mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۸۹ پسر جوان آدامس بزرگی را می جوید و مرتب پشت فرمان سرش را به سمت آینه کج می کرد و موهای غرق در ژل و سیخ سیخی اش را وارسی می کرد! . صدای آهنگ تند و تیز سیستم با کلاس ماشینش تا یک کیلومتری قابل شنیدن بود . پشت سرش دختر جوانی پشت فرمان بود . دختری زیبا با آرایشی جذاب . پسر برای مخ زدن دختر یک لحظه چراغ های پلیسی ماشین را روشن کرد . ولی فایده ای نداشت . دختر می خواست سبقت بگیرد ، اما پسر اجازه ی این کار را به او نمی داد . او می خواست به هر صورت یا دختر را به دست آورد یا او را اذیت کند . ناگهان در یک لحظه بر اثر بی ملاحظه گی پسر ، دخترک نتوانست کنترل ماشینش را حفظ کند و از عقب محکم به ماشین پسر زد. پسر دیوانه که موقعیت را مناسب می دید برای گرفتن ماهی از آب گل آلود با دادن فحش های رکیک از ماشین پیاده شد و به سمت دختر رفت . قرتی خانم احمق ، بی شعور عوضی تو که رانندگی بلد نیستی بهتره پشت همون میز توالت بشینی . دختر بیچاره نگاهی به پسر و مردمی که دور و بر ماشینش جمع شده بودن انداخت و گفت: آقای محترم شما یک ساعته داری منو اذیت می کنی... شما داری بد رانندگی می کنی.... - بی خود حرف نزن بیا پایین ببین چه بلایی سر ماشین من آوردی.... - خوب خسارتشو می دم .... - زحمت نکش ... گفتم بیا پایین ..... دخترک دو عدد عصا از روی صندلی عقب برداشت و به زحمت پیاده شد. دختری معلول با دو پای قطع شده از زانو و اتومبیلی مخصوص معلولین . چشم های پسر نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. نگاهی از روی شرمندگی به دختر انداخت. سرش را پایین گرفت و رفت. دیگر نه صدای ضبط ماشینش به گوش می رسید و نه موهایش را مرتب می کرد. دختر لبخند تلخی زد و به راهش ادامه داد 44 لینک به دیدگاه
.: Bahar :. 853 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۸۹ گاهی اوضاع واقعاً اونطوری نیست که فکر می کنیم. مرسی، جالب بود:wubpink: 5 لینک به دیدگاه
persian_land 1035 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۸۹ گوشاتونو بگیرین با اون پسرم...........................:w00: 4 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۸۹ گوشاتونو بگیرین با اون پسرم...........................:w00: تو بگو من بوقشو میزنم بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق 7 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۸۹ یه بنده خدایی میگفت هر وقت دلم میگیره و یه جورایی از خودم بدم میاد یه گشتی تو شهر میزنم و به دور و برم خوب نگاه میکنم.چیزایی تو شهر هست که آدم با دیدنشون یه خورده به خودش امیدوار میشه. نمیدونم باید شکرگزار چنین جامعه ای بود یا............... 14 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۸۹ یه بنده خدایی میگفت هر وقت دلم میگیره و یه جورایی از خودم بدم میاد یه گشتی تو شهر میزنم و به دور و برم خوب نگاه میکنم.چیزایی تو شهر هست که آدم با دیدنشون یه خورده به خودش امیدوار میشه.نمیدونم باید شکرگزار چنین جامعه ای بود یا............... خوب همه جا هست... فقط اینجا که نیست... 4 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۸۹ خوب همه جا هست... فقط اینجا که نیست... خب یاسی جون من مگه اینجا و اونجا کردم پس چون همه جا هست موردی نداره........ممنون که راهنماییم کردی 4 لینک به دیدگاه
persian_land 1035 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۸۹ خوب همه جا هست... فقط اینجا که نیست... آره خب در همه ممالک دینی هست................:icon_redface: 5 لینک به دیدگاه
jonny depp 8297 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۸۹ وای اینو خوندم یاد یکی از کارای خودم افتادم:banel_smiley_52: آخه منم یچی تو این مایه ها انجام دادم الان 3 سال عذاب وجدان دارم:icon_pf (34): 3 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۸۹ وای اینو خوندم یاد یکی از کارای خودم افتادم:banel_smiley_52: آخه منم یچی تو این مایه ها انجام دادم الان 3 سال عذاب وجدان دارم:icon_pf (34): :icon_pf (34): امان از شما بچه های قزوین. 1 لینک به دیدگاه
jonny depp 8297 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۸۹ :icon_pf (34):امان از شما بچه های قزوین. چه ربطی به قزوینی بودن داشت 1 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۸۹ چه ربطی به قزوینی بودن داشت هیچی به دل نگیر. 1 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۸۹ هییییییییییییییی روزگار :icon_pf (44): 2 لینک به دیدگاه
mamadj 1361 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۸۹ یه روز با بچه رفتیم بیرون که گشتی تو شهر بزنیم.....خلاصه بگم رفتیم شام بیرون....جاتون خالی پیتزا زدیم تو رگ.............چند تیکه از پیتزا مو گذاشتم تو جعبه که اگه نصفه شب گرسنم شد بخورم....آخه من همیشه نصف شب بلند میشم عذا میخورم.......خلاصه داشتم به سمت خونه روانه میشدم که یه گدایی تقریبا خل و چل جلومه گرفت یه دستشو واسه کمک جلو اورد....از یه طرفی یه چشش به جعبه پیتزا بود(تقریبا 17 تا 18 سالش بود) ...منم یه نگاهی به پیتزا کردم بش گفتم پیتزا میخوای؟............ یه طوری نگام کرد بعد گفت:...........(لال بود) وقتی بش دادم شروع کرد به رقصیدن تو خیابون........همینطوری که می رقصید و پیتزا میخورد.................همونجا نشتم سیر دلم گریه کردم:icon_pf (34): عجب دنیای داریم ماااااااااااا 10 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده