رفتن به مطلب

بچگیهامون.....


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

روزهایی را به یاد می آورم که آنقدر کوچک بودم که میتوانستم تمام یک بعدازظهر را درمیان دست های مادرم خواب ببینم!چه خواب های شیرینی که در میان آن دو دست مهربان داشته ام....

چه قدر روزهای کودکیم دور مینمایند،چه قدر آن روزها بی کلام مانده اند در ذهن من اکنون.

تصویری بی هیچ صدا یادم هست،می دویدم در باد،در آن باغچه ی پر رمزو راز،کنار استخر،آن حیاطی که تمام دوران کودکیم را شامل می شود.وهوا روشن مینمود،پروانه ها همه در باد،و من با آن کفش های قرمز منگوله دار...

چه رویاهایی داشتم با خود در آنجا وهمان جا بود که حیوان های اسباب بازی کوچکم در ذهن من جان میگرفتند و من ساعت ها با آن ها هم صحبت بودم و خوشحال از این که درددل های آن ها را گوش می دهم مهربانانه...

پر بودم از همه چیز،پر بودم از زندگی...

امروز اما،دیگر محرومم از آن که آنقدر کوچک باشم که حتی در دست های مادرم جا شوم!و آن قدر کوچک،که همه چیز را دوست داشته باشم آن چنان که هستند...

کجای راهم؟زیر آوار برگ های تقویمم گم شده ام انگار.هیچ چیز مرا دلگرم نمی کند دیگر...

ای کاش آن روز که آن تراکتور بی رحم زرد رنگ،حیاط روزهای کودکیم را درو میکرد آن جا نبودم.احساس میکردم آن روز،من هستم که با ذره ذره ی آن خانه در هم میشکنم.با ذره ذره ی روزهای خوبی که گذشت...

زهرای امروز! ای کاش چیزی به قدرت آن حیاط دوران کودکی تو را دلگرم می کرد به زندگی...

ای کاش آسمان را به روشنی آن روزها میدیدی

ای کاش چشم هایت،همان چشم هایی بود که معصوم بودند،و پر از امید...

ای کاش می دانستی که چه قدر ساکت و دلگیر میشوی یک روز.و هیچ وقت آرزوی بزرگ شدن را نمی کردی

ای کاش آن روزها که با بچه ها بساط خاله بازی بود و غذا درست کردن با برگ های حیاط،آن قدر اصرار نداشتی که آدم بزرگه تو باشی...

ای کاش هیچ وقت از سر لجبازی کفش های مادرت رو نمیپوشیدی که همه فکر کنند بزرگ شدی

وای کاش میدانستی روزی خواهد رسید که محتاج آن خنده هایی میشوی که همه از یکرنگی بود...

  • Like 16
ارسال شده در

هییییی happy22.gifhappy22.gif

  • Like 6
ارسال شده در

یادش یه خیر ... همش همسایه ها رو اذیت می کردیم ... :ws52:

  • Like 3
ارسال شده در

ای بابا . . .!

یادش بخیر همش صبا با گریه بیدار میشدم . . . همه همسایه ها از دستم شاکی بودن . . .! :ws37:

  • Like 3
ارسال شده در
هییییی happy22.gifhappy22.gif

 

چرا آخه؟؟!:ws52:

  • Like 2
ارسال شده در

به قیافم نگا نکنید ... اینقدر شر بودم که هر کس از خانوم های محلمون میدید بچش با من بازی میکنه ... سریع صداش میکرد که بیاد خونه ...:ws52:

 

بنده خدا ها می ترسید بچشون شر بشه ....:banel_smiley_52:

 

خوب ولی من اصلاح شدم .... :a030:

  • Like 3
ارسال شده در
چرا آخه؟؟!:ws52:

 

من اگه بارفتارای بچگیهام میومدم تو فروم مطمئن باش روزی حداقل سه بار اخراج میشدم

دی:

  • Like 3
ارسال شده در

موقعی که دبستان بودم هرروز ناظممون موقع رفتن از مدرسه بهم میگفت فردا با بابات میایی مدرسه!

حساب کن دیگه بیچاره 5 سال کارش این بود هرروز اینو برام تکرار میکرد

من طفلکی هیچ گناهی هم نداشتما:ws3:

  • Like 3
ارسال شده در
موقعی که دبستان بودم هرروز ناظممون موقع رفتن از مدرسه بهم میگفت فردا با بابات میایی مدرسه!

حساب کن دیگه بیچاره 5 سال کارش این بود هرروز اینو برام تکرار میکرد

من طفلکی هیچ گناهی هم نداشتما:ws3:

 

آره میدونممم :hanghead:

  • Like 2
ارسال شده در
آره میدونممم :hanghead:

 

:ws3:

  • Like 2
ارسال شده در

من خیلی بچه ساکتی بودما فقط یه بار سنگ از دستم پرید خورد تو سر دختر داییم

یه بار تاپ از دستم سر خورد رفت تو فکش

هیچی نشد فقط چند تا بخیه خورد:ws52:

  • Like 3
ارسال شده در

دلم هواي اونروزارو كرد.يادش به خير....:ws44:

  • Like 1
ارسال شده در
دلم هواي اونروزارو كرد.يادش به خير....:ws44:

خوب نبودااا :banel_smiley_4:

  • Like 1
ارسال شده در
خوب نبودااا :banel_smiley_4:

 

چرا خوب نبود؟:banel_smiley_4:

  • Like 1
ارسال شده در

روزهایی را به یاد می آورم که آنقدر کوچک بودم که میتوانستم تمام یک بعدازظهر را درمیان دست های مادرم خواب ببینم!چه خواب های شیرینی که در میان آن دو دست مهربان داشته ام....

 

 

وای کاش میدانستی روزی خواهد رسید که محتاج آن خنده هایی میشوی که همه از یکرنگی بود...

 

زهرای عزیزم همه ما همدردیم.....:ws37::ws44:

  • Like 1
ارسال شده در

دورترین خاطره ای که دارم زمانی بود که روبروی رادیاتور شوفاژِ وایساده بودم و داشتم با یه آدم که تو ذهنم میدیدم صحبت میکردم. درحالیکه خیلی از کلمه هایی رو که میخواستم بگم یادم نمیومد...

 

یادمه وقتی پشت سرمو نگاه کردم دیدم اون خانوم پیری که ازم نگهداری میکرد داره با لبخند نگاهم میکه و من چقد خجالت کشیدم...

  • Like 2
ارسال شده در
خوب نبودااا :banel_smiley_4:

واسه من که خیلی خوب بود..........:ws37:

  • Like 2
ارسال شده در
چرا خوب نبود؟:banel_smiley_4:

اخه من همیشه از صدای هلیکوپتر میترسیدم

واسه من که خیلی خوب بود..........:ws37:

:a030:

  • Like 2
ارسال شده در
اخه من همیشه از صدای هلیکوپتر میترسیدم

 

 

آهان :banel_smiley_4:

  • Like 1
ارسال شده در
آهان :banel_smiley_4:

:w410:

×
×
  • اضافه کردن...