رفتن به مطلب

زندگي يعني ... دوست داشتن زندگي


ارسال های توصیه شده

سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد...

یک سوال!!! ؟؟؟

 

_ الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن

در مورد شما چی بگن؟

اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام

دومی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین معلم های زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسیار بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم

سومی گفت : دوست دارم بگن :

نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است...Laughing Laughing Laughing Laughing

:ws37:

  • Like 17
لینک به دیدگاه

سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد...

 

یک سوال!!! ؟؟؟

 

 

_ الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن

در مورد شما چی بگن؟

اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام

دومی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین معلم های زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسیار بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم

سومی گفت : دوست دارم بگن :

نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است...Laughing Laughing Laughing Laughing

 

:ws37:

:ws44::ws44::ws44::ws44:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

:banel_smiley_4:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد...

 

یک سوال!!! ؟؟؟

 

 

_ الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن

در مورد شما چی بگن؟

اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام

 

دومی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین معلم های زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسیار بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم

 

سومی گفت : دوست دارم بگن :

نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است...Laughing Laughing Laughing Laughing

 

 

:ws37:

 

واقعا زیبا بود.:w16:

:icon_gol:Mer30

بهشت حقیقی اینجاست.:ws21:

 

پس تا زنده هستیم میتونیم از بهترین معلم و پزشک هم بهتر باشیم. :icon_gol:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

گفتم شاید این نوشته به بهبود این تاپیک کمک کنه

 

(داستان انگيزشي)

 

زن 92 ساله با اندام نحيف و لاغر خود با كمك فردي در حال راه رفتن بود او با غرور گام برمي

 

داشت. لباسهايش بسيار مرتب و برازنده بودند موهايش شانه كرده و صورت خود را آرايش

 

كرده بود و رضايت خاطر عميقي در چهره اش موج مي زد.

 

او شوهر خود را به تازگي از دست داده بود و بينايي اش رو به ضعف گذاشته بود. بنابراين ديگر

 

قادر نبود در خانه اش به تنهايي زندگي كند. آنها در حياط يكي از خانه هاي سالمندان شهر به

 

سمت اتاقش مي رفتند تا براي اولين بار اتاقش را ببيند. آنها به اتاق رسيدند. در آنجا يك توله

 

سگ كوچك بسيار زيبا انتظار او را مي كشيد. پيرزن راه خود را به سمت آن توله سگ عوض

 

كرد. كسيكه دست پيرزن را گرفته بود گفت: «خانم شما هنوز اتاق خود را نديده ايد؟» پيرزن

 

پاسخ داد: «نيازي نيست» آن مرد گفت: «ولي اتاق شما بسيار زيباست از ديدن آن حتماً

 

خوشحال مي شويد.» پيرزن در پاسخ گفت: «شادي چيزيست كه شما قبلاً در مورد آن تصميم

 

خود را گرفته ايد. اينكه من اين اتاق را دوست داشته باشم يا نه به اسباب و وسايلي كه در آن

 

وجود دارد بستگي ندارد، بلكه بستگي به اين دارد كه من چگونه ذهن خود را آماده كرده ام.

 

من تصميم گرفته ام تا اتاق خود را دوست داشته باشم. اين تصميمي است كه هر روز صبح كه

 

از خواب بيدار مي شوم مي گيرم. من دو انتخاب دارم مي توانم در رختخواب بمانم و بيماريها

 

و مشكلاتي كه دارم را بشمارم يا از رختخواب بلند شوم و به خاطر كارهايي كه مي توانم

 

انجام دهم شكرگذار خداوند باشم. هر روز هديه اي است از سوي خداوند و تا زمانيكه زنده ام

 

به روز جديدي كه در پيش دارم مي انديشم و همه خاطرات خوبي كه در حافظه خود ذخيره

 

كرده ام براي اين روزها به دردم مي خورد.»

او ادامه داد: «پيري مانند يك حساب بانكي است. هر چه در اين حساب اندوخته ايد اكنون مي توانيد بيرون بكشيد واستفاده كنيد. اكنون هم به تو نصيحتي مي كنم تو هم در حساب بانكي خود مقدار زيادي شادي ذخيره كن. من هنوز هم در حال ذخيره شادي هستم.!»

و با لبخندي گفت:

 

 

 

«اين پنج اصل ساده را به خاطر بسپار»

  1. دل خود را از كينه خالي كن.


  2. فكر خود را از نگراني تهي كن.


  3. ساده زندگي كن.


  4. بيشتر بده.


  5. كمتر انتظار داشته باش


  • Like 6
لینک به دیدگاه

قربون خدا برم حتمن پول تو دست و بالش بوده و از منتجه اش فرشتگان به موقع حساب کتاب این بنده خداهارو کردند و تا نعششون رو زمین خونفشانی میکنه فرستادنشون دم دروازه های صورتی بهشت

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

گفتم شاید این نوشته به بهبود این تاپیک کمک کنه

 

 

(داستان انگيزشي)

 

زن 92 ساله با اندام نحيف و لاغر خود با كمك فردي در حال راه رفتن بود او با غرور گام برمي

 

داشت. لباسهايش بسيار مرتب و برازنده بودند موهايش شانه كرده و صورت خود را آرايش

 

كرده بود و رضايت خاطر عميقي در چهره اش موج مي زد.

 

او شوهر خود را به تازگي از دست داده بود و بينايي اش رو به ضعف گذاشته بود. بنابراين ديگر

 

قادر نبود در خانه اش به تنهايي زندگي كند. آنها در حياط يكي از خانه هاي سالمندان شهر به

 

سمت اتاقش مي رفتند تا براي اولين بار اتاقش را ببيند. آنها به اتاق رسيدند. در آنجا يك توله

 

سگ كوچك بسيار زيبا انتظار او را مي كشيد. پيرزن راه خود را به سمت آن توله سگ عوض

 

كرد. كسيكه دست پيرزن را گرفته بود گفت: «خانم شما هنوز اتاق خود را نديده ايد؟» پيرزن

 

پاسخ داد: «نيازي نيست» آن مرد گفت: «ولي اتاق شما بسيار زيباست از ديدن آن حتماً

 

خوشحال مي شويد.» پيرزن در پاسخ گفت: «شادي چيزيست كه شما قبلاً در مورد آن تصميم

 

خود را گرفته ايد. اينكه من اين اتاق را دوست داشته باشم يا نه به اسباب و وسايلي كه در آن

 

وجود دارد بستگي ندارد، بلكه بستگي به اين دارد كه من چگونه ذهن خود را آماده كرده ام.

 

من تصميم گرفته ام تا اتاق خود را دوست داشته باشم. اين تصميمي است كه هر روز صبح كه

 

از خواب بيدار مي شوم مي گيرم. من دو انتخاب دارم مي توانم در رختخواب بمانم و بيماريها

 

و مشكلاتي كه دارم را بشمارم يا از رختخواب بلند شوم و به خاطر كارهايي كه مي توانم

 

انجام دهم شكرگذار خداوند باشم. هر روز هديه اي است از سوي خداوند و تا زمانيكه زنده ام

 

به روز جديدي كه در پيش دارم مي انديشم و همه خاطرات خوبي كه در حافظه خود ذخيره

 

كرده ام براي اين روزها به دردم مي خورد.»

او ادامه داد: «پيري مانند يك حساب بانكي است. هر چه در اين حساب اندوخته ايد اكنون مي توانيد بيرون بكشيد واستفاده كنيد. اكنون هم به تو نصيحتي مي كنم تو هم در حساب بانكي خود مقدار زيادي شادي ذخيره كن. من هنوز هم در حال ذخيره شادي هستم.!»

و با لبخندي گفت:

 

 

 

 

«اين پنج اصل ساده را به خاطر بسپار»

  1. دل خود را از كينه خالي كن.


  2. فكر خود را از نگراني تهي كن.


  3. ساده زندگي كن.


  4. بيشتر بده.


  5. كمتر انتظار داشته باش


 

سلام

مرسی:wubpink:

 

 

«اين پنج اصل ساده را به خاطر بسپار»

  1. دل خود را از كينه خالي كن.


  2. فكر خود را از نگراني تهي كن.


  3. ساده زندگي كن.


  4. بيشتر بده.


  5. كمتر انتظار داشته باش


  • Like 3
لینک به دیدگاه
بابته؟

تو که موهات سفید شد اخرش.:ws52:

 

نخیرم اون سفیدیه مده روزه!!! :Ghelyon:

بعدشم راستشو بخوای اصلا قصدم تشکر نبود اون ممنونه داستانی داره واسه خودش!!:persiana__hahaha:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
سومی خیلی احمق بود البته اگه تو ایران زندگی می کرد:banel_smiley_4:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چیه خب نظرمو گفتم:w00:

:icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد...

 

یک سوال!!! ؟؟؟

 

 

_ الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن

در مورد شما چی بگن؟

اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام

دومی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین معلم های زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسیار بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم

سومی گفت : دوست دارم بگن :

نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است...Laughing Laughing Laughing Laughing

 

:ws37:

:icon_pf (17)::banel_smiley_4:

لینک به دیدگاه
نخیرم اون سفیدیه مده روزه!!! :ghelyon:

بعدشم راستشو بخوای اصلا قصدم تشکر نبود اون ممنونه داستانی داره واسه خودش!!:persiana__hahaha:

خوش به حالت که تو همه زوایای زندگیت یه لامپ کم مصرف آویزونه

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...