zzahra 4750 ارسال شده در 8 مهر، 2010 روزهایی را به یاد می آورم که آنقدر کوچک بودم که میتوانستم تمام یک بعدازظهر را درمیان دست های مادرم خواب ببینم!چه خواب های شیرینی که در میان آن دو دست مهربان داشته ام.... چه قدر روزهای کودکیم دور مینمایند،چه قدر آن روزها بی کلام مانده اند در ذهن من اکنون. تصویری بی هیچ صدا یادم هست،می دویدم در باد،در آن باغچه ی پر رمزو راز،کنار استخر،آن حیاطی که تمام دوران کودکیم را شامل می شود.وهوا روشن مینمود،پروانه ها همه در باد،و من با آن کفش های قرمز منگوله دار... چه رویاهایی داشتم با خود در آنجا وهمان جا بود که حیوان های اسباب بازی کوچکم در ذهن من جان میگرفتند و من ساعت ها با آن ها هم صحبت بودم و خوشحال از این که درددل های آن ها را گوش می دهم مهربانانه... پر بودم از همه چیز،پر بودم از زندگی... امروز اما،دیگر محرومم از آن که آنقدر کوچک باشم که حتی در دست های مادرم جا شوم!و آن قدر کوچک،که همه چیز را دوست داشته باشم آن چنان که هستند... کجای راهم؟زیر آوار برگ های تقویمم گم شده ام انگار.هیچ چیز مرا دلگرم نمی کند دیگر... ای کاش آن روز که آن تراکتور بی رحم زرد رنگ،حیاط روزهای کودکیم را درو میکرد آن جا نبودم.احساس میکردم آن روز،من هستم که با ذره ذره ی آن خانه در هم میشکنم.با ذره ذره ی روزهای خوبی که گذشت... زهرای امروز! ای کاش چیزی به قدرت آن حیاط دوران کودکی تو را دلگرم می کرد به زندگی... ای کاش آسمان را به روشنی آن روزها میدیدی ای کاش چشم هایت،همان چشم هایی بود که معصوم بودند،و پر از امید... ای کاش می دانستی که چه قدر ساکت و دلگیر میشوی یک روز.و هیچ وقت آرزوی بزرگ شدن را نمی کردی ای کاش آن روزها که با بچه ها بساط خاله بازی بود و غذا درست کردن با برگ های حیاط،آن قدر اصرار نداشتی که آدم بزرگه تو باشی... ای کاش هیچ وقت از سر لجبازی کفش های مادرت رو نمیپوشیدی که همه فکر کنند بزرگ شدی وای کاش میدانستی روزی خواهد رسید که محتاج آن خنده هایی میشوی که همه از یکرنگی بود... 16
*--T--* 1699 ارسال شده در 8 مهر، 2010 ای بابا . . .! یادش بخیر همش صبا با گریه بیدار میشدم . . . همه همسایه ها از دستم شاکی بودن . . .! 3
p mehdi q 6226 ارسال شده در 8 مهر، 2010 به قیافم نگا نکنید ... اینقدر شر بودم که هر کس از خانوم های محلمون میدید بچش با من بازی میکنه ... سریع صداش میکرد که بیاد خونه ... بنده خدا ها می ترسید بچشون شر بشه ....:banel_smiley_52: خوب ولی من اصلاح شدم .... 3
spow 44198 ارسال شده در 8 مهر، 2010 چرا آخه؟؟! من اگه بارفتارای بچگیهام میومدم تو فروم مطمئن باش روزی حداقل سه بار اخراج میشدم دی: 3
spow 44198 ارسال شده در 8 مهر، 2010 موقعی که دبستان بودم هرروز ناظممون موقع رفتن از مدرسه بهم میگفت فردا با بابات میایی مدرسه! حساب کن دیگه بیچاره 5 سال کارش این بود هرروز اینو برام تکرار میکرد من طفلکی هیچ گناهی هم نداشتما 3
zzahra 4750 مالک ارسال شده در 8 مهر، 2010 موقعی که دبستان بودم هرروز ناظممون موقع رفتن از مدرسه بهم میگفت فردا با بابات میایی مدرسه!حساب کن دیگه بیچاره 5 سال کارش این بود هرروز اینو برام تکرار میکرد من طفلکی هیچ گناهی هم نداشتما آره میدونممم 2
VINA 31339 ارسال شده در 9 مهر، 2010 من خیلی بچه ساکتی بودما فقط یه بار سنگ از دستم پرید خورد تو سر دختر داییم یه بار تاپ از دستم سر خورد رفت تو فکش هیچی نشد فقط چند تا بخیه خورد 3
DCBA 8191 ارسال شده در 10 مهر، 2010 روزهایی را به یاد می آورم که آنقدر کوچک بودم که میتوانستم تمام یک بعدازظهر را درمیان دست های مادرم خواب ببینم!چه خواب های شیرینی که در میان آن دو دست مهربان داشته ام.... وای کاش میدانستی روزی خواهد رسید که محتاج آن خنده هایی میشوی که همه از یکرنگی بود... زهرای عزیزم همه ما همدردیم..... 1
rezanassimi 9036 ارسال شده در 10 مهر، 2010 دورترین خاطره ای که دارم زمانی بود که روبروی رادیاتور شوفاژِ وایساده بودم و داشتم با یه آدم که تو ذهنم میدیدم صحبت میکردم. درحالیکه خیلی از کلمه هایی رو که میخواستم بگم یادم نمیومد... یادمه وقتی پشت سرمو نگاه کردم دیدم اون خانوم پیری که ازم نگهداری میکرد داره با لبخند نگاهم میکه و من چقد خجالت کشیدم... 2
VINA 31339 ارسال شده در 11 مهر، 2010 چرا خوب نبود؟ اخه من همیشه از صدای هلیکوپتر میترسیدم واسه من که خیلی خوب بود.......... 2
ارسال های توصیه شده