رفتن به مطلب

این آخریشه . تصور شما از خدا چیه؟


غایب

ارسال های توصیه شده

سلام. آخرین تاپیک امروز من با این عنوان تقدیم میشه. اگه دوست داشتین نظر بدین.

تصور شما از خدا چیست؟ اگه ممکنه جواب این سئوال رو بدون ذکر دعا و مناجات بفرمائید که چیه؟

  • Like 14
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 71
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

خداوند از نظر من

مهربان

رئوف

بخشنده

بزرگوار

داناو آگاه به تمام امور

از پدرو مادر هزار پرده مهربانتر

از رگ گردن نزديك تر

خدا جون دوستت دارم

  • Like 7
لینک به دیدگاه

من بچه که بودم خدا را مثل یک ابر سفیدی بر بالای سرم میدیدم.

 

اما هرچه گذشت،بادهای بیشتری وزیدند و ابر من، دورتر و دورتر شد !!!

  • Like 17
لینک به دیدگاه
من بچه که بودم خدا را مثل یک ابر سفیدی بر بالای سرم میدیدم.

 

اما هرچه گذشت،بادهای بیشتری وزیدند و ابر من، دورتر و دورتر شد !!!

فکر کنم این تو بودی که رفتی تو یه آلاچیق که اون ابر هم دیگه نتونست تا اونجا دنبالت بیاد!

  • Like 7
لینک به دیدگاه
عجب!!!!

 

خودم خبر نداشتم زیر آلاچیق بودم،نکنه تو از نمایندگان فرستاده مخصوص ابر هستی!!

از عواقبه زیر آلاچیق رفتن هم همینه دیگه، اینکه از خودت بی خبر میشی ، چه برسه به ابرت!!!!!

نه من مامور مخصوص حاکم بزرگ، میتی کُمانم!!!

  • Like 4
لینک به دیدگاه
همین مونده بود که اولیور بیاد به من درس زندگی بده.

 

برو همون شیر بز را تو اسکله بدوش،ببینم از کجاش میدوشی!!!

اینو بدون که اولیور در اکثر مواقع به دادت میرسید، یادت رفته هی تپ تپ می پُکیدی؟؟؟ میومد نجاتت میداد؟؟؟؟ در ضمن کلاهه منم بکش بالا بتونی مانیتورو خوب ببینی! یه نمور برات گشاده!!!!!:w16:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
اینو بدون که اولیور در اکثر مواقع به دادت میرسید، یادت رفته هی تپ تپ می پُکیدی؟؟؟ میومد نجاتت میداد؟؟؟؟ در ضمن کلاهه منم بکش بالا بتونی مانیتورو خوب ببینی! یه نمور برات گشاده!!!!!:w16:

 

ای اولی،عرصه سیمرغ نه جولانگه توست.

 

عرض خود میبری و زحمت ما میداری.

  • Like 9
لینک به دیدگاه
سلام. آخرین تاپیک من با این عنوان تقدیم میشه. اگه دوست داشتین نظر بدین.

تصور شما از خدا چیست؟ اگه ممکنه جواب این سئوال رو بدون ذکر دعا و مناجات بفرمائید که چیه؟

خدا...

اگه واقعي ش وجود داشت خوب بود... :ws37:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

من همیشه به دید یه چیز سفید میدیدم

کسی که مردم رو نساخته که بفرستدشون بینمواد مذاب ...

ولی هر چی هست کارش خیلی درست:D

 

( بعضی وقتا شده مثلا یه کاری میخوام با کامپیتر بکنم هی نمیشه

تو دلم میگم

خداااا

اگه هستی این رو راه بنداز

به خدا همش نمیشد اون دفعه شد ... :ws3:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

خدا ابراز ووسيله وآچر فرانسه من وتو نوعي نيست .........كه هر وقت كار را خراب كرديم .......اورا براي اصلاح خرابي خويش ؛ صدايش ميكنيم ......وبكارش مي بنديم

خدا را بايد از اول كار صدايش كنيم ........

  • Like 4
لینک به دیدگاه

من بچه که بودم یه چهره واسه خدا تو ذهنم تصور می کردم.

الانم گاهی وقتا اون چهره میاد تو ذهنم اما الان دیگه بیشتر یه حسه....یه احساس خوب...گاهی وقتا لبخندشو یا اخمشو حس می کنم...

 

نخندینا :banel_smiley_4:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

d8b065819dd74138b599.jpg

پیش از اینها فكر می كردم خدا

خانه ای دارد كنار ابرها

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

 

پایه های برجش از عاج وبلور

بر سر تختی نشسته با غرور

 

ماه برق كوچكی از تاج او

هر ستاره، پولكی از تاج او

 

اطلس پیراهن او، آسمان

نقش روی دامن او، كهكشان

 

رعد وبرق شب، طنین خنده اش

سیل وطوفان، نعره توفنده اش

 

دكمه ی پیراهن او، آفتا ب

برق تیغ خنجر او ماهتاب

 

هیچ كس از جای او آگاه نیست

هیچ كس را در حضورش راه نیست

 

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

 

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان،دور از زمین

 

بود، اما در میان ما نبود

مهربان وساده و زیبا نبود

 

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

 

هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا

از زمین، از آسمان، از ابرها

 

زود می گفتند : این كار خداست

پرس وجو از كار او كاری خداست

 

هرچه می پرسی، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذابش آتش است

 

تا ببندی چشم، كورت می كند

تا شدی نزدیك، دورت می كند

 

كج گشودی دست، سنگت می كند

كج نهادی پای، لنگت می كند

 

با همین قصه، دلم مشغول بود

خوابهایم، خواب دیو وغول بود

 

خواب می دیدم كه غرق آتشم

در دهان اژدهای سركشم

 

در دهان اژدهای خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

 

محو می شد نعره هایم، بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

 

نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

 

هر چه می كردم، همه از ترس بود

مثل از بر كردن یك درس بود

 

مثل تمرین حساب وهندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

 

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

سخت، مثل حل صدها مسئله

 

مثل تكلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

 

...

 

تا كه یك شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یك سفر

 

در میان راه، در یك روستا

خانه ای دیدم، خوب وآشنا

 

زود پرسیدم : پدر، اینجا كجاست ؟

گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!

 

گفت : اینجا می شود یك لحضه ماند

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

 

با وضویی، دست و رویی تازه كرد

با دل خود، گفتگویی تازه كرد

 

گفتمش، پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟

 

گفت : آری، خانه او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

 

مهربان وساده و بی كینه است

مثل نوری در دل آیینه است

 

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

 

خشم، نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

 

قهر او از آشتی، شیرین تر است

مثل قهر مهربان مادر است

 

دوستی را دوست، معنی می دهد

قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌� �‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد

 

هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی است...

 

...

 

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

این خدای مهربان وآشناست

 

دوستی، از من به من نزدیك تر

از رگ گردن به من نزدیك تر

 

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

 

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی، نقش روی آب بود

 

می توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست، پاك وبی ریا

 

می توان با این خدا پرواز كرد

سفره ی دل را برایش باز كرد

 

می توان درباره ی گل حرف زد

صاف وساده، مثل بلبل حرف زد

 

چكه چكه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صد هزاران راز گفت

 

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

 

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سكوت آواز خواند

 

می توان مثل علفها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

 

می توان درباره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

 

مثل این شعر روان وآشنا :

"پیش از اینها فكر می كردم خدا ..."

اثری از : زنده یاد قیصر امین پور

 

cf5bb9c7e31247729ddc.jpg

  • Like 9
لینک به دیدگاه

باز یه تاپیک در مورد این چیزا زده شد همه جوگیر شدن... یکی شعر میگه اون یکی آواز میخونه... یکی شعارهای دندان شکن میده... عجب... :ws52:

 

 

منم هیچ تصویری از خدا تو ذهنم نداشتم وقتی بچه بودم... فقط شبها که میخوابیدم همینطوری باهاش حرف میزدم...

  • Like 11
لینک به دیدگاه

من فقط يه سوال ميپرسم

به نظر شما خدا انسان رو آفريد يا انسان خدارو؟!

من خدايي رو كه خودم تو ذهنم آفريدم دوست دارم چون تنها كسيه كه بدون بازخواست يا نصيحت به حرفام گوش ميده

  • Like 10
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...