رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

فرزانه ای مشرق زمینی همواره در دعاهای خود از خداوند می خواست که او را از زندگی کردن در عصری «جالب» معاف فرماید.چون ما فرزانه نیستیم،مقام خداوندی چنین معافیتی در حق ما روا نداشته است و ما در عصری جالب زندگی می کنیم. در هرحال خدا نخواسته است که ما بتوانیم از جالب بودن یا نبودن این عصر، خود را برکنار داریم. نویسندگان امروز این را می دانند که اگر سخن بگویند در معرض انتقاد و حمله قرار گرفته اند. و اگر،از سر فروتنی،خاموش باشند،تنها درباره سکوتشان سخن ها خواهد رفت و در سرزنششان غوغاها خواهد شد.

 

*بخشی از سخنرانی آلبر کامو تحت عنوان «هنرمند زمان او» که در تاریخ 14 دسامبر 1957 در تالار دانشگاه اوپسال ایراد شد.

لینک به دیدگاه

و تو دست هايم را مي بندي! دهانم را دهن بند مي زني....مصلوبم مي كني! شلاقم مي زني...چشمانم را كور مي كني...آهن مذاب در دهانم مي ريزي! پوستم را مي تراشي! موهايم را از ته مي زني! دندان هايت را درگوشت نيم سوخته ام فشار مي دهي!...و من فقط نگاهت مي كنم! و هر لحظه عذابت را فزون مي كني! و تو از نگاه سوالم را مي خواني و آرام در گوشم زمزمه مي كني:

«جرم تو روياست! رويا پرستان مستحق عذابند!عذابی ابدي... پس گوارایت باید این عذاب اي روياپرست.»

 

*زمستان 1388- در حال احتضار از زندگی

 

 

پ.ن:" بر او رختی ارغوانی پوشاندند، و تاجی را که از پیچاندن چند شاخه خار ساخته بودند بر سرش نهادند. او را سلام گفتند؛ « هلا، پادشاه یهودیان!» با چوب نی بر سرش کوفتند و بر او تف انداختند...سپس او را به صلیب کشیدند...در ساعت نهم عیسی بانگ بلندی برآورد که« [...] خدای من،خدای من، چرا مرا تنها گذاشتی.» ... عیسی فریاد بلندی کشید و دم فرو بست...پاسداری که جلوی او ایستاده بود دیده بود که او چگونه مرد و گفت : « به راستی که این مرد پسر خدا بود.» "

 

نقل از انجیل مَرقُس.

لینک به دیدگاه

رفت ،می روم ،می روی،خواهیم رفت و آه که ما را گریزی نیست از این دور باطل!

رفت و رفتند و ندیدند چاک قلب های بازماندگانشان را و گذشتند از هر آنچه زمینی است و ما ماندیم و این سیاره ملعون و خالقی که هیچ وقت نفهمید که کی بگیرد و کی بیاورد! و دلمان می ماند و کرور کرور اشک نریخته و دنیایی از نیستی! ما می مانیم و این بی عدالتی، ما می مانیم تا اثبات کنیم دنیای جای خوبی برای ماندن و زندگی کردن نیست و از همه چیزمان می گذریم برای اثبات این بدیهیات!

و مسیح را زخم خورده بر خاک و خون رها کردند و برایش ترانه ها سرودند و همه از یاد بردند که مسیح روزی زنده بود، عشق می ورزید و ارزانی می داشت خوبی هایش را بر مشت خوردگان این خاک سوخته!

و دمی نیست تا بیاسایی! چشم که بر هم می زنی دوباره سیاه پوشی و گریان بر خاک دیگری! و آن هنگام که زمان خودت فرا می رسد، وقتی دم پایانی ات می آید و چشم می گردانی چیزی نمی بینی مگر خیل سیاه پوشان و خواهی دانست که این بازی حالا حالاها ادامه دارد و باز این آدمیان پاپتی اند که بازنده اند در این بازی نابرابر... "ما را گریزی از این دور باطل نیست..."

 

«ما انتخاب نمی کنیم، انتخاب می شویم. انتخاب می شویم که جنازه عزیزی را بر دوش بکشیم و در سوگش اشک و عرق بریزیم.»

پیکر فرهاد- عباس معروفی

لینک به دیدگاه

یک روز بعد از ظهر،یک روز گرم، در صلوه ظهر! یک روز بعد از مرگم، به نزدم آیید! دست کشید بر لحاف سنگی ام! دست کشید بر آرامگاه مدفونم!

اشک نریزید! اشک نریزید! مگذارید حرام شوند این ریز الماس های گرانبها! بر من بنگرید، بر استخوان های از هم گسسته ام! بر دیوارهای این شهر بنگرید، خالی کنید ذهن را از نوستالژی نبوده ها و هستن هایی که نیست شدند در گذر شن های زمان...

از یاد مبرید که روزهای خداحافظی برترین روزهای زندگی اند! بدانید که همان دم که گلی را به دست می گیرید سمفونی اشک ها و آه ها و نابودن ها کلید می خورد! مصلوب کنید ارواح گذشتگان را! بمانید با آنچه بود و نیست!بدانید و بمانید و تنفس کنید هوای زهرآگین این خرابات را! بمانید و بمیرید!در این عشق بمیرید...

اگر گذارتان افتاد، اگر ستاره شمالی را دیدید که بی امان می درخشد، تمنا می کنم قدری تامل کنید! بمانید و یاد کنید از آنانی که تاب نیاوردند این خسته دوران و گذشتند از هرآنچه خاکی ست. و اگر توانستید قطره ای الماس بریزید بر سر این خاک سرد....

 

* 13 مهر ماه، در حال احتضار زندگی...

لینک به دیدگاه

تخته سنگ می غلطد، به پایین به انتهای بلندترین قله هیچ انگاری. دست ها زخم خورده، پینه بسته! پاها خسته، بی جان در پی دمی که بیاسایند و این است آنچه یافت می نشود در این خرابات...

سفید و بی لک، به سان تنِ پاکِ دختران حاشیه مدیترانه. بی پس یا پیش. می تابد بر سنگواره بشر. بر زخم های پشتش، بر خون های چکیده بر سنگ سخت. می نگرد، بی ترحم! می نگرد بر تخته سنگ هایی که می غلطند به برین زمینان!

او نمی فهمد، نمی یابد، نمی هلد دردِ این خسته دلان را! این بی ثمران بی دنباله را! اینانی را که جز سایه خود کسی برای درد دل ندارند تا از شیارهای حک شده بر پشت شان بگویند. تن تاب نمی آورد این همه درد و پوچی را! تاب نمی آورد این بشر پاپتی زخم هایی را که کانهو خوره روح انسان را می خورند و می پکانند از درون، درونِ درون...

 

آه ماه! ای پتیاره بی همتا! تو را چه شده است؟ چرا اینگونه؟ بدین گونه خاموش و بی تنش؟ سزا نیست دم بر نیاوردن بر جیرجیرکانی که در نیمه های شب ،زیر آسمان بی انتها، مویه می کنند و خون می گریند! آه ای ماه! روا نباشد بر ناله های این زمینیان سوخته دل نگریستن و زبان نچرخاندن.از انصاف به دور است این سکوت، از بهر هر مصلحتی که در ذهن می چرخد!

ماه! ماه... ماهِ من! آن درخشندگی خیره کننده ات حرامت باد که درخشندگی چه ارزشی دارد اگر سرها را درمانی نباشد و تن ها را استراحتگاهی؟! بگو ای سبک مغز بی مقدار! بگو به که تعلق داری؟ آنانی که شب و روز مدحت می گویند و نوستالژیک وار ستایش ات می کنند یا آنانی که پناهی جز قطرات اشک شان ندارند و شب هنگام سر بر آسمان بلند می کنند تا مگر نوری بر آنان بتابد و خیسی گونه هایشان را به درخشندگی آن خشک کنند؟....آه ماه... دیگر توان نوشتن ندارم لاکردار... ماه...ماه....

 

 

آنجا انتهای سفر من است

و هر گاه به آنجا خيره می‌شوم

کوهستان ساکت و آرام

در فضای «غروبی دلگير»

دامنش را باز کرده،

مرا می‌خواند

و من در عصری رو به غروب تنم را

به خاک می‌سپارم

تا از آن شقايقان وحشی برويند

شقايق وحشی تصوير زندگی من است.

 

* جمعه،9 مهر. در حال احتضار از زندگی...
لینک به دیدگاه

می افتد...پایین تر و پایین تر... تا مابعد ابدیت!

و همینطور پیش می رود! می سوزد و می درخشد! و می افتد...

ستاره می سوزد، نور می بخشد بر این کره خاکی! ستاره فرو می افتد آرام آرام... به دریای نیستی!

و این دریا پر از ستاره های نیم سوخته ای ست که پر می کشند از کهکهشان. همه پرپر می شوند، نور می بخشند و روشنایی و در انتها قعر دریا آرامگاهشان خواهد بود!

آه ای فرزند ستاره! تو را گریزی نیست! خواهی رفت در دریای ستارگان، به سان چراغی درخشان! نه! تو را گربزی نیست! بدرخش ای فرزند ستاره! رویاهایت را به آسمان بسپار!

و تو را گریزی از رویاهایت نیست، آن دم که دنیا به اتمام رسد،رویاها را پایانی خواهد بود!

بدرخش فرزند ستاره! تند و سوزنده،آرام و درخشنده! بدرخش و بیافرین!

 

و آن دم که روزها، تیره و تار برسند، به سان سایر ستارگان، خود را در رویاهایم غرق خواهم کرد. غرق شده و درخشان، به سان ستاره ای سوزان....

لینک به دیدگاه

روزها گذشتند و می گذرند. بی تو، بی ما... هر لحظه اش گذشت و حالا طرح نوستالژیک اش مانده و منی که مانده ام با این حجم بیهودگی...

زود گذشت یا دیر را نمی دانم. اصلا یادم نمی آید چطور گذشت...خوب، بد، بی حس...چه اهمیتی دارد؟! چه اهمیتی دارد دیگر چه می گذرد.ولی...حالا چطور؟! حالا که در طرح حوضچه خاطرات نگاه می کنی چه می بینی؟! حس می کنی فشارش را؟! حس می کنی درد حسرتش را، درد نبودن ها را؟!...

انگار سهم هر کسی یک چیزی ست. نمی دانم، شاید حق با هدایت بود؛ "این هم یک جورش است." (1) انگار پایان های خوب و زیبا، آنهایی که وقتی بچه بودیم در گوشمان می خواندند فقط برای شنیدن بودند و بس. سهم ما که همان انتهای بی رحم بود، ما را با پایان های رویایی کاری نبوده و نخواهد بود...لغات را پشت به پشت هم قطار کردن دیگر عادت شده...دیگر عادت شده که فراموش کنم گذشته را. بگذریم که گاهی... گاهی فراموش می کنم که تو همیشه قوی تر از من بودی، و همین قدرت وجودت بود که دوست داشتنی ات می کرد و فشار قلبم را فزون.و گاه از خود می پرسیدم که اصلا پشت آن قدرت قلبی هم بود یا نه!...

و سکوت ها در پی یکدیگر...محسور در این پوسته شکننده سنگی... بی بودن و غم نبودنِ بوده ها!و من هنوز افتخار می کنم به این عظمت قدرت ات. به اینکه چقدر راحت کنار می آیی با آنچه بوده و دیگر نیست. افتخار می کنم به این عظمت لایتناهی، به این سرمای بی کران، به این بیابان یخ زده و حرف های خشک شده روی لب...

گلی می گذارم به یاد آنچه بود و دیگر نیست...( اگر آن بود براستی بود، بود...) به یاد طرح لخت شیر در قهوه....:icon_gol:

 

"خسته، حتماً، فليسه‌ي من، وقتي اين نامه را برمي‌داري خسته هستي، و من بايد به خاطر چشم‌هاي خواب‌آلود تو هم كه شده، سعي كنم روشن و واضح بنويسم. آيا بهتر نيست نامه را همين الآن نخوانده كنار بگذاري، دراز بكشي، و بعد از اين هفته‌ي پر سر و صدا و ازدحام چند ساعتي به خواب بروي؟ نامه در نخواهد رفت و حتي خيلي هم خوشحال خواهد شد اگر تا بيدار شدن تو روي تخت در انتظار بماند...." (2)

 

یادداشت ها:

(1) : نامه هدایت به شهید نورایی

(2) : نامه به فلیسه - فرانتس کافکا

لینک به دیدگاه

فزون، درد و غم اشک!

روان بر سایه های نیستی! روان بر بیابان و چشمه ها جوشان و دلویی نیست که سیراب کند تشنگان را! طرح می بندد، طرح می بازد زندگی! بی فزونی ِ هستی! چگونه توان خواند ترانه هستی را، ترنم مستی را؟! نیک باید دانست که گذار است آنچه هست و نیست.لیک،انگار،بباید بود و زیست.

نور می تابد بر سیاره! دوار میان خلا محض! چیست رسم زیستن میان این زیستن ناپذیر؟! چه فرق می کند؟ با هستن و نا نیستن؟! نومیدوار! نه، بی- امید وار! بال می زند پروانه،بی پروا! با بال یا بی بال، با امید یا بی آن، چه فرقی می کند؟ چه اهمیت دارد در این طوفان بی برگی؟! پس چرا نالان و بی درمان؟! رها از خود و اغیار! میان اغیار، نام گذارده ها، بی هویت ها و گریبان ها! لرزان در صخره ها،در میان صخره ها، پدید آمده از درد و بی مرگی! چه طرح بر بستن شاید تا گذر کند این شب هنگام؟!...شب ساران! دلداران و بوسه های پنهان - از شرم و حیا! از امید بستری سوزان، شهو.ت وار.عشق های ناب،بدون درد، امید یا آرزو! پس نیک باید شمرد امید ناامیدان را! آرمان های بی رستاخیزان را!

این است امید و آرزو. این است روان بودن میان بیابان بی انتها! همچو شن، ماسه و سنگ! ثابت و بی تحرک. سنگ های بی نام، ساکت و مغموم! از غم بی کسی کرکسان،خاران و خشکه درختان! اخترکان می نگرند، بر این خاک بی مقدار! نو می تابانند و می درخشند! می گریند، می رقصند!ترانه می سرایند و بشر می ماند و سمفونی ای محزون و نور باران!و کس نمی داند...که ستارگان مرثیه مرگ خود را می سرایند (1)، بی چشم داشت! بی هراس از بودن و نبودن! می هلند یافتنده ها و می شوندگان را! تا بشنوند زمینیان، آه بکشند و نوستالژیک وار اشک بریزند! ستارگان مرده اند و کس نمی داند، و چه اهمیتی دارد آخر؟! همه می میرند...می روند و اغیار می مانند و این میراث محزون. هر آنچه می میرد، می زاید دگر را! چون ستارگان فرو رفته در دریای نیستی!

و باران می بارد در این قبرستان بی انتها! ایستاده در میان قطرات، بی خویشتن و خویش و بی بودن ِخود و نبود اندوهناک نبوده ها! بباید ایستادن زیر باران و روی برگرداند از آنچه بود؛ ماند با آنچه نیست! ستاره و باران و اشک...

 

"...نه، این مردانی که موی سیاه خود را در جنگ سفید کرده اند تنها شب ها نمی گریند.آنها روزها نیز می گریند.مهم آنست که نباید کوچک طفلی،با نظاره اشک های غیر عادی آنان، که گونه های مردانه شان را می سوزاند، جریحه دار گردد."(2)

 

-------------------------------

 

*یادداشت ها:

(1) : ستاره ها در هنگام مرگ، نوری از خود منتشر می کنند.همین نور است و که به چشم ما انسان ها می رسد.اکثر ستاره هایی که ما امروزه می بینیم، میلیونها سال است که مرده اند.

(2) : سرنوشت یک انسان - میخائیل شولوخف

لینک به دیدگاه

" من دراز کشیده بودم.ماه خون آلود در افق نشسته بود.بعد کم کم سریع و سبک خودش را بالا کشید و هرچه بالاتر می رفت، روشنتر می شد...با گرمی ملایم،سبک و عریان آمد از آستانه در گذشت و با کندی اطمینان بخش تا تخت پیش آمد،در بسترم غلتید و با خنده های درخشانش بر من طغیان کرد..."(1)

 

زیستن را سببی باید بودن، تا بودنِ هست ها را معنی باشد،زیستن- به زیستن شاید! جز این نیست هر آنچه بشر را به اندیشیدن و آفرینش وا می دارد. بشر ،به سان برده ای مفلوک،از این اربابان نامیمون،تازیانه می خورد؛با خون های لخته شده و دلمه بسته بر پشت.انسان مدرن،به سان سیزیف این اعصار،بار سهمگین گذشتگان بر دوش، از کوه بالا می رود.این چنین است ریشه این زایش ها،خواستن ها و پس زدن ها! اینها همان "یک" هایی اند که سرنوشتی جز یک بودن ذر انتظارشان نیست.

به انتظار نشستن،در پی بود ماندنِ آنچه بود.بی آنکه نگاهی به جلو بیاندازیم.هرگز یادمان نمی ماند که آنچه گذشت را نمی توان بازگرداند. می گذرد به سان قطرات چکیده بر رخ سنگ! به سان دفن شدن ماده سگانی که به جرم آویزان بودن آب دهانشان،نشانی از سرب، دایره وار، بر پیشانی شان می زنند! باز نگردد آنچه بود و نیست، باز نگردد...

نوستالژی، اشک و آه و درد! اینها تازه نیستند در این بی انتها دوران! لیک بباید زندگی را،زنده بودن را - نه صرفا نفس کشیدن - صرف کردن! خوب، بد، زشت یا زیبا! آنچنان ببیاید بود که زندگی خود خجل شود از بودنِ خویش! اگر بشر را رسالتی باشد در طول حیات بی مقدارش روی این خاکدانی ناسوت، نبایدش بود جز انتقام گرفتن از خدایی که بدون تامل خود را در بین بشر و دردهایش جا می کند.

و ماه می تابد بر پیکره! آن دم که اشک ها را فعلی جز فرو ریختن نباشد! می نگرد صامت و چشم می دوزد بر این چشمه های جوشان.بی ترحم و فرجام. حکم صادر شده، بشتابید! به سوی فراموش خانه! به سوی طناب دوار! همچو مار به دور قربانی " بزن مکداف! لعنت بر کسی که بگوید: « بس است! دست بردار!»" (2)

 

"ولی اینها همان مرغانند که آن روز روی اقیانوس اطلس فریاد می شیدند. مرا می خواندند، همان روزی که من به طور یقین فهمیدم که شفا نیافته ام،که هوز هم در این دام گرفتارم و باید با آن بسازم. زندگی افتخار آمیز تمام شد، اما خشم و تحاشی هم به پایان رسید.می بایست سر تسلیم فرو آورد و به مجرمیت خویش اعتراف کرد." (3)

 

-----------------------

یادداشت ها:

(1) : کالیگولا - آلبر کامو

(2) مکبث- ویلیام شکسپیر

(3) : سقوط - آلبر کامو

 

 

* در آخرین روزهای زندگی تابستان 89 ، در حال احتضار از زندگی....

لینک به دیدگاه

meh1.jpg

 

 

دست می سایند درختان، تک و توک بر پیکرهء یک دِگر…

دست می سایند بر بی مرگیِ ریشه هایی که نیستند مگر برای بی ریشگیِ آنانی که ریشه در ریشه کنیِ ریشه داران دارند…

دست می سایند درختان.سرد و خشک و خونباره…

 

پ.ن: عکس برای وبلاگ یکی از دوستان است.

لینک به دیدگاه

" ای دنیای پیر! باید رفت. دژخیمان تو خسته اند و کوره بغضشان به سردی گراییده است... خداحافظ مردم دلیر! روزی شما خواهید فهمید که اگر انسان بداند که بشر هیچ و پوچ است و اگر بداند که چهره خداوند موحش و زشت است نمی تواند بخوبی زندگی را برگذارد..." (1)

 

نیست ای نیست مگر بودن نیست ها! نبودن بوده ها و طرح بر بستن بود....

هستن را نشاید،گر نباید بود نیستی را. چه که هستی را گریزی از نیستی اش نیست و نخواهد بود. نیست باید بود اگر هستی را بایست. پس بباید نیست و هستی آفرید! ولی چگونه دم فرو ببندیم بر نیست؟ چگونه فریاد برنیاوریم بر نبودن هستمان؟! بر باور بودنمان چگونه سرپوش بگذاریم گر نتوان بود مگر در بودِ نیستی؟... کاش نه هستی می بود، نه نیستی..کاش هیچ نمی بود! هیچ از هیچ ها! اما....گریزی نیست! "یک و یک می شوند یک"

... بیاید بود تا نابودن را بشاید!گریزان از این دو...دوان میان نت ها و سکوت های ممتد! لغات در هم تنیده! لخت و عور، بی عفت... بی شرم و واژه هایی که بکارتشان می گسلد ز هم در این عشق بازی نامیمون و ناخواسته.

پس فریاد از برای چیست؟ نعره دیگر به چه کار آید اگر هر چه هست و نیست را بباید بود؟! اگر اجماع یک ها تا ابد الدهر یک می شود پس دیگر آن و غیر ِ آن چه معنایی پیدا می کند؟!

پس چیست این چرخ دوار اگر مرا ببایدش بود ویلان میان یک ها و آنچه یک ببایدش بود و پس از آن دیگر هیچ؟... پس چرا و چگونه؟!

 

"چه بناست بکنم؟ چه خواهم کرد؟ چه باید بکنم؟...در موقعیتی که منم چگونه پیش روم؟ با آپوریای ناب و ساده؟ یا با تصدیق ها و نفی هایی که ناارزنده شده اند؟ همچنان که به زبان آورده شدیا زودتر یا دیرتر...و گرنه کاملا ناامید.ولی کاملا نومید..." (2)

 

و آنچه را مهم است به چشم نمی آید ،چه که چشم ها دو دو می زنند میان آنچه نیست،هست.پس نیست را باید نیست بود تا هستش باشد از پِی؟! تا کی؟ " اکنون کجا؟ اکنون کی؟" زمین دهان باز کرده از درد و نعره می زند دریا و خشم می ریزد آسمان بر این خاکیان سوخته قلب! فریادی باید، حتی اگر چیز بامزه ای در جریان باشد. حتی اگر نباید بود در این نابوده های عظیم! دهان که باز می شود نعره ها سر بر می آورد و می ماند حرف هایی که هرگز گفته نخواهند شد و مدفون در میان خیل شن های زمان. پس ساعت زمان باید شکست. خُرد باید شد آن مترسک کاهی که به هیچ دردی نمی خورد مگر خوراک کلاغ ها شدن. پس آتش باید بگیرد این زمین، این آسمان،این جنگل نیمه منجمد؟ پس به سوی آتش! به سوی آتش! به سوی نیستیِ نیست انگاری! اگر زیر تمام ناخن ها چرک و کثافت است پس چرا بایدشان زیستن و بیمار تر ساختن این مردمان را؟! ناخن ها را بباید جدا کرد ز دست، دست ها ز تن، تن ها ز سر و خاکسترشان بر باد. مشعل بیاورید! این شهر را سوختن و ساختن باید!

 

"بجای همه اینها، من سازمان و نظم نو می آورم. نظم نو و سازمانی که ممکن است شما را در بدو امر ناراحت کند.ولی بالاخره خواهید فهمید که یک سازمان خوب و صحیح بیشتر از یک هیجان و احساس غلط می ارزد..."(3)

 

هیچ. هیچ و هست و بود و شد! شدن را آن زمان آزمودن باید بود که اسمان را باریدنی باشد، لب ها را بوسه ای باشد و شهو.ت را آرامگاهی! هیچ ها که برقصند دیگر معانی نامفهوم خواهند شد. شدن ها نیست می شوند و هیچ ها هست! اما هست ای را هستی باید تا نیستی نیست کند هستگان را! بشری باید که قربانی شود در پای خدایگان. جز این نبود که خدایان دروغین آفریدند برای بودن، بود ای که بودِشان را تضمین کند، که نبودش بر بودن و هستنشان بیافزاید! پس بشر باید بود. دیوانه ای باید بود که قرعه ای به نامش زنند! زنجیرش کنند و عقابان هر روز جگرش را بخورند. چه که اگر بشر نبود نه تنبیهی می بود و نه عقابی و نه جگری که شب ها ز نو بروید! بشر باید بود! دیوانه باید بود، دیوانگی سزاست اگر خدایان بی مقدار مظهر عقل و خردند! دیوانه، دیو آنه باید بود!

 

"هرچقدر می خواستند وقت داشتند، زیرا طوفان تا غروب آغاز نمی شد.بزدلی بی تردید یکی از بدترین گناهان است. چنین گفت یسوعای ناصری! نه اینطور نیست فیلسوف. مطلقا بدترین گناه است... «من و تو همواره با هم خواهیم بود.» فیلسوف سرگردان ژنده پوش داد سخن می داد: « هرکجا یکی از ما برود، دیگری نیز همراهش خواهد بود. هرچه مردم درباره من بگویند درباره تو نیز خواهند گفت...» پیطلاس در خواب به لابه گفت: « فراموش نکن که برای من دعا کنی.» حاکم شقی القلب یهودا به تکان سری از سوی همدمش، گدای سارید، اطمینان خاطر یافت و از خوشحالی در خواب گریست و به خنده افتاد..."(4)

 

اما "دیوانه ها می میرند" . این دنیا را جایی برای سبک مغزان نیست، همه باید عاقل باشند، همه باید سر به مهر باشند و گناهکار برای دانستنشان. دیوانگان بی گناهند، کسی نیست که دیوانه ای را به محاکمه بکشاند! و تناقض از همین جا آغاز می شود. اگر باید همه به مجرمیت خویش اعتراف کنند، اگر بناست که همه برای جرمی که خود نیز نمی دانند چیست در چرخدنده های عدالت گرفتار شوند پس دیگر دیوانه را زیستن نشاید! پس به دنبال ات می آیند، از توی رختخواب بلندت می کنند و نشان بر زیر بغلت می زنند.نه! دیوانگی شایسته دنیای پر منطق عاقلان نیست! نهان باید شد درون خانه، از جنون! از ترس جنون، از شرم جنون و جنون خواهی! دهان ها دهان بند خورده و سرها سنگین از فشار سنگ های عدالت. و کس نمی بیند که ترازوی حق و حقیقت را تعادلی نیست، چه که چشم ها بسته است از شرم جرم های ناخواسته و ناکرده! نام ناپذیر ها اینگونه سر بر می آورند از میان خاکستر های زمان! بی برگشت و بی آغاز. دوری ساده و بی گریز، آپوریا! آپوریای ناب و ساده! بی خویشتن و بی هستنِ هستی که نیست در نیستیِ نابوده ها!

 

"ک. گفت: « اما من گناهکار نیستم، اشتباهی شده.و اگر کار به اینجا رسیده، چطور می توان انسانی را گناهکار خواند؟ ما همه به سادگی اینجا انسان هاییم، یکی به اندازه دیگری.»

کشیش گفت: « درست است.اما همه گناهکاران همینطور حرف می زنند...» "(5)

 

دنیا را با جنون کاری نیست.تنها چیزی که کثافت کاری های عاقلان را مسلم و بدیهی می کند یک دورغ ِخوب و جویی از خون است! اما تنها یک دیوانه لازم است تا این نظم نوین را از کار بیاندازد، تا تفاله هایش را در دریا بریزد و آب گل آلود جوی ها را به خون نظم پذیران آغشته کند! اما زیاد خوش بین نباید بود. نظم آهنین را یک تن نتوان بر زمین زدن! "یک" باید شد! باید همه یک ها را یک کرد تا "یک" پدید آید از میان یکی ِ این "یک" سانان! آن زمان که "یک" براستی یک شد می توان امیدی به آسمانی قابل تنفس داشت! اما باز نباید زیاد خوشبین شد. چه که "یک" هم تاب مقابله با نظم ِ نظم گذاران را ندارد. نظم حاکم می شود، دیر یا زود، خوب یا بد! اما "یک" ها می آیند و می روند و این چرخه تا ابد ادامه می یابد." تخته سنگ هنوز می غلطد." به سان برده ای که می داند گریزی از خورده شدن به دست شیران قفس نیست؛چه در هنگام کم کاری ناشی از خستگی و چه در زمان کهولت! مرگ را گریزی نیست اما گوی ها باید افکند!سخن ها باید گفت حتی اگر طرحی به جای نماند مگر طرح سنگواره های نوستالژیک! حتی اگر سرآغاز و سرانجام ما نیستی است بباید بود و صرف کرد این بودن را تا نیستی را بودن باشد! تا بودن را ، بودنی باشد و هستنی! بر زمزمه های هیچ انگاری باید گوش سپرد، تا گوش ها را توان شنیدن است. نیست انگار باید بود تا نیست را هست شود! حتی اگر هست را نیست باشد،حتی اگر نیستی، هستی مان باشد. بباید غلطید، بباید رفت تخته سنگ هنوز در پایین کوه است و خدایان چشم انتظار! نباید منتظرشان گذاشت! نباید دم فرو بست...تخته سنگ در انتظار است، غلطیدن شاید....

 

"ارباب: وقتی من نمی دانم که کجا داریم می رویم،چگونه می توانم راه را نشان دهم؟

[...] ژاک: اجازه بدهید راز بزرگی را برایتان بگویم.یکی از قدیمی ترین حقه های نوع بشر؛ به پیش هر جا که شد، است.

ارباب: هر کجا که شد؟

ژاک" به هر کجا که نگاه کنید به پیش است!

ارباب [بدون شور و شوق] : این عالی است ژاک! این عالی است.

ژاک [غمگینانه] : بله ارباب. به نظر خودم هم خیلی عالی است.

ارباب [با اندوه] : خب،پس، ژاک به پیش! " (6)

 

------------------------------------

 

*یادداشت ها:

(1) : حکومت نظامی - آلبر کامو

(2) : نام ناپذیر - ساموئل بکت

(3) :حکومت نظامی - آلبر کامو

(4) : مرشد و مارگاریتا - میخائیل بولگاکف

(5) : محاکمه - فرانتس کافکا

(6) : ژاک و اربابش - میلان کوندرا

 

 

پ.ن: این نوشته، تقدیم به یکی از بهترین دوستانم شده بود.

لینک به دیدگاه

گذار از نیستی ممکن نیست...

بی مایه، بی درون و برون ماندن و بودن.بی بودن، و داغ نبوده ها بر پشت. به سان پرومته این دنیای خاکی، پرومته ای که آتش را به بشر هدیه داد و به زنجیر کشیدندش.این تجسد (reincarnation) تا ابدالدهر ادامه خواهد یافت، تا ابدیت و آنچه فرای آنست...

نوشتن سخت نیست، حداقل نه برای بعضی ها. بگذریم که نوشتن با نویسندگی تفاوت فراوان دارد. نه، نوشتن زیاد سخت نیست. کمی حس می خواهد، همین ( لااقل برای من که تا به حال اینطور بوده) . برای نوشته هایم زیاد زمان مصرف نمی کنم، در بهترین حالت نیم ساعت الی چهل دقیقه. آن هم در مواقعی که منابع مورد نیازم را پیدا نکنم... نه، نوشتن چندان سخت نیست!

 

" اما برای سخن گفتن از همه چیز و با همه کس باید از چیزهایی سخن گفت که همه می شناسند و نیز از واقعیاتی که برای همه مشترک است..ما به نسبت چیزهایی که با هم می بینیم، به مناسبت چیزهایی که با هم از آنها رنج می بریم، به هم شبیهیم.رویاهای مردم به هم شبیه نیست،اما واقعیت جهان، وطن مشترک همه ماست." (1)

 

چیزی باید باشد.چیزی باید باشد که این بی رنگی و بی مرگی را جولان دهد. چیزی باید باشد تا معنی دهد به این نیست انگاری نیست شدگان.نه، خدایان که مدت هاست خود نیست شده اند در این طوفان نیست انگارانه! آنچه هست و نیست همه بین انسان هاست. این که می خواهید این را انسان گرایی ( اومانیسم) بدانید و دم از از بین رفتن معرفت و رشد ماشینیسم و کمبود حس انسانی و ماورایی بزنید مشکلی را حل نخواهد کرد. بلکه صرفا با اضافه کردن وجودی مجهول به سایر مجهولات دیگر این دنیا، تنها مساله را از آن چه بود سخت تر می کنید. برای از بین بردن نیستی لازم نیست نیستی بالاتری را جایگزین آن کرد.

 

"سرانجام بازگو کیستی

ای قدرتی که به خدمتش کمر بسته ام

قدرتی که همواره خواهان شر است

اما همیشه عمل خیر می کند." (2)

 

آنچه به انسان معنی می بخشد، آنچه انسان را انسان می کند علاقه و توجهی ست که این موجود به همنوعان خود دارد ( یا لااقل داشت) . این اصل تنها در مورد انسان کاربرد ندارد،اما انسان شاید تنها موجودی باشد که این توجه و علاقه را هدفدار انجام می دهد، یا به هدفدار بودن آن پی می برد. جامعه شناسان برای بررسی رفتار انسان، عشق و علاقه و به دنبال آن تنفر و خشونت، نظرات متفاوتی بر اساس مشاهدات خود ارائه کرده اند؛ از جان لاک که تصور می کرد انسان بعلت عاریت گرفتن وجود خود از ذات قدسی خداوند لزوما می بایست گرایش به نیکی داشته باشد تا توماس هابز که ساده ترین مناسبات بشری را ناشی حس خشونت طلبی و قدرت خواهی و ترس از کشته شدن بخاطر تقابل این نیازها در افراد می دید. حق با هرکدام باشد، انسان نیازهای احساسی خود را به هدفی سوق می دهد. او هدف وار دوست می دارد، تنفر می ورزد، اشک می ریزد یا خنده سر می دهد. شاید اغراق نباشد اگر بگوییم تمام آنچه بشر در طول ادوار انجام داده و آنچه در ادامه این سیر بی انتها انجام خواهد داد همه از این هدف دار بودن محسوسات نشئت می گیرند. حتی اگر در خودآگاه این اصل را رد کنید در تیره ترین نقاط ناخودآگاه خود گرایشی شدید به این امر خواهد بود.

 

"آلنده: من در تمام زندگی با تو از عشق و مهربانی به انسان ها گفته ام.حال تو دنبال جنگ هستی؟ تو، دختر من؟

تاتی: انسان دوست ها بی دفاعند تو برای دشمنان مثل یک طعمه زنده هستی.

آلنده: من حاضرم بمیرم تا این دنیا حداقل کمی بهتر شود و انسان ها انسانی تر." (3)

 

نوشتن کار چندان سختی نیست. باید خواست، حس داشت. آنان که خوانده اند می خوانند هم به صورتی لطف و محبت خود را می رسانند؛" ماشا...قلم – قلم سنگینی داری و ...." از طرف دیگر هم هستند که این خط خطی ها را منحط می خوانند و پیامبر (!!) نیست انگاری خطابم می کنند.امثال اینها کم نیست. این که حق با چه کسی ست را نمی دانم و در واقع برایم چندان اهمیتی هم ندارد. موضوع این است که این نیاز که باید علاقه یا تنفر خود با آنچه به ما برخورد می کند و در سر راهمان قرار می گیرد را ابراز کنیم در همه به نوعی هست. در انتها کسی نمی پرسد ( یا لااقل بلند نمی پرسد) که آنچه این زایشات ( اگرتعبیری مبنی بر شبیه بودن نوشتن به زاییدن را درست بدانیم) گاه به گاه را موجب می شود چیست؟ این نیاز لاکردار که شخص را وا می دارد تا بگوید از کجا ناشی می شود؟ با آنچه بالاتر ذکر شد شاید بتوان این نتیجه را گرفت که محسوسات انسان را به این کار سوق می دهد.چرا و چگونگی این امر در این مجال نمی گنجد، اما نیک باید دانست که آنچه زایش های ادبی- هنری را ناشی می شود دردهایی است که "مثل خوره روح انسان را در انزوا می خورد." اما اینکه این دردها چیستند و از کجا نشئت می گیرند چندان مورد بحث دیگران قرار نمی گیرد. شاید به همین خاطر است که انقدر به اتوبیوگرافی نویسندگان و شاعران اهمیت می دهیم؛ چه که می خواهیم آنچه را که تا به حال به آن محلی از اعراب نگذاریده ایم کشف کنیم. اما این مورد، همیشه از آخرین چیزهایی ست که توجه خواننده را به خود جلب می کند. بخصوص در عصر نویسندگی مدرن که اصولا آنچه نویسنده یا شاعر را به نوشتن واداشته آخرین چیزی ست که در ذهن خواننده علامت سوال ایجاد می کند. ( بر خلاف دوران کلاسیک که تاویل و برداشت ها از یک اثر معمولا تاثیر مستقیم از گذشته و دوران زندگی نویسنده آن داشته) همه چیز به یک شوخی شبیه است؛ دردی روح را آزار می دهد، ذهن را به خود مشغول می کند و آفرینشی را بوجود می آورد. حال اینکه چه عامل یا عواملی باعث شده تا این مخلوقات بینوا پا بر عرصه سفید کاغذ بگذارند توجه کسی را ( نه در اوایل مرتبه) جلب نمی کند.

 

" ...خیلی وقت ها روی صحنه درباره خوشبختی خوشمزگی می کردم.برنامه های زیادی در این مورد داشتم...ولی حالا دقیقا می دانم که خوشبختی چیست.خوشبختی وقتی ست که دخترت زندانی نشده و خطر اعدام تهدیدش نمی کند. همین و بس.خیلی ساده. بقیه اش فقط دلقک بازی است...." (4)

 

آنچه می آفریند خود خواهد مرد و آنچه در خواهد ماند، رونده!قدرتی نیست که بتوان این چرخ دوار را به ایستادن و تعظیم وادار کرد، چه که اگر می بود دیگر هیچ چیز معنی نداشت، حتی خود نیستی! هست و ها نیست ها را به هم آمیختن، آفریدن و ماندن در نیستن هست ها، این است آنچه می ماند از نبودن مانده ها! بباید ماندنی باشد بر ماندن نامانده ها، و اگر این آن چیزی ست که انسان را از خدایان متمایز می کند پس سزاست گوی ها افکندن و تکیه کردن بر پایه های سست نامانده ها و ماندنی که نیست و هستش، هست ای در خود دارد....

---------------------------------

*یادداشت ها:

(1) : تعهد اهل قلم- آلبر کامو

(2) : فاوست - گوته

(3) : گفتگوی ناتمام - واسیلی چچکوف

(4) : مصاحبه در بوینس آیرس - گنریخ باراویک

لینک به دیدگاه

شب که می شود، باز می مانند دروازه های دوزخ! شب که می شود بی ثمر می ماند تکاپوی این خسته مردمان! شب که می شود دهان باز می کند آسمان! بی مرگ و نیستی! بی هستیِ هست کنندگان!...

شب هنگام می درخشند ریز اخترکان نوستالژی... شب که می شود پایان می یابد زندگی و مسکن می یابد شهوت...شب هنگام، تن ها ملتهب است و بی عفت! شب هنگام می گسلد بکارت درختکان معصوم. رنگ می شود تخته سفید با قرمزی خون، سرها درمان می باید و دست ها تکیه گاهی!

شب ها، آدم جان می دهد زیر وزن دنیا! دوخته می شود چشم ها به آسمان، به این قاعده مند بی در و پیکر! و سمفونی اشک و آه کلید می خورد از نو... و شب که می شود چشمه ها جوشان می شوند و دلو ها رونده!

شب که می شود، ناامید مردمان می مانند و آب دیده، خزیده در کنج غم!

 

يه شب مهتاب ~ ماه مياد تو خواب

منو می‌بره ~ ته اون دره

اون‌جا که شبا ~ يکه و تنها

تک‌درخت بيد ~ شاد و پراميد

می‌کنه به‌ناز ~ دسشو دراز

که يه ستاره ~ بچکه مث

يه چيکه بارون ~ به جای ميوه‌ش

نوک يه شاخه‌ش ~ بشه آويزون…

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

انکار هستی ممکن نیست مگر با پذیرش وجودیِ آن.

زیستن،نه صرفا نفس کشیدن، گاه ناممکن به نظر می آید. عشق ورزیدن،خواستن و دیوانه وار در اقیانوس شهوات غرق شدن! اینها گاه آنچنان دور و دست نیافتنی به چشم می آیند که مفهوم خود را از دست می دهند. سخن بر سر پس زدن و گریز نیست، بر سر خواستن و دست از طلب برنداشتن نیز. گاه هرچه هست و نیست همان چیزی ست که پیش رویمان است. نیک یا بد، زشت یا زیبا، روا یا غیر آن!

کاری نتوان کرد؛ نه می توان « نه- خواستن» را صرف کرد و نه بیش خواستن را. در این معادله نه طلبه ای هست و نه مطلوبی! آنچه هست نه صرفا یک موقعیت که تنها موقعیت ممکن است.

 

" کلو : تو به زندگی بعدی معتقدی؟

هَم: مال من همیشه همین بود." (1)

 

باری،نیست انگاری را مقصدی نشاید! فی الواقع همین که نیست انگاری را به مثابه یک مسیر فرض کنیم، نشانگر این است که هیچ از آن نفهمیده ایم.نیست انگاری را نه ابتدایی ست،نه انتهایی و نه فرجامی! نیست انگاری را بی مایه نیز نمی توان دانست،چه که آن را مایه ای نیست که بخواهیم در باب وجود یا عدم آن به بحث بنشینیم.نیست انگاری نه می زاید،نه می میراند و نه می آفریند و نه می فِسُرد.شاید چندان بعید نباشد که نیست انگاری را به سان گودال قبر درنظر بگیریم. گودال نه بد است و نه خوب، نه زشت و نه زیبا! گودال،تنها یکگودال است. آنچه گودال را موحش می کند تصور قرار گرفتن جنازه در درون آن است.حال اگر آن گودال را تهی از هرگونه شیئی خارجی در نظر بیاوریم،می بینیم که نه موحش است و نه شوق برانگیز. گودال،گودال است.همین!

 

"اختران نارنجی زنگاری.نوعی همخوانی قلیایی.

سوسو زدن ادامه یافت و سرانجام ناپدید شدجُلپاره ای کپک زده و بوی ناگرفته پشت دوالبچه ای کشودار...خیابانی پیش روی راه دوچرخه رو،که غرق غبار حسرت از آن می گذشت.درنهایت نه چیزی بدست آمده و نه چیزی به انجام رسیده بود..." (2)

 

هرگاه که هست ها،آنگونه که هستند درک شوند دیگر نیازی به داوری و قضاوت نیست.آنچه بود و هست،تنها هستی ِ ممکن می شود و بدین سان دیگر نیک و بد معنایی پیدا نمی کند،حتی آنچه فراسوی این دو ست! همچنین عدل و ظالم و مظلوم! انسان آن چیزهایی را به ترازوی عدالت واگذار می کند که در درستی و نادرستی آنها شک داشته باشد.بعبارت دقیق تر، انسانی که گمان می کند آنچه هست نباید باشد و هستی غیرِ آن سزاوارتر است،خود را در چرخدنده های عدالت گرفتار می کند.و این چنین است که بشر دست به تکاپویی تهی می زند تا نیست ها را هست کند و بالعکس! اما اگر به راستی وجود، گریزی از هست بودنِ خود ندارد،پس جز آن چه معنایی می یابد؟! نیست و هست و هر آنچه فراسوی آنهاست همه خواستگاهی جز انسان ندارد. هست و نیست خارج از ذهن آدمی نمی تواند موجودیت داشته باشد و مانند باقی چیزها همزمان با مرگ پایان می پذیرد.

با همه این اوصاف،باید زندگی کرد. نفس کشید، لااقل!این مانیفست قشر عظیمی از این مردمان است؛زنده باید بود " تا شقایق هست"!چندان غیر منطقی به نظر نمی رسد! حبّ ذات، شاید آخرین چیزی باشد که انسان بدان دست می آویزد! مهم نیست جان، تا چه حد فرسوده شده باشد.مهم نیست که تحمل این صرف فعل تا چه حد دردآور باشد! زیستن سزاوارتر است تا بدرود حیات گفتن؛ "واعظان دیر مرگی" وارثان زمین و آسمانند!

 

" یک شاعر در بیست و یک سالگی می میرد. یک انقلابی یا یک ستاره راک در بیست و چهار سالگی. اما بعد از گذشتن از آن سن،فکر می کنی همه چیز رو به راه است.فکر می کنی توانسته ای از «منحنی مرگ انسان» بگذری و از تونل بیرون بیایی.حالا در یک بزرگراه شش بانده مستقیم به سوی مقصد خود در سفر هستی.چه بخواهی باشی چه نخواهی! موهایت را کوتاه می کنی؛هر روز صبح صورتت را اصلاح می کنی.دیگر یک شاعر نیستی،یا یک انقلابی یا یک ستاره راک....این کارها در بیست و هشت سالگی طبیعی ست.اما دقیقا آن وقت بود که کشتار غیر منتظره ای در زندگی ما شروع شد..." (3)

 

اما چطور و چگونه؟! مگر زندگی چیست؟ مگر لذات دنیا تا به کی اقناع کننده هستند؟ مگر نه آنکه همه چیز را پایانی ست؟!پستان های برآمده دختران فرو می افتند،شکم ها پر می شود و دست ها لرزان،دیر یا زود!چشم ها کم سو و مسیر رو به اتمام! شهوتِ تن هر قدر هم گیرا و پر حرارت باشد سرد خواهد شد! مهم نیست تا کی خودت را با سمفونی نت و هارمونی سرگرم کنی،بالاخره باید آخرین نت را بر خطوط حامل گذارد!

حال، اگر حیات به این مقدار شکننده و لرزان است،پس دیگر ماندن و راندن از برای چیست؟! هر مسیری را انتهای ست،چه فرق می کند اگر پاها را قدری تندتر بنهیم و زودتر به نقطه پایان - یا آغاز- برسیم؟!

هر آنچه هست را گریزی از هستندگی خویش نیست!آنچه پیش روست،جز آنچه موجود است نیست! هست بودن را هستیدنی ست بر هستِ خویش! لیک در هر مسیر مستقیمی،همواره راه های دیگر نیز هست!

 

"خداوندا،من از تو سوال کردم و تو به من جوابش را دادی.من این بشر را نابود می کنم چون تو او را آفریده ای تا نابود شود. این قوم من بود،قوم کوچک من بود،توی یک دهکده و تقریبا یک خانواده بودیم. رعایای من مردند و من که زنده مانده ام این جهان را طلاق می دهم،و بقیه عمر را به تفکر درباره مرگ می گذرانم..." (4)

 

------------------------------------

*یادداشت ها:

(1) : دست آخر - ساموئل بکت

(2) : زن در ریگ روان - کوبو آبه

(3) : فاجعه معدن در نیویورک - هاروکی موراکامی

(4) : شیطان و خدا - ژان پل سارتر

 

 

پ.ن: نیازی به تذکار نیست. می دانیم؛ این نیز بگذرد....

لینک به دیدگاه

- باران آمد دیشب. تو نبودی...

 

- شاید!

ولی باور کن گوشم پر است از زنگ قطرات باران بر روی شیروانی!

خیس اند گونه ها،

حالا تو فرض کن به خاطر باران است، ها؟!

 

 

اما راستش اینجا هنوز آفتابی است.

خورشید می درخشد،

نور می تاباند بر گلبرگ های پرپر.

هوا بد نیست،

بادَکی می وزد هر ازگاه؛

بی مایه و بی ثمر!

فضا رنگ دلتنگی دارد،

آسمان ابر ندارد.

ملالی نیست جز بی حسیِ ناب!

با این همه جای نگرانی نیست

هنوز می شود نفس کشید.

خط السیر حیات،هنوز هم آوای خود را می خواند؛

ابوعطا،شور،ماهور...

مهم نیست چه باشد

نوایی هست،سازی

و خدایی که ،انگار، در این نزدیکی ست!

اینجا هنوز آفتابی است.

زمین را رنگی نیست،

اما چراغ های راهنمایی همه قرمز رنگ اند!

منطق هنوز حکمرانی می کند

مردم در خیابان به یکدیگر لبخند می زنند

و گریبان ها،چاک چاک.

 

 

نه، به جان عزیزت قسم که شکایت نمی کنم!

اوضاع بدی نیست،

هنوز زندگی جریان دارد زیر این آفتاب نیمه جان.

شقایق هست بر مزار خفتگان خاک

پس زیستن را سزاست!

نه! باور کن کنایه نمی زنم!

نفسی می آید و می رود

پشت بام خانه مادربزرگ هنوز هم پر از یاکریم است.

نه، گفتم که! نگران نباش.

زنده ایم هنوز و راضی به رضای رضایت مندان!

نترس! آسمان هنوز هم غرق ستاره است اینجا...

 

 

- باران آمد دیشب. تو نبودی...

 

 

- آخر عزیزکم چرا انقدر مضطربی؟

تو که می دانی باران دیگر به این طرف ها سر نمی زند...

راستی داشت یادم می رفت،

دیشب زیر نور پاک فسفری چراغ

دخترکی داشت قره قروت به نیش می کشید.

از تو چه پنهان،

من هم دلم خواست!

(لبخند)

 

 

می دانم...خسته ات کردم.

حتما خسته شدی تا الان!

سرت را می مالانی و چشم هایت را به بازی می گیری.

می دانم که باور نکرده ای!

بی رنگ شده حنای این نمایشنامه

هر چقدر هم سعی کنم صادقانه دروغ بگویم،

باز باور نمی کنی که حال ما خوب است!

 

 

ولی... باور کن

به بکارت شبنم صبحگاهی سوگند،

گاهی جای خالی ات را هیچ چیز پر نمی کند ...

 

 

- باران آمد دیشب...

 

 

 

 

* آبان 89 - در حال احتضار از دلتنگی...

لینک به دیدگاه

نوشتنمان نمی آید...علی ای حال خواجه شیراز را در می یابیم...

 

 

روز وصل دوستداران یاد باد

یاد باد آن روزگاران یاد باد

کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش شاد خواران یاد باد

گرچه یاران فارغند از یاد من

ازمن ایشان را هزاران یاد باد

این زمان در کس وفاداری نماند

زان وفاداران و یاران یاد باد

من که در تدبیر غم بیچاره ام

چاره ی آن غمگساران یاد باد

راز حافظ بعد از این ناگفته ماند

ای دریغ از رازداران یادباد

لینک به دیدگاه

niwemang.jpg

 

«سنگ پشت سر سنگ. قدم پشت قدم…آه که باز دهان باز می کنند زخم های پاهایم… گلویم می سوزد. آب...آب... فقط یک جرعه!

خاک ها بدست ساییدن! چنگ بر زلف های تیره این عروس نامهربان! همین جاست، درست پشت همین شوره زار، پشت همین سنگواره!…باید دست هایم را دراز کنم…کمی بیشتر، فقط کمی بیشتر! پشت آن درخت ها زندگی جاری ست… روشنی می تراود بر فراز حجم غبار گرفته درختان. چه دورند، چه پتیاره اند و چه دلفریب! ؛ به سان جنینی که سر از رحم تنگ و تاریک مادرش بیرون آورده باشد؛رونده و خونبار.

پشت آن درختان چیزی جاری ست.همچون خون در رگ، روان میان ریشه های یخ زده.همچون چرخش دوار ملکوت؛بی اعتنا و همسان!… فقط کمی بیشتر…بگذار یک بار دیگر دست بیاندازم. خواهش می کنم...فقط یک بار دیگر….»

 

 

و شب هنگام، با وزش باد، خاک تمام جنازه را پوشانیده بود.

 

 

 

پ.ن: عکس را از وبلاگ یکی از دوستان به عاریت گرفتم.

لینک به دیدگاه

« آنقد می دانم که زندگی من همه اش حراج دائمی مادی و معنوی بوده. حالا هم دستم به کلی خالی است، و با وجود کبر سن برای زندگی باندازه طفل شیرخواره مسلح نیستم... دیگران فقط چند خط شعر حفظ می کنند، یا سیاق یاد می گیرند، یا جاکشی می کنند [و] یک عمر با عزّت و احترام به سر می برند، در صورتی که من اگر محتاج بشوم بروم روزی شاگرد قهوه چی هم بشوم بیرونم خواهند کرد» (1)

 

زندگی چیزی نیست مگر تفی سر بالا که هر روز روی خودمان می اندازیم. کانهو کاسه گُهی که قاشق قاشق می خوریم و به به می گوییم! تمام حیاتمان روی آب راکد و گندیده ای درست شده که هر روز تا کمر در آن فرو می رویم و باید فکر کنیم که در حمام گُلاب غوطه می خوریم.

تمام مادیّاتمان را دادیم پای کتاب، حالا هم کانهو خری که در گل دست و پا بزند گیر افتاده ایم! این همه نوشتیم، نه مجوز چاپش را دادند، نه چندرغاز کف دستمان گذاشتند که به گدایی و لکاته گری نیافتیم! این همه خواندیم، آخرش افتادیم گیر یک مشت حمار ِ بی مغز که فرق کتاب را با کشک تشخصیص نمی دهند.

این وسط یک مشت ندید بدید هم می آیند حلوا حلوایمان می کنند! فکر کرده اند محمود دولت آبادی را گیر آورده اند! بدبخت کشور و خاکی که نویسنده خوبشان دست به دهنِ وامانده ای مثل من باشد! آن زمان که خودمان را جر می دادیم که دو نفر آدم حسابی بیایند سراغمان هیچ کس محل سگ هم نمی گذاشت! حالا که افتاده ایم به دریوزگی حضرات یادشان افتاده که فلانی هم زنده بود انگار!!! بدبختی این است که توان و جربزه جاکشی را هم نداریم. از اینجا مانده و از آنجا رانده! چشم که می چرخانی می بینی هر ننه [...] آمده یا کتاب داده بیرون یا آلبوم چرندیاتش میلیون میلیون می فروشد! این میان، ما مانده ایم و آب دیده.... زکی سه!!!!

نه! تقصیر کسی نیست! اصولا تقصیر هیچ کس نیست، حتی خودم.... تا جایی که به یاد می آید زندگی مان حراج دائمی بوده و بس! فرقی هم نمی کند کجا باشی! اینور یا آنور آب توفیری نمی کند! آنجا هم باشی باید کانهو اسب عصاری جان بکنی که شب بتوانی زیر یک سقفی بیتوته کنی! چرک و کثافت همه جا یک رنگ است، فقط غلظتش فرق می کند.

 

«روزها را يكي‌ پس‌ از ديگري با سلام‌ و صلوات‌ به‌خاك‌ مي‌سپاريم‌ و از گذشتن‌ آن‌ هم‌ افسوس‌ نداريم‌. همه‌ چيزِ اين‌ مملكت‌ مال‌ آدم‌هاي به‌خصوص‌ است‌...نصيب‌ ما در اين‌ ميان‌ گند و كثافت‌ و مسئوليت‌ شد. مسئوليت‌اش‌ ديگر خيلي‌مضحك‌ است.»(2)

 

آن وقت دکتر فلانی می آید متد موفقیت می چیند! فلان گه را بخورید تا زندگی تان روشن شود! آن یکی می آید خزعبلات مادر مرده هایی مثل کاستادنا و کوئیلو رامی خواند و فکر می کند شاخ غول شکسته! به خیالش دروازه های بهشت به رویش باز شده و همین الان است که شخص مقام همایونی نازل شود یک فروند حوری و پری و غلام بیاندازد پشت قباله اش! زکی سه!... یک مشت لاکردار ِ بی شرف! بعدش می آیند جلویت طاقچه هم بالا می اندازند. اگر شهادت هم دهی که بالای چشمشان ابرو ست دماغشان را می گیرند آنور تا با بوی تعفنشان خودارضایی کنند...

حالا هم باید بشینیم که حضرات دلشان به رحم بیاید و خبر مرگشان مجوز دهند تا چهار خط مطلب به خورد ملت بدهیم! کلی هم سرت منت می گذارند، آخرش هم به جرم "ایجاد ترافیک"(!!!) می برندت چوب می کنند توی خلاء دانی ات! پدرت را می سوزانند که چه؟ چون خواستی خبر مرگت برای چهار نفری که سرشان به تنشان می ارزد دو خط معلوماتت را بچپانی تا شاید حالیشان شود زندگی این زباله دانی نیست که درش دست و پا می زنیم!

خدا مسیح را بیامرزد! یکبار مصلوبش کردند تمام شد رفت پی کارش! حکایت ما شده مثال آن بدبختی که جگرش را هر روز عقاب ها می خورند و روز بعد جگر از نو می روید....

 

« برهنه از زهدان مادرم آمدم،

برهنه هم باز می گردم.

یهوه داد و یهوه باز ستانده است...

ای کاش آن روزی که من از مادرم زادم نمی بود،

و آن شبی که خبر بسته شدن نطفه پسری را شنید...

چرا به انسان غم زده نور می تابانی؟

چرا به دلتنگان و تلخکامانی حیات می دهی،

که آروزی مرگی را می کنند که هرگز نمی آید..؟» (3)

 

-----------------------------------

*یادداشت ها:

(1) : بخشی از نامه هدایت به مجتبی مینوی، 12 فوریه 1937

(2) : نامه هدایت، مورخ 18/2/1325

(3) : ایوب ، کتاب مقدس

 

 

پ.ن: تنها چیزی که حس زنده بودن را القا می کند خون نیمه لخته ای ست که در رگ ها جریان دارد؛ دود سیگار و کمانچه کلهر.... زندگی مدت هاست در همین دو خلاصه می شود.

لینک به دیدگاه
* این متن، مدت ها پیش، به دوستی تقدیم شده بود...
باید دانست آنچه را که ببایست...باید گفت و بازگفت. باید داد سخن داد این "یک" ها را! باید خواند...باید...

لب ها قرمز، نرم و دلچسب! سبزه ها، رویان و درخشان! نوای زندگی می تراود درین صحرای بی مرگی! بباید بویید، بوسید و عشق ورزید! پیش از آنکه که بخشکد آنچه هست، پیش از آنکه هست نیست شود،چشم ها پر اشک! بباید دانست که دمی نیست که تلفش کرد! دانست و ترسید و لرزید از ترس و شهو.ت و جسارت! آه باید کشید از آسودگی و خستگی...

بر نمی گردند روزهای نخستین، هرگز! باز نمی گردند آنانی که بودند و نیستند. باز نخواهند گشت آنچه بود و آنچه هست و آنچه خواهد بود! نه! بازگشتی ازین رفتگان نیست تا "حکایت گویند باز." پس رفتن ها را باید شناخت، خوب یا بد، دیر یا زود. اما چگونه که نتوان بودنشان را بود دانست و هستشان را نیست؟! مبادا که نیست ها نفس بگیرند و دست ها دست بند زنند و دهان ها دهان بند! مبادا در جستجوی بین هست و نیست هست ها را با نیست ها تاخت زدن، گم شدن بین سکوت ها و ناگفته ها که نیک دانی که چه کرد این ناخوانده ها بر لب های خشک شده...

 

باری، سخن نه از نیکی ست و بدی و نه از فراسوی آن! و نه سخن از آنچه بباید بودن و نبایدش هم. سخن از آنانی ست که روزهای نخستین اند و روزهای پایان. از آنانی که بازنخواهند گشت جز در نوستالژی نبودن ها! پس باید بوسید، تا لب ها قرمزند! باید دست کشید تا دست را توانی ست بر حرکت! تا سرها را درمانی ست بر بی درمان ها! باید...باید، ببایست و بشاید را قرار دادن در ذهن، سوخته یا ناسوخته، خسته یا قبراق! و فراموش نکرد که باز نگردد آنچه هست و بود و شد! پس سرها باید نگه داشت در جوار، در دستان! دستان در یکدیگر! قفل و محکم تا آن دم که مقدر گرداند این خاک بی مقدار، مقدامان این خرابات را به گم شدن در جادوی اشک آلود بوده ها و نیست ها! باز نگردد آنچه هست و بود و شد...باز نگردد...باز....

دست بر گریبان! آرسته و نیک سرشت! وارسته، محکم و مستحکم! چه جز این نیست که آمدن را رفتنی باید و نیستن را هستنی! این است نسل ما، ویلان میان نیست ها و هست شان! گریزان از آپوریا و درحال همچو استر به دور سنگ آسیاب دور باطل زدن! نه! ما را قاضی و حکمی نیست، ما را شاهد و متهمی نیست! این دادگاه از رده خارج شده، همه خارجند از رده و ردیف! خارج می خوانند این منادیان عدالت! باید گوش ها بست، فریاد برآورد تا اگر این سرنوشت محتوم ماست ،با فریاد خود پرده عصمت شنوایی خوشتن بدریم! فریاد ها باید بر آسمان خیزد، سرفراز و رسا! تا بدانند آنان که نمی دانند، تا بشنوند که باید بوسید تا آن دم که لب ها به قرمزی می گرایند...بباید بوسید تا آخرین جرعه، تا آخرین فریاد، تا سقوط از سلسله جبار نیست انگاری....

 

و حکایت آنانی که پشت می کنند بر بودِ دگران، از شرم و حجب! از ترس دیده شدن اشک ها شوق و حسرت! آنانی که ویلانند میان بودن و نبودن و دم بر نمی آورند! اینان را آمرزیده باید انگاشت که آنان را در این دنیا آمرزشی نیست! این سرنوشت آنان است که بمانند و از فراز آسمانی رقیق، به این خاک بنگرند و اشک بریزند در غم آنانی که بهشت را وداع می گویند. اشک هایی به شفافی بلور، چکیده بر سنگ سخت. اینان را امید رهایی از این سنگواره بلورین نیست! نه، اینان تا ابد گرفتارند با آفتاب نیمه جان و حیاتی که در زیر آن جریان می یابد. اما بر آنان خرده نباید گرفت، نباید سنگسارشان کرد به خاطر این هیچ انگاری! چه که دیگر توانی ندارند، برای شروعی که در پی اش کلید می خورد سمفونی محزون رفتن ها و ماندن با نوستالژی رفته ها و نبوده ها! نباید بر ضعف شان خندید، چه که آنان را گریزی از این بی توانی و "نفی زیستن" نیست. مبادا خود را به آنان سرگرم کردن، مبادا آنان را در پی خود کشیدن و در گوششان زمزمه کردن. چه که محو می گردند در شن های زمان، در لحظات سرخی لب ها و لذت بی پایان بودن ها! اینان چون ارواحی هستند که در شب های کریسمس به سراغ طمعکاران می روند تا آنان را هشداری باشند تا ببویند گل های سرخ، نوازش کنند تن نیمه خشک درختان را. حکایت این ارواح گذار، حکایت آن راویانی ست که در انتهای قصه کس سراغی از آنها نمی گیرد و یادش نمی آید که آلام راویان کم از گل و دائم الخمر نیست! اما...اما عیب نیست که گاه یادی از آنان کرد و صیقل داد روح را با نوستالژی خاطرات...

 

«اگر غمی هست بگذار باران باشد

و این باران را

بگذار تا غم تلخی باشد از سر غمخواری

و این جنگل های سرسبز

در این جای

در آرزوی آن باشند

که مگر من ناگزیر به برخاستن شوم

تا در درون من بیدار شوند.

 

من اما جاودانه بخواهم خفت

زیرا اکنون که من این چنین

در تپه های کبودی که بر فراز سرم خفته اند

بسان درختی

ریشه ها باز گسترده ام،

دیگر مرگ

در کجاست؟

 

اگرچه من از دیرباز مرده ام

این زمینی که چنین تنگ در آغوشم می فشرد

صدای دم زدنم را

همچنان

بخواهد شنید.»(1)

 

پ.ن: به زیر نارون قرمز باید بود.گم شده در میان سرخی ها....

 

----------------------

(1) : ویلیام فاکنر - ترجمه احمد شاملو

لینک به دیدگاه

بر فراز بوته زاره های له شده، در میان رنگ زنگاری شب. صدایی نیست مگر زوزه سگی پا به ماه که در انتظار تولد نوزاد نامیمون اش مویه می کند. از میان درختانی که شاخه های همچون سرب ثقیل خویش را، گره خورده در میان یکدیگر، آویخته اند می توان نور بی رمق و نیمه جان ماه را دید که زمین یخ زده را حیات می بخشد. و مرگ را اینجا به رایگان می دهند، بی کثافت کاری های اداری، بی چشم داشت... چیزی بکارت شب را گسلانده بود در آن میان. با این همه نه حرکتی بود و نه تنابنده ای. به زیر تشعشع کورکننده تاریکی،شراره های ریز اخترکان ز هم می گسیختند و آرمیده بودند در آرمگاه آهنین خود، خسته از تکاپوی بی ثمر...

بر فراز بوته زاره های له شده، در میان رنگ زنگاری شب. برگی جدا شده از درختان، غنوده در پای ریشه های ملتهب. زمین را پای کوفتنی نیست، بی مرگی و بی رنگی! خدایگان را اذن دخول می ندهند در این برزخ فراموش شده. خس خس سینه سرطان زده آسمان، و عشق بازی ریز جنبندگان بر سطح خاک. تنها جسم جاندار،مردابی بود که مرثیه مردگان مدفون شده در دستان پر حرارتش خویش را می سرایید و پشّگان طواف می کردند این تنها قادر مطلق را. این میان هستندگی را نشاید بودن، حتی در بودنِ نیست شدگان. نهلند اینان را بدین سرای....

 

و کرم شب تاب چه ساده لوحانه می پنداشت و می پروراند آمالش را. چه بیهوده پیله تنید و امید می دوخت به رستگاری و زایشِ رویای رهایی. پیش خود می اندیشید؛ امیدوار، زیستن را صرف می کرد و بر تن خویش ردای ابریشمین می دوخت. گمان می برد دیوارهای زندان، عن قریب، به سان دروازه های پرشکوه اورشلیم،گشوده می گردند و او خود را در آغوش آسمانی خواهد انداخت که نفیر مرگ در آن راهی نیست. به امید هوایی که نفس ماه آن را مسموم نکرده است، در هستِ خویش خزید و خواب دید پژمردن کابوس های فزاینده را. خواب دید و لرزید از شهوت تن، از شر شر خون جاری در بدن...

 

لحظه ای سکوت و دیگر هیچ نبود و ماه لحظه ای نخوابید و کرم شب تاب در کفن ابریشیمی و تابوت مدور خود تا ابد به انتظار صبحی ماند که هرگز ندمید....

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...