردن رفت و من اومدم پایین تا این جا که بخیر گذشت :imoksmiley: زمان خواب بود و باز هم جا برای یه نفر کم بود در نهایت به این نتیجه رسیدن ، من که کم وزن ترم برم اون بالا قسمت بار بخوابم اما خب مشکل این بود که من شبا فقط توی تخت خودم راحت می خوابم و اگر جای دیگه باشم خیلی نا آروم می خوابیدم رفتم بالا و جام رو درست کردم و با هزار بدبختی تازه ساعت 2 خوابم برد :w165: صبح که چشمام رو باز کردم دیدم حتی زمان و مکان رو هم تشخیص نمی دادم اما بعد یادم اومد که کجام اما از این تعجب کردم که من دیشب بالا خوابیده بودم پس چرا الان پایین خوابیدم !!!!... :thk: کلی هم بدم مخصوصا شونه هام درد می کرد :ws6: بعد که نگام به دختر عمه ام افتاد دیدم روی گونه اش کبود شده ازش پرسیدم صورتت چی شده ؟ گفت دسته گله توه دیگه .... با آرنج صورتم رو مهر کردی دیشب :girl_blush2: جریان از این قرار بوده که حدود ساعت 3 همه با وحشت از جا می پرن که می بینن من افتادم از اون بالا پایین داییم می خندید می گفت جالب این که حتی لای چشمات رو هم باز نکردی این قدر راحت خوابیده بودی :bigbed: این جوری می شه که تا صبح خوابیدن شون شیفتی می شه تا جا برای من هم باشه تا یه کم راحت بخوابم :persiana__hahaha: 20 لینک به دیدگاه
Mm.Mali 322 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۸۹ من که از اتوبوس فقط خاطره ی بین در گیر کردن دارم... 8 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۸۹ داییم می خندید می گفت جالب این که حتی لای چشمات رو هم باز نکردی این قدر راحت خوابیده بودی :bigbed: :jawdrop::jawdrop: 2 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۸۹ :jawdrop::jawdrop: خب چه می شه کرد ؟ حالا خوبه شما پسرا خودتون وضعتون بدتره هـــــــــــــا :w00: صبح ها هم اول ساعتم خود کشی می کنه بعد هم موبایلم و بعد از اون هم مامانم آخر سر هم فقط لیوانه آبه که می تونه من رو از خواب بیدار کنه :ws28: 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۸۹ خب چه می شه کرد ؟ حالا خوبه شما پسرا خودتون وضعتون بدتره هـــــــــــــا :w00: صبح ها هم اول ساعتم خود کشی می کنه بعد هم موبایلم و بعد از اون هم مامانم آخر سر هم فقط لیوانه آبه که می تونه من رو از خواب بیدار کنه :ws28: بله سپیده خانم تا یه زمانی رو موافقم ولی الان دیگه نه ولی بامزه بود خاطرتون مرسی:icon_gol: 3 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۸۹ یه بار از طرف مدرسه مارو بردن مشهد و ما تو راه بودیم داشتیم میرفتیم و شب بود و همه خوابیده بودن ولی ما خوابمون نمیبرد و عقبم نشسته بودیم که یهو دیدیم بَه بَه عجب اتفاق ِ خوش یمنی بعله یه اتوبوس پر از پسر در کنار ما بود و اونا دست تکون میدادن و ماهم همینطور و اخرش نمیدونم چی شد که اتوبوسمون که خیلییییییییییی قدیمی بود و صندلیاش خراب بود و خیلی یواش میرفت یهو سرعت گرفت و ما سعادتی روکه نصیبمون شده بود را از دست دادیم 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۸۹ اخه جا قحطی بود؟:jawdrop::jawdrop::jawdrop: فکم از دیروز همینجوری اویزون مونده اول واخر مطلب به دلیل مسایل اخلاقی واموزشی شدیدا سانسور گشت دی: مشتاقان مسایل (کنجکاوان سابق)میتونن از خودم کسب اطلاع کنن رسیدیم به پلیس راه اصفهان تهران یه پسر خوش تیپ صدا وسیمایی با سیمایی نورانی -ازهمون تیپ چهره ها که صدا وسیما عاشق مثبت نشون دادن کاراکتر وذات اوناست-اومد بالا فقط نمیدونم چرا یه دونه بیسیم اضافی ازخودش اویزون کرده بود شایدم محض احتیاط ومحکم کاری این دوتا خانوم چراردیف اول نشستن؟:jawdrop: راننده میگه بلیط دارن برا این ردیف -نخیر قدغن شده اقا الانم دفترچتون رو ضبط میکنم تا اشتباه رو تکرار نکنید اقا این خانوما اینترنتی بلیط گرفتن اصلا دست خود ما باشه این چهارتا صندلی جلو رو به کسی نمیدیم - نخیر اقا بهونه نیار باید کارتتون رو هم بگیرم اقا منو میگی داشتم میترکیدم از خنده همچینم چپ چپ بهم نیگا میکرد -خب خنده داربود برنامشون- خلاصه باهزار دردسر ویه تعهد راه افتادیم وقتی بوئین زهرا نگه داشت تا یه انتراکتی داشته باشیم برای اولین بار بعد از سال 83 احساس کردم دوباره سرمارو میتونم لمس کنم تا مغز استخونام لرزیدن...عجب یخبندون وحشتناکی بود دیشب جای همتون تو رختخوابتون گرم! دارم میرم امتحان بدم با چشمایی که مثل تلسکوپ شده وعصر هم دوباره باید برگردم اصفهان تا سخت ترین امتحان این ترممو بدم فک کنم فردا سر جلسه امتحان دیدنی باشه اوضاع من دیگه بیشتر از این یخ بدنم باز نشده تایپ کنم خوش باشید 16 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۹ خب بعد از سه روز اتوبوس نشینی ودوتا امتحان با فضایی کاملا متفاوت درفرایندهایی که بیهوده دورباطل را تکرار میکنند وقصه هزارویکشب برای ما میسازند بالاخره با هرمصیبتی بود به خانه برگشتیم ولی چه برگشتنی! دی: امشب شیفت وصبح نشده بازهم جاده هاست که منتظر من است زندگی درامتداد جاده ها ولی عالمی دارد خداییش... امتحان رو که تبریز دادم راه افتادم بعد از ظهرش تا به امتحان صبحش تو اصفهان برسم همون اول کاری راننده شوخی شوخی ولی کاملا جدی شروع کرد عجب دلی داری همون روز امتحان میری چطور مگه؟ همه جاده ها بسته بودن دعا کن جاده باز باشه بتونی برسی سر وقت به امتحانت تو دلم میگم کار نشد نداره تنها چیزی که باور دارم از عهده من خارج هست مرگه ومیخوام این ذهنیت رو با همه شما دوستان گلم شریک باشم تورو خدا اینقدر از مشکلات ننالید همه مشکل دارن ووقتی میشینی پای صحبت هرکسی دنیای غم اون تورو تو خودش غرق میکنه ولی فقط چند لحظه دنیارو بدون مشکلات تصور کنید اگه براتون ارزشی داشت منم کل افکارمو عوض میکنم! مشکلات به مثابه کوهها هستند تو زندگی میشه ازشون برای خیلی از مقاصد استفاده کرد... خلاصه اقا با نور موبایل شروع کردیم خوندن درس زیبای حسابداری مدیریت که تو کل ترم فقط دوجلسه از محضر استاد استفاده برده بودیم وکل مفاهیمش برام اجق وجق میومد! خلاصه اونقدر با چشمای تلسکوپ شده وذهن خسته ومنظره بیرونی کولاک برف رو کتاب زوم کردم که خوابم برد بعد اینکه برا شام تو رستوران غزال تو خرمدره-بدون اغراق بگم بهترین جایی هست که میتونید از خدمات بین راهی وغذای مطمئن وتمیز وبا کیفیتش بهره ببرید-پیاده شدیم ومنم طبق عادت معهود چیزی نخوردم(یه بار سمنان مسموم شدم وبعد ازاون خیلی بندرت چیزی میخورم توراه!) ودوباره سوار اتوبوس شدیم تا کله سحر همینجوری به جاده زل زده بودیم وصحبتی گهگاه با راننده وعصبانیت اینکه بازهم منو توردیف اول جادادن شاید اینجوری پیش خودش فکرکرده خیلی بهم لطف کرده...بابا جا نمیشم من اونجا!! خلاصه به موقع رسیدیم اصفهان ولی چه فایده وقتی دستت خالی باشه هیچ چیزی فایده نداره ولی بازهم هراسی نداشته باش چالشها همیشه هستند رفتم امتحانمو دادم واز شش تا مسئله ای که داده بود دوتاشو کاملا درست ودوتاشو تقریبا درست نوشتم وبقیش رو هم که اصلا نرسیده بودم بخونم فک کنم احتمال قریب به یقین بیفتم ولی خب این درس خوبی برام شد تا سروقتش بشینم وبخونم مشقامو! دی: وقتی با دوساعت درس خوندن میشه به نصف سوالات پاسخ داد مطمئنا با مطالعه عمیقتری میشه راحت همه درسارو پاس کرد موفق باشیم بقیش بمونه بر بعد! 24 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۹ چند هفته پیش بود که بچه ها برنامه ریخته بودن با چند تا از استادا برن به سمت کرمانشاه من رو هم دعوت کردن که باهاشون همراه بشم خلاصه که قرار بود با اتوبوس بریم این آقای راننده یه مرد خیلی لاغر و قد کوتاه بود که می گفتیم اگر بینیش رو بگیریم کارش تمومه :imoksmiley: بین راه ایستادیم که غذایی بخوریم و آبی به دست و صورتمون بزنیم اما از اون جایی که هوا خیلی سرد بود و غذا خوری هم از بیرون سردتر و کثیف تر :icon_razz: تصمیم بر این شد که توی اتوبوس یه کیک و چایی بخوریم تا به شهر برسیم و بتونیم یه رستوران درست و حسابی پیدا کنیم دو تا از آقایون داوطلب شدن که برن آبجوش بگیرن از اون جایی که من از همه به در نزدیک تر بودم مسئولیت چرخوندن چای افتاد گردن من :w768: به محض این که سینی رو گرفتم جلوی استادم چنان صدای دهشناکی از پست سر تکونم داد که ارتعاشاتش سینی رو برگردوند روی استادم :banel_smiley_52: استادم هم عین فشنگ از جا پرید که "سوختم " :w42: من نمی دونم این نیم وجب راننده اون صدای عطسه از کجای حنجره اش بلند شد که مثل زلزله 8 ریشتری همه رو تکون داد حالا خدا رحم کرد به استادم که بارونیش روی پا و سینه اش بود و زیاد نسوخت وگرنه باید همون جا خودم رو سر به نیست می کردم از خجالت از همه این ها گذشته بعد از 5 دقیقه جیغ و داد تازه آقای راننده به من می گه "بابام جان یه لیوان از اون چایی هات هم اگر اضافه اومد بده به من " :brodkavelarg: خلاصه که تا آخر سفر چایی چرخوندن من و سوختن دست استادم شد سوژه خنده بچه ها (به قول مامان بزرگم که می گه نکرده کار که کار کنه پروردگار چه کار کنه ) 19 لینک به دیدگاه
eder 13732 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۹ خب بعد از سه روز اتوبوس نشینی ودوتا امتحان با فضایی کاملا متفاوت درفرایندهایی که بیهوده دورباطل را تکرار میکنند وقصه هزارویکشب برای ما میسازند بالاخره با هرمصیبتی بود به خانه برگشتیم ولی چه برگشتنی!دی: امشب شیفت وصبح نشده بازهم جاده هاست که منتظر من است زندگی درامتداد جاده ها ولی عالمی دارد خداییش... امتحان رو که تبریز دادم راه افتادم بعد از ظهرش تا به امتحان صبحش تو اصفهان برسم همون اول کاری راننده شوخی شوخی ولی کاملا جدی شروع کرد عجب دلی داری همون روز امتحان میری چطور مگه؟ همه جاده ها بسته بودن دعا کن جاده باز باشه بتونی برسی سر وقت به امتحانت تو دلم میگم کار نشد نداره تنها چیزی که باور دارم از عهده من خارج هست مرگه ومیخوام این ذهنیت رو با همه شما دوستان گلم شریک باشم تورو خدا اینقدر از مشکلات ننالید همه مشکل دارن ووقتی میشینی پای صحبت هرکسی دنیای غم اون تورو تو خودش غرق میکنه ولی فقط چند لحظه دنیارو بدون مشکلات تصور کنید اگه براتون ارزشی داشت منم کل افکارمو عوض میکنم! مشکلات به مثابه کوهها هستند تو زندگی میشه ازشون برای خیلی از مقاصد استفاده کرد... خلاصه اقا با نور موبایل شروع کردیم خوندن درس زیبای حسابداری مدیریت که تو کل ترم فقط دوجلسه از محضر استاد استفاده برده بودیم وکل مفاهیمش برام اجق وجق میومد! خلاصه اونقدر با چشمای تلسکوپ شده وذهن خسته ومنظره بیرونی کولاک برف رو کتاب زوم کردم که خوابم برد بعد اینکه برا شام تو رستوران غزال تو خرمدره-بدون اغراق بگم بهترین جایی هست که میتونید از خدمات بین راهی وغذای مطمئن وتمیز وبا کیفیتش بهره ببرید-پیاده شدیم ومنم طبق عادت معهود چیزی نخوردم(یه بار سمنان مسموم شدم وبعد ازاون خیلی بندرت چیزی میخورم توراه!) ودوباره سوار اتوبوس شدیم تا کله سحر همینجوری به جاده زل زده بودیم وصحبتی گهگاه با راننده وعصبانیت اینکه بازهم منو توردیف اول جادادن شاید اینجوری پیش خودش فکرکرده خیلی بهم لطف کرده...بابا جا نمیشم من اونجا!! خلاصه به موقع رسیدیم اصفهان ولی چه فایده وقتی دستت خالی باشه هیچ چیزی فایده نداره ولی بازهم هراسی نداشته باش چالشها همیشه هستند رفتم امتحانمو دادم واز شش تا مسئله ای که داده بود دوتاشو کاملا درست ودوتاشو تقریبا درست نوشتم وبقیش رو هم که اصلا نرسیده بودم بخونم فک کنم احتمال قریب به یقین بیفتم ولی خب این درس خوبی برام شد تا سروقتش بشینم وبخونم مشقامو! دی: وقتی با دوساعت درس خوندن میشه به نصف سوالات پاسخ داد مطمئنا با مطالعه عمیقتری میشه راحت همه درسارو پاس کرد موفق باشیم بقیش بمونه بر بعد! سجاد کوپولو ..... چرا سانسور کردی داستانتو !!!!!!!؟ خب سجاد یه امتحان اصفهان داشت ! پنجشنبه راه افتاد رفت تبریز .... واسه یه امتحان که جمعه اونجا داشت . بعد از تبریز پا شد اومد اصفهان . چون یه امتحان شنبه داشت ! بعد دوباره پاشد رفت تبریز چون صبح یکشنبه بایستی سر کار می رفت !!!!!!!! سجاد اسوه ی تلاش و مقاومت 17 لینک به دیدگاه
مریم راد 2736 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۹ وای وای!اسم اتوبوس میاد یاد لنگ در چشم میوفتم.خدایا روزی ما نکن اینگونه سفر رو!فقط یادم میاد یه بار با بچه ها یه چند روزی رفتیم شیراز.اون جولوی جلو منو نشوندند!پام تو شیمکم جمع شد!می خواستم بزنم لهشون کنند.:w00::w00::w00:این چه وضعه اتوبوس ساختنه!فکر ما بابالنگدرازارو هم بکنید دیگه آقا!این شد که من سفر با پای پیاده را برگزیدم و الان 4 پاره استخوانم. 9 لینک به دیدگاه
مریم راد 2736 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۹ سجاد اون روز بهت گفتم کاش جای تو من تو ماشین بودم و راحت می خوابیدم الان می بینم یه دونه ای!من و چه به این سفرها!خدا حفظت کنه جوون! 5 لینک به دیدگاه
مریم راد 2736 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۹ تو همون سفری که داشتیم برمیگشتیم یکی از بچه های دانشکده دیگه جلومون بود بنده خدا مو داشت هاوارتا!منم که کچل و حسود!دق کردم موهاشو دیدم.سوسول موهاشو با کش رنگی منگی بسته بود :icon_pf (34)::icon_pf (34):هی زلفاشو به رخ ما میکشید به دوستم فرانک گفتم کاش یه قیچی داشتم حال این سوسول النگو به دستو میگرفتم.آقا ما هم صدامون بلند!یهو دیدم پسره رفت جلوی اتوبوس اومدد پیش ما گفت بانو قیچی نیست بت همین چاقو کارت راه میوفته!:jawdrop::jawdrop:فکر کن!حالا همون آقا رو باید بیاید ببینید! 12 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۹ یه دونه من ترم 1 بودم واسه اولین بار میخواستم تنهایی باید برمیگشتم خونه اونم با اتوبوس منم که از اتوبوس بدم میاد بوش حالمو بهم میزنه اومدم نشستم کنارمم یه خانوم اونورم یه گسره(بزرگ بود ) با مادرش این بچه از اول اتوبوس یه نالون دستش بود بالا اورد تا اخر راه منم وسطا دیدم گناه داره تنهایی یه نایلون در اوردم منم بالا اوردم:icon_pf (34): 9 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۹ همین سه هقته قبل میخواستم دو روزه برم شمال مامانمو ببینم اومدم که دو رزو شد 10 روز دسگه باید 16 میومدم که 18 امتحان داشتم رفتیم از دختر دایی خداحافظی کردیم که ما داریم میریم که دوست خونوادگیمونم اونجا بود گفت داری میری منم میام میمونی منم بیام دوسته خونوادگی یه پسری 27 یا 8 گفتم باشه من میرم ازادی میای همونجا گفت ارژانتین منم مرام گذاشتم گفتم خو بلیط ارژانتین میگیرم تا شد صبح روز حرکت بابامم جفتمونو رسوند کلی توصیه که مواظبش باش گناه داره نه اینکه بی محلی کنی یا ضایع کنی(حالا اون بزرگتره من باید مواظبش باشم) ما هم گفتیم باشه بابا درسته من ازش خوشم نمیاد اما مواظبشم رفتیم نشستیم که دیدم اقا ساندویچ کتلت در اورده داره میخوره منم هر گونه بو غذا تو ماشین بهم بخوره حالم بد میشه از اونورم از شانس من یکی بالا اورد:icon_pf (34):منم دیدم گناه داره تنهایی نایلونمو در اوردم گذاشتم رو پام حالا هی این پسره سیب گوست میکند میداد هی میوه در میاورد میون راه گیاده شدیم این رستوران تو راهیاا زنه جلوییمون دیدم گفت قدرشو بدون شوهر این جوری کم پیدا میشه من::jawdrop: گفتم چرا؟ گفت اخه خیلی مواظبته این شوهر منو میبینی تو اتوبوس میاد میخوابه من کل راه تنهام منم کم نیاوردم گفتم میخوای بیای گیش من بشینی شوهر من کناز شوهر تو بشینه اونم سریعا قبول کرد این بدبخت رفت جلو کنار شوهر زنه نشست منم کنار زنه از اونجا که چاه کن ته چاهه این زنه کل دو ساعت باقی مونده سر منو برد کلی از شوهرمون پرسید من پیاده شدم سرم دیگه گیج میرفت اول این دوستمونو رسوندم بعدم خودم رفتم ( وقتی پیاده شدیم کوله پشتیمو دادم پفتم بیار خودم دست خالی اومدم اون هم ساک خودشو داشت هم کوله منو ) 10 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۸۹ خب با شنیدن اسم زیبای گوسفند به یک مطلب جالب دراخرین سفرمان برمیگردیمالبته با دونکته!! ای لعنت به تو که این دستی پشتی صندلی اتوبوس رو اختراع کردی بابا شاید اون بدبختی(یکی مثل من!)که توصندلی عقب نشسته یخورده قد اضافی از خدا قرض گرفته اخه تو 14 ساعت مسیر چجوری پاهامونو کوتاه کنیم اقا خلاصه اینکه دیروز صندلی بغل دستیم تا یه مسیری خالی بود ومنم هدفون تو گوشم داشتم البوم جدیدشاهین رو گوش میدادم! یهو دیدم یه مرد خوش تیپ اندازه نره غول کنار من ایستاده ولاجرم باید یا اونور میرفتم یا پامیشدم تا ایشون بشینن ومنم با توجه به تجربیات بسیار شیرین گذشته!!تو جیک ثانیه ازجام بلند شدم تا اقای با شخصیت تشریف فرما بشن بعد از نیم ساعت ناز وکرشمه بالاخره حاج اقا که بعدا خودشونو مهندس شیمی ومتخصص معرفی کردن نشستن ومنم حکما بغل دستشون جلوس کردم! همون اول کار جناب یک نایلون فک کنم توش اندازه ده پرس غذایی من توش هله هوله بود دراورد وبزور یه شیرینی هم به من داد حالا ازاون اصرار واز من انکار که بابا جون من توراه هیچی نمیخورم -نه اقا تعارف نکن(ای بدم میاد از این تیکه کلام!) -اقا من توراه هیچی نمیخورم فقط اگه شد یه بیسکویت! -بابا جوونی بدنت داغه سرت باد داره نمیدونی باید بخوری ولی به اندازه(همچین میگه انگار با 120 کیلو وزن الان تورژیم سفت وسخته) -(هی تو دلم خواستم دوسه تا فحش ترکی نثارش کنم دلم نیومد )ممنون اقا با لاخره من از رو رفتم وشیرینی بدمزشو قورت دادم یهویی پایین!! واما نکته دوم اقا/خانم تورو خدا اگه خودتون هم نمیدونید یه تستی بکنید اگه دهنتون بو میده بقیه رو از افاضه ادبتون مستحفیظ نفرمایید بابا تا من اونو یجورایی از سرم باز کنم وبخوابونمش نزدیک بود ده بار بالا بیارم صدرحمت به بوی جوی مولیان محلمون!! خلاصه حاج اقا غوله خوابشون تشریف فرما شد وبعد از کلی خوندن اوراد والفاظ با غلطهای اوایی عربی یه بالشی دراورد سه برابر متکای من وپایین تنه مبارک وخیلی ریزشون رو دادن سمت من (حالا تجسم کنید فشرده شدن بین دسته صندلی ویک ماتحت فک کنم هشتاد کیلویی)وشروع کردن به خواب رفتن وازاونجایی که من خیلی بچه اروم وبی سروصدایی هستم لاجرم تا صبح بیدار موندم وجیک منم درنیومد نخیر داداش نه خیر ابجی یه پدری از این جناب نره غول دراوردم که صبح وقتی من پیاده شدم(اخه من یخورده زودتر پیاده میشم...دی:) دستاشو به نشانه تشکراز خدا بالا برد واین بود قصه اخرین سفر با اتوبوس البته فقط یه قسمتش دی: شاد باشید اینجاشو میشه بیشتر توضیح بدی 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده