شقایق31 40377 ارسال شده در 7 آبان، 2010 گفتی چای و قوری......یاد حرف یه بنده خدایی افتادم.بی ربط نیست چون من میگممیگفت دخترا که از مدرسه میان بیرون مث چای تو قوری میمونن.اونایی که زود میان دم نکشیده و بی رنگن.اونایی هم که آخر از همه میان مث چایی جوشیده تلخن.اما امان از اون وسطیا....خوش رنگ و خوشمزه سمندون اگه فک میکنی بی ربطه بگو خودم پاکش میکنم :banel_smiley_4::banel_smiley_4: راست گفتن خو:ws47: 2
Avenger 19333 ارسال شده در 7 آبان، 2010 یعنی تو هم فهمیدی من بیکارم :ws3: :w00::w00::w00::w00:دههههههههههههههه یعنییییییییییییییییییییی چییییییییییییییییییییییییی تو که نمیتونی تاپیکتو به همه نوع دوستی تعمیم بدی خب بیکاری تاپیک میزنی هم بیکار هم متقلب:ws28: :banel_smiley_4::banel_smiley_4: راست گفتن خو:ws47: سلام شقی جون:pichak: 2
شقایق31 40377 ارسال شده در 7 آبان، 2010 هم بیکار هم متقلب:ws28: سلام شقی جون:pichak: سلووووووووووووووووووووووووووم :girl_blush2: زشته بابا اینجا زن و بچه رد میشن دهه:ubhuekdv133q83a7yy7 2
armin.eleman 5393 ارسال شده در 7 آبان، 2010 سلووووووووووووووووووووووووووم :girl_blush2:زشته بابا اینجا زن و بچه رد میشن دهه:ubhuekdv133q83a7yy7 :banel_smiley_4: 1
Avenger 19333 ارسال شده در 7 آبان، 2010 شما چطور...؟:icon_pf (44):اقا وحید؟ تو هم بوس میخوای بیا:pichak::pichak: 1
VINA 31339 ارسال شده در 7 آبان، 2010 سلووووووووووووووووووووووووووم :girl_blush2:زشته بابا اینجا زن و بچه رد میشن دهه:ubhuekdv133q83a7yy7 بلوز جدیدت مبارک 1
سمندون 19437 مالک ارسال شده در 7 آبان، 2010 داغ دلمو تازه کردی:icon_pf (34): هدفم همین بود حالا چرا؟ 2
سمندون 19437 مالک ارسال شده در 7 آبان، 2010 نمیدونم چرا دو رنگنخستم سمنیخیلی خستم :sigh:2 رنگ که ماله 1 دقه هست .
سمندون 19437 مالک ارسال شده در 7 آبان، 2010 یک زمان کودک بودم... کودکی شاد و تهی... تهی از هر چه سیاهیست... تهی از غم! می دویدم خنده کنان, در پی یک پروانه! و تماما شادی و عشق! عشق به عروسکهایم! (به قدر وسع خودم!) من هنوز یادم هست... عصر تابستان بود... روی یک تاب سوار... پیش میرفتم تا اوج... در همان بالاها, من به خورشید رسیدم... و به ابرای سپید... همه ی آرزویم, هرچه بالا رفتن, بالا, بالا رفتن.... من هنوز یادم هست, یک زمان کودک بودم... کودکی ساده و پاک... مردم آن دوران, همه مهربان بودند! و همه در یک رنگ... من چه میدانستم که خیانت هم هست... که دروغ, که دورنگیها هم, همه در این دنیا... آه... آن زمان, همه ی غمهایم, گم شدن های عروسکهایم, درد افتادن هایم, در میان آغوش, بازوی پر مهر مادر, همه پنهان بودند! هیبت غوله سیاه, در شب تیره و تار, با حضور پدرم, دیگه معنایی نداشت آه... چقدر زود گذشت... هر چه بودم,هر چقدر کودک و کودک, هرچقدر شاد و شاد, همگی زود گذشت... یک جوانم اکنون... چیزها فهمیدم 1
سمندون 19437 مالک ارسال شده در 7 آبان، 2010 من هم فیس بوک میخوام چطور میری ................. freegate:ws3: 1
ارسال های توصیه شده