- Nahal - 47858 ارسال شده در 13 شهریور، 2012 میدانی؟... گلم را میگویم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بیشیلهپیله. برای آن که جلو همهی عالم از خودش دفاع کندهمه اش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک 11
*pedram* 21266 ارسال شده در 3 آبان، 2012 یه حادثه واقعی در زندگی آنتوان دوسنت اگزوپری: دقیقا حضور ذهن ندارم که در کدام جنگ بوده اما فکر می کنم جنگ جهانی بوده. آنتوان دستگیر شده و به زندان می افتد.در شبی که فردای آنروز قرار بوده اعدام شود در زندان یک نخ سیگار داشته و قصد روشن کردن آن را داشته اما وسیله ای برای این کار نداشته. ناگهان چشمش به زندان بان می افتد او را صدا می زند. زندانبان نزدیک می شود: چه می گویی؟ آنتوان می گوید در آن لحظه من به طور ناخودآگاه لبخندی زدم و به مدت چند ثانیه به صورت هم خیره شدیم. گفتم: فندک داری؟ او سیگار را روشن کرد و پرسید: اهل کجایی؟ زن و بچه داری؟ من هم اطلاعاتی در مورد خودم دادم. ناگهان زندانبان در را باز کرد و گفت برو!!! من در شرایطی که از تعجب حرفی نمی توانستم بزنم فقط به او نگاه می کردم. گفت:برو دیگه؟!! و اینگونه من از اعدام نجات پیدا کردم. آنتوان از این اتفاق به عنوان معجزه لبخند یاد می کند و می گوید چیزی که باعث شد آن زندانبان آن کار را انجام دهم لبخندی بود که من به طور ناخودآگاه زدم. کتاب شازده کوچولو هم از بهترین آثار اوست. من اولین بار که این کتابو خوندم به محض اینکه کتاب تمام شد دوباره از اول شروع کردم به خوندن. فوق العادست. 12
.Yaprak 15748 ارسال شده در 3 آبان، 2012 شهریار کوچولو در دل گفت :گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهار تا خار هیچی ندارد،و آنوقت مرا بگو که او را تو اخترکم تک و تنها رها کرده ام! 9
- Nahal - 47858 ارسال شده در 8 آبان، 2012 گمان برم داشته بود که دارم کسی را اهلی می کنم و غافل بودم که او مرا وحشی کرده... 11
moein.s 18984 ارسال شده در 12 آبان، 2012 موهای طلايی طلائيش تو باد میجنبيد. -اخترکی را سراغ دارم که يک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند. او هيچ وقت يک گل را بو نکرده، هيچ وقت يک ستارهرا تماشا نکرده هيچ وقت کسی را دوست نداشته هيچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همين است که بگويد: «من يک آدم مهمم! يک آدم مهمم!» اين را بگويد و از غرور به خودش باد کند. اما خيال کرده: او آدم نيست، يک قارچ است! -يک چی؟ -يک قارچ! شازده کوچولو 10
کهربا 18089 ارسال شده در 12 آبان، 2012 کتاب شازده کوچولو هم از بهترین آثار اوست. من اولین بار که این کتابو خوندم به محض اینکه کتاب تمام شد دوباره از اول شروع کردم به خوندن. فوق العادست. دقیقا همین کاری رو که من کردم کتاب رو که بستم نتونستم از روی صندلی بلند شم دوباره بازش کردم و ... 10
پاییزان 3604 ارسال شده در 21 آذر، 2012 به نظرم از اون دست کتاباییه که آدم فقط در مقابل عظمتش می تونه سکوت کنه ......شاهکار کمشه..... 7
spow 44198 ارسال شده در 11 اردیبهشت، 2013 شازده کوچولو گفت: سلام. گل گفت: سلام. شازده کوچولو با ادب پرسید: آدم ها کجان؟ گل، روزی روزگاری عبور کاروانی را دیده بود. این بود که گفت: آدم ها؟گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد. سال ها پیش دیدم شان. منتها خدا می داند کجا می شود پیدایشان کرد. باد این ور و آن ور می بردشان، نه اینکه ریشه ندارند! این بی ریشه گی حسابی اسباب دردسرشان شده... شازده کوچولو - آنتوان دو سنتاگزوپری 7
گـنـجـشـک 24371 ارسال شده در 11 اردیبهشت، 2013 هروقت شازده کوچولو رو میخونم...مخصوصا اخرش رو چند دقیقه ای گریه میکنم. اگر پا داد و گذرتان به کویر صحرا افتاد به التماس ازتان می خواهم که عجله به خرج ندهید و درست زیر ستاره چند لحظه ای توقف کنید. آن وقت اگر بچه ای به طرف تان آمد، اگر خندید، اگر موهایش طلائی بود، اگر وقتی ازش سوالی کردید جوابی نداد لابد حدس می زنید که کیست. در آن صورت لطف کنید و نگذلرید من این جور لفسرده بمانم: بی درنگ بردارید به من بنویسید که او برگشته 6
کهربا 18089 ارسال شده در 11 اردیبهشت، 2013 منم با خوندن آخرش همین حس بهم دست میده صوتیش هم که دیگه هیچی آخرش ... 4
- Nahal - 47858 ارسال شده در 7 خرداد، 2013 آدم بزرگ ها همیشه نیاز به توضیح دارند! آدم بزرگ ها همین طورند. نباید از ایشان رنجید. بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها خیلی گذشت داشته باشند! گل ها ضعیفند...ساده دلند...و هرطور هست برای خود قوت قلبی دست و پا می کنند...خیال می کنند که با آن خارها ترسناک می شوند... من یک روز چهل و سه بار غروب خورشید را دیدم!...تو که می دانی... آدم وقتی دلش زیاد گرفته باشد، غروب خورشید را دوست دارد... 9
- Nahal - 47858 ارسال شده در 28 خرداد، 2013 همۀ مردم ستاره دارند ولی همۀ ستاره ها يکجور نيستن؛ واسه هركس يه جورند، البته اكثرشون زبان به کام کشيده و خاموشند... 8
- Nahal - 47858 ارسال شده در 28 خرداد، 2013 وقتی با آدم بزرگی از دوست تازه ای حرف بزني، هيچ وقت دربارهی چيزهای اساسیاش ازت سؤال نمیکند، هيچوقت نمیپرسد: «آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهايی را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند يا نه؟» میپرسد: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه قدر است؟ پدرش چه قدر حقوق میگيرد؟» و تازه بعد از اين سؤالها است که خيال میکند طرف را شناخته. 9
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 18 تیر، 2013 کسی که تن به اهلی شدن میدهد ،چه بسا که باید کمی هم گریه کند... 6
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 20 تیر، 2013 آدم پیش آدم ها هم احساس تنهایی می كند. آدم ها ریشه ندارند و به دردسر می افتند. باد آنها را با خودش به این طرف و آن طرف می برد. 8
- Nahal - 47858 ارسال شده در 30 تیر، 2013 این را بدان فقط با چشم دل می توان خوب دید، اصل چیز ها از چشم سر پنهان است، 7
- Nahal - 47858 ارسال شده در 23 دی، 2013 کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟… هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد. 5
a.namdar 5908 ارسال شده در 23 خرداد، 2015 سیاره ششم ستاره ای بود ده برابر فراخ تر. در آنجا خانه آقای پیری بود که کتابهای بزرگ می نوشت.او وقتی شازده کوچولو را دید به صدای بلند گفت : - به! این هم یک کاشف! شازده کوچولو روی میز نشست و قدری نفس تازه کرد. چون خیلی راه رفته بود. پیرمرد پرسید : - از کجا می آیی؟ شازده کوچولو گفت : این کتاب بزرگ چیست و شما اینجا چه می کنید؟ من جغرافی دانم. جغرافیدان چیست؟ جغرافیدان کسی است که می داند دریاها و رودها و شهرها و کوه ها و بیابان ها در کجا واقع شدند. شازده کوچولو گفت : این خیلی جالب است! این شد یک کار حسابی! و نظری به اطراف خود انداخت. تا کنون سیاره ای با این عظمت ندیده بود. گفت : سیاره شما بسیار زیبا است. آیا اقیانوس هم دارد؟ جغرافیدان گفت : من از کجا بدانم؟! شازده کوچولو که ازاین پاسخ بسیار جا خورده بود پرسید: کوه دارد؟ من بی خبـرم! شهر و رودخانه و بیابان چطور؟ از آنها هم اطلاعی ندارم! ولی شما که جغرافیدان هستید. جغرافیدان گفت : صحیح است. ولی من که کاشف نیستم! متاسفانه حتی یک کاشف هم در این سیاره وجود ندارد. جستجو و شمردن شهرها و رودخانه ها و کوه ها و دریاها و اقیانوسها و بیابانها کار جغرافیدانان نیست. مقام جغرافی دان بالاتر از این است که راه بیافتد و بگردد. اواز اتاق کار خود خارج نمیشود. بلکه کاشفان را در آنجا می پذیرد.از آنها سوال میکند و خاطراتشان را یادداشت می کند و اگر خاطرات یکی از آنها جالب به نظرآمد درباره خصوصیات اخلاقیش هم تحقیق میکند. چرا این کار را می کند؟ چون اگرکاشف دروغگو باشد٬اشتباهات اسفباری در کتابهای جغرافیا پدیدار می شود. همچنین اگر کاشفی شرابخوار باشد. شازده کوچولو پرسید: این دیگر برای چه؟ چون مست ها یکی را دوتا می بینند. آن وقت جغرافیدان در جایی که یک کوه بیشتر نیست در مورد دو کوه مینویسد! من کسی را می شناسم که می توانست کاشف بدی باشد. ممکن است... به هر حال اگر خصوصیات اخلاقی کاشف خوب بود راجع به کشف او هم تحقیق می کنند. یعنی می روند و به چشم خود می بینند؟ نه. رفتن و دیدن کار سختی است. از کاشف می خواهند که مدارکی ارائه دهد. مثلا اگر کشف کوهی در میان باشد از کاشف می خواهند که سنگ های بزرگی از کوه بیاورد. جغرافیدان ناگهان فکری کرد و گفت : - خب تو هم از راه دوری می آیی! بنابراین کاشفی. حالا تو در مورد سیارات دیگر برایم بگو. جغرافیدان دفتر یادداشت خود را باز کرد و مداد خود را تراشید. اظهارات کاشف را ابتدا با مداد می نویسند و بعد از اینکه دلایل خوبی ارائه کرد٬ با جوهر پاکنویس میکنند. جغرافیدان گفت : - شروع کن. - شازده کوچولو گفت : - سیاره من چندان جالب توجه نیست. خیلی کوچک است. من سه تا آتشفشان دارم. دو تا روشن و یکی خاموش است ولی آدم چه میداند که چه پیش می آید. - بله آدم چه می داند! - من یک گل هم دارم. - ما گل ها را ثبت نمی کنیم. - چرا؟ گل که زیباترین چیز است. - چون گل "فانی" است. "فانی" یعنی چی؟ جغرافیدان گفت : - کتابهای جغرافی ارزنده ترین کتاب ها هستند و هرگز اعتبار خود را از دست نمی دهند. به ندرت ممکن است جای کوهی تغییر کند و بعید است اقیانوسی آبش ته بکشد. ما چیز های جاودانی را ثبت می کنیم. شازده کوچولو پرید وسط حرف جغرافیدان و گفت : - اما آتشفشان های خاموش ممکن است دوباره روشن شوند. نگفتید "فانی" یعنی چی؟ - آتشفشان چه روشن باشد و چه خاموش در نظر ما فرقی ندارد. برای ما اصل همان کوه است٬ چون تغییر نمی کند. شازده کوچولو که اگر سوالی را پیش می کشید تا جواب نمی گرفت دست بردار نبود٬ پرسید : - "فانی" یعنی چی؟ - "فلنی" یعنی چیزی که زود از بین برود. - پس گل من هم زود از بین می رود؟ - البته. شازده کوچولو با خود گفت : - طفلکی گل من "فنا شدنی" است و برای دفاع خود در برابر دنیا چهار تا خار بیشتر ندارد. و مرا ببین که او را تنها رها کردم. این نخستین ابراز تاسف او بود. با این همه سعی کرد تا ناامید نباشد. پرسید : - شما پیشنهاد می کنید من از کجا دیدن کنم؟ جغرافیدان گفت : - از زمین. این سیاره شهرت زیادی پیدا کرده است. شازده کوچولو در همان حال که به تنهایی گل خود فکر می کرد سیاره جغرافیدان را ترک کرد. 5
ارسال های توصیه شده