Astraea 25351 ارسال شده در 3 اسفند، 2010 بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز:ws44: 4
Mitra 1723 ارسال شده در 5 اسفند، 2010 اشتباهي كه همه عمر پشيمانم از آن اعتماديست كه بر مردم دنيا كردم ! 3
ooraman 22216 ارسال شده در 5 اسفند، 2010 من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد 4
moh@mad 5513 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 مستیم درد منو دیگه دوا نمیکنه غم با من زاده شده منو رها نمیکنه 2
sarevan 9753 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 من نگویم که مرا از قفس ازاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید... 1
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 ندانم از من خسته جگر چه میخواهی دلم به غمزه ربودی دگر چه میخواهی اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی ز روزگار من آشفتهتر چه میخواهی به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد جفا ز حد بگذشت ای پسر چه میخواهی ز دیده و سر من آن چه اختیار توست به دیده هر چه تو گویی به سر چه میخواهی شنیدهام که تو را التماس شعر رهیست تو کان شهد و نباتی شکر چه میخواهی به عمری از رخ خوب تو بردهام نظری کنون غرامت آن یک نظر چه میخواهی دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را وی آن کند که تو گویی دگر چه میخواهی
hamid_hisystem 6612 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه هر روز کم کم می خوریم آب می خواهم سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند خنجری بر قلب بیمارم زدند بیگناهی بودم و دارم زدند دشنه ی نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست آه ! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود ! وای ! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آ باد بود ! از در و دیوارتان خون می چکد خون من فرهاد مجنون می چکد !! آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهاد تان ! کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام ! عشق از من دور و پایم لنگ بود قیمتش بسیارو دستم تنگ بود ! گر نرفتم هر د و پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود ! هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه ! هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه! هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه! هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت !!! 1
Eng HVAC 4139 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 مـن تـمـام هـسـتـي ام را در نـبـرد بـا سـرنوشت در تـهـاجــم بــا زمـان آتـش زدم كـشـتـم مـن بـهـارعـشـق را ديــدم ولـي بـاور نــكـردم يـك كـلام در جـزوه هـايم هـيچ ننوشتم مـن ز مـقـصـد هـا پـي مقصـود هاي پـوچ افـتادم تا تمام خوبها رفتند و خوبي ماند در يادم
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 6 اسفند، 2010 دلم گرفته...هوای نواختن دارم هوای ساختن و سوز و سوختن دارم 5
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 7 اسفند، 2010 خواهد آمد اوست آبی تر از رويای درياها سبزتر از نفس لاله ها و صميمی تر از نور و باران خواهد آمد از ندای آسمان خسته ی غربت از پس هوای مه گرفته ی ظلمت پرده های بی کسی را خواهد دريد حرفها را خواهد شنيد و حريری از گل ياس بروی ماه خواهد کشيد او عشق را معنی خواهد کرد و غبار سينه را خواهد سوزاند عالم و عالميان همه در نور و سرورند آنوقت اينجا تصوير اقاقی ها در خورشيد پيداست کوچه ها ی خلوت و بی عابر تنهايی که بود پر از سنگينی ترس اينک آنان مهربانند مهربانتر از آسمان بی مراد خاکها رويانده اند چشمها را و دلها در هوای روز های دورتر پر از شبنم پرپر زده اند. خواهد آمد.... 2
sarevan 9753 ارسال شده در 7 اسفند، 2010 دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره ...... 2
Eng HVAC 4139 ارسال شده در 7 اسفند، 2010 مثل شب مثل شراب تو پر از وسوسه ای مثل شبنم واسه گل عطش یک بوسه ای ای غزل ای دلنواز ای شروع قصه ساز یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود تو شدی قصه عشق وقتی عاشقی نبود 2
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 8 اسفند، 2010 من گريه می ريزم به پای جاده ات، تا آئينه کاری کرده باشم مقدمت را اوّل ضمير غائب مفرد کجائی ای پاسخ آدينه های پر معمّا بی تو سروديم آنچه بايد می سروديم يعنی در آورديم بابای غزل را حتمی بی چون و چرا برگرد شاید راحت شويم از دست اما و اگرها آب و هوای خيمه ی سبزت چگونه است؟ اينجا گهی سرد است و گاهی نيست گرما بهر ظهور امروز هم روز بدی نيست ای تکسوار جاده های رو به فردا آقا، صدای پای سبز مرکب توست تنها جواب اينهمه "می آيد آيا؟ يک جمعه مي بيند نگاه شرقی من خورشيد پيدا می شود از غرب دنيا آقا نماز جمعه ی اين هفته با تو پای برهنه آمدن تا کوفه با ما 2
sarevan 9753 ارسال شده در 8 اسفند، 2010 من غریبه ی دیروز م و اشنای امروز و فراموش شده ی فردا پس در اشنایی امروز می نگرم تا در فراموشی فردا یادم کنی.. 2
reyhan321 177 ارسال شده در 8 اسفند، 2010 صبور باش درونت تاریک است و خاموش روشنایی نزدیک است ذهنت پر هیاهوست بی فکری نزدیک است درونت جنگیست یکی شدننزدیک است حقیقت در درونت محبوس است ازادی نزدیک است زندگی در تو جاریست عشق نزدیک است ... 2
Eng HVAC 4139 ارسال شده در 8 اسفند، 2010 يک نفر نيست بپرسد از من که تو از پنجره عشق چه ها مي خواهي؟ صبح تا نيمه شب منتظري همه جا مي نگري گاه با ماه سخن مي گويي گاه با رهگذران،خبر گمشده اي مي جويي ! راستي گمشده ات کيست؟کجاست؟ صدفي در دريا است؟ نوري از روزنه فرداهاست يا خدايي است که از روز ازل پنهان است؟ 2
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 13 اسفند، 2010 خدایا آسمان امشب چه سنگین است زمین در خواب و من بیدار دل من سخت غمگین است 3
moh@mad 5513 ارسال شده در 14 اسفند، 2010 زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها مستم از ساغر خون جگر آشامیها بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت شادکامم دگر از الفت ناکامیها بخت برگشته ما خیره سری آغازید تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت ساختم این همه تا وارهم از خامیها تا که نامی شدم از نام نبردم سودی گر نمردم من و این گوشه ناکامیها نشود رام سر زلف دل آرامم دل ای دل از کف ندهی دامن آرامیها باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن خرم از عیش نشابورم و خیامیها شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی تا که نامت نبرد در افق نامیها 1
ارسال های توصیه شده