رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

بی سبب و بی مایه. قطره به قطره، قدم به قدم. به سوی آتش! به سوی آتش!

 

مجالی نیست مگر دمی که می آید و می رود و کانهو اسبی که می داند در انتها لاشه اش خوراک سگان خواهد شد،در انتظار! لیک گریزی نیست از آنچه پیش روست، چه زندگی صرفا در صرف هستن معنی می یابد، نه بودن و شدن! و دروازه های دوزخ بازند و چشم به انتظار، پیش باید رفت! تا قعر اسفل السافلین!

و سکوت و سکوت و نانوشته و ناگفته ها و نام ناپذیرانی که می پوسند زیر پوست لک زده خاک! و مردابی که هنوز مانده است با میراثی محزون و زخم هایی که درمان نمی یابند در شیارهای جرم گرفته زمان! ذره به ذره، می ریزد شن های دوران و این قرن آنچنان پتیاره ست که فرزندان خود را یک به یک می بلعد! و این فرزندان نگون بختند که آرزوی عشق بازی با این مادر برهنه پیکر را با خود به ته گورستانی می برند که انگار سیری نمی پذیرد اشتیاق بلعیدنش!

 

گلی ست اینجا! مانده در میان هیاهوی اغیار! رانده شده از بهشت و منفور ذات اهورایی! و جرمی نداشت آن نگون بخت، مگر دل بستن به آدمکی که روزی اشکهای سرب گون خویش را با گلبرگ های گل پاک کرد. بدین سان، پرومته به میان آدمیان فروانداخته شد، حال که غافل بودند خدایان در جایگاه سنگی خود که خاکدانی آدمیان پرومته را خوشتر آید از ارتفاعات المپ. و او هست و نیست خویش را در قماری باخت که خود پیشتر می دانست که گریزی از شکست نیست.

 

گندمگون، موهایش! جاری در میان ریز اخترکان نیمه جان....

 

--------------------------------------------------

 

پ.ن: برادر، به یادت نوشتم . که نوشته بودی خطی ز دلتنگی....؛

«بالاي کوه‌ کله‌قندي، مزار ايشان به خوبي پيداست! يک‌روز از آن‌ بالا در ساعاتي که تصوير غروب خورشيد در قاب آسمان مي‌درخشيد... تصوير همه‌شان را در آن مي‌شد ديد...تصوير غروب خودمان نيز:

آنجا خانه‌ی ابدی من است:

پایین کوهپايه‌ی گسترده‌ای و

جاده‌ای در کنارش.

و عابرانی سر مست

که گاه از سر ترحم

برایم ترنم يادی

می‌فرستند

 

آنجا خانه‌ی ابدی من است

جايی که چند روز گلهای سرخی

از نم اشکی چند

بر سقف مزارم می‌رویند.

 

آنجا خانه من است

جايی که تنم در آن جای می گيرد

و رنج فراقی سخت

به سنگينی خروارها خاک و سنگ

بر دلم می نشيند.

 

آنجا انتهای سفر من است

و هر گاه به آنجا خيره می‌شوم

کوهستان ساکت و آرام

در فضای «غروبی دلگير»

دامنش را باز کرده،

مرا می‌خواند

و من در عصری رو به غروب تنم را

به خاک می‌سپارم

تا از آن شقايقان وحشی برويند

شقايق وحشی تصوير زندگی من است.

 

"پاييز 1377، در حال احتضار از دلتنگي" »

  • Like 7
لینک به دیدگاه

-(زمزمه) آهای! بیداری؟

 

بیداری؟ خوابت که نبرده احیانا! نکند در خمیدگی پرپیچ بازوانت کز کرده باشی و بیداری از یادت رفته باشد!

شاید هم گلبرگ چشمانت را بسته ای و افتاده ای به رویا بافی! راستی، مگر رویایی هم برایت مانده؟

نه! نگران نباش! من بیدار ِ بیدارم، انگار! بیداری ام آنقدر عمیق است که باورت نمی شود.شب دراز است و فشار قلب ما هم فزون!

نمی دانم، شاید همین اشک و آه روزانه را به هم دوختم و لحافش کردم و کشیدم روی جنازه رو به احتضارم! تو هم که بیداری، دیگر بهتر از این نمی شود! هر دویمان می شینیم بالای سر این جنازه روکش دار و آی گریه می کنیم! آی گریه می کنیم! خرمایی می خوریم، فاتحه ای می خوانیم و از سنگ لحد سراغ آسمان را می گیریم.اینطور که می گویند، خدا هم انگار در این نزدیکی هاست، دیگر از این بهتر چه می خواهی عزیزکم؟

راستی، این ماه هم که تمام شود درست 3 سال و 11 ماه از کوچ آخرین فوج پرستوهای بی خانمان می گذرد. از تو چه پنهان،گاه گداری، دل من هم برایشان تنگ می شود.

از باران برایت نگفتم! یادت هست؟ دیشب که باران آمد من هیچ نفهمیدم! انقدر سرم به چشمانم گرم بود یادم رفت قرار بود باران بیاید، دیشب! گوش هایم را هم آویزان کرده بودم،کنار آتش چراغ! شب ها که آدم گوش لازمش نمی شود. ها؟

 

بس است دیگر! چقدر این یک تکه سنگ را دست می کشی؟ حیف دست هایت نیست؟! بگذار بماند این سنگ و خاک و خاکستر و هرآنچه زیرش خوابیده! اصلا فکر کن...فکر کن من خوابم زیر این قشر غبار زده. مبادا تکانم بدهی بیدار شوم! تو که می دانی چقدر خوابم سبک است... تازه، تکلیف کبوترها چه می شود؟!

قرارمان که یادت هست؟ باران که بارید، زیر بالکن خانه ای پناه بگیر، ببین باران حواسش هست که تنهایی یا نه. یادت باشد، سر راهت دستی هم به ناودانی های زنگ زده بکشی، مبادا چاله آبی را لگد کنی از سر ِ حواس پرتی!

 

-
(زمزمه) آهای! بیداری؟

 

هنوز هم بیداری؟ تا خوابت نبرده برایت از پنجره بگویم. پرستوها که رفتند پنجره سر گرداند، صدایشان زد. ولی آخر آنها که چیزی نمی شنیدند درمیان حجم بیهودگی ها! همین قدر بگویمت که پنجره هنوز دهان نبسته ست...

هنوز چشمانت باز است؟ چشم های من چطور؟ خاک که رویم می ریختند فرصت کردی چشمانم را ببینی؟ دید زدی از لای تار و پود کتانی کفن که بوسه می زد بر لبانم؟! کجا را نگاه می کردم؟ طرح مژه هایم چطور، یادت هست؟! انحنای گوشه چشم هایم چه شکلی بود؟ به مواجی دود سیگار بود یا به لطافت پوست دخترکان لب شکری که هنوز چشم به انتظارند تا دری باز شود و رهایشان کند از نفرت تن؟!

دود می آید از دور. نکند باد، فرجام درختان بی پندار را با خود می آورد؟

بس است دیگر! خوابت می آید! چشمانت هنوز یاد نگرفته اند چطور دورغ بگویند. رفتی ،به تن لرزان کلاغ ها سلام برسان.اگر وقت شد، سراغ لکاته های خیابان محسنی را هم بگیر. ببین هنوز هم دلشان به حال مظلومیت مرداب می سوزد؟

برو دیگر! من هم خسته ام، کمی دراز کشنده، چرتی می زنم. خودت که می دانی، تا چشم های را باز می کنم خوابم می برد. برو دیگر، به سلامت...

 

- (زمزمه)
آهای! جایت خالی ست. خیلی... !

  • Like 6
لینک به دیدگاه

زمان ها در پی یکدیگر به هم آمیختن. بی مایه و فزونی مافیها. سوزاندن سزاست مایتعلق به و این چنین باز می مانند دروازه های دوزخ در میان شب های تاری که همه زایشگاه گل های سرخی اند که بی سبب آمدن و نیستن را صرف می کنند در این سرای...

درخشش می فِسُرد چشمان را و من چشم بسته پی ات می گردم و چه رندانه دیوارهای این شهر فرو می برند مرا در خود که من نمی دانم که چگونه تاب بیاورم در این فشار قی وار که دست ساییده ام بر مزار خود،آنچنان که گم کرده ام رفتنی ها و هستندگی ها را. پس چه کنم من که وامانده ام در ساز و کاری چنان پر سبب که چرخ دهنده هایش چنان دلسوزانه استخوان خرد رهایم می کنند میان خیل بیهودگی که گاه یادم می رود پرتره بودنت را و آن دم به تکاپو می افتم میان باشنده گان...

پی ات نمی گردم که یادم رفته است کجا بودمی آخر! این دنیا را که آخر نه ابتدایی است و نه نقطه پایانی...ولی کجا یافتمت مگر؟ و بعد شک می کنم به خود و سگ دو می زنم در اندرونی درونم و انگاری یافت می نشوی که گم شده ام من انگار در هزارتوی نیستی که هست ام را در خود می کشاند و می فِشُرد. کجایی تو آخر؟... کجایی تو آخر که باز سر درد گرفته ام از فراوانی نبودنت! پاهایم را بنگر که تاول هایش هم سر خم کرده اند از خستگی! بیابمت یا نه؟...

بگدریم از این فِسانه! بس کنیم این بازی را، می دانیم که نه -خوبیم و باز مانده ایم و رستگاری مدت هاست که از بازی با ما خسته شده. چه مهم است که چه می گویند ریز اخترکان نیم سوخته؟...

در این میان،فانوس آسمان رو به خاموشی گذارد و باز تو را گم کرده می یابم در پیچک طرح ِ نبودنت...

پ.ن: نادا (Nada) در زبان اسپانیولی به معنای هیچ است.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

"پنج عصر بود،

بر تمامی ساعت ها

ساعت پنج بود،

در تاریکی شامگاه.."(1)

پنج عصر بود انگار، انگاری پنج عصرند تمامی ساعت ها و من نمی دانم که این پنج ها چرا یکباره پنجولک انداختند،پنج واره در میان طرح پیچش پنج انگشت دعاگوی به معیت مچ و مایتعلق به.

باز می کنم پیچش این زنجیر پنجه انداخته در خاک را، آخر من که خاک بالش سرم است چه کنم با این پنجمین پنجه آسمان! باز شده است دروازه ها، پنجمین بار است انگار این بی مایگیِ پنجاه ساله! می شکنم در پنجه ات ای گسستِ پنجاه بار رها شده میان پنجه خویش که گرفته هستی ام را در چنگال مچاله خود!

پنجمین پنج ِ این پنج-وارگی را پنج بار گشتم که دیدمش پنجه انداخته در پنجه و دیگر چه مهم بود پنج و غیر آن که سرد شده است پنجمین طرح پنجه ات بر بخار شیشه. و دیگر چه بگویمت آخر پنج -وارۀ پنجاه ساله من که مانده ام من با این حجم... نه، انگاری ساعت ها همه پنج اند اینجا تا ابدالدهر!

"سیگاری آتش زد. چند قدم بموازی اطاق راه رفت،دوباره به میز تکیه داد. از پشت شیشه پنجره تکه های برف مرتب آهسته و بی اعتنا مانند این بود که با آهنگ موسیقی مرموزی در هوا می رقصیدند و روی لبه شیروانی فرود می آمدند..." (2)

-------------------------

*یادداشت ها:

(1) : در ساعت پنج عصر- فدریکو گارسیا لورکا

(2) : گرداب - صادق هدایت

  • Like 4
لینک به دیدگاه

روزها می گذرند از پی یکدیگر،چنان با تعجیل که انگاری مسابقه گذاشته اند با هم اینها. می گذرند از پس هم، روزها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها و لحظه به لحظه می فشرند روان آدمی را در پس این گذران بی انتها! آسمان ابری ست لیک، چشم را می زند درخشش نوری که از میان شاخه های درختان نیمه جان راه باز می کند. و پرندگان چمباتمه زده بر روی شاخه ها، خواب پروازی را می بینند که هستندگی شان را هست بخشد که سخت حل می شود این معادله لا ینتهی.

روزها می گذرند از پی یکدیگر، همچو دود سیگار که محو می شود در فضای رقیق دوران. زنگار گرفته روی این کوه سنگی را. نت به نت و حرف به حرف خواندمت و آخر گناه تو چیست که محبوس شدی در قفس آهنین بودنم؟... نوای خاک صدا می زند مرا بی وقفه، چه پاسخش دهم آخر که گریزانم مگر از فرسودن تن خویش مگر؟! نه، انگاری هر چه به هم ببافم یافت می نشوی تو که دارم جان می دهم در این خندق بی انتها. حبس می شود این شهر مرا بی تو، آخر تن گرم خاک هم که جای می ندهد خاکسترم را در خود. پس می زند، تف می کند تفاله هایم را! کجا چالم خواهی کرد پس؟مقبره سنگین تنم را اگر یافتی کجا غسلش خواهی داد که پاک نمی شود به هیچ وجه من الوجوه که گم کرده ام تمام وجوه این نام ناپذیر را! بسوزان استخوان هایم را، بر دار بکش حالم را و تف بیانداز بریادم که یادها به چه درد می خورند وقتی نجوایی نیست مگر لالایی سنگ لحد؟

تب کرده ام انگاری، هذیان می گویم، قاصدک من! خسته شدم از بس پی ات گشتم که دیگر تاب بودن خویش را در طرح نیستی ات ندارم آخر من! چشمانم را بنگر! خالی و مسکوت، کانهو آسمان که تو نمی دانی هیچ از کوچ ملائک!

کاش ز مادر زادم نمی بود، ویران باد زهدانی که این مکروه نجس را پس انداخت!

تاب نوشتنم نیست در این نیستی عدم! مسموم است طرح نفس هایم... بگریز دیگر...بگریز

پ.ن: این ته سیگار بد طعم دیگر دارد به ***** می رسد انگاری! پایی بفشار...

پ.پ.ن: هیچ اثری دیگر نمانده است، حتی به سعی ساقی...

 

 

" پس آخر

آخر روزی بلند

رفت پایین

رفت پایین آخر

پایین از پلکان پر شیب

کرکره را پایین کشید و پایین رفت

یک راست پایین

روی صندلی گهواره ای کهنه، صندلی مادر

(...)

نشست و تاب خورد

تاب خورد

تا آن که آخر ِ کارش آمد

آخر آمد..."

« Rockaby - ساموئل بکت »

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 2 هفته بعد...

از اشتباهات مرسوم این است که سعی می کنیم زندگی را به مثابه چیزی، امری یا شیئی تصور کنیم. معمول آن است که زندگی به سان یک خط بر روی کاغذ در نظر گرفته می شود. این یک اشتباه محض است. حیات، هستندگی ای ندارد که بخواهیم در باب ماهیت آن بحث کنیم. درواقع اصلا کاغذی نیست که لازم باشد در مورد نوع خط کشیده شده روی آن به بحث بنشینیم. هیچ چیز نیست! به واقع هیچ،هم،نیست! از دید فلسفی متناقض به نظر می رسد. شاید، با این حال، می توان در یک سیر بیهوده فلسفی گیر کرد و در آن درجا زد، یا اینکه این نا-بودگی را قبول کنیم،مانند بسیاری از چیزهایی که با وجود تناقض فراوانشان به حیاط خلوت خود راهشان می دهیم؛ اخلاقیات، زیبایی شناسی،الخ...

 

زندگی کردن، محکومیتی ست که سراغ تمام ما خواهد آمد! انگاری نه - مردن آنقدر هم بد نیست! حال غافلیم که با تمام آنچه در خود جمع می کنیم از فلسفه و عرفان و کذلک ،باز این نیاز به جاری بودن در رودخانهء بودن به زمین مان می زند. در انتها ما هم یک حیوانیم، مانند دیگر جانداران این خاک. پس می افتیم و پس می اندازیم، سُک می زنیم بر سینه های طبیعت و دریوزه گونه به حیات بی مقدارمان دو دستی می چسبیم... اگر ما، با تمام آمالی که در سر می پرورانیم، به این مقدار شکننده و نیازمندیم، پس دیگر تکاپو و گم شدن در نت های زندگی برای چیست؟

 

یک سرباز، خود را با سختی بسیار از بالای تپه ای بالا می کشد. پرچمی که در دست دارد را با باقی مانده نیروی خود بر بلندای تپه می کوبد! بعد از لختی درنگ می بیند که نه نبردی در جریان است و نه هیاهویی جاری ست. دشت، مانند یک قبرستان خاموش است، نسیمی می وزد،لخت و عور! سرباز، سرش را به بالا می چرخاند و پرچم را که در اثر وزش نسیم با بی حالی تکان می خورد می نگرد. پرچمی در کار نیست... دشت، با صدای قهقهه سرباز در خود می شکند....

 

" اختران نارنجی زنگاری.نوعی همخوانی قلیایی.

سوسو زدن ادامه یافت و سرانجام ناپدید شدجُلپاره ای کپک زده و بوی ناگرفته پشت دوالبچه ای کشودار...خیابانی پیش روی راه دوچرخه رو،که غرق غبار حسرت از آن می گذشت.درنهایت نه چیزی بدست آمده و نه چیزی به انجام رسیده بود..."

« زن در ریگ روان - کوبو آبه»

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

"ساختن چیزی.خلق نه.جایگزینی ابژه ای سرد و بی معنا با ابژه ی سر و بی معنای دیگر. هنر خواندنِ ابژه ای سرد و بی معنا در قیاس با ابژه ی سرد و بی معنای دیگر.محال بودنِ نفیِ آن خود در لحظه پیشین. تسلسلِ آنات. تلخی عدم ِ امکانِ بی امکانی..." *

آنچه در بالا آمد بخشی از نوشته های هنرمند بلژیکی مشهور و در عین حال گمنامی ست که در تلاش برای شدن (پرکسیس) ، به الهام از نثر و محتوای آثار بکت نگاشته بود. هیچ،هیچ انگاشتن و بر هیچ بنا ساختن آنگاه معنی می یابد که بر وجودِ بالذاتِ ابژه ها انگشت بگذاریم.هیچ، ماهیت خود را از وجودِ ابژه وام می گیرد. حال اگر بنا باشد خودِ ماهیت ابژه را به سخره بگیریم،دیگر "هیچ - بودن" معنا و جوهره خود را از کف می دهد.

هیچ هایی نوین باید ساخت، شاید...

* نانوشتن- باربد گلشیری، نشر نیلوفر

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

سایه ای که بر گوشه بلندای دیوار بازتاب شده. تلی خاک چرک. نفسی که حبس می شود و باز نمی گردد. لذت مرگبار این جان کندن. انزالی شهوانی در پی آن.رد سایه ای که باز می ماند،باز.

 

حیران میان سنگفرش نیم سوخته. حرکت نه. باز پس رفتن. بوی ماندگی. تهوع ناشی از این تعفن. تهوعِ تهوع. تعفنِ تهوع این تهوع. . واماندن در این تهوع. باز پس رفتنِ پس. گره خورده. تنیده بر هم... واژه. ناواژه ها. ناگفته. ناتوانِ ناگفته. بی حسی... ناتوانی از حس نکردنِ این بی حسی. درونی که می پوسد. می پُکد. لذت ناشی از این فساد.

کِرکِر. خِرت خِرت. ساییده می شود. می گسلد. به سطح می پیوندد. خودِ سطح می شود. سطح است. سطح بود، دیگر پیشتر.

پیچش ارغوانی. لختی درنگ...

پیشچش. درنگ. پیچش...

لغزش. پیچش. وُل خوردن میان فشار. پس زدن نه. به میان. فیــلتر پشت سر فیــلتر. طعم گس توتون. زیر لب.روی لب. میان. در میان نه... پیچش. گردش. نامیزانی. بود. همیشه. بدتر اما.فیــلتر. فیــلتر بعدی. ناگریزی از پیچش. ناگریزی از قطع پیچش. خم کردن. تاشدن. لجن وار. لجن زاده. لجن زیست.. نجاست آلوده به آن. خودِ آن. آن. عدم گریز از آن.

بی فایده است. بی فایده نه. بی ــــ .

فیــلتر. فیــلتر بعد آن. عدمِ امکانِ نبود. حاصل آن. عدم امکانِ نابودگیِ بی ــــ . باز تنیدیگی... واژه. تعفن. تهوع حاصل از آن. از وجودِ واژه. از خودِ واژه. عدم امکان تاب آوردن تعفن حاصل. ناتوانی از این عدم امکان. تهوعِ پیچش. امکانِ آن.

نه. ممکن نیست. نه. بی ــــ .

همین...

انزال...

* قم - فروردین 90

« ... هومر با تاجی از برگ غان به نوستالژی شکوه و عظمت بخشید و در نتیجه سلسله مراتب اخلاقی عواطف را عرضه کرد. پنه لوپ بر قله آن جای دارد،بسیار بالاتر از کالیپسو.

کالیپسو، آه کالیپسو! [....] او عاشق اولیس بود. هفت سال با هم زندگی کردند. نمی دانیم اولیس چه مدت شریک بستر پنه لوپ بود، اما بی تردید این قدر طولانی نبود. و با وجود این، درد پنه لوپ را می ستاییم و به اشک های کالیپسو پوزخند می زنیم. »

" بی خبری - میلان کوندرا"

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

"... نوشته بودید که خیال انتقال تهران را دارید. نمی‌دانم مقصودتان چیست، آیا کار دیگری در نظر گرفته‌اید و یا Nostalgie پیدا شده. تهران به همان کثافت سابق و خیلی گه‌تر از پیش شده... بعد از آن امتحان بزرگی که به اسم آزادی و در حقیقت برای خفقان آزادی دادیم دیگر کاری از دست کسی برنمی‌آید. به قول عبید« مخنثی می‌گذشت ماری خفته دید گفت: دریغا مردی و سنگی». این گندستان مرد و سنگ ندارد. از همه این حرفها گذشته، باید حقیقتا اولاد شش هزار ساله داریوش بود تا باز هم به این جنغولک بازی ها فریب خورد...به هر حال باید افتخارات گه آلود خودمان را قاشق قاشق بخوریم و به به بگوییم. " (1)

 

اصولا و اساسا وقتی انسان یک [...] می خورد باید پایش بایستد، انگار! با این حال نخورده باشی هم سرت می کنند توی آنجایشان و می گویند "بخور به نام آنکه تو را آفرید! " سرت هم منت می گذارند طبق طبق! زکی سه!!سرت هم به کار خودت باشد ولت نمی کنند! یک جور بالاخره افاضات قی آلوده شان را در حلقومت فرو می کنند. ببینند هم که از دهان راهشان نمی دهی از مقعد sous-cutanée می کنند! الا و بلا که تو هم باید به صراط مستقیم درآیی که ملائک چشم به راهند هنوز! حالا یکی نیست بپرسد حالا ما خبرمان نخواهیم فردوس برین گیرمان بیفتد کدام مادر به خطایی را باید زیارت کنیم! اصلا ما همجنس بازیم! ملائک نمی خواهیم به ذاتتان قسم! کچل شدیم رفت، لااقل از پوسته بیرونی مغز ِ نداشته مان بگذرید!

 

آن یکی آمده جهار بیت از بی شرف های لاکردای مثل بازرگان و شریعتی را از بر کرده و گنده گوزی هم می کند که باشد که آزاد باشیم و ما یتعلق به! خیال کرده [...] ِ اضافه خورده! اصولا همیشه همین ها هستند که رستگار می شوند! گِل و تفاله بر سر جماعتی که روشنفکرشان بشوند این حرام لقمگان!

دلمان خوش است کرور کرور تاریخ و تمدن داریم ارواح ننه جانمان! ورگوزیده ایم همگی! خدا مارکس را بیامرزد! زنده بود و می دید که مانیفستش را دوخته اند به امثال خمینی و علی و یک لعبتِ ولایت مُفَقَهه هم تخش بسته اند درجا با همان مجلدِ پرولتاریایش هاراگیری می کرد! آن یکی بدبختِ لکاته دوخط از چنین گفت زرتشت آن نیچهء خدابیامرز را بلغور می کند و تریپ ویرجینا وولف گونه اش ماتحتِ الاغ رات جر می دهد، کان کن لم یکن شیئا!!! مگوزیات اضافه!! اصولا انگاری هرچه ورقلمبیده است دارد می شود مطلوبِ خلق الله!

 

راست می روی چپ میایی باید حواست باشد تا تنه ات به تنه حضرات نخورد مبادا اپسیلون شانزدهم فیها خالدونشان دچار استمنای حاد نشود! ارث پدرشان را می خواهند انگار! باید یادت باشد سلام آن یکی را جواب کنی و سال نوی فلانی را به خیکش ببندی و بعدش هم جلوی همه دلا راست شوی که نکند باز خِر ِ وامانده ات را بچسبند و طلبشان را بخواهند. نه انگاری هر لعبتی می رسد خودش را می رساند ورِ دل بی مادر و پدر ما! الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها / تُنبان ندادیم از کف ولی بندش ماند و حائل ها....

 

حالا می گویید که چه؟ بیایم خودم را بچسبانم لبِ آستان حضرتتان؟ بوسه بر پا و دعا گوی طوافتان کنم؟ دلم را خوش کنم که چهارتا لب حوضی گاها نیم نگاهی بهمان می کنند؟ نگران هم باشیم که نکند مشاعر ِ نداشته شان خدشه دار شود؟ به یه ورش... بر جد و اباد و تاریخ آن کشوری که متفکر و انتکئول و سینه چاکانش شده باشند مستمنئانِ جان بر کف ناسیونال مسلک! اگر هخامنش با آن همه دبدبه و کبکبه باید به شما ختم شود دیگر بر خاک پدر آن نیای تان باید قهوه ای سوخته زد با دوغاب اضافه....

 

 

والسلام.

 

-------------

 

(1) : بخشی از نامه هدایت به فریدون توللی

 

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

سکوت...سکوت...سُک زدن سینه های سکوت...لبانش..دست انداختن میان پاهایش... بی شرمی...شرمی که بی آن نمی شود که شرم نداشت...که بود...که هست...بود،پیشتر...

دیگر نه... نمی آید...می آمد.نمی آمدنش... باز به پیشتر رفتن.... نمی آید... نمی- رفتن نیز...

بار دگر... دگر... دیگرِ آن دیگری... بی آمدن...رفت... آمد... باز رفتنش نیامد دیگر بار... بی بارگیِ دیگر...دیگر تر از دیگری های باز نا آمده...

بی سامان... بی هستن.... دلیلی برای هستن،بودن... یک باز بودگیِ دیگر... انگاره دیگر... فراتر از دگران... یا فروتر شاید... غلطان... از بودن...از بودنِ نبودش...نبودت... باز آمد؛ بودگیِ نبودنش...

دود... دود... دود...

آمد انگارکی... حالا چه؟ بی بودگی باز...؟ به انگاره زیستن؟... نا- آمدن...؟ تا کی پس؟ امروز...امروزها...بی امروزگی امروزها...؟

نرفت انگار...باز آمد نا- آمدنش بر پیکره بودگی نازآلوده چربناکش... کجایی پس؟...

ولی آخر... کی؟ من؟... کدام پس؟ از پسِ آن؟ نه دیگر.... کی؟ ... هان؟...

لبخند... نه!... خنده شاید....

 

 

پ.ن: بود پیشتر...انگار..

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

خِرت..خِرت...خِرت...

خِرت خرت اش می آید باز..حالا که برای بار دو هزار و نهصد و چهل و ششم نگاهش می کنم می بینم که باز همان خرت خرت را می دهد، منتهی باز انگاری فرق می کند. یک فرق که خودم هم نمی دانم چیست و از کجا سرش را انداخته و کانهو اسب وارد اینجا شده...

مهم نیست علی ای حال... یکی انگاری دارد یک چیزهایی می گوید... نگاهش نمی کنم! می گوید آهای! نگاهش نمی کنم! باز صدایم می زند، این بار بلندتر! جوابش نمی دهم. بعد که سرم را بر می گردانم می بینم انگاری کسی نیست... ولی باز صدایش بلند شد... نزدیک نیست صدا! صدایش راحت می آید...نه انگاری نزدیک نیست، پیش خودم است! همین جا، همین گوشه کنارِ هاشور خورده متورم!... بُر خورده میان دانه دانه ی ذرات هوا! که باز می نشیند روی پوستم و وزنش خِرم را می چسبد... بد جور چسبیده ولی.با وجود لذت تن فرسای شهوتناک اش دارد خفه ام می کند. شرایط مساعد است و شروع می کند به صدا کردنم. یک بار، دو بار... درست هر 5 دقیقه و 46 ثانیه یک بار صدایش می پیچد و وول می خورد میان سطح صیقلی و سفید وارِ تنش که بیدار می کند اندرونم را باز... صدایش می پیچد در پی ام، نمی هلد رها بودنش را...

اَه! برو دیگر... برو... برو که باز گرفتنت ولم نمی کند که آخر... ول کن! گرفتم؟...

ولی نمی توانم بگیرمش! از دستم لیز می خورد! چرب شده انگار! مثل روغن زیتون، که برق می زند و لیز می خورد! از میان انگشت شصت و اشاره ام وول می خورد و می چرخد، انگار! گیرش نمی آورم... خسته ام کرد، باز!

 

عدم توانایی... با اشک و آب دوغ اضافه...

 

خرت...خرت... خرت...

 

پ.ن :یکی در را ببند محض رضای خدا!

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

از میان پنجره پیدا بود انگار... از میان پنجره ای که زل زده بود بر بلندای بیابان...

 

پیدا بود از میانش، درونش که بی واژه می نگریست و می نگریست و نگریست نا دیگر نتوانست تاب بیارد نگریستن بی تابش را...

از میانِ میانش می شد دید، میانش را که وا مانده بود میانِ میانه های حیات، انگاری که حل نمی شد حد الفصل میانهء میان واره میان رویش...

باز، بازگشت که دیگر تاب نداشت باز تاب آوردن را که گیر افتاده بود در میانه... لرزش گرفت باز این میان..انگاری..نه! بس است دیگر.... اما نه! انگاری! انگاری حل شده بود وارفتگی میانش... باز میانشان میانه شده بود از میان ِخلل ِ آبی گونش...

حل نمی شد به این راحتی... نه نمی شد! نه این که بخواهد و نمی شد! نه! صرفا نمی شد... نه - شدن، شاید! حالا مهم نبود که چه میانه مانده بود در میانِ این نه و شدنِ در پیش اش! نه یی که شد می شد که دیگر شد نبود دیگر! بود؟...

; مگر نه اینکه شد بود که بشود؟! دیگر نا -شدنش چطور توجیه می شد درحالی که نا- شده به شدنِ نشدن اش می انجامید؟ .. چطور؟ کجا؟ ...باز ؟...دیگری را هم؟...

خزیده بود به نرمی... چنگ می انداخت بر شدنِ اش تا بهلد نا - بودنِ نشدنی ها را .. : "چه مدفون بود در میان ِ رنگین کمانِ سایه ها..."

 

از میان پنجره پیدا بود انگار... از میان پنجره ای که زل زده بود بر بلندای بیابان...

 

پ.ن: نا- شدن نیز شدنی بیش نیست، انگار!

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...