غایب 4790 ارسال شده در 10 بهمن، 2010 سلام. آخرین تاپیک امروز من با این عنوان تقدیم میشه. اگه دوست داشتین نظر بدین. تصور شما از خدا چیست؟ اگه ممکنه جواب این سئوال رو بدون ذکر دعا و مناجات بفرمائید که چیه؟ 14
پرناز 581 ارسال شده در 10 بهمن، 2010 خداوند از نظر من مهربان رئوف بخشنده بزرگوار داناو آگاه به تمام امور از پدرو مادر هزار پرده مهربانتر از رگ گردن نزديك تر خدا جون دوستت دارم 7
Ehsan 112346 ارسال شده در 10 بهمن، 2010 من بچه که بودم خدا را مثل یک ابر سفیدی بر بالای سرم میدیدم. اما هرچه گذشت،بادهای بیشتری وزیدند و ابر من، دورتر و دورتر شد !!! 17
Yoohoo 292 ارسال شده در 10 بهمن، 2010 من بچه که بودم خدا را مثل یک ابر سفیدی بر بالای سرم میدیدم. اما هرچه گذشت،بادهای بیشتری وزیدند و ابر من، دورتر و دورتر شد !!! فکر کنم این تو بودی که رفتی تو یه آلاچیق که اون ابر هم دیگه نتونست تا اونجا دنبالت بیاد! 7
Yoohoo 292 ارسال شده در 10 بهمن، 2010 عجب!!!! خودم خبر نداشتم زیر آلاچیق بودم،نکنه تو از نمایندگان فرستاده مخصوص ابر هستی!! از عواقبه زیر آلاچیق رفتن هم همینه دیگه، اینکه از خودت بی خبر میشی ، چه برسه به ابرت!!!!! نه من مامور مخصوص حاکم بزرگ، میتی کُمانم!!! 4
Yoohoo 292 ارسال شده در 10 بهمن، 2010 همین مونده بود که اولیور بیاد به من درس زندگی بده. برو همون شیر بز را تو اسکله بدوش،ببینم از کجاش میدوشی!!! اینو بدون که اولیور در اکثر مواقع به دادت میرسید، یادت رفته هی تپ تپ می پُکیدی؟؟؟ میومد نجاتت میداد؟؟؟؟ در ضمن کلاهه منم بکش بالا بتونی مانیتورو خوب ببینی! یه نمور برات گشاده!!!!! 2
Ehsan 112346 ارسال شده در 10 بهمن، 2010 اینو بدون که اولیور در اکثر مواقع به دادت میرسید، یادت رفته هی تپ تپ می پُکیدی؟؟؟ میومد نجاتت میداد؟؟؟؟ در ضمن کلاهه منم بکش بالا بتونی مانیتورو خوب ببینی! یه نمور برات گشاده!!!!! ای اولی،عرصه سیمرغ نه جولانگه توست. عرض خود میبری و زحمت ما میداری. 9
shadmehrbaz 24772 ارسال شده در 11 بهمن، 2010 سلام. آخرین تاپیک من با این عنوان تقدیم میشه. اگه دوست داشتین نظر بدین. تصور شما از خدا چیست؟ اگه ممکنه جواب این سئوال رو بدون ذکر دعا و مناجات بفرمائید که چیه؟ خدا... اگه واقعي ش وجود داشت خوب بود... 6
ooraman 22216 ارسال شده در 11 بهمن، 2010 بچه که بودم یه پیرمرد با ریشای خیلی بلند میدیدمش....اما الان خیلی دورم ازش..... 9
بيتا 1214 ارسال شده در 11 بهمن، 2010 خدا يعني واجب الوجود .......يعني هستي من ...........يعني فلسفه وجودي من .......... 2
morta 3323 ارسال شده در 11 بهمن، 2010 من همیشه به دید یه چیز سفید میدیدم کسی که مردم رو نساخته که بفرستدشون بینمواد مذاب ... ولی هر چی هست کارش خیلی درست:D ( بعضی وقتا شده مثلا یه کاری میخوام با کامپیتر بکنم هی نمیشه تو دلم میگم خداااا اگه هستی این رو راه بنداز به خدا همش نمیشد اون دفعه شد ... 4
بيتا 1214 ارسال شده در 11 بهمن، 2010 خدا ابراز ووسيله وآچر فرانسه من وتو نوعي نيست .........كه هر وقت كار را خراب كرديم .......اورا براي اصلاح خرابي خويش ؛ صدايش ميكنيم ......وبكارش مي بنديم خدا را بايد از اول كار صدايش كنيم ........ 4
civil.7 37 ارسال شده در 11 بهمن، 2010 هیچ تصوری ازش نداشتم فقط هر دفعه میخواستم باهاش حرف بزنم آسمونو نگاه میکردم یه جورایی همه جا احساسش میکردم 4
سـارا 20071 ارسال شده در 11 بهمن، 2010 من بچه که بودم یه چهره واسه خدا تو ذهنم تصور می کردم. الانم گاهی وقتا اون چهره میاد تو ذهنم اما الان دیگه بیشتر یه حسه....یه احساس خوب...گاهی وقتا لبخندشو یا اخمشو حس می کنم... نخندینا 4
بيتا 1214 ارسال شده در 11 بهمن، 2010 وقتي خدا ميگويم ..........يعني من نيستم .........ومنم با او يعني هستم 2
Iman-Emperatour 4937 ارسال شده در 11 بهمن، 2010 پیش از اینها فكر می كردم خدا خانه ای دارد كنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا پایه های برجش از عاج وبلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه برق كوچكی از تاج او هر ستاره، پولكی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان نقش روی دامن او، كهكشان رعد وبرق شب، طنین خنده اش سیل وطوفان، نعره توفنده اش دكمه ی پیراهن او، آفتا ب برق تیغ خنجر او ماهتاب هیچ كس از جای او آگاه نیست هیچ كس را در حضورش راه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان،دور از زمین بود، اما در میان ما نبود مهربان وساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا از زمین، از آسمان، از ابرها زود می گفتند : این كار خداست پرس وجو از كار او كاری خداست هرچه می پرسی، جوابش آتش است آب اگر خوردی، عذابش آتش است تا ببندی چشم، كورت می كند تا شدی نزدیك، دورت می كند كج گشودی دست، سنگت می كند كج نهادی پای، لنگت می كند با همین قصه، دلم مشغول بود خوابهایم، خواب دیو وغول بود خواب می دیدم كه غرق آتشم در دهان اژدهای سركشم در دهان اژدهای خشمگین بر سرم باران گرز آتشین محو می شد نعره هایم، بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا ... نیت من، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه می كردم، همه از ترس بود مثل از بر كردن یك درس بود مثل تمرین حساب وهندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه تلخ، مثل خنده ای بی حوصله سخت، مثل حل صدها مسئله مثل تكلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود ... تا كه یك شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یك سفر در میان راه، در یك روستا خانه ای دیدم، خوب وآشنا زود پرسیدم : پدر، اینجا كجاست ؟ گفت، اینجا خانه ی خوب خداست! گفت : اینجا می شود یك لحضه ماند گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند با وضویی، دست و رویی تازه كرد با دل خود، گفتگویی تازه كرد گفتمش، پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟ گفت : آری، خانه او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست مهربان وساده و بی كینه است مثل نوری در دل آیینه است عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی خشم، نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست قهر او از آشتی، شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است دوستی را دوست، معنی می دهد قهر هم � �با دوست معنی می دهد هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست قهری او هم نشان دوستی است... ... تازه فهمیدم خدایم، این خداست این خدای مهربان وآشناست دوستی، از من به من نزدیك تر از رگ گردن به من نزدیك تر آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی، نقش روی آب بود می توانم بعد از این، با این خدا دوست باشم، دوست، پاك وبی ریا می توان با این خدا پرواز كرد سفره ی دل را برایش باز كرد می توان درباره ی گل حرف زد صاف وساده، مثل بلبل حرف زد چكه چكه مثل باران راز گفت با دو قطره، صد هزاران راز گفت می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سكوت آواز خواند می توان مثل علفها حرف زد با زبانی بی الفبا حرف زد می توان درباره ی هر چیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت مثل این شعر روان وآشنا : "پیش از اینها فكر می كردم خدا ..." اثری از : زنده یاد قیصر امین پور 9
Waffen 15118 ارسال شده در 12 بهمن، 2010 باز یه تاپیک در مورد این چیزا زده شد همه جوگیر شدن... یکی شعر میگه اون یکی آواز میخونه... یکی شعارهای دندان شکن میده... عجب... منم هیچ تصویری از خدا تو ذهنم نداشتم وقتی بچه بودم... فقط شبها که میخوابیدم همینطوری باهاش حرف میزدم... 11
minoomy 345 ارسال شده در 12 بهمن، 2010 من فقط يه سوال ميپرسم به نظر شما خدا انسان رو آفريد يا انسان خدارو؟! من خدايي رو كه خودم تو ذهنم آفريدم دوست دارم چون تنها كسيه كه بدون بازخواست يا نصيحت به حرفام گوش ميده 10
ارسال های توصیه شده