fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۸۹ در پاسخ به پرسش از «چيستي فلسفه» و پرسش از لزوم مطالعه فلسفه، پاسخهاي متفاوتي از سوي فيلسوفان يوناني ارائه شده است.تصورات گوناگوني که فيلسوفان يونان باستان از سرشت و غايت فلسفه داشتند، همگي ناشي از علايق فطري آنها بود. آنچه ما بهدنبال آن هستيم اين است که با بررسي و مطالعه تصورات آنها، تصور خودمان را از مفاهيمي چون سرشت و غايت فلسفه، روشن سازيم. اما ميدانيم که فلسفه آنگونه که در يونان باستان مطرح بود، از جنبههاي مختلفي با فلسفهاي که امروزه مطرح است تفاوت دارد و از اين رو سرشت و غايت فلسفه در يونان باستان به نوبه خود، با سرشت و غايت آن در جهان امروز متفاوت است. در اين مقاله به برخي از اين تفاوتها ميپردازيم. 2 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۸۹ ميتوان تفاوتهاي مهمي را بين فلسفه باستان و فلسفه جديد خصوصاً فلسفه تحليلي معاصر برشمرد. در اينجا به سه تفاوت اصلي بين اين دو اشاره ميکنيم: اولاً فلسفه آنگونه که در يونان باستان مطرح بود، به عنوان دانشي با استلزامات عملي براي اداره و هدايت زندگي لحاظ ميشد، در حالي که امروزه در ميان فيلسوفان جديد اندک کساني هستند که به دنبال تأثير گذاشتن بر زندگي شاگردان و پيروان خود باشند. ثانياً به نظر ميرسد فلسفه در يونان باستان نسبت به فلسفه تحليلي معاصر، عرصه بسيار گستردهتري از پژوهش را شکل ميداده است. ثالثاً در سازماندهي عملي فلسفه نيز تفاوت است: فيلسوفان در يونان باستان اندیشههایشان را در قالب مکاتب فکري رقيب بیان میداشتند؛ مکاتبي که هريک ادعا ميکردند حقيقت منحصراً نزد آنهاست؛ اما فيلسوفان جديد، که غالباً مشغول کار در دانشگاهها هستند، پژوهش فلسفي را تلاشي مشترک و جمعي ميدانند. سقراط و ويتگنشتاين در مورد ارتباط فلسفه با نحوه اداره زندگي ديدگاه متفاوتي داشتند. سقراط هدف از مطالعه فلسفه را چيزي جز هدايت زندگي و چگونه زيستن نميدانست و زندگي ناآزموده را اساساً براي زيستن، بيارزش ميدانست. اما به نظر ويتگنشتاين ما در صورتي زندگي بهتري خواهيم داشت که هيچگاه احساس نياز به تفلسف نکنيم. ويتگنشتاين در «پژوهشهاي فلسفي» هدف فلسفه را نشان دادن راه خروج از بطري به مگسي ميداند که در آن گرفتار شده است. از نظر او فلسفه همه چيز را آنگونه که هست رها ميکند و فلسفه اگر به ارتقاء و بهبود پرسشهاي مهم درباره زندگي روزمره آدمي ياري نرساند، هيچ فايدهاي ندارد. البته نه ويتگنشتاين نماينده فلسفه جديد است و نه سقراط نماينده فلسفه يونان باستان، اما فيلسوفان باستان عموماً در اين امر موافق بودند که فلسفهورزيدن ميتواند زندگيمان را دگرگون کند، در حالي که فيلسوفان جديد چنين عقيدهاي نداشتند. آيا دليل اين امر اين است که فيلسوفان يونان باستان نسبت به فيلسوفان جديد، پرسشهاي متفاوت بيشتري مطرح ميکردند؟ يا از آن روست که در وهله اول، معرفتشناسي و سپس فلسفه زبان، محور مباحث فلسفي شدند به گونهاي که فلسفه پيوندش را با زندگي از دست داد؟ شايد در اين دلايل حقايقي چند نهفته باشد. در اين خصوص بايد بدانيم اين مهم است که چه پرسشهايي را در فلسفه مطرح کنيم و چه پرسشهايي را محوري بدانيم. به عنوان مثال، در حوزه اخلاق ممکن است پرسشهايي را مطرح کنيم که در زندگي عمليمان مؤثر و مفيد و يا بياثر باشند، مانند اين پرسش که آيا بايد گوشت حيوانات را بخوريم؟ پاسخ به اين پرسش ممکن است درنحوه زندگي عملي ما تأثيرگذار باشد. اما مثلاً اگر از معناي خير سؤال کنيم، شايد پاسخ و نتايجي که از بررسي آن بهدست ميآيد کمتر اثري در زندگي روزمره نداشته باشد. همينطور اگر پرسشها و پژوهشهايمان را روي معرفتشناسي و فلسفه زبان متمرکز کنيم، ممکن است تأثير چنداني در زندگي روزمره نداشته باشد. به عنوان نمونه به نظر ميرسد براي زندگي عادي و عملي آدمي، اين مسأله مهمي نباشد که شکگرايي در مورد وجود جهان خارج را رد يا تأييد کنيم. اين مسأله را ميتوان به عنوان اختلاف بزرگي بين فلسفه باستان و تفکر فلسفي جديد جلوه داد. 1 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۸۹ البته همه فيلسوفان باستان مانند سقراط بهدنبال طرح پرسش از چگونگي زيستن آدمي نبودند. شايان توجه است که ماهيت پرسشهاي فلسفي از زمان يونان باستان تا دوران جديد تفاوت چنداني نکرده است؛ چرا که در هر دو دوره، پرسش از سرشت آدمي، زندگي او و نحوه زيستنِ شايسته او مطرح بوده است. آنچه اختلاف و گسست دوره جديد از عصر باستان را مينماياند، در پاسخهايي است که در اعصار مختلف به پرسشهاي يادشده داده شده است. بورنت بر اين باور است که در مورد شکاکيت فلسفي، نتايجي که امروزه از پژوهشهاي فلسفي بهدست ميآيد، بهگونهاي هستند که از زندگي روزمره انسانها دور نگه داشته ميشوند، در حالي که در يونان باستان چنين امري غيرقابل تصور بود و يا دستکم بدان فکر نميشد. به نظر او دور نگاه داشتن شکاکيت فلسفي از زندگي روزمره زماني پديد آمد که پاسخهاي خاصي به شکاکيت دکارت داده شد. به نظر ميرسد که امروزه اين ويژگي اصلي فلسفه است که ما در برابر پرسشهايي که مطرح ميکنيم، پاسخهاي دقيق و روشني نداريم. امروزه فيلسوفان قادر به اتمام وظايفي که براي خود تعيين کردهاند نيستند و شايد اساساً اتمام و تکميل آنها غيرممکن باشد و شايد امروزه هيچ پيشرفتي در فلسفه صورت نگيرد. البته کساني مانند دامت هستند که پيشرفت روشن و مستقيمي را در فلسفه ممکن ميدانند و کساني مانند نوزيک که معتقدند ما در فلسفه به همان اندازه که دنبال حقيقت هستيم به دنبال فهم نيز هستيم و فيالواقع فهم ما پيشرفت کرده است. اختلاف دوم فلسفه يونان باستان و عصر جديد در قلمرو فلسفه بود. امروزه پوزيتيويسم منطقي با طرح تمايز تحليلي ـ تأليفي، اين ايده را پيش کشيده است که هرگاه در حوزههاي پژوهشي گوناگون پيشرفتي صورت گيرد، فيلسوفان، ديگر از تعامل با آن حوزه بازميمانند و آن قلمرو تحت سيطره و تعامل متخصصان قرار ميگيرد. از نظر پوزيتيويستها، ميتوان در پرسشهاي از نوع تحليلي ـ تأليفي شاهد پيشرفت بود اما در تعامل با پرسشهاي سنتي متافيزيکي نميتوان پيشرفتي مشاهده کرد. اما اين ديدگاه ميتواند چالشهاي زيادي را برانگيزد. قلمرو فلسفه در عصر باستان رو به گسترش بوده است. ما آشکارا شاهد آن هستيم که فلسفه در يونان باستان، از حوزه گستردهتري نسبت به فلسفه در دوران جديد برخوردار بوده است و ميبينيم که فلسفه تا حدودي با مشخص کردن مرزهايش از ساير دانشها، خود را برجسته ساخته است. اما تمايز سوم عبارت بود از سازماندهي تخصصي فلسفه. هريک از فيلسوفان يونان باستان، به اين باور رسيده بودند که آنها شخصاً همه مسايل محوري فلسفه را حل کردهاند. از اينرو برخي از فيلسوفان يونان به تأسيس مکاتبي اقدام کردند و آراي خود را در ميان شاگردانشان اشاعه ميدادند. بعدها عمدتاً فيلسوفان متأخر يونان به مکاتب مورد علاقه خود وفاداري نشان ميدادند و از آنها در مقابل مکاتب رقيب دفاع ميکردند و بهتدريج فلسفه اصيل در کسوت تفسير و تأويل نمايان گشت و سنت تفسير و حاشيهنويسي بر آثار فيلسوفان رواج يافت. 1 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۸۹ در آن دوران هرگز تصور نميشد که وظايف فلسفه را بايد در گفتمان و تعامل مکاتب با يکديگر دنبال کرد. اما امروزه هيچ فيلسوفي از فيلسوفان معاصر به دنبال حل مسايل محوري فلسفه بهتنهايي و يکتنه نيست. در يونان باستان هيچ دانشگاهي وجود نداشت و از اينرو هر فيلسوفي به دنبال سازماندهي مکتبي فلسفي بود تا شخصاً آن را هدايت کند. امروزه شايد نتوان به روشني وظيفه فلسفه را تعريف کرد، اما دستکم در مورد فلسفه تحليلي معاصر، اين ديدگاه مشترک وجود دارد که فلسفه تحليلي به دنبال تبيين تمايز بين ويژگيهاي مشترک و جمعي فلسفه معاصر و مکاتب رقيب در يونان باستان است. امروزه اکثر فيلسوفان تحليلي فلسفه را تلاشي جمعي ميدانند؛ چرا که آنها خود را متعلق به يک مکتب فلسفي ميدانند. به نظر دامت، امروزه همه فيلسوفان ميراثدار فرگه و آثار او هستند. امروزه ميتوان فلسفه تحليلي را دنبالهرو فرگه دانست؛ چرا که فيلسوفان تحليلي به مانند او پذيرفتهاند که فلسفه زبان، بنياد هرگونه تحليل انديشه و تفکر است: اولاً غايت فلسفه عبارت است از تحليل ساختار انديشه؛ ثانياً مطالعه و بررسي انديشه عميقاً با روند روانشناسانه انديشيدن متفاوت است و سوم اينکه تنها شيوه شايسته براي تحليل انديشه عبارت است از تحليل زبان. (دامت 1978) «دامت» اميدوار است که روزي سرانجام فلسفه و تلاش فلسفي در مسير درستي قرار گيرد. به نظر او تنها زمان است که بهجا يا نابهجا بودن اين اميد را نشان خواهد داد و اين اميدي است که بسياري به تحقق آن دل بستهاند. آنچه گفته شد در توضيح و تبيين گونه خاصي از تلاش فلسفي بود که ممکن است تصور آن براي برخي مطرح باشد. اما ويتگنشتاين و اتباع او در اين امر سهيم نيستند. اساساً ويتگنشتاينيها تباري جداي از فيلسوفان معاصر انگلوساکسون دارند. البته ديدگاه «دامت» تنها ديدگاه مطرح در فلسفه تحليلي نيست؛ چرا که برخي ديگر از محققان فلسفه تحليلي معاصر بر اين باورند که هر دو حوزه فلسفه تحليلي و فلسفه قارهاي، اساساً به دنبال تدوين جهانبيني يکساني هستند. اساس اين ديدگاه بر اين باور مبتني است که درست است که فيلسوفان گذشته تمام هم و غم و تلاش خود را مصروف تأمل عقلي در نظم الهي موجود در نظام هستي ميکردند، اما امروزه انسانها خود را عوامل فعال و خلاقي ميدانند که براي فهم و درک ماهيت خود، تنها اعمال و رفتار بشري و مصنوعات خود را لحاظ ميکنند و اساساً براي دريافتن چيستي خود از امور فوق بشري و متافيزيکي استفاده نميکنند. ميتوان به نوعي، اهميت کليدي نيچه را در تاريخ فلسفه، همين ديدگاهي دانست که بدان اشاره شد. ميتوان به اين نکته نيز اشاره کرد که يکي از پرسشهايي که فلسفه يونان باستان آن را مطرح کرده است همين رابطه بين عمل و تأمل نظري است. در اين ميان ميتوان افلاطون و ارسطو را نام برد که بيش از ديگر فيلسوفان يوناني به طرح اين پرسش و بررسي ابعاد مختلف آن پرداختهاند. اما پرسش اين است که آيا واقعاً اين ديدگاه را ميتوان کليد فهم تفکر فلسفي معاصر دانست؟ همچنين به نظر نميرسد که اين ديدگاه بتواند خطوط و بنيادهاي اصلي تفکر فلسفياي را که در بريتانيا و آمريکاي قرن معاصر گسترش يافته است تبيين کند. اما رويکرد ديگري نيز در خصوص ماهيت فلسفه تحليلي معاصر از سوي کساني چون کوهن مطرح شده است. از نظر کوهن، فلسفه تحليلي را بايد با توجه به مسائل و موضوعاتي که با آن درگير است تعريف کرد. کوهن فلسفه تحليلي را مطالعه هنجاري استدلال کردن ميداند. از نظر او مسائلي که فلسفه تحليلي بايد بدان بپردازد از هشت مسأله تجاوز نميکند. اما اين ديدگاه کوهن نيز نميتواند براي درک ماهيت فلسفه تحليلي معاصر و يا اساساً فلسفه معاصر، کافي و رضايتبخش باشد. شايد نتوان به ديدگاه واحد و شفافي در خصوص ماهيت فلسفه معاصر دست يافت. اين ديدگاهي است که ديويدسون آن را مطرح کرده است. او بر اين باور است که فلسفه تحليلي نه يک متد است و نه يک آموزه، بلکه يک سنت و يک ديدگاه است. اما ديويدسون به اين پرسش پاسخ نميدهد که سهيم بودن در يک سنت و يا يک ديدگاه، بهجاي سهيم بودن در مجموعهاي از عقايد يا جهانبيني به چه معني است. براي کامل کردن ديدگاهي که ديويدسون مطرح کرده است بايد در نظر بگيريم که چگونه غالب فيلسوفان با فلسفه تحليلي آشنا شدهاند- يعني از طريق نشان دادن نمونههايي از فيلسوفان تحليلي- و اين کاري است که استنلي کاول در مقالهاي بدان ميپردازد. او در مقالهاي با عنوان «اگزيستانسياليسم و فلسفه تحليلي»، ابتدا به بحث از نظريه توصيفات راسل ميپردازد و سپس اصل قابليت رسيدگي پوزيتيويسم منطقي، دفاع مور از عرف عام و سرانجام آستين و ويتگنشتاين متأخر را مطرح ميکند. همچنين از نظر کاول، ميتوان در فلسفه تحليلي معاصر، دستکم شاهد سه تحول بود. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده