moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۹۱ گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید گفتا که فلک بر من بد مهر به کین بود گفتم که قرین بدت افکند بدین روز گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود گفتم که بسی جام تعب خوردی ازین پیش گفتا که شفا در قدح باز پسین بود گفتم که تو ای عمر مرا زود برفتی گفتا که فلانی چه کنم عمر همین بود گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود . . . 5 لینک به دیدگاه
Ka!SeR 1333 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۱ همه روز روزه رفتن،همه شب نماز کردن همه ساله حج نمودن،سفر حجاز کردن ز مدینه تا به مکه،به برهنه پای رفتن دو لب از برای لبیک،به وظیفه باز کردن به معابد و مساجد،همه اعتکاف جستن ز مناهی و ملاهی،همه احتراز کردن شب جمعهها نخفتن،به خـدای راز گفتن ز وجود بینیازش،طلب نیاز کردن به خدا قسم که آنرا،ثمر آن قدر نباشد که به روی ناامیدی در بسته باز کردن 5 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 تیر، ۱۳۹۱ وفا نكردی وكردم ،جفا ندیدی و دیدم شكستی و نشكستم ،بریدی و نبریدم اگر ز خلق ،ملامت و گر ز كرده ،ندامت كشیدم از تو كشیدم ؟شنیدم از تو شنیدم كی ام ؟ شكوفه اشكی كه در هوای تو هر شب ز چشم ناله شكفتم ،به روی شكوه دویدم مرا نصیب غم آمد ،شادی همه عالم چرا كه از همه عالم ،محبت تو گزیدم چو شمع خنده نكردی ،مگر به روز سیاهم چو بخت جلوه نكردی ،مگر ز موی سپیدم به جز وفا و عنایت ،نماند در همه عالم ندامتی كه نبردم ،ملامتی كه ندیدم نبود از تو گریزی ،چنین كه بار غم دل زدست شكوه گرفتم ،به دوش ناله كشیدم جوانی ام به سمند شتاب میشد واز پی چو گرد در قدم او ،دویدوم و نرسیدم به روی بخت ز دیده ،ز چهر عمر به گردون گهی چو اشك نشستم ،گهی چو رنگ پریدم وفا نكردی و كردم ،به سر نبردی و بردم ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم مهرداد اوستا 4 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 تیر، ۱۳۹۱ قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق! یعنی به جز حریم تو بر من حرام عشق ترسم که در سماع شوم از دعای دست آن جا که قبله گاه تو باشی، امام: عشق! با خون وضو بگیر و دو رکعت غزل بخوان آن دم که اذن می دهد از روی بام عشق از رکعت نخست در افتاده ام به شک در سجده کفر گفته ام و در قیام عشق سی پاره ی حضور مرا چله بست شو قرآن به سر بگیر و بگو: والسلام عشق! عليرضا بديع 5 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 تیر، ۱۳۹۱ اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی خرم کند چمن را باران صبحگاهی عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی داغم چو لاله ای گل از درد من چه پرسی مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی چندین رهی چه نالی از داغ بی نصیبی در پای لاله رویان این بس که خاک راهی . . . 4 لینک به دیدگاه
Ka!SeR 1333 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۳۹۱ گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟! بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست خواستم با غم عشقش بنویسم شعری گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست فاضل نظری 4 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۳۹۱ این شعر را برای تو می گویم با حس عاشقانه دل بستن این شعر را برای تو می گویم هر چند واژه ها همه تكراری ست این شعر را برای تو می گویم با هر چه عشق در بدنم جاری ست من شعرها سروده ام اما این . . . یك حس بی نهایت و نایاب است تو شعر ها شنیده ای اما این . . . شعری برای تو، غزلی ناب است از خواب های دوزخیم، امشب تنها به قدر این غزل آزادم همچون زمان دیدن یك رؤیا چون روزهای دیدن تو، شادم گفتم: سكوت می كنم از این پس با شعر انتظار، كه بارانی ست خواندم ز چشم های اهوراییت . . . راهی كه می روم ره ویرانی ست این شعر را برای تو می گویم تا بشكنم سكوت نگاهت را ای آفتاب گرم زمستانم بر من ببخش عطر پناهت را این شعر را برای تو می گویم در اولین بهار تو را دیدن این شعر را برای تو می گویم ای آشنای غربت عشق من . . . 3 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۳۹۱ سلامت را نمی خواهم پاسخ گفت سرها در گریبان است کسی سر بر نیارد کرد پاسخ دادن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید و نتواند که ره تاریک و لغزان است وگر دست محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون که سرما سخت سوزان است نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک چو دیوار ایستد در پیش چشمانت نفس که این است پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک مسیحای جوانمرد٫ ای ترسای پیر پیرهن چرکی هوا بس ناجوانمردانه سرد است دمت گرم و سرت خوش باد سلامم را تو پاسخ گوی٫ در بگشای منم من میهمان هر شبت٫ لولی وش مغموم منم من سنگ تیپا خورده رنجور منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور٫ نغمه ناجور نه از رومم نه از زنگم همان بی رنگ بی رنگم بیا بگشای در٫ دلتنگم حریفان٫ میزبانان میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد تگرگی نیست٫ مرگی نیست صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است من امشب آمدستم وام بگذارم حسابت را کنار جان بگذارم چه می گویی که بی گه شد سحر شد بامداد آمد فریبت می دهند بر آسمان این سرخی بعد از سحر گه نیست حریفان گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده به تابوت ستبر ظلمت نه تور مرگ اندود پنهان است حریفا را چراغ باده را افروز شب با روز یکسان است سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت هوا دلگیر٫درها بسته٫ سرها در گریبان دستها پنهان٫ نفسها از دلها خسته و غمگین درختان اسکلت های بلور آگین زمین دلمرده ٫سقف آسمان کوتاه غبار آلوده مهر و ماه زمستان است زمستان است مهدی اخوان ثالث 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۳۹۱ دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش او از جفا خون کرد و من از دیده بیرون کردمش گفتا چه شد آن دل که من از بس جفا خون کردمش گفتم که با خون جگر از دیده بیرون کردمش گفت آن بت پیمانگسل جستم ازو چون حال دل خون ویم بادا بحل کز بس جفا خون کردمش ناصح که میزد لاف عقل از حسن لیلی وش بتان یک شمه بنمودم به او عاشق نه مجنون کردمش ز افسانه وارستگی رستم ز شرم مدعی افسانهای گفتم وزان افسانه افسون کردمش از اشک گلگون کردمش گلگون رخ آراسته موزون قد نو خاسته از طبع موزون کردمش هاتف ز هر کس حال دل جستم چو او محزون شدم ور حال دل گفتم به او چون خویش محزون کردمش. .. .. 3 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۳۹۱ باید عاشق شد و خواند باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست پشت دیوار کسی می گذرد، می خواند باید عاشق شد و رفت چه بیابانهایی در پیش است رهگذر خسته به شب می نگرد می گوید : چه بیابانهایی! باید رفت باید از کوچه گریخت پشت این پنجره ها مردانی می میرند و زنانی دیگر به حکایت ها دل می سپرند پشت دیوار دریاواری بیدار به زنان می نگریست چه زنانی که در آرامش رود باد را می نوشند و برای تو برای تو و باد آبهایی دیگر در گذرست شب و ساعت دیواری و ماه به تو اندیشه کنان می گویند باید عاشق شد و ماند باید این پنجره را بست و نشست پشت دیوار کسی می گذرد می خواند باید عاشق شد رفت بادها در گذرند م ازاد 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۳۹۱ هر شبم ناله زاری است که گفتن نتوان زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان چشم وحشی نگه یار من آهوست ولی آهوی شیر شکاری است که گفتن نتوان چون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیست باری از عشق تو باری است که گفتن نتوان هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار داغی ز لاله عذاری است که گفتن نتوان .. . .. 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۱ برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران سادهدل من که قسم های تو باور کردم به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی که من از خار و خس بادیه بستر کردم در و دیوار به حال دل من زار گریست هر کجا ناله ناکامی خود سر کردم در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم اشکریزان هوس دامن مادر کردم اشک از آویزه گوش تو حکایت می کرد پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم .. .. .. 2 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۱ گر شود آنروی روشن جلوه گر هنگام صبح پیش رخسارت کسی بر لب نیارد نام صبح از بنا گوش تو و زلف تو ام آمد بیاد چون دمید از پرده شب روی سیمین فام صبح نیمشب با گریه مستانه حالی داشتم تلخ شد عیش من از لبخند بی هنگام صبح حواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح شست و شو در چشمه خورشید کرد از آن سبب نور هستی بخش میبارد ز هفت اندام صبح گر ننوشیده است در خلوت نبید مشک بوی از چه آید هر نفس بوی بهشت از کام صبح میدود هر سو گریبان چاک از بی طاقتی تا کجا آرام گیرد جان بی آرام صبح معنی مرگ و حیات ای نفس کوته بین یکیست نیست فرقی بین آغاز شب و انجام صبح این منم کز ناله و زاری نیاسایم دمی ورنه آرامش پذیرد مرغ شب هنگام صبح جلوه من یک نفس چون صبح روشن بیش نیست در شکر خندی است فرجام من و فرجام صبح . 2 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۱ نور سحر، ماه جهان، مادر است مایهی آرامش جان مادر است مونس شبهاي غریبی و درد فاطمهی مهر همان مادر است جان من ارزانی یک موی او همره دل، یاس زمان، مادر است آن که نخفت تا به سحر از غمم لالهی شب، اشک روان، مادر است از همهی بود و نبود جهان آنچه که آید به زبان مادر است عشق من و گرمی احساس من در غم من جامهدران مادر است آنکه به گوشم سحر از عشق خواند بلبل بستان بیان مادر است بهر تو احساس قلم این نوشت شبنم گلبرگ خزان مادر است بلکه نه در صفحهي شطرنج دل پادشه هر دو جهان مادر است 2 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۱ نیایش:: ای آفریدگار! دیگر به سرد مهری خاکسترم مبین امشب ، صفای آبم و گرمای آتشم امشب ، به روی توست دو چشم نیاز من امشب ، به سوی توست دو دست نیایشم امشب ، ستاره ها همه در من چکیده اند سُرب مُذاب ، پُر شده در کاسه ی سرم هر قطره ای ز خون تنم شعله می کشد من آتش روانم ، من آتش ترم امشب ، به پارسایی خود دل نهاده ام ای آفتاب وسوسه ، در من غروب کن آن رودخانه ام که تهی مانده ام ز آب آه ای شب بزرگ ، تو در من رسوب کن زین پیش اگر به کفر گشودم زبان خویش زین پس برآن سرم که بشویم لب از گناه ای آفریدگار! در چاه شب ، به سوی تو امید بسته ام تا بشنوی صدای مرا از درون چاه هر چند پیش چشم تو کوچک ترم ز مور بر من بزرگواری پیغمبران ببخش جز غم ، هر آنچه را که به من وام داده ای بستان و بیشتر کن و بر دیگران ببخش نام تو بر نگین دلم نقش بسته است این خاتم وجود من ارزانی تو باد دانم اگر چه پیشکشی سخت بی بهاست شعرم به پاس لطف تو ، قربانی تو باد 2 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۱ گفتم اندر محنت و خواری مرا چون ببینی نیز نگذاری مرا بعد از آن معلوم من شد کان حدیث دست ندهد جز به دشواری مرا از می عشقت چنان مستم که نیست تا قیامت روی هشیاری مرا گر به غارت میبری دل باکنیست دل تو را باد و جگرخواری مرا از تو نتوانم که فریاد آورم زآنکه در فریاد میناری مرا گر بنالم زیر بار عشق تو بار بفزایی به سر باری مرا گر زمن بیزار گردد هرچه هست نیست از تو روی بیزاری مرا از من بیچاره بیزاری مکن چون همی بینی بدین زاری مرا گفته بودی کاخرت یاری دهم چون بمردم کی دهی یاری مرا پرده بردار و دل من شاد کن در غم خود تا به کی داری مرا چبود از بهر سگان کوی خویش خاک کوی خویش انگاری مرا مدتی خون خوردم و راهم نبود نیست استعداد بیزاری مرا نی غلط گفتم که دل خاکی شدی گر نبودی از تو دلداری مرا مانع خود هم منم در راه خویش تا کی از عطار و عطاری مرا 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۱ ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق شب روان را آشناییهاست با میر عسس عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس دل به رغبت میسپارد جان به چشم مست یار گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس طوطیان در شکرستان کامرانی میکنند و از تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس .. . .. 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۱ چند بارد غم دنیا به تن تنهایی وای بر من تن تنها و غم دنیایی تیرباران فلک فرصت آنم ندهد که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست حیف از ناله معصوم هزارآوایی آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت در همه شهر به شیرینی من شیدایی تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود از چراغی که بگیرند به نابینایی همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی از جمال و عظمت چون افق دریایی دست با دوست در آغوش نه حد من و تست منم و حسرت بوسیدن خاک پایی 3 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۱ کاش می شد لحظه ای پرواز کرد حرفهای تازه را آغاز کرد کاش می شد خالی از تشویش بود برگ سبزی تحفه ی درویش بود کاش تا دل می گرفت و می شکست عشق می آمد کنارش می نشست کاش با هر دل، دلی پیوند داشت هر نگاهی یک سبد لبخند داشت کاشکی لبخندها پایان نداشت سفره ها تشویش آب ونان نداشت کاش می شد ناز را دزدید و بُرد بوسه را با غنچه هایش چید و برد کاش دیواری میان ما نبود بلکه می شد آن طرف تر را سرود کاش من هم یک قناری می شدم درتب آواز جاری می شدم آی مردم من غریبستانی ام امتداد لحظه ای بارانیم شهر من آن سو تر از پروازهاست در حریم آبی افسانه هاست شهر من بوی تغزل می دهد هرکه می آید به او گل می دهد دشتهای سبز، وسعتهای ناب نسترن، نسرین، شقایق، آفتاب باز این اطراف حالم را گرفت لحظه ی پرواز بالم را گرفت می روم آن سو تو را پیدا کنم در دل آیینه جایی وا کنم. 2 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۱ به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید از آنکه چون سگ صیدی نمیرود به شکار نه در جهان گل رویی و سبزهی زنخیست درختها همه سبزند و بوستان گلزار چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟ چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین به دام دل چه فروماندهای چو بوتیمار؟ زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن که ساکنست نه مانند آسمان دوار گرت هزار بدیعالجمال پیش آید ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار مخالط همه کس باش تا بخندی خوش نه پایبند یکی کز غمش بگریی زار به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار مثال اسب الاغند مردم سفری نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟ کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟ چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟ خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار وگر به بند بلای کسی گرفتاری گناه تست که بر خود گرفتهای دشوار مرا که میوهی شیرین به دست میافتد چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟ چه لازمست یکی شادمان و من غمگین یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟ مثال گردن آزادگان و چنبر عشق همان مثال پیادهست در کمند سوار مرا رفیقی باید که بار برگیرد نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار اگر به شرط وفا دوستی به جای آود وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار کسی از غم و تیمار من نیندیشد چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟ چو دوست جور کند بر من و جفا گوید میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟ اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام مباش غره که بازیت میدهد عیار گرت سلام کند، دانه مینهد صیاد ورت نماز برد، کیسه میبرد طرار به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن که عن قریب تو بیزر شوی و او بیزار به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی شب شراب نیرزد به بامداد خمار به اول همه کاری تأمل اولیتر بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار زمام عقل به دست هوای نفس مده که گرد عشق نگردند مردم هشیار من آزمودهام این رنج و دیده این زحمت ز ریسمان متنفر بود گزیدهی مار طریق معرفت اینست بیخلاف ولیک به گوش عشق موافق نیاید این گفتار چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار بسی نماند که روی از حبیب برپیچم وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی هزار نوبت از این رای باطل استغفار حقوق صحبتم آویخت دست در دامن که حسن عهد فراموش کردی از غدار نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان مکن کز اهل مروت نیاید این کردار کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟ کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟ فراق را دلی از سنگ سختتر باید کدام صبر که بر میکنی دل از دلدار؟ هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت روا بود که تحمل کند جفای هزار هوای دل نتوان پخت بیتعنت خلق درخت گل نتوان چید بیتحمل خار درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار دهان خصم و زبان حسود نتوان بست رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن که خود ز دوست مصور نمیشود آزار دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت که قاضی از پس اقرار نشنود انکار ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق همه سفینهی در میرود به دریا بار هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار که گفت پیرهزن از میوه میکند پرهیز دروغ گفت که دستش نمیرسد به ثمار فراخ حوصلهی تنگدست نتواند که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار تو را که مالک دینار نیستی سعدی طریق نیست مگر زهد مالک دینار وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار سعدی 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده