رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 354
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

یه سوال شما کدومشی؟اون با حساسه یا بی احساسه ؟

نميدونم:ws52:

احتمالا بي احساسه باشم چون اسپمينگم کمه:w16:

اگه روحي غير از من رو ديديد اين رو از طرف من بهش بگيد : :w00:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

یادمه تو باشگاه مهندسان یه خانمی بود با نام کاربری اقیانوس . . . نسبت به خیلی از همکاراش مخش خیلی بیشتر کار میکرد . . .! اونم از این چیزاا دیده بود . . .!:icon_pf (34):

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
آقا من شرمندم.ببخش نشناختم.

خونه ی ما خیلی خوش گذشته نه؟:ws28:

نمیخوای بری؟:167:

خيلي خونه دنجي داريدا:ws3:

همون موقه که با ساتور ديدمت، ديگه حساب کار دستم اومد:banel_smiley_52:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
یادمه تو باشگاه مهندسان یه خانمی بود با نام کاربری اقیانوس . . . نسبت به خیلی از همکاراش مخش خیلی بیشتر کار میکرد . . .! اونم از این چیزاا دیده بود . . .!:icon_pf (34):

 

اون ديگه من نبودم.

:w16:

امشب چقدر اسپمينگم مياد:ws3:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

اون ديگه من نبودم.

:w16:

 

امشب چقدر اسپمينگم مياد:ws3:

 

 

 

 

 

راحت باش.کی جرات داره به شما چیزی بگه.

من میرم که احتمالن خواب حرومش کردم.امشب مخواد سر به سرم بذاره.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
نميدونم:ws52:

احتمالا بي احساسه باشم چون اسپمينگم کمه:w16:

اگه روحي غير از من رو ديديد اين رو از طرف من بهش بگيد : :w00:

مطمئنی کمه؟؟؟:hanghead:

باوشه اگه دیدم سلامتو +:w00:بهش میرسونم:ws3:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

این همه تاپیک نصفه شبی جای انیجور تاپیکاس :w00:

 

من این چیزی که میگم واسه خیلی وقت پیشه. شاید 15 سال پیش.

اتفاقیه که شاید بیشتر از 10بارم واسم افتاده :banel_smiley_52:

 

نصفه شب با صدای چند نفر از خواب بلند میشدم. چند نفری که در مورد من صحبت میکردن و خنده های ناجوریم داشتن :banel_smiley_52:

از ترس هیچ تکونی نمیخوردم و فقط به زور یه چشمو باز میکردم ببینم چیه. اما هیچی نمیدیدم. بعد از صحبتاشون میگفتن بیا بریم. بعدش من یکی دو متری از رو زمین بلند میشدم و از ترس جرأت نمیکردم حرف بزنم یا تکون بخورم. خوب کوچیکم بودم :w165:

 

اما بلند کردنشون همین یکی دو متر بود و دوباره میذاشتن زمین و با همون قهقهه ها دور میشدن و میرفتن.

این اتفاق تو چند سال بیشتر از 10 بار واسم افتاد.

 

هنوزم وقتی یادش میفتم ... :banel_smiley_52:

  • Like 7
لینک به دیدگاه
این همه تاپیک نصفه شبی جای انیجور تاپیکاس :w00:

 

من این چیزی که میگم واسه خیلی وقت پیشه. شاید 15 سال پیش.

اتفاقیه که شاید بیشتر از 10بارم واسم افتاده :banel_smiley_52:

 

نصفه شب با صدای چند نفر از خواب بلند میشدم. چند نفری که در مورد من صحبت میکردن و خنده های ناجوریم داشتن :banel_smiley_52:

از ترس هیچ تکونی نمیخوردم و فقط به زور یه چشمو باز میکردم ببینم چیه. اما هیچی نمیدیدم. بعد از صحبتاشون میگفتن بیا بریم. بعدش من یکی دو متری از رو زمین بلند میشدم و از ترس جرأت نمیکردم حرف بزنم یا تکون بخورم. خوب کوچیکم بودم :w165:

 

اما بلند کردنشون همین یکی دو متر بود و دوباره میذاشتن زمین و با همون قهقهه ها دور میشدن و میرفتن.

این اتفاق تو چند سال بیشتر از 10 بار واسم افتاد.

 

هنوزم وقتی یادش میفتم ... :banel_smiley_52:

 

دروغه:banel_smiley_52:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

:ws44:با نهایت تاسف ،

دیروز وقتی داشتم از کلاس کارگاهیمون که بیرون از شهر بود بر میگشتم ، توی اتوبان توحید ، دیدم که چندین ماشین و موتور پر از آدمهایی با صورتهای گاها" معصوم و گاها" بچه سال ولی با لباسهای حولناک و ترسناک که مربوط به جنگهای چریکی میشه:banel_smiley_52: و با در دست داشتن ابزارهای شکنجه مردم خودی:167:،برای خاموش کردن سکوت ایرانیای معترض به انتصاب بعضیها در یک چنین روزی ، عزمشون رو جزم کرده بودند:ws52: و با تمام قوا به سمت خیابان انقلاب و آزادی هجوم تلخی می بردند.:w410:

:w00:

لینک به دیدگاه

1بار من سیاحت غرب رو گوش کردم 3بار فیوز خونه پرید دیگه نگم داشتم خودم رو خیس می کردم ولی خودمونیم خیس کردم در حد رئال مادرید

 

خوب چیکار کنم ترسیده بودم تنها هم بودم

  • Like 2
لینک به دیدگاه
ترمه توهم:ws52:

اخه من یه مدت تنها بودم بعد عادت دارم روزی دو بار دوش بگیرم از اردیبهشت به بعد

زمانی که میومدم دوش بگیرم سایه یه ادم پشت در میدیدم بعد سریع حوله میپوشیدم میومدم بیرون میدیدم کسی نیست تمتم اتاقا را میپشتم کسی نبود همش صدای باز بسته شدن در میومد اما هیچ دری باز و بسته نمیشد:banel_smiley_52: داداشمم هر وقت رفت تو اون خونه میپ تا میخابم یکی دستشو میزاره رو شونم بیدارم میکنه

با دو نفر هر وقت میریم تو اون خونه یه اتفاقی واسمون میافتاده مامانم فکر میکرد دروغ میگم :banel_smiley_52:

توهم ابجی

لینک به دیدگاه

یکی از خاطرات خدمت سربازی م این بود که اهل نماز خوندن نبودموبه هرشکلی زیربارش نمیرفتم ..مثلا صبا که برا نماز بیدارمون میکردن من هم، برای اینکه ده دقیقه بیشتر بخوابم هم نماز نخونم ..شبها میرفتم زیرتخت میخوابیدم .ارشدکه میامد تخت منو خالی میدید و فک میکرد بیدارشدم .....

البته پیش می امد که تو کمد لباسی هم بخوابم شبایی که هواسرد تر بود و نیاز به پوشش سرد بود ...

هی روزگار ....

  • Like 4
لینک به دیدگاه
:ws28::w58:

اینارو جدی میگی ؟ :w58:

یعنی منم بعدا باید برم تو کمد لباس بخوابم ؟ :hanghead:

 

راههای زیادی برای رسیدن به خدا وجود داره

ارش فقط دوتا راهشو پیدا کرده بود

هرموقع خواستی بری بیا پیش خودم راه وچاهشو بهت میگم چجوری دودره بازی دربیاری

  • Like 3
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...