zzahra 4750 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۸۹ این شعر از حسین پناهی،واقعا ارزش یه بار خوندنو داره.خواستم تو تالار ادبیات بزنم ولی دلم نیومد شماها نخونینش سرگذشت کسی که هیچ کس نبود حرمت نگه دار دلم گلم که این اشک خون بهای عمر رفته من است میراث من! نه به قید قرعه نه به حکم عرف یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت به نام تو مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون! کتیبه خوان قبایل دور این,این سرگذشت کودکی است که به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است هرشب گرسنه می خوابید چند و چرا نمیشناخت دلش گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش پس گریه کن مرا به طراوت به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش و آوار میخواند ریاضیات را در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها دودوتا جارتا چارچارتا... در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه آری دلم گلم این اشکها خون بهای عمر رفته من است دلم گلم این اشکها خون بهای عمر رفته من است میراث من حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است تا بدانم و بدانم و بدانم به وار وانهادم مهر مادریم را گهواره ام را به تمامی و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم و کبوترانم را از یاد بردم و می رفتم و می رفتم و میرفتم تا بدانم و بدانم و بدانم از صفحه ای به صفحه ای از چهره ای به چهره ای از روزی به روزی از شهری به شهری زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند سند زده ام یک جا همه را به حرمت چشمان تو مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد از کلامی به کلامی و یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصد کفایت میکرد مرا حرمت آویشن مرا مهتاب مرا لبخند و آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟ پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود مسیح به جاجتا بر صلیب نمی شد! و تیر باران نمی شد لورکا در گرانادا در شب های سبز کاجها و مهتاب آری یکی یکی مردم به بیداری از صفحه ای به صفحه ای تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ به ته رودخانه همراه با ویرجینیا وولف تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد حرمت نگه دار دلم گلم دلم اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود. داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام!همین نه , نه به کفر من نترس نترس کافر نمی شوم هرگز زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم انسان و بی تضاد؟! خمره های منقوش در حجره های میراث عرفان لایت با طعم نعنا شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!! پس ادامه میدهم سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود با این همه تو گوئی اگر نمی بود جهان قادر به حفظ تعادل نبود چون آن درخت که زیر باران ایستاده است.. نگاهش کن چون آن کلاغ چون آن خانه چون آن سایه ما گلچین تقدیر و تصادفیم استوای بو و نبود به روزگار طوفان موج و نور و رنگ در اشکال گرفتار آمدم مستطیل های جادو مربع های جادو من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام دیوانگیهای دیگران را دیوانه شده ام عرفات در استادیوم فوتبال در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم در همین پنجره گله به چرا بردم پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر زلف به چپ و راست خواباندم تا دل ببرم از دختر عمویم از دیوار راست بالا رفتم به معجزه کودکی با قورباغه ای در جیبم حراج کردم همه رازهایم را یک جا دلقک شدم با دماغ پینوکیو و بوته گونی به جای موهایم آری گلم دلم حرمت نگه دار که این اشکها خون بهای عمر رفته من است سرگذشت کسی که هیچ کس نبود و همیشه گری می کرد بی مجال اندیشه به بغض های خود تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟! و به کدام مرام بمیرد آری گلم دلم ورق بزن مرا و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند با سلام و عطر آویشن.. 13 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۸۹ وای مرسی زهرا..... با صدای خودش گوش دادن هم صفای ویژه ای داره.... 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۸۹ وای مرسی زهرا..... با صدای خودش گوش دادن هم صفای ویژه ای داره.... خب صداشم تو بزار یاسی 1 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۸۹ خب صداشم تو بزار یاسی چشم..... الان میگردم...اگه پیدا کردم حتما 2 لینک به دیدگاه
zzahra 4750 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۸۹ اینجا چنتا دیگه از شعراش هست،من عاشق نوشته های این آدمم http://www.noandishaan.com/forums/showthread.php?t=8551 2 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۸۹ ببخشید من از تو نت فقط تونستم اینو پیدا کنم./......یه کوچولو هم کیفیت صداش خوب نیست.... دانلود کنید....اکه دوست داشتید من 70 دقیقه از شعراشو دارم.....واستون آپلود میکنم. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
zzahra 4750 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۸۹ ببخشید من از تو نت فقط تونستم اینو پیدا کنم./......یه کوچولو هم کیفیت صداش خوب نیست.... دانلود کنید....اکه دوست داشتید من 70 دقیقه از شعراشو دارم.....واستون آپلود میکنم. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام خیلی لطف کردی یاسی جون:icon_gol: --------------- خوب حالا چون توی تالار آزاده،نظرتون درمورد طرز فکرش چیه؟؟ 2 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۸۹ ببخشید من از تو نت فقط تونستم اینو پیدا کنم./......یه کوچولو هم کیفیت صداش خوب نیست.... دانلود کنید....اکه دوست داشتید من 70 دقیقه از شعراشو دارم.....واستون آپلود میکنم. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام مرسی یاسی 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۸۹ پرنده بر شانههای انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: «اما من درخت نیستم، تو نمیتوانی روی شانهی من آشیانه بسازی.» پرنده گفت: «من فرق درختها و آدمها را خوب میدانم. اما گاهی پرندهها و آدمها را اشتباه میگیرم.» انسان خندید و به نظرش این خندهدارترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت، «راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟» انسان منظور پرنده را نفهمید: اما باز هم خندید. پرنده گفـت: «نمیدانی، تو آسمان چهقدر جای تو خالیست.» انسان دیگر نخیدید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمیدانست چیست. شاید یک آبی دور. یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت: «غیراز تو، پرندههای دیگری را هم میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضروری است، اما اگر تمرین نکند. فراموش میشود.» پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد. آن وقت خدا بر شانههای کوچک انسان دست گذاشت و گفت: «یادت میآید، تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی، عزیزم، بالهایت را کجا جا گذاشتی؟» انسان دست بر شانههایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن وقت رو به خدا کرد و گریست. 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۸۹ انها بال هایشان را پیدا کرده بودند....! 3 لینک به دیدگاه
FriendlyGhost 998 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۸۹ هم چنان حالم خوب نیست ! احساس می کنم شکست خورده ام ، در زمان ُ در عرض ! از که ؟ صحبت ِ کَس نیست ... نمی دانم ... احساس می کنم ، کلمه ی ابد گنجشک ِ وجودم را مسحور ِ چشمان ِ خود کرده است ! ----- نوشته هاشو دوست دارم :dancegirl2: 2 لینک به دیدگاه
shinersun 40 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۸۹ ممنون....قشنگ بود زهرا خانم.... 1 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۸۹ وصیت نامه حسین پناهی قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم. بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید. به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم! ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند. عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است. بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم. کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد! مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند. روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست. دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید! کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند. شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید. گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد. در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند. از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش مي طلبم 3 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۸۹ شب در چشمان من است به سیاهی چشمهایم نگاه کن روز در چشمان من است به سفیدی چشمهایم نگاه کن شب و روز در چشمان من است به چشمهای من نگاه کن چشم اگر فرو بندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت 2 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۸۹ ميزي براي کار کاري براي تخت تختي براي خواب خوابي براي جان جاني براي مرگ مرگي براي ياد يادي براي سنگ این بود زندگی.... 2 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۸۹ جا مانده است چيزي جايي كه هيچ گاه ديگر هيچ چيز جايش را پر نخواهد كرد نه موهاي سياه و نه دندانهاي سفيد 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده