aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۸۹ این نوشته ها همواره با شب آمیخته می شود ، همواره با درد ، تشویش... اما امشب،در همین تکاپوی ثانیه ها در قلب ساعت اتاقم چیزی آرام آرام مغزم را می کاود و به عمق وجودم رخنه می کند... لبریز می شود و در چشمانم می ریزد،چشم ها سنگین می شوند و مغزم سنگین تر... آرام آرام راه نفس هایم را نیز می بندد،خنکی ورودش را میکشم به عمق وجودم ، به بهانه ی دم و بازدم ها جاری می شود در دهانم،شهد شیرینش را سر می کشم و کل وجودم به یکباره آرام می شود... روی که بر میگردانم نیست... مانند کودکی در پی شیرینی با افکارم به جست و جویش می پردازم... گوشه ها،کنج ها،دیوار ها، اتاق ها،فراموش کرده ام انگار حضورش را در تمام ذرات زمین... بی عقلانه در پی یافتنش دوان میشوم همچو کودکی فارق از عقل و شعور... بی دلیل گر میگیرم از ترس نبودنش!! دیوانه می شوم و سر میکوبم به دیوار تردید... دست روی شانه ام میگذارد،آرامش می پاشد روی تردید هایم!! تمام افکار مردد ام را می شوید و پاک می کند. می پرسم از او... کجا بوده ای این همه وقت،در تمام این لحظاتی که از ترس رفتنت جان بر کفم رسید؟ نگاه می کند،آرام،مثل همیشه میگوید... "درست پشت سرت،مراقب از اینکه در راه یافتنم مسیر را اشتباه نرفته باشی" 3 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۸۹ آیدا جونم....خیلی خوشحالم که دوباره داری مینویسی..... من منتظر نوشته هاتم گلم!!!! 1 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۸۹ آیدا جونم....خیلی خوشحالم که دوباره داری مینویسی.....من منتظر نوشته هاتم گلم!!!! ایشالله!!! شبی 1 دونه... 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده