رفتن به مطلب

داستان های سنگالی


ارسال های توصیه شده

05616.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان‌های کشورِ سنگال

در زمان‌های قدیم در سنگال هم مانند همه جای افریقا جانوران زبان یکدیگر را می فهمیدند و سرور جنگل‌ها و چمنزاران بودند. در میان آنان لوک (1)، یعنی خرگوش، که در علفزاران بلند خانه داشت ترسوتر و کم‌دل‌تر و جرئت تر از همه بود و وسیله‌ی دفاعی جز سرعت پاهای چست و چالاک خود نداشت.

روزی لوک بر آن شد که به نزد خداوندگار مرغزاران برود و از سرنوشت و نصیب و قسمت خود شکایت کند. پس مانند همه‌ی خرگوشان جهان شب روی به راه نهاد و رفت و رفت تا در سپیده‌ی بامدادی نزد خداوندگار جانوران رسید. تعظیم بلند بالایی در برابر او کرد و از سرنوشت خود چنین نالید: «ای سرور و خداوندگار مرغزاران و جنگل ها! تو مرا موجودی بسیار ناتوان و ضعیف آفریده ای، پس اقلاً برای این که بتوانم در برابر دشمنان از خود دفاع کنم مرا باهوشترین و حیله گرترین جانوران روی زمین گردان! هوش و فتانتی بیش از آنچه دارم به من عطا کن!»

خدای مرغزاران در پاسخ او گفت: «بسیار خوب، من تو را از هوش و فتانتی که می خواهی برخوردار می کنم، اما به یک شرط و آن شرط این است که سه کار را که بر عهده ات می گذارم انجام بدهی! حاضری؟»

خرگوش جواب داد: «بلی، آزمایش می کنم!»

- خوب، پس گوش کن تا بگویم چه کارهایی باید بکنی. وقتی می خواهی از این جا بروی سه کاناری (2) به تو می دهند. تو باید در یکی از آنها مار سیاهی را که مامبا (3) نام دارد بیندازی و پیش من بیاوری. کوزه‌ی دوم را با شیرِ پلنگ پر کنی و در سومی دم مبام آلا (4) ، یعنی بابا‌گراز (5)، را بیندازی و برای من بیاوری!

لوک سه ظرف سفالی را گرفت و روی به راه نهاد. بی گمان گوش هایش تکان می خورد و این نشان تفکر خرگوشان است.

لوک با خود می گفت: «این کاناری های خالی به خودی خود بسیار سنگین است و جا به جا کردنشان بسیار دشوار، وقتی پر بشود سنگین تر می شود و بردنشان دشوارتر. باید فکری کرد و نقشه ای کشید. خوب است بروم دوست دیرین خود سنجاب را پیدا کنم و ساعتی در خانه‌ی او بنشینم و در این باره با او مشورت کنم!

هودیوک (6)، یعنی سنجاب که او را موش خرما هم می نامند، پای درخت بائوبابی (7) آشیانه‌ی بزرگی برای خود ساخته بود و در آن به سر می برد.

دو دوست همه‌ی شب نشستند و با هم حرف زدند، اما هودیوک با همه‌ی زیرکی و هوشیاری خود نتوانست خرگوش را در انجام دادن کارهای دشواری که بر عهده گرفته بود، راهنمایی کند و به این نتیجه رسید که خدای مرغزاران خواسته خرگوش را ریشخند کند.

پس لوک از خانه‌ی او بیرون آمد و نخستین کوزه را که دهانه ای بسیار تنگ داشت بر دوش نهاد و به تنهایی به راه افتاد و به جایگاه مامبا، مار سیاه، که نیش کشنده ای داشت، نزدیک شد.

لوک در راه موشی گرفته بود و در کوزه انداخته و موش در کوزه سر و صدایی جهنمی به راه انداخته بود.

خرگوش رفت و در سایه‌ی بیشه ای که مامبای هراس انگیز معمولاً در آن جا به سر می برد دراز کشید. کاناری را پای درخت، و در چند قدمی خود، نهاد و نی لبک خود را به نوا درآورد تا بدان وسیله توجه مار را به خود جلب کند. همه می دانند که مار نوای نای و آواز پرندگان را بسیار دوست می دارد.

موش، که زندانی شده بود، کوزه را می خراشید و ناله و زاری می کرد. لوک با صدایی بلند فریاد زد: «خاموش باش، ای موش بدبخت!، آیا خوشحال نیستی که در کاناری، در جایی خنک و راحت قرار داری؟ گرما ما را ناچار کرده که به سایه‌ی درختان پناه ببریم!»

مامبا، که دور خود چمبره شده بود و چرت می زد، سر سه گوش خود را بلند کرد و گوش های سه گوش هراس انگیزش را گشود و به صدایی که چرتش را پاره کرده بود به دقت گوش داد. ناله‌های موش توجه او را جلب کرده بود. لوک که از دور مراقب او بود و آماده بود که به محض احساس کوچک ترین خطری فرار کند؛ صدای خود را بلندتر کرد و گفت: «ای موش لعنتی، برای چه می نالی و از چه شکوه می کنی؟ در خانه‌ی گلی سوراخ سوراخ خود راحت و آسوده نشسته ای و چاق و چلّه می شوی! من به عمر خود موشی ندیده ام که پوستی به درخشندگی پوست تو داشته باشد. تو در این جا از دشمنان خود روباه‌ها و زبادها در امان‌هستی، زیرا آنان نمی توانند پوزه‌ی خود را به خانه‌ی تو فرو کنند و فقط مار می تواند وارد خانه ات شود، اما او هم به قدری گیج و بی هوش است که نمی تواند جای تو را پیدا کند.»

مامبا، مار سیاه، آهسته و آرام چمبر خود را باز کرد و با خود گفت: «خوب، رفیق لوک، حالا نشانت می دهم که مارها گیج و ابلهند یا تو! اول موش چاق و چلّه را می گیرم و خرد می کنم بعد تو را!»

مامبا به پشت درخت خزید و سپس خود را به کاناری رسانید و سر خود را تا می توانست باریک تر کرد و از دهانه‌ی تنگ کوزه وارد آن شد. لوک هم فوراً به طرف کوزه پرید و با سنگ گردی، که قبلاً آماده کرد بود، با دقت بسیار دهانه‌ی آن را بست و مار زندانی را برداشت و به کلبه‌ی خود شتافت و او را به بزرگترین بچه‌ی خود سپرد و سفارش کرد که نگذارد کسی به مار زندانی نزدیک شود.

روز دوم لوک کاناری دیگر را برداشت که کوچک تر از کاناری اول بود، اما دهانه ای گشادتر داشت. آن روز هم مانند روز پیش به بوته زاری که جایگاه تنه (8) ، یعنی پلنگ، بود نزدیک شد. اتفاقاً آن روز پلنگ شکاری بزرگ به چنگ نیاورده و گرسنه بود و از این رو بسیار بی دل و دماغ بود و بچه‌های خود را، که حالا مثل مادر خود درنده شده بودند، شیر نداده بود.

لوک با تنبلی روی چمنزار دراز کشید و رو به سالیر (9) ، یعنی جیرجیرک، که زیر برگ پهنی استراحت می کرد، گفت: «سالیر، بره‌ی سفید چمنزار به من می گفت که تنه قطره ای هم شیر ندارد که به بچه‌های خود بدهد! آیا راست می گوید؟ او می گفت همه‌ی گوسفندان او را ریشخند می کنند و می گویند که مادر بد و نالایقی است!»

سالیر، که از دوستان لوک بود، با صدای زیری در جواب او گفت: «بره باید بیاید اینجا و با پلنگ مسابقه بدهد تا معلوم شود شیر کدام یک بیشتر است. من که عقیده دارم شیر تنه خیلی بیشتر از شیر گوسفند است. تو برو رفیقت را به اینجا بیاور تا من‌هم از پلنگ، که آن قدرها هم که می گویند بدجنس و آزارگر نیست، خواهش بکنم که بیاید و. با بره در مسابقه ای مسالمت آمیز و مادرانه شرکت کند.»

پلنگ پس از شنیدن این گفت و گو از جای برخاست و خاموش و آرام به آنان نزدیک شد. لوک، که ناگهان چشمش به چشمان سبز پلنگ افتاده بود، که با نگاهی ثابت و هراس انگیز از پشت گیاهان خیره خیره به او می نگریست، از ترس بر خود لرزید. پلنگ، که جانور تیز هوشی نیست، با خود گفت اگر لوک بره را به نزدیک پناهگاه من بیاورد تکه‌ی خوبی برای فرو نشانیدن گرسنگی من خواهد بود. پس خود را بسیار مهربان و فروتن نشان داد و گفت: «سالیر، دوست عزیزم، تو که فضای مرغزاران و جنگل ها را با آواز دلنشین خود پر می کنی، بدان که من حاضرم به این گوسفندان گستاخ و بی شرم ثابت کنم که بیشتر از آن‌ها شیر دارم و با شیر خود بچه‌هایم را سیر می کنم. چگونه این حقیقت را ثابت کنم؟»

لوک با صدایی لرزان، و در حالی که از او فاصله می گرفت، گفت: «تنه، اول من باید مدرکی به نزد گوسفند ببرم که نشان دهد تو حاضری با او مسابقه بدهی. برای این کار لازم است تو مقداری از شیر خود را در این کاناری که می بینی بریزی تا مدرکی بر درستی گفتار من باشد!»

پلنگ گفت: «آسان تر از این کاری نمی شود!» و بعد مقداری از شیر خود را در کاناری ریخت.

معلوم است که لوک با احتیاط بسیار آمد و کوزه را برداشت. شتابان از آن جا گریخت و ناپدید شد. و سالیر هم پس از آن روز دیگر در کنار کنام پلنگ آواز نخواند.

روز سوم لوک سومین ظرف را که به شکل کوزه‌هایی بود که زنان بر سر خود می نهند و به صحرا می روند برداشت، اما آن را روی سر خود ننهاد، زیرا ترسید که کوزه گوش هایش را، که ‌همیشه آهار زده و اتو کشیده بود، زخمی کند.

لوک کنار رودی که در میان کشتزاران ارزن و سیب زمینی جاری بود به راه افتاد. مبام آلا (10)، یعنی بابا گراز، که می گفتند حیوانی است بسیار کژخو، اغلب در آن حوالی می گشت. گراز که سرگرم زیر و رو کردن زمین بود، دمش را چون قلم گچ کاران در میان خوشه‌های ارزن برافراشته بود. پیدا کردن گراز و حرف زدن با او کار دشواری نبود، اما انجام دادن کاری که خرگوش می خواست، چندان‌ هم آسان نبود.

لوک دنبال مبام آلا افتاده بود و قدم به قدم تعقیبش می کرد و فکر می کرد که ناگهان چشمش به گولو (11)، میمون، و دوستان او افتاد که روی لانه‌ی موریانه‌ها سرگرم خنده و بازی بودند. می دانیم که میمون‌ها هر چه را ببینند تقلید می کنند. لوک کوپ کوپی (12) برداشت و بتندی آن را این سو و آن سو زد و خوشه‌های ارزنی را برید. بعد هم آن را بر زمین نهاد و دور شد. میمون آمد و کوپ کوپ را برداشت و مثل لوک مشغول بریدن خوشه‌ی ارزن شد خرگوش، که ‌همین را می خواست نزد میمون آمد و گفت: «گولو، رفیق عزیزم، من به عمر خود کسی را ندیده ام که بهتر از تو بتواند خوشه‌های ارزن را درو کند.»

میمون‌ها جانوران خود پسندی هستند. گولو هم از این قاعده مستثنا نبود. لوک به گفته‌ی خود چنین افزود: «خوب، ببینم آیا تو همان اندازه که من تصور می کنم استادی و مهارت داری؟ حالا من خوشه‌هایی را نشانت می دهم که تو آن‌ها را بی آن که به خوشه‌های کنارشان دست بزنی، ببری. این خوشه را ببر، حالا این یکی را ببر! ..»

گولو هم بی آن که فکر کند کوپ کوپ خود را فرود می آورد و ارزن‌ها را می برید. ناگهان لوک دم مبام آلا را به گولو نشان داد. گولو هم به یک نواخت آن را برید و بر زمین انداخت.

دیگر لازم نیست بگویم که بابا گراز از این گستاخی و از شدت درد چگونه به خود پیچید و با چه سرعتی سر در پی میمون نهاد. گولو اگر خود را به روی درختی نمی رسانید نمی توانست از دست او جان سالم به در ببرد. لوک را فرصت را از دست نداد. دم گراز را برداشت و زد به چاک!

همان شب خرگوش با بار گرانبهای خود روی به راه نهاد. پسر بزرگش کوزه‌ای می‌برد که مامبا، مار سیاه، در آن بود، دخترش ظرف شیر پلنگ را و خودش دم بابا گراز را. لوک با خود می گفت: «حالا دیگر خدای مرغزاران خواهش مرا انجام می دهد، زیرا من از عهده‌ی سه آزمایش او برآمده ام!»

بامدادان لوک به جایگاه خدا رسید و کاناری ها را در برابر خداوندگار توانای خود بر زمین نهاد. خداوندگار مرغزاران کوزه‌ها را نگاه کرد و بعد بر تخت خود نشست و پس از لحظه ای تفکر سر برداشت و گفت: «لوک، حالا که تو از عهده‌ی انجام دادن این سه کار، که من آن‌ها را غیرممکن می دانستم، برآمده ای معلوم می شود که زیرک ترین و مکارترین جانوارن جهانی و من دیگر نباید تو را از هوش و فتانتی بیش از آنچه داری برخوردار کنم، زیرا در این صورت از من ‌هم تواناتر می شوی!»

گوش های خرگوش به شنیدن این سخن آویخته شد، اما جرئت اعتراض نیافت. او نشانه‌های پیروزی خود را در همان جا نهاد و به چمنزار و جنگل بازگشت و در آن جا ناچار شد که ‌همه‌ی هوش و حواس خود را به کار اندازد تا از هزاران خطری که تهدیدش می کرد در امان باشد.

اما شما هیچ غصه‌ی رفیق ما لوک را مخورید، او هیچ احتیاجی به‌ هوش و فتانت بیشتر نداشت. داستان زیرکی ها و حیله‌ها وحقه‌های او در همه جای سنگال نقل مجالس است و به راستی خدای مرغزاران کار بسیار عاقلانه ای کرد که نیرنگ بازترین و مکارترین جانوران از هوش و فتانت بیشتر برخوردار نکرد.

پی‌نوشت‌ها:

1- Leuk

2- کاناری (Canari) در زبان سنگالی به نوعی ظرف یا کوزه‌ی سفالی گرد می گویند که معمولاً در آن آب می ریزند.

3- Mamba

4- M Bam – Alla

5- Phacochère نوعی گراز مخصوص قاره‌ی آفریقا

6- Hodiock

7- Baobab درختی است بسیار بزرگ که در نواحی گرمسیر می روید و دور تنه‌ی آن، گاه از بیست متر هم بیشتر می شود. – م.

8- Téné

9- Sallyr

10- M" Bam – Alla

11- Golo

12- Coupe – coupe نوعی شمشیر کوچک است که با آن شاخه‌های در هم فرو رفته‌ی جنگل های بکر را می برند.

 

 

لینک به دیدگاه

05617.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان‌های ‌کشورِ سنگال

پیشترها، در زمانی بسیار دور از زمان ما در سنگال همه‎‌ی جانوران در منطقه‎‌ی پهناوری از کرانه‌های سحرآمیز رود فالمه (1) زندگی می‌کردند و از نعمت صلح و صفا برخوردار بودند.

رود رخشان فالمه، که درد بستر آن گودال‌‌های ژرفی بود و آب آن روی صفحه‌های زرین می‌لغزید قلمرو لبر(2)، اسب آبی، مائی مائیلو(3)، تمساح، مبوت (4)، قورباغه، و کوراد (5)، کلنگ و خانخال (6)، قناری، بود. در کرانه‌های سایه دار آن و در جنگل بزرگ و چمنزاران پهناور، همه‎‌ی جانوران از خرد و کلان در سایه‎‌ی عصای شاهی عمو گینده (7)، شیر، به سر می‌بردند. همه از مام گنی (8)، فیل، گرفته تا دیاگونی، تارتنک، از پاتاپاره (9)، میمون سیاه، تا دیان (10)، مار، زندگی خوش و آرامی داشتند. لیکن روزی ماده اهریمنی‌که دلی تیره تر از تیره شبان داشت به این بهشت جانوران راه پیدا کرد. این دختر جهنمی بوکی (11)، کفتار، نام داشت و او بود که بدبختی را بر سر جانوران فرود آورد.

از روزی‌ که بوکی مزه‎‌ی گوشت لطیف جانوران را چشید ترس و هراس بر کرانه‌های فالمه‎‌ی سعادتبار فرو نشست.

حالا برای شما می‌گویم که آن داستان چگونه بوده است:

فضای پهناوری را مجسم کنید که در آن جانوران از صدها سال پیش در آرامش و آسایش به سر می‌بردند. بچه‌های همه‎‌ی جانوران را در جاهای خالی از درخت جنگل دور هم جمع می‌کردند و مراقبت از آنان را به میمون‌ها وا می‌گذاشتند و میمون‌ها نیز آنان را با ادا و اطوار و شوخی‌‌های خود سرگرم می‌کردند. هر بامداد و هر شامگاه مادران ‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌آمدند و به بچه‌های خود شیر می‌دادند. صحنه‌های هیجان انگیزی پدید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌آمد. پیش از همه نه نه دیامالا (12)، زرافه‎‌ی پر لطف و مهر، گردن دراز خود را از لابه لای تنه‌های درخت به سوی بچه‌های خود دراز می‌کرد و چنین می‌خواند:

«ای زرافه‌های‌کوچک، ای دیامالاها

صدای مادرتان را می‌شنوید که آمده است تا

پستان در دهانتان بگذارد و شیرتان بدهد

تا گردنتان درازتر و افراشته تر شود.»

و بچه‌های زرافه روی پاهای باریک و لرزان خود می‌ایستادند و به طرف او می‌دویدند. بعد مبیل (13)، ماده مرال، که بیش از دیگر مادران به نوزادان خود مهر می‌ورزید پیش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌آمد و می‌گفت:

« ای مرال های‌کوچک، ای جان مادرتان مبیل

بیایید و پستان به دهن بگیرید و شیرتان را بنوشید تا چشمان کوچکتان زیباتر و سیاه تر شود.»

و بدین گونه تا شب قبل بچگان می‌رفتند و شیر ازپستان مادر خود می‌نوشیدند تا خرطومشان بلندتر شود، شیر بچگان یالشان بلندتر شود و خرگوش بچگان سبیلشان بلندتر شود.

بوکی همه‎‌ی این آوازها را می‌شنید و در فکر این بود که چگونه این بچه‌های بی گناه را برباید و ببلعد!

شامگاهی بوکی به چمنزاری در میان جنگل آمد و با صدایی نرم و شیرین چنین خواند:

« ای‌کوبا (14) های‌ کوچک! ای اسب‌‌های آبی عزیز!

اگر دلتان می‌خواهد شاخهای زیبایی بر سرتان بروید،

زودد زود بدوید بیایید پیش مادرتان! »

کوباهای‌کوچک، که کوچک ترین گمان بدی نبرده بودند، به نزد او دویدند و بوکی گلوی آنان را گرفت و خفه شان کرد و بعد با دندان‌های تیز خود آن‌ها را پاره پاره کرد و فروبلعید!

از آن پس بوکی هر شب قربانی تازه ای پیدا می‌کرد و هر شب مادری را به عزای بچه‎‌ی خود می‌نشانید.

همه‎‌ی جانوران در بهت و حیرتی بزرگ فرو رفتند. نوزادان یکی پس از دیگری ناپدید می‌شدند و کسی نمی توانست بفهمد چه بر سر آنان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌آید. گروهی به تان (15)، کرکس، بدگمان شدند و گفتند که او آن‌ها را می‌رباید و به آسمان می‌برد.

اما بوکی با همه‎‌ی دقت و مراقبت اضطراب آمیز جانوران ‌هر روز به کشتار خود ادامه می‌داد. چندان که دیگر در چمنزار جز بچه‎‌ی لوک، که چون پدر و مادرش باهوش و مکار بود، بچه ای زنده نماند. لازم نیست به شما بگویم که نه نه خرگوش به بچه‌های خود آموخته بود که ‌همیشه محتاط باشند و بچه خرگوشان نیز شاگردان خوبی بودند و به حرف‌‌های مادر و آموزگار خود گوش می‌کردند و آن‌ها را به خاطر می‌سپردند و هرگز فراموش نمی‌کردند.

روزی بوکی به پناهگاه لوک نزدیک شد و چنین خواند:

« لوک کوچکم، خرگوش عزیزم!

برایت شیر سفید و خوشمزه ای آورده ام

بیا بنوش تا گوش هایت شنواتر شود و

صدای آرام ترین و نرم ترین بادها را هم بشنوی! »

لیکن لوک کوچک از جای خود نجنبید و از لانه‎‌ی خود بیرون نیامد و با تقلید صدای خشن بوکی جواب داد:

« مادرجان صدایت دو رگه شده

من امشب شیر نمی نوشم! »

بوکی اصرار نورزید، ولی پس از لختی دوباره برگشت. تصمیم داشت این بار کار را یکسره کند. پس تا می‌توانست به لانه‎‌ی لوک نزدیک تر شد و به میان گیاهان بلند خزید و در آن جا با صدایی‌که بزحمت شنیده می‌شد چنین خواند:

« لوک کوچکم، خرگوشک زیبایم!

بیا از پستان مادر شیر بنوش تا بزرگ شوی! »

لوک کوچک گوش هایش را تکان داد و یک چشمش را باز کرد، اما از جای نجنبید و چنین جواب داد:

« درست است که صدایت بسیار شیرین است

اما لوک مادر، اگر چشمم درست ببیند

امشب گوش هایت تیزتر شده است!»

بوکی باز هم به ناچار از آن جا دور شد، اما از خشم دیوانه شده بود و با خود می‌گفت باید هر طور شده بود این بچه‎‌ی بدجنس را از لانه اش بیرون بکشم و بخورم. این بار بوکی قیافه اش را تغییر داد و برگشت، اما بچه خرگوش باز هم در جواب او چنین خواند:

« نه من نمی‌آیم از پستان تو شیر بنوشم

آخر مادر من به جای دو گوش دو برگ خشک ندارد. »

اما در این ‌هنگام گینده، شیر، و دستیارانش پنهانی انجمن کرده بودند.

تیل(16)، شغال، که‌ همه به او بد گمان شده بودند به پا خواست و این گونه از خود دفاع کرد: «اعلی حضرتا، بچه‎‌ی همه‎‌ی ما را ربوده اند جز بچه‎‌ی لوک، آیا این خود بهترین دلیل گناهکاری او نیست؟»

بدین گونه خرگوش بیچاره بار دیگر در مخمصه افتاد و چون‌ همه‎‌ی قرائن به زیان او بود نتوانست از خود دفاع مؤثری ‌کند، اما فکر بکری به سرش رسید و از جانوران اجازه خواست که برود و ببیند آیا بچه‎‌ی او به سرنوشت دیگران گرفتار نشده است. گینده خود همراه لوک رفت و چون به لانه‎‌ی لوک رسیدند دیدند که بوکی در آن حوالی پرسه می‌زند. لوک گفت: «عمو گینده، من حدس می‌زنم که ناپدید شدن بچه‌های ما کار این جانور بدجنس است، با این ‌همه یک روز به من مهلت بدهید تا حقیقت را کشف کنم!»

شیر، که شاهی مهربان و دادگر بود، گفت: «بسیار خوب، اما سعی‌کن دلیل و مدرک محکمی پیدا کنی!»

آن گاه لوک نقشه‎‌ی خود را برای گینده شرح داد. به فرمان گینده ‌همه‎‌ی جانوران در دشتی پهناور دراز کشیدند و خود را به مردن زدند.

چون ماه برآمد لوک به طرف لانه‎‌ی بوکی رفت. کفتار در انتهای جنگل در کلبه ای تیره و تار و شوم خانه داشت. وقتی لوک به لانه‎‌ی بوکی نزدیک شد و صدای قهقهه‎‌ی او و بچه‌هایش را شنید سراپایش به لرزه افتاد. با این ‌همه نزدیک تر رفت و دید که کفتار و بچه‌هایش سرگرم دریدن و بلعیدن لاشه‎‌ی بچه فیل هستند.

لوک در تاریکی پنهان شد و فریاد زد: «بوکی! من خبر بدی برای تو آورده ام! همه‎‌ی برادران و خواهران ما ناگهان افتادند و مردند و حالا کالبد بی جان‌ همه‎‌ی آنان در چمنزار افتاده است. شیر، شاه جانوران، آخرین اراده‎‌ی خود را در موقع مردن به من گفت.

- کیست که در تیرگی شب جرئت یافته و این حرف ها را می‌زند!

- خواهر بزرگ، من ‌هستم، لوک خرگوش، که با تو تنها بازمانده‎‌ی جانوران جنگلم!

بوکی در خیال خود چمنزار پهناوری را مجسم کرد که رویش پوشیده از لاشه‎‌ی جانوران گوناگون است و با خود گفت که چه طعمه‌های لذیذی در آن جا می‌تواند پیدا کند. با این‌همه با خود اندیشید که ممکن است لوک لعنتی با او سر چنین میراث گرانبهایی به دعوا برخیزد. پس از او پرسید:

« شاه ما، گینده، موقع مردن به تو چه گفت؟ کدام یک از ما دو نفر را به جانشینی خود تعیین کرد؟»

لوک هوشمند قیافه‎‌ی ماتمزده ای به خود گرفت و گریه کنان چنین جواب داد: «شاه ما به من گفت که بوکی بزرگ تر از توست و جانشین من اوست!»

بوکی هم که جز این آرزویی نداشت گفت: «رفیق لوک، بی اندازه از تو متشکرم. راستی‌که بسیار شرافتمند و درستکاری! اما آرام باش و غم مخور من سهم تو را هم از گوشت هایی‌که جمع خواهیم کرد می‌دهم!»

آن گاه کفتار همه‎‌ی بچه‌های خود را جمع کرد و هر یک از آنان ظرفی یا زنبیلی با چاقو و تبری به دست گرفت و بدین ترتیب کاروان قصابان قهقهه زنان و خنده کنان برای ‌کندن پوست جانوران در پی لوک به راه افتاد.

بوکی‌که باور نمی‌کرد به چنین نعمت غیر منتظره ای برسد از خرگوش پرسید: «آیا اشتباه نمی‌کنی، راستی همه‎‌ی برادران و خواهران بدبخت ما یکمرتبه افتاده و مرده اند؟»

- آری، دریغ و درد که ‌همین طور است. همه‎‌ی آنان مرده اند و ما دیگر نمی توانیم آنان را ببینیم!

- آیا شاه ما خود گفت که لاشه‎‌ی آنان به کدام یک از ما می‌رسد؟

- آری او به من گفت و تکرار کرد که : «بوکی دختر بزرگ من است و یگانه وارث من اوست!»

بوکی، که کف بر لب آورده بود، شتابان در پی لوک رفت و بچه‌های او نیز قهقهه زنان به دنبالش دویدند.

سرانجام به شدت پهناوری‌که ‌همه‎‌ی جانوران در آن دراز کشیده و خود را به مردن زده بودند رسیدند.

بوکی نتوانست شادی خود را پنهان کند و قهقهه زنان فریاد کرد: «بچه‌ها، بیایید. تا چندین سال دیگر گوشت خواهیم داشت. گوشت هایی لذیذتر از گوشت نوزادان! ...

و آن گاه بالای سر گینده رفت و گفت: «چه کار خوبی‌کردی‌ که مردی! حالا دیگر من توانگرم و ملکه‎‌ی چمنزاران و جنگل! شام خود را با خوردن تو آغاز می‌کنم!»

اما در آن دم که کارد به دست به شیر نزدیک می‌شد شیر فقط پلک چشمانش را بلند کرد و با چشم سبز و خونسرد و شاهانه‎‌ی خود نگاهی به او انداخت!

بوکی در برابر این نگاه ساده چنان به وحشت افتاد که حتی جرئت گریختن ‌هم پیدا نکرد. بر جای خود خشک شد و نتوانست قدم از قدم بردارد.

شیر به کندی و آرامی بسیار از جای برخاست و در خاموشی شب غریوی ‌کشید که‌همه‎‌ی جانواران به شنیدن آن از جای برخاستند و بر پا ایستادند.

دیگر خود شما می‌توانید حدس بزنید که بوکی چه سرنوشتی پیدا کرد. همه‎‌ی مادران حتی زرافه‎‌ی آرام و بی آزار و گوزن پر شرم و آزرم می‌خواستند از او انتقام بکشند، یکی شاخی به او می‌زد، یکی با سُم خود بر سرش می‌کوفت و دیگری به دندانش می‌گزید.

آری، پس از آن روز است که جانوران بچه‌های خود را در اعماق جنگل پنهان می‌کنند و نیز از آن روز است که بدبختانه ‌همدیگر را می‌درند و می‌خورند.

پی‌نوشت‌ها:

1- Falémé

2- Leber

3- Maimailo

4- M" Bote

5- Korade

6- Khankhal

7- Gayendé

8- Mame Gneye

9- Pataparé

10- Diêne

11- Bouki

12- Diamala

13- M’Bill

14- Koba

15- Tann

16- Till

 

 

لینک به دیدگاه

05615.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان‌های‌کشورِ سنگال

عیسی در دهکده‌ی کوچکی زندگی می‌کرد. دوازده سال داشت و به راستی بدبخت ترین کودک دهکده بود. مادرش پنج سال پیش درگذشته و پدرش زن دیگری گرفته بود و نامادریش بلایی نبود که سر او در نیاورد. همه‌ی کارهای سخت و توان فرسای‌خانه، حتی کارهای‌خاص دختران به عهده‌ی او نهاده می شد. به جنگل می‌رفت و آب می‌آورد. هم در کشتزار کار می‌کرد و هم در آشپزخانه. همیشه کهنه‌ترین و پاره‌ترین لباس‌ها را به‌ تن داشت. هر روز و بیش از طاقت خود کتک می‌خورد. پوست و استخوانی بیش نبود. پاهای لاغر و درازی داشت با قدی بسیار بلندتر از قد کودکان‌ همسال خود و از این رو بچه ها به ریشخند او را عیسای لنگ دراز صدا می‌کردند.

روزی عیسی برای ‌آوردن آب به کنار برکه ای‌رفت. از بخت بد پایش به ریشه‌ی درختی گرفت و با سر به زمین افتاد و کوزه‌ی ‌آب زیبایی، که مایه‌ی فخر و مباهات نامادریش بود، از دستش افتاد و شکست. چون کودک بدبخت به خانه بازگشت زن بدجنس، که بسیار از او خشمگین شده بود، اول کتک مفصلی به او زد و بعد از خانه بیرونش انداخت و گفت: «تا کوزه ای نظیر کوزه ای‌ که شکسته ای پیدا نکنی و به خانه نیاوری حق نداری پا به آستانه‌ی‌خانه بگذاری! »

عیسی از خانه بیرون آمد و در میان خار و خاشاک بی هیچ نقشه و هدفی به راه افتاد. ماجرای عجیب و دور و دراز عیسای لنگ دراز، بدبخت ترین کودک دهکده، از همین جا آغاز می شود.

روز اول عیسی با لنگ های دراز خود راه رفت. خوش و خرم بود، غمی و اندیشه ای به دل نداشت. خوشحال بود که آزاد است و از دست نامادری و کارهای سخت خانه و ریشخند کودکان دهکده راحت. چنین به نظرش می‌آمد که پس از دور شدن از نامادریش طبیعت با او مهربان تر شده است. همه چیز به چشمش زیبا و خوشایند می نمود. مرغانی ‌که با نزدیک شدن او به آسمان می پریدند، آواز حشره ها، سایه‌ی درختان کهنسال سر به فلک کشیده، خنکی‌آب برکه‌ای‌که در آن آب تنی‌کرد، میوه های جنگلی‌که می‌کند و می‌خورد، سقز شیرینی‌که از شاخه های پایین بوته ها می کند، برایش بسیار خوشایند تر و خوشمزه‌تر شده بود. او که به کم خوردن و بسیار کار کردن عادت داشت، از پیاده روی خسته و ناراحت نمی شد و از راه رفتن در پرتو خورشید لذت بسیار می برد. آن روز برای او چون روز عید می نمود. شامگاهان سر راه خود به رود بزرگی ‌رسید. با دلی‌آسوده زیر درختی دراز کشید و خوابید و خواب های ‌خوش و شیرینی دید.

خنکی سپیده دمان او را از خواب خوش پراند و از رویاهای شیرین جدا کرد، لیکن منظره ای‌که در برابرش قرار داشت کمتر از دورنماهای زیبایی‌ که در خواب دیده بود شگفت انگیز نبود. رود بزرگ چون نوار سیمین بسیار پهنی، که جا به جا سایه‌ی درختان صد ساله بر آن افتاده بود، تا دور دورها کشیده شده بود. اگر عیسی از آن نمی گذشت دیگر نمی توانست پیش برود. پس بدین فکر افتاد که اگر به دهکده بازگردد چه روز و روزگاری خواهد داشت. نه، باید هر طور شده به راه خود ادامه می داد و پیشتر می‌رفت، اما با همه‌ی درازی لنگ هایش پایش به کف رودخانه نرسید.

عیسی لختی‌کنار رود این سو و آن سو رفت و سرگردان ماند، لیکن سرانجام در نزدیکی لب رود جزیره‌ی شناوری دید که چند پرنده روی‌ آن راه می‌رفتند و چون خوب به آن نگاه کرد دریافت که آنچه به نظرش جزیره می‌آید چیزی جز بابا لبر (1) ، یعنی اسب آبی، نیست که پشتش از آب بیرون افتاده بود و با سوراخ های گشاد بینی‌خود هوای تازه را فرو می داد و سرگرم گرفتن و کشتن شپش های تن خویش بود. مرغان پا بلند کوچک روی پوست سخت و بی احساس لبر، که کنه ای‌را در گوش خود و کنه‌ی دیگری ‌را روی پلکهای سنگینش می کشت، راه می‌رفتند.

عیسی با ادب و احترام بسیار او را خواند و گفت: «بابا اسب آبی، ای سرور بزرگ رود، اجازه بدهید من تمیزتان بکنم. من بهتر از این پرندگان سر به هوا می توانم پشت و سر شما را مالش بدهم و نگذارم یک دانه شپش با یک ذره گل و لای روی‌ آن‌ها بماند! »

لبر در جواب او گفت: «من مدت هاست که آرزوی چنین نظافتی‌را به دل دارم! این مرغان بدجنس و لعنتی به جز چیزهایی‌ که باب طبعشان باشد چیزی از روی من برنمی دارند و بیشتر برای ‌خودشان کار می کنند تا برای من! »

لبر، پس از گفتن این حرف ها، در آب فرو رفت و مرغان پا بلند با داد و فریاد بسیار از روی او به هوا پریدند. آن گاه، اسب آبی، آن موجود پوست کلفت و تنومند لب رود سر از آب بیرون آورد.

عیسای لنگ دراز به چالاکی و سبکی بسیار روی اسب آبی پرید و شروع کرد به پاک کردن و شستشوی او. مقداری گیاه خشک و سنگی پهن برداشت و با همت و پشتکار پسرکی‌که به سخت ترین کارها عادت کرده است، به کیسه زدن، تراشیدن و مالش دادن تن او پرداخت. اسب آبی پشتی بسیار زبر و ناهموار داشت و روی پوست او را چون تنه‌ی درختی با بدنه‌ی قایق غرقه شده‌ای‌ خزه گرفته بود. وقتی عیسی‌کار خود را تمام کرد انگشتانش خون افتاده بود. لبر از او بسیار خشنود شد و گفت: « - ای پسر آدمی، بگو ببینم چه خوبی و خدمتی می توانم در حق تو بکنم؟ »

- من می‌خواهم از این طرف رود به آن طرف بروم!

- کار دشواری از من می خواهی! البته من می توانم تو را به آن سوی ‌رود برسانم، اما باید از پیش آگاهت کنم که در آن سوی ‌رود سرزمین اسرار آمیزی است که فکر نمی‌کنم کودکی چون تو بتواند با مخاطراتی‌که در آن است مقابله کند!

- من از این مخاطراتی‌که می گویی نمی ترسم! تو فقط مرا به آن سوی‌ رود برسان و کاری به کارم نداشته باشد!

- این را هم بگویم که من فقط می توانم تو را به آن سوی‌رود ببرم؛ اما نمی توانم، یعنی حق ندارم، تو را از آن سو به این سو برگردانم. ساحل دیگر رود قلمرو کایمان(2) هاست و هر جانداری ‌را که بخواهد از آن طرف به این طرف برگردد، چه انسان باشد چه حیوان، می گیرند و می درند و می بلعند.

عیسی گفت: «باشد، بر نمی گردم. این قدر دلم می‌خواهد از این جا دورتر بروم که هر خطری ‌را به جان می‌خرم! »

لبر در برابر اصرار و ابرام عیسای لنگ دراز حاضر شد او را، که آن ‌همه خوبی در حقش کرده بود، به ساحل رو به رو ببرد.

عیسی بر پشت اسب آبی نشست و اسب آبی او را به طرف ساحل مقابل برد. از میان کایمان‌ها که بی حرکت افتاده بودند، با چالاکی و سرعتی‌که از چون او بی باور کردنی نبود خزید و به سوی دشت دوید و در آن جا عیسای لنگ دراز را بر زمین نهاد.

عیسی و اسب آبی از همدیگر سپاسگزاری‌ کردند و یکدیگر را بدرود گفتند و لبر به سوی رودخانه برگشت. کایمان‌ها به او گفتند: «تو مسافری به سرزمین نیاکان بردی. مگر قول و قراری ‌را که با هم داریم فراموش کرده ای؟»

لبر جواب داد: «نه، من‌هیچ هم قول و قرارمان را فراموش نکرده ام. او در بازگشت در اختیار شما خواهد بود! »

لبر خوب می دانست که معنای این حرف ها چیست. کایمان‌ها هرگز اجازه نمی‌دادند آدمیزادی از رودخانه‌ی بزرگ گذر کند.

در این موقع عیسی با پاهای دراز خود در چمنزار راه می پیمود و با خود چنین می اندیشید: «چرا اسب آبی درباره‌ی سرزمین نیاکان با من صحبت کرد؟»

هر چه روز پیشتر می‌رفت بر نگرانی و پریشانی عیسی می افزود. دیگر آوایی از جایی برنمی‌خاست، نه آواز پرنده‌ای به گوش می‌رسید، نه وزووز حشره ای و نه زمزمه‌ی نسیمی در برگ‌های درختان. کم کم دل عیسی برای سپیده دمان دهکده‌ی‌خود، داد و فریاد کودکان آن جا و صدای‌آشنای دسته‌ی هاون‌ها و بغوبغوی گوش نواز قمریان تنگ می شد. در آن خاموشی سنگین و اضطراب آوری، که صدای تاپ تاپ قلبش به گوش می‌رسید، حتی داد و فریادهای نامادریش هم زیاد وحشتناک نمی نمود.

شب فرا رسید، شبی بی ماه و ستاره. عیسی ساعت ها در حسرت خواب بیدار ماند و دقایق کوتاهی هم که خواب به چشمش آمد دستخوش کابوس ها و وهم های هراس انگیز شد.

سرانجام سپیده دمید و پسرک دوباره با گامهایی نامطمئن، در آن سرزمین خلوت و خاموش به راه افتاد.

نزدیکی های ظهر چند کلبه‌ی ویرانه دید که خالی و غیر مسکون می نمود. چون به نزدیکی‌کلبه ها رسید سه پیرزن از آن‌ها بیرون آمدند و عصا زنان خود را به سایه‌ی درخت بائوباب کهنسالی‌رسانیدند و در آن جا در کنار یکدیگر نشستند و به پسرک گوش سپردند که درباره‌ی بدبختی های خود سخن می گفت و سفر دشوار و دور و درازش و آرزوی شدیدش برای پیدا کردن کوزه ای مانند کوزه ای‌ که شکسته بود و تنها بدان وسیله می توانست به دهکده اش که حسرت دیدار آن را می‌خورد بازگردد.

پیرزنان گفتند: «این نخستین بار است که کودکی جرئت کرده پای در سرزمین نیاکان بگذارد. عیسای لنگ دراز ما به ‌تو کمک می‌کنیم، لیکن راه بازگشت به سرزمین زندگان بسیار دشوار و خطرناک است!»

سه زن سالخورده به مهمان خود خوردنی و نوشیدنی دادند و سه کدو قلیانی، که درون یکدیگر نهاده شده بود، و به او گفتند: « این سه کدوی قلیانی‌را بگیر و نگاه دار. هر یک از این‌ها یک بار در راه بازگشت خدمتی به تو می‌کند تا دشواری های این راه دراز را آسان کنی. به سوی غرب حرکت کن. در پایان روز هفتم کوچک ترین کدو را بشکن و باز راه خود را در پیش گیر! »

عیسای لنگ دراز، که این کمک غیر منتظره به او دل و جرئت و امید بخشیده بود، به جانب غرب روان شد.

روز هفتم نزدیکی‌های غروب آفتاب، عیسی همه‌ی ‌آذوقه و آب خود را مصرف کرده و از گرسنگی و تشنگی جانش به لب رسیده بود. منتظر بود آفتاب غروب کند تا به سفارش پیرزنان نخستین کدو را بشکند.

چون کدو را شکست، هنوز شکسته های ‌آن را که به اطراف پرید درست ندیده، چون پر مرغی به هوا خاست و روزها و شب ها با چنان سرعتی بر او گذشت که در اندک مدتی احساس کرد چندین سال بزرگ تر شده است. وقتی به خود آمد دید که در جای ناشناسی ایستاده و در آن جا کسی ‌را دید که هرگز باور نمی‌کرد او را باز ببیند. عیسی مادر خود را دید که در آستانه‌ی کلبه‌ی محقری نشسته بود و غذا می پخت. زن از دیدن او تعجبی نکرد و او را، همچنان که در زمان زنده بودنش موقع برگشتن از مزرعه پیشباز می‌کرد، در آغوش کشید. عیسی چنان به هیجان آمده بود که قدرت نیافت کلمه ای با وی حرف بزند.

مادر عیسی برای او غذا آماده کرد و رختخوابی پهن کرد تا در آن بخوابد و خستگی و رنج راه از تنش بیرون برود.

در نخستین روشنایی ‌روز مادر او را بیدار کرد و خورجینش را با آذوقه‌ی بسیار انباشت و گفت: «عیسی تو باید از این جا بروی. من از دیدارت بسیار خشنودم، اما تو بیش از یک شب نمی توانی در این جا بخوابی! بیا این دو کدوی قلیانی است که با خود آورده ای و این‌هم کوزه ای است مانند کوزه ای‌ که شکسته بودی، حالا دیگر می توانی به دهکده ات در سرزمین مردمان برگردی، زیرا امید این است که نامادریت تو را ببخشد!»

عیسای لنگ دراز دلش نمی خواست از پیش مادرش برود، لیکن فهمیده بود که چاره‌ای جز فرمان بردن از مادر و رفتن به دنبال سرنوشت ندارد.

عیسی دوباره به سوی غرب روان شد. رفت و رفت تا دوباره از تشنگی و گرسنگی و خستگی بسیار قدرت راه رفتنش نماند. خیلی دلش می خواست هر چه زودتر خود را به لب رودی ‌که در مرز سرزمین نیاکان و جایگاه زندگان جاری بود برساند، اما نشانی از آن رود پیدا نبود.

ناگهان به یاد سه پیر زن و کدوی سحرآمیزی‌که به او داده بودند افتاد. پس دومین کدو را هم به ‌تنه‌ی درختی زد و شکست.

تا صدای شکستن کدو قلیانی بلند شد، عیسای لنگ دراز مثل دفعه‌ی اول چون پر مرغی به هوا پرید و وقتی چشم باز کرد خورشید را دید که چون برق در آسمان می دود و روزها و شب ها با سرعت سرسام آوری در پی هم می‌آید و می گذرد. پس از مدتی‌ که در دیده‌ی او بسیار کوتاه نمود خود را دوباره روی زمین و در ساحل رودخانه‌ی پهناوری یافت که در نور ماه چون آیینه می درخشید. عیسای لنگ دراز کشتزاری ‌را که اسب آبی او را پس از گذرانیدن از رود در آن جا بر زمین نهاده بود بازشناخت. دیگر کاری جز این نداشت که شب بخوابد و از رنج راه بیاساید تا روز فرا رسد.

بامدادان با احتیاط بسیار برخاست و به کنار رود رفت. تا به لب رود رسید کایمان‌ها با کام های فراخ و گشاده‌ی‌خود به سویش شتافتند. عیسای لنگ دراز ترسید و نومید و دل شکسته در گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت و یاد حرف های لبر، اسب آبی، افتاد که به او گفته بود: «اگر از همین راه که می‌روی برگردی من نمی توانم کمکی به ‌تو بکنم، تاکنون هیچ انسانی نتوانسته از این سو به آن سو و از آن سو به این سو رفت و آمد کند.»

حالا دیگر باید از آخرین کدو قلیانی استفاده می‌کرد، اما مردد و دو دل بود که آن را بشکند یا نه! سرانجام تکانی به خود داد و تصمیم گرفت و کدو قلیانی‌را برداشت و آن را با همه‌ی زور و نیروی‌ خود به لب رود زد. لیکن این بار با کمال تعجب دید که کدو قلیانی نشکست. عیسی به هوا پرید و این بار با شدتی دو برابر بار نخست کدو را به سنگ های لب رود کوبید، اما این بار هم نه ‌تنها کدو قلیانی نشکست، بلکه به جای‌آن سنگ لب رود شکست و عیسای لنگ دراز بی نوا در رود افتاد و آب از سرش گذشت. پسرک خود را از دست رفته پنداشت. کایمان‌ها به سویش شتافتند و بر سرش ریختند، لیکن وقتی‌خواستند او را بگیرند کدو قلیانی‌که با او در آب افتاده بود بزرگ شد و بزرگ شد و به صورت زورقی درآمد و عیسی به چالاکی در آن پرید و زورق بی‌آن که کایمان ها بتوانند به آن دست یابند در رودخانه پیش رفت، موج ها را با نیروی بسیار شکافت و به سوی ساحل مقابل شتافت و چون به ساحل مقابل رسید و عیسای لنگ دراز پا به خشکی نهاد دوباره به صورت کدو قلیانی درآمد و به هزار پاره شکست و عیسی دوباره خود را در هوا یافت و دید که روزها و شب ها با سرعتی عجیب می گذرد.

عیسی چشم هایش را بست و وقتی‌آن‌ها را باز کرد خود را زیر درخت آشنایی یافت. آواز پرندگان و بانگ خروسان و زمزمه‌ی نسیم در کشتزاران ارزن و صدای فرود آمدن دسته هاون ها در هاون و آواز دسته جمعی زنان به گوشش رسید و کلمات آواز را فهمید، لیکن چون خواست از جای بلند شود و راه برود احساس کرد پاهایش قدرت و چستی و چالاکی پیشین را ندارد. در خود نگریست و دید که‌ تقریباً پیر شده است.

عیسای لنگ دراز دریافت که چه بر سرش آمده است. او در هر یک از سفرهای فضایی خود، بی‌آن که متوجه شود، مرحله ای از زندگی ‌را پیموده بود، با شکستن نخستین کدو قلیانی از کودکی به جوانی، پس از شکستن دومین کدو از جوانی به مردی و با شکستن سومین آن‌ها به پیری ‌رسیده بود. او گذر سرسام آور روزها و شب ها را به خاطر آورد.

عیسای لنگ دراز به فکر فرو رفت. او بدین ترتیب با کوزه ای‌ که نامادریش خواسته بود به دهکده‌ی‌ خود باز آمده بود، لیکن در مدتی ‌که در چشم او بیش از یک ماه ننموده بود ناگهان از کودکی به پیری ‌رسیده بود، بی آن که زندگی ‌کرده و پول و خانه ای داشته باشد.

عیسای لنگ دراز به کشش غریزه راه دهکده را در پیش گرفت و خود را به آن رسانید، لیکن ‌هر چه در آن جا گشت به قیافه‌ی ‌آشنایی برنخورد. از ده نشینان درباره‌ی ‌خانواده و دوستان خود پرسش کرد. کسی ‌آنان را نمی شناخت، حتی پیرترین روستاییان نیز کسانی‌را که او نام می برد به خاطر نمی آوردند.

روستاییان کلبه ای در اختیار عیسای پیر گذاشتند تا یک شب در آن بخوابد و بیاساید. عیسی بقدری پیر شده بود که نمی توانست فکرش را هم بکند، زیرا هیچ کسی در دهکده او را نمی شناخت.

ناگهان کوزه از دست های لرزان او سر خورد و بر زمین غلتید و به آستانه‌ی در خورد و شکست و در همان دم عیسای لنگ دراز احساس کرد که نیروی از دست رفته اش را باز یافته و کلبه پر از سکه های زر است. او شتابان آن‌ها را جمع کرد و در کیسه هایی ‌ریخت و گنج خود را در زیر خاک پنهان کرد.

فردای ‌آن روز عیسای لنگ دراز با زیباترین جامه ها ظاهر شد همه از دیدن او در شگفت افتادند و پنداشتند که معجزه ای روی داده است. عیسی با دست و دلبازی بسیار چند سکه‌ی زر به روستاییان بخشید.

عیسای لنگ دراز، که کودکی، نوجوانی، جوانی و مردی ‌را نشناخته پیر شده بود، به لطف کوزه ای‌ کاملاً شبیه کوزه ای ‌که در بچگی شکسته بود، پیری طولانی و سعادت آمیزی پیدا کرد. اما شما که این داستان را می‌خوانید مواظب باشید که مبادا مبادا وقتی شما را برای آوردن آب به رودخانه می فرستند کوزه‌ی‌خود را به سنگ بزنید و بشکنید، زیرا این قصه مربوط به زمان‌های بسیار قدیم است. زمان قصه ها و افسانه ها، زمانی ‌که هرگز باز نخواهد گشت.

پی‌نوشت‌ها:

1- Leber

2- Caїman از انواع تمساح هاست.- م

 

 

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...