رفتن به مطلب

خوش آمدی پاییز


ارسال های توصیه شده

پاییز از راه رسید

با همه رنگهای خیال انگیزش

که بوی پختگی و کمال میدهد

پاییز از راه رسید با بوی ماه مهر

ماه مدرسه و درس و دوستی ها و خاطره ها

پاییز از راه رسید با راهی که بروی عطیه برتر گشود

پاییز از راه رسید با کلیدی که دروازه ناگشوده قلب مرا گشود

و چشمانم را بروی بی نظیرترین تجربه روح در عالم خاک گشود

پاییز از را رسید با تمام تداعی های روح انگیزش

با همه رنگهایش که هر کدام طیفی از دوست داشتن و ماجرایی از مهر ورزیدن را به صحنه

خیال می آورد

پاییز از راه رسید با ترنم بارانهای دوست داشتنی اش

با قاب خیس پنجره هایش

با باد های ملایم و تندش که تن برگ را بر اندام درخت به لرزه می افکند

و فداکاری برگهای خشک و مسین به زیر گامهای عابرانی که عشق گمشده خویش را می جویند

برگ هایی که افتادن و تسلیم و فنا را به یاد تو می اورند . . . سرخ به رنگ خون

پاییز از راه رسید با الهه ی نارنجی پوش خویش

هم او که سالهاست دل کوچک من پرستشگاه مهر او ست . . .

 

12851921611.jpg

  • Like 5
لینک به دیدگاه

فقط بوی ماه مهر نبود...

دلهره های ناتمام شب هم بود...

عشق کیف و بوی ورق کتابهایت و پاکن میلان...

مداد شمعی های از کمر شکسته و کج کوله ات...

دعوای ساندیس و پشمک...

نیمکتهایی که صدای قیژ قیژشان تمامی نداشت...

کیف همکلاسی ات که همیشه سد راه نگاه های دزدکی ات بود

نامه های توی جامیزت هم بود...

ضربدرهایی که مبصر انگار روی روح و جسمت میکشید...

یک بوی دیگر هم بود..

بوی گچهایی که تو صورتی اش را دوست داشتی...

صدای اشنای قدمهای مراقب که تنت را میلرزاند...

درد تلخ خط کشهای چوبی...

صدای شق لیوان تاشو...

بوی صابون کاغذی...

خنده های مستانه ی زنگ ورزش و شعر هایی که بلد بودی...

"عمو زنجیر باف" دستمال پشت سر کی بندازم"

پول خورد های دوست داشتنی و ساندویچهای کثیف...

روپوشهای یک رنگ و یک شکل...

تصمیم لعنتی کبری و چوپان بخت برگشته ی دروغگو..

پرتقال فروشی پرتقالهایش از قرار...

پیکی که تو هیچ وقت به "لبخندهایش" نخندیدی...

خودکار قرمز معلمت...

....بودند...بودند...بودند و تو هیچوقت بودنشان را نفهمیدی...همانجور که رفتنشان را نفهمیدی

 

12851915701.jpg

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان

عشق من پاییز آمد مثل پار

باز هم ما بازماندیم از بهار

 

احتراق لاله را دیدیم ما

گل دمید و خون نجوشیدیم ما

 

 

باید از فقدان گل خونجوش بود

در فراق یاس مشکی‌پوش بود

 

 

 

herbst-in-polen.jpg

لینک به دیدگاه

8547e502242b45b19164.jpg

 

 

پاییز را دوست دارم...

بخاطر غریب و بی صدا آمدنش

بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش

بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش

بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش

بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی

بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها

بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش

بخاطر شب های سرد و طولانی اش

بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام

بخاطر پیاده روی های شبانه ام

بخاطر بغض های سنگین انتظار

بخاطر اشک های بی صدایم

بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام

بخاطر معصومیت کودکی ام

بخاطر نشاط نوجوانی ام

بخاطر تنهایی جوانی ام

بخاطر اولین نفس هایم

بخاطر اولین گریه هایم

بخاطر اولین خنده هایم

بخاطر دوباره متولد شدن

بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر

بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه

بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه

بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش

پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز

و من عاشقانه پاییز را دوست دارم...

 

 

 

1716a9e0b2f94fd2a741.jpg

 

dcf5cd82cfe2495a82b3.jpg

 

4ff036df32154d26963d.jpg

 

38b7d47f05244144a7c8.jpg

 

 

loveshower.gifloveshower.gifloveshower.gifloveshower.gifloveshower.gif

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

… پاییز مسافر بود

من تا آسمان را نگاه كردم، تا ساعتم را كوك كردم

من تا گل‌های پیرهن را از رویا و روز و شب رها كردم

رفت

دیگر به باران ایمان داشتم

نه سیبی در بشقاب بود

و نه تكه‌ای از آسمان آبی را در میان ملافه‌های سفید

جای می‌داد

پاییز رفت

با پاییز رفته بود

پاییزهایی دیگر آمدند

مرا پیر كردند و رفتند …

بر تنم زخم پاییز دهان می‌گشود

صدای برگ‌ها را با صدای قلبم

گاهی اشتباه می‌گرفتم

دیگر در پیرهن و شب گم می‌شدم

هر كس مرا صدا می‌كرد

به بیرون از پاییز دعوتش می‌كردم

بیرون از پاییز باد بود

نقشی از پیرهن بود كه در باد پاییز با صاحبش گم شد

سنگ‌ها در پاییز از صدای پای من

شكسته می‌شدند و عتیقه می‌شدند

اما چه سود:

پیرهن الوان وقتی در پاییز بر درختان سرو شیراز ماند

و سپس با درختان سرو در زمان كه دهان گشوده بود

نیست شد

چه كسی شهادت می‌دهد:

كه من دوستش داشتم

و كبوتران می‌توانستند بی‌دغدغه و بی‌دانه در دستانش پناه بگیرند

كسی باور نمی‌كند لبخندش می‌توانست

پلی باشد كه جمعه را به همه روزهای هفته

پیوند بزند

از این جمعه به آن شنبه …

  • Like 3
لینک به دیدگاه

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی‌برگی،

روز و شب تنهاست،

با سکوت پاک غمناکش …

 

ساز او باران، سرودش باد

جامه‌اش شولای عریانی‌ست

ور جز اینش جامه‌ای باید،

بافته بس شعله‌ی زر تارِ پودش باد .

 

گو بروید، یا نروید، هرچه در هرجا که خواهد، یا نمی‌خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان،

چشم در راه بهاری نیست

 

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد ،

ور به رویش برگ لبخندی نمی‌روید؛

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه‌های سر به گردونسای اینک

خفته در تابوت پست خاک می‌گوید

 

باغ بی برگی

خنده‌اش خونی‌ست اشک آمیز …

جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها، پاییز …

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ng22ebpdexgzx8y3twqz.gif

و سرانجام

پاییز مه آلود

در را باز می‌کند

خاطرات پاییز

همه از آینده است

برگ‌های درخشانی که با رویای پرنده شدن به دهان ابد ریختند

پرندگان بی‌برگ و گیاهی که پاره‌ی قلب‌شان را به

درختان بی‌ثمر آویختند

خزان بی‌گذشته بر پله‌ی برفی

دفتر خاطراتش را می‌بندد

و دو برگ سوخته بر پلک سفیدش بال می‌زند...

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

8v9ikzrqomj5tynjr3v0.jpg

 

زرد و سرخ و ارغوانی

برگ درختان پاییز

می ریزند بر زمین

آرزوهای ما نیز

 

درختان پاییز در خون غنودند

سرودی به یاد بهاران سرودند

ریخت ز چشم شاخه ها،‏

خون دل زمین چو برگ

از همه سو روان شده،‏

اشک خزان ببین چو برگ

ریخته بر زمین سرد،‏

این همه برگ سرخ و زرد

آه بهار آرزو، بر سر ما گذر نکرد

 

توشه ای از بهاران ندارم

یادگاری ز یاران ندارم

گرد خاموشی و خستگی

روی قلبم نشسته

 

همچو خزان خموش و زرد

در ره تو نشسته ام

تا تو مگر قدم نهی

باز به چشم خسته ام

 

زرد و سرخ و ارغوانی

برگ درختان پاییز

می ریزند بر زمین

آرزوهای ما نیز

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...