رفتن به مطلب

داستان ایران!؟


Mohammad-Ali

ارسال های توصیه شده

میشه جمله نوشت؟

خیلی دوس داشتم ارق ملی تو وجودم موج میزد وطنم واقعا پاره ی تنم میشد اما این منطقه ی جغرافیایی دیگه برای من معنای خاصی نداره :a030:به جز چند مورد که قبولشون دارم و ازشون دفاع میکنم....

  • Like 4
لینک به دیدگاه

من با اجازتون متن آهنگ وطنم سالار عقیلی رو میزارم:a030:

 

 

 

 

وطنم ای شکوه پابرجا

در دل التهاب دورانها

کشور روزهای دشوار

زخمی سربلند بحرانها

ایستادی به جنگ رودررو

خنجر از پشت میزند دشمن

گویی از ما و در نهان برما

وطنم پشت حیله را بشکن

وطنم ای شکوه پابرجا

در دل التهاب دورانها

رگت امروز تشنه ی عشق است

دل رنجیده خون نمیخواهد

دل تو تا ابد برای تپش

غیر از عشق و جنون نمیخواهد

شرم بر من اگر حریم تو

پیش چشمان من شکسته شود

وای برمن اگر ببینم چشم

رو به رویای عشق بسته شود

وطنم ای شکوه پابرجا

در دل التهاب دورانها

کشور روزهای دشوار

زخمی سربلند بحرانها

از تب سرد موجهای خزر

تا خلیجی که فارس بوده و است

می شود با تو دل به دریا زد

می شود با تو دل به دنیا بست

  • Like 5
لینک به دیدگاه

یکی بود یکی نبود . در زمانهای قدیم در مشرق زمین ...دختری به دنیا آمد که با پدر و مادرش در یک قصر بزرگ زندگی میکرد یک سلطان مهربان پدرش بود یک ملکه مهربانو مادرش ... هر دو حکیم و عالم و هر دو غنی ...سالها گذشت و دختر بزرگ و بزرگتر شد ...دختری با کمالات که هیچ کجا همتا نداشت... اهل ادب و هنر عالم و جوان ، زیبا و رعنا بود ... روزی دختر جوان قصه ما بیمار شد حکیمی آوردند از سرزمینی دور ،مغرب زمین ... حکیم سوار بر اسب با نوکری از دور رسید قصر را میدید و به عظمتش حیرت زده نگاه میکرد...آمد و آمد تا رسید کنار حصار قصر و نگهبانها درب را به رویش باز کردند. داخل قصر باغ هایی وسیع بود ، طلاها بود، مجسمه ها آبها و فواره های جاری ، عطر گل ها و...صدای ساز میامد صدای چنگ ایرانی حکیم از اسب پیاده شد دوان دوان سمت این صدای زیبا رفت . چیزی را که میدید باور نمیکرد ... یک پری زیبا با موهای مشکی بلند روی یک سنگ نشسته بود و چنگ میزد لباسی بلند روی اندامی کشیده و رعنا را پوشانده بود موهایی مثل ابریشم که تا روی زمین آمده بود ... چشمانی مشکی و درشت ...مژگانی بلند پوست سفید مخملی , گونه گلی ... بله این پری زیبا و هنرمند کسی نبود جز دختر قصه ما ایران بانو... حکیم با دهانی باز ایران را نگاه میکرد ...ایران متوجه حضور حکیم شد ... از جای خود بلند شد و مودبانه گفت : درود بر شما من ایران دختر سلطان زمینم ... حکیم که به تت پت افتاده بود کلاه از سر برداشت زانو زد و گفت : بانو حیران هنر و زیباییتان بودم مرا میبخشید . ایران لبخندی زد و گفت شما باید حکیم جوانی باشید که برای معالجه من آمده . حکیم گفت بله بانوی من . ایران : از آشنایی با شما خرسندم بفرمایید پدرم در قصر منتظر شماست . حکیم که حیرت زده بود ادای احترام کرده و به سوی قصر حرکت کرد و نزد سلطان زمین رفت و پذیرایی شد و اتاقی به اون داده شد که در آنجا تا معالجه ایران بانو بماند ...حکیم شب بیخواب بود هنوز چهره ایران از ذهنش بیرون نمیرفت ... شروع به نقاشی کشیدن کرد آرام و آرام وقتی صبح به خودش آمد تصویر ایران را کشیده بود ... حکیم قصه ما عاشق ایران نبود ... او مردی بود به نام سیاست ... مردی زنباره , دغل که در خانواده ای کثیف و بی رگ و ریشه متولد شده بود . او هرگز پدرش را ندیده بود اما زیرکیش حد و مرز نداشت او فقط ایران را برای قصر و منافع شخصیش میخواست. او روزها در اتاق خود فکر کرد تا خود را در این قصر با نزدیک کردن به ایران بانو جا بدهد . او هر دو را میخواست هم قصر هم ایران اما مطمئن بود سلطان زمین ایران را هرگز به ازدواجش در نمی آورد ... او روزها و شب ها را صرف فکر در اتاق میکرد به بهانه ی ساخت دارویی برای معالجه ایران ...روزی نزد سلطان رفت و گفت : سلطانم! جسارت است اما فرمودید ایران بانو را کسی نتوانسته شفا دهد برای علاج او شرطی دارم ! سلطان کمی با سبیل خود بازی کرد و گفت : شرط خود را بگو دخترم ایران برایم مهم است هر چه باشد قبول میکنم ...حکیم گفت: جسارت است اما من عاشق ایران بانو شده ام شرطم ازدواج با اوست ... سلطان درنگ نکرد شمشیر را برداشت تا سر حکیم را ببرد ... حکیم شروع به اشک ریختن کرد پدرم را سالها پیش از دست دادم و مادری تنها و بیمار دارم مرا عفو کنید قول میدهم ایران بانو را علاج کرده و سپس گورم را گم کنم ... من در این چند روز به داروی علاج او دست یافتم اجازه دهید آن را امتحان کنیم ... سلطان که اسم داروی علاج تنها دخترش را شنید شمشیر خود را غلاف کرد و با دست اشاره کرد برو بیرون ... حکیم از در خارج شد و در راهروی قصر لبخند کثیفی بر لب داشت... پس از آن ماجرا حکیم ایران را شفا داد اما با مکر و حیله توانست در دربار جا خشک کند ... توجه سلطان را جلب کرد و اما پس از مدتی سلطان و مهربانو همسر سلطان را مسموم و بیمار کرد چند سال گذشت و سلطان بیمار که کسی را نمیدید که به اداره امور بپردازد حکیم را که با مکر و نیرنگ دیگر وزیر او شده بود همه کاره کرد تا وقتی که دختر جوانش با فردی ازدواج کند و آن روز روزی بود که حکیم ساحره ای با خود به قصر آورد که سلطان زمین را به سنگ و مهربانو را به باران تبدیل کرد ....ایران زجه ها زد ، بلاها کشید ، درد ها متحمل شد اشک ها ریخت افسرده و تنها...او تنهای تنها شده بود . ایران خیلی جوان بود که حکیم قصر را در دست گرفت و روزی از ایرانه مجنون خواست که با او ازدواج کند . ایرانه افسرده نگاهی سرد به حکیم کرد و گفت تو که هستی که چنین جسارتی به خود میدهی من با تو ازدواج نخواهم کرد . حکیم گفت من تنها کسی هستم که توانایی اداره این قصر را دارم تو باید با من ازدواج کنی وگرنه سزای کار خود را میبینی و رفت . ایران بانو از او متنفر بود، انگار میدانست او زندگی زیبایش را نابود کرده اما توانی نداشت کاری نمیتوانست بکند او هیچ حامی نداشت ، حتی خدمه قصر دیگر با او نبودند هر که بر علیه شیخ حکیم حرفی میزد سرش بر باد میرفت . ایران بانو هر چه تلاش برای رهایی از دست او کرد بی فایده بود چون بار دیگر پای ساحره به قصر باز شد و با جادوی خود ایران تیز هوش و شجاع را سِحر کرد ...کسی نمیداند چطور ایران اینگونه سحر شد کر و لال و ضعیف و مسخ شد.... چشمان زیبایش را مدت ها به نقطه ای میدوخت ...حکیم برای در دست گرفتن کامل امور او را به زور به عقد خود درآورد... و از همان روز عیش و نوشش شروع شد ...شرابخواری ، زنان مختلف , رفت و آمدهای متعدد .... حکیم ما که دستار بر سر شیخ حکیم شده بود روزی به همه گفت که ایران مرده و قبری برای او ساخت .دیگر همه چیز از آن شیخ حکیم سیاست بود. در آن شلوغی و رفت و آمدهای متعدد میامدند و طلاها میبردند .... طلاهای ایران بانورا کتابهایی که او نوشته بود چنگ او هنر او همه را بردند تکه تکه های قصر را تکه های خاطرات قصر ایران را میبردند که هر تکه قسمتی از قلب ایران بود . متجاوزان و دزدان و خوش گذرانان به قصر می آمدند و هر کس به خودش اجازه دست درازی به ایران را میداد و ... هیچ کسی نمیداند سرنوشت چرا این بازی را بر ایران پیاده کرد که آن روز پای آن حکیم کثیف به قصر باز شد ؟... آن ساحره چطور ایران را جادو کرد، که ایران به چنین روزی افتاد.؟...غنی بودن ایران مقصر بود یا زیباییش مقصر این سرنوشت شوم او بود ؟... از آن روز بود که مهربانو باران برای ایران اشک میریخت و سلطان سنگ ها روی زمین بر سر مردم میبارید . ایران طلسم شد

که ای کاااااش آن روز سر آن حکیم غربی ، سر آن سیاست کثیف را سلطان زمین میزد...

ایران دیگر آن ایران بانو , آن پری زیبا نبود .... روز به روز تحلیل میرفت وبه خود فروخته ای کر و لال تبدیل شده بود که در مقابل هیچ دست درازی در قصر و بیرون قصر مقاومت نمیکرد ...

 

این قصه سر دراز دارد و این من و شماییم که ادامه آن را خواهیم نوشت که یا ایران ازین طلسم رهایی یابد یا در قهقرای دست درازی ها فرو برود و به فاحشه ای خود فروخته تبدیل شود ...

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...