برادر بهار 648 ارسال شده در 29 فروردین، 2011 چقدر بی رنگی! مثل صفحه ی سفید کاغذ، که وقتی رو به رویم است نمی دانم/با آن چکار کنم؟ ... همه ی مداد رنگی هایم را در قلبت فرو می کنم. امیدوارم از نقاشی ام خوشت بیاید! 6
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 29 فروردین، 2011 به راستي چقدرسخت است خندان نگه داشتن لب ها در زمان گريستن قلب ها و تظاهر به خوشحالي در اوج غمگيني و چه دشوار و طاقت فرساست گذراندن روزهايي تنهايي و بي ياوري درحالي كه تظاهر مي كني هيچ چيز برايت اهميت ندارد اما چه شيرين است درخاموشي وتنهايي به حال خود گريستن و باز هم نفرين به تو اي سرنوشت 4
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 29 فروردین، 2011 هر شب خاطراتت را به مهرباني به سينه مي فشارم به مانند مادري که کودکش را به آغوش مي کشد ... هر شب خاطراتت را به گرمي لمس مي کنم به مانند اولين برخورد بين دو عنصر عاشق و معشوق ... داغ مي کنم آتش مي گيريم پَر سوخته مي شوم صبحهنگام دور از جنازه سوخته ام دو دست مرا ميابند پُر از خاطرات ... 5
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 29 فروردین، 2011 سرمست درآمد از خرابات با عقل خراب در مناجات بر خاک فکنده خرقه زهد و آتش زده در لباس طامات دل برده شمع مجلس او پروانه به شادی و سعادات جان در ره او به عجز میگفت کای مالک عرصه کرامات از خون پیادهای چه خیزد ای بر رخ تو هزار شه مات حقا و به جانت ار توان کرد با تو به هزار جان ملاقات گر چشم دلم به صبر بودی جز عشق ندیدمی مهمات تا باقی عمر بر چه آید بر باد شد آن چه رفت هیهات صافی چو بشد به دور سعدی زین پس من و دردی خرابات 4
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 29 فروردین، 2011 پاییز از چهره ی طبیعت افسونکار بر بسته ام دو چشم پر از غم را تا ننگرد نگاه تب آلودم این جلوه های حسرت و ماتم را پاییز ، ای مسافر خاک آلوده در دامنت چه چیز نهان داری جز برگ های مرده و خشکیده دیگر چه ثروتی به جهان داری جز غم چه می دهد به دل شاعر سنگین غروب تیره و خاموشت ؟ جز سردی و ملال چه می بخشد بر جان دردمند من آغوشت ؟ در دامن سکوت غم افزایت اندوه خفته می دهد آزارم آن آرزوی گمشده می رقصد در پرده های مبهم پندارم پاییز ، ای سرود خیال انگیز پاییز ، ای ترانه محنت بار پاییز ، ای تبسم افسرده بر چهره طبیعت افسونکار 5
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 29 فروردین، 2011 به دو زلف یار دادم دل بی قرار خود را چه کنم تباه کردم همه روزگار خود را 5
آرماندیس 4786 ارسال شده در 29 فروردین، 2011 اینجا زندگی نمی کنن نفس می کشن طعم خون برادرو از رو هوس می چشن اینجا مادربزرگامون قصه نمی گن آخه بچه ها دیگه ته قصه رسیدن اینجا واسه خودش داره هر کی قبله ای کسی فکر تو نیس تا وقتی زنده ای کنار هر راه راست هزار تا بیراهه هستش آینده ای نداریم چون ایران بیماره نسلش تا بخوای بجنبی پشتی ها زیرت می کنن خیلی راحت سختیا پیرت می کنن چشمای منه بازم میشه از غم خیس قلمو میندازم توانی تو دستم نیست فقط با رفتن راه میشه به جایی رسید اینجا واسه رسیدن راهی جز رفتن نیست ... 5
moh@mad 5513 ارسال شده در 29 فروردین، 2011 نالد به حال زار من امشب سه تار من این مایه تسلی شب های تار من ای دل ز دوستان وفادار روزگار جز ساز من نبود کسی سازگار من در گوشه غمی که فراموش عالمی است من غمگسار سازم و او غمگسار من اشک است جویبار من و ناله سه تار شب تا سحر ترانه این جویبار من چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه یادش به خیر خنجر مژگان یار من رفت و به اختران سرشکم سپرد جای ماهی که آسمان بربود از کنار من آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود ای مایه قرار دل بیقرار من در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا روزی وفا کنی که نیاید به کار من از چشم خود سیاه دلی وام میکنی خواهی مگر گرو بری از روزگار من اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان بیدار بود دیده شب زنده دار من من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک بختش بلند نیست که باشد شکار من یک عمر در شرار محبت گداختم تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من جز خون دل نخواست نگارنده سپهر بر صفحه جهان رقم یادگار من زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من در بوستان طبع حزینم چو بگذری پرهیز نیش خار من ای گلعذار من . . . 5
captain 9274 ارسال شده در 29 فروردین، 2011 ابر آزاری بر آمد باد نوروزی وزید وجه می می خواهم و مطرب که می گوید رسید شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام بار عشق و مفلسی ثعب است و می باید کشید قحط جود است آبروی خود نمی باید فروخت باده و گل از بهای خرقه می باید خرید . . دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک جامه ای در نیک نامی نیز می باید درید 4
shaden. 18583 ارسال شده در 29 فروردین، 2011 فرصت نداشتم به تو بگويم دوستت دارم شايد باورت نميشد شايد انعكاس غم هايم تو را به اشك مي انداخت شايد چشمان خيسم تو را ويران ميكرد…….نه شايد خنده هاي غمگين من راز دلم را گفت …..آري گفت كه دوستت دارم گفت كه اشك هايم شبها بالش كهنه ام را خيس ميكند گفت كه چشمانم بي تو سياهي ميبيند گفت كه ديوار خانه ي من بوي عشق به تو ميدهد 2
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 29 فروردین، 2011 با تو انگار بغض ِشب میشکنه تو کوچه ی دلواپسی هام ستاره بارون میکنه جای قدم های تو رو شبنم صبح وتو با چرخش باد... میری و درد ِ غریبی میمونه روی تنِ خاطره هام بوی گلبرگ اقاقی میشه یاد تو و من با دل ِسرخورده و سرد دیگه تا آخر دنیا همیشه تنهای تنهام 3
برادر بهار 648 ارسال شده در 30 فروردین، 2011 چقدر دلم میخواد یه جایی باشم که فقط من باشم و تو باشی و ... فقط من و تو. من و تو وتاریکی ... همه چیز توی تاریکی و تنهایی یه شکل دیگه ای به خودش می گیره انگار عاشقیا بیشتر میشه انگار که آدم، حساستر میشه و روح آمادگیه کامل واسه پرواز پیدا میکنه. انگار تاریکی و تنهایی آدم رو ... " آدم" میکنه یا شاید هم ... هر اتفاقی که میفته خیلی قشنگترو آرامش بخش تر از روشنی و هیاهوي زندگیه. توی قلب تاریکی همه چی متعلق به شخص میشه، یه شکلی که منحصر به "من" هست و هیچ شخص دیگه ای تصورات تاریکیه و تنهایی من رو نداره. نمیدونم چجوری باید بگم، من اونجوری که هستم، نیستم ... ولی نمیدونم چرا خود واقعیم رو پنهان میکنم .... چرا دائم می گم که خدایا: چرا نشد؟ چرا آرزوی من رو برآورده نمیکنی؟ چرا صدای من رو نمیشنوی؟ خدایا هستی ؟؟ فکر نکنم ، اگه بودی که من ... ، اگه بودی که ... آیا من با خودم دشمنم ؟؟ خدایا چقدر به سکوت و تنهایی محتاجم، در سکوت، صدای تورو بهتر میشنوم و در تنهایی به تو نزدیکترم .... در محضر تو. اونجا که با نگاه صحبت میکنم ، نه با زبان اونجا که با دل می بینم ، نه با چشم و اونجا که ... خدایا در این آشفته بازاری که انگارهمه چیز پر رنگ و اثرگذاره به جز تو، با همه از مشکلم حرف میزنم الا تو، منتظر جواب حاجاتم از همه میمونم ولی به تو که می رسم، عجله دارم، زبونم درازه، خسته و نا امید ولی به تو محتاجم، چقدر دلم تنهایی و تاریکی میخواد خدا ... 3
.: Bahar :. 853 ارسال شده در 30 فروردین، 2011 غم روزگار گو رو، پي کار خود که ما را غم يار بيخيال غم روزگار دارد 5
برادر بهار 648 ارسال شده در 30 فروردین، 2011 دردم از يار است و درمان نيز هم دل فداي او شد و جان نيز هم 4
نیمه ماه 2908 ارسال شده در 30 فروردین، 2011 آمدنت چیزی نمی خواهد که دریغش می کنی؛ … تنها سه نت... کافی است... و بعد از آن تو از راه ” می ر سی “... 3
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 30 فروردین، 2011 نمی دونم چه جوری حالمو توصیف کنم... فقط داغونم داغون.....دلم براش تنگ شده...... کاش هیچ وقت نمی دیدمش..... کاش عاشقش نمی شدم.... کاش...... کاش....... وخیلی از کاش های دیگه که روی قلبم سنگینی می کنه. و نمی تونم به کسی بگم ... خدا یا کمکم کن یا بهش برسم .. یا فراموشش کنم... 2
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 30 فروردین، 2011 لحظه ای از عشق خواندی ، جان من بیمار شد شور عشقت را گرفتم ، نبض من تکرار شد در نگاهت چون عروسک خواب می دیدم که تو لب به لبهایم نهادی ، عشق من بیدار شد روح و جانم را ربودی ، دین و کیشم را گرفتی از همه عالم گریزان مست آن دیدار شد در نمازم جای "سبحانَ" صدایت می زدم در سکوت و انزوایم ، ذکر تو اجبار شد تو ، خدایم، نه، وجودم را گرفتی از من و بی تو بودن در وجودم ، هرنفس انکار شد 3
برادر بهار 648 ارسال شده در 31 فروردین، 2011 دلم میخواد بمیرم اگه رها نباشم دلم میخواد بمیرم اگه ساقی نباشم دل میخواد بمیرم اگه عاشق نباشم دل میخواد بمیرم اگه آدم نباشم 3
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 31 فروردین، 2011 گفتا تو از کجایی کاشفته می نمایی؟ گفتم منم غریبی از شهر آشنایی گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی؟ گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی گفتم به می پرستی جستم ز خود رهایی گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی؟ گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی؟ گفتم از آن که هستم سرگشته ای هوایی گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی 3
ارسال های توصیه شده