رفتن به مطلب

ماجراهاي ابراهيم‌بيگ و نوانديشان!!


ارسال های توصیه شده

مرا در سه حال از نوانديشان ياد است :

 

 

اولين آن، روزگاري است بسيار دور، كه در اين مملكت از نعمت وجود برخوردار گشته، قدم به انجمن گذاشتم. و در آن زمان براي رونق كار آن بسيار مرارت‌ها كشيده سعي‌ها نموده و خيال‌ها در سر مي‌پروراندم.

 

دويم، آن است كه من در عنفوان جواني بودم، ولي او را در ميانه‌ي جنگ و غارت مي‌ديدم. و هرزمان شعله‌ي حريق از گوشه‌اي بر مي‌تافت و مي‌ديدم كه ملك و مالك و مملوك را در خود فرو مي‌پيچد و مي‌بلعد. پس من نيز از اين ميانه بي‌نصيب نماندم و آتش جنگ به خانمانم افتاد. ناچار با اشك در چشم و خار در گلو، رحل سفر بسته و جان خود برداشته به سياحت در ممالك بيگانه پرداختم. و با خود گفتم مرا مقرر است تا هر زمان كه بوي بهبود از اوضاع آن مملكت به مشامم رسد، توشه بگذاشته و راه وطن از پيش گيرم. چرا كه بقول شاعر عليه رحمة :

شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه ها را دست در دست هم است

تو نه کمتر از درختی سر برآر
پای از زندانِ خود بیرون گذار

دستِ من با دستِ تو دستان شود
کارِ ما زین دست، کارستان شود

 

و بالاخره سومين آن، ديرزماني است كه از سياحت در اكناف جهان بازگشته و به مملكت خويش باز آمده‌ام. اما نه به موجب آن عهد ديرين، بلكه چون ديدم اكنون كه من در طواف جهانم، نوانديشان به آهستگي در كار زوال است. و اگرچه كه ديگر از آن آتش مهيب خبري نيست، اما به دردي وخيم‌تر و بلايي عظيم‌تر از آن، يعني فراموشي مبتلا گشته، پس بار ديگر با اشك در چشم و قلبي فشرده در سينه به موطن خود بازگشتم. و با خود چنين عهد كردم که :

تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

 

 

امضا : ابراهيم‌بيگ (به كتابت مشهدي ايليا) :mpr:

 

آنچه در اينجا خواهيد خواند، ماجراهاي ابراهيم‌بيگ و نوانديشان در هريك از اين سه دوره است. كه اين بنده‌ي كمترين، مشهدي ايليا، آن را عيناً به كتابت درخواهم آورد. و اميد كه خداوند در اين راه به چشمانم سوي و به قلبم قوت و به دستم نيرو دهد تا براي‌ هم‌وطنان، از گذشته و آينده و حال ابراهيم‌ خان و از آنچه كه او در ممالك مترقي دنيا ديده‌ و شنيده بنويسم. و تنها خداوند در انجام اين كار براي من بس است.

 

artg8n4wegew5llp9j53.jpg
  • Like 17
لینک به دیدگاه

روزي در انجمن چرخ مي‌زدم، كه به درگاه محمد ادمين رسيدم. پيش شتافته پس از عرض سلام و احوال‌پرسي گفتم: ادمينا! تو را چه مي‌شود كه با اين همه مكنت و ثروت، كه از آن چنين مملكت رفيع بنا نموده،‌ فخر جهان و اسوه‌ي زمان گشته‌اي، در صدا و سيما بر سر زبان‌ها افتاده‌اي و در جشنواره‌ وب سيمرغ‌ها برده‌اي،‌ ليكن از براي خود حتي پرايدي نيز ثبت نام ننموده و جز يك جفت گيوه چيزي به زير پاي مبارك نداري، و در انجمن نيز از بدو وجود تا اين زمان تو را جز به همين يك دست آواتار مندرس به هيچ پيرايه‌اي نديده‌ايم و جز خالي نمودن كش، حرفي از تو نشنيده‌ايم!

 

پس چون تمام اين‌ها را شنيد، دست بر شانه‌ي من گذاشت و سر پيش آورد گفت، ديگر نگو ابراهيم كه تاب شنيدن نماند. از اين انجمن كه فخر جهان و اسوه‌ي زمان‌ش خواندي نه براي من دودي خاست و نه ثروتي برپاست. تنها حجمي از فضاي سايبري برداشت و دهه‌اي از عمر من كاست..

 

 

چون به اينجا رسيد گريه امانمان نداد، پس پيشاني به پيشاني هم چسبانده و هاااار هااار گريستيم :4564::4564::w821::w821:

  • Like 18
لینک به دیدگاه

در همان زمان (زمان خاطره پست قبل) يكي از جماعت نسوان كه تازه به انجمن آمده و بَر و رويي نيز مي‌داشت، در همان نزديكي ما ايستاده بود. وقتي تعاريف من از محمد را شنيد، گوش تيز كرده و اندكي جلو آمده، اما چون نتوانسته بود سخنان محمد (كه آهسته سر پيش من آورده بود و مي‌گريست) را بشنود، ندانست اوضاع از چه قرار است.

 

 

روزي براي كاري نزد محمد مي‌رفتم كه بار ديگر آن عفيفه مخدره را ديدم كه گريان و نالان، لب برچيده و چادر به دندان گزيده، افتان و خيزان گام از سراي محمد بر مي كشيد و زيرلب چيزهايي مي‌گفت كه از واگويشان مرا شرم مي‌آيد. پس با حالي از اعجاب نزد محمد شدم، و در همان حال او را خندان و قهقه‌زنان يافتم! آنگاه بر شدت اعجابم افزوده شد و طاقت نياورده گفتم يا ادمين! اين ديگر چه هنگامه بود كه امروز در اينجا گذشت؟ :w58: گفت ابراهيم بيگ! بنشين تا برايت بگويم. و چون نقل او به پايان رسيد، به همان حالت چهارزانو كه نشسته بوديم، ده مرتبه پيشاني‌ام بر خاك رفت و از شدت خنده بر كف حجره دچار رعشه گشتم.

 

 

و آن حكايت اين بود كه آن اعليا مخدره نزد محمد رفته و گفته بود: اي آنكه در اين مملكت تو را هزار چاكر است كه صبح تا شام سجده‌ات برده و فخر جهان و اسوه‌ي زمان مي‌خوانندت و براي آنها از مزاياي خالي كردن كش مي‌گويي! اگرچه كه عفتم مانع است و شرم راه گلويم را بسته، اما گمان كن اگر مرا به همسري خويش اختيار نمايي، چون از دامنم فرزنداني به معراج برآيند، آنگاه چه شكوهي از ما در جهان بجاي خواهد ماند: فرزنداني به ملاحت من، و به ذكاوت تو. پس چون محمد اين سخن بشنيده، لحظه‌اي سر در جيب مراقبت فرو برده و دانه‌هاي تسبيح برانداخته، پس چنين گفته كه: اي زن! تو راست مي‌گويي و از آنچه گفتي بسيار دلخوش خواهم شد. اما لحظه‌اي گمان كن اگر آنچه گفتي برعكس شود، و از ما فرزنداني به ملاحت من! و به ذكاوت تو! برجاي مانند،‌ براستي كه عجيب رسوايي‌اي به بار خواهد آمد!!! :loudlaff:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

در آن اوايل كه تازه به كار دولت در اين مملكت داخل گشته بودم، روزي به همراه هيئت دولت كه متشكل از پيمان و سجاد و فرناز بود، براي سركشي به كار مملكت، از تالاري به تالار ديگر مي‌رفتيم. و آنها در هر تالار مرا حكايتي مي‌گفتند و آمار و ارقامي نشانم مي‌دادند از تعداد ساكنان و اصل و نسب واليان و تعداد مستشاران مي‌گفتند. چون ساعتي گذشت و كار سركشي به پايان رسيد گفتند براي صرف نهار و اداي فريضه به محل مناسبي برويم كه خود مي‌َشناختند. پس من نيز در معيت ايشان براه افتاده اندكي رفتيم، تا به محلي رسيديم كه من تا به آن روز هرگز آنرا نديده و راهش را نمي‌شناختم.

 

 

پس پيمان كه براي صرف نهار بيش از همه‌ ما تعجيل داشت، بلند شد تا نزد شاگرد مطبخ رفته خوراكي سفارش دهد و به ما گفت چرخي بزنيد تا برگردم. ما نيز چنين كرديم. و يادم است كه سجاد چپقي بلند از آستين‌ خود درآورده، پر مي‌نمود و چون پياله‌ِ چپق بغايت بسيط بود، توتون بسيار برد و چون آنرا آتش زد، چنان دود مهيبي فضا را فرا گرفت كه ديگر چشم چشم را نمي‌ديد و مرا گيجي و دردسر عجيبي دست داد و نمي‌دانم او اين كار را از براي چه كرد؟ ولي مرا همين قدر ياد است كه در ميانه‌ي آن گيجي و دود، با خود گفتم كه اين عجبب تالاري است، به هر لحظه در آن تاپيكي ارسال شده و بروز مي‌گردد، آنچنان كه فرصت باز نمودن اين همه جستار در يك روز براي هيچ انساني مقدور نيست. پس دست بر شانه فرناز گذاشته گفتم: اي فرناز عزيز، من در دم اغما هستم و از اينكه دست خود بر شانه‌ي تو مي‌گذارم مرا حلال كرده ولي به من بگو اينجا كجاست كه مرا آورده‌ايد؟ و چرا هر زمان به پلك بر هم زدني بروز مي‌گردد؟؟ حال آنكه من هرگز آن‌را نديده و امروز نيز هيچ تالاري را نديدم مگر آنكه هر يك يا دو ساعت در آن پستي بروز گردد. او گفت: ابراهيم بيگ! دم فرو بند و بيش از اين مبين و مپرس كه تو را حال مساعد نيست، ترسم كه كار دست خود دهي. گفتم فرنازا! مرا چنان حالتي دست داده كه گمان مي‌كنم اين آخرين دم از زندگاني من است، و گمان ندارم كه عمري بيش از اين دست دهد، تنها از تو مي‌خواهم در اين لحظه‌ي آخر بمن بگويي اينجا كجا بود كه من بودم؟ و او در حالي كه نم اشكي مي‌فشاند كه نمي‌دانم بحال من بود، يا از اثرات دود چپق و يا چيزي ديگر گفت: ابراهيم بيگ بينوا! اين تالار كه ديدي تالار گزارشات بود!! :icon_pf (34)::4564:

 

 

پس ديگر هيچ نشنيده، و به مدت هفت ماه و هفت روز در حالت اغما فرو رفته و بعدها شنيدم كه آن‌زمان به اهالي انجمن گفته بودند: ابراهيم بيگ، به زيارت خانه خدا رفته است!

  • Like 15
لینک به دیدگاه
  • 5 سال بعد...
  • 2 سال بعد...

روزی برای تفریح به همراه محمد ادمین و جمعی از نواندیشان ما را سفری به ییلاقات اطراف کاشان دست داد.

آن زمان مدتی بود که من در لباس مشاور انجمن درآمده که خود نیز جایگاهی عجیب و بی مانند، چون دیگر ساخته های دست محمد بود. آن روزها مرا طبعی لطیف تر و قریحه ای نیز هم بود که در گلستان به بوی گُلی از هوش رفته و آواز سُهره ای مرا به خود می آورد. از قضا سفر نیز در ماه اردیبهشت بود و قرین به ایام گلاب گیران در آن منطقه. پس از طی مسیر و ساعتی گلگشت به هدایت انوشه که آن زمان مسئول تفریحات همایونی بود و نیز به تازگی برای تحصیلات عالیه در فرنگ پذیرفته شده بود، به باغی دلگشا وارد شدیم که در آن خمره های گلاب و دیگ های گلابگیری بسیار در کار بود. از یک سوی سبدهای گل به رنگ و عطر دل انگیز وارد، و از زیر آتشی بر دیگ ها زبانه می کشید و در آن سوی دیگر عصاره ای به تقطیر و صبر، قطره قطره با ملایمت بسیار در جام ها می چکید و گلابگیران آنها را در شیشه های نفیس نموده و مردم به سر و دست می بردند.. من که از عطر این همه گل و مشاهده ی چرخه ی آب و آتش و آه به شگفت آمده بودم، عنان عقل به دل داده، دست بر شانه محمد نهاده، خود را یله کرده گفتم: ای عزیز، آیا گمان نمی کنی آنچه امروز در این گلستان می بینیم قرین حکایت ماست؟ هریک روزی چنین لطیف به این انجمن وارد گشته، گرم و سرد آن چشیده و اگر صبر و دست قادری هوشمند قرین گردد، آهسته آهسته بالارفته و در آخر چونان نوشی زلال از آن لوله به زیر می آییم و از این قرار دیگران نیز از پی می آیند و می روند.. لیکن در این مثال اشکالی نیز هست و آن اینکه تو در آن سر لوله نشسته و به هیچ آمد و شدی از جای خود تکان نمی خوری و به جایی نمی روی... ادمینا، دست مریزاد که اکنون از آتش این همه مرارت به غایت زلال گشته ای، لیکن من نیز از پس تو مهیای بالارفتن و بسیاری پس از ما در تنگنای آمدند. به گمانم اکنون زمان آن رسیده که تو نیز آهسته به زیر آمده و راه ترقی و سعادت بر مردمان خود بگشایی... دست بجنبان و سر این لوله به درایت خود شُل کن که صبر بیش از این مرارت بی حاصل است... بعد از این سخنان، لختی سکوت میان ما حکم فرما شد. پس محمد هیچ نگفت و سر در جیب مراقبت فرو برد. من نیز به خود آمده و اندیشدیم که آیا این چه سخنان بود که از این سینه برآمد و بر زبان بنشست و آیا از اثرات گل است یا چه؟ مباد ادمین خود از صراحت لحن رنجانده باشم که در موأنست با بزرگان هزار تدبیر باید کرد و هرگز آن سر کار پیدا نیست... در همان اثنی انوشه با جعبه ای شیرینی از راه رسید و محمد را خنده ای بر لب آمد و من نیز با خود گفتم بهتر است دم فروبسته و بیش از این نگویم. :frusteated:

زمانی بگذشت و ما به باغی دیگر در آمدیم و در آن باغ حمامی بود به نام فین، چون بدانجا رسیدیم و به حمام داخل شدیم محمد دست خود بر پشت من نهاده گفت: ابراهیم بیگ! گمان نمی کنی آنچه اینجا می بینیم قرین حکایت تو باشد؟! بسیار مردم بر این حمام بیامدند، چرک ها از سر و روی خود به زیر ریخته و هریک پاکیزه تر از دیگری از آن خارج شدند الا یک نفر، و آن او که حکایتش در اینجا ماند و از آن به در نرفت. شاید حکایت تو نیز... و من ندانم او دیگر با من چه ها گفت و آیا از استنشاق ترکیب بخارات حمام و گل یا اشارات او از هوش رفتم... روز بعد چون به انجمن آمدم بناگاه خود را در میانه ی قائله ی عجیبی دیدم: ازدحامی بود غریب و در آن دو دسته پیدا: جماعتی فریاد سر داده: زنده باد محمد ادمین و عده ای در مقابل با مشت هایی گره کرده یکصدا می گفتند: درود بر مهدی ادمین! :w58:  پس از خود پرسیدم مرا چه شد که راه بر این گود افتاد و مرا با این جماعت و ایشان را با من چه کار است؟ که به خود آمده دیدم یک دست ردای بنفش ملیح بر تن داشته و کاغذی بر سینه آن سنجاق نموده نوشته اند: "ابراهیم بیگ ایلیای مشهدی، مدیر موقت تالار گفتگوی آزاد"... پس در آن کارزار چندین مشت و لگد نیز حواله من شد.. تا آنجا که گفتم: ابراهیم بیگ زیاده غلط کردی و دندان طمع بی موقع تیز... اکنون نیک بنگر که پندت بالا و تو خود پایین رفته ای و نسیبت از این گلابگیری آتش دان کرده اند! لعنت بر دهانی که نزد بزرگان بی موقع باز شود... :4564:

نیم‌نانی گر خورد مردِ خدا
بذلِ درویشان کند نیمی دگر

مُلکِ اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بندِ اقلیمی دگر

  • Like 2
  • Haha 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...