رفتن به مطلب

دوستی


سمندون

ارسال های توصیه شده

گفتی چای و قوری......یاد حرف یه بنده خدایی افتادم.بی ربط نیست چون من میگم:w16:

میگفت دخترا که از مدرسه میان بیرون مث چای تو قوری میمونن.اونایی که زود میان دم نکشیده و بی رنگن.اونایی هم که آخر از همه میان مث چایی جوشیده تلخن.اما امان از اون وسطیا....خوش رنگ و خوشمزه:ws3:

سمندون اگه فک میکنی بی ربطه بگو خودم پاکش میکنم:icon_gol:

:banel_smiley_4::banel_smiley_4::banel_smiley_4::banel_smiley_4:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

راست گفتن خو:ws47::ws47:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
یعنی تو هم فهمیدی من بیکارم :ws3::ws3::ws3:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

:w00::w00::w00::w00:دههههههههههههههه

 

یعنییییییییییییییییییییی چییییییییییییییییییییییییی

 

 

تو که نمیتونی تاپیکتو به همه نوع دوستی تعمیم بدی خب بیکاری تاپیک میزنی

هم بیکار هم متقلب:ws28::ws28:

 

:banel_smiley_4::banel_smiley_4::banel_smiley_4::banel_smiley_4:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

راست گفتن خو:ws47::ws47:

سلام شقی جون:pichak:
  • Like 2
لینک به دیدگاه
هم بیکار هم متقلب:ws28::ws28:

 

سلام شقی جون:pichak:

سلووووووووووووووووووووووووووم :girl_blush2:

زشته بابا اینجا زن و بچه رد میشن دهه:ubhuekdv133q83a7yy7

  • Like 2
لینک به دیدگاه
سلووووووووووووووووووووووووووم :girl_blush2:

زشته بابا اینجا زن و بچه رد میشن دهه:ubhuekdv133q83a7yy7

بلوز جدیدت مبارک:icon_redface:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

یک زمان کودک بودم...

کودکی شاد و تهی... تهی از هر چه سیاهیست... تهی از غم!

می دویدم خنده کنان, در پی یک پروانه!

و تماما شادی و عشق!

عشق به عروسکهایم! (به قدر وسع خودم!)

 

من هنوز یادم هست...

عصر تابستان بود...

روی یک تاب سوار...

پیش میرفتم تا اوج...

در همان بالاها, من به خورشید رسیدم... و به ابرای سپید...

همه ی آرزویم,

هرچه بالا رفتن, بالا, بالا رفتن....

 

من هنوز یادم هست,

یک زمان کودک بودم...

کودکی ساده و پاک...

مردم آن دوران, همه مهربان بودند!

و همه در یک رنگ...

من چه میدانستم

که خیانت هم هست...

که دروغ, که دورنگیها هم,

همه در این دنیا...

آه...

آن زمان,

همه ی غمهایم,

گم شدن های عروسکهایم,

درد افتادن هایم,

در میان آغوش,

بازوی پر مهر مادر,

همه پنهان بودند!

 

هیبت غوله سیاه,

در شب تیره و تار,

با حضور پدرم,

دیگه معنایی نداشت

آه...

چقدر زود گذشت...

هر چه بودم,هر چقدر کودک و کودک,

هرچقدر شاد و شاد,

همگی زود گذشت...

 

یک جوانم اکنون...

چیزها فهمیدم:sigh:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...