رفتن به مطلب

داستان های سنگالی


ارسال های توصیه شده

خرگوش و شکارگر و کایمان

05636.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

از مجموعه داستان‌های‌کشورِ سنگال

بصری (1) ها شکارافکنان دلیر و توانایی هستند. از هزاران سال پیش بر صخره های بلند خانه ساخته اند و در دشت و دمن می دوند و با شیر و پلنگ پنچه در پنجه می‌افکنند.

مدت ها پیش یکی از این شکارافکنان در دشت به کایمان بزرگی برخورد و از دیدن او در آن جا بسیار به حیرت افتاد، زیرا رودخانه ی گامبی در ده کیلومتری آن جا روان است و آن دشتی است خشک و بی آب و گیاه و کایمان‌ها نمی توانند در جاهای خشک زندگی کنند.

کایمان غرق گرد و خاک و خسته و فرسوده بود و اشک می ریخت و به حال مرگ افتاده بود. دل مرد شکارگر بر آن حیوان سترگ سوخت و از او پرسید: « بابا کایمان، تو این جا چه می کنی؟ چرا رودخانه را ترک گفته ای و به سرزمین کوبا (2) ها و شیران آمده ای؟

کایمان، که نمی خواست اعتراف کند که حماقت کرده و سر در پی غزالی نهاده که او را بگیرد و بخورد، در جواب او گفت که فریب کسی را خورده که به او گفته در این دشت دریاچه‌ی بزرگی است و اکنون که از پای در می‌آید لاشخوار بزرگ بر فراز سر او پرسه می زند و امیدوار است که او از تشنگی و گرسنگی بمیرد تا خود را به روی کالبد بی جانش بیندازد و به گفته‌ی خود چنین افزود: «برادر شکارگر، من می‌دانم که تو دشمن ما هستی، اما هر گاه مرا به رودخانه برسانی قول می دهم که هر وقت برای شکار اسب آبی و گاو وحشی کنار رودخانه بیایی من و خانواده ام کوچک ترین آزار و آسیبی به تو نرسانیم و بتوانی با خیال راحت شکار کنی!»

 

شکارگر با خود گفت که دوستی با کایمان برای او بی سود نیست، چه اگر ترسی از او نداشته باشد می تواند گاهی با زورق کوچک خود در رودخانه با خیال راحت بگردد. پس در جواب او گفت: «بسیار خوب، من به تو کمک می کنم، اما برای این که این راه دور و دراز را راحت تر بپیمایم و تو را به رودخانه برسانم باید به چوبی ببندمت و بر دوش خود بگذارم.»

کایمان با چهار پای خود به شاخه‌ی بسیار محکمی چسبید و شکارگر از روی احتیاط و برای اطمینان بیشتر آرواره ها و دم او، که بسیار خطرناک است، به چوب بست. آن گاه نفس نفس زنان و عرق ریزان، و با نهادن کایمان از شانه ای به شانه‌ی دیگر خود، آن راه دور و دراز را پیمود. به کنار آب رسید و کایمان را بر زمین نهاد و از چوب بازش کرد تا به رودخانه برود، کایمان به او گفت: «رفیق شکارگر! دست و پای من که تو آن ها را با طناب بسته بودی، خشک و بی حس شده است. کاش کمک خود را به من کامل کنی و مرا به آب برسانی! »

مرد آن حیوان کلان جثه را دوباره بر دوش گرفت و وارد آب شد. آب در آن جا عمق بسیار نداشت. کایمان به او گفت: «اندکی پیشتر برو تا آب برای بردن من کافی باشد.»

مرد شکار افکن بی آن که به او بدگمان شود چندان در آب پیش رفت که دیگر پایش به کف رودخانه نمی رسید. کایمان که در این موقع همه‌ی نیرو و توانایی خود را بازیافته بود ناگهان دم بر آب کوفت و بتندی و شتاب بسیار به رهاننده‌ی نیکوکار خود حمله برد. مرد بیچاره که هیچ انتظار چنین حرکتی را از کایمان نداشت نومیدانه به دفاع برخاست.

خوشبختانه چوبدستی خود را، که همیشه همراه می برد، در آن جا نیز همراه داشت و چون کایمان کام فراخی خود را برای بلعیدن او باز کرد شکار افکن چیره دست چوبدستی خود را میان دو آرواره‌ی او فرو برد و آن را به سختی فشار داد. حیوان بدجنس دیگر نتوانست پوزه‌ی خود را ببندد و مرد، که بدین گونه بر او چیره شده بود، نگاهش داشت و بانگ برآورد و کمک خواست!

 

لوک خرگوش که از آن نزدیکی ها می گذشت فریاد شکارافکن را شنید و با خود گفت: «عجب، شکارافکنی کمک می خواهد! بی گمان حادثه‌ی بسیار عجیبی اتفاق افتاده، بروم ببینم چه شده است.»

باید بگوییم که در آن زمان لوک ترس و واهمه ای از شکارگران نداشت، زیرا شکار افکنان آن زمان دوست نداشتند سر در پی جانوران کوچک و ناتوان بگذارند و آنان را از پای درآوردند.

لوک کنار رودخانه با منظره‌ی شگفت انگیزی روبه رو شد: مردی را در میان آب دید که کایمان بزرگ گشاده کامی را، با چوبی که چون دسته‌ی زنبیلی خم شده بود، به دنبال خود می کشید.

چون کایمان نفس نفس زنان و خروخر کنان به روی خاک افتاد شکارگر روی به لوک نمود و گفت: « لوک، من تو را که در سراسر جهان به هوش و خرد بسیار نامبرداری به داوری می خوانم! بیا و در کار ما داوری کن!

لوک گفت: « بسیار خوب! اما باید دید که کایمان هم مرا به داوری می پذیرد یا نه؟»

بابا کایمان خروخری از گلوی خود بیرون داد که نشانه‌ی رضایتش بود.

لوک به شکار افکن گفت: « این چوب را بردار تا کایمان هم به نوبه‌ی خود بتواند حرف بزند و از خود دفاع کند.»

شکار افکن به دشواری و رنج بسیار چوبی را که میان دو فک بابا کایمان فرو برده بود بیرون آورد. آرواره های کایمان به آهستگی روی هم افتاد، لیکن حیوان همه‌ی توان و نیروی تعرض خود را از دست داده بود.

 

لوک به شکارگر گفت: «خوب، من آماده ام که حرف های تو را بشنوم؟ »

مرد نخست به تفصیل برای او تعریف کرد که چگونه بابا کایمان را، خسته و فرسوده و مشرف به مرگ، در دشتی خشک و بی آب و گیاه دیده و با او پیمان دوستی و یگانگی بسته و بعد شرح داد که چکونه او را به نیزه‌ی خود بسته و نیزه را بر دوش نهاده و چندین کیلومتر در زیر پرتو سوزان خورشید راه آمده و او را به لب رود رسانیده است، اما حیوان نمک نشناس دورو و ریاکار به پاداش خدمت شرافتمندانه‌ی او بر آن کوشیده که او را به میان آب بکشاند و آن جا بر او حمله برده و خواسته که کارش را بسازد.

- خوب، بابا کایمان حال نوبت شماست!

بابا کایمان نخست مشتی جملات نامفهومم در رد اظهارات شکارگر بر زبان راند و آن گاه روی به لوک نمود و گفت: «رفیق لوک، آیا تو حرف های این مرد را باور می کنی؟ خود بهتر از همه می دانی که این مرد دشمن همه‌ی جانوران است. راستش این است که وقتی من به این مرد برخوردم چندان خسته و فرسوده بودم که برای نجات خود از مرگ بدین فکر بکر افتادم که از این شکار افکن هراس انگیز استفاده کنم، اما او از ناتوانی من سود جست و طناب پیچم کرد!»

شکار افکن سخن او را برید و گفت: « اگر من قصد و نیّت درباره‌ی تو داشتم به جای آمدن به کنار رود به دهکده می رفتم!»

- برای این مرا به رودخانه آوردی که من غرق خاک و گل بودم و تو خواستی مرا در آب بشویی و تر و تمیز کنی تا بتوانی نزد مردمان لاف بزنی که مرا در میان آب و قلمرو قدرت کامل خود شکار کرده ای!

 

- اگر این طور هم بود می بایست طناب تو را باز نکنم!

لوک روی لانه‌ی موریانه ها نشست و گوش هایش را تکان داد و این نشان تفکر خرگوشان است. او با خود گفت که هر گاه بگوید کایمان راست می گوید شکار افکن دشمن او و بچه هایش می شود و آنان را از حوالی دهکده‌ی خود، که لوک و بچه هایش در آن جا به خوشی و خرمی زندگی می کردند، می راند و اگر بگوید حق به جانب مرد شکارگر است کایمان او را نزد همه‌ی جانوران خائن قلمداد می کند. پس چه کار بکند؟ لوک اشاره کرد که می خواهد حرف بزند. او قیافه‌ی متفکر و ناراحتی به خود گرفت و گفت: «دوستان، من اعتراف می کنم که دعوای شما برای من درست روشن نشده است و چون می خواهم داور بی طرفی باشم بهتر این می دانم که همه چیز را از اول شروع کنید تا من درست بفهمم که قضایا چگونه جریان یافته است. تو، ای شکارگر، بابا کایمان را دوباره به نیزه‌ی خود ببند و به همان جایی که او را دیده بودی برگردان، هوا هم دارد خنک می شود و تو می توانی با زحمت و رنج کمتری او را به آن جا برگردانی و من در آن جا بهتر می توانم قضاوت بکنم!

شکارافکن نخست اندکی تردید کرد، زیرا لوک کاری سخت و توانفرسا به عهده اش می نهاد، اما برای اثبات حس نیّت خود پیشنهاد او را پذیرفت.

بابا کایمان هم با خود گفت که پس از رسیدن به آن جا باز هم می تواند نیرنگی بزند و لوک را به حقانیت خود متقاعد گرداند ووانگهی فکر این که شکارافکن باید برای بردن او رنج بسیار ببرد و نفس نفس بزند برایش ناخوشایند نبود.

 

چون هر دو مدعی پیشنهاد لوک را پذیرفتند، بابا کایمان دوباره طناب پیچ شد و بر دوش شکارافکن قرار گرفت. شکارافکن روی به سوی دشت نهاد، لوک هم دنبال او رفت.

پس از سه ساعت راه رفتن، در غروب خورشید شکار افکن به لوک گفت: «رسیدیم!»

لوک گفت: «بسیار خوب، طناب را از دست و پای بابا کایمان باز کن!»

پس از آن که کایمان آزاد شد لوک از او پرسید: «آیا شکارافکن تو را در همین جا دید؟»

بابا کایمان گفت: «آری، همین جا بود که... اما همان طور که من به تو گفتم...

لوک حرف او را برید و گفت: «بسیار خوب! ما دیگر به بحث خود ادامه نمی دهیم! من نمی خواهم بدانم که کدام یک از شما حق داشته و کدام یک حق نداشته است. ما به جایی رسیده ایم که دعوا از آن جا آغاز شده است.

 

بهتر است این دعوا را از نو شروع نکنیم و فرض کنیم که چنین حادثه ای اصلاً اتفاق نیفتاده است. تو، ای شکارگر، به دهکده‌ی خود برو و تو هم بابا کایمان به رودخانه برگرد!»

شکار افکن چوبدستی خود را برداشت و با لبی خندان از آن جا رفت و اگر چه آن روز دست خالی به خانه بریم گشت خشنود بود که جان سالم به در برده است. او در دل به هوش و تدبیر لوک آفرین می گفت و حتی متأسف نبود که به دستور او دوباره بار گرانی را در راهی دور و دراز به دوش کشیده است.

اما کایمان گنده و سنگین وقتی دریافت که باید راهی دراز و پر گرد و خاک تا کنار رودخانه بپیماید از بدجنسی و آزارگری خود درباره‌ی شکارافکن بسیار پشیمان شد.

لوک یک بار دیگر قضاوتی به شیوه‌ی خاص خود کرد، قضاوتی که در آن هیچ یک از طرفین محکوم نشده بود.

 

پی‌نوشت‌ها:

1- Basari قوم کوچکی است در سنگال نزدیک مرز گینه.

2- Koba گوزنی است به بزرگی اسب.

 

منبع داستان ها :

تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستان‌های سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

 

 

 

لینک به دیدگاه

05637.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

در ناحیۀ بوندو (1) میان فالمه (2) و سنگال، گوشۀ سبز و خرمی است که مردم آن را بهشت کوچک نام داده اند. دختران جوان در سپیده دم عروسی خود به آن جا ‌می‌روند تا برای خوشبختی خانواده و پیری سعادت آمیز در میان فرزندان بسیار، دعا بخوانند. پسران جوان نیز پس از ختنه شدن به آن جا می‌ روند تا از خدای آن جا بخواهند که آنان را مردانی توانا و دلیر گرداند. هوا در آن جا بسیار شیرین و دلپسند است. همه‌ی روز مرغان در آن جا آواز می‌‌‌‌خوانند و برای آشنا کردن کودکان خود با اسرار مردمان قصه هایی کهن از آغاز جهان برای آنان می‌گویند، لیکن هرگاه بیگانه ای به آن جا بیاید، مرغان رخشان پر و بال و جویباران سیمین موج و جنگل بلند قبه، از نواخوانی باز می مانند و از او می پرسند: «فانتا! (3) فانتا! ای بیگانه ی شریف آیا می دانی فانتای زیبا کجاست؟ به ما بگو که فانتای زیبا کجاست؟»

گاه کنجکاوی رهگذر برانگیخته می شود وآن جا روی ریشه‌های درختی می نشیند و از پیرترین پرندگان می خواهد تا داستان فانتا را برایش بازگوید!

« ... مدتها پیش، مدت های مدیدی پیش از این: در آن جا، در پای آن تپه دختر زیبایی به نام فانتا زندگی می کرد. فانتای هیجده ساله چنان زیبا و فریبا بود که آسمان هم بر او رشک می برد و ستارگان در برابر نگاه او رنگ می‌باختند. وقتی فانتا لب به خنده می‌گشود درخشش دندان هایش چشم ها را خیره می کرد.

از خاور تا باختر جوانان به نام او سوگند می خوردند و برای دیدن او چه خون ها که ریخته نمی شد و چه جنگ ها و پیکارها که در نمی گرفت. روز به روز بر شماره خواستگاران او افزود می شد. از دورترین نواحی کاروان های حامل زر و سیم و گوهرهای کمیاب گرانبها به سوی ناحیه ی بوندو و خانه ی فانتا در حرکت بودند. سروران و سالاران بزرگ غلامان و کنیزان بسیار و حتی تاج و تخت خود را نیز به فانتا پیشکش می کردند، لیکن هیچ یک از آنان نمی توانست در دل فانتا جایی برای خود باز کند. فانتای زیبا به همه ی این ثروت ها و گوهرها بی اعتنا بود و دلش می خواست شوهری بی همتا پیدا کند، شوهری که کوچکترین جای زخمی بر تن نداشته باشد و چنین مردی پیدا نمی شد.

بیش از هفت ماه سپری شد و فانتا نتوانست شوهر دلخواه خود را پیدا کند. پدر و مادر او، که می ترسیدند گل جوانی و زیبایی فانتا پژمرده شود، بسیار افسرده و غمگین بودند.

سرانجام روزی، روز جمعه ای، پیکی به دهکده آمد و پیغام آورد که وقتی خورشید پشت به بائوباب بکند، مردی به نام سامبا (4) به خواستگاری فانتا خواهد آمد.

سامبا با سپاهی گران به دهکده می آمد، سپاهی که می توانست به همه ی سپاه های جهان چیره شود.

این خبر به زودی در سراسر دهکده پیچید و جوش و خروش و هیجان شگرفی پدید آورد. در خانه ی فانتا بردگان دو به دو با تنه های رخشنده در پرتو گرم خورشید و ساق پاهای کشیده و سخت شده و پشت خمیده چون کمان و دست های آتش گرفته و دیدگان سرخ شده از خستگی برای آماده کردن قوس قوس به کوبیدن ارزن پرداختند.

یک! دو! دسته هاون بالا می رفت و با هم در هاون ها پایین می آمد و آردی نرم و سفید از آنها بیرون می پرید و ماکیان ها برای چیدن آنها این سو و آن سو می دویدند. یک! دو! صدای هزاران ساله ی دسته هاون هایی که در هاون ها کوبیده می شد بلند بود، نوای دل انگیزی که چوپان را روزها و روزها در دشت های دور افتاده به تحمل تنهایی توانا می کند، نوایی که روستایی پیر را از بامداد تا شامگاه بی آن که کوچک ترین شکوه ای بکند، در کشتزارها به کار وا می دارد. آری، این نوا فضای دهکده را فرا گرفته بود. گاوان بیشماری را سر بریدند و کرکسان، کرکسان سترگ بوندو، آدمخواران هراس انگیز گیدیماکا، (5) که بوی گوشت شنیده بودند، بر فراز دهکده دور می زدند و منتظر بودند پوست و استخوان چارپایان دور انداخته شود تا آنان نیز سهم خود را از آن مهمانی بزرگ برگیرند. برای پذیرایی شایان از این مهمانان از هیچ کوششی فروگذار نکرده و از شیر و زنجبیل و میوه ی کولا گرفته تا خلال دندان آماده کرده بودند.

ناگهان افق تیره و تار شد و سپاهی گران در میان گرد و خاک و چکاچک نیزه ها و شمشیرها و مهمیزها پدیدار شد. مردان چکمه به چکمه و شانه به شانه و رکاب به رکاب پیش می تاختند و ردای فراخ آنان که باد در آن افتاده بود عظمت و شکوهی خاص به آنان می بخشید.

سرور آنان زیبایی خیره کننده ای داشت. در نگاه او پرتوی ملایم و مالیخولیایی، نافذ و گیرا، وحشی و انسانی می درخشید. او خود را به پدر فانتا معرفی کرد و پدر فانتا از او و همراهانش دعوت کرد که در خانه ی او فرود آیند. در آن جا خوردنی و نوشیدنی برای مهمانان آماده بود. گروهی از زنان و مردان جوان گرد آمده و همه غرق در شادی و سرور بودند.

آن شب نیز تقریباً شبی بود چون دیگر شب های سنگال. هزاران هزار ستاره در قبه ی آسمان می درخشید و در آن هنگام که زورق سیمین ماه در آسمان لاجوردین پیش می گرفت گریوها، یعنی شاعران چنگی، با نوای دلنشین گیتارهای خود به خواندن سرودهای رزمی سرگرم بودند و سرود آنان در در و دشت طنین انداز بود . خروسی آواز خواند، خروسی دیگر جوابش داد. از دور صدای آمدن دسته هاون هایی در هاون ها به گوش می رسید. سپیده در کار دمیدن بود.

آزمایش آغاز شد.

سامبا را، که برهنه ی برهنه شده بود، به اتاقی که با هزار مشعل روشن شده بود بردند. پنج داور در آن اتاق نشسته بودند. آنها پاها، ساق پاها، ران ها، بالاتنه ، بازوان، گردن و سر او را به دقت بسیار نگاه کردند. در تن او کوچک ترین جای زخمی نیافتند و آن گاه اعلام کردند که او شایستگی شوهری فانتا را دارد. پس از ساعتی مراسم عقد و عروسی انجام گرفت و دهکده در سرور و شادمانی فرو رفت.

فانتا یک هفته غرق در خوشی و خوشبختی بود. شوهرش برای تکمیل این خوشبختی غلامان و کنیزان بسیار به خدمت او گماشته بود تا کوچک ترین رنجی به تنش نرسد. وقتی فانتا می خواست از خانه بیرون برود، به یک آن بازوانی نیرومند او را برمی گرفتند و به مقصد می رسانیدند.

خدمتکاران سر راه او می خوابیدند و با به هم پیوستن تنه های خود فرشی نرم زیر پای او می گستردند تا پاهای ظریف و محبوب او بر زمین نرسد و آزرده نشود. وقتی می خواست بخوابد گروهی از دختران جوان با بادبزن های بزرگ بالای سر او می ایستادند و بادش می زدند و گروه دیگر پشه ها و مگس ها را از دور و بر او می راندند تا وز و وز آن ها خواب شیرین بانویشان را آشفته نسازد.

روزها، که بدین گونه با تارهای زر و سیم به هم بافته می شد، برای فانتا با لذت و خوشی بسیار می گذشت.

شامگاه روز هشتم سامبا گفت که می خواهد زن خود را بردارد و به کشور خویش ببرد. قرار شد که فردا حرکت کنند.

در آن موقع که همگان در سرور و شادی تبه سر می بردند، فاما (6) مادر فانتا، در اندوهی گران فرو رفته بود، این شکوه و حشمت، این سپاه و قدرت و این آمادگی و شتاب در دل او نگرانی بزرگی برانگیخته بود. او دختر خویش را دوست می داشت، لیکن می دانست که این مهربانی دو سره نیست. آخر دختر چگونه می تواند مادر خود را که نگرانی می نماید و فقط بلد است پند و اندرز بدهد، دوست داشته باشد؟

ساعت حرکت نزدیک می شد و فانتا نیز کم کم در اندیشه فرو می رفت. چگونه پدر و مادرش را که به حد پرستش دوستش داشتند، بردگانش را که در خدمت او از هیچ کوششی فرو نمی گذاشتند، هاون های خود، کدو قلیانی های خود و همه ی چیزهایی را که هیجده سال تمام مایه ی شادی و نشاط کودکانه ی او بودند، ترک گوید؟ آیا می بایست با ظرفی که سال ها با آن لب چشمه رفته و آب خنک به خانه آورده بود، با دسته هاون محبوب خود که اکنون از کار افتاده بود و صدای آن بارها غبار ملال را از آیینه ی خاطر او زدوده بود، بدرود بگوید؟

فانتا در آخرین دقایق پیش از عزیمت به یاد مادرش افتاد و به اتاق او دوید. مادر پیرش چند دقیقه او را نزد خود نگاه داشت تا سفارش هایی به او بکند. به دختر خود گفت: «فرزند، من با دل آسوده و خشنود نمی توانم ببینم که تو با این مرد بیگانه از این جا میروی. من، زیبایی او را، سپاه او را، تن پاک و بی عیب و نقص اورا، طبیعی نمی دانم. می دانم که تصمیم داری با او بروی، بسیار خوب، برو، به خدایت می سپارم، اما پیش از رفتن به اصطبل برو، در آن جا پنج اسب است. با کف دست خود سه بار بر کفل هر یک از آن ها بزن، هر یک از آنان را که شیهه کشید با خود ببر، زیرا روان پدر بزرگانت او را به راهنمایی تو برگزیده است.»

فانتا به اصطبل دوید. نخست به طرف اسبی که رسول نام داشت رفت و با کف دست خود سه ضربه بر کفل او نواخت. اسب از جای خود نجنبید. آن گاه پیش رفعت بادپایی که پوست ویال هایی درخشان داشت، خال، اسب نجیبی که سوار خود را در جنگ سنودابو (7) از مرگ رهایی بخشیده بود، و لیقمه که جز شیر و شکر چیزی نمی خورد، رفت، آنان نیز چون رسول از جای خود تکان نخوردند. دیگر جز سکنی اسب دیگری در اصطبل نبود و او مادیان پیر و کری بود که مرتباً آب از چشمانش می ریخت و فقط با معجزه ای می توانست از جای برخیزد و سر پا بایستد. اما این اسب مردنی، تا دست فانتا به کفلش رسید، شیهه ای کشید.

زن جوان با خود گفت: «عجب؟ من هرگز با این یابوی پیر به سفر نمی روم. این اسب فقط به درد این می خورد که طعمه ی کرکسان شود!»

آن گاه با خشم بسیار نزد مادرش رفت و گفت: «مادر هیچ یک از اسب ها شیهه نکشید!»

- هیچ یک شیهه نکشید؟ ...

- فقط سکنی پیر شیهه کشید، اما...

- پس معلوم می شود که روان اجدادت او را برگزیده است، دخترم او را با خود ببر و بدان که از بردنش پشیمان نخواهی شد!

فانتا جواب داد: «بسیار خوب، اما من به خاطر اسکلت پوسیده اش او را انتخاب نمی کنم!»

فانتا با مادیان پیر از اصطبل بیرون آمد و نزد شوهرش رفت. سامبا با ملازمان خود در انتظارش بود و چون فانتا به آنان پیوست مهمیز بر پهلوهای اسب خود زدند و به حرکت درآمدند. صدای نعل اسب هایی که بر زمین کوبیده می شد صدای گریه ها را در خود خفه می کرد، پس از چند دقیقه ی همه ی سواران در افق از دیده ناپدید شدند.

مادیان پیر، که از دیگران عقب مانده بود، بدشواری بسیار در پی کاروان حرکت می کرد.

سامبا و همراهانش مدتی دراز در دشت اسب تاختند. اکنون دیگر شور و هیجان و سر و صدای نخستین دقایق عزیمت جای خود را به خاموشی مرگ داده بود که تا ژرفای روان نفوذ می کرد.

فانتا، چون به پشت سر خود نگاه کرد، دید که از شمار همراهان سامبا به طور محسوسی کاسته شده است. پس روی به شوهر خود نمود و گفت: «پس همراهان ما کجا هستند؟»

سامبا با قدرت بیشتری مهمیز بر پهلوهای اسب خود کوفت و کلمه ای از دهانش بیرون نیامد.

فانتا دوباره از او پرسید: «سامبا، پس همراهان ما کجا رفته اند؟» صدایی که به گوش فانتا ناآشنا بود – چون به غرش تندری می مانست – در جواب او گفت: «آنان پس از انجام دادن وظیفه ی خود به صورت اول درآمده اند!»

فانتا، که بسیار هراسان شده بود، سکوت کرد، لیکن کنجکاویش بسیار برانگیخته شد و سر برگردانید تا سر از این معما درآورد.

زن جوان دید که آخرین اسب ها به صورت درختانی درآمدند و سوارانشان درختچه شدند. نعل های اسب که بر زمین می خورد صدایی غم انگیز برمی آورد و چنین می نمود که می گفت: «فانتا ، تو خواهی مرد، تو خوهی مرد!»

درختان بزرگ شاخه های هراس انگیز خود را به سوی او دراز می کردند و باد لابه لای شاخه های آن ها نوایی شوم سرمی داد. گفتی طبیعت می خواست شاهد پایان زندگی دختری جوان و زیبا باشد.

اسب همچنان زیر مهمیز سوار خاموش خود پیش می تاخت. ستاره های آسمان یکی پس از دیگری خاموش می شد. ماه نیز ناپدید شده بود و شب ردای سنگینی و سیاه خود را بر همه چیز و همه جا می گسترد.

اسب همچنان پیش می تاخت.

سپیده دمید و آفتاب برآمد، لیکن در آن دشت آواز پرنده ای برنخاست، حتی چشمه ساران نیز خاموش و بی سر و صدا در بستر خود روان بودند. سکوتی ملال انگیز بر همه جا فرو نشسته بود و فقط صدای برخورد نعل اسب بر زمین سخت به گوش می رسید. اسب همچنان پیش می تاخت و سوار و کلید حل معما را با خود می برد.

مادیان پیر، به فاصله ای دور، بسیار دور، در پی او می رفت.

در این دم بود که فانتا دریافت چه بی احتیاطی بزرگی کرده است و با خود گفت: «خدایا، من در چنگ کدام دیو مردم آزاری افتاده ام؟ چه کار بدی از من سر زده بود که سزاوار کیفری چنین هراس انگیز باشم! من در این دشت تنها و بی یار و یاور با شوهر خود چه می توانم بکنم؟»

در آن دم که فانتا با این اندیشه دست به گریبان بود ناگاه بی آن که خود بخواهد، نگاهش به بازویی که لگام اسب را به دست داشت، دوخته شد و دید که آن بازو، که وی آن همه دوست داشت سر روی آن بنهد، بازویی زیبا و نرم و لطیف، پوشیده از پشمی سخت و دراز و انبوه شده و بوی ددی درنده از آن برمی خیزد. در انتهای انگشتان که اکنون بسیار کوتاه شده بود با سرعتی هراس انگیز چنگال هایی برنده و تیز پدید می آید و بزرگ می شود، چنگال هایی که می توانست گلوگاه بزرگ و نیرومندی را بگیرد و بفشارد و خفه اش کند. بازوی زیبا به بازوی پرپشم جانور درنده ای تبدیل شده بود.

فانتا ترسید. دندان هایش از ترس به هم خورد. عرق سرد از تیره ی پشتش به پایین سرازیر شد. گلویش چنان گرفته و خشک شده که نمی توانست صدایی از آن بیرون بیاورد.در آن لحظه حاضر بود هر چه داشت بدهد، و بار دیگر پشت بام های دوست داشتنی دهکده ی خود را باز بیند و به خانه ی کوچک و زیبایی که او را از گزند دشمنان در امان می داشت پناه ببرد!

فانتا سرش را بلند کرد تا مگر دلگرمی و امید یا اندکی مهر و دلبستگی در شوهر خود ببیند، لیکن چیزی در او دید که پاک نومید و مأیوس گشت.

سر و روی زیبای سامبا کله و پوزه ای شده بود که در میان لبان کلفت و برگشته ی آن دو ردیف دندان برنده و تیز به چشم می رسید. در وسط این چهره، که دیگر هیچ چیز انسانی در آن دیده نمی شد، دو چشم، دو حفره ی جهنمی، می درخشید و به هر سو شراره می پراکند.

دیگر فانتا بر تن خود تماس پارچه ی لباسی را احساس نمی کرد، بلکه می دید که بر سینه ای پشمالو و گرم تکیه داده و نفسی تند و سوزان برپشت گردنش می خورد و سرانجام نیز نیرویی شگرف و شگفت انگیز او را از روی اسب برگرفت و او چنین پنداشت که در هوا می چرخد و با خود گفت که دیگر زندگیش پایان یافته و کارش ساخته شده است. فانتا از ترس چشمان خود را بست و چون دوباره آن ها را گشود در برابر خود جز شیری، شیری شرزه و سترگ، نیافت.

فانتا دریافت که همسر شیری شده است. شیر به او گفت: «همسرم، حالا می فهمی که مثل بچه ها لوس و ننر شدن یعنی چه! تو در خانه ی خود و نزد پدر و مادرت شاهزاده خانم بودی، اما این جا باید کنیز و برده ی من باشی! در خانه ی خود دشوار پسند و سختگیر بودی و همنوعانت برای حرف زدن با تو مجبور بودند در برابرت به زانو بیفتند، لیکن در این جا تو هستی که باید در برابر من زانو بزنی و گوشت خام بخوری و روی زمین خشک بخوابی و خارهای دشت و دمن در پاهایت فرو برود و سرانجام هر وقت من هوس کردم و دلم خواست به زندگیت پایان بدهم. آن غار را می بینی، پاشو با مادیانت برو آنجا!»

فانتا به نرمی و ملایمت از شوهر خود فرمانبرداری کرد و جامه های زیبایش را از تن بیرون آورد و با مادیان خود به غاری که شیر نشانش داده بود رفت.

زن زیبا وقتی در غار تنها ماند غم و اندوهی گران از هر سو بر سرش تاخت. ساعت ها نشست و گریه کرد. مادیان پیر دلسوز دلش به او سوخت و گفت: «بانوی من! گریه مکن! درست است که ما در دشواری بزرگی افتاده ایم، لیک هرگاه به من اعتماد بکنی از آن رهایی خواهیم یافت. کاری که تو اکنون باید بکنی این است که نگذاری شوهرت به تو بدگمان بشود. با او مهربان باش، به نرمی و لطف با او رفتار کن، نوازشش بکن و پاسش بدار! »

فانتا در جواب او گفت: «من هر چه تو بگویی انجام می دهم! از تو کورکورانه فرمانبرداری می کنم.»

پس از چند روز فانتا در سایه ی اعتماد و اطمینانی که به مادیان پیر نمود، امید و جرئت خود را بازیافت. هر بامداد شیر به شکار می رفت و شامگاهان باز می گشت و چنین می خواند: « منم، منم شاه دشت و دمن که انسان ها و حیوان ها در برابرم سر فرود می آورند. منم نیرومندترین موجود روی زمین که زیباترین زن این کشور را در کنام خود دارم و به سوی اوست که پرواز می کنم! آری پرواز می کنم، پرواز می کنم!»

فانتا در جواب او می گفت: «ای سرور دشت بی پایان، ای سرور مردمان و جانوران، ای سرور همه ی جهان و ای سرور قلب و روان من، زن کوچکت در حسرت دیدار توست. گام هایت را بلند بردار! گام هایت را بلندتر بردار!...»

زندگی بدین سان ادامه داشت سامبا شکار می کرد و گوشت به کنام خود می آورد و خلق و خویش بستگی بسیار به نتیجه‌ی شکارش داشت. خشکسالی پیش آمد و شکار روز به روز کمیاب تر شد. شیر روزی سراسر دشت را زیر پا نهاد و جز خرگوشی کوچک شکاری پیدا نکرد و آن را هم برای تنبیه و مجازات فانتا خود به تنهایی بلعید و چیزی به فانتا نداد و بهانه اش این بود که او غار را خوب جارو نکرده و غار پر از کک است و کک ها نمی گذارند او بخوابد...

بامدادی پس از بیرون رفتن سامبا مادیان پیر به فانتا گفت: «امشب شوهرت دست خالی به خانه بر می گردد و مرا می کشد، فردا شب هم نوبت توست!»

چه کنم؟ خدایا چه کنم؟ دیگر امیدی به رهایی خود ندارم!

مادیان پیر سخن او را برید و گفت: «بانوی من، حالا موقع گریه و زاری نیست. پاشو سه تف به این خانه بینداز: یکی زیر حصیر، یکی تو ی حیاط و یکی پشت پرچین! بعد سه تخم مرغ را که در این کیسه است بردار و مرا زین کن تا از این جا فرار گنیم! اما فراموش مکن که هر اتفاقی بیفتد، هر چه پیش بیاید باید به من اعتماد کنی، و هرگز مهمیز بر پهلوهایم نکوبی!»

گفتن همان بود و عمل کردن همان. فانتا با مادیان پیر خود از غار شیر گریخت.

همان طور که سکنی پیش بینی کرده بود، آن شب شیر دست خالی برگشت و چون گردبادی خود را به غار انداخت و فریاد زد: فانتا!»

تفی که زیر حصیر بود جواب داد: «ها!»

شیر غار را نگاه کرد کسی در آن نبود! دوباره فریاد زد: «فانتا!»

این بار تفی که در حیاط افتاده بود جواب او را داد. شیر به حیاط پرید، اما در آن جا نیز کسی را ندید. با خود گفت: «ممکن نیست! او نمی تواند درست موقعی که بیش از هر موقعی به وجودش احتیاج دارم بگذارد برود!»

آن گاه با همه ی نیروی خود فریاد دیگری زد فریادی که در آن نگرانی و خشم به هم درآمیخته بود: «فانتا!»

این بار تفی که پشت پرچین حیاط افتاده بود، جواب او را داد. شیر به آن جا پرید، اما در آنجا نیز کسی را ندید.

شیر دریافت که زنش مدتش او را ریشخند کرده و گول زده و اکنون از دست او گریخته است. از خشم دیوانه شد و چون تیری که از کمان بیرون بپرد، پیش دوید. می دوید و میگفت: «بدا به حال تو ای جادوگر، ای روح ای شیطان که زن مرا به فرار برانگیختی. زیرا انتقام هراس انگیزی از تو خواهم کشید. کسی نمی تواند سلطان دشت را ریشخند کند و کیفر نبیند!»

شیر بسی تندتر از باد، حتی تندتر از برق فاصله ی میان خود و فراریان را می بلعید. نزدیک های سپیده دم روز دوم چشم او از دور به فراریان افتاد. با یادآوری لذت انتقام بال درآورد و جهشی کرد و خود را به سه قدمی زنش رسانید.

فانتا به سفارش سکنی تخم مرغ را پشت سر خود انداخت. ناگاه دریایی بزرگ با موج های خشمگین و کف آلود میان شیر درنده و فراریان پدید آمد. اما شیر بی باکانه خود را به آب زد و به شنا پرداخت. ناچار شد که با امواج خشمگین دریایی که به معجزه پدید آمده بود و گاه چون آب دیگی، که بر آتش نهاده شود، می جوشید و گاه چون بامدادان دالابا (8) سرد و یخزده بود و دمی چون قعر مردابی به رنگ سبز تیره در می‌آمد و گاه درخششی خیره کننده پیدا می کرد، پیکار کند. سرانجام از این مانع گذشت و دوباره سر در پی فراریان نهاد.

شیر بار دیگر فراریان را از دو ردید. فانتا هم او را دید.

دومین تخم مرغ، جنگلی پهناور با درختانی غول آسا پدید آورد. شاخه هایی این درختان چنان در هم فرو رفته بود و پیچک ها چنان تنه های آن ها را به هم دوخته بود که حتی خرگوش هم نمی توانست از میان آنها بگذرد.

آن گاه که فانتا با مرکوب خویش چون تن واحدی شده بود و می خواست خود را نجات دهد، شیر به جنگل، که او را از شکار خود جدا کرده بود، حمله کرد. او که از خشم و کین دیوانه شده بود به روی درختان می پرید و آنها را با سر و صدایی هراس انگیز از ریشه بیرون می کشید. غولان جنگل پیچک ها را که دردی احساس نمی کردند به چنگ و دندان می کندند: «کسی نمی تواند سلطان دشت را ریشخند کند و کیفر نبیند!»

شیر بدین گونه جنگل را شکافت و پیش تاخت. با چنان شتابی پیش می تاخت که گفتی پاهایش بر زمین نمی خورد.

شیر برای بار سوم فانتا را دید. فانتا هم او را دید و چنان به ترس و هراس افتاد که می خواست استخوان های سینه اش بشکافد و بیرون بپرد. مادیان به او گفت «بانوی من، مترس! وقتی سامبا به ما نزدیک نزدیک شد آخرین تخم مرغ را هم به پشت سر خود بینداز، اما فراموش مکن که هر اتفاقی بیفتد نباید مهمیز بر پهلوی من بکوبی!»

فانتا سومین تخم مرغ را هم انداخت و ناگهان پشت سر او هوا چنان تیره و تار شد که آدم پشت دست خود را هم نمی توانست ببیند!

در برابر شیر موجودی شگفت انیگز و غیر طبیعی قدبرافراشت. غولی که سرش به آسمان می رسید و دیدگانش چون دو مشعل سوزان تاریکی را می شکافت. غول با غریوی رعدآسا پیش آمد و هر چه را سر راهش بود سرنگون کرد. زمین زیر پای او به لرزه افتاده بود. چون روبه روی سامبا رسید فریادی چنان بلند برآورد که گفتی سقف آسمان شکست و بر زمین فرود آمد.

همه ی جانوران به وحشت و هراس افتادند. پرندگان فریادکنان و جیغ کشان لانه های خود را ترک گفتند تا به جای امن تری بروند، حتی بوای سترگ نیز، که ناگهان خواب شیرینش پریشان شده بود، حلقه های زرین و سیمین خود را باز کرد و با پیچ و خم های بزرگ زیر درختان ناپدید شد.

غول خود را به روی شیر انداخت و پیکاری هراس انگیز میان آن دو در گرفت.

سامبا شیری معمولی نبود. خون نگانات (9) جانور هفت سر و خون دونه (10) که با دمیدن نفس خود بر تنه ی درختان آنها را می شکند و بر زمین می‌اندازد، و خون فاکورو (11) نیای شکارافکنان که نیرنگ هایی افسانه وار می تواند بزند، در رگ هایش جریان داشت. او همه ی نیاکان خود را به یاری خواست و غول را بر خاک انداخت و کشت و دوباره راه خود را در پیش گرفت. سلطان دشت را نمی توان ریشخند کرد و کیفر ندید!

شیر پس از چند روز دویدن دوباره فراریان را از دور دید و بانگ برآنان زد که من از عهده ی دریای بزرگ خشم آلود برآمدم، قلب جنگل درهم و انبوه را که سخت تر از سنگ بود شکافتم، غول را که سرش بر آسمان می رسید، کشتم و اکنون ای فانتا، ای که گوهری بی همتا در میان همه ی زنانی، بدان که خدا هم نمی تواند مانع شود که تو را چون مشتی خاک خرد و خاکشیر کنم!

سکنی به فانتا گفت: «فراموش نکن که هر اتفاقی بیفتد نباید لگد به پهلوی من بکوبی!

شیر به تعقیب فانتا ادامه داد. بام کلبه های دهکده ی فانتا در افق پدیدار شد، فانتا درخت بزرگ و کهنسال بائوباب را، که دختران همسن و سال او در سایه ی آن گرد می آمدند و به آهنگ شورانگیز تام تام می رقصیدند، از دور دید و نوای دلنشین دسته هاون ها، را که در هاون ها فرود می آمد، شنید و در همان حال نفس سوزان شوهرش را نیز پشت گردن خود احساس کرد. سر برگردانید و دید که شیر خود را جمع کرده تا به روی او بپرد.

فانتا از ترس و هراس دست و پای خود را گم کرد و پای بر پهلوهای مادیان نواخت. مادیان فریادی کشید فریاد انسانی که زخمی کشنده خورده باشد و آن گاه روی دو پای عقبی خود ایستاد و با سوار خویش در میان ابرها ناپدید شد.

شیر که آماده ی پریدن بود از حیرت بر جای خشکید... و امروز کوه بلند هر شب ناله و فریاد می کند و تسکین دل خود را در بهت و حیرتی می یابد که مسافران از شنیدن داستانی که نقل می کند حس می کنند.

آیا فانتا روزی بازخواهد گشت؟

هنگامی که بیگانه ای به این گوشه ی بهشت در مرز سنگال و فالمه، می رسد مرغان جنگل و چشمه هایی که شاهد این صحنه بوده‌اند از او می پرسند: «فانتا! فانتا! بگو فانتای زیبا کجاست.»

پی‌نوشت‌ها:

1- Boundou

2- Falémé

3- Fanta

4- Samba

5- Guidimaka

6- Fama

7- Senoudabou

8- Dalaba

9- N’Ganate

10- Doné

11- Fakourou

 

 

لینک به دیدگاه

05634.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان‌های‌کشورِ سنگال

سالی بوکی، کفتار، برخلاف عادت و خوی دیرینه اش تصمیم گرفت مانند همه ی همسایگان خود قطعه زمینی برای کشت و کار آماده کند و به کشاورزی بپردازد، اما چون در کارهای کشاورزی سر رشته ای نداشت رفت و لوک دانا را پیدا کرد و به او گفت: «هرگاه زمین خوبی برای من پیدا کنی و یادم بدهی چگونه شخم بزنم، چگونه دانه بکارم و کی و چگونه محصول بردارم، من آن زمین را شخم می زنم و در آن دانه می افشانم و آن ها را وجین می کنم و زمین خود را بهترین کشتزار دهکده می گردانم. راستش دیگر از گدایی و دریوزگی و ربودن دسترنج دیگران و خوشه چینی از خرمن این و آن خسته شده ام.

بوکی، پسرعموی عزیز، فکر بسیار خوبی کرده ای و من بسیار خوشحالم که تو هم سرانجام می خواهی چون دیگران کار کنی و از دسترنج خودت بخوری! اگر دلت بخواهد، من می توانم کمکت کنم، اما به شرط آن که کارهای سنگین کشتزار را تو خود انجام بدهی و نیمی از محصول را هم به من ببخشی!

کفتار در جواب خرگوش گفت: «بسیار خوب، شرط تو را می پذیرم، من از کار کردن روی گردان نیستم و فقط به راهنما و رایزن

نیازمندم!»

چون موسم شخم زدن فرا رسید، یعنی اندکی پیش از موسم باریدن باران، لوک به نزد بوکی رفت و او را برداشت و به دشت پهناور برد و گفت: «این جا زمین از آن کسی است که از آن بهره برداری کند. تو هم می توانی کشتزاری به هر وسعت و پهنایی که دلت بخواهد برای خود آماده کنی! این هفته باید زمین را از خار و خاشاک و گیاهان هرزه پاک کنی، بوته ها را بکنی و این جا و آن جا کپه کنی و بعد آنها را آتش بزنی و بسوزانی تا خاکسترشان کرد و قوت زمینت شود.»

بوکی با همت و غیرت بسیار به کار پرداخت و کشتزار را از خار و خاشاک پاک کرد و آن را شخم زد و چون موسم باران فرارسید بوکی و لوک در آن مانیوک و سیب زمینی و پسته ی زمینی و بامیه کاشتند.

آ ن دو کشتزار خود را بهتر از همه شخم زدند و بهترین دانه ها را در آن افشاندند و بهترین قلمه ها را در آن نشاندند و بهترین و زیباترین سیب زمینی ها را در آن کاشتند.

پس از یک ماه مزرعه ی دو دوست اسباب حیرت و تعجب همگان شد. همه به آن جا می رفتند و به تماشای مانیوک ها که ساقه های بلندشان با نظم و ترتیب خاص کنار هم قرار گرفته بود، سیب زمینی ها که با ساقه های خزنده ی خود روی ماسه را پوشانده بود، کدو مسمایی هایی که در سایه ی برگ های پهن خود بزرگ می شد، پسته ی زمینی که به ردیف کاشته شده بود و گیاهان هرزه را به دقت از کنار آنان پاک کرده بودند می پرداختند. بوکی، که به کشتزار خود فخر می فروخت، همواره در این فکر بود که پس از برداشت محصول چه غذاهای لذیذی که می تواند بخورد! لوک نیز به نوبه ی خود فکر آینده را می کرد، اما مهمترین فکر او این بود که چه پیش بینی ها و احتیاط هایی باید بکند که در موقع تقسیم محصول کلاه سرش نرود.

باران پشت باران بارید و کشتزاران را آبیاری کرد و آن گاه بند آمد. آخرین شخم در گرمایی توان فرسا به پایان رسید. نخست بامیه ها رسید و دو دوست آن ها را چیدند، اما بوکی توجه و اعتنایی به آنها نکرد. در تقسیم کدو مسمایی ها هم کوچک ترین اختلافی میان دو دوست پیدا نشد و حتی محصول پسته ی زمینی هم، بی آن که نزاع و اختلاف مهمی میان خرگوش و کفتار پیش بیاید، برداشته شد. مانند سیب زمینی ها و ریشه های عالی مانیوک. بوکی شکم پرست و آزمند نمی توانست دمی فکر این ریشه ها و غده ها را از سر خود بیرون کند و کم کم به این فکر افتاد که قراری را که با خرگوش برای تقسیم این ها گذاشته به هم بزند. پس پیش لوک رفت و به او گفت: «لوک، تو کاری جز حرف زدن و این سو و آن سو دویدن نکرده ای، زمین را من شخم زده ام، من آن را از گیاهان هرزه پاک کرده ام و تو فقط خاکستر در آن جا پخش کرده ای و این کار سخت و خسته کننده ای نیست و از این روی باید سهم بزرگ محصول، که هنوز در زمین است، به من برسد. »

لوک گفت: «نه رفیق. تو اشتباه می کنی! اگر من نبودم تو نمی توانستی محصولی برداشت کنی. راهنمایی های من بیش از کار و زحمت تو ارزش دارد و بیاد بیش از نیمی از محصول مانیوک و سیب زمینی به من برسد.»

بگومگوی آنان روز به روز بیشتر می شد و هر یک روز به روز بر مراقبت و دقت خود می افزود که مبادا دیگری کلاه سرش بگذارد.

می دانید که کفتار حیوان باهوشی نیست، با این همه حیله ای اندیشید که چیزی نمانده بود به نتیجه برسد.

موقعی که بیش از چند روز به برداشت محصول نمانده بود، شامگاهی بوکی ناله کنان و زارزنان به کلبه ی خویش آمد. بچه هایش از دیدن او، که از درد به خود می پیچید، نگران و همه دور او جمع شدند. او روی به آنان کرد وگفت: «بچه های بیچاره ام، من دارم می میرم و شما یتیم و بی کس خواهید شد. من نفهمیده دل و روده ی جانور مسمومی را خورده ام. بی گمان شکارافکنی او را با تیری زهرآگین کشته بوده است. احساس می کنم که جانم کم کم از تنم بیرون می رود!»

بچه های کفتار بنای گریه و زاری نهادند و کفتار، که بیش از پیش به خود می پیچید و می نالید، به گفته ی خود چنین افزود: «هرگاه، من پیش از آن که دوست و شریکم به این جا بیاید مردم، شما به او بگویید که من محصول مانیوک خود را به او بخشیده ام! یقین دارم که او شما را فراموش نمی کند. آخرین آرزوی من این است که مرا در کشتزار خود که آن همه در آن کار کرده و عرق ریخته ام به خاک بسپارند!»

لوک، پس از بازگشت به دهکده اطلاع یافت که بوکی در نتیجه ی خوردن دل و روده ی جانور مسمومی به حال مرگ افتاده است. از شنیدن این خبر چندان تعجبی ننمود، زیرا می دانست که بوکی بقدری شکم پرست است که هرگاه چیزی برای خوردن در برابر خود ببیند کوچک ترین دقت و احتیاطی نمی کند. لوک از این خبر نه فقط غمگین نشد، بلکه چون با خود اندیشید که مرگ ناگهانی شریکش چقدر به حال او سودمند خواهد بود، بسیار خوشحال هم شد.

لوک، با گوش های آویخته و ظاهری افسرده لیکن دلی آسوده، به دیدن شریک خود رفت.

وقتی لوک وارد حیاط خانه ی بوکی شد و دید که همه ی روستاییان در آن جا جمع شده اند دریافت که بوکی از دنیا رفته است. پس بنای شیون و زاری نهاد و گفت: «بوکی، ای شریک و همکار عزیز! تو که آن همه در کشتزار مشترکمان کار کرده بودی چرا به این زودی مردی؟ چه بدبختی بزرگی! دریغ و درد که زنده نماندی و نتوانستی سهم خود را از محصول کشتزارمان برداری! من می خواستم همه ی آن را به تو ببخشم!»

بچه های بوکی، پس از آن که وصیت مادر مرحومشان را برای لوک بازگو کردند، جسد او را برداشتند که ببرند و به خاک بسپارند.

شما هم می توانید حدس بزنید که بزرگترین آرزوی خرگوش زیر خاک کردن کفتار بود، و برای او فرقی نمی کرد که او را در مزرعه ی خود زیر خاک کنند یا جای دیگر. حالا دیگر لوک می توانست با خیال راحت صبر کند تا غده های مانیوک درشت تر و پر آب تر شود. لوک، گودالی به قد و قواره ی بوکی در حاشیه ی کشتزار کند و جسد او را در آن نهاد و رویش خاک ریخت.

آن شب لوک با خیال راحت و آسوده خوابید، زیرا دیگر اطمینان پیدا کرده بود که شریک دغلکارش درصدد دزدیدن سهم او برنخواهد آمد.

اما بی گمان شما هم حدس زده اید که بوکی مرده تر از لوک یا گولو، میمون، یا مبام آلا، گراز وحشی، که شب و روز کشتزارها را غارت و لگدکوب می کند، نبود.

چون شب رسید و هوا تاریک شد و لوک با خیال راحت و دل آسوده به خواب رفت، بوکی از گور خود بیرون آمد و خاک ها را از روی خود تکان داد و تفی بر زمین انداخت و چشمان خود را مالید و شروع کرد شکم خود را با مانیوک پر کردن، اما سعی و دقت می کرد که ریشه های مانیوک را از این جا و آن جا بکند تا رد پایش معلوم نشود.

نزدیکی های سپیده دمان بوکی به گور خود بازگشت و در آن قرار گرفت و خاک روی خود ریخت، اما ساقه ی بلند ارزنی هم درآن قرار داد تا با آن نفس بکشد.

لوک، مثل هر روز آمد که به کشتزار خود سر بزند. با خود می گفت: «من وقت و فرصت کافی دارم. حالا که آن حیوان کثیف مرده دیگر نباید عجله ای در برداشت محصول خود بکنم!» اما چون در کشتزار به گردش درآمد دید که این جا و آن جا مقداری از بوته ها کنده شده است، با خود اندیشید که یا ریشه ی آنها خشک شده یا گرسنه ی بدبختی آنها را از ریشه کنده است. لوک از این بابت زیاد ناراحت نشد، زیرا حالا که همه ی محصول به او می رسید دست و دلبازتر شده بود.

شب بعد هم کفتار مرحوم (!) کار شب پیش خود را تکرار و با غده های خوشمزه ی مانیوک شکم خود را پر کرد، اما آن جانور شکمباره این بار هم مثل همیشه نتوانست خودداری کند و اندازه نگه دارد! هر چه به دستش رسید فروبلعید، چندان که لوک پس از چند روز از غارت شدن مزرعه ی خود نگران و پریشان شد و تصمیم گرفت خوشه چینی را که پا از حدود خود فراتر نهاده بود غافلگیر کند.

شب بعد لوک زیر برگ های سیب زمینی خزید و با دقت و هوشیاری بسیار مراقب کشتزار شد. وقتی دید کفتاری، آن هم کفتاری که هفته ای پیش با دست خویش در گورش نهاده بود، به کشتزار آمد، از تعجب شاخ درآورد. بوکی سیب زمینی ها و مانیوک ها را از ریشه در می‌آورد و شکم خود را با آن ها می انباشت. لوک از دیدن او بسیار خشمگین شد، لیکن خشم خود را فروخورد و از کمینگاه خود بیرون نیامد و بوکی را به حال خود رها کرد، اما تصمیم گرفت که انتقام سختی از او بگیرد. او، نیرنگبازترین نیرنگبازان، اسباب مسخره ی این حیوان احمق بدبوی ناپاک بشود؟ لوک چندان در پناهگاه خود ماند تا یقین یافت که بوکی به گور موقت خود برگشته و بعد به خانه ی خود رفت.

فردای آن روز لوک رفت و پوست میمون سرخی به دست آورد و آن را پر از کاه کرد و به صورت میمونی زنده درآورد. آن گاه این مترسک عجیب را بر روی یک میخ چوبی نهاد و در کشتزار، جایی که با گور بوکی فاصله ی چندانی نداشت، بر زمین کوبید، و چون اطمینان یافت که میخ چوبی خوب در زمین فرو رفته و محکم شده، چسب غلیظی روی پوست میمون مالید و بعد با دلی شاد به خانه ی خویش بازگشت و خوابید.

فردا بوکی، که بسیار گرسنه و ناراحت بود، به محض تاریک شدن هوا از گور خود بیرون آمد و خواست برود و مانند شب های پیش مانیوک و سیب زمینی بکند و بخورد، اما هنوز بیش از چند قدم از گور خود دورتر نرفته بود که دید میمونی میان کشتزار ایستاده و مثل این است که به تحقیر به او نگاه می کند و او را به مبارزه می طلبد!

بوکی فراموش کرد که نباید کسی او را ببیند و فقط به این فکر کرد که دزدی آمده و می خواهد مانیوک های او را از چنگش بیرون بیاورد، پس به طرف میمون رفت و بر سرش داد زد: «ای میمون بدبخت! من به تو و به هیچ یک از افراد دزد خانواده ی تو اجازه نمی دهم وارد کشتزار من بشوید! زود گورت را گم کن و از این جا برو وگرنه...»

اما میمون کوچک ترین اعتنایی به کفتار نکرد و همچنان بر جای خود ایستاد و چون مجسمه کوچک ترین تکانی نخورد.

بوکی، که خشمگین تر شده بود نزدیک تر آمد و او را تهدید کرد، اما میمون باز هم از جای خود نجنبید.

من به عمر خود میمونی بی شرم تر و پرروتر از تو ندیده ام! اما بزودی از پررویی خود پشیمان می شوی!

بوکی یک پای خود را بلند کرد و لگدی به میمون پرانید، عجب!... پایش به میمون چسبید!...

بوکی زوزه کشید که: «عجب، ای میمون لعنتی، حالا دیگر پررویی و بی شرمی را به جایی رسانده ای که پای مرا می گیری؟»

این را گفت و کشیده ای به صورت میمون نواخت. آه، این بار دستش به صورت میمون چسبید!

تلپ! تلپ! هر چهار دست و پای بوکی به میمون چسبید، به طوری که دیگر نمی توانست تکان بخورد. بوکی از خشم دیوانه شد و گلوی میمون را با آرواره های خود محکم گرفت و فشرد. تازه فهمید چه کلاهی سرش رفته است، زیرا مزه ی کاه و چسب را زیر دندان های خود چشید. حالا دیگر نمی توانست دهانش را هم باز کند و به دشواری نفس می کشید. او همه ی شب به آن مترسک شوم چسبیده بود و ناله می کرد و نفس نفس می زد.

در نخستین پرتو سپیده مان لوک بیدار شد و رفت و همسایگان را بیدار کرد و گفت: «زود پا شوید و با من بیایید! من امروز می خواهم محصول خود را جمع آوری کنم. هر کس بیاید و کمکم کند در مهمانی بزرگی که ترتیب خواهم داد شرکت خواهد کرد.»

لوک و یارانش به کشتزار رفتند و در آن جا بوکی را در حال زاری یافتند. لوک فریاد زد: «آه، خدایا، نگاه کنید! جسد بوکی را شیطان از گور بیرون آورده و چون روشنایی روز بر آنان تافته غافلگیر شده اند و همین جا بی حرکت مانده اند!

آهو گفت: «من هیچ تعجب نمی کنم که شیطان جسد این حیوان کثیف را با خود ببرد!»

لوک گفت، «باید آتششان زد !»

خیلی زود رفتند و ترکه و شاخه های خشک جمع کردند و آوردند و زیر پای بوکی انباشتند. بوکی دیگر قدرت زاری کردن هم نداشت، زیرا زبانش به میمون کاهی چسبیده بود و سوراخ های بینی اش را کاه پر کرده بود. هر یک از جانوران مقداری هیزم آورد. لوک بیش از دیگران ترکه جمع کرد و آن گاه در گوش بوکی گفت، «هان، تو خیال کردی می توانی لوک را گول بزنی و کلاه سرش بگذاری؟ مگر نمی دانستی که لوک زیرک تر و هوشیارتر از همه است؟ لوک تا کنون برتر از خود کسی را پیدا نکرده است!»

لوک نیمسوزی میان پوشال ها و ترکه ها انداخت و چندان در آن دمید که شعله های آتش زبانه کشید و پشم های بوکی را سوزانید.

بوکی، که از سوزش و درد دیوانه شده بود، همه ی نیروی خود را جمع کرد و سرش را تکان داد و پاهایش را کشید و چون آتش چسب را آب کرده بود، توانست خود را از میان شعله های آتش بیرون بکشد و یکراست به سوی آبگیری که در آن نزدیکی ها بود بدود و خود را در آن بیندازد.

تماشاگران که از دیدن این منظره به هراس افتاده بودند همه به سوی دهکده دویدند. لوک هم، با آرامش خاطر و خیال راحت، محصول مانیوک و سیب زمینی خود را جمع کرد؛ زیرا دیگر اطمینان داشت که بوکی، ولو از مرگ نجات یافته باشد، جرئت نمی کند بیاید و سهم خود را از او بخواهد.

از آن روز است که بوکی پوستی پر از خال های سیاه دارد. این خال ها جای سوختگی آتش است. و نیز بوکی از آن پس تصمیم گرفت که دیگر هوس کشت وکار نکند، آن هم با شرکت و همکاری لوک، اگر چه لوک راهنما و رایزنی بی مانند است.

 

 

لینک به دیدگاه

05635.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان‌های‌کشورِ سنگال

از کرانه های اقیانوس تا سرزمین بوندو (1) از فوتا (2) تا بائول (3) در میان پل ها (4) جوانی به زیبایی و دلاوری سامبا پیدا نمی‌شد. از کودکی هم مایه‌ی بیم و نومیدی مادرش بود و هم مایه ی فخر و غرورش، زیرا ا و از رو به رو شدن با مخاطرات و مبارزه و پیکار با جانوران درنده لذت می‌برد و همیشه آماده بود از ناتوانان و ستمدیدگان در برابر زورمندان و ستمکاران دفاع کند.

سامبا، چون به سن جوانی رسید، دهکده ی خود را برای هنرنمایی هایی که در خیال خود می‌پخت تنگ و کوچک یافت. پس روزی نزد مادرش رفت و او را بدرود گفت و از دهکده ی خویش بیرون آمد تا در سراسر سرزمین سنگال به دنبال ماجرا برود.

نقل می‌کنند که روزی تنه، (5) یوزپلنگ، می‌خواست خود را از روی درختی به روی او بیندازد، سامبا شاخه ای از آن درخت را گرفت و تنه ی آن را خم کرد و ناگهان آن را رها کرد و درخت چون فلاخنی یوزپلنگ را به آبگیری پرتاب کرد. بار دیگر شاخ های گاو نر خشمگین را، که به چوپانان تاخته بود، گرفت و او را در برابر خود به زانو درآورد. لیکن مهمترین ماجرای او در دهکده ای از بوندوی شرقی بود. در آنجا او پیرمرد بی نوای نیمه برهنه ای را دید که جوانانی بدخوی و بی رحم جامه های ژنده و پاره و تن ناتوانش را به باد ریشخند گرفته بودند و سنگ به سویش می‌پراندند.

سامبا چوبدستی خود را به دست گرفت و به جوانان گستاخ، که عده شان کم نبود، تاخت. تازه آنان را دور رانده بود که گروهی با چوب و چماق و حتی شمشیر از دهکده بیرون آمدند و به او حمله کردند. سامبا به آنان گفت: «خوب، بگویید بدانم آیا شما هم چون پسران خود که به پیرمردی ناتوان و بی نوا حمله می‌کنند، پست و رذل هستید؟ من آماده ام که با چوبدستی خود با یکایک شما مبارزه کنم!»

روستاییان درجواب او گفتند: «بسیار خوب، ما هم همین را می‌خواهیم، اما همه ی ما فرصت نخواهیم یافت با تو نبرد کنیم، زیرا نخستین کسی از میان ما که با تو روبه رو شود حسابت را پاک می‌کند و تو این آرزو را که بروی و درجای دیگری رجزخوانی بکنی به گور خواهی برد!»

سامبا گفت: «بسیار خوب، هر کس می خواهد پیش بیاید!»

نبردی عجیب درگرفت. حریف سامبا مرد تنومند و نیرومندی بود که تبر هراس انگیزی به دست داشت. اما سامبا خود را نباخت و لبخند زنان به انتظار حمله ی او ایستاد. حریف تبرش را بالا برد و آن را با چنان قدرتی پایین آورد که هرگاه به سنگ می‌خورد سنگ را می شکافت. اما سامبا بموقع از زیر تبر گریخت. حریف غول پیکر او، که بسیار خشمگین شده و کف بر لب آورده بود، تبرش را دیوانه وار و تند تند به چپ و راست می‌زد، اما سامبا به چالاکی پرنده ای تیز پر از زیر آنها می‌گریخت. سرانجام خشم حریف چنان شدت یافت که چشمش جایی را ندید و تبرش را در تنه ی درختی فرود آورد و تبر چنان به درخت فرو رفت که او نتوانست آن را بیرون بیاورد. آن گاه سامبا با ضربه ای کاری دست های او را شکست و گفت: «زور و نیروی تو به دردت نمی خورد، چه دست داشته باشی و چه نداشته باشی خطرت کمتر یا بیشتر نخواهد بود.»

آن گاه حریف دیگری پای پیش نهاد که شمشیری به دست داشت، اما سامبا این بار نیز چون غزالی این سو و آن سو پرید و از زیر ضربه های شمشیر گریخت.

صدای شمشیر، که صفیر زنان هوا را می‌شکافت با هی هی ریشخندآمیز سامبا، که حریفش را به بازی گرفته بود، در فضا پیچید. سرانجام شمشیر بر اثر ضربه ای سخت از دست حریف بیرون پرید و صفی از تماشاگران را بر خاک انداخت.

سامبا گفت: «رفیق، متشکرم کار مرا آسان تر کردی!»

سامبا بیش از سی تن از حریفان خود را با ریشخند خسته کرد و زخمشان زد و از پایشان درآورد. در این موقع یکی از روستاییان گفت: «دست نگه دارید! این جوان آدمیزاد نیست، شیطانی است به جلد آدمیزاد درآمده.»

آن گاه همه پای به گریز نهادند! البته به جز کسانی که از پای درآمده بودند. سامبا به نزد پیرمرد رفت و زیر بازوی او را گرفت و به طرف کلبه اش برد.

پیرمرد به او گفت: «فرزند، بیا تو و خستگی درکن!»

تا سامبا وارد کلبه ی پیرمرد شد ناگهان دید که پیرمرد جوان زیبا و برازنده ای گشت و به جای جامه ی ژنده جامه ای گرانبها و باشکوه بر تنش پوشیده شد.

سامبا از چنین معجزه ای سخت درشگفت افتاد. پیرمرد که اکنون به چهره ی جوانی زیبا درآمده بود رو به وی کرد و گفت: «من فرشته ی دشت ها و آب ها هستم و می‌خواستم دلیری و پاکدلی و جرئت تو را آزمایش کنم. بسیار شادمانم و به خود می‌بالم که کشور من، سنگال، فرزند شایسته و دلیر و پاکدلی چون تو دارد. من این نیزه را به تو می‌بخشم ، زیرا یقین دارم که از آن به زیان دیگران سود نمی جویی! کافی است که در صورت ضرورت بگویی: «نیزه کارت را بکن!» تا نیزه از تو دفاع بکند.»

فرشته آذوقه ی بسیار و جامه های نو و اسبی بادپا به سامبا بخشید و آن گاه به چهره ی پیرزنی درآمد و لنگ لنگان و افتان و خیزان از سامبا دور شد.

سامبا، با ساز و برگی تازه، آن جا را ترک گفت و به طرف دریاچه ی گیرس (6) رفت. معروف بود که آن حوالی برای مسافران بسیار خطرناک است، زیرا درندگان بسیار دارد.

سامبا در ساحل دریاچه به دهکده ی بزرگی رسید و چون پرسید: «نام این دهکده چیست؟» جوابش دادند: «نام این دهکده، دهکده ی تشنگی است!»

عجب، با این که دهکده در کنار دریاچه ای بزرگ ساخته شده چرا نامش را دهکده ی تشنگی نهاده اند؟

سامبا، که بسیار تشنه بود، به اصرار و ابرام بسیار آب خواست. دختری جوان کاسه ای که در آن چند قطره آب گل آلود سرخ رنگ دیده می‌شد، به طرف او گرفت.

سامبا بیش از بیش متعجب و متحیر شد و گفت: «عجب! در کنار دریاچه ای به این بزرگی که آبی زلال و شفاف دارد شما به رهنوردی خسته و تشنه چنین آبی می دهید؟»

دختر جوان در پاسخ او گفت: «ای جوان بیگانه که نجابت و پاکدلی از سر و رویت می‌بارد، من خیلی دلم می خواست آبی گوارا، آبی که شایستگی تو را داشته باشد، تقدیمت کنم. اما به دست آوردن آب برای ما امکان ندارد، زیرا کایمانی غول آسا ما را از رفتن به کنار دریاچه و برداشتن آب باز می‌دارد.»

پس مردان ده چه کار می‌کنند؟ چرا شر این کایمان را از سر مردمان دهکده نمی کنند؟

دختر جوان در جواب او گفت: «آنان نمی توانند چنین کاری بکنند، زیرا کایمان رویین تن است و هیچ سلاحی در او کارگر نمی افتد. غول فقط بدین شرط اجازه می‌دهد آب از دریاچه بردارند که دختر جوانی را قربانی و به او تقدیم کنند. از این روست که ما تا آخرین قطره ی آب خود را مصرف کرده ایم و این آب که به تو داده ام آخرین قطره ی آبی است که در این دهکده پیدا می‌شود، فردا یکی از ما دختران دهکده به غول دریاچه پیشکش خواهد شد تا آب در اختیار ده نشینان قرار بگیرد و با مرگ او دیگران از مرگ رهایی یابند.

سامبا از اسب پایین آمد و از پدر دختر خواهش کرد که آن شب او را میهمان خود بکند.

همه ی روستاییان می‌خواستند سامبا را به خانه ی خود ببرند. بهترین اتاق را به او دادند و بهترین غذاها را پیشش نهادند، زیرا در آن دهکده جز آب همه چیز به فراوانی پیدا می‌شد.

شب سامبا بی سر و صدا برخاست و از دهکده بیرون شد و به طرف ساحل دریاچه رفت و با شهامت و جرئت بسیار به آب نزدیک شد تا تشنگی خود را فرو نشاند.

تازه به کنار آب رسیده بود که غریو هراس انگیزی از قعر دریاچه برخاست و در امواج بزرگ آب گسترده شد.

کایمان غول آسا با نیرو و سرعتی بسیار به ساحل شتافت و در برابر سامبا قد برافراشت و کام فراخش را که می‌توانست چند گاو را فروبلعد، با صدایی تندرآسا باز و بسته کرد. از دیدگان شرربارش پرتوی هراس انگیز بیرون می‌تافت. او با صدایی چون غرش طوفان فریاد زد: «ای مرد بیگانه، مگر نمی دانی که این آب از آن من است و هیچ کس بی اجازه ی من حق ندارد لب به آب بزند. فردا دهکده دختر جوانی به من پیشکش می کند. تو هم پس از پایان مراسم پیشکشی و قربانی می‌توانی چون دیگران تشنگی خود را فرو نشانی!»

سامبا خود را نباخت و خونسردی خود را حفظ کرد و بر آن کوشید که غول را از آب بیرون بکشد، زیرا می دانست که کایمان فقط در خشکی آسیب پذیر است، لیکن کایمان هم تسلیم حیله ی او نمی شد و فقط تا چند سانتیمتری ساحل روی آب می‌آمد و پشت پهن و دم بزرگ او با جست و خیزهای ناگهانی آب را به هم می‌زد. همه‌یبدنش کشیده شده و آماده‌ی کار بود و منتظر بود که سامبا بی احتیاطی بکند و وارد آب شود.

سامبا، سامبای دلیر با جرئت بسیار نزدیک او رفت و گفت: «ای کایمان ستمکار لعنتی، به تو فرمان می دهم که از این جا بروی و ده نشینان را به حال خود رها کنی و بگذاری به زندگی آرام و بی دغدغه ی خود ادامه بدهند!»

و چون کایمان کامش را برای فرو بلعیدن او گشود، سامبا نیزه ای را که پیرمرد به او بخشیده بود بلند کرد و فریاد زد: «نیزه کارت را بکن!»

نیزه صفیرکشان به سوی کایمان پرید، از کام او دوری جست و در سینه اش فرو نشست و پس از شکستن فلسی بزرگ در قلب او فرو رفت. آرواره های کایمان روی هم افتاد و چشمان شرربارش کم کم درخشش و پرتو خود را از دست داد و دمش برای آخرین بار تکان تشنج آمیزی خورد و بعد بی جان روی آب، در میان نی ها و نیلوفرها شناور شد.

سامبا فلسی را که از سینه ی کایمان کنده شده بود برداشت و آهسته و آرام به دهکده بازگشت و به اتاق خود رفت و تا صبح خوابید.

سپیده دمان سامبا به صدای تام تام دردناک و نوحه ی مردان و ناله و زاری زنان از خواب پرید.

دهکده باز هم دچار بی آبی شده بود و ناچار دختر جوان دیگری را می بردند که قربانی کایمان کنند.

مراسم قربانی با تشریفات خاصی آغاز شد. پیر زنان از روی نشانی هایی پنهانی دختر جوانی را که باید به غول دریاچه پیشکش می‌شد، برگزیده بودند. دختر بدبخت در میان ناله و فریاد اطرافیان خود به سوی دریاچه می‌رفت. لیکن به نظر آرام می‌نمود و تسلیم و رضا در چهره اش خوانده می‌شد.

گروه به کنار دریاچه رسید و غول را دید که در پانزده متری آن جا روی آب افتاده و چنین می‌نماید که به انتظار قربانی خویش نشسته است. دختری که می‌بایست پیشکش بشود، با چهره ای که اشک های گرم آن را می‌شست اما با دلیری و جرئت، آرام وارد دریاچه شد.

دختر در برابر چشمان نگران روستاییان بقدری به کایمان نزدیک شد که تقریباً دستش به او می رسید، لیکن این بار کایمان برعکس بارهای اول حرکتی برای گرفتن او نکرد. پیر زنان، چون چنین دیدند، به ناله و زاری پرداختند و گفتند: «آه! خدای آب ها دختری را که ما برای او برگزیده ایم نمی پسندد، باید دختر دیگری را از خانواده ای بزرگتر برای او انتخاب کنیم.»

اما آن روز هر دختری وارد آب شد غول توجه و اعتنایی به او نکرد. چندان که سرانجام دختر سرور ده را پیشکش او کردند.

دیگر شما خود می‌توانید حدس بزنید که وقتی آن دختر را به طرف کایمان می‌بردند جمعیت چه شیون و ناله ای برآورد و چون کایمان باز هم تکان نخورد پیرترین زنان او را به نام خواند و گفت: «ای سرور آب ها، ما گرامی ترین و زیباترین دختر خود، دختر سرور خود، را به تو پیشکش کرده ایم. چرا او را نمی پذیری و به ما تحقیر و توهین روا می‌داری؟»

دختر سرور ده نزدیک تر رفت و پای کایمان را گرفت و فهمید که او مرده است. از هر سو بانگ و فریاد شادی برخاست که: «کایمان، دشمن دهکده ی ما به معجزه کشته شده است!»

ناگهان مرد و زن و کودک خود را به آب انداختند و لاشه ی سترگ کایمان را در میان گرفتند و آن را با رنج و دشواری فراوان به روی گیاهان ساحلی انداختند.

سرور ده، که دید نیزه ای در سینه ی حیوان غول پیکر فرو رفته و قلبش را شکافته است، گفت: «پهلوانی که جرئت یافته به جنگ دشمن همگان برود و او را از پای درآورد خود را نشان بدهد! هر که باشد دختر گرامی خود را که به دلیری و شجاعت او از مرگی هراس انگیز رهایی یافته است، به او می‌دهم!

دختران جوان فریاد زدند: «آری، آری! قهرمان دلیر خود را معرفی کند و بیاید و این نیزه را از سینه ی کایمان بیرون بکشد!»

کسی پای پیش ننهاد. پس از چند دقیقه جوانی از خاندان بزرگ پس از تردید و این پا و آن پا کردن های بسیار، درمیان سکوت همگان، پیش آمد و گفت: «این نیزه ی من است و من هم اکنون آن را بیرون می‌کشم!»

جوان، در میان هلهله های شادی و سرور جمعیت، به کایمان نزدیک شد؛ لیکن نتوانست نیزه را از سینه ی کایمان بیرون بکشد!

کسی که نیروی نشاندن این نیزه را در سینه ی کایمان داشته باشد در بیرون آوردن آن در نمی ماند. پس تو دروغگویی و کایمان به دست تو کشته نشده است!

بسیاری از جوانان بخت خود را در این راه آزمودند، تواناترین شکارافکنان دهکده نیز این آزمایش را انجام دادند، لیکن هیچ یک نتوانست نیزه را از سینه ی کایمان بیرون بکشد.

سرور ده گفت: «من می‌دانستم که این کار کار شما نیست، زیرا هرگاه این کار از دست شما بر می‌آمد مدت ها پیش ما را از چنگ کایمان هراس انگیز نجات داده بودید. کسی که غول را کشته بی گمان بیگانه است نه خودی!»

در این موقع دختر جوانی که شب پیش آب به سامبا داده بود به یاد او افتاد و نزد سرور ده رفت و گفت: «قربان، پدر من دیشب بیگانه ای را به خانه آورده است. گمان می‌کنم او هنوز هم در خانه ی ما خوابیده است!»

سرور ده گفت: «زود بروید و او را به این جا بیاوری!»

سامبا با اسب زیبا و نجیب خود به ساحل دریا آمد و با چهره ای دوست داشتنی و نجیب در برابر سرور دهکده سرفرود آورد. سرور دهکده به او گفت: «آیا می‌توانی این نیزه را از سینه ی کایمان بیرون بکشی؟»

سامبا نزدیک کایمان رفت و بی آن که به ظاهر فشار به خود بدهد نیزه را از سینه ی کایمان بیرون آورد. خونی سیاه رنگ از جای نیزه بیرون ریخت.

سرور ده روی به جمعیت نمود و گفت: «آیا می‌پذیرید که من پاداش این جوان را همان طور که وعده کرده ام بدهم؟»

یکی از بزرگان پیش آمد و گفت: «قربان، پیش از آن که دخترتان را به مرد بیگانه ای ببخشید باید این مرد به ما ثابت کند که به راستی کسی است که کایمان را کشته است. تنها بیرون کشیدن نیزه را نمی توان دلیل این ادعا شمرد!»

سامبا در جواب او گفت: «راست می گویید! اما همه ی شما دیده اید که فلسی از سینه ی کایمان کنده شده است. هر کس این فلس را داشته باشد کایمان را کشته است!»

سرور دهکده گفت: «راست می‌گوید!»

سامبا به سوی اسب خود رفت و از خورجین خود فلسی بیرون آورد و آن را بر سینه ی کایمان، جایی که فلسی کنده شده بود نهاد و همه دیدند که فلس درست قالب آنجاست.

مردم هلهله و فریاد شادی برآوردند. دختر سرور دهکده آمد و در برابر سامبا زانو زد.

دیگر از آن روز کسی در ساحل دریاچه ی گیرس تشنه نماند و سامبا پس از پدر زن خود به نام سامبای دلیر به سروری رسید و آوازه ی دلیری ها و نیکوکاریهایش در سراسر کشور پیچید!

پی‌نوشت‌ها:

1- Boundou شهرستان شرقی سنگال.

2- Fouta سرزمینی است در سواحل رود سنگال که توکولورها (Toucouleurs) در آن سکونت داشتند و توکولورها مردمانی هستند از نژاد سنگالی که از اختلاط پل ها و سیاهان یا مراکشیان پدید آمده اند.

3- Baol استان مرکزی سنگال.

4- Peulh قومی آفریقایی از نژاد سفید (مانند بربرها و حبشی ها ) که نخست در سنگال سکنی گزیدند و امپراتوری غنا را در آنجا پایه گذاری کردند. در قرن نوزدهم مالینکه ها (Malinkés) آنان را از سنگال راندند و آنان امروز بیشتر در گینه و سودان مسکن دارند. فاتحان پل در اوایل قرن نوزدهم امپراتوری سوکوتو (Sokoto) را در نیجریه تأسیس کردند. –م.

5- Téné

6- Guiers

 

 

لینک به دیدگاه

05633.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه‌یداستان‌های‌کشورِ سنگال

بوکی در میان قربانیان لوک، خرگوش سنگالی، از همه‌ احمق تر و نفرت انگیزتر است. او بارها کتک خورده، بارها چوب و چماق روستاییان بر گرده‌ اش فرود آمده، چندان که قسمت عقب هیکلش از دیگر قسمت های بدنش پایین تر افتاده‌ است. او همیشه‌ با ترس و لرز گام بر

می دارد و بیم آن دارد که‌ به‌ باد چوب و چماق گرفته‌ شود، زیرا خود نیز می داند که‌ بجا و بحق کتکش ‌می‌زنند.

من بسختی ‌می‌توانم باور کنم که‌ او به‌ لوک، که بارها گولش زده‌ و کلاه سرش گذاشته، بدگمان نباشد.

علتش این است که اولاً او حیوانی است بسیار شکم پرست و چشم و دل گرسنه‌ و بی اختیار دنبال هر کسی که با او از طعمه‌ و شکار حرف بزند ‌می‌رود. ثانیاً فراموش مکنید که‌ لوک نیرنگبازترین نیرنگبازان جهان است و ‌می‌تواند هر بار حیله‌ی ای تازه به‌ کار برد و نیرنگی نو بزند!

باری، شامگاهی لوک، در آن دم که‌ نسیم شب خوشه‌های بلند غلات را به‌ روی او ‌می‌خوابانید، به‌ عادت همیشگی خود به‌گردش درآمد. بی سر و صدا گام برمی داشت و گوش های درازش را تیز کرده‌ بود تا کوچک ترین صدایی از آنها دور نماند. ناگهان چشمش به‌کوری افتاد که‌ با چوبدستی خود بر تنه ی درخت بائوبابی (1) زد و آهسته‌ گفت: «بائوباب، درت را باز کن!» بائوباب باز شد و کور در آن فرو رفت. لوک گوش خوابانید و این صدا را از میان تنه‌ ی درخت شنید: «بائوباب، درت را ببند!» و بائوباب بسته شد.

پیش از این هم گفته ایم که‌ لوک جانوری است ترسو، اما بسیار کنجکاو و اغلب کنجکاوی او بر ترسش چیره‌ ‌می‌شود. آن روز لوک در آنجا، در کنار بائوباب ایستاد و سپس روی لانه‌ ی موریانه‌ا‌ی رفت و بر آن نشست. مردد و دو دل بود، اما کنجکاوی راحتش نمی گذاشت. چون شب شد چوبدستی به دست به‌ سوی بائوباب رفت و با نوک چوبدستی به تنه‌ ی درخت زد و گفت: «بائوباب، درت را باز کن!» تنه‌ی آن درخت سترگ باز و لوک وارد آن شد. در درون بائوباب چه دید؟ دید که‌ نه مرد کور روی حصیر بزرگی نشسته‌ اند و در ظرفی بزرگ قوس قوس لذیذی ‌می‌خورند. بوی قوس قوس سبیل های لوک را به‌ لرزه‌ انداخت.

بزرگ تر کوران گفت: «برادر، بیا و بنشین و بخور تا سیر بشوی! »

لوک خود را جمع کرد و گفت: «بائوباب، درت را ببند!»

در بائوباب بسته‌ شد و لوک آرام و بی سر و صدا نشست و شکمی از عزا در آورد.

پس از تمام شدن غذا یکی از کوران برخاست و با عصای خود به‌ درخت زد و گفت: «بائوباب، درت را باز کن!»

کوران، یکی پس از دیگری، از درون بائوباب بیرون آمدند. لوک هم با آنان بیرون خزید و خود را به‌ جنگل زد و ناپدید شد.

آن سال طوفان های شن سراسر کشور را به‌ خشکسالی انداخته بود . همه جا در اندوه‌ و پریشانی فرو رفته‌ بود . مردمان و جانوران برای پیدا کردن آب و غذا به‌ هر سو روان و آواره‌ ی در و دشت شده‌ بودند. همه‌ از گرسنگی رنجور و ناتوان و چنان لاغر شده بودند که‌ دنده هایشان شمرده‌ ‌می‌شد.

لوک هر شامگاه‌ به‌ کوران ‌می‌پیوست و پنهانی با آنان غذا ‌می‌خورد و بی سر و صدا در ‌می‌رفت و در نتیجه‌ برعکس دیگر جانوران، سرزنده‌ و چالاک و با نشاط بود و پوستش ‌می‌درخشید و سبیل هایش تابیده‌ بود و نگاهی پر نور و پاهایی نیرومند داشت و حال آن که‌ دیگر جانوران پوست و استخوانی بیش نبودند و توان و نیروی خود را پاک از دست داده‌ بودند.

آنچه باید بشود ‌می‌شود. بوکی، بوکی درنده‌ و شکم پرست بیش از دیگر جانوران از این خشکسالی رنج می برد و چون خرگوش را سرزنده‌ و شاداب ‌می‌دید پیش خود ‌می‌گفت که‌ بی گمان او در جایی شکم خود را سیر ‌می‌کند و چون دیگران رنج گرسنگی نمی کشد.

- لوک، لوک عزیز، دوست گرامی! به من و زن و بچه هایم رحم کن! بگو در این قحطی و خشکسالی چگونه‌ چنین سرحال و شاداب مانده ای و نه فقط لاغر و رنجور نشده‌ ای، بلکه چاق و چله‌ تر هم گشته‌ ای؟

لوک جانور بی رحمی نبود، از این روی با خود گفت که در خانه‌ ی کوران برای بوکی هم غذای کافی هست. این که‌ برای من خرجی ندارد، چرا بوکی را هم به آنجا نبرم؟

شامگاهان لوک پیش بوکی رفت و به‌یاو گفت: «من تو را هم در غذای کوران شریک ‌می‌کنم، اما مواظب باش که در این باره‌ کلمه ای با کسی نگویی! رازدار و خاموش باش و گرنه‌ کوران به حضور ما در کنار خود پی ‌می‌برند و کارمان را زار می کنند.»

بوکی در جواب او گفت: «خیالت راحت باشد من بقدری گرسنه‌ام که‌ ‌می‌توانم ساعت ها بی آن که کلمه‌ ای حرف بزنم بنشینم و غذا بخورم! خوب دیگر، معطل چه هستی؟ زود برویم به‌ آن جا!» .

لوک با هزار زحمت توانست کفتار را راضی کند که‌ تا شب صبر کند. شب دو رفیق به طرف درخت بائوباب رفتند . لوک تا ‌می‌توانست صدایش را ملایم تر کرد و گفت: «بائوباب، درت را باز کن! »

بوکی، کفتار، احمق و بی خرد است، اما کر نیست. او کنار لوک نشست و شروع به‌ خوردن غذا کرد. لوک می کوشید که‌ از حرص و پرخوری او بکاهد و وادارش کند که آرام آرام و بی سر و صدا غذا بخورد.

آن روز خوردن غذا به‌ خوبی و خوشی پایان یافت و کوران متوجه‌ حضور لوک و بوکی نشدند. در بائوباب به‌ روی کسانی که در درون تنه‌ اش جای گرفته بودند باز شد و همه‌ بیرون رفتند. بوکی لوک را به باد سرزنش گرفت که‌ «چرا نگذاشتی من غذای سیر بخورم؟ من ‌می‌توانستم دو برابر آنچه‌ را که‌ خوردم بخورم و کوران هم متوجه‌ نمی شدند!»

لوک در جواب او گفت: «بوکی، این پرخوری و شکم پرستی ممکن است روزی بلای جانت شود. فراموش مکن که‌ نابینایان بسیار باهوش و شنوا ‌می‌شوند و به‌ کوچک ترین اشتباهی که‌ از ما سر بزند بیدار و هوشیار ‌می‌گردند، حرف مرا بشنو و در کنار آنان بی سر و صدا و آرام غذا بخور! »

روزی لوک برای دیدن پسرعموی خود به بائول رفت و بوکی تنها ماند، اما همان طور که قبلاً گفته ام بوکی گوش تیزی داشت و حرفهای لوک را شنیده و به خاطر سپرده‌یبود، پس به‌ طرف بائوباب رفت و با صدای دو رگه‌ و کلفت خود گفت: «بائوباب، درت را باز کن! »

بائوباب با کمی تردید و تأخیر در خود را باز کرد. بوکی وارد شد و چوبدستی خود را بر زمین نهاد و کنار ظرف غذا نشست.

حالا دیگر لوک آن جا نبود تا مانع پرخوری او شود. بوکی دم به‌دم در ظرف غذا فرو ‌می‌رفت و چنگ های خود را به‌ ته‌ ظرف ‌می‌کشید و آرواره‌ هایش تلق تلق و دندان هایش قرچ قرچ ‌می‌کرد و هولوپ هولوپ غذا را فرو ‌می‌داد.

ریش سفید کوران این سر و صدا را شنید و به‌ دوست پهلو دستی خود گفت: «بیگانه‌ ای به‌ جمع ما راه‌ یافته است!» و دستور داد همه‌ از خوردن غذا دست کشیدند.

بی گمان شما هم حدس زده‌ اید که بوکی چنان سرگرم خوردن بود که‌ حرف های ریش سفید کوران را نشنید و همچنان به‌ چنگ کشیدن و خوردن و بلعیدن غذا سرگرم بود و با خود ‌می‌گفت: «هیچ یک از اینان نمی تواند مرا ببیند، چون همه‌کورند ! »

اما نابینایان، به طوری که‌ همه‌ ‌می‌دانند، گوش بسیار تیزی دارند. آنان بی درنگ عصاهای خود را برداشتند و آن را بر پشت بوکی فرود آوردند. بوکی خواست از دست آنان فرار کند و فریاد زد: «بائوباب، درت را باز کن!»

بائوباب باز شد، اما تا بوکی خواست از آن بیرون برود ریش سفید نابینایان فریاد زد: «بائوباب، درت را ببند!» و بوکی که هنوز بیش از نیمی از تنه‌ اش را نتوانسته‌ بود از تنه ی درخت بیرون بیاورد در شکاف آن گیر کرد و پیران نابینا به راهنمایی فریادهای او حسابی کتکش زدند.

از خوشبختی بوکی لوک، که‌ در این موقع از مسافرت برگشته‌ بود، زوزه های شوم و گوشخراش او را شنید و به‌ رهایی اش کوشید.

بوکی با کفل پایین افتاده‌ تر و حالی زار از شکاف تنه ی بائوباب بیرون پرید. لوک از آنچه‌ بر سر بوکی آمده‌ بود چندان ناراحت نشد، زیرا از آزار کردن او بیش از هر چیزی لذت ‌می‌برد. اما از آن پس نه‌ او جرئت یافت پیش نابینایان بازگردد نه‌ بوکی.

پی‌نوشت‌ها:

1- بائوباب درختی است از تیره‌ ی بومباسه ها (Bombacés) ، نزدیک به تیره‌ ی پنیرکیان که در نواحی گرمسیر آسیا و استرالیا و آفریقا ‌می‌روید و کلفت ترین درخت روی زمین است و دور تنه‌ اش گاه تا ده‌ متر ‌می‌رسد. گل های بزرگ سرخ و سفیدی دارد. از قسمتهای مختلف این درخت استفاده‌‌های گوناگونی ‌می‌کنند: از پوست آن که‌ دارای الیاف خاصی است در طناب سازی و پارچه‌ بافی استفاده‌ ‌می‌کنند. از میوه ی آن که‌ نان میمون نامیده‌ می‌شود، شیره‌ ای ‌می‌گیرند و با آن نوشابه‌ ی خنک کننده‌ ای ‌می‌سازند و از برگ های آن در داروسازی و غذاسازی استفاده کنند. – م.

 

 

لینک به دیدگاه

05632.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان‌های‌کشورِ سنگال

کنام شیر در غم و اندوه و بهت و حیرت فرو رفته بود. نزدیکان و مشاوران شاه جانورانی پیاپی وارد کنام او می‌شدند و با قیافه های شگفت زده و غمگین بیرون می‌آمدند. تیل، شغال، که جامه‌ی پرستاری پوشیده بود، در تلاش و کوشش بود و این سو و آن سو می‌دوید. لپ لپ (1)، پروانه، این جا و آن جا می‌پرید و این خبر را به گوش همه‌ی جانوران می‌رسانید: «پسر شیر بیمار است! پسر شیر بیمار است!»

حتی لبر، اسب آبی، هم از رودخانه ی خود بیرون آمده بود تا خبرهایی را که در این باره دهان به دهان می‌گشت بشنود. دیامالا، زرافه، هم که به آزمودگی و خردمندی نامبردار است به شورای پزشکان دعوت شده بود.

پسر بزرگ شیر، شاه بی رقیب جانوران، پسری که پس از پدر بر تخت او می‌نشست، به ناتوانی و سستی و بی حالی شدیدی دچار شده بود و روز به روز حالش بدتر می‌شد و به هیچ دارویی درمان نمی پذیرفت.

بزرگترین جادوگران را از گامبی (2) و حتی گینه بر بالین او آورده بودند، لیکن هیچ یک از آنان نتوانسته بود او را از بند افسون بد برهاند و دردش را دوا کند.

دیگر بیهوده است بگوییم که شیر تا چه اندازه خشمگین و بدخو شده بود، به کوچک ترین بهانه ای غریو می‌کشید و در و دشت را به لرزه می‌انداخت و چنگش به آسانی بر سر هر کس که بی احتیاطی می‌کرد و نزدیکش می‌رفت فرود می‌آمد. از این روی وقتی در همه جا جار زدند که سرور جانوران انجمن بزرگی برای پیدا کردن داروی درد پسر خود تشکیل می‌دهد، همه ی جانوران جنگل در بیم و هراس افتادند.

بوکی، کفتار، که پست ترین و بی همه چیز ترین جانوران دشت و بدجنس ترین و آزارگرترین آنان است، تصمیم گرفت برای خوشایند گینده به هر پستی و دنائتی تن بدهد.

روز بزرگ تشکیل انجمن فرا رسید. شیر بر تخت زرنگار خویش تکیه زد، تنه، (3) یوزپلنگ، سگوئه، (4) پلنگ، مام‌گنی، فیل، که مشاوران شیر بودند کنار او ایستادند. مبیل، گوزن، هم دورتر از آنان لرزان و هراسان ایستاد.

شیر روی به جانوران نمود و از آنان پرسید که آیا دارویی برای درمان ناتوانی و بی حالی می‌شناسند.

بوکی هم که در آن جمع بود ناگهان متوجه شد که لوک در آن جا نیست و با خود اندیشید که فرصت بسیار مناسبی به دستش افتاده تا انتقام سختی از حیله و نیرنگ هایی که لوک به او زده است بگیرد. پس با لحنی بسیار مؤدب، که هرگز از او شنیده نشده بود، به شیر گفت: «عمو گینده، آیا هیچ متوجه شده ای که لوک این جا نیست؟ این خرگوش بی شرم از شنیدن این خبر که پسر تو به حال مرگ افتاده ناراحت نشده است!»

هودیوک، سنجاب، با ترس و لرز بسیار به میان حرف او دوید و گفت: «لوک به دشت سین (5) رفته و بی گمان اکنون در راه است و بزودی خود را بدین جا می‌رساند.»

بوکی جواب داد: «نه، هیچ هم این طور نیست، او دلش نخواسته به این جا بیاید، زیرا او هم مثل من خوب می‌داند که دوای درد...»

گینده غروی برآورد که: «بوکی، اگر دلت می‌خواهد گوش هایت را از بیخ نکنم، زود باش حرف بزن، حالا که تو خود نیز دوای درد پسر مرا می‌دانی دیگر به لوک چه احتیاجی داریم؟»

بوکی، که به زحمت ترس و هراس خود را پنهان می‌داشت، جواب داد: «... ما به او احتیاج داریم! شب پیش که من و او با هم بودیم به جادوگری برخوردیم که می‌گفت می‌تواند هر بیماری و دردی را درمان کند. من دوای درد پسر شاه جانوران را از او پرسیدم و او گفت دوای درد او خون گرم خرگوش است که باید بر پیشانیش مالیده شود. حالا فهمیدی که چرا لوک به این انجمن نیامده است؟»

گینده غرید که: «زود، زود، همه ، چه آنان که روی زمین می‌دوند و چه آنان که در هوا می‌پرند و چه آنان که در بیشه زاران می‌خزند بروند و لوک را پیدا کنند و به این جا بیاورند!»

لیکن در این میان هودیوک وقت و فرصت را از دست نداد و پیش از همه ونی، (6) مگس، را به جستجوی لوک فرستاد و مگس او را، که مانند همه ی خرگوشان عادت داشت روزها بخوابد، زیر بوته ای پیدا کرد و در گوشش چنین وز وز کرد: «زود، زود، رفیق لوک. زودپاشو و بیا به انجمن بزرگ شاه... بوکی بدجنس نقشه ی نابودی تو را کشیده و پیش شاه دارد کارت را می‌سازد!»

لوک، پیش از آن که جانوران به دنبالش بروند، خورجین به دوش و عصا به دست به حضور گینده آمده و گفت: «چه خبر است؟»

بوکی فریاد زد: «زود، زود، این حیوان را بکشیم و پسر شاهمان را نجات بدهیم!»

گینده گفت: «یک دقیقه دست نگه دارید! می‌خواهم اول بدانم که این بدبخت که می‌دانسته دوای درد پسر من چیست چرا چنین دیر به این جا آمده است؟»

خرگوش به نرمی و ملایمت بسیار گفت: «قربان، من به خانه ی جادوگر پیری که بوکی وصف او را کرده برگشته بودم تا طرز به کار بردن دارو را از او یاد بگیرم. حالا اطمینان کامل دارم. اما باید به عرض برسانم که بوکی همه چیز را به عرض نرسانیده است!»

گینده فریاد زد: «توضیح بده!»

- قربان، همان طور که بوکی معروض داشته دوای این درد خون گرم و تازه ی خرگوش است، اما چند قطره از این خون کافی است. چیزی که اهمیت بیشتری دارد و بوکی بی هوش و بی رحم فراموش کرده بگوید، این است که قبلاً باید پیشانی پسر شما را با مغز گرم کفتار مالش بدهندو بعد خون خرگوش را روی آن بمالند.

جانوران، که همه بوکی را دشمن می‌داشتند و از او بیزار بودند، خود را به روی او انداختند و از پایش درآوردند. لبر، اسب آبی، با لگدی کله ی او را شکست. تیل، شغال، مغزش را بیرون آورد وآن گاه لوک با ترتیبی خاص و با شهامت و جرئتی بی مانند، که کسی از او انتظار نداشت، تیغی برداشت و باآن گوش خود را برید و خون از آن به روی مغز بوکی ریخت و آن را به پیشانی پسر شیر مالید.

معلوم نیست به تصادف بود یا به تأثیر آن داروی عجیب یا در نتیجه ی فرو نشستن خشم خدایان که پسر گینده بهبود یافت و لوک گرامی ترین دوست او شد. از آن هرگز دیده نشده است که شیر به خرگوش حمله کند.

پی‌نوشت‌ها:

1- Lèpe-Lèpe

2- Gambie

3- Téne

4- Ségué

5- Siene

6- Végne

 

 

 

 

لینک به دیدگاه

05631.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان‌های‌کشورِ سنگال

در زمانی بسیار دور از زمان ما، در دل کازامانس (1) روستایی تنگدستی زندگی‌ می‌کرد که زمینی برای کشت و کار نداشت.

در اطراف دهکده جز جنگلی انبوه باقی نمانده بود، اما روستاییان می‌گفتند که آن جنگل از آن پریان و جنیان است و کسی را نمی گذاشتند به آن جا برود.

روزی لاندینگ از نومیدی و بدبختی دوستان خود را جمع کرد و روی به آنان نمود وگفت: «دوستان، من می‌روم و درختان جنگل جنیان را می‌اندازم و آن را پاک می‌کنم و کشتزار خود می‌گردانم تا بتوانم شکم خود و خانواده ام را سیر کنم، دیگر نمی خواهم با صدقه و احسان شما زندگی کنم. آیا حاضرید در این کار کمکم کنید؟»

- نه، ما تو را در این کار کمک نمی کنیم. این کار دیوانگی است، پریان جنگل به هیچ کس اجازه نمی دهند دست به درختان جنگل آنان بزند. این کار را مکن، آنان تو و خانواده‌ات را نابود می‌کنند. ما بهتر می‌دانیم که شکم تو را سیر کنیم و در این نقشه‌ی دیوانه وار همکارت نباشیم!

اما آن مرد پر دل در جواب آنان گفت: «بسیار خوب، حال که شما حاضر نیستید کمکم بکنید، من با پسرم بدان جا می‌روم. من ترجیح می‌دهم در مبارزه و کار و کوشش بمیرم و به شرمساری زندگی نکنم.»

فردای آن روز لاندینگ تصمیم خود را عملی کرد. کارد بزرگی و تبر و دبه‌ی (2) خود را برداشت و به سوی جنگل رفت.

تا لاندینگ نخستین ضربه‌ی تبر را بر درختی فرود آورد، ناگهان دید که شیطانکی نیمه سرخ و نیمه سیاه، که شاخ گوزنی بر پیشانی داشت و دم بلندی چون دم میمون ها به دنبالش کشیده می‌شد، پیدا شد.

شیطانک از او پرسید: «چه کار می‌کنی؟»

- می‌خواهم قسمتی از این جنگل را از درخت پاک کنم تا کشتزاری برای سیر کردن شکم خانواده ام داشته باشم!

- مگر نمی دانی که این جنگل از آن ماست؟

- چرا، می‌دانم. اما زمین خالی اطراف دهکده پیدا نمی شود و من برای این که از گرسنگی نمیرم چاره ای جز پاک کردن قسمتی از این جنگل ندارم.

- ما می‌توانیم به شیوه‌های گوناگون تو را بکشیم!

- باشد، اقلاً در مبارزه می‌میرم نه از گرسنگی!

شیطانک، در برابر چنین قدرت اراده ای، لحظه ای از تعجب هاج و واج ماند. سپس روی به او نمود و گفت: «از جرئت و شهامت تو خوشم آمد! تو نخستین مردی هستی که با چنین سرسختی و اراده ای به مقابله ی ما آمده ای، من این فرصت را به تو می‌دهم، اما نمی گذارم در این جا به تنهایی کار کنی. ما در هر کاری که تو در این جا بکنی کمکت می‌کنیم!»

بی درنگ گروهی از شیطانک ها از هر گوشه ی جنگل به آن جا دویدند، آنان از لانه های موریانه، از شکاف درختان، از سوراخ موش ها، از زیر برگ ها و از میان چشمه ها بیرون می‌آمدند. تا لاندینگ تبر خود را بر درختی می‌زد صد شیطان، که هر یک تبری به دست گرفته بود، صد ضربه بر درختان فرود می‌آوردند. بدین گونه بزودی درختان بر زمین انداخته شدند.

شامگاهان لاندینگ ترکه‌ها را جمع کرد و آن ها را به هم بست و بر سر نهاد و به سوی خانه ی خود رفت. چون به کلبه ی خود رسید دید صد بسته ی ترکه ی دیگر در آن جاست.

دوستان لاندینگ در دهکده به اتنظار بازگشتش بودند و بناچار داستان او را، در برابر سندی که از کمک پریان و شیطانک های جنگلی با خود آورده بود، باور کردند؛ لیکن پیرترین روستاییان چون دیگران شادی ننمود و چنین گفت: «لاندینگ، می‌دانی شیطان ها را چرا بدین نام می‌خوانند؟ برای این که آنان هزار شیطنت و بدجنسی بلدند. معلوم نیست تو را دست نینداخته باشند. خوب مراقب و مواظب خود باش! تا موقعی که ارزن از زمین خود درو نکنی نمی توانی بگویی شیطان ها برای تو کار می‌کنند!»

فردای آن روز لاندینگ دوباره به جنگل رفت. کسی آن جا نبود. خواست شروع به کار کند، پس دبه ی خود را به دست گرفت و بنا کرد به کندن خار و خاشاک! ناگهان صد شیطان کوچک همه دبه به دست پیدا شدند و با او به کندن خار و خاشاک پرداختند. آنان با چنان شور و حرارتی کار می‌کردند که شامگاهان روی زمین جز شاخه و ریشه چیزی دیده نمی شد.

لاندینگ دوباره در دهکده، در برابر دوستان خود که بیش از روز پیش به تعجب افتاده بودند، به شادمانی و امید سخن گفت: اما ریش سفید دهکده شادی ننمود و حرف شب پیش خود را تکرار کرد: «تا موقعی که ارزن را به انبار خود نیاورده ای نمی توان گفت که شیطانک ها برای تو کار می‌کنند! کسی که با شیطان طرح دوستی می‌ریزد باید یک چشمش خواب باشد یک چشمش بیدار!»

فردای آن روز لاندینگ به جنگل رفت و ترکه ها را در چند جا توده کرده و آنها را آتش زد تا خاکسترشان کودی برای زمین او شود.

آن روز نیز مثل روزهای پیش صدشیطان داس به دست پیش دویدند و صد توده ترکه درست کردند و بر آن ها آتش زدند. شامگاهان زمین را قشری از خاکستر فراگرفته و کشتزار آماده ی کشت و کار گشته بود.

لاندینگ مالک بهترین و بارورترین کشتزارها شده بود. به دوستانش می‌خندید که بیهوده از جنگل و پریان و شیطان های آن می‌ترسیده اند، لیکن پیر فرزانه بر عقیده ی خود پافشاری می‌کرد و می‌گفت: «لاندینگ، دوست من! هر وقت تو ارزن را در انبار خانه ات جمع کنی من به اشتباه خود اقرار خواهم کرد؛ آری، موقعی که محصول خود را به انبار خانه ات بیاوری!»

پس از چند روز باران باریدن گرفت و موسم بذرافشانی فرا رسید.

لاندینگ با زن خود به کشتزار رفت. او کوزه ی بزرگی را با دانه های ارزن پر کرده و با خود به آنجا برده بود. لاندینگ سوراخی در زمین کند و زنش ارزان در آن انداخت. ناگهان صد شیطان با صد ماده شیطان پیدا شدند و هر بار که لاندینگ سوراخی در زمین می‌کند و زنش ارزن در آن می‌ریخت آنان نیز سوراخی می‌کندند و دانه در آن می‌ریختند.

در یک ساعت همه ی کشتزار بذرافشانی شد و لاندینگ زودتر از دیگر روستاییان به دهکده بازگشت.

- من در کشتزار خود صد خدمتکار دارم. سال بعد مزرعه ی خود را بزرگ تر می‌کنم!

پیرمرد گفت: «لاندینگ، دوست من! صبر کن، اول ارزن امسال کشتزارت را بخور، بعد بگو که سال بعد چه خواهی کرد!»

آن سال باران فراوان بارید، ارزن ریشه بست و سبز شد. وقت آن رسید که گیاهان هرزه را از کشتزاران بکنند و دور بیندازند. تا لاندینگ یک بار بیل و کلنگ خود را بر زمین زد، صد شیطان پیدا شدند و گیاهان هرزه را از کشتزار او کندند و دور ریختند.

آن گاه به نی لبک زدن و آواز خواندن و پای کوبیدن برخاستند...

روستایی خوشبخت به آینده‌ی خود امیدوارتر شد و با خود گفت: «این پریان و شیطانک ها از پریان خوب و مهربانند و من آنان را به دیده احترام نگاه می‌کنم!»

اما باز هم ریش سفید دهکده گفت: «چون هنوز ارزن را در انبار خانه ات نریخته ای، زود است که از آنان سپاسگزاری کنی!»

سرانجام روزی که ساقه های ارزن زیر چتر خوشه ها سرخم کردند. مرغان به کشتزاران هجوم آوردند. لاندینگ پسر کوچک خود را به کشتزار فرستاد تا پرندگان را از آن جا بتاراند. پسرک روی سنگی نشست و فلاخنی درست و سنگی در آن نهاد و آن را به سوی پرندگان انداخت. ناگهان صد شیطانک پیدا شدند و هر یک ده فرزند خود را فرا خواندند و دستورهایی به آنان دادند. بزودی هزار شیطانک هزار فلاخن دور سر خود چرخانیدند و سنگ به سوی پرندگان پرانیدند. در چند دقیقه همه پرندگان کشور به سنگ فلاخن پایین افتادند و کشتزار لاندینگ از غارت آنان در امان ماند.

روز بعد، چون همه ی مرغان کشته شده بودند، پسرک در کشتزار کاری نداشت. از تنهایی و بیکاری خسته و کسل شد و مانند همه ی بچه هایی که حوصله شان سر رفته باشد فکر کرد چه کار بکند و بعد تصمیم گرفت که نی لبکی بسازد. ساقه ی ارزنی را برید و با آن نی لبک سه سوراخه ای ساخت و آن را بر لب نهاد و سرگرم نواختنش شد.

شما هم بی گمان حدس می‌زنید که بعد چه شد. صد شیطان نر و صد شیطان ماده هزار بچه شیطان ماده هزار بچه شیطان خود را به کشتزار انداختند و ساقه های ارزن را بریدند و با آن ها نی لبک ساختند و آن گاه به نی لبک زدن و آواز خواندن و پای کوبیدن برخاستند و همه جای کشتزار را لگدمال کردند.

لاندینگ و دیگر روستاییان به شنیدن این هیاهوی جهنمی به سوی کشتزار دویدند. لاندینگ، چون از دور چشمش به مزرعه ی خود و شیطان ها افتاد پی به اشتباه پسر خود برد و فریاد زد : «پسرک احمق لعنتی، تو همه ی محصول مرا نابود کردی!»

روستاییان خواستند به کمک لاندینگ بشتابند، اما ناگهان کشتزار به صورت تنوری درآمد و آنان به هزار رنج و دشواری توانستند از آن جا فرار کنند.

شیطان ها و ماده شیطان ها و بچه شیطان ها ناپدید شدند و همه ی سر و صداها خوابید، فقط صدای نی لبکی از دور به گوش می‌رسید.

لاندینگ پسر نیمه مدهوش خود را روی دست گرفت و به دهکده بازگشت. چنین به نظرش می‌آمد که سخن ریش سفید دهکده در گوشش طنین انداز است و می‌گوید: «لاندینگ، تا موقعی که ارزن را به انبار خانه ات نیاورده ای نمی توانی یقین داشته باشی که آلت دست شیطان ها نیستی!»

امروز نیز در کازامانس جنگل هایی پیدا می‌شود که مردم هنوز درختان آن را نینداخته اند و به کشتزار تبدیل نکرده اند، زیرا می‌پندارند که برای کشت و کار در آن جا، آدم باید شیطان ها را به یاری بخواند، اما هر کس با شیطا ن ها دوست شود از کشت و کار سودی نمی برد.

پی‌نوشت‌ها:

1- Casamance ناحیه ای است در جنوب سنگال که باران در آن فراوان می‌بارد و جنگل ها و برنجزاران بسیار دارد.

2- Daba، ابزاری است سنگالی شبیه بیل و کلنگ!

 

 

لینک به دیدگاه

25630.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان‌های‌کشورِ سنگال

قدیم ها در سنگال کارگران به اصناف مختلف تقسیم شده بودند و هر صنفی رسوم و آداب و حقوق و مزایا و ممنوعیت های خاصی داشت. در میان این اصناف که هنوز هم وجود دارند، صنف لائوبه (1) از جالب ترین صنف هاست. لائوبه ها کسانی هستند که با چوب و تخته سر و کار دارند، یعنی از درخت، که با استادی و مهارت آن را می‌اندازند، گرفته تا هر چیزی که با چوب و تخته ساخته می‌شود، مانند دسته‌ی هاون و هاون و مجسمه های کوچک و سه پایه و تخته های مخصوص اطوی پارچه و امثال اینها به دست این صنف ساخته می‌شود، چندان که خانواده ای نیست که به لائوبه ها احتیاجی نداشته باشد و هیچ کاری نیست که ابزارش را اینان نسازند. لائوبه ها در نتیجه‌ی رفت و آمد در جنگل و بررسی انواع چوب ها و ساختن و پرداختن انواع کارافزارها، که حوصله و دقت بسیار لازم دارد، مردمانی هستند آرام و ملایم و متفکر و بی آزار.

حال که لائوبه ها را شناختید هرگاه بگوییم که بوکی، کفتار منفور، به آنان زیان می‌زد و آزار می‌رسانید، نباید زیاد تعجب بکنید، اما این را هم بگوییم که بوکی به خود لائوبه ها حمله نمی کرد، زیرا او از تیزی تبر و نیروی بازوان آنان خبر داشت و جرئت روبه رو شدن با آنان را نمی یافت، بلکه به خران کوچک خاکستری رنگ آنان حمله می‌کرد و آنان را از پای در می‌آورد و می‌خورد. خران کوچک لائوبه ها از زیباترین خران جهانند و جثه ای کوچک، پشم خاکستری صدفگون و وسط پهلوی خود خط سیاه درخشانی دارند. آنان چوب ها و ابزارهای چوبی لائوبه ها را حمل می‌کنند و همراهان همیشگی آنان به شمار می‌روند و حتی شاید با صاحبان خود گفت و گو هم می‌کنند.

باری، روزی خری در دهکده‌ی لائوبه ها گم شد، اما آنان از ناپدید شدن او زیاد تعجب نکردند و ناراحت نشدند، زیرا خر ممکن است از بیماری یا ناتوانی و پیری بمیرد یا راه خود را گم کند و ناپدید شود. لیکن شب بعد هم خر دیگری گم شد و این وضع در همه‌ی شب های هفته تکرار شد. دیگر لازم نیست بگوییم که لائوبه ها از یکدیگر می‌پرسیدند که قضیه چیست. اما، همان طور که قبلاً گفتم، آنان مردمان آرام و درویش مسلکی هستندو از این روی تسلیم سرنوشت خود شدند و به زندگی عادی خود ادامه دادند. می‌رفتند و می‌آمدند و چون در کوره راه های جنگل به‌یکدیگر می‌رسیدند می‌ایستادند و از بدبختی هایی که بر سرشان می‌آمد با هم گفتگو می‌کردند. سرانجام این خبر به گوش خرگوش هم، که همیشه آماده‌ی شنیدن خبرهای تازه است، رسید. او از ناپدید شدن خران کوچک خاکستری رنگ لائوبه ها بسیار پریشان و افسرده خاطر شد.

لازم است بدانید که لوک به خاطر گوش های دراز خران، که به گوش های او شباهت دارد، به آنان علاقه و محبت خاصی دارد. او لائوبه ها را هم دوست می‌دارد، زیرا آنان را آرام ترین و بی آزارترین مردمان جهان یافته است.

خرگوش، پس از آن که از ناپدید شدن خران آگاه شد، با خود گفت: «مسئله‌ی تازه ای است، دوستان بیچاره‌ی من! – و منظور او از کلمه‌ی دوستان هم خران بودند و هم لائوبه ها – اگر من کمکشان نکنم آنان خود نمی توانند بزهکار را پیدا کنند.»

آن گاه لوک نزد لائوبه ها رفت و گفت که آماده‌ی کمک و خدمت به آنان است!

لوک از همان شب اطراف دهکده به مراقبت پرداخت. خران عادت داشتند که آن جا روی چهار دست و پای خود بایستند و بخوابند و هر وقت در آسمان چشمشان به ماه بیفتد عر و عر بکنند. این مراقبت برای لوک، که همیشه بیدار کار بود و شب ها به کار و فعالیت می‌پرداخت و روزها به پناهگاه خود می‌رفت و می‌افتاد و چرت می‌زد، بسیار سرگرم کننده و لذتبخش بود.

نیمه‌های شب چشم لوک به سایه‌ای افتاد که بی سر و صدا پیش می‌آمد. از دیدن آن سایه، که پشت خمیده ای داشت، بی درنگ بوکی را شناخت. حیوان درنده‌ی بدجنس به آرامی به خر کوچکی که به خواب رفته بود نزدیک شد و ناگهان گلوی او را گرفت وخفه اش کرد و لاشه اش را بر دوش انداخت و رفت. لوک هم بی سر و صدا از پی او رفت. بوکی به خانه‌ی خود، که زیر چادر جنگل پنهان بود، رسید و خرک را در میان فریادهای شادی و نشاط بچه هایش بر زمین نهاد و گفت «دست به این مزنید، این را می‌گذاریم برای فردا و از باقیمانده‌ی گوشت های روزهای پیش می‌خوریم. خران لائوبه ها، که من هر روز یکی از آنها را می‌کشم، همیشه که به دست نمی آیند. راستی، جای تعجب است که آنان هیچ مراقبت و مواظبتی از خران خود نمی کنند.»

لوک به دهکده بازگشت وآنچه دیده بود به ده نشینان بازگفت. لائوبه ها خشمگین شدند و گفتند: «عجب، پس کار این حیوان لعنتی است، ما خیال می‌کردیم روان های پلید و آزارگر جنگل، به انتقام درختانی که می‌اندازیم، خران ما را نابود می‌کنند! بیایید برویم و او را با چوب و چماق بکشیم!»

خرگوش گفت: «دوستان من، آرام بگیرید! از چوب و چماق شما کاری ساخته نیست، زیرا تا چشم بوکی به شما بیفتد فرار می‌کند، گوش کنید تا بگویم چه کار باید بکنید!»

آن گاه لوک نقشه‌ی خود را به تفصیل برای آنان شرح داد و سفارش کرد که همه‌ی خران را وسط دهکده و میان کلبه ها جمع کنند و مراقب باشند تا بوکی نتواند به آنان نزدیک شود و اما برای گرفتن بوکی از راه دیگری وارد شوند و به لوک و نقشه های پنهانی او اعتماد کنند.

لوک به سخن خود چنین افزود: «و اما برای انجام دادن نقشه‌ی خود به خردی هوشمند و خردمند احتیاج دارم!»

- می‌گویند که در دهکده‌ی آهنگران خر جادوگری است، شاید آهنگران او را چند روزی در اختیار ما بگذارند!

لوک، با ریش سفیدان دهکده‌ی لائوبه ها، به دهکده‌ی آهنگران رفت. راستی هم آهنگران خر بی مانندی داشتند که هر چه به او می‌گفتند می‌فهمید و انجام می‌داد. آهنگران اول حاضر نشدند آن خر را، که به دلیل هوش بسیارش از همکاران خود می‌شمردند، در اختیار آنان بگذارند؛ اما سرانجام در نتیجه‌ی اصرار و ابرام لوک حاضر شدند که برای چند روز این کار را بکنند.

لوک خر را ،که خری بزرگ و نیرومند بود، با خود آورد و خر هم، به طوری که خواهید دید، در انجام یافتن نقشه‌ی او به دردش خورد.

خرگوش، که زبان خران را بسیار خوب حرف می‌زد، به خر دانا گفت از او چه می‌خواهد.

خر خردمند در جواب خرگوش گفت: «نقشه‌ی تو بسیار خطرناک است، اما من برای گرفتن انتقام برادران بی گناه خود این خطر را به جان و دل می‌پذیرم!»

شب همه‌ی خران لائوبه ها به دهکده بازگشتند و مردان در هر سو به نگهبانی ایستادند.

لوک و خر خردمند از دهکده بیرون رفتند بی آن که کسی بداند به کجا می‌روند.

بوکی، به عادت هر شب، به نزدیکی های دهکده آمد تا باز خری شکار کند و چون دید حتی یک خر هم بیرون از دهکده نیست غرق حیرت و تعجب شد. همه جا رفت، همه جا را گشت، گوش خوابانید، با نگاه همه جا را کاوید، اما فقط بوی خران را شنید و بس!

چون بوکی دید اطراف دهکده شکاری به چنگ نمی آورد جرئتی به خود داد و به طرف دهکده رفت، لیکن خیلی زود چشم تیزبینش به سایه‌ی مردانی افتاد که به نگهبانی ایستاده بودند. درختی و پرچینی نبود که چند مرد در پشت آنها پنهان نشده باشند. هر یک از آنان چوب یا چماقی به دست داشت و همه آماده بودند تا فرصتی به دستشان بیفتد و بر سر بوکی بریزند و حقش را کف دستش بگذارند.

بوکی نزدیکتر نرفت و در بوته زاری پنهان شد، بدین امید که مردان خسته شوند و از مراقبت خود بکاهند یا خری از دهکده بیرون بدود و به چنگ او بیفتد، اما مراقبت و نگهبانی همچنان ادامه‌یافت.

کفتار با ناراحتی و پریشانی بسیار می‌دید که شب رو به پایان است و دست او به شکاری نمی رسد. سرانجام با شکم خالی و دلی پرخشم و کین و دهانی کف کرده به سوی کلبه‌ی خود رفت. در دل بچه هایش را به باد دشنام و ناسزا گرفته بود و می‌گفت: «من هر چه به بچه های احمق شکم پرست خود نصیحت کردم گوش به حرفم ندادند و همه‌ی گوشت ها را بلعیدند و چیزی برای روز مبادا باقی نگذاشتند. حالا دیگر چیزی ندارم زیر دندان های خود بیندازم و باید گرسنگی بخورم، اما از امشب به آنان دستور می‌دهم که دیگر حق ندارند جز مقدار کمی از گوش شکاری که به خانه می‌برم بخورند!»

بوکی با این افکار و اندیشه ها به کنار کلبه‌ی خود رسید، بچه هایش همه در خواب بودند و همه جا در تاریکی فرو رفته بود و فقط ماه با پرتو ناتوان خود اندکی حیاط خانه را روشن می‌کرد.

در آن دم که بوکی از حیاط خود می‌گذشت چشمش به چیزی افتاد که از حیرت بر جای خود خشک شد. یعنی آنچه می‌دید حقیقت داشت و گرسنگی و خستگی سرابی در برابر دیدگانش پدید نیاورده بود؟ آن جا، وسط حیاط، در برابر او خر درشت و زیبایی برخاک افتاده بود. خری مرده، و چه خری بزرگ و چاق و چله و با پوستی رخشان و زیبا!

بچه های بوکی به صدای پای مادرشان به حیاط دویدند و آنان نیز چون خر مرده را در آنجا دیدند از حیرت فریاد برآوردند: «چطور توانستی خر به این بزرگی را به این جا بیاوری؟»

بوکی خود را به آن راه زد و بروز نداد که نمی داند خر از کجا و چگونه به حیاط خانه‌ی او آورده شده و شروع کرد به رجزخوانی که من او را در فلان جا شکار کردم و به خانه آوردم، اما در پایان سخنان خود گفت: «کسی جز خود من حق ندارد دست به این خر بزند. من به هزار زحمت او را بدین جا آورده ام، شما شب قبل بقدر کافی خورده اید و حالا نوبت من است که پس از رنج و زحمتی بزرگ سیر بخورم تا قوای از دست رفته را دوباره به دست بیاورم!»

اما بچه های بوکی بنای داد و فریاد نهادند و سهم خود را خواستند و بوکی بدشواری توانست آنان را که حالا بزرگ و نیرومند شده بودند، آرام کند و به کلبه برگرداند.

در این موقع از سوی کشتزار نزدیک آوازی برخاست که چنین می‌خواند:

«خر بزرگ خاکستری

فقط از آن بوکی است نه دیگری

بوکی کرده شکارش،

بوکی کشته است او را

بوکی آورده به این جا

فقط بوکی حق دارد

گوشت او را بخورد!»

بوکی گفت: «کیستی که چنین خردمندانه آواز می‌خوانی؟»

صدا در جواب او گفت: «من پری جنگلم و این خر را به پاداش جرئت و توانایی تو به تو بخشیده ام، بوکی نگذار بچه هایت دست به این خر بزنند، فقط تو حق داری آن را بخوری!»

بی گمان شما هم دریافته اید که پری جنگل کسی جز آقا خرگوشه نبود که در میان گیاهان بلند پنهان شده بود و شکار شگفت انگیز نیز خر خردمند بود که خود را به مردن زده بود.

لوک می‌ترسید که‌یکی از بچه های بوکی بیاید و جسد دروغین را گاز بزند و بدین گونه حیله‌ی او کشف شود. پس دوباره به بوکی گفت: «بوکی من امروز گاو پرواری را هم به گینده بخشیدم و تو دومین کسی هستی که از بخشش من برخوردار می‌شوی، اما مراقب بچه های خود باش! گینده برای این که خود به تنهایی گاو را بخورد دستور داد او را به پشت گاو ببندند و بدین گونه بی آن که کسی ، حتی ماده شیر و بچه شیران، بتوانند به آن دست بزنند خود به تنهایی او را خورد و وقتی دیگری چیزی از گاو باقی نماند بندهایی که با آنها او را به پشت گاو بسته بودند خود به خود باز شد. من صلاح تو را هم در این می‌دانم که بگویی تو را هم مثل شیر به پشت شکارت ببندند.

بوکی، که دم به دم اشتهایش تحریک می‌شد و گرسنگی خود را بیشتر احساس می‌کرد، بآسانی اندرز لوک را پذیرفت. بچه هایش را به کلبه فرستاد و در را به رویشان بست و فقط آرام ترین و حرف شنوترین آنان را، که دخترش بود، پیش خود نگاه داشت و همان طور که لوک راهنمایی اش کرده بود، دستور داد دخترش او را با طنابی به پشت خر ببندد و چون بوی گردن خر به دماغش خورد با خود گفت: «شب خوشی در پیش دارم !»

اما چون دختر بوکی آخرین گره طناب را زد، ناگهان خر از جای خود پرید و پا گذاشت به دو و از حیاط بیرون رفت و در تاریکی شب چهار نعل به تاخت درآمد. لوک هم با اندک فاصله‌ای دنبال او دوید، اما کوشید که بوکی او را نبیند.

یقین شما هم حدس زده اید که خر به کجا رفت، به سوی دهکده‌ی لائوبه ها. هنوز سپیده ندمیده بود که روستاییان با تعجب فراوان خر و خرسوار عجیب را در برابر خود یافتند.

بوکی را ازپشت خر پایین آوردند و او را در میدان دهکده به دو تیر چوبی بستند. زن و مرد و بچه ای نبود که نیاید و با چوب و چماق بر سر آن حیوان بدجنس احمق نکوبد. خران کوچک خاکستری هم از لگدکوبیدن و گاز گرفتن او فروگذار نکردند.

خر خردمند، که دو کیسه‌ی بزرگ ارزن بارش شده بود، به دهکده‌ی آهنگران بازگردانیده شد و لائوبه ها به پاداش خدمتی که او در حقشان کرده بود آخور زیبایی برایش ساختند.

از آن پس لوک در اطراف دهکده‌ی لائوبه ها زندگی می‌کند و آنها همیشه در کشتزارهای خود خوشه هایی برای او جا می‌گذارند.

اما بوکی بقدری کتک خورد که پشتش بیش از پیش خم شد و از آن پس هرگز به دهکده ها، که خاطره‌ی دردناکی از آنها دارد، نزدیک نمی شود.

پی‌نوشت‌ها:

1- Laobé

 

 

لینک به دیدگاه

05629.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

بوکی، کفتار، دوست داشت دور و بر کاخ گینده، شیر، پرسه بزند؛ زیرا او اغلب بازمانده‌ی غذای شیر را، مانند استخوان ها و و پاره گوشت های شکاری که خدمتگزاران شیر برایش می‌بردند، در آن جا پیدا می‌کرد و شکم خود را با آن ها سیر می‌کرد، اما همیشه فاصله‌ی لازم را حفظ می‌کرد، زیرا او حتی از سایه‌ی شیر هم می‌ترسید.

روزی بوکی به پسرعموی خود تیل، شغال، برخورد و به او گفت :«بیا با هم به نزدیکی های کاخ شیر برویم تو که کوچک تر از من هستی می‌توانی به جایگاه جشن و مهمانی نزدیک تر بشوی. من به تو نشان می‌دهم که بهترین جا برای به چنگ آوردن طعمه کجاست!»

تیل هم، چون پسرعموی خود بوکی، به قدری شکم پرست است که وقتی با او از طعمه و شکار حرف بزنند زحمت فکر کردن به خود نمی دهد و از این روی بی درنگ پیشنهاد بوکی را پذیرفت و دو جانور پرخور و شکم پرست از همان شب در اطراف جایگاه شاه جانوران به گردش درآمدند.

چند روزی کار و بارشان بسیار خوب بود و به هر دو بسیار خوش می‌گذشت. تیل جرئت را به جایی رسانیده بود که دیگر چون سگی خانگی گاهی حتی تا نزدیکی های مهمانان می‌رفت و با آنان خودمانی شده بود. روزی گینده او را دید و پیش خواند.

تیل، که از ترس لرزه بر اندامش افتاده بود، با ادب و احترام بسیار گفت: «عمو گینده، من مدت هاست که آرزو می‌کنم به خدمت تو درآیم. من در کندن پوست شکار استادی چیره دستم و می‌توانم با این هنر به تو و مهمانانت خدمت بکنم و در برابر این خدمت مزدی جز مقداری دل و روده و پوست و دست و پای شکار نمی خواهم، من معمولاً با این چیزها شکم خود را سیر می‌کنم.»

گینده گفت: «بد پیشنهادی نیست. تو از امروز پیشخدمت سر سفره‌ی من خواهی بود و هر چه از سر سفره‌ی من زیاد بیاید به تو خواهد رسید.»

تیل از آن پس زندگانی آرام و منظمی پیدا کرد. پوست گاوان و گوسفندان و آهوانی را که شیر شکار می‌کرد و می‌آورد می‌کند و دل و روده‌ی آنان را برای خود نگاه می‌داشت. سعی و کوشش و پشتکار و همت او بزودی زبانزد همه و ضرب المثل شد. او هر شب مقداری از سهم خود را برای پسرعموی خود می‌برد، اما بوکی به آن قانع و خشنود نبود و به شغال می‌گفت: «پسرعمو تیل، به خاطر بیاور که تو در سایه‌ی راهنمایی من توانسته ای خدمتکار گینده شوی! تو باید به پاداش راهنمایی های خوب و سودمند چیزی بیاوری که شکم من و خانواده ام را سیر کند!»

- پسرعمو بوکی، من بیش از این نمی توانم چیزی برای تو بیاورم! اصلاً تو که کار نمی کنی. من چرا زحمت بکشم و شکم تو را سیر کنم؟ اگر من توانسته ام شغل و مقام خود را نزد شیر حفظ کنم فقط در سایه‌ی رفتار و کردار پسندیده‌ی خود من است و بس! من نمی توانم از اعتماد و اطمینانی که گینده به من می‌کند سوءِ استفاده کنم!

- پس به او بگو که من بیکارم و خیلی دلم می‌خواهد که با همان شرایط تو به خدمت او درآیم!

تیل از شنیدن این سخنان بهتش زد که چه بکند، زیرا می‌ترسید که بوکی با پرخوری و درشتخویی ذاتی خود نظم و ترتیب کاخ گینده را به هم بزند. اما این را هم می‌دانست که هر گاه واسطه‌ی کار او نشود بوکی ممکن است نام نیک او را پیش شاه جانوران لکه دار کند و از این روی به خلاف میل باطنی خود قبول کرد که درباره‌ی او در فرصت مناسبی با شیر گفتگو کند.

شغال به شیر گفت: «عمو گینده، تو خود گواهی که من با چه علاقه و پشتکاری خدمت تو را می‌کنم، لیکن در مواقعی که مهمانان بسیار داری دست تنهایی انجام دادن این خدمت برای من بسیار دشوار است، هر گاه اجازه بدهی پسرعموی خود بوکی را هم، که چون من در کندن پوست شکار استاد است، بدین جا می‌آورم که کمکم بکند!»

گینده در جواب او گفت: «بسیار خوب، اما من دوست ندارم که این جانور زشت و لاشخوار را در خانه‌ی خود ببینم. من او را به مسئولیت تو به کار می‌گمارم و تو باید خیلی مواظب او باشی تا چیزی ندزدد!»

تیل این خبر را به بوکی داد و سفارش بسیار کرد که مراقب کارهای خویش باشد و گفت: «مخصوصاً یادت باشد که هرگز دست به گوشت شکار نزنی! بجز گوشت می‌توانی هر چه شکار دارد، مثل استخوان و پوست و دل و روده بخوری، اما گوشت خاص شیر و دوستان و مهمانان اوست!»

روزهای اول به خوبی و خوشی گذشت. بوکی دل و روده و پوست و استخوان شکار را برای خود برمی داشت و بسیار خشنود و شادمان بود که بدین وسیله می‌توانست همیشه شکم خود را سیر کند.

اما بی گمان شما هم حدس می‌زنید که بوکی نتوانست مدت زیادی بدین ترتیب زندگی کند و هوس کرد مقداری از گوشت سرخ و زیبای شکار را، که به کاخ شاه می برد، بخورد. نخست قطعاتی از گوشت را، مثل این که اشتباهاً به استخوان چسبیده باشد، برای خود برداشت و بعد، روز به روز گوشت بیشتری روی استخوان ها باقی گذاشت تا خود بخورد و سرانجام شامگاهی ران شکاری را پس از پوست کندن بلعید و چون بدنی گونه در سراشیب گناه افتاد دیگر نتوانست خودداری کند و هر روز پاره‌ی بیشتری از گوشت شکار دزدید.

تیل پس از مدتی از کار زشت بوکی آگاه شد و او را به باد سرزنش گرفت. اما بوکی در جواب او گفت: «فراموش مکن که گینده تو را مسئول رفتار و کردار من قرار داده است و هر گاه تو مرا لو بدهی زهر خشم خویش را نخست بر سر تو می‌ریزد!»

تیل می‌دانست که بوکی راست می‌گوید. از این روی نتوانست کاری بکند و از آن پس همیشه از ترس می‌لرزید و کوشش بسیار می‌کرد که کم و کاست گوشت شکار از چشم گینده دور بماند. اما سرانجام روزی شاه جانوران کم و کاست گوشت را فهمید و به خدمتکاران خود بدگمان شد. شغال را پیش خواند و تهدیدش کرد و سوگندش داد که حقیقت را بگوید و تیل هم با احتیاط بسیار اقرار کرد که تصور می‌کند این کار کار بوکی است.

گینده پس از دریافتن حقیقت تصمیم خود را گرفت. البته تصمیم نگرفت از بوکی انتقام بگیرد، زیرا شاه هرگز انتقام نمی گیرد بلکه تصمیم گرفت بزهکار و، اگر همدستی داشته باشد، همدست او را کیفر بدهد و تنبیه کند.

پس از چند روز گینده تنی چند از درباریان خود را، که برای سرگرم کردن او آمده بودند، به حضور پذیرفت. در میان آنان گولو، میمون، و لوک، خرگوش، در ردیف اول قرار داشتند. آنان هزار نوع بازی کردند و قصه های شیرین گفتند.

گینده از بازی ها و هنرنمایی های آنان بسیار خوشش آمد و تفریح کرد. او که شنیده بود لوک هزار حقه می‌داند به فکر افتاد که به وسیله‌ی او دو خدمتکار خود، خاصه کفتار، را آزمایش کند. پس دستور داد آن دو را پیش او آورند.

تیل با احتیاط بسیار پیش آمد و بوکی هم، با دیدگان وحشتزده و قیافه ای که حتی پیش از بیان اتهام گناهکاریش را ثابت می‌کرد، به دنبال او آمد.

گینده روی به اطرافیان خود کرد و گفت: «این دو از بهترین خدمتکاران من هستند. آنان در کندن پوست شکار و خدمت بر سر سفره‌ی من مثل و مانند ندارند، اما امروز می‌خواهم ببینم کدام یک در کار خود زیرک تر و استادتر است!»

حاضران به ادب بسیار کف زدند و بوکی به شنیدن این تعریف دل و جرئتی یافت. اما وقتی گینده سخن خود را تکمیل کرد دوباره نگران و هراسان شد. شیر در دنباله‌ی سخن خود چنین گفت: «لوک، خرگوش، که ما همه به هوشمندی و فتانت بی مانند او ایمان داریم سؤال آزمایش را طرح خواهد کرد و بی گمان انتخاب او درست و صحیح خواهد بود.»

لوک به شاه نزدیک شد و بوکی را پیش خواند، تازه شکار بامدادی را به آن جا آورده بودند که عبارت بود از گاوی بزرگ، قوچی فربه و گوزنی ظریف و زیبا!

لوک روی به بوکی کرد و گفت: «بوکی تو باید بگویی که این شکار را چگونه میان ما سه تن، یعنی گینده شاه و سرور ما، تو خدمتکار او و من لوک خرگوش آوازه خوان دوره گرد باید تقسیم کرد.»

بوکی وقت خود را برای فکر کردن تلف نکرد و جواب داد: «من گاو را به شاه تقدیم می‌کنم و قوچ را برای خود بر می دارم و برای تو که کوچک تر از همه هستی...»

بوکی دیگر فرصت نیافت جمله‌ی خود را تمام کند. پنجه‌ی نیرومند شیر بر سرش فرود آمد و دندان های او را شکست و شکسته های آن را به روی لوک انداخت.

بوکی، که از درد دیوانه شده بود، زوزه کشان و ناله کنان و شرمنده و هراسان خود را به میان جمعیت انداخت، اما دورادور ایستاد تا ببیند تیل چه جوابی خواهد داد.

وقتی نوبت شغال رسید لوک به او گفت: «حالا منتظر شنیدن پاسخ تو هستیم و من امیدوارم که جواب تو بهتر از جواب پسرعمویت باشد!»

دیگر شما خود حدس بزنید که تیل در برابر شیر چه حالی داشت. او، که ذاتاً حیوان بی قرار و آرامی است، مرتباً پاهایش را برمی داشت و می‌گذاشت، گوش ها و دمش به لرزه افتاده بود، به فکر فرو رفته بود و نمی توانست تصمیم بگیرد. سرانجام گفت: «عمو گینده، به عقیده‌ی من حق این است که بزرگترین و بهترین سهم از آن تو باشد، از این روی من گاو را به تو تقدیم می‌کنم و قوچ را به لوک که مهمان توست می‌دهم و کوچک ترین سهم یعنی گوزن را برای خود برمی دارم!»

تیل بدشواری فرصت آن یافت که سر خود را از چنگ شیر بدزدد، با این همه چنگ تیز شیر یک گوش او را از بیخ کند و پیش پای لوک انداخت.

گینده، که بسیار خشمگین شده بود، فریاد زد: «سزای خدمتکاران خود را دادم، اما لوک تو که در طرح سؤال چنین استادی بی گمان جواب درست آن را هم می‌دانی. خیلی دلم می‌خواهد جواب تو را هم بشنوم!»

لوک، که چنین انتظاری نداشت، چنین نمود که غافلگیر شده است. اما پیش شیر رفت تا جواب خود را به او بدهد. اطرافیان می‌خندیدند و بوکی و تیل بسیار شادمان شده بودند و با خود می‌گفتند: «آه، آه! حالا انتقام ما گرفته می‌شود، امیدوارم که لوک در این بازی دو گوش خود را از دست بدهد!»

شما هم می‌دانید که مغز لوک خیلی تند کار می‌کند، از این روی بی آن که خود را ببازد وتردید نشان بدهد در برابر شیر سر فرود آورد و گفت: «عمو گینده، ای شاه مهربان! گاو از آن توست، زیرا تو سرور همه‌ی جانورانی! قوچ هم به تو می‌رسد، چون تو نیرومندترین سرور جنگلی و اما می‌ماند این گوزن کوچک، او هم باید از آن تو باشد، زیرا تو دادگرترین و بهترین شاهان جهانی!»

گینده خشنود و شادمان سر برافراشت و به لطف و مهربانی لوک را نگاه کرد و گفت: «راستی که تو از همه‌ی رعایای من هوشیارتری! اما بگو ببینم استادان تو کیستند که این جواب را به تو آموخته اند؟»

خرگوش دوباره در برابر شیر سر فرود آورد و گفت: «قربان، من در این هنر دو استاد دارم که هر دو در همین جا هستند، آن دو کفتار دندان شکسته و شغال گوش بریده اند.»

داستان سرایان می‌گویند که گینده، چون این جواب را شنید، قاه قاه خندید، اما دیگر نمی گویند که آیا دندان های بوکی و گوش تیل دوباره درآمد یا نه!

از آن روز به بعد شما هرگاه در دشت به شغالی برخورد کنید او را نگران و بی قرار می‌یابید و بوکی را همیشه با لب خندان می‌بینید؛ اما این خنده چون خنده‌ی شیر، شاه جانوران، خنده‌ی شادی و خشنودی نیست.

و اما درباره‌ی لوک باید بگوییم که تاکنون او را در هر موقعیت و گیر و داری توانسته است گوش های گرانبهای خود را سالم نگه دارد.

 

 

لینک به دیدگاه

05628.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

لوک، خرگوش، در گشت و گذارهای دور و دراز خود به جانوران گوناگونی بر می‌خورد و با آنان همراه و دمخور می‌شود. او اغلب همراهی و همنشینی خارپشت را انتخاب می‌کند و این دو دوست صمیمی در فریفتن و گول زدن دیگران همدست می‌شوند و هرگز با یکدیگر به ستیزه و دعوا بر نمی خیزند. اما یک بار هر یک از آنان بر این کوشید تا ثابت کند زیرک تر و کاردان تر از دیگری است و در نتیجه بلایی بر سرشان آمد که چیزی نمانده بود به بهای جانشان تمام شود. گوش کنید تا این داستان را برایتان نقل کنم:

لوک به مجلس سوگواری یکی از نزدیکان خود می‌رفت. در راه به خارپشت برخورد و به او گفت: « بیا همراه من شو! راه با رفیقی چون تو برای من کوتاه تر خواهد نمود و پیمودن آن آسان تر خواهد شد و تو هم از خیراتی که برای آمرزش روح پسرعموی مرحوم من خواهد شد، برخوردار می‌شوی.»

خارپشت جانوری خوش محضر و اهل بگو و بخند نیست و با جانوران دیگر افت و خیز و آمیزش نمی کند و با کمترین بدگمانی و ناخشنودی تیرهای نوک تیز و خطرناکی را که بر پشت خود دارد، به سوی طرف خود راست می‌کند، لیکن همراهی و معاشرت لوک را، که برای او همراهی با نشاط و خندان بود و چون او از معاشرت و مجالست دیگران می‌گریخت، غنیمت می‌شمرد. از این روی پیشنهاد او را پذیرفت و همراه او گشت تا به سفری دور و دراز بروند.

شب دو مسافر سر راه خود به دهکده ای رسیدند. ده نشینان، که مردمان مهمان نوازی بودند، آنان را با روی باز به دهکده‌ی خود پذیرفتند و بی درنگ کلبه ای در اختیارشان نهادند تا در آن بخوابند و از رنج راه بیاسایند.

وقتی صاحبخانه نام آن دو را پرسید، لوک بی آن که مهلت حرف زدن به همراه خود بدهد، گفت: « همراه من خارپشت نام دارد و من غریبه!»

موقع شام دختر مهماندار به رسم دیرین مهمان نوازی سنگالی ظرفی قوس قوس اعلا برای مهمانان آورد و گفت: «مادرم گفت که این غذا را برای غریبه بیاورم!» لوک گفت: « بسیار خوب، این غذا مال من!» و شروع به خوردن آن کرد.

پس از ساعتی دخترک ظرف دیگری غذا آورد، بسیار بزرگ تر از ظرف غذای اول و گفت: «مادرم گفت که این ظرف را برای غریبه بیاورم!»

لوک ظرف غذا را از دست دخترک گرفت.

خارپشت تیغ های خود را راست کرد و از دخترک پرسید: «آیا تو یقین داری که مادرت این ظرف را برای من نفرستاده است؟»

- مادرم به من گفت که این ظرف غذا را برای غریبه بیاورم!

خارپشت به نیرنگ لوک پی برد و دریافت که چرا وقتی نام او را پرسیدند گفت نامم غریبه است. معلوم است که صاحبخانه برای هر یک از دو غریبه که به دهکده ی آنان آمده بودند ظرفی غذا فرستاده بود، لیکن لوک به حیله و نیرنگ همه‌ی غذاها را از آن خود کرده بود. خارپشت یارابی و توانایی آن را نداشت که بی درنگ در مقام تلافی برآید و حق خرگوش را کف دستش بگذارد، از این روی بی آن که اعتراضی بکند و کلمه ای با لوک حرف بزند، با شکم خالی در گوشه ای از کلبه دراز کشید و خوابید. لوک هم از قوس قوس لذیذی که خورد لذت برد و هم از کلاه گشادی که بر سر خارپشت نهاد. او شوخی را به جایی رسانید که روی به خارپشت کرد و گفت: «رفیق عزیز، من نمی دانم چرا برای تو غذایی نیاوردند. مگر پیش از این با روستاییان این جا برخورد بدی داشته ای؟»

خارپشت که چون گلوله ای جمع شده به خود پیچیده بود، خود را به خواب زد و جوابی به خرگوش نداد.

لوک هم که پرخورده و سنگین شده بود افتاد و خوابید و به خوابی سنگین فرو رفت و خروپفش بلند شد. آن گاه خارپشت بی سر و صدا و آرام برخاست و چوبدستی و خورجین لوک را برداشت و در را باز کرد و بیرون رفت و در تاریکی شب ناپدید شد. او به کشتزار مانیوک (1) و سیب زمینی رفت، مقداری از آن ها را با چوب دستی لوک از ریشه درآورد و خورد و شکم خود را سیر کر د و مقدار دیگر را در خورجین لوک انباشت و

سپس با همان دقت و احتیاطی که بیرون رفته بود به کلبه بازگشت و خورجین و چوبدستی را زیر تختخواب لوک نهاد و دراز کشید و به خوابی آرام فرورفت؛ چندان که فردای آن روز با این که آفتاب روی زمین پهن شده بود خارپشت هنوز به خوابی آرامی فرو رفته بود و لوک در هوای خنک بامدادی خروپف می‌کرد.

روستاییانی که زودتر از همه به کشتزارها رفته بودند، وقتی غارت شدن محصول خود را دیدند از وحشت فریاد کشیدند، زیرا تا آن روز در آن دهکده هرگز چنین کار زشت و شرم آوری دیده نشده بود. پیران و ریش سفیدان ده به شور نشستند و یکی از آنان که خردمندتر از همه بود گفت: « چنین کار زشت و ناجوانمردانه ای در دهکده‌ی ما از کسی سر نمی زند و ما بناچار باید به غریبه هایی که به دهکده مان آمده اند بدگمان شویم!»

- خوب، برویم ببینیم آن دو شب از کلبه‌ی خود بیرون رفته اند یا نه.

روستاییان رفتند و در زدند و وارد کلبه‌ی دو مسافر شدند و به آنان گفتند: «غریبه ها، دیشب کشتزارهای ما را زیر و رو کرده و محصول ما را به غارت برده اند. ما دنبال گناهکار می‌گردیم و به همه‌ی خانه های ده می‌رویم و تحقیق می‌کنیم.»

خارپشت گفت: « شما چگونه جرئت می‌کنید تهمت چنین گناهی به مهمانان خود بزنید؟ آیا فکر نمی کنید که با این اتهام توهین بزرگی به ما روا می‌دارید؟ بسیار خوب، بیایید و کلبه را بگردید، اما من دیگر یک دقیقه هم در جایی که با مهمان خود چنین رفتاری می‌کنند نمی مانم.»

رئیس ده دچار تردید و دو دلی شد و خواست زبان به پوزش خواستن بگشاید که چشمش زیر تختخواب لوک به چوبدستی و خورجین او افتاد و گفت: «این ها مال کدام یک از شماست؟»

لوک بی درنگ جواب داد: «مال من!»

پیرمرد گفت: «دزد همین است، زود او را بگیرید!»

روستاییان به روی خرگوش بیچاره ریختند و او را گرفتند و طناب پیچ کردند و رئیس ده چوبدستی او را، که هنوز خاک کشتزار به نوک آن چسبیده بود و خورجینش را که پر از سیب زمینی های تازه از خاک بیرون کشیده شده بود به روستاییان نشان داد.

خارپشت پاورچین پاورچین و بی سر و صدا از کلبه بیرون آمد و بی درنگ راه بازگشت در پیش گرفت.

لوک را پیش قاضی بردند و قاضی، بی آن که گوش به اعتراض های او بدهد، حکم داد که: «ببرید صد چوب به پشتش بزنید و بعد هرگاه پای رفتن برایش مانده بود هر چه زودتر از این جا برود!»

چوب تلپ تلپ بر پشت خرگوش بیچاره، که ناله های زاری می‌کرد، فرود آمد و او را خرد و خمیر کرد.

لوک دریافت که خارپشت انتقام نیرنگی را که از او خورده بود، گرفته و از این روی او را به باد نفرین و ناسزا گرفت و به روستاییان گفت: « این کار شما هیچ هم عادلانه نیست، درست نیست! من نباید صد ضربه چوب بخورم، زیرا خارپشت شریک جرم من است و نصف این چوب ها را او باید بخورد.»

قاضی گفت: «حق با اوست، اما حالا ک خارپشت از چنگمان در رفته صد ضربه‌ی دیگر هم به حساب او به این یکی بزنید تا برود و او را پیدا کند و حساب خود را با او تصفیه کند!»

صد ضربه‌ی دیگر هم بر پشت لوک نواخته شد. لوک به عمر خود چنین توهینی ندیده بود.

شما خود می‌توانید حدس بزنید که وقتی روستاییان دست از زدن لوک برداشتند لوک چه حال زاری داشت. او بقدری کوفته و خرد و خمیر شده بود که مرگش را پیش چشم خود می‌دید و توانایی از جا جنبیدن نداشت. با این همه به هر جان کندنی بود برخاست و خود را به زیر سایه‌ی درختی انداخت تا در آن جا اندکی بیاساید و درباره‌ی همراه بدجنس خود فکر کند. اندیشه‌ی انتقام جان تازه اش بخشید و تصمیم گرفت که بلند شود و برود و او را پیدا کند.

لوک با کوشش بسیار به خارپشت رسید، اما بی آن که خود را به او نشان بدهد یک چهارم فرسنگی از او پیشتر افتاد و خود را به دهکده‌ی آهنگران رسانید و به آنان گفت: « روزتان بخیر، دوستان! من آهنگرم و همکار شما و می‌خواهم به یادبود آشنایی با شما و گذشتن از دهکده‌ی شما هدیه ای به شما بدهم!»

آهنگران گفتند: « ای غریب شریف، از لطف تو متشکریم. چه هدیه ای می‌خواهی به ما بدهی؟ تو که بار و بنه ای نداری!»

- شاگرد من یک چهارم فرسنگی عقب تر از من می‌آید. او تیرهایی بر پشت خود دارد که من ساخته ام. من همه‌ی آن ها را به شما می‌بخشم. آن ها را از او بگیرید. هر گاه مقاومت کرد و حاضر نشد آن ها را به شما بدهد بزور از او بگیرید و بگویید: «لوکِ خرگوش، استاد تو، این تیرها را به ما بخشیده است!»

لوک، پس از شنیدن جملات تشکرآمیز آهنگران، دوباره راه خود را در پیش گرفت و رفت.

وقتی خارپشت به دهکده‌ی آهنگران رسید، آهنگران او را گرفتند و گفتند: «این شاگرد اوست! آهای، استاد تو، لوک، این تیرها را به ما بخشیده است!»

آن گاه آهنگران، که مردان خشنی بودند، بی آن که توجه و اعتنایی به داد و فریاد و اعتراض خارپشت بکنند همه‌ی خارهای پشت آن بیچاره را کندند و لختش کردند، به طوری که دیگر شناخته نمی شد.

خارپشت هم فهمید که لوک انتقام خود را از او گرفته است. پس با همت و غیرت بسیار روی به راه نهاد تا خود را به خرگوش برساند و چون از بار سنگین تیرهای خود آزاد شده بود تندتر می‌دوید.

لوک، که در نتیجه‌ی کوشش و تقلای بسیار خسته شده بود، کنار جاده نشسته بود تا خستگی در کند.

خارپشت از کنار او گذشت، اما لوک او را نشناخت؛ زیرا او پس از کنده شدن خارهای پشتش سر و وضعی چنان خنده دار پیدا کرده بود که به هیچ روی شناخته نمی شد.

خارپشت خارهای پشت خود را از دست داده بود، اما مغز او عقل خود را از دست نداده بود. او به نزد بافندگان، که سرگرم کار بودند، رفت و به ادب بسیار سلامشان کرد و دریافت که آنان او را نشناختند.

- روزتان به خیر دوستان، خدا قوت!

بافندگان در جواب او گفتند: «روز تو هم به خیر!»

- من همکار شما هستم، بافنده ای هستم که از کشور دوردستی می‌آیم و می‌خواهم به یاد آشنایی خود با شما هدیه ای به شما بدهم!

- متشکریم، برادر! اما تو چه هدیه ای می‌توانی به ما بدهی؟ تو که چون کرمی لخت و برهنه هستی!

- شاگرد من، از پشت سرم می‌آید. او دو ماکوی مرا روی سرش نهاده است و می‌آورد. من آن ها را به شما می‌بخشم. آن ها را از او بگیرید، اما باید آن ها را سخت بکشید تا بیرون بیایند، زیرا من آن ها را محکم به سر او بسته ام.

بافندگان از خارپشت سپاسگزاری کردند و او پس از خداحافظی با آنان از آن جا رفت.

لوک، پس از آن که لختی نشست و خستگی در کرد، برخاست و روی به راه نهاد. سرش از خستگی و درد پایین افتاده بود، اما چون فکر می کرد که چه بلایی بر سر خارپشت خواهد آمد، خستگی و درد خود را فراموش می کرد.

لوک رفت و رفت تا به نزد بافندگان رسید. بافندگان او را در میان گرفتند و بی آن که گوش به داد و فریاد و اعتراض هایش بکنند، دو ماکو را که بر سر داشت قرچ قرچ کندند. البته شما هم حدس زده اید که دو ماکو چیزی جز دو گوش خرگوش، که مایه‌ی افتخار و مباهات او شمرده می‌شدند، نبود.

خرگوش، که دو گوش خود را از دست داده بود، سرافکنده و شرمسار پای به گریز نهاد. دلش می‌خواست کسی او را در این حال نبیند.

شامگاهان لوک همسفر دردمند خود را دید که چون کرمی برهنه از سرما می‌لرزید. وقتی او را شناخت اول خواست خود را به روی او بیندازد و حقش را کف دستش بگذارد، اما از سر بی گوش خود خجالت کشید.

دو جانور بدبخت روی در روی یکدیگر ایستادند و همدیگر را برانداز کردند و نتواستند از خنده خودداری کنند، چون قیافه‌ی هر یک در نظر دیگری بی نهایت خنده دار می‌نمود.

خارپشت به خرگوش گفت: « دوست بیچاره ام، می‌بینی نتیجه‌ی حیله و نیرنگ چیست؟ آیا بهتر نبود به جای این که همدیگر را به این حال بیندازیم با هم دوست و یگانه باشیم؟»

لوک در جواب او گفت: «راست می‌گویی. ما هر دو کار احمقانه ای کردیم! حالا بیا برویم و خود را زیر بوته ها پنهان کنیم. من تو را گرم می‌کنم و تو زخم های مرا می‌بندی!»

اما هنوز بدبختی آنان به پایان نرسیده بود. شکار افکنانی آمدند از آن جا بگذرند و خرگوش، که دیگر گوش نداشت، بموقع صدای پاهای آنان را نشیند و میان پاهای آنان دوید و آنان باران تیر بر سرش باریدند.

خوشبختانه هیچ یک از آن تیرها به او نخورد. خارپشت از جای خود نجنبید، اما سگان شکاری او را پیدا کردند و چون خاری به پشت نداشت تا از خود دفاع کند چیزی نمانده بود او را بگیرند و پاره پاره کنند، اما او به هزار رنج و دشواری توانست از چنگشان بگریزد و به سوراخی پناه برد.

فردای آن روز خارپشت با ترس و احتیاط بسیار از سوراخ خود بیرون آمد و لوک را دید که تنش پوشیده از تیرهایی است که شکار افکنان به سویش انداخته اند و ناله و فریادش از درد به آسمان می‌رود.

خوشبختانه این تیرها همان تیرهایی بود که از پشت خارپشت کنده بودند و خارپشت آن ها را یکی یکی از پشت خرگوش بیرون کشید و بر پشت خود نهاد.

خارپشت، پس از انکه دوباره مسلح شد، به نزد پارچه بافان بازگشت و گوش های خرگوش را از آنان، که نمی دانستند چکارشان کنند، خرید و آورد و به خرگوش داد.

یک ماه تمام طول کشید تا خارها و گوش های دو رفیق در جای خود قرار گرفت و محکم شد و آنان قیافه‌ی پیشین خود را باز یافتند.

اما از آن پس دیگر خارپشت و خرگوش با هم دعوا و مرافعه نمی کنند، بلکه هر یک می‌کوشید که قربانی احمق تری به چنگ بیاورد.

بی گمان شما هم می‌دانید که بهترین وسیله‌ی دفاع آن دو چیست: گوش های دراز خرگوش و خارهای تیز خارپشت.

پی‌نوشت‌ها:

1-Manioc گیاهی است از تیره‌ی فرفیونیان که دارای گونه های گیاهان علفی برافراشته و برخی گونه های درختچه ای و نیز بعضی گونه های درختی است. در حدود هفتاد نوع از این گیاه شناخته شده که اکثر متعلق به کشورهای برزیل و پرو می‌باشد. از گونه های مختلف این گیاه کائوچوک استخراج می‌کنند و ریشه های غده ای شکل آن به مصرف تغذیه می‌رسد ( فرهنگ معین ).

 

 

لینک به دیدگاه

05627.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

بی گمان شما هم دریافته اید که تیوکر (1) کبک به تنهایی و فقط با بچه های خود گردش می‌کند. مرغان دیگر با او دمساز و همراه نمی شوند و او دوستان بسیار ندارد. این پرنده‌ی بدگمان در صحرا و جنگل با دیدگانی نگران گام برمی دارد و با این که پرنده ای است بی آزار، نامش به نیکی برده نمی شود و این بدنامی را نخست خرچنگ در اطراف آبگیر خود برای او درست کرده و بعدها در سراسر دشت پراکنده است و اکنون شما هم با خواندن این داستان درخواهید یافت که کبک سزاوار این بدنامی هم بوده است.

روزی تیوکر و خرچنگ به هم رسیدند و همراه شدند. خرچنگ در خشکی از آب زیاد دور شده بود و با همه‌ی بچه های خود، که پانزده بچه خرچنگ چالاک و بازیگوش بودند، حرکت می‌کرد. بچه خرچنگ ها این سو و آن سو می‌دویدند و گاه از مادر خود عقب می‌ماندند و گاه از او پیش می‌افتادند، اما مثل همه‌ی خرچنگان از کنار آب زیاد دور نمی شدند.

هوا گرمایی تحمل فرسا داشت و خرچنگان برای خنک شدن زیر دست و پای کبک می‌دویدند و خاک نمناک را به سر و روی او می‌پاشیدند.

پس از ساعتی راه رفتن تیوکر رو به بابا خرچنگ کرد و گفت: «رفیق خرچنگ، غده ای بر سر زبانم درآمده و نمی گذارد آب بخورم، زبانم به منقارم چسبیده و از تشنگی می‌میرم. چطور می‌توانم مشتی آب بنوشم؟»

خرچنگ گفت: «آسان تر از این کاری نیست! یکی از پسرهای من ماسه‌ی نرم را می‌کند و گودالی درست می‌کند، آب از گودال بالا می‌زند و تو می‌توانی به راحتی از آن بنوشی و بعد به یک بال و پر زدن دوباره خود را به من برسانی!»

بچه خرچنگی که از سوراخ کردن زمین خیلی خوشش می‌آمد فوراً به کار پرداخت. او چنگ چون چاقوی خود را باز می‌کرد و پاهایش را مانند آسیای بادی می‌چرخانید، سوراخی کنده و بزرگ شد و آب از کف آن بالا زد.

تیوکر، کبک، بقدری تشنه بود که تا چشمش به آب افتاد، منقارش را در سوراخ کرد و از آن آب نوشید و بعد سرش را بلند کرد تا آن را فرو بدهد. بعد منقارش را شلپ شلپ در آب زد و تند تند آب نوشید. کبک بی آن که پیش پای خود را نگاه کند سرش را بالا می‌گرفت و در سوراخ پایین می‌آورد. یک بار، که سرش را بالا برد و خواست آن را در سوراخ پایین آورد، بچه خرچنگ را که کنار سوراخ بود ندید و منقارش را بر کمر او زد و آن را شکست و او را کشت.

تیوکر از کشتن بچه خرچنگ زیاد ناراحت نشد و با خود گفت: «اهمیتی ندارد، هنوز چهارده بچه خرچنگ دیگر زنده اند. از طرف دیگر حالا که چنین پیشامدی شده و بچه خرچنگ مرده چرا آن را نخورم!» و آن گاه با سه ضربه‌ی منقار بچه خرچنگ را فرو بلعیده و با خود گفت: «به به! این بچه خرچنگ چه گوشت خوشمزه ای داشت! زیر دندان مثل ملخ خرچ و خرچ می‌کرد. گوشت او، خاصه گوشت چنگش، چقدر نرم و لطیف بود!

بعد تیوکر به پرواز درآمد و به یک بال زدن خود را به بابا خرچنگ رسانید.

بابا خرچنگ از او پرسید: «خوب، تشنگی خود را فرو نشانیدی؟ خنک شدی؟ از پسر من راضی هستی؟؟

کبک جواب داد: «بلی، خیلی از او راضی هستم!» و دروغ هم نمی گفت.

پس از ساعتی تیوکر دوباره زبان خود را به نشان تشنگی بیرون آورد و بابا خرچنگ به یکی دیگر از پسران خود گفت: «پسر، سوراخی برای همراهمان بکن تا تشنگی خود را فرو نشاند.»

بچه خرچنگ زمین را سوراخ کرد و کبک یک بار، دوبار آب نوشید و بعد منقار خود را بر پشت او زد و او را سه لقمه کرد و فرو داد.

کبک اول از کشتن و خوردن بچه خرچنگ دوم کمی پشیمان شد، اما بالاخره با خود گفت: «باه، هنوز سیزده بچه خرچنگ دیگر باقی است. وانگهی خرچنگ ها جانوران زیانباری هستند و مهم تر از همه این که گوشت خوشمزه ای دارند، پس خوردن آن ها کار بدی نیست!»

کبک دوباره به یک بال و پر زدن خود را به بابا خرچنگ رسانید، اما آن مرغ شکم پرست و دله بیش از چند قدم با خرچنگ راه نرفته بود که به یاد گوشت نرم و خوشمزه‌ی بچه خرچنگ ها، که مزه اش زیر دندانش مانده بود، افتاد و زبانش را بیرون آورد.

بابا خرچنگ، از روی دلسوزی، باز هم به یکی از بچه های خود گفت: «سوراخی برای همراهمان تیوکر بکن!»

هر بار که بچه خرچنگی از پدر خود دور می‌ماند تا سوراخی برای بالا آمدن آب بکند، مرغ دله نمی توانست از خوردن او خودداری کند و هر بار با خود می‌گفت: «خوب، هنوز دوازده بچه خرچنگ باقی مانده اند، هنوز یازده، ده، نه، هشت، پنج، سه بچه خرچنگ باقی هستند.»

بالاخره کبک با خود گفت: «ای کبک، دیگر بس است. بالاخره بابا خرچنگ نیرنگت را می‌فهمد. اما مگر می‌توانست لذت خوردن گوشت خوشمزه و ترد بچه خرچنگ ها را فراموش کند تا این که آخرین بچه خرچنگ را هم کشت و خورد.

سرانجام بابا خرچنگ متوجه شد که دیگر هیچ یک از بچه هایش به دنبالش نمی آید. نگران شد، ولی کبک او را دلداری داد و گفت: «نگران مباش! بی گمان سرگرم بازی هستند که عقب مانده اند!»

اما قیافه‌ی او بقدری عجیب بود و چینه دانش به قدری باد کرده و برآمده که بابا خرچنگ بدگمان شد و وقتی او عصبانی بشود کسی نمی تواند در برابرش بایستد. او با گازانبر بزرگ چنگ خود در بال و پر تیوکر آویخت و گفت: «برگردیم ببینیم چه کار می‌کنند! من آنان را با تو تنها گذاشتم و حالا بسیار بجاست که تو در پیدا کردنشان به من کمک کنی!»

وقتی آن دو به اولین گودال سر راه خود رسیدند، بابا خرچنگ پای شکسته‌ی بچه‌ی خرچنگی را در کنار آن دید و چون به سوراخ دوم رسیدند شک و تردیدی برای او باقی نماند.

بابا خرچنگ راه شومی را که رفته بودند بدین گونه بازگشت و سر هر سوراخی گفت: «ای پرنده‌ی لعنتی! تو بچه های مرا کشتی و خوردی. من هم آن قدر از پرهای تو می‌کنم که این سوراخ را پر کند.»

سر سوراخ پانزدهم دیگر برای کبک پری باقی نماند و شما می‌توانید پیش خود مجسم کنید که کبکی پر کنده چه قیافه ای پیدا می‌کند. بابا خرچنگ به جای این که او را بکشد گفت: «برو، می‌خواهم با همین حال به خانه ات برگردی تا همه بدانند پاداش نیکی را چگونه می‌دهی و زیر قیافه‌ی ساده و معصومت چه دل سنگ و بی رحمی داری!»

تیوکر به خانه‌ی خویش بازگشت، اما همه‌ی مرغان از او گریختند و نزدیکش نیامدند، حتی بچه های خود او نیز او را به خانه راه نداند.

شب کبک چنان سردش شد که بناچار در ریگزار و میان خاکستری که از آتش زغالسازان بر جای مانده بود، سوراخی کند و با تنی لرزان به آن خزید و به خود پیچید!

از آن زمان کبک ها در زمین برای خود لانه می‌کنند و در آن می‌خوابند و نیز به همین سبب است که از صدها سال پیش هرگز نتوانسته اند سوراخی را که بچه های خرچنگ کنده بودند فراموش می‌کنند و هر شب از پریشانی و ندامت خواب های وحشتناکی می‌بینند.

پی‌نوشت‌ها:

1- Tinker

 

 

لینک به دیدگاه

05626.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

1- لاک پشت و مار

روزی مبونات، لاک پشت، سر راه خود به ماری برخورد. لاک پشت از مار ترس و واهمه ای نداشت، زیرا هر گاه خطری از جانب مار احساس می کرد، سرش را به زیر لاکش می کشید. مار هم از آن رهنورد کند رفتار و بی دست و پا، که سری چون پیتون (1) ها داشت، نمی ترسید.

دیان (2)، مار، به لاک پشت گفت:«پسرعمو، ما اغلب همدیگر را می بینیم، اما بی آن که سلام و علیکی بکنیم از کنار یکدیگر رد می شویم و می رویم. مگر تو همجنسان مرا دشمن خود می دانی؟»

- نه، به هیچ روی چنین فکری ندارم و برای اثبات درستی گفتار خود از تو دعوت می کنم روزی به خانه‌ی من بیایی و ناهار مهمان من باشی.

مار در روز معین به خانه‌ی لاک پشت رفت. لاک پشت در خانه‌ی خود بشقابی پر از غذایی لذیذ در برابر مار نهاد.

مبونات به دیان گفت: «غذا آماده است، بفرمایید سر سفره!»

اما به عادت همیشگی خود طوری روی بشقاب ایستاد که بشقاب زیر لاکش قرار گرفت و او سر کوچک خود را به زیر لاکش برد و به آرامی سرگرم خوردن شد.

مار لختی دور بشقاب چرخید و کوشید دهانش را به غذا برساند، اما نتوانست. پس به لاک پشت گفت: «هیچ می دانی که لاک تو روی بشقاب قرار گرفته و نمی گذارد دهان من به غذا برسد؟»

لاک پشت، که قصدش ریشخند کردن مار بود ،در جواب او گفت: «بلی ،این مهمانی برای من گران تمام نمی شود!»

چند روز بعد مار به لاک پشت گفت: «مبونات، دلم می خواهد از خجالت مهمانی تو درآیم! امشب به خانه‌ی من بیا تا شام را با هم بخوریم!»

چون لاک پشت به خانه‌ی مار رفت، ظرفی پر از غذایی لذیذ در آن جا دید، اما تا خواست کنار ظرف قرار بگیرد و شروع به خوردن کند مار روی آن چنبره زد و آن را زیر خود پنهان کرد.

لاک پشت زبان به اعتراض گشود که:«خوب، تو که روی غذا چنبره زده ای، من چطور می توانم از آن بخورم؟»

مادر در جواب او گفت: «مبونات عزیز! من می خواستم محبت تو را جبران کنم. تو لاکت را روی بشقاب قرار دادی، من هم خود را چون روپوشی روی غذای قرار دادم، هر چه عوض دارد گله ندارد!»

از آن پس مار و لاک پشت با این که در یک جا زندگی می کنند هیچ گاه به دیدن یکدیگر نمی روند!

2- پوست ماده گاو

قدیم ها در ناحیه‌ی پودور (3) دهکده‌ی آبادی بود که نجیب ترین و توانگرترین خانواده های سواحل شط سنگال در آن ساکن بودند. جوانان دهکده، چون در ناز و نعمت به سر می بردند، بسیار آزاد و بلند پرواز و حتی خودخواه و مغرور بودند و گوش به اندرزهای خردمندانه‌ی بزرگتران و پیران قوم نمی دادند و آنان را به باد ریشخند می گرفتند و سنن و آداب مقدس قوم خود را گرامی نمی شمردند.

روزی پسر ارباب بزرگی، که رئیس و رهبر جوانان و روح شیطانی آنان شمرده می شد، همه‌ی جوانان را بر آن داشت که از دهکده بیرون شوند و در چند فرسنگی آن جا سکونت گزینند و به میل و دلخواه خود زندگی کنند تا گوششان از شنیدن پند و اندرزهای خسته کننده‌ی پیران و سالخوردگان آسوده شود. ساکنان ده از تصمیم جوانان نگران شدند و نزد سرور پیر دهکده رفتند و از او خواستند تا اجازه دهد جوانان را با چوب و چماق سر عقل بیاورند، اما سرور پیر دهکده به آنان گفت: «کاری به کارشان نداشته باشید، بگذارید هر کاری دلشان می خواهد بکنند. تجربه آنان را سر عقل می آرود! بگذارید هر جا دلشان می خواهد بروند!»

جوانان بدین گونه آزاد شدند. آذوقه‌ی فراوان و جامه‌ی کافی با خود برداشتند و رفتند تا با آزادی بیشتر و به دلخواه خود زندگی کنند.

مدتی گذشت. روزی جوانی که پیشوا و رهبر همگان بود ماده گاوی را دید که پوستی بسیار زیبا داشت. رو به یاران خود کرد و گفت: «یاران، این گاو را ببینید چه پوست زیبایی دارد! دلم می خواهد پوست این ماده گاو را بکنم و آن را بر تن خود کنم.»

یاران بی درنگ آرزوی او را برآوردند. پوست حیوان بدبخت را کندند و آن را گرم گرم بر تن جوان کردند.

این تغییر قیافه بقدری عجیب و موفقیت آمیز بود که جوان خودخواه بدبخت در تمام مدت جشن، که دو روز و دو شب به طول انجامید، آن را از تن خود بیرون نیاورد، اما بامداد روز سوم یاران را پیش خواند و گفت: «این پوست را از تن من بکنید و جامه های رسمی مرا به تنم کنید!»

اما بیرون آوردن پوست گاو از تن او کار آسانی نبود، زیرا پوست بر تن جوان خشک و تنگتر شده بود و چنان محکم به تن جوان بدبخت چسبیده بود که کوشش های یارانش برای کندن آن بی نتیجه ماند. هر بار که می خواستند آن را از تن او بیرون آورند جوان فریادهای دلخراشی از درد می کشید. پوست هم ساعت به ساعت او را بیشتر در خود می فشرد، چندان که جوان به خفقان افتاده بود و بدشواری بسیار نفس میکشید و دم به دم ناراحتیش بیشتر می شد. شب دیگر نتوانست طاقت بیاورد و با حالی زار و رقت بار به دوستان خود گفت: «مرا به دهکده نزد پدرم ببرید!»

دوستان که در حال او حیران بودند به ناچار او را با حال زار به دهکده برگردانیدند.

پیران در میدان دهکده گرد آمدند و آن گاه پدر جوان گرفتار فرزندش را پیش خواند و از او سبب درد و ناراحتیش را پرسید. جوان گفت: «پدر، خواهش می کنم، التماس می کنم مرا از بند این پوست لعنتی وحشتناک برهانی! من و یارانم هر چه کوشیدیم نتوانستیم این را از تن من بیرون بیاوریم.»

پدر گفت: «چطور، تو که همه چیز را می دانستی و از پرگویی های پیران به جان آمده بودی و اندرزهای آنان را به ریشخند می گرفتی، چطور نمی توانی مسئله ای به این سادگی را حل کنی و حال آن که از هر یک از ساکنان دهکده بپرسی حل این مسئله را به تو یاد می دهد!»

پدر، پس از گفتن این سخن، برای این که پسرش هر چه بیشتر خفت ببیند و شرمسار شود، پینه دوز فقیری را که از پایین ترین طبقات جامعه بود پیش خواند و به او گفت: «به پسر من و یارانش بگو چگونه می توانند این پوست را از تنش بیرون آورند؟»

کفشدوز جواب داد: «باید برود و خود را در آب بیندازد!»

پسر همین کار را کرد و پوست در میان آب نرم و گشاد شد و به آسانی از تن جوان بیرون آمد.

از آن پس مرد جوان بهترین و شایسته ترین پسران شد و هنوز که هنوز است جوانان سنگال پیران را پاس می دارند.

3- بوکی در گودال

شامگاهی بوکی بینی خود را بالا گرفته بود و بو می کشید تا جانور مرده ای پیدا کند. چون زیر پایش را نگاه نمی کرد، ناگهان سر راه خود در گودال ژرفی افتاد. کوشش و تلاش بسیار کرد تا از آن جا بیرون آید، اما هر چه کرد نتوانست از دیوارهای پر شیب آن بالا بخزد. بنای ناله و زاری نهاد و کمک خواست. ناله و فریاد او به گوش ماده گاوی که در آن حوالی می چرید رسید. ماده گاو لب گودال آمد و بوکی را در آن دید.

بوکی زبان به التماس گشود و گفت: «دوست عزیزم، بیا و مرا از این گودال بیرون بیاور!»

ماده گاو گفت: «مگر احمقم و مغز خر خورده ام که این کار را بکنم، مگر خبر ندارم که تو با چه بی رحمی و وحشیگری خواهران و برادران بیمار مرا، که نیرو و توان از دست می دهند و از گله دور می افتند و تنها می مانند، می کشی و می خوری؟ خوب شد که در این گودال افتاده ای، همین جا بمان!»

- خواهر جان، تو اشتباه می کنی و مرا با حیوان دیگری عوضی گرفته ای! من نه فقط آزاری به تو و همجنسانت نمی رسانم، بلکه از شما در برابر شیر و پلنگ هم دفاع می کنم!

ماده گاو حیوان نادان و بی تجربه ای بود، از این روی گول حرف های خوشایند بوکی را خورد و به او گفت: «خوب، من حاضرم کمکت بکنم تا از این گودال بیرون بیایی، اما بگو ببینم چگونه و با چه وسیله ای می توانم این کار را بکنم؟»

بوکی گفت: «خیلی ساده است. با دست هایت تنه‌ی درختی را که در کنار گودال روییده است بگیر و پاهایت را به گودال آویزان کن تا من دمت را بگیرم. تو زور و نیروی کافی برای بالا کشیدن من داری!»

ماده گاو خواهش بوکی را انجام داد و چون بوکی به دم او آویخت با همه‌ی زور و نیروی خود کوشید که او را از گودال بیرون بیاورد، اما بوکی پس از آن که به زمین سخت رسید خود را به پشت ماده گاو انداخت و با چنگال های خویش به خراشیدن پهلوها و با دندان هایش به جویدن استخوان های او مشغول شد.

ماده گاو، که بوکی را پس از کوشش و تلاشی نومیدانه از گودال بیرون آورده بود، چنان خسته و فرسوده شده بود که قدرت روی پا ایستادن نداشت و از این رو بوکی تصمیم گرفت کار او را بسازد و لاشه اش را طعمه‌ی خود کند.

خوشبختانه در این موقع لوک، خرگوش، از آن طرف می گذشت و چون قصد بوکی را دریافت نزدیک رفت و ماجرا را پرسید. ماده گاو از او داوری خواست و گفت: «رفیق لوک، برو به چوپان من یا به گینده، شیر، که شاه جانوران است خبر بده که این جانور نابه کار قصد جان مرا کرده است. من او را از مرگ رهانیده ام و او در برابر این خوبی مرا زخمی کرده و می خواهد پاره پاره ام کند و بخورد. اگر تو به دادم نرسی من بقدری ناتوان شده ام که نمی توانم از خود دفاع کنم و باید آماده‌ی مرگ شوم!»

بوکی بسیار نگران و پریشان شد، زیرا می دانست که چوپان و شیر به سود او داوری نخواهند کرد و او از آن دو به یک اندازه می ترسید از این روی به سخن آشتی و نرم گفت: «رفیق لوک، ماده گاو اغراق می کند و من اکنون حقیقت را به تو می گویم تا درست درباره‌ی ما داوری کنی!»

لوک جواب داد: «بسیار خوب، من داور بی طرفی هستم، اما برای این که به درستی و دادگری داوری کنم باید حقیقت را درک کنم و ساده ترین راه درک حقیقت این است که وضع شما را در آن لحظه که تو در گودال افتاده بود به چشم خویش ببینم. بوکی، تو دوباره به گودال برو و تو ماده گاو به جای خود برو!»

کفتار نادان، که می خواست بی گناهی خود را ثابت کند، به گودال پرید.

تا کفتار در گودال افتاد لوک قاه قاه خندید و به ماده گاو گفت: «زود بدو و خود را به گله برسان و از این پس هرگز از گله دور مشو! بوکی، تو هم همان جا بمان تا با فرصت کافی فکر کنی و بدانی که پاداش نیکی را چگونه باید داد.»

خوب، شما چه فکر می کنید، آیا به نظر شما لوک داوری درستی نکرد؟ (4)

پی‌نوشت‌ها:

1- Python از انواع ماران بی زهر درشت کشورهای گرمسیری است. –م.

2- Diêne

3- Podor

4- نظیر این قصه در قصه های همه‌ی ملل یافت می شود و این قصه ما را به یاد قصه‌ی مار می اندازد و مردی که او را از زیر سنگ رهانید و مار خواست او را نیش بزند. گویا این داستان از هندوستان به همه جای دنیای قدیم رفته است. – م.

 

 

لینک به دیدگاه

05625.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان های کشور سنگال

بوکی شاد و خوشحال بود، زیرا آن روز برای او مثل دیگر روزها نبود. درنده‌ی بدجنس معلوم نبود از کجا، اما بی گمان از جایی بسیار دور از جایگاه خویش، قوچ چاق و فربهی به چنگ آورده بود. چه قوچی، که پشمی به سفیدی کف امواج دریا و شاخ هایی داشت که دو بار دور خود پیچ خورده بود، قوچی که بزرگ ترین بزرگان و نجیب ترین نجیبان می‌توانست با فخر و مباهات بسیار آن را در عید قربان بکشد.

بوکی راه میانه‌ی جنگل را در پیش گرفته بود تا برود و شکار گرانبهای خود را دور از دیده‌ی دیگران و در پناهگاهی امن، به دلخواه خود کباب کند و بخورد. حتی از رفتن به لانه‌ی خود نیز خودداری می‌کرد، زیرا می‌دانست که در آن جا زن و بچه های بسیارش با شکم گرسنه و آزمند و دندان های تیز، چیزی برای او باقی نمی گذارند. او سر طناب را گرفته بود و قوچ را به دنبال خود می‌کشید و با خود فکر می‌کرد که گوشت او روی آتش چه بوی خوشی خواهد داشت و دل و جگرش چقدر لذیذ خواهد بود و با این فکر پیش پیش لذت گوشت کباب را زیر دندان های خود احساس می‌کرد و لب های خود را می‌لیسید. ناگهان لوک، که از رو به رو می‌آمد، برخورد.

لوک گفت: «سلام پسرعمو! این قوچ را کجا می‌بری؟ می‌بری در بازار بفروشی یا می‌دانی مال پولو (1) چوپان است و می‌خواهی به خانه‌ی او برگردانی؟ چون تو عادت نداشتی گوسفند زنده ای را با خود بگردانی! و چه گوسفند بی مانندی! ...

کفتار، که نخست از پیدا شدن ناگهانی خرگوش بسیار نگران شده بود، پس از لحظه ای تفکر با خود گفت این خرگوش بدجنس از کجا آمد و سرِ خر ما شد؟ دلش می‌خواست خرگوش را به جهنم بفرستد، اما فکر کرد که در چنین وضعی اگر او را از پیش خود براند ممکن است خطری برایش ایجاد کند و بهتر است به جای درشتی کردن حیله ای به او بزند و او را نیز وارد بازی خود کند، چون لوک مهمان کم اشتهایی بیش نبود و ممکن بود با هوش و فتانت خود آزمندان نیرومند را از سر او باز کند. از این رو در جواب او گفت: «لوک، بیا که بسیار به موقع آمده ای! من همه اش در این فکر بودم که تو را از کجا پیدا کنم و به میهمانی خود بخوانم. این قوچ زیبا و فربه را، موقعی که در فوتا (2) گردش می‌کردم، یکی از دوستان به من بخشیده. می‌دانی که افراد خانواده‌ی من چقدر زیادند دلم می‌خواهد یک بار هم که شده طعمه‌ی خوبی را دور از آنان، که همیشه گوشت ها را می‌خورند و جز استخوان چیزی برای من باقی نمی گذارند، به تنهایی بخورم. خیلی از دیدن تو خوشحال شدم. تو که جنگل را، خاصه در شب و تاریکی، بهتر از هر کس می‌شناسی، مرا به جای خلوت و دنجی راهنمایی کن تا در آن جا چون دو دوست یکدل و یک جان طعمه‌ی لذیذی را، که من به دست آورده ام، آماده کنیم و بخوریم.

لوک بی درنگ دعوت بوکی را پذیرفت و پیش افتاد و کفتار و قوچش را از راهی به راهی و از چمنی و به چمنی، گاه به سمت چپ و گاه به سمت راست برد و چندان این سو و آن سو رفت و دور خود چرخید که بوکی به کلی گیج شد و نفهمید کجاست.

لوک، پس از آن که بوکی را خوب خسته و گیج کرد، گفت: «ببین رفیق! دیگر بهتر از این جا نمی توانیم جایی پیدا کنیم. قوچ را به این درخت ببند و برو مقداری چوب خشک پیدا کن و بیاور تا کبابش کنیم!»

بوکی گفت: «خوب، می‌روم، اما من این جا را خوب نمی شناسم. تو، برای این که گم نشوم، باید پس از دور شدنم نی لبک بزنی تا من پس از جمع کردن چوب خشک بتوانم به صدای آن خود را دوباره به این جا برسانم.»

لوک نی لبک خود را از توبره اش بیرون آورد و به بوکی گفت: «بسیار خوب!»

بوکی به میان جنگل رفت. لوک بوکی را به جایی برده بود که چوب خشک بسیار کم و بریدن آن ها دشوار بود. تا کفتار ناپدید شد، خرگوش قوچ را از درخت باز کرد و همچنان که نی لبک می‌نواخت، کم کم از جای خالی از درخت جنگل دور شد. گاه گاهی هم می‌ایستاد و چنین می‌خواند:

«لوک دوستی است وفادار و

قوچ بزرگ بوکی را نگهداری می‌کند؛

قوچی زیبا، سفید و بلند شاخ!»

از دور صدای بوکی به گوش لوک می‌رسید که می‌گفت: «لوک، کجا هستی؟ صدای نی لبک بزحمت به گوش من می‌رسد. من پشتم زیر بار چوب های خشکی که جمع کرده ام خم شده است!»

لوک همچنان نی لبک می‌زد و از جایی که با بوکی قوچ را به درخت بسته بود مرتباً دور می‌شد.

- لوک، مثل این که صدای نی لبک تو از جای دوری به گوش من می‌رسد، در حالی که من نباید زیاد از تو دور شده باشم!

در این موقع خرگوش به جای خالی از درختی رسید که شباهت بسیار به جای اولشان داشت و قوچ را به درختی بست و سرگرم آواز خواندن شد.

سرانجام بوکی، که بسیار خسته و کوفته و پشتش زیر بار شاخه های خشک خم شده بود، به نزد لوک رسید. قوچ خود را دید و خیالش راحت شد، ولی بسیار متعجب شد که دید بعضی از مناظر محل تغییر کرده است.

به لوک گفت: «رفیق، چرا جایت را عوض کرده ای؟»

خرگوش جواب داد: «من از جای خود تکان نخورده ام. خوب دور و برت را نگاه کن، آیا این همان درختی نیست که قوچ را به آن بسته بودی؟ بالای سرت را نگاه کن، راه شیری را نگاه کن، آیا این جاده‌ی ستاره نشان همان نیست که بالای سر ما قرار داشت؟»

بوکی گفت: «راست می‌گویی، شاید به سبب سنگینی باری که بر دوش خود داشتم راه به چشمم دور و درازتر آمده است!»

لوک از او پرسید: «آیا برای آتش زدن چوب های خشک فکر آتش را هم کرده ای؟»

بوکی با تأسف قبول کرد که لوک راست می‌گوید و او آتش را فراموش کرده است. اما آتش از کجا پیدا کند؟

لوک گفت: «آن آتش را آن سوی جنگل می‌بینی! زود بدو نیمسوزی از آن جا بردار و به این جا بیاور! من هم از قوچ نگاهداری می‌کنم.»

بوکی دوباره دوان دوان دور شد تا آتش بیاورد، اما پیش از رفتن به لوک سفارش کرد که باز هم نی لبک بزند تا او بتواند به صدای آن نزد او بازگردد. لوک به محض دور شدن بوکی آواز خود را از سر گرفت و چنین خواند:

«بوکی رفته است آتش بیاورد

و با آن چوب خشک ها را آتش بزند و

در آن آتش قوچ را کباب کند،

قوچ زیبای سبز چشمی که

براستی شایسته‌ی خاله ام بوکی است!»

کفتار بسیار خوشحال بود که دوستی چنان مهربان پیدا کرده، اما لوک هم وقت را بیهوده تلف نکرد و طناب قوچ را از درخت باز کرد و نی لبک زنان دور و دورتر رفت.

بوکی، پس از آن که نیمسوزی از آتشگاه برداشت، راه بازگشت در پیش گرفت و گوش خوابانید و ناله کنان گفت: «لوک، رفیق لوک، من دیگر تقریباً صدای نی لبکت را نمی شنوم. نکند راه را گم کرده باشم!»

لوک نی لبک خود را بلندتر نواخت و بوکی را دلداری داد.

پس از چند لحظه بوکی دوباره فریاد زد: «لوک، لوک عزیز! نیمسوز پشتم را می‌سوزاند و من طاقت تحمل سوزش آن را ندارم. نی لبکت را بلندتر بزن تا راهم را پیدا کنم!»

خرگوش جای خالی از درخت دیگری، که شباهت بسیار به جای اول داشت، پیدا کرد و قوچ را به درختی بست و تند و تند مقداری چوب خشک، که در آن جا فراوان بود، گردآورد و یک جا توده کرد.

وقتی کفتار خسته و کوفته، که پوستش را هم نیمسوز می‌سوزانید و کباب می‌کرد، نزد خرگوش برگشت، لوک به او گفت: «چرا این قدر طول دادی؟ چرا این همه دیر کردی؟ مثل این که گوش هایت خوب نمی شنود!»

- اما این بار یقین دارم که تو جای خود را تغییر داده ای. این همان درختی نیست که من قوچ را به آن بسته ام!

- راست می‌گویی. من برای این قوچ را از آن درخت باز کردم و به این درخت بستم که درخت اولی زیاد محکم نبود. اما توده‌ی چوب خشک ها را نگاه کن، کهکشان را بر بالای سرمان نگاه کن، آیا این همان راه نیست که زیر آن توقف کرده بودیم؟

- چرا، چرا، اما یقین من راه را گم کرده بودم. آخر نمی دانی این نیمسوز چقدر پوستم را می‌سوزانید.

- خوب دیگر زود باش تو آتش درست کن تا من هم قوچ را بکشم. دارم از گرسنگی و خستگی می‌میرم!

- اما، بگو ببینم فکر نمک را هم کرده ای؟

- نه، فکرش را نکرده ام. اما اهمیتی ندارد، گوشت را بی نمک می‌خوریم!

- چه می‌گویی، رفیق، کمی فکر بکن. تو بهترین و زیباترین قوچ فوتا را داری، حیف نیست گوشت او را بی نمک کباب کنی و بخوری؟ شاید دیگر تا آخر عمر چنین تکه‌ی خوبی دستت نیفتد. حیف است که آن را بی نمک بخوری.

لوک چندان در این باره داد سخن داد که بوکی قانع شد برود و نمک پیدا کند.

- اما نمک از کجا پیدا کنم؟

- دریاچه‌ی خشکی در این نزدیکی هاست. زود به آنجا برو و مقداری نمک بردار و بیاور!

این بار هم لوک قوچ را باز کرد و نی لبک زنان او را دورتر برد.

ممکن است بپرسید که لوک چرا این کارها را می‌کرد. جواب این است که خرگوش بی آن که کفتار بفهمد کم کم به سرزمین خود نزدیک می‌شد. در آن جا همه‌ی دوستان او، بهترین خرگوشان آن سرزمین، جمع بودند و می‌توانستند به اجرای نقشه‌ی او کمک کنند این بار وقتی لوک خود را به جای خالی از درخت دیگری در جنگل رسانید و قوچ را به تنه‌ی درختی بست، با سرزمین خویش بیش از چند گام فاصله نداشت.

بوکی که می‌دید هر چه تندتر می‌آید به لوک نمی رسد ناله کرد که: «لوک، دیگر تردیدی ندارم که تو این بار جای خود را عوض کرده ای. این دریاچه بیش از چند قدم با جایی که در آن توقف کرده بودیم فاصله نداشت. من نمک جمع کرده ام، اما صدای نی لبک تو را بزحمت می‌شنوم!»

- بوکی، بیا، بیا، این طرف! این بار دیگر کاری نداری. کم و کاستی نداری و رنج هایت پایان یافته است و می‌توانی با خیال راحت قوچ را کباب کنی و بخوری!

بوکی یک بار دیگر از دیدن جایی که لوک قوچ را به درخت بسته بود تعجب کرد، اما این بار هم لوک با نشان دادن کهکشان او را قانع کرد که از جای خود دور نشده است.

- اگر ستاره های آسمان جای خود را تغییر داده اند، من هم جای خود را تغییر داده ام!

بوکی پس از چند دقیقه آسودن، قوچ را کشت و پوستش را کند و به سیخش کشید و آن را روی آتش، که زبانه می‌کشید، نهاد تا کباب بشود. آن گاه رو به خرگوش کرد و گفت: «حالا دیگر به وجود تو احتیاجی ندارم، می‌توانی زحمت کم کنی و از این جا بروی! من این همه زحمت کشیده ام که قوچ را به تنهایی بخورم. زود تا استخوان هایت را خرد نکرده ام از این جا برو!»

لوک از روی دوراندیشی و احتیاط اعتراضی نکرد و از شغال دور شد، اما نی لبک خود را بر لب نهاد و آن را به نوا درآورد و چنین خواند:

«بوکی قوچ پولوی چوپان را ربوده

قوچی که بهترین قوچ گله‌ی اوست

قوچی که پولو او را در کلبه‌ی خود و در کنار خود نگاه می‌داشت!»

بوکی زوزه کشید که: «خفه شو، خرگوش بدجنس!»

اما خرگوش همچنان به خواندن آواز ادامه داد:

«پولوی چوپان جنگاوران را به کمک خواسته

همه از فوتا به کمک او می‌آیند

من صدای هزاران سوار جنگاور را می‌شنوم که بدین سو اسب می‌تازند!»

گوسفند روی آتش کباب می‌شد و بوی خوش کباب فضای جنگل را پر کرده بود؛ اما بوکی از شنیدن این خبر به ترس و لرز افتاد.

لوک آهنگ رزمی خرگوشان را در نی لبک خود نواخت. نوای نی لبک در همه جای جنگل طنین انداخت و به گوش خرگوشان رسید. خرگوشان به یک دم از لانه های خود بیرون دویدند و پای بر زمین کوبیدند و صدای پای اسبان را در حال تاخت و تاز تقلید کردند.

لوک به بوکی نزدیک شد و گفت: «خاله بوکی، من سواران فوتا را دیدم که به این طرف می‌آمدند. آیا تو صدای پای اسبان آنان را نمی شنوی؟ آنان از هزار سوار هم بیشترند و می‌خواهند اهانتی را که تو با ربودن قوچ مقدسشان به آنان کرده ای تلافی کنند!»

بوکی، که می‌دید از یک طرف باید آن لقمه‌ی چرب و نرم را از دست بدهد و از طرف دیگر ممکن است گرفتار سواران فوتا بشود و به قتل برسد، برای آخرین بار با حسرت کباب را که آماده می‌شد بو کرد و آن گاه شتابان در تاریکی شب ناپدید شد. از ترس می‌دوید و دمی در جایی نمی ایستاد، چه می‌پنداشت صدای پای سواران را پشت سر خود می‌شنود.

لوک نی لبک را از دهان خود برداشت و همه‌ی یاران خود را در کنار کباب قوچ دیگر گرد آورد.

دیگر شما خود حدس بزنید که او و یارانش، در زیر راه شیری آسمان، آن شب چه سور و سروری داشتند!

پی‌نوشت‌ها:

1- Poulo

3- Fouta- Toro ناحیه ای در سواحل شط سنگال

 

 

لینک به دیدگاه

05624.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

باید اول دیار(1) را به شما بشناسانم! دیار، یعنی سنجاب، را در سنگال موش نخلی می‌خوانند. حال آن که او نه موش است و نه کلم نخل (2) می‌خورد. دیار سنجاب زیبای خاکستری رنگی است که دمی انبوه دارد و پوست پر پشمش با چند خط سفید خوشرنگ آراسته است. دیار در دشت های بزرگ، بر علفزاران و ریگ ها یا خارستان ها می‌گردد، دانه‌ی گیاهان را می‌خورد و در لانه های خوش نما زندگی می‌کند. او را در همه‌ی ساعت های روز می‌توان دید که راست به پیش می‌دود و روی ریگزار دنباله‌ی سنگین خود را، که همان دم انبوهش باشد، به دنبال خود می‌کشد، گاه می‌ایستد و می‌نشیند و بدنش را بالا می‌کشد و گوش می‌خواباند و به شنیدن کوچک ترین صدایی پا به گریز می‌گذارد و دم چتری خود را چون دوکی تیز می‌گرداند.

اما داستانی که می‌خواهیم برای شما بگوییم در زمانی اتفاق افتاده که دیار نیز مانند همه‌ی جانوران حرف می‌زد و چون همه‌ی همشهریان جمهوری بزرگ جنگل و چمنزاران آزادانه زندگی می‌کرد.

روزی دیار و تیل، شغال، که جانور چندان قابل اعتمادی نبود، با هم گردش می‌کردند. دیار هم مثل پسر عموی خود، لوک، از گول زدن و دست انداختن دیگران لذت می‌برد.

باری دیار و تیل با هم به راه افتاده بودند تا بروند و در جشن بزرگ سالانه‌ی جانوران صحرا شرکت کنند. این جشن در فرلو برپا می‌شد و در آن جا جانورانی که از تشنگی واهمه ای نداشتند و به اندک چیزی قناعت می‌کردند می‌توانستند دوام بیاورند.

دو همراه، چون به نزدیکی اردوگاه ریگزار، که بنا بود جشن در آن جا برگزار شود، رسیدند، پای یک از چند تک درختی که در آن ناحیه دیده می‌شد ایستادند. هر یک از آنان در راه ذخیره‌هایی برای خود فراهم آورده بود. می‌دانید که سنجاب به دوراندیشی نامبردار است. سنجاب ما هم مانند همه‌ی همجنسان خود دوراندیش بود و ذخیره‌هایی برای فصل خشکی و نایابی سال گرد می‌آورد تا به سختی و گرسنگی دچار نشود. دیار کیسه‌ی بزرگی پر از پسته‌ی زمینی با خود آورده بود و تیل هم قول داده بود که در راه گوشت تهیه و ذخیره‌ی غذا را تکمیل کند. اما شغال با چنان حرص و ولعی شروع به خوردن پسته های زمینی کرد که خیلی زود کیسه‌ی سنجاب خالی شد و سنجاب را به نگرانی انداخت. او به شغال می‌گفت: «تیل، ما باید ذخیره‌ی غذای خود را خوب نگاه داریم و آن را به جانوران بی‌احتیاطی که با دست خالی به جشن بزرگ می‌آیند نشان ندهیم!»

تیل که می‌دید دیار هر شب می‌خوابد ولی او، بیدار می‌ماند و پرسه می‌زند، با خود گفت که هر قدر دلش بخواهد می‌تواند از ذخیره ای که سنجاب تهیه کرده بخورد و از این روی به او جواب داد: «راست می‌گویی، من هم با تو هم عقیده ام!»

روزی تیل گوسفند چاقی شکار کرد و دو دست قسمت کوچکی از گوشت آن را خوردند. سنجاب گفت: «اگر از من می‌شنوی بهتر است بقیه‌ی گوشت گوسفند را در جایی پنهان کنیم!»

شغال گفت: «بسیار خوب آن را زیر ریگ ها پنهان می‌کنیم!»

- نه، این کار درست نیست، زیرا پسرعمویت بوکی، کفتار، بوی آن را می‌شنود و خیلی زود آن را از زیر زمین بیرون می‌آورد و می‌خورد، بهتر است که آن را روی این درخت پنهان کنیم تا از دسترس دیگران دور باشد.

- چطور می‌توانیم این کار را بکنیم! من که نمی توانم از درخت بالا بروم، تو هم که زورت نمی رسد که به تنهایی آن را روی درخت ببری!

سنجاب هوشمند در جواب او گفت: «این که غصه ندارد، تو با دندان های تیز خود این گوشت را پاره پاره می‌کنی و من آن پاره ها را یک یک برمی دارم و از درخت بالا می‌روم و روی شاخه ها و خارهای آن می‌آویزم!

همین کار را هم کردند، تیل لاشه‌ی گوسفند را پاره پاره کرد و دیار پیاپی از درخت بالا رفت و پاره گوشت ها را بر شاخه های آن آویخت.

دو دوست، پس از آن که پاره های گوشت را بر شاخه های درخت آویختند، راه خود را دوباره در پیش گرفتند و خود را به جشن، که تازه آغاز شده بود، رسانیدند. گوئه لم (3)، شتر، با بچه های خود از صحرا، نیانگور (4)، مار صحرای ریگزار، کاکاتور (5)، آفتاب پرست، باندویلی (6)، شترمرغ، که پاهایش هرگز از دویدن خسته نمی شود، نیز در آن جا بودند.

دیار، پس از آن که با همه‌ی دوستان و آشنایان احوالپرسی کرد و ساعت ها به نوای دیوانه کننده‌ی تام تام رقصید، خسته شد و رفت و خوابید. تیل وحشی، که دمی او را از چشم دور نمی داشت، به سوی ذخیره‌ی گوشت رفت، اما چون به زیر درخت رسید و با خود گفت: «عجب احمقی بودم، چطور می‌توانم شکم خود را با این گوشت ها پر کنم؟ همه‌ی آن ها بالای درخت بر شاخه ها آویخته است و من هم که نمی توانم از درخت بالا بروم!» و به ناچار پای درخت دراز کشید و خوابید و منتظر ماند تا رفیق همراهش به آن جا بیاید.

سپیده دمان سنجاب بیدار شد و دست و روی خود را شست و سبیل هایش را تاب داد و پشم های چربش را تکان داد و آن گاه تاپ تاپ به طرف درخت دوید. تیل که صبر و حوصله اش سر رفته بود و در جواب سلام سنجاب او را به باد سرزنش گرفت و غرولند کرد که «کجا بودی؟ من دارم از گرسنگی می‌میرم! حالا دیگر معطل نکن و زود از درخت بالا برو و چند پاره گوشت پایین بینداز!»

سنجاب به چالاکی از درخت بالا رفت و در برابر دو ران بزرگ گوسفند ایستاد و آرام آرام شروع به کندن و خوردن آن ها کرد!

شغال فریاد زد: «آهای رفیق! چند تکه‌ی خوب هم برای من پایین بینداز و فراموش مکن که این گوشت مال من است نه مال تو!»

- مگر یادت رفته که کیسه‌ی پسته‌ی زمینی مرا، بی آن که فکر کنی مال کیست، خالی کردی؟ وقتی تو بی آن که فکر فردا را بکنی هر چه به دستت می‌افتد می‌خوری معلوم می‌شود که می‌توانی همیشه غذایی از هر جا شده برای خود پیدا کنی! اما من چنین استعدادی ندارم و هیچ دلم نمی خواهد در این جا از گرسنگی بمیرم. من این گوشت ها را به عوض پسته های زمینی خود برمی دارم!

تیل، که از خشم دیوانه شده بود، به تنه‌ی درخت حمله کرد، پوست آن را جوید، کله بر آن کوبید و کف بر لب آورد و بنای ناسزا گفتن و داد و فریاد کردن نهاد، اما دیار با خونسردی بسیار سرگرم خوردن غذای خود بود و اعتنایی به او نمی کرد، سرانجام تیل دید که کار از کار گذشته و ماندن زیر درخت فایده ای ندارد و بهتر است برود و در آن اطراف بگردد شاید شکار کوچکی به چنگ بیاورد. سنجاب هم تا دید او از درخت دور شده، کیسه اش را با بهترین پاره های گوشتی که از لاشه‌ی گوسفند باقی مانده بود و پر کرد و راه بازگشت در پیش گرفت.

پس از آن روز موشان نخلی از شغال ها می‌گریزند و هر وقت شغالی در دشت می‌بینند به لانه های گود خود پناه می‌برند.

پی‌نوشت‌ها:

1- Diar

2- Chou Palmiste، جوانه‌ی بزرگی است که بالای درختی از نوع خرما به نام پالمیست ( Palmiste) می‌روید و چون به کلم شباهت دارد آن را کلم نخلی می‌گویند. – م .

3- Guélém

4- Niangor

5- Kakator

6- Bandioli

 

 

لینک به دیدگاه

05623.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

فصل باران‌های زمستانی نزدیک می‌شد. شبی لوک، خرگوش، در چمنزاران خزان، دیده‌ی کنار جنگل پی غذا می‌گشت که ناگهان صدایی به گوشش رسید. از رفتن باز ماند و روی پاهای عقبی خود ایستاد و با هوشیاری و احتیاط غریزی گوش خوابانید و دور و برش را نگاه کرد. دید زنی جوان نوزاد برهنه ای را پای لانه‌ی موریانه ها بر زمین نهاد و آن گاه روی به بچه کرد و گفت: «فرزند، مرا ببخش! من نه به میل و دلخواه خود، بلکه به فرمان خدایان تو را در این شب ماه نو در این جا می‌گذارم تا سرنوشتی را که خدایان برای تو تعیین کرده اند پیدا کنی. دریغ و درد که ناچارم از تو دور شوم!»

مادر با چشم گریان و دل بریان از آن جا دور شد و بی آنکه برگردد و پشت سر خود را نگاه کند به سوی دهکده رفت و ناپدید شد.

لوک با خود گفت: «واقعه‌ی شگفت انگیزی است! چگونه مادری فرزند دلبند خود را شب در چمنزار رها می‌کند؟ بوکی، کفتار، یا تیل (1)، شغال، اگر این بچه را در این جا ببینند یک لقمه‌ی چربش می‌کنند!»

ناگهان نوزاد گریه و زاری آغاز کرد و لوک نزدیک او رفت و بر غم بد گمانی غریزی خود به او گفت: «کوچولو، گریه مکن. گونه (2) کوچولو! لوک این جاست و تو را یاری و نگهداری می‌کند.»

بچه گفت: «من خیلی کوچکم، تازه پا گرفته ام و راه می‌روم! نمی دانم چرا مادرم، که با من بسیار مهربان بود، مرا در این جا رها کرده است!» و با این سخن لوک را غرق بهت و حیرت کرد.

لوک گفت: «بی گمان روزی سبب این کار را می‌فهمیم، اما حالا باید برای امشب تو پناهگاهی پیدا کنیم! گونه‌ی کوچولو، پشت من سوار شو! چاره ای نیست جز این که خود را به ستاره‌ی اقبال تو بسپاریم!»

پس از آن که لوک ربع ساعتی راه رفت، بچه که پشت او جایش بسیار گرم و نرم بود به خواب گرانی فرو رفت.

در آن دم، که خرگوش با خود می‌اندیشید آن کودک بی کس را چه کند و کجا ببرد، ناگهان کنار جنگل چشمش به سه شیر بچه‌ی کوچک افتاد که کنار هم خوابیده بودند و از گرسنگی دهن دره می‌کردند. هنوز مادرشان از شکار برنگشته بود.

لوک آهسته و آرام بار خود را پایین آورد و بچه شیران را این سو و آن سو کرد و گونه‌ی کوچولو را، که هنوز درخواب بود، میان آنان، بر زمین نهاد و با خود گفت: «ببینم چه می‌شود.» و آن گاه در آن نزدیکی ها در پس لانه‌ی موریانه ای پنهان شد.

ماده شیر با غرشی چند بازگشت خود را اعلام کرد. نزد نوزادان خود آمد، آنان را بویید و لیسید و با گونه‌ی کوچولو همچون بچه های خویش رفتار کرد. آن گاه دراز کشید و پستان های پر شیر خود را در دهان شیر بچگان گرسنه نهاد. شیر بچگان با ولع بسیار به مکیدن آن ها پرداختند و بچه‌ی آدمیزاد نیز بی کوچک ترین دشواری و رنجی از پستان آن دایه‌ی بخشنده و کریم شیر نوشید و سیر شد. بعد همه‌ی آنان رفتند و در غاری که در آن نزدیکی ها بود، زیر نگاه‌های مهربان ماده شیر خوابیدند.

لوک، پس از آن که خیالش از طرف نوزاد انسان راحت شد، گردش شبانه‌ی خود را از سر گرفت.

گونه‌ی کوچولو، که شریک زندگی شیر بچگان شده بود، با آنان بازی می‌کرد، به سینه‌ی خود می‌زد و بر زمین می‌غلتید و معلق می‌زد و کشتی گرفتن و دفاع از خویشتن را یاد می‌گرفت. شیر ماده به بچه‌ی آدمی زبان شیران را می‌آموخت و از دیدن پیشرفت ها و زیرکی ها و هوشمندی های او غرق حیرت و خشنودی می‌شد. بچه نیز زبان مردمان را به مادر خوانده‌ی خود می‌آموخت. او بچه ای بسیار مهربان و دوست داشتنی بود و ماده شیر او را حتی بیش از بچه های خود دوست می‌داشت. اما بچه های شیر زودتر از گونه‌ی کوچولو بزرگ شدند. گونه به هر یک از آنان نامی داده بود: بدخوترینشان را سرینی سوخور (3)، یعنی شریر، نام داده بود. شیر بچه‌ی دیگر را که به همه حمله می‌کرد سرینی موگاندی (4)، یعنی ناشکیبا، می‌خواند. اما بچه شیر سوم را که شیر بچه ای ملایم و آرام بود سرینی تینه (5)، یعنی با گذشت، صدا می‌کرد.

زمستان گذشت و خورشید آخرین بخارهای آب را جذب کرد. جنگل و چمنزار سبز و خرم شد و مرغان و چارپایان در آن شادی و خرمی از سر گرفتند.

شامگاهی گونه‌ی کوچولو با تعجب بسیار نوای هالامی (6) را، که نام کمانچه سنگالی است، شنید. هالام لالایی ای را که مادر راستینش در بچگی برایش می‌خواند، می‌نواخت. گونه‌ی کوچولو، بی آن که بداند چرا، از آن نوا سخت به هیجان آمد و پنهانی به سوی لانه‌ی موریانه ای که می‌پنداشت نوای موسیقی از آن جا می‌آید رفت. عجب !این لوک بود که در آن جا ایستاده بود و با هنرمندی بسیار کمانچه می‌زد. پسر انسان با شادمانی و احترام بسیار نزد او رفت. لوک از او پرسید: «گونه‌ی کوچولو، بگو ببینم آیا خوش و خرم هستی؟ من فراموشت نکرده ام و آمده ام خبری از تو بگیرم.»

گونه گفت: «شیر ماده با من بسیار مهربان است و خیلی دوستم دارد، اما من از برادران شیرم می‌ترسم. دو تن از آنان شریر و حسودند، مرا مسخره می‌کنند که پوستی نرم و لطیف دارم و مثل آنان چنگ و دندان تیز ندارم و وقتی مادرشان در کنارشان نیست تنه و کتکم می‌زنند!»

لوک گفت: «غم مخور، من چیزی به تو می‌دهم که هر وقت احتیاج پیدا کردی با آن از خود دفاع کنی. این چوب دستی را از من بگیر و نگاه دار. هر گاه در سختی و بدبختی بیفتی از تو دفاع می‌کند. کافی است به آن بگویی چوبدستی کمکم کن! و چوبدستی کار خود را می‌کند. این هم کمانی است با چند تیر!»

پسرک گفت: «اما شیر بچه ها اگر این سلاح را ببینند ناراحت می‌شوند!»

- به آنان بگو که این اسباب بازی است، بعد هم این طور زه کمان را بکش و رها کن تا صدایی مانند صدای ساز از آن بلند شود! گوش کن زه کمان چه صدای خوبی دارد! چوبدستی و کمان را روی درختی پنهان کن و چنین وانمود کن که هر روز مشق ساز زدن می‌کنی! با نوایی که از زه کمان بلند می‌شود آوازی هم بخوان!

گونه‌ی کوچولو باید مشق تیراندازی می‌کرد. لوک، که تیرانداز ماهری بود، به او یاد داد که چگونه کمان را به کار می‌برند و تیراندازی می‌کنند. بچه‌ی هوشمند هم در یک ربع ساعت تیراندازی را به خوبی یاد گرفت.

شب دو دوست، یعنی گونه‌ی کوچولو و خرگوش، پس از گفت و گویی دراز و شیرین از یکدیگر جدا شدند و چون کودک به کنام شیر رفت دید که مادرش بسیار نگران است و سرینی سوخور به او می‌گوید: «مادر، من نمی فهمم چرا این همه از دیر کردن این موجود زشت دلواپس و نگران شده ای؟ شاید بوکی او را، که موجودی شوم و بی دفاع است، گرفته و خورده است!»

شیر ماده در جواب او گفت: «بس کن، خفه شو! او از همه‌ی شما بهتر است! زور و نیرو همه چیز نیست. گونه‌ی کوچولو از همه‌ی شما باهوش‌تر است و هیچ دور نیست که روزی آقا و سرور شما شود!»

د راین موقع پسرک بیدار شد و مادر او را سخت به باد سرزنش گرفت و گفت: «کجا بودی؟»

- سرگرم ساختن این عصا و این کمانچه بودم!

آن گاه با انگشت بر زه کمان زد و آن را به صدا درآورد و آواز دل انگیزی را که لوک یاد گرفته بود سر داد.

فردای آن روز گونه‌ی کوچولو از درختی بالا رفت و کمان و تیرهای خود را در آن پنهان کرد، زیرا می‌دانست که بچه های شیر نمی توانند از درخت بالا بروند و آن ها را بردارند، اما چوبدستی را پیش خود نگاه داشت و آن را دمی از خود جدا نکرد.

زندگی ادامه یافت و پسرک چندان زیرک و هوشمند بود که هرگز به برادرانش بهانه‌ای برای تحریک شدن نمی‌داد.

شامگاهی که شیر بچگان سرگرم تمرین شکار بودند ماده شیر به کنام خویش بازگشت و به گونه‌ی کوچولو گفت: «پسر عزیزم! شکار افکنان به من حمله کردند. این تیر را که در پهلویم نشسته ببین! زخم آن چندان عمیق نیست، اما من، که زبان مردمان را از تو آموخته‌ام، شنیدم که یکی از شکار افکنان به دیگری می‌گفت این تیر زهرآگین است و تا شب ماده شیر را می‌کشد!»

گونه‌ی کوچولو آهسته و آرام اشک ریخت، زیرا می‌دانست که ماده شیر راست می‌گوید.

شیر ماده به سخن خود چنین افزود: «پسر عزیزم، می‌دانم که تو از دیگر فرزندانم عاقل تر و با هوش تری. من حالا بلند می‌شوم و به وسط جنگل می‌روم تا مانند نیاکانم دور از همه بمیرم! بچه هایم را به تو می‌سپارم. به آنان بگو که من به مسافرت رفته ام. آنان پس از چند هفته مرا فراموش می‌کنند!»

- مادر جان، من هرگز تو را فراموش نمی کنم، اما از سرینی موگاندی و سرینی سوخور می‌ترسم، زیرا آنان بسیار آزارگر و تندخویند.

- مادر جان، من هم همین طور! اما تو هر طور که می‌توانی از خود در برابر آنان دفاع کن، من تو را بیش از آنان دوست می‌دارم!

ماده شیر در تاریکی شب ناپدید شد و دیگر به کنام خود باز نگشت.

فردای آن روز گونه‌ی کوچولو با برادران بدخو و شریر خود درافتاد. چند روزی به هر نحوی بود گذشت. شیر بچگان هنوز در شکار افکنی چیره دست و توانا نشده بودند. پسرک در غیبت آنان کمان خود را که بر شاخه‌ی درختی آویخته بود برمی داشت و به شکار می‌رفت و با آن آهویی شکار می‌کرد و شب آن را به شیران گرسنه، که دست از پا درازتر از شکار برمی گشتند، می‌داد؛ اما شامگاهی که گونه‌ی کوچولو نتوانسته بود شکاری بیفکند و برای آنان بیاورد شیر بچگان گرسنه، که باز هم دست خالی برگشته بودند، چون طعمه ای برای خوردن نیافتند سخت خشمگین شدند و پسرک بیچاره را به باد ناسزا گرفتند. سرینی موگاندی بر سر او داد زد که: «- تو که کاری برای ما نمی کنی چگونه انتظار داری که ما از تو نگهبانی و پشتیبانی بکنیم؟ حالا دیگر مادرمان هم در این جا نیست که هوادار و پشتیبانت باشد!»

سرینی سوخور گفت: «باید تکلیف خود را با این پسرک بدبخت روشن کنیم! بیایید این بدبخت را پاره پاره کنیم و بخوریم و گرسنگی خود را فرو نشانیم!»

چون گونه‌ی کوچولو دید که دو شیر بچه‌ی شریر می‌خواهند به روی او بپرند و پاره پاره اش کنند، فریاد زد: «چوبدستی لوک، به دادم برس!»و تا این کلمات از دهانش بیرون آمد، چوبدستی در زمین فرو رفت و گونه‌ی کوچولو را روی خود نشانید و بلند شد و بلند شد تا او را از دسترس شیران دور کرد.

در این موقع سرینی تینه خود را به میان انداخت و به دو برادر خود گفت: «چرا می‌خواهید این کودک کوچک را بخوریم؟ با خوردن او که گرسنگی ما فرو نمی نشیند. او باز هم می‌تواند به شکار برود و برای ما طعمه بیاورد. بهتر است او را از دست ندهیم و برای خود نگاه داریم، زیرا اگر او نباشد دیگر طعمه ای نخواهیم داشت!»

دو شیر بچه‌ی شریر، پس از غرشی چند، پیشنهاد برادر آرام خود را پذیرفتند و به گونه گفتند که حاضرند او را نکشند و نخورند، اما به این شرط که او هر روز شکاری برای آنان بیاورد.

پس از این قول و قرارهاپسرک از روی چوبدستی، که دوباره کوچک و کوتاه شده بود، پایین آمد.

هفته ها گذشت و پسرک نیز مانند شیر بچگان بزرگ شد و جوانی برومند و نیرومند و تیزهوش و چالاک گشت. او هر روز برای شیران گرسنه شکاری می‌آورد و شکمشان را سیر می‌کرد. با این همه هر روز که می‌گذشت بیشتر احساس حقارت می‌کرد که برده و نوکر شیران جوان خودپسند و زود خشم و نمک ناشناس و بی ادب است.

روزی پسرک با خود گفت: «چطور است بروم و با لوک در این باره مشورت کنم.»

پس چنین کرد و روزی که شیران بیش از روزهای دیگر به آزار او کوشیده بودند رفت وکنار لانه‌ی موریانه ها نشست و به خواندن لالایی ای که از لوک آموخته بود پرداخت. ناگهان از دور نوای نی لبکی، در جواب آواز او، بلند شد. پسرک به طرفی که نوای نی لبکی می‌آمد رفت و دوست خود را، که در بوته ای پر خار پنهان شده بود، پیدا کرد. او به لوک گفت: «از دیدن تو بسیار شاد و خرسند شدم. راستی، باید کمکم کنی تا از چنگ این شیران شرزه بگریزم. می‌ترسم که در خواب به روی من بپرند وخفه ام کنند. حالا دیگر هیچ امیدی ندارم که بتوانم از دست آنان جان سالم به در ببرم، زیرا تا از کنام آنان دور می‌شوم به دنبالم می‌آیند و مرا پیدا می‌کنند و بازمی گردانند.»

لوک گفت: «من هم چون تو فکر می‌کنم. حالا دیگر وقت آن رسیده که تو خود را از چنگ سروران آزارگرت برهانی و برای این کار یک راه بیش نداری: باید یا آنان را بکشی یا فرمانبردار خود گردانی. من از زادگاه تو می‌آیم. امیر آن جا مرده و فرزند و جانشینی هم ندارد. همه می‌گویند که جانشین او به طرز اسرارآمیزی پیدا خواهد شد و من فکر می‌کنم بهتر است تو در این راه بخت خود را بیازمایی!»

آن گاه لوک دو تیر سیاه و یک تیر سفید به گونه‌ی جوان داد و گفت: «تیرهای سیاه زهرآگین و کشنده است. تو باید خشم دشمنان خود را برانگیزی و آنان را با این تیرها بکشی! اما اگر همان طور که به من گفته ای سرینی تینه دوستت دارد و تو هم او را دوست داری و نمی خواهی او را چون دیگران بکشی، هرگاه برای دفاع از برادران خود به تو حمله کرد این تیر سفید را به او بزن. این تیر او را زخمی می‌کند، اما نمی کشد. او فرمانبردار تو می‌شود و هر جا بروی می‌توانی او را با خود ببری.»

پس لوک به جوانک گفت که تا سه روز در آن جا منتظر او خواهد بود. فردای آن روز گونه‌ی جوان به جای این که به شکار برود در کنام شیران ماند و کمانش را هم کنار خود نهاد و همه‌ی روز را خوابید و استراحت کرد.

شیران با شکاری کوچک و ناچیز بازگشتند و چشمشان دنبال طعمه ای که هر روز مرد جوان برای آنان آماده می‌کرد گشت و چیزی ندید. سرینی سوخور گفت: «برای ما چه آورده ای؟»

گونه‌ی جوان گفت: «چیزی برای شما نیاورده ام و از این پس نیز نخواهم آورد. من دیگر حاضر نیستم غلام حلقه به گوش شما باشم، زیرا از هر سه‌ی شما باهوش ترم!»

سرینی سوخور نگاه شررباری به او انداخت و غرید که: «هم اکنون سزای گستاخی تو را می‌دهم!»

جوانک، که به تخته سنگی تکیه داده بود تا شیران نتوانند از پشت به او حمله کنند، کمانش را به طرف آن ها گرفت و با لحنی آرام گفت: «نزدیک نیایید! مادرمان ماده شیر، به من گفته که هر گاه به من حمله کنید باید از خودم دفاع کنم!»

- حالا دیگر مادرمان این جا نیست و من می‌توانم تو را پاره پاره کنم و به سزای گستاخی و بی شرمی ات برسانم!

اما تا سرینی سوخور خواست به روی جوان بپرد، جوان یکی از تیرهای سیاه را، که در کمان نهاده بود، به سوی او انداخت. تیر در سینه‌ی سرینی سوخور نشست و او را بی جان بر خاک انداخت.

سرینی موگاندی، که برادرش را کشته دید، برای گرفتن انتقام او خود را به روی جوان انداخت، اما او نیز به تیر سیاه دیگری دچار شد و از پای درآمد.

شیر سوم اندکی درنگ کرد، اما سرانجام پیش رفت و گفت: «ای فرزند انسان، گمان مبر که شیری از برابر تو می‌گریزد!»

تیر سفید نیز از کمان بیرون رفت و در پهلوی سرینی تینه نشست. تینه ناله ای از درد برآورد و پنداشت که به سرنوشت دو برابر خود گرفتار شده است. از این روی در کنار آنان بر زمین دراز کشید و به گونه‌ی جوان گفت: «چرا قصد جان مرا کردی؟ من که همیشه با تو مهربان بودم و چون دیگر برادرانم قصد جانت را نمی کردم!»

- سرینی تینه، من هم قصد کشتن تو را نداشتم. بدان که تیر سفید که در پهلوی تو نشسته کشنده نیست. من از تو پرستاری می‌کنم و زخمت را می‌بندم و تو را شفا می‌دهم و ما دوباره با هم دو دوست مهربان می‌شویم. اما ناچار بودم در برابر دو برادر دیگرمان از خود دفاع کنم. اگر من آنان را از پای در نمی آوردم آنان مرا می‌کشتند.

آن گاه گونه‌ی جوان به شیر زخمی نزدیک شد و سر او را روی زانوی خود نهاد و یالش را نوازش کرد وتیر را آهسته آهسته از پهلویش بیرون کشید و بر زخم آن مرهم نهاد.

سرینی تینه پس از سه روز بهبود یافت و توانست روی پای خود بایستد و چون دریافت که مرد جوان قصد آزارش را ندارد و بد او را نمی‌خواد با جان و دل دست دوستی به او داد و حاضر شد که همه جا به دنبال او برود.

گونه‌ی جوان به او گفت: «بیا از این جا برویم و بدان را فراموش کنیم! از این پس دوستی ما پایدار خواهد بود و هیچ قدرتی نخواهد توانست آن را به هم بزند!»

آن دو با هم رفتند و به لوک که در آن نزدیکی ها بود پیوستند و آن گاه هر سه با هم به سوی کشور گونه‌ی جوان رهسپار شدند.

آنان پس از چند روز به دروازه‌ی شهر رسیدند. سر و صدای جمعیتی انبوه از شهر به گوششان رسید. مردم در میدان شهر جمع شده بودند و ریش سفیدان به دشواری می‌توانستند آنان را آرام کنند. نجیب زادگان جوان، حوصله شان در انتظار پدید آمدن معجزه و پیدایش جانشین اسرارآمیز امیر سر رفته بود و دلشان می‌خواست یکی از آنان امیر شهر شود و فریاد اعتراض برمی‌آوردند و پای بر زمین می‌کوفتند.

درست در همین موقع لوک وارد شهر شد و ساز خود را به نوا درآورد و چنین خواند:

«بنگرید، معجزه رخ می‌دهد!

گونه‌ی کوچک، فرزند این شهر

که هالل بوگور او را

به قرعه برگزیده

بدین جا می‌آید.

گونه‌ی کوچک بزرگ و نیرومند است،

و گینده، شیر، را

نخستین خدمتگزار خانه‌ی خویش گردانیده است!»

مردمان به شنیدن این آواز نخست شگفت زده به یکدیگر نگاه کردند و سپس به ریشخند با هم گفتند: «باز هم خرگوش می‌خواهد حقه ای سوار کند!»

لیکن به زودی تعجب جای به بهت و بهت جای به فریادهای دیوانه وار داد، چه، مردمان جوان زیبایی را دیدند که کمانی به دست داشت و با گام های استوار پیش می‌آمد و شیر شرزه ای نیز با شکوه بسیار به دنبالش می‌آمد. ناگهان فریاد و هلهله‌ای عجیب از جمعیت برخاست: «این امیری است که امیر در گذشته‌ی ما به جانشینی خود بدین جا فرستاده است!»

پیران قوم با احترام و تکریم بسیار به او درود گفتند و دستش را گرفتند و به کاخ بردند.

گونه‌ی جوان بر تخت امارت نشست و سرینی تینه‌ی نجیب در زیر پاهای او خوابید.

آنگاه لوک روی به مردم نمود و گفت: «امیر شما نیرنگ باز یا بیگانه نیست، بلکه یکی از فرزندان دیار شماست که در کودکی مادرش به فرمان خدایان او را به فرشتگان جنگل سپرد تا برای انجام دادن وظیفه‌ی خود آماده شود. هر گاه مادرش زنده است و او را می‌شناسد پیش بیاید!»

شما هم می‌توانید حدس بزنید که ناگهان همه‌ی مادران گونه را فرزند خود نامیدند، لیکن هیچ یک از آنان نتوانست دلیل بر ادعای خود بیاورد. سرانجام زن روستایی ژنده پوشی پیش آمد و گفت: «بگذارید من سرودی را که در بچگی برایش سروده‌ام بخوانم!»

زن به خواندن لالایی، که گونه‌ی جوان هنوز آن را فراموش نکرده بود و بسیار دوست می‌داشت، آغاز کرد.

گونه از یاد برد که امیر است، از جای برجست و خود را در آغوش آن زن ژنده پوش انداخت.

گونه‌ی جوان و مادرش و برادر خوانده اش شیر، از آن پس با هم زندگی کردند. همه‌ی مردمان او را به سبب خوبی و مهربانی و دلیری و گذشت و دست و دلبازیش به حد پرستش دوست می‌داشتند. اما لوک با این که امیر خیلی خواهش و التماس کرد تا نزد او بماند به دشت بازگشت، زیرا آزادیش را بیش از هر چیزی دوست می‌داشت.

پی‌نوشت‌ها:

1- Till

2- Gouné یعنی آدمیزاد

3- Serigne Sokhor

4- Serigne Mogandi

5- Serigne Tinné

6- Halam

 

 

لینک به دیدگاه

05621.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

لوک با دختر شاهی ازدواج کرد. چگونه؟ معطلتان نمی‌کنم و بی آن که مقدمه چینی کنم داستان را شرح می‌دهم:

زمانی که مردمان و جانوران در صلح و صفا و یگانگی و هماهنگی زندگی می‌کردند و همه به یک زبان حرف می‌زدند، در ساحل رود بزرگ سالوم (1) پادشاه نیرومندی می‌زیست که دختر دم بخت بسیار زیبا و دلربایی داشت. بزرگان و ریش سفیدان کشور به شاه می‌گفتند که باید هر چه زودتر شوهری شایسته برای دختر خود برگزیند و هر یک از مردان درباری ‌‌می‌کوشید در دل دختر شاه جایی برای خود باز کند و خود را شایسته‌ی دامادی شاه نشان دهد. اما شاه، که دختر خود را به حد پرستش دوست می‌داشت، نمی‌خواست دمی‌از وی جدا شود و شتابی در این کار نشان نمی‌داد و چون دیگر نتوانست بیش از این در انتخاب داماد امروز و فردا کند، پس از تفکر و تأمل بسیار نقشه‌ای کشید که تا مدت ها دامادی برایش پیدا نشود. نقشه‌ی او این بود که از خواستگاران دختر خود انجام دادن کار محالی را بخواهد.

در مرکز قلمرو کوچک شاه درخت بائوباب کهنسالی بود آن قدر تنومند که هرگاه پانزده مرد دست به دست هم می‌دادند بزحمت می‌توانستند دستانشان را دور تنه‌ی عظیم آن حلقه کنند. شاه و دخترش اغلب در سایه‌ی این درخت با دوستان خود به گفت و گو می‌نشستند.

روزی شاه رعایای خود را از توانگر و بی چیز به پای این درخت دعوت کرد. همه، از جوان ترین و نجیب ترین رعایا سوار بر اسبان سفیدی که دمشان را با حنا رنگ کرده بودند، تا جوانان پا برهنه‌ی طبقات پایین، از گینده، شیر، سرور جنگل ها، تا بونات (2)، لاک پشت، که یک ماه طول کشید تا خود را به آن جا رسانید و مورماک (4)، موریانه، که درختان را می‌خورد و پوک می‌کند، به آن جا آمدند. خرگوش نیز به آن جا آمده بود، اما، چون همیشه اندیشه‌ی جان خود را داشت، از روی دوراندیشی در گوشه ای ایستاد تا هرگاه کوچک ترین خطری احساس کند پا به گریز نهد.

جشن و شب نشینی با شام مفصلی آغاز شد. زنان پیاپی ظرف های بزرگی را که پر از ارزن و قوس قوس (5) ماهی بود می‌آوردند و برابر مهمانان می‌نهادند. پانصد گوسفند و صد گاو را سر بریده و کباب کرده بودند. چون ماه در آسمان پیدا شد گریو (6) ها، تام تام (7) های خود را به نوا درآوردند و با نوای گوشخراش آن ها در وصف شاه و دختر او، که زیباتر و پاک تر از پرتو ماه بر آب های سفید رود سالوم بود، سرودها و شعرها خواندند.

پس از رقص، شاه از جای برخاست و همه را امر به سکوت و خاموشی داد و آن گاه تصمیم خود را بوسیله‌ی پیشکار خود بدین گونه به اطلاع مهمانان رسانید: «من تصمیم گرفته ام دخترم را به شایسته ترین مرد کشور خود، هر که می‌خواهد باشد، بدهم. اما او باید ثابت کند که به راستی هم تواناترین و نیرومندترین مرد کشور ماست و هم تیزهوش ترین و زیرک ترین آنان و من برای این کار آزمایشی در نظر گرفته ام. هرکس با تیر خود تنه‌ی این درخت مقدس بائوباب را سوراخ کند دخترم زن او خواهد شد. این زورآزمایی در ماه آینده انجام می‌شود.»

این خبر خیلی زود به گوش همه رسید. داماد شاه و شوهر دختر زیبای او شدن آرزوی هه بود، لیکن کار هر کس نبود که تنه‌ی بسیار کلفت بائوباب را با تیر کمان سوراخ کند.

در مهلتی که داده شده بود همه پنهانی خود را برای این آزمایش عجیب آماده می‌کردند. هر کسی می‌کوشید تا کمیاب ترین چوب ها و محکم ترین زه ها را برای ساختن تیر و کمان پیدا کند، یکی با روده‌ی کایمان زه کمان می‌ساخت و دیگری با تسمه ای از پوست گاومیش. همه‌ی آهنگران کشور با سخت ترین و عجیب ترین مواد تیر و پیکان می‌ساختند: یکی با سنگ چخماق، دیگری با عاج فیل، سومی‌با مس، چهارمی‌با آهن، پنجمی‌با دندان کوسه و... همه پنهان از دیگران کار می‌کردند و تیر و پیکان خود را روی درختان بائوباب می‌آزمودند.

آیا به یاد دارید که گفتم لوک، خرگوش، کناری ایستاده بود و به جمعیت نمی‌پیوست؟ بی گمان شما هم پیش خود حدس می‌زنید که او گوش هایش را تکان می‌داد و متفکرانه سبیل هایش را می‌تابید و فکر می‌کرد که چگونه بر رقیبان خود چیره شود. مورماک، موریانه، نیز با غم و درد بسیار به او می‌گفت: « من هرگز نمی‌توانم این امید را داشته باشم که دختر شاه زنم بشود، زیرا نه تنها نمی‌توانم تیر و کمانی به دست بگیرم و هنر نمایی کنم، خانه ای هم ندارم که دختر شاه را در آن نگاه دارم. فرض کنیم که دختر شاه دلش بخواهد زن من بشود مگر می‌تواند در لانه‌ی تیره و تار موریانه زندگی کند؟»

خرگوش در جواب او گفت: « من می‌توانم کمان به دست بگیرم و در تیراندازی نیز دستی دارم، اما در برابر این همه پهلوان جوان و نیرومند مانند عمو گینده یا مام گنی، فیل، چگونه می‌توانم خودنمایی کنم و چه کاری از دستم برمی‌آید؟»

- خوب، بهتر است فکرش را نکنیم!

اما لوک نمی‌توانست در آن باره فکر نکند و به جای آن که مانند دیگران راه خویش را در پیش بگیرد و برود روی به موریانه کرد و گفت: «همین جا بمانیم و غذایمان را بخوریم و بعد این درخت بائوباب را وارسی کنیم، چون در واقع حریف ما همین درخت است.»

لوک غذای خود را خورد و خوابید و شامگاهان بیدار شد و مورماک، موریانه، کارگر خستگی ناپذیر، را دید که به شاخه‌ی خشکی حمله کرده و آن را به گرد و غباری نرم بدل کرده است. خنکی شامگاهان فکر بکر و بدیعی به سر لوک انداخت. لوک از مورماک پرسید: «دوست عزیزم مورماک، بگو ببینم آیا تو نمی‌توانی با همه‌ی افراد خانواده ات به سخت ترین و محکم ترین درختان حمله کنی؟»

موریانه جواب داد: «چرا نتوانم، می‌توانم و خیلی خوب هم می‌توانم! مغز چوب دلخواه ترین غذای من است و هر گاه عده‌ی موریانه ها زیاد باشد هیچ درختی نمی‌تواند در برابر حمله‌ی آنان پا بر جا بماند. ها، فهمیدم چه می‌خواهی بکنی! می‌خواهی از این بائوباب انتقام بگیری، می‌خواهی آن را از میان برداری و نقشه‌ی شاه را نقش بر آب بکنی؟»

لوک گفت: « نه، من هیچ همچو خیالی ندارم، زیرا در این صورت شاه به موریانه ها خشم می‌گیرد و همه‌ی شما را از کشور خود بیرون می‌راند. من نقشه‌ی بهتری دارم!»

- چه نقشه ای؟

- آیا تو می‌توانی خود را به زیر پوسته‌ی تنه‌ی بائوباب برسانی؟

- چرا که نتوانم؟ آسان تر از این برای من کاری نیست!

- آیا می‌توانی بی آن که صدمه و زیانی به پوسته‌ی آن بزنی چوبش را از این سر تا آن سر تنه سوراخ بکنی؟

- این کار هم برای من چندان سخت و دشوار نیست.

- در این صورت دختر شاه زن من خواهد شد و تو نخست وزیرم!

لوک چندین بار به سرزمین مورماک سفر کرد تا همه‌ی کارگران زیر فرمان او را به کنار درخت بائوباب بیاورد. موریانه ها خود را به زیر پوسته‌ی تنه‌ی بائوباب غول آسا رسانیدند و در تنه‌ی نرم آن سوراخی به قطر بشقابی کندند، اما به پوست درخت دست نزدند و آن را سالم باقی گذاشتند.

پس از تمام شدن کار موریانه ها، خرگوش رفت و با نشانی که فقط خود وی از آن آگاه بود، جای سوراخ را روی پوست درخت مشخص کرد.

وقتی ماه تازه در آسمان پیدا شد، موریانه ها کار خود را به پایان رسانیده و به سرزمین خویش بازگشته بودند و کوچک ترین نشانی از کار خود را روی پوست درخت بر جای نگذاشته بودند.

سرانجام روز بزرگ فرا رسید. تا آن روز اجتماعی چنان مهم و چشمگیر درهیچ جای سرزمین سالوم و سین دیده نشده بود. از هر سو خواستگاران با ساز و برگی گرانبها و درخشان، همراه دوستان و یاران، با ارمغان ها و پیشکشی های فراوان به آن جا آمده بودند، شاه در هنگامه و گیرودار و سر و صداهای جانوران گوناگون، شیهه ها و پای بر زمین کوبیدن های اسبان، خروش ها و چنگ و ناخن بر زمین کشیدن های درندگان و ددان، از میان زنانی که آرایش و بزک رنگارنگی کرده بودند و سربازانی که زره ها و جنگ افزارهای درخشانی داشتند، گذشت و رفت و در برابر درخت بائوباب بر تخت نشست. دخترش نیز که زیبایی رویش زیبایی دختران دیگر را ناچیز جلوه می‌داد، در کنار او قرار گرفت. آن گاه شیپورها چندین بار به نوا در آمد و آغاز مسابقه و زورآزمایی اعلام شد.

نخست تواناترین سربازان تیرانداز در برابر بائوباب رده بستند، لیکن تیرهایی که از کمان های ظریف آنان به سوی بائوباب رها شد فقط اندکی در تنه‌ی آن فرو رفت و در آن ماند و از سوی دیگر بیرون نیامد. آن گاه کشتی گیران و پهلوانان با کمان های بزرگ پیش آمدند، تیر در کمان نهادند و به زور و نیروی بسیار زه کمان را کشیدند، چندان که از زور و فشار، ماهیچه های نیرومند پاها و بازوانشان سخت شد و باد کرد، لیکن از آن همه کوشش و زورورزی نتیجه ای جز شکستن یا خم شدن تیرهایشان به دست نیاوردند.

نوبت به عمو گینده رسید و او کمانی بسیار بزرگ به دست گرفت و تیری در آن نهاد و با زور بسیار زه کمان را کشید و تیری به سوی بائوباب رها کرد.

تیر بزرگ، در آن دم که همه‌ی نفس ها در سینه حبس شده بود و همه خاموشی گزیده بودند نفیرکشان رفت و در تنه‌ی بائوباب نشست، لیکن در همان جا ماند از سوی دیگر بیرون نیامد.

آن گاه نوبت مام گنی شد. کمان او نخلی بزرگ بود و تیری که با آن می‌افکند بیش از صد کیلو وزن داشت، همه می‌پنداشتند که او پیروز می‌شود، لیکن اگر چه تیر او درخت بائوباب را به لرزه انداخت، آن را سوراخ نکرد.

شاه خندید و آنان که در آن جا گرد آمده بودند با خود گفتند که دیگر هیچ کس نمی‌تواند کاری را که شاه می‌خواهد، انجام بدهد. آن گاه همه به پچ پچه افتادند و حتی بعضی جرئت یافتند و زبان به اعتراض گشودند و گفتند که شاه نمی‌خواهد دختر خود را شوهر بدهد و از این روی شرطی محال برای خواستگاران قرار داده است و بدین گونه رعایای خود را گول زده است.

در این هنگام لوک ترسان و لرزان پیش آمد. کمان تازه اش را بر گردن انداخته بود و تیری به دست داشت. در برابر شاه سر فرود آورد و زانو زد و گفت: «قربان، من نامدارترین کمانگیر کشور خویشم و اجازه می‌خواهم که در این زورآزمایی شرکت جویم و بخت خود را بیازمایم!»

فریاد تعجب و حیرت از هر سو برخاست که، «ای عجب! آن جا که عقاب پر بریزد از پشه‌ی عاجزی چه خیزد! در جایی که عمو گینده و مام گنی و سربازان و کشتی گیران شاه نتوانستند کاری بکنند، خرگوش ناتوان چه تواند کرد؟ این خرگوش عجب جانور پر مدعایی است!»

شاه روی به خرگوش کرد و گفت: «رفیق لوک، از جرئت و شهامتت خوشم آمد، از این روی به تو هم اجازه می‌دهم که در این مسابقه شرکت کنی و بخت خود را بیازمایی!» و آن گاه روی به جمعیت نمود و گفت: «خاموش!»

لوک پیش بینی کرده بود که همه‌ی کمانگیران و تیراندازان بالای تنه‌ی بائوباب را که نرم ترین و باریک ترین جای آن است، نشانه خواهند کرد.و پیش بینی او درست بود. او به موریانه ها گفته بود که پایین تنه‌ی درخت، یعنی سخت ترین و کلفت ترین جای آن را سوراخ کنند، از این روی آن جا را نشان گرفت و چون جمعیت این را دید به ناشیگری و بی تجربگی اوخندید.

لوک زانو بر زمین زد، تیر خود را آزمود و آن را در چله‌ی کمان نهاد و با همه‌ی نیروی خود زه کمان را کشید و تیر را رها کرد. تیر صفیر کشان به پرواز آمد و در تنه‌ی و رفت و از طرف دیگر پوست آن را شکافت و بیرون آمد.

جمعیت نخست دمی ‌چند از بهت و حیرت بر جای خود خشکید و آن گاه بانگ شادی و آفرین برآورد و در برابر چنین هنری حتی حسودترین کسان نیز زبان ستایش گشود و سر تعظیم فرود آورد. شاه بسیار به حیرت افتاد و ندانست چه بکند. لیکن شاه بود و شاه هرگز نمی‌تواند به قول خود وفا نکند. از این روی لوک را به نزد خود خواند. لوک در برابر او تعظیم کرد و خاموش ایستاد. شاه ما مهربانی بسیار به او گفت: «به قول خودم وفا می‌کنم و دخترم را به تو می‌دهم! ... هیچ باور نمی‌کردم که در کشور خود چنین کمانگیری داشته باشم! من تو را به فرماندهی نگهبانان خاص خود نیز بر می‌گزینم!»

لوک از این سخن بسیار شادمان شد، زیرا می‌دانست که فرمانده نگهبانان خاص شاه تیراندازی نمی‌کند و از این روی دیگر احتیاج به تیراندازی و هنرنمایی تازه ای نخواهد داشت.

شهدخت نیز از داشتن شوهری چنان هنرمند و مهربان و ظریف و آداب دان ناخشنود نبود.

در قصه گفته نشده که آیا این زناشویی برای لوک سعادت آمیز بوده یا نه، همین قدر هست که او یک بار دیگر ثابت کرد که از همه هوشمندتر است.

پی‌نوشت‌ها:

1- Saloum رودی است در جنوب شهر داکار و ناحیه ای نیز بدین نام خوانده می‌شود.

2- Bonate

3- Mor Mak

4- Couscosseغذای اعیان و اشراف آفریقاست که با بلغور و برنج پخته می‌شود و گوشت و ماهی به آن می‌زنند. – م .

5- Griot شاعر و قصه گو و آواز خوان و داستان سرای دوره گرد سنگال.

6- Tam Tam طبل بزرگی است که در آفریقا می‌نوازند.

 

 

لینک به دیدگاه

05622.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

خورشید پس از آن که آخرین پرتو سرخگون خود را بر درخت بزرگ تمرهندی تابید، که در دهکده‌ی کوچک ماهیگیران سر بر آسمان افراشته بود، روی نهان کرد. چند کلبه‌ی محقر که رو به ویرانی نهاده بود، فقر بسیار ساکنان آن دهکده را نشان می‌داد، لیکن سیدو (1) در میان روستاییان تنگدست دهکده از همه تنگدست تر و بی چیز تر بود. سیدو زورقی از پدر به ارث برده بود که با این که چندین بار آن را آب بندی و تعمیر کرده بود، از غایت کهنگی و فرسودگی آب از هر سوی آن بیرون می‌زد و روز به روز بی مصرف‌تر می‌شد.

آن شب سیدو چیزی برای خوردن نداشت و شکمش از گرسنگی قار و قور می‌کرد.

درختی در کنار رودخانه شاخه های خود را به روی آب گسترده بود و روی این شاخه ها پرندگان بسیار آشیانه ساخته بودند. سیدو با خود اندیشید که بهتر است برای فرو نشانیدن ضعف دل بی نوایش برود و از آشیانه‌ی مرغان تخمی چند بردارد و بی درنگ تصمیم گرفت این فکر را عملی کند، پس کارد خود را به دندان گرفت و از تنه‌ی درخت بالا رفت. چون به نخستین شاخه های درخت رسید و خواست از بلا به لای آن ها راهی برای بالا رفتن پیدا کند، کارد از میان دندان‌هایش بیرون آمد و در آب افتاد.

چه بدبختی و بدبیاری بزرگی! سیدو ناچار از درخت پایین آمد و با این که از وجود کایمان ها در آن رودخانه بی خبر نبود، دلیرانه در آب پرید، زیرا خانواده‌ی او از نیروی رو به رو شدن با کایمان‌ها و وادار کردن آنان به رعایت احترام خود برخوردار بودند.

ماهیگیر بی‌نوا پس از فرو رفتن در آب، که پرتو خورشید شامگاهی روشنش کرده بود، راحتی و سبکی عجیبی احساس کرد. بی هیچ دشواری و رنجی در آب روشن و صاف رود فرو رفت و فرو رفت تا به میان گیاهانی رسید که نخست آبی بودند و همچنان که پیش می‌رفت زمینی می‌شدند، ناگهان ماهیان آشنا در برابر دیدگان حیرت زده اش به پرندگانی رنگارنگ و جنگن زارها به جنگلی با شکوه تبدیل شدند.

اکنون سیدو در جاده ای که درختان کهنسال از دو طرف بر آن سایع انداخته بود راه می‌سپرد. او پس از مدتی راه رفتن به دهکده‌ای رسید که کلبه های آباد و با شکوهش نشان فراوانی نعمت و بی نیازی و خوشبختی ساکنانش بود.

سیدو را به نزد رئیس دهکده بردند و او از آن جوان پرسید:

«ای جوان بیگانه! بگو بدانم برای چه کاری بدین جا آمده ای؟ دهکده‌ی ما جای تنبل ها و بیکاره ها نیست!»‌

سیدو گفت: «من بیکاره تنبل نیستم! دنبال کار می‌گردم و هر کاری به من بدهند می‌کنم و دستمزدی هم جز غذایی که شکمم را سیر کند نمی خواهم!»‌

- چه کاری می‌دانی؟

- ماهیگیرم!

- این جا رودخانه‌ای یا برکه ای نیست که تو را به ماهیگیری بفرستیم، اما تو که دیده‌ی تیزبین و پای چالاک و چابک داری می‌توانی چوپانی بکنی. ما د راین جا جز چوپانی کاری نداریم به تو بدهیم!

همین کار را کردند و سیدو چوپانی پیشه کرد و بهترین چوپان دهکده شد. هر روز جیره‌ی ارزن و ماست خود را می‌گرفت و از کار و بار و روز و روزگار خود شاد و خرسند بود.

با این همه دشت پهناور بی آب او را غمگین و افسرده می‌کرد چندان که روزی چوبدست خود را برداشت و در جستجوی آب روی به راه نهاد.

سیدو روزها و شب های بسیار راه رفت و در جایی نایستاد و سرانجام به دهکده‌ای رسید که بر تپه ای ساخته شده بود و درختان کائیل سدار (2) بر آن سایه انداخته بودند. دهکده چنان آباد و غرق در نعمت بود که کدخدای آن با روستاییان در جشن و مهمانی پایان ناپذیری به سر می‌برد.

سیدو به فرمانروای آن دیار گفت: «من دنبال کاری می‌گردم!»‌

فرمانروا گفت: «در این جا کسی کار نمی کند و ما به تنگدستان ژنده پوشی چون تو نیازی نداریم!»‌

سیدو بی درنگ جواب داد: «من هم می‌توانم در این جا بمانم و کاری نکنم، به شرط آن که شکمم را سیر کنند!»‌

- ای مرد غریب، از هوشمندی و حاضر جوابی تو خوشم آمد و از این روی به تو اجازه می‌دهم که یکی از این طبل ها را که در این تالار کنار هم چیده شده، انتخاب کنی. کار مردم این دهکده ساز زدن و رقصیدن است. ببینیم تو هم می‌توانی طبل بزنی؟ کدام یک از این تام تام ها را انتخاب می‌کنی؟

سیدو، که مردی فروتن بود، کوچک ترین طبل ها را برگزید.

چون در آن دهکده کسی کاری به کار سیدو نداشت، پس از مدتی حوصله‌ی او در آن سرزمین شادی و سرور سر رفت، زیرا در چشم او رقصیدن و آواز خواندن و طبل زدن بسیار خسته کننده تر از نگهبانی گاوان یا زورق راندن در ماریگو (3) ها بود.

باری سیدو پس از مدتی تام تام کوچک خود را زیر بغل زد و از آن دهکده بیرون آمد و روی به راه نهاد تا به سرزمین دیگری برود.

شامگاهی در پرتو رخشان ماه درخشش ماریگویی که به چشمش رسید. از دیدن آب چنان شاد و خرم شد که بی درنگ خود را در آب انداخت و غوطه خورد. تا وارد آب شد امواج او را به زیر کشیدند و او مانند نخستین مسافرت خود به قعر آب، که نور سفید ماه روشنش کرده بود، کشیده شد.

کایمان های آشنا به او خوشامد گفتند و پرندگانی که در موقع رفتن او را در میان گرفته بودند دوباره به صورت ماهیان گوناگون درآمدند و سرانجام او نیزار و درخت ساحلی آشنای خود را بازدید و کاردش را روی جگن زار پیدا کرد و آن را برداشت.

چون سیدو به روی آب آمد، خود را در زادگاهش یافت، در حالی که تام تام کوچکش را، که تنها نشانه و یاد گار مسافرت شگفت انگیزش بود، همچنان زیر بغل داشت.

سیدو رفت و در کلبه‌ی ویرانه‌ی خود نشست و بی اختیار شروع به زدن طبل کرد.

تا صدای طبل بلند شد کلبه‌ی کج و کوله تکانی خورد و راست شد و بامی تازه بر دیوارهای آن قرار گرفت.

سیدو به زدن طبل ادامه داد و ناگهان ظرف هایی پر از ارزن و لوبیا و حتی برنج و گوشت دور و بر او چیده شد.

سیدو تندتر و محکم تر بر طبل خود کوفت و آن گاه توپ توپ پارچه مشت مشت زیورهای گوناگون در کنارش انباشته شد.

ده نشینان به صدای طبل بیدار شدند و چون ماه چهارده شبه همه جا را روشن کرده بود تام تام بزرگی (رقص با طبل) بر پا شد و همه‌ی روستاییان فقیر از دیدن آن همه ثروت و نعمت، که در خانه‌ی سیدو انباشته شده بود، در بهت و حیرت فرو رفتند. از آن پس در دهکده‌ی سیدو هر شب جشن و پایکوبی از سر گرفته می‌شد. خبر این شادی و سرور به گوش امیر هم رسید و او بر آن ماهیگیر بی نوا، که ناگهان به ثروت و نعمت رسیده بود و همه‌ی همسایگان خود را نیز خوشبخت کرده بود، رشک برد و امر به احضارش داد و چون سیدو در برابرش حاضر شد و از او پرسید که آن همه ثروت را از کجا به دست آورده است. سیدو سرگذشت خود را بتفصیل برای وی شرح داد.

امیر پس از شنیدن داستان سیدو بی درنگ کارد او را گرفت و به کنار آب شتافت و از درخت بالا رفت و ناگهان کارد را در آب انداخت و آن گاه خود نیز بی آن که کوچک ترین توجهی به کلاه بزرگ آراسته به زر و سیم خود بکند در آب پرید.

امیر نیز چون سیدو مسافرتی شگفت انگیز کرد. نخست به دهکده‌ی گاوها رسید. چون خسته و فرسوده بود به رئیس دهکده گفت: «غذایی به من بدهید!»‌

رئیس دهکده در جواب او گفت: «در این جا تنبل ها و بیکاره ها نمی توانند غذایی به دست آورند. باید کار کنی تا غذا به تو داده شود!»‌

- چه کاری می‌خواهی بکنم؟

- در این دهکده کاری جز گاوچرانی نیست، بنابراین تو هم باید گاوچرانی بکنی.

امیر گفت: «هیچ می‌دانی چه می‌گویی؟ من امیرم و گاوچرانی و چوپانی شایسته‌ی مقام والای من نیست!»‌

- در این صورت از این جا برو و شکم خود را جای دیگری سیر کن!

امیر از آن دهکده بیرون رفت و پس از رهنوردی دور و دراز و رنجباری به دهکده‌ی طبل‌ها، که همیشه غرق در ناز و نعمت و جشن و سرور بود رسید و پس از فرو نشانیدن گرسنگی خویش به دیدن همکار خود، امیر دهکده‌ی طبل ها، رفت.

امیر دهکده‌ی شادی پس از سلام و احوالپرسی به او گفت: «ای امیر، ای برادر، هر یک از طبل ها را که می‌پسندی انتخاب کن و به سرزمین خویش بازگرد، زیرا در هر ملکی که دو امیر باشد یکی زیادی است!»‌

- ای امیر بزرگ، ای برادر گرامی از تو سپاسگزارم، امشب حرکت می‌کنم و از این جا می‌روم!

واضح است که امیر خودخواه بزرگ ترین طبل ها را برگزید. طبلی چنان بزرگ که بزحمت توانست آن را بر سر خود بگذارد و ببرد.

امیر، با این که بارگرانی بر سر داشت، با شادی بسیار می‌دوید و در دل می‌گفت بی گمان از طبل بسیار بزرگ او نعمت ها و ثروت های بسیار بزرگ تر و فراوان تر از آنچه از طبل کوچک سیدو بیرون می‌آید، بیرون خواهد آمد.

امیر با رنج فراوان خود را به کنار آب رسانید و در آن فرو رفت و راه سحرآمیز و شگفت انگیز قعر آن را در پیش گرفت و چون به ساحل رو به رو رسید و چشمش به کارد سیدو افتاد، که روی جگن ها می‌درخشید، آن را برداشت و در گل و لای فرود برد و گفت: «ای ابزار بدبختی و فقر ما دیگر به تو نیازی نخواهیم داشت!»‌

امیر پس از رسیدن به کاخ، مهمانی و جشن بزرگی بر پا کرد و همه‌ی رعایای خود را به آن جا فراخواند. چون مردم در کاخ او گرد آمدند، امیر طبل خود را برداشت و نواختن آن پرداخت. صدای گوشخراش، شوم و هراسناکی از طبل برخاست و به صدای آن همه‌ی جنیان و پریان آزارگر و زیانکارِ آب و همه‌ی اهریمنان به کاخ شتافتند و خود را به روی حاضران انداختند و کوچک و بزرگ و روستایی و ماهیگیر را نیش زدند و همه جا را به آتش کشیدند و رقاصان را با شاخ های خاردار خود زدند و به آهنگی اهریمنی چنین خواندند:

«خودخواهان پشیزی نمی‌ارزند

همه‌ی خودپسندان را باید با آهن و آتش نابود کرد!»‌

خوشبختانه سیدو در این هنگامه و گیرو دار فرا رسید و به زدن طبل خود پرداخت و تا صدای آن طبل در فضا طنین انداخت همه‌ی جنیان و اهریمنان راه گریز در پیش گرفتند و چنین خواندند:

«سیدو مردی است کوشا و فروتن!

اهریمنان بر او چیره نتوانند شد!

سیدو بخشنده و مهربان است و

حق این است او امیر این دهکده شود!»‌

روستاییان امیر خودخواه را به باد کتک گرفتند و او را از دهکده‌ی خود بیرون راندند و سیدو را به جای او نشاندند.

سیدو به کمک طبل سحرآمیز خود روستاییان را از غم نداری رهایی بخشید و بیش از صد سال به خردمندی بر مردم دهکده سروری کرد.

پی‌نوشت‌ها:

1- Seydou

2- Cailcedrat درخت بزرگ و زیبای سنگالی که از دور به درخت بلوط شباهت دارد.

3- Marigo در زبان سنگالی به مرداب و برکه و دریاچه و رودخانه وخلاصه هر جای پر آب گفته می‌شود. – م.

 

 

لینک به دیدگاه

05620.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

بارانِ تازه فرو بارید و فراوانی و نعمت به سرزمین بوکی بازآمد و بدین‌گونه کفتار به آسانی توانست برای خود و خانواده اش طعمه پیدا کند. او با خیال راحت، این جا و آن جا ‌میگشت، و از این کار خوشش ‌میآمد، زیرا بیماران و از پا افتادگان را نشان ‌می‌کرد و در کمینشان ‌می‌نشست تا شب کارشان را بسازد و غذای خود را فراهم آورد.

روزی بوکی که در پی شکار ‌میگشت به پای درخت پنیر (1) بزر‌گو با شکوهی، پوشیده از خار و آراسته و گرانبار از میوه های سفید، رسید. ناگهان دید که تنه‌ی درخت مانند دهان حیوانی، که برای فریاد زدن یا سخن گفتن گشوده شود (در آن زمان حیوانات هم مانند مردمان حرف ‌میزدند)، باز شد و یکی از شاخه های آن چون بازویی دراز و به طرف زمین خم شد، اما یک مرتبه چنین نمود که با دیدن کفتار از حرکت باز ماند و خشکش زد.

بوکی، که سخت در شگفت افتاده بود، گفت: «ای درخت پنیر آیا ‌می‌خواهی با من حرف بزنی؟»

ناگهان درخت بزر‌گترین شاخه‌ی خود را به طرف او دراز کرد و آن را تلپی بر کله‌ی حیوان فرود آورد و او را بی هوش نقش زمین کرد.

بوکی پس از مدتی به هوش آمد. یکی از چشمانش را اندکی باز کرد و دید که درخت پنیر با پریشانی و نگرانی بسیار نگاهش ‌می‌کند، روی او اخم شده و با شاخه هایش او را باد ‌می‌زند و چون دید که بوکی به هوش آمده دوباره به حال و وضع پیشین خود درآمد و به او گفت: «بوکی، گوش کن و خوب به خاطر بسپار! من به تو هشدار ‌می‌دهم که دیگر هیچ وقت همچو پرسشی از من مکنی! در این جا کسی نمی داند که من ‌می‌توانم ببینم و بشنوم و حرف بزنم، هر گاه کسی این سؤال ها را من بکند: «درخت ‌می‌توانی مرا ببینی؟»، «درخت ‌می‌توانی حرف های مرا بشنوی؟» یا «درخت ‌میتوانی با من حرف بزنی؟»، چنان با گرز خود بر سرش ‌میکوبم که نفسش بند بیاید و کالبد بی جانش به پای من بیفتد!»

بوکی به محض این که توانست دوباره پاهای خود را به کار بیندازد از برابر آن غول هراس انگیز فرار کرد، اما شامگاهان با خود گفت: «هرگاه من بتوانم حیوان‌های دیگر را به پای این درخت ببرم و کاری بکنم که آنان این جملات ممنوع را بر زبان برانند، درخت از پایشان در‌می‌آورد و من بی هیچ رنج و زحمتی صاحب طعمه‌ای ‌میشوم و شکمی از عزا در‌ میآورم!»

بی گمان شما هم ‌می‌دانید که کفتار لاشه‌ی جانوران را ‌می‌خورد و شکم بی هنر خود را با پس مانده‌ی شکار درندگان سیر ‌می‌کند و فقط به هنگام ناچاری به جانوران بیمار و زخمی حمله ‌می‌کند، اما به قدری پست و بزدل است که هرگز جرئت نمی‌کند به جانوران سالم حتی بی سلاح ترین آنان حمله کند.

فردای آن روز بوکی رفت و مبیل، ماده گوزن معصوم و بی آزار را که به همه اعتماد ‌میکند و حرف همه را باور ‌میکند، پیدا کرد و به او گفت: «مبیل، رفیق لطیف و ظریفم (مقصود او از این حرف لطافت گوشت مبیل در زیر دندان هایش بود) تو که همه جای چمنزار را ‌می‌شناسی آیا درخت پنیر بینا را هم ‌میشناسی؟

ماده گوزن که چشمان درشت و زیبایش از تعجب و حیرت از حدقه بیرون آمده بود گفت: «چه ‌می‌گویی؟ درخت پنیر بینا؟ مگر چنین چیزی هم ممکن است، مگر درخت هم ‌می‌تواند ببیند؟»

- من به چشم خود آن را دیده ام، کافی است به نزدیک آن درخت بروی و بگویی: «درخت مرا ‌میبینی؟» تا ببینی که درخت با چشمان درشت و بزر‌گ خود تو را نگاه ‌می‌کند.

ماده گوزن که چارپایی کنجکاو و ساده دل بود خواست به چشم خود چنین معجزه‌ای را ببیند، پس بوکی او را به نزدیک درخت پنیر برد و گفت: «کافی است به سایه‌ی تنه‌ی درخت نزدیک بشوی و همان طور که گفتم از او بپرسی درخت مرا می‌بینی؟»

حیوان ساده دل بی آن که گمان بدی درحق کفتار بکند، نزدیک درخت رفت و پرسید: «درخت، مرا ‌می‌بینی؟»

ناگهان شاخه‌ی گره دار درخت بر سر ماده گوزن بیچاره و ساده دل فرود آمد و او را از پای درآورد.

بوکی منتظر ماند تا شب شد و آن شب شام لذیذی خورد و بسیار شاد و خوشحال بود که چنین راهی برای پیدا کردن طعمه و شکار پیش پایش قرار گرفته است.

فردای آن روز بوکی خری را دید که در نزدیکی های دهکده ای چرا ‌می‌کرد. با خود گفت: «این خر احمق هم ‌می‌تواند طعمه‌ی خوبی برای من باشد.»

وقتی بوکی به خر نزدیک شد، خر سرش را به سوی او برگردانید و گفت: «ای جانور زشت و نفرت انگیز، خیال کردی ‌میتوانی مرا غافلگیر کنی؟ مگر نمی‌دانی که طبیعت برای این دو گوش بزر‌گ من داده که با آن ها کوچک ترین صدایی را از یک کیلومتری بشنوم! اگر جرئت داری نزدیکم بیا تا با جفتگی آرواره هایت را خرد کنم! ...»

- رفیق عزیز، عصبانی مشو! من نمی‌خواهم کوچک ترین بدی در حقت بکنم و کمترین آزاری به تو برسانم. تنها آرزویی که دارم این است که رفیق فهمیده و هوشمندی پیدا کنم و از لذت مصاحبتش برخوردار شوم.

خر، که از این تعارف غیر متعارف بسیار خشنود شده بود، عرعر بلندی سر داد تا به بوکی نشان بدهد که چه خوب ‌میتواند حرف بزند.

بوکی به او گفت: «پس تو ادعا ‌می‌کنی با این دو گوش دراز شنواتر از همه‌ی جانورانی و شنواتر از تو در جهان نیست؟ اما من یکی را ‌می‌شناسم که خیلی بهتر از تو ‌می‌شنود!»

- کیست که شنواتر از من است؟ ‌می‌توانی او را نشانمبدهی؟

- البته که ‌می‌توانم، در این نزدیکی ها درخت پنیری است بسیار شنواتر از تو!

- ریشخندم ‌می‌کنی؟

- به هیچ روی! اگر باور نمیکنی دنبالم بیا تا نشانت بدهم! وقتی به پای آن درخت رسیدی از او بپرس: «درخت صدای مرا ‌میشنوی؟» تا جوابت بدهد!

بوکی و خر به طرف درخت پنیر رفتند. اما لوک، خرگوش، در راه آن دو را دید و از حیوان بدبوی لاشخوار بدگمان شد و دورادور دنبالش رفت. وقتی به نزدیکی های درخت پنیر رسیدند، بوکی پنهان شد و خر به درخت نزدیک شد و با صدایی رعدآسا گفت: «درخت پنیر ‌می‌توانی صدای مرا بشنوی؟»

همان طور که بوکی گفته بود خر جواب خود را شنید، اما جوابی که هیچ انتظارش را نداشت. خرک بدبخت پیش از آن که فرصت آه کشیدنی هم پیدا کند بی جان بر خاک افتاد!

لوک آنچه را ‌می‌خواست بفهمد فهمید و بی آن که خود را به بوکی نشان بدهد از آن جا گریخت و بوکی را گذاشت که شام شوم خود را بخورد.

چند روز بعد بوکی به لوک برخورد و به دیدن او آتش کینه‌‌ی درونش زبانه کشید، اما فکر کرد که به جای جنگ و ستیز به حیله و تزویر کارش را بسازد یعنی او را هم به پای درخت پنیر بکشاند و همان بلایی را بر سر او بیاورد که بر سر گوزن و خر آورده بود و آن روز از طعمه‌ی نرم تر و لذیذتر احتمالی چشم بپوشد! پس رو به او کرد و گفت: «لوک، از دیدنت بسیار خوشحالم! بیا گذشته‌ها و کینه ها را فراموش کنیم و اختلاف ها را کنار بگذاریم. من از همه‌ی بدی هایی که تو در حقم کرده‌ای چشم ‌می‌پوشم!»

خرگوش چون این حرف‌ها را شنید دریافت که کفتار نقشه‌ای برای نابود کردنش کشیده است و از این رو هوش و حواسش را جمع کرد تا غافلگیر نشود و در جواب او گفت: «از لطف و محبتی که در حق من ‌می‌کنی سپاسگزارم! بگو ببینم چه شده که صبح به این زودی بیدار شده‌ای و این طرف‌ها پرسه ‌میزنی؟

- خبر بسیار عجیبی دارم! تو هیچ ‌می‌دانستی که در این نزدیکی ها درخت پنیری است که حرف ‌می‌زند؟

لوک چنین وانمود کرد که از شنیدن این خبر بسیار متعجب شده است و گفت: «درخت پنیر سخنگو؟ درخت پنیری که حرف ‌میزند؟ ... هرگزکسی چنین ادعای احمقانه‌ای نشنیده است!»

- اگر باور نمی‌کنی با من بیا تا ثابت کنم که دروغ نمی‌گویم!

- بسیار خوب ‌می‌آیم، اما بگو ببینم برای دیدن چنین معجزه ای چه باید کرد؟

بوکی به تفضیل برای او شرح داد که چه کار باید بکند و بعد اضافه کرد: «مخصوصاً یادت نرود که به صدای بلند بگویی درخت تو ‌می‌توانی با من حرف بزنی؟»

لوک گفت: «چه گفتی؟ پس از این خشکسالی لعنتی و گرسنگی خوردن ها من بکلی هوش و حواس خود را از دست داده ام!»

خرگوش چنین وانمود کرد که نمی‌تواند جمله‌ای را که بوکی به او یاد ‌می‌داد درست یاد بگیرد. بوکی هم با حوصله و شکیبایی حیرت آوری جمله‌ی خود را چندان تکرار کرد. که سرانجام لوک چنین وانمود کرد که جمله‌ای را که قرار بود او را روانه‌ی دیار نیستی کند یاد گرفته است.

چون کفتار و خرگوش به نزدیکی های درخت پنیر رسیدند بوکی به لوک گفت که به پای درخت پنیر برود، اما لوک قیافه‌ی بدگمانی به بوکی نشان داد و گفت: «پسرعمو، من به تنهای پای درخت نمی روم، چون ‌می‌ترسم بلایی بر سرم بیاید، یا تو هم با من بیا یا من از همین جا بر ‌می‌گردم!

بوکی فهمید که قربانی و شکاری که این بار انتخاب کرده بسیار با هوش تر و حیله گرتر از دیگران است، اما در دل گفت: «باشد، چه اهمیتی دارد، من هم با او ‌میروم، چون فقط کسی کشته خواهد شد که این جمله‌ی شوم را بر زبان بیاورد. بنابراین هیچ خطری برای من وجود ندارد!» آن گاه رو به لوک کرد و گفت: «پسر عموجان! لوک عزیز! معلوم ‌می‌شود که تو خیلی بدگمانی اما این بدگمانی بیهوده است و من برای که ثابت کنم خیال بدی درباره ات ندارم با تو ‌می‌آیم!»

آن دو به زیر شاخه های درخت پنیر رفتند. بوکی به لوک اشاره کرد که سؤال خود را از درخت بکند. لوک هم که چنین وانمود ‌می‌کرد جمله‌ی شوم را فراموش کرده شروع کرد به تته پته کردن که: «ای درخت، ... تو، ... تو... ‌می‌توانی...» اما نتوانست جمله‌ی خود را به پایان برساند و مشت به پیشانی کوفت و چنین به بوکی نشان داد که ‌می‌خواهد دنباله‌ی جمله اش را پیدا بکند! لوک دوبار، سه بار، چهار بار جمله اش را از سر گرفت و گفت: «ای درخت آیا تو ... تو ... ‌میتوانی با من حر...»

بوکی که حوصله اش از بی هوشی و گیجی لوک سر رفته بود و از خشم به خود ‌می پیچید بار آخر که لوک برای بیستمین بار شروع کرد به گفتن: «درخت ‌میتوانی ... با من ...» چون نتوانست جمله اش را به پایان برساند از خشم عقل خود را از دست داد و به صدای بلند در گوش او گفت: «... با من حرف بزنی!»

گفتن این چند کلمه همان بود و فرود آمدن شاخه‌ی سنگین و گره دار درخت پنیر بر سر بوکی همان!

بوکی بی جان پای درخت پنیر افتاد و لوک از آن جا دور شد. پس از آن روز لوک با لذت و خوشحالی بسیار صدای درختان و زمزمه‌ی گیاهان را هنگا‌می که باد بر آنان ‌می‌وزد ‌می‌شنود، اما اطمینان داشته باشید که او هرگز این کنجکاوی را پیدا نمی‌کند که پرسشی از آن ها بکند.

پی‌نوشت‌ها:

1- درخت پنیر درختی است نزدیک به تیره‌ی بائوباب ها که در نواحی گرمسیر آفریقا و آسیا و استرالیا ‌میروید. – م.

 

 

لینک به دیدگاه

05619.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان های کشوِ سنگال

اگر به شما بگویم که گولو، میمون، در نیرنگبازی و هوشمندی دست کمی از لوک، خرگوش، ندارد، باور کنید که راست ‌‌‌می‌گویم. اعضای خانواد‌‌‌‌‌‌ه‌ی میمون در حقه بازی و چالاکی چیزی کم ندارند، تنها عیبی که دارند این است که بسیار پر سر و صدا و خودستا هستند و همه را ریشخند ‌می‌کنند و مثل خرگوشان کارشان از روی تفکر و تعقل نیست و بدین سبب گاه به ماجراهایی کشیده می‌شوند و در دام هایی می‌افتند که به آسانی نمی‌توانند از آن ها رهایی یابند.

گولو در چالاکی و ریشخند و تمسخر دیگران سرآمد همه‌ی میمون های سین (1) بود. او در همه جای کشور دیده می شد، هم در دشت های پوشیده از باتلاق ها و برکه های خشکیده، که نمکشان در پرتو خورشید می‌درخشد، و هم در سواحل شاخه‌های آرام شط سین، که درختان غول آسای پالوتیویه (2) و نارگیل بر آب های آن‌ها سایه می‌اندازد. جایی روی خوشه های ارزن می‌پرید و جای دیگر پسته‌های زمینی را بیرون می‌آورد و سیب های کاژو (3) را می‌کند و در جای دیگر خرماها و گردوها را می کند و پایین می‌انداخت. اما در همه جا، این جا و آن جا و در هر فصل و زمانی، دیگر جانوران را به باد تمسخر می گرفت و ادایشان را در می‌آورد و اطوارشان را ریشخند می‌کرد و هیچ نمی دانست که خود چه چهر‌‌‌‌‌‌ه‌ی زشت و پرچین و چروک و اخمویی دارد. راست گفته‌اند که میمون هر چه زشت تر ادایش بیشتر!

روزی گولو، میمون، بر شاخه های درختی، که در کنار روییده بود، تاب می‌خورد و از شاخی به شاخ دیگر می‌برید و در هر پریدنی خود را به خطری بزرگ‌تر می‌انداخت تا این که سرانجام شلپی در رودخانه افتاد.

گولو پس از افتادن در آب چهار دست و پا به کوشش و تقلا پرداخت، اما چون مهارتی در شناگری نداشت چنان سر و صدایی بلند کرد که ممکن بود کایمان ها او را ببینند و به سویش حمله کنند. گولو با این اندیشه دم درازش را، که به آن فخر می‌فروخت و در آب چیز زاید و بی فایده ای بیش نبود، روی کولش نهاد.

خوشبختانه پسرکی که در آن نزدیکی‌ها ماهی می‌گرفت با زورق خود به آن جا رسید و گولو با دم خود لنگر عقبی زورق را گرفت و چون ماهیانی که دور و برش شنا می‌کردند خاموش ماند تا قایق او را به خود ببرد.

پس از مدتی دراز زورق به ساحل شنزاری رسید و گولو به چالاکی از آن دور شد.

اما پسر بچه زورق خود را به جزیر‌‌‌‌‌‌ه‌ی کوچکی برده بود که بیش از چند متر طول نداشت. او از روی کنجکاوی می خواست نگاهی به آن جا بیندازد. و دنبال کار خود برود و این کار بسیار زود پایان یافت، زیرا آن جزیره در واقع تپه‌ی کوچک شنزاری بیش نبود که به هنگام برکشند (مد) با درخت نارگیلی که تنه اش خم شده بود، به زیر آب می‌رفت.

پسرک، برای رفتن به جاهای دیگر، زورق را دوباره به میان آب راند و گولو، که بر بالای درخت رفته بود، به زودی دریافت که به چه جای خطرناکی افتاده و چه حال زار و تأسف آوری پیدا کرده است.

بازگشت به ساحل برای گولو که شناگر توانایی نبود امکان نداشت و گمان نمی‌رفت کایمان‌ها بگذارند او زنده و سالم به خشکی برگردد، اما در آن جزیره هم نمی‌توانست بماند، زیرا در آن جا نه غذایی پیدا می شد و نه پناهگاهی و گولو می‌دانست که وقتی آب و هوا او را به قدر کافی ناتوان کند، دیگر نباید امید رهایی از چنگ کرکس ها و کایما‌ها داشته باشد.

باری، گولو غرق این اندیشه های شوم و دردناک بود که بابا کایمان که آمده بود خود را روی ماسه های ساحل گرم کند او را روی درخت دید. گولو هم او را دید که آواره‌هایش را به هم می‌کوفت و این نشان شادمانی و خوشحالی کایمان هاست!

کایمان رو به میمون کرد و گفت: «آهای رفیق گولو، چطور شده که به جایگاه ما آمده‌ای؟ مگر نمی‌دانی که کوشش برای کشف اسرار ما در نظرمان گناهی بزرگ و نابخشودنی است؟»

گولو فوراً با خود فکر کرد که هرگاه سرگذشت اسفناک خود را به کایمان بگوید، کایمان می فهمد که گولو در اختیار اوست و نمی‌تواند از چنگش فرار کند و امیدی هم به نرم کردن دل سنگی که در سینه‌ی آن کند‌‌‌‌‌‌ه‌ی بزرگ قرار داشت نبود. پس بهتر این بود که حیله ای به کار برد و خود را خونسرد و بی اعتنا نشان دهد تا شاید آن جانور سنگین وزن سبک مغز به اشتباه بیفتد و بدین گونه گولو خود را از چنگ او برهاند. پس با گلویی که غم و غصه آن را می‌فشرد، ولی با لبی خندان رو به کایمان کرد و به تندی جوابش را داد: «چه می گویی بابا، من که خود بدین جا نیامده ام. مرا خانواده ام که از هزار، ده هزار، صد هزار میمون تشکیل شده، و همه‌ی آنان در دشت سین به سر می برند، به این جا فرستاده اند.»

بابا کایمان در جواب او گفت: «پس معلوم می‌شود که قوم و خویشان تو نمی‌دانند که اگر به این جا بیایند لقمه ی چرب دو هزار، بیست هزار، دویست هزار کایمان خواهند شد که در رود سین زندگی می کنند!»

- برای این که روی این درخت به من دست بیابید باید عده تان خیلی بیشتر از این‌ها باشد، ولی من یقین دارم که عد‌‌‌‌‌‌ه‌ی شما این قدرها هم که می‌گویی نیست.

- م‌دانی که ما می‌توانیم ساعت ها، روزها و حتی هفته ها چون کند‌‌‌‌‌‌ه‌ی خشک درختی در جایی بیفتیم و در کمین شکار خود باشیم؟ ای گولوی جوان بالاخره تو دیر یا زود با فشار گرسنگی و تشنگی از روی این درخت پایین خواهی آمد و وقتی پایت به زمین برسد خواهی دید که همه جای آن را کایمان ها گرفته‌اند.

گولو خوب می‌دانست که آن غول بزرگ با مغز کوچکی که دارد خوب درک کرده که او در چه وضع دشواری است. می دانست که ماندن روی درخت سودی به حالش ندارد و باید برای رهایی خود حیله ای بیندیشد. پس شروع به تحقیر کایمان کرد و گفت: «آیا می دانی که در دشت سین صد هزار و دویست هزار میمون زندگی نمی‌کنند، بلکه سیصد هزار میمون زندگی می‌کنند و اگر کایمان ها آزاری به من برسانند روزگار آنان را سیاه می کننند؟»

آن دو بدین ترتیب به لاف زنی و گزاف‌گویی و خودستایی و رجز‌خوانی پرداختند و دم به دم شمار‌‌‌‌‌‌ه‌ی قوم و ملت خود را بالاتر بردند. چهار صد هزار کایمان، پانصد هزار میمون، ششصد هزار، هفتصد هزار، هشتصد هزار، تا رسید به میلیون ها! در این موقع گولو دست از شوخی و تمسخر برداشت و به بابا کایمان گفت: «چه فایده ای دارد که تو در آن جا بایستی و من در این جا و همدیگر را تهدید کنیم و هیچ یک دلیل و مدرکی برای راستی گفته های خود نیاوریم؟ از کجا معلوم که تو یگانه کایمان این رودخانه نباشی؟»

بابا کایمان آرواره‌هایش را به هم کوفت و قاه قاه خندید و گفت: «هر گاه من قوم و قبیله‌‌ی خود را به این جا بخوانم تو از دیدن عد‌‌‌‌‌‌ه‌ی آنان از ترس و وحشت چنان به لرزه می افتی که چون میو‌‌‌‌‌‌ه‌ی رسیده ای از بالای درخت بر زمین می افتی!»

گولو با فروتنی جواب داد: «ممکن است تو راست بگویی و من اشتباه کرده باشم، اما یقین دارم که راضی نخواهی شد پیش از این که به من ثابت شود عد‌‌‌‌‌‌ه‌ی قوم تو در دشت سین از همه بیشتر است مرگ مرا ببینی! پس لطف کن و افراد ملت خود را بدین جا بخوان تا من آنان را بشمارم و با اطمینان خاطر و دل راحت شکست خود را بپذیرم!»

بابا کایمان که جانوری مغرور و خودستا بود و از هوش و فراست بهر‌‌‌‌‌‌ه‌ی کافی نداشت، خواهش میمون را پذیرفت تا حس خودپسندی خود را ارضا کند و با خود گفت: «راستی هم انجام دادن خواهش میمون چه خطری و زیانی ممکن است برای من داشته باشد؟ وقتی همه‌ی افراد قبیله‌ی من در این جا جمع شوند مگر برای گولو امید فراری هم می ماند؟ پس بهتر است قدرت ملت خود را به او نشان بدهم!»

بابا کایمان در رودخانه به حرکت درآمد و با چند علامت مرموز دستیاران خود را فراخواند و دستیاران او فرماندهان را احضار کردند و فرماندهان افراد زیر دست خود را جمع آوردند و خیلی زود نخستین دسته های کایمان به آن جا رسیدند.

این منظره به هیچ روی به گولوی بیچاره، که از روی درخت تمساح ها را می دید که از دور چون کند‌‌‌‌‌‌ه‌ی درخت به نظر می رسیدند و به طرف جزیره می‌آمدند، امید بخش نبود، اما موقع آن نبود که خود را ببازد یا خونسردیش را از دست بدهد، زیرا ساحل نجات برای او بسیار دور بود و آیینه‌ی پهناور آب او را از میمون های دشت سین جدا می کرد.

- بابا کایمان، به آن ها بگو که ما با هم قرار گذاشته‌ایم من بشمارمشان تا ببینم تو راست می گویی یا نه و برای این کار بهتر است که آن ها کنار هم به صف بایستند و اگر تو به من قول بدهی که موقع شمردن آزاری به من نمی رسانند و من از روی درخت پایین می آیم و شروع به شمردن آن ها می کنم و پیش از رسیدن شب کارم تمام می‌شود.

- بسیار خوب، اما هر گاه پیش از آن که شمردن آنان را به پایان برسانی خورشید در آب فرو رود هر یک از آنان که در آن موقع به شمردنش برسی دستور بلعیدن تو را خواهد یافت.

گولو گفت: «بسیار خوب، اقلاً موقع مردن خواهم دانست که تو راست می‌گفته ای!»

کایمان ها روی آب صف بستند و پهلو به پهلوی هم ایستادند. گولو با احتیاط و هوشیاری بسیار از درخت پایین آمد و به ساحل رود نزدیک شد و به چستی و چالاکی بسیار روی اولین کایمان پرید، بعد روی کایمان دوم و سوم و با قیافه و لحنی جدی شروع به شمردن آنان کرد: یک، دو، سه، چهار، پنج، ... ده، ... پانزده. او از پشت کایمانی به پشت کایمانی دیگر می پرید و آنان را به صدای بلند می شمرد و بدین ترتیب خیلی زود به میانه‌ی رود رسید و در آن جا رو به بابا کایمان فریاد زد: «من هنوز بیش از پانصد کایمان نشمرده ام و گمان می کنم که تو مشکل بتوانی یک میلیون کایمان در این جا حاضر بکنی!»

بابا کایمان که بسیار به این بازی علاقه مند شده بود فریاد زد: «زود، زود همه‌ی سپاهیان من به این جا بیایند! عجله کنید و همه پهلو پهلوی هم به صف بایستید تا این میمون لعنتی هر چه زودتر کارش را تمام کند!»

صف کایمان ها دم به دم طولانی تر می شد و گولو روی آنان می پرید و پیش می رفت و آنان را می شمرد و برای سرگرم کردن بابا کایمان شوخی می کرد و بابا کایمان هم، که همه‌ی هوش و حواسش را برای مرتب کردن صف افرادش به کار می‌ برد و مست نشان دادن قدرت و عد‌‌‌‌‌‌ه‌ی زیر دستانش بود، جز گولو که به چالاکی از پشت کایمانی به پشت کایمان دیگر می‌پرید و قدم به قدم به ساحل رو به رو نزدیک‌تر می شد چیزی نمی دید.

اکنون دیگر گولو بقدری از بابا کایمان دور شده بود که بابا کایمان به دشواری صدای او را می شنید. گولوی پر مکر و حیله هم دم به دم شماره را بالاتر می برد... صدهزار، دویست هزار، پانصد هزار و در دل به بابا کایمان می خندید که باد غرور و خود پسندی در گلو انداخته بود و با صدایی که به سبب دوری راه بزحمت به گوش گولو می رسید می گفت: «خوب، گولوی بدبخت، می بینی که من ادعای بی جا نکرده‌ام و به تو دروغ نگفته‌ام! ملت من به شماره و نیرو از همه‌ی ساکنان دشت سین بزرگ‌تر است و تو بیش از آن که آفتاب غروب کند، میلیون ها کایمان خواهی شمرد.

کایمان ها دم به دم می‌آمدند و کنار یکدیگر قرار می‌گرفتند و گولو نیز دم به دم پیشتر می رفت. اکنون دیگر با درختان مانگی ساحل مقابل رود فاصله‌ی بسیار نداشت و می دید که هزاران چشم که همه از برادران او بودند، با اضطراب بسیار به او دوخته شده‌اند. میمون ها یکی از برادران خود را می دیدند که روی آب می‌رقصید اما هیچ نمی‌توانستند بفهمند که قضیه از چه قرار است!

دیگر بیش از صد متر، بیش از پنجاه متر، نمانده بود که گولو به ساحل مقابل برسد. بابا کایمان هم دیگر صدای او را نمی‌شنید. اما ناگهان به هوش آمد و فهمید که گولوی نیرنگ باز چه حقه‌ای به او زده و چگونه پل متحرکی برای رسیدن به ساحل نجات و گریختن از چنگ او روی رودخانه زده است! باباکایمان

به محض پی بردن به این قصد فریاد برآورد و زیر دستان خود را به باد ناسزا و دشنام گرفت و فرمان داد که گولو را فوراً بگیرند و نگذارند فرار بکند، ولی رودخانه بسیار پهن بود و صدای او به کایمان‌هایی که در آخر صف قرار گرفته بودند نمی رسید.

گولو به سی متری ساحل مقابل رسید، به بیست متری و ده متری آن رسید. وقتی به زیر نخستین درختی رسید که شاخه های خود را به روی آب پهن کرده بود فریاد پیکی به گوشش رسید که می گفت: «دقت! دقت! مگذارید این میمون لعنتی خود را به ساحل برساند. هر کایمانی که در این دم گولو بر پشت او قرار دارد، فوراً او را در آب بیندازد و کارش را بسازد!»

اما از خوشبختی میمون کایمان ها قدرت درک و عکس العمل فوری ندارند و پیش از آن که آخرین کایمان فرمان بابا کایمان را بفهمد و آن را انجام بدهد برادران گولو که دست همدیگر را گرفته و از بالای درخت به روی آب آویخته بودند دست گولو را گرفتند و درست در آن دم کایمانی دهان فراخ خود را برای بلعیدن او باز کرده بود، او را بالا کشیدند و آرواره‌های هراس‌انگیز کایمان با صدای وحشتناکی روی هم افتاد.

گولو با شادمانی بسیار از دست بابا کایمان جان به در برد.

هر گاه شما در دشت، میمون بی دمی ببینید که نشمینگاهش پشم ندارد بدانید که از نوادگان گولو است که کایمانی دمش را کنده است.

باید پذیرفت که این تجربه برای گولو بسیار گران تمام شد.

پی‌نوشت‌ها:

1- Sine، دره ای سبز و خرم و رودی است از شعبات رود بزرگ سالوم (Saloum) . – م.

2- Palutivier به درختان غول آسا خاصه درختان مانگی که در نواحی گرم می روید گفته می شود.

3- Pomme Cajou میوه ای است آفریقایی که شیره اش بسیار یابس است و مغز بوداد‌‌‌‌‌‌ه‌ی آن به پسته‌ی زمینی شباهت دارد. – م.

 

 

لینک به دیدگاه

05618.jpg

 

 

نویسنده: آندره تریس

مترجم: اردشیر نیکپور

 

 

 

از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

لوک با همه‌ی زیرکی و مکاری گاهی فریب ‌‌‌‌‌‌می‌خورد و کلاه سرش ‌‌‌می‌رفت. اما خیالتان از جانب او ناراحت نشود، زیرا از هر جایی که بر زمین ‌‌می‌افتاد روی چهار دست و پای خود قرار ‌‌می‌گرفت و دم به تله نمی‌داد.

روزی لوک، که دلبستگی بسیار به گردش و تفریح داشت، به سرزمینی دور از مرزهای سنگال رفت و چون شب شد خواست در گودالی که دور و بر آن را کاکتوس‌هایی فرا گرفته بود، که آن‌ها را انجیر وحشی ‌‌می‌خوانند، بخوابد. انتخاب آن جا از روی دور اندیشی بود که به موقع بتواند از خطر بگریزد، زیرا فقط جانوران کوچک ‌‌می‌توانند زیر خارهای خطرناک کاکتوس ها بخزند.

لوک ‌‌می‌خواست در آن پناهگاه راحت و امن بخوابد، که ناگهان ناله‌ی زاری به گوشش رسید.

- لوک، لوک عزیز، نجاتم بده! چند روز است که در زندان این خارها گرفتارم. جادوگری که مدت ها پیشِ شیطان ها شاگردی کرده مرا به این جا انداخته تا کسی نتواند پیدایم کند.

لوک، که جانوری است بسیار محتاط ولی کنجکاو، گوشش را تیز کرد و روی سینه زیر کاکتوس ها خزید و در آن جا کوزه‌ی چوبینی پیدا کرد که روی آن نقش های عجیبی کنده بودند. یقین ناله از توی کوزه ‌‌می‌آمد و دم به دم ضعیف تر ‌‌می‌شد.

لوک هیچ دلش نمی‌خواست با کسی که از نزد شیطان ها آمده بود روبه رو شود، اما پیش خود فکر کرد که برگشتنش خطرناک تر است. پس کوزه‌ی جادو را گرفت و کشید و پس از آن که زحمت بسیار کشید و چند خار به نشیمنگاهش رفت توانست آن را از زیر کاکتوس ها بیرون بیاورد و کناری بگذارد. کوزه گفت: «متشکرم، رفیق لوک. از این پس من دیگر مال تو خواهم بود. تو سرور من هستی و من به فرمان تو با هر چیزی که دلت بخواهد پر ‌‌می‌شوم!»

- راست ‌‌می‌گویی؟ اگر راست ‌‌می‌گویی کوس کوس (1) خوبی برایم حاضر کن، چون دارم از گرسنگی ‌‌می‌میرم!

به یک چشم به هم زدن بوی دلاویزی دماغ لوک را نوازش کرد. کوزه باکوس کوس چرب و نرم و تکه های گوشت پر شده بود.

حالا دیگر ‌‌می‌توانید حدس بزنید که لوک چه قدر شاد و خوشحال شد! او پس از آن که کوس کوس را خورد، ته ظرف را لیسید و آن را برداشت و در توبره‌ی خود نهاد و توبره را زیر سر گذاشت و خوابید.

چون لوک از خواب خوش بیدار شد و اطمینان یافت که کوزه هنوز آن جاست برخاست و راه خود را در پیش گرفت.

روز دوم لوک تصمیم گرفت پای درخت کائیل سدرا (2) ی بزرگی، که او را هم از گرمای آفتاب حفظ ‌‌می‌کرد و هم از رطوبت هوای شب، اتراق کند.

تازه به پشت روی زمین دراز کشیده و دست هایش را زیر سرش گذاشته بود که صدایی از میان شاخ و برگ های درخت به گوشش رسید. لوک گوش هایش را تیز کرد و شنید که یکی ‌‌می‌گوید: «لوک، لوک عزیز! به دادم برس و نجاتم بده! سرور من، که به سرزمین شیطان ها رفته مرا در این لانه‌ی کرکس ها انداخته و من نمی‌توانم بیرون بیایم!»

لوک با خود گفت: «مثل این که کار خوب و سودمند دیگری هم برایم پیدا شده!»

اما او چگونه میتوانست از آن درخت تنومند بالا برود؟ در این فکر بود که به یاد کوزه‌ی سحرآمیز افتاد و آن را از کیسه بیرون آورد و بر زمین نهاد و گفت: «کوزه، طناب بلندی به من بده!»

به یک چشم به هم زدن طناب محکمی‌از کوزه بیرون آمد و خود به خود تا روی اولین شاخه‌ی درخت خزید و به آن گره خورد. لوک دیگر به آسانی ‌‌می‌توانست آن را بگیرد و به بالای درخت بخزد.

لوک به نزدیک لانه‌ی کرکس ها رسید و تخم بزرگ و سیاهی در آن دید که ناله ‌‌می‌کرد. چه ناله ای که دل سنگ را کباب ‌‌می‌کرد.

لوک گفت: «عجب! .. این تخم .. »

اما فرصت نیافت جمله اش را تمام کند، زیرا تخم مرغ به هوا پرید و به شدت بر سر او فرود آمد. دنیا پیش چشم لوک تیره و تار شد، اما در آن عالم بیهوشی، مثل این که در خواب باشد، شنید که تخم مرغ ‌‌می‌گفت: « من تخم مرغ نیستم و اجازه نمی‌دهم کسی مرا بدین نام بخواند. من قلماسنگ هستم و رودخانه بیرونم انداخته است، قلماسنگی سحرآمیز.»

وقتی لوک به هوش آمد دید که از شاخه‌ی درخت آویزان است و بیم آن ‌‌می‌رود به پای درخت بیفتد و له و لورده شود. در همان موقع تخم مرغ به حرف آمد و گفت: «لوک، رفیق لوک! من بدی تو را نمی‌خواهم، بلکه ‌‌می‌خواهم مال تو بشوم. اگر مرا از این نجات بدهی سرور من خواهی شد؛ اما من تخم مرغ نیستم قلماسنگم، قلماسنگی سحرآمیز! هر کس کلمه‌ی تخم مرغ را در برابر من بر زبان بیاورد چنان بر سرش میکوبم که بیفتد و بمیرد.»

شما دیگر خوب ‌‌می‌توانید حدس بزنید که لوک زبانش را نگاه داشت و سنگ جادو را با دقت و احتیاط بسیار گرفت و با آن از طناب پایین آمد و آن را هم با کوزه‌ی جادو در کیسه‌ی خود انداخت و کیسه را زیر سرش نهاد و با خیال راحت دراز کشید و خوابید.

پس از بیدار شدن از خواب قیلوله دوباره در آن سرزمین ناشناس، که کنجکاویش او را به آن جا کشانیده بود، به راه افتاد و با بی خیالی و شادمانی پیش رفت.

پس از مدتی لوک به دروازه‌ی شهر بزرگی رسید و در خارزاری ایستاد تا فکر کند. با خود گفت: «بهتر این است که چیزهای گرانبهایم را با خود به شهر نبرم، چون ممکن است در این شهر ناشناس مرا بگیرند و بازپرسیم کنند. دلم نمی‌خواهد برای خودم دردسر درست کنم! »

لوک کوزه را از کیسه بیرون آورد و از آن خواست که پر از زر شود. فوراً سکه ها و شمش های زر در پرتو خورشید درخشیدن گرفت. لوک جیب های خود را با آن ها پر کرد و اطمینان یافت که با داشتن این پول ها در شهر از او پذیرایی خوبی خواهند کرد، زیرا زر زبانی است که همه‌ی مردم در همه جای جهان آن را ‌‌می‌فهمند.

لوک کوزه و سنگ جادو را در انبوه ترین جای خارزار پنهان کرد و بعد با گام های مطمئن و چالاک از دروازه‌ی شهر گذشت و وارد آن شد.

هنوز چند روزی از وارد شدن لوک به آن شهر نگذشته بود که همه جا صحبت از بیگانه‌ی دراز گوشی به میان آمد که زر بی حساب خرج ‌‌می‌کرد. خانواده های اعیان و اشراف شهر که دختران دم بختی در خانه داشتند کوشیدند با او دوست شوند و او را به خانه های خود دعوت کردند. قمار بازان و دزدان نیز همیشه به دنبالش ‌‌می‌رفتند و سعی ‌‌می‌کردند او را غافلگیر کنند و جیبش را بزنند، اما لوک دم به تله نمی‌داد.

سرانجام آوازه‌ی دست و دلبازی و پولداری لوک به گوش حاکم شهر نیز رسید و حاکم تصمیم گرفت تحقیق کند و بفهمد آن بیگانه این همه پول را از کجا آورده است.

یک روز غروب سربازان حاکم به بهانه ای لوک را گرفتند و زندانی کردند. لوک بیچاره بیهوده اعتراض کرد و قانون و عدالت را به رخ آنان کشید. کسی گوش به فریادها و اعتراض های او نداد. جیب هایش را خالی کردند و به سیاه چالش انداختند.

فردای آن روز لوک را به حضور حاکم بردند و حاکم از او پرسید که این پول ها را از کجا آورده است و چون لوک نخواست منبع درآمدش را به او بگوید امیر او را به اتهام دزدی و ربودن پول مردمان به دادگاه فرستاد.

لوک چون راه گریز نیافت روی به حاکم شهر کرد و گفت: «قربان چند ساعتی مرا آزاد کنید تا بروم و کوزه‌ی جادو را که هر چه بخواهم برایم آماده ‌‌می‌کند نزد شما بیاورم؛ اما آن کوزه فقط از من فرمان ‌‌می‌برد و کسی هم از جای آن خبر ندارد.»

حاکم به امید یافتن گنج بی رنج لوک را آزاد کرد، اما به او گفت که اندیشه‌ی گریختن را از سر بیرون کند چون سپاهیانش بیدار کار او هستند و همه‌ی مرزهای کشور را به دقت پاسداری ‌‌می‌کننند و او ممکن نیست بتواند از چنگ آنان بگریزد.

دیگر لوک برای نجات جان خود چاره ای جز فاش کردن رازش نداشت. پس پنهانی از شهر بیرون رفت و خود را به پناهگاه کیسه‌ی گرانبهایش رسانید و کوزه‌ی سحرآمیز را برداشت و در کیسه نهاد. ساعتی طول نکشید که دوباره نزد حاکم برگشت.

لوک در برابر تخت حاکم نشست و از کوزه خواست تا پر از گوهرهای گرانبها شود.

به یک چشم به هم زدن کوزه پر از گوهرهای رخشان شد و لوک آن ها را به پای حاکم ریخت و حاکم آن ها را برداشت و با حرص و ولع بسیار در برابر چشم خود گرفت و بعد آن ها را میان زنان خود تقسیم کرد و آن گاه رو به لوک کرد و گفت: «لوک، دوست عزیزم! تو باید همیشه کنار من باشی و هرگز از من دور نشوی! من ‌‌می‌خواهم سراسر آفریقا را با گنج های افسانه وار خود، که تو در اختیارم قرار خواهی داد، غرق حیرت و تعجب کنم!»

لوک نزد حاکم ماند و حاکم وقت و بی وقت کوزه‌ی جادو را به کار وا‌‌می‌داشت، اما چون بیم آن داشت که خرگوش از چنگ او بگریزد دستور داده بود او را در قفسی زرین بیندازند و آن را در کنار اتاق او نهند. حالا دیگر شما خود ‌‌می‌توانید حدس بزنید که لوک بیچاره که عادت داشت آزادانه در چمنزارها و جنگل ها بگردد و در آن جای تنگ چه عذابی میکشید و پاهایش از یک جا ماندن و حرکت نکردن چقدر خشک شده بود!

سرانجام لوک به جان آمد و حاکم را تهدید کرد که هر گاه او را از قفس آزاد نکند دیگر از کوزه‌ی جادو چیزی برای او نخواهد خواست. اما حاکم که از آزادی او ‌‌می‌ترسید به نگهبانانش دستور داد کتک مفصلی به او زدند تا هوس یبرون رفتن از قفس را از سر بیرون کند.

لوک دیگر پاک نومید شده بود. راستی چگونه ممکن بود موجودی به حیله گری و حقه بازی او مدتی دراز در قفسی زندانی شود و راه گریزی نیابد؟ روزی او دیار گونی، یعنی عنکبوت، را دید که در گوشه ای از قفس او تار تنیده است و با خود گفت: «بی گمان این تار تنک را برای جاسوسی من به این جا فرستاده اند.» پس رو به او کرد و گفت: «دیارگونی، خیلی از تو متشکرم که جرئت کردی و پیش من که زندانی بدبختی بیش نیستم آمدی تا همدمم شوی و درد تنهایی ام را تسکین بخشی! راستی که دوست مهربان و پاکدلی هستی!»

دیارگونی، که از شنیدن این جملات دوستانه بسیار متعجب شده بود، با خود گفت که لوک خیلی ساده تر از آن است که ‌‌می‌گویند، اما بر آن کوشید که لوک بویی نبرد که او را به جاسوسی گماشته اند. پس به لحنی دوستانه در جواب او گفت: «به من گفته اند تو دوست داشتنی ترین جانور چمنزارانی و من به همین سبب پیش تو آمده ام. هیچ کس با من مثل تو با ادب و احترام حرف نمی‌زند.»

لوک با دیارگونی بنای گفت و گو نهاد. چون شب شد و همه در کاخ حاکم به خواب رفتند به او گفت: «دیارگونی عزیز، بیا کمکم کن تا از این قفس بیرون بیایم. من کوزه‌ی جادوی دیگری در این نزدیکی ها پنهان کرده ام که خیلی بزرگ تر از این کوزه است. من و تو ‌‌می‌توانیم با هم برویم و آن را برداریم و از این جا فرار کنیم و من همه‌ی دارایی خود را با تو تقسیم ‌‌می‌کنم!»

دیارگونی از لوک مهلت خواست تا در این باره خوب فکر کند، اما قول داد که هر کمکی از دستش برآید دریغ نکند.

تا هوا روشن شد تار تنک به نزد حاکم رفت و آنچه را که از لوک شنیده بود تعریف کرد. حاکم با خود گفت: «پس او کوزه‌ی بزرگ تری هم دارد و آن را از ما پنهان کرده است! بسیار خوب ما در قفس را باز ‌‌می‌کنیم و او را آزاد ‌‌می‌کنیم، اما نگهبانان خاص من هم با او ‌‌می‌روند و دوباره او را به این جا بر‌‌می‌گردانند!»

حاکم بی درنگ نقشه‌ی خود را اجرا کرد. نگهبانانش را پیش خواند و در قفس را به روی لوک باز کرد و به او گفت: «تو با همه‌ی محبت ها و مهربانی هایی که از ما دیده ای نه تنها ‌‌می‌خواهی از این جا فرار کنی، بلکه قسمت بزرگی از ثروت خود را نیز از ما پنهان داشته ای. حالا باید همراه نگهبانان من بروی و کوزه‌ی بزرگ تری را که شب پیش تعریفش را کرده ای برداری و به این جا بیاوری!»

لوک نخست چنین وانمود کرد که دلش نمی‌خواهد فرمان حاکم را انجام بدهد، اما چوب نگهبانان او را بر سر عقل آورد و با بی میلی حاضر شد که به طرف دروازه‌ی شهر برود.

لوک از دروازه‌ی شهر بیرون رفت و خود را به خارزار رسانید. نگهبانان نیز به هزار زحمت و دشواری دنبال او ‌‌می‌رفتند و د‌‌می‌از وی جدا نمی‌شدند که مبادا از چنگشان فرار کند.

سرانجام لوک به همراهی چهار نگهبان خاص حاکم به پناهگاه خود رسید زمین را کند و تخم مرغ سحرآمیز یا قلماسنگ سیاه را از آن جا بیرون آورد و به نگهبانان گفت: «این هم کوزه‌ی دیگر!»

رئیس نگهبانان فریاد زد: «چه ‌‌می‌گویی! این تخم مرغ است!»

اما دیگر نتوانست بیش از این حرفی بزند، زیرا سنگ به هوا پرید و بر سر او فرود آمد و آن را شکست!

نگهبان دوم گفت: «دوستان مواظب تخم مرغ باشید!» و کله‌ی او هم شکست!

نگهبان سوم گفت: «تخم مرغ سحرآمیز!»

نگهبان چهارم گفت: «لوک این تخم مرغ را نگه دار!»

و تق تق سنگ جادو سر هر دو نگهبان را شکست و آن دو را بی جان بر زمین انداخت.

لوک سنگ جادو را در کیسه‌ی خود نهاد و راه خانه‌ی حاکم را در پیش گرفت. چون حاکم او را دید که تک و تنها بازگشته با حیرت و تعجب بسیار فریاد زد: «پس نگهبانان خاص من کجا هستند؟»

- نگهبانان خاص شما؟ آنان راه را گم کرده اند و من برای نشان دادن وفاداری خود به تنهایی به این جا برگشته ام!

- آیا کوزه را با خود آوردی؟

- بلی، قربان، کوزه توی این کیسه است، اما تا کوزه‌ی دیگر در کنارش نباشد کاری انجام نمی‌دهد. بگو کوزه‌ی کوچک را هم بدین جا بیاورند تا شروع کنم.

حاکم دستور داد کوزه را، که در صندوق خاصی نگاه ‌‌می‌داشت و فقط موقعی بیرونش ‌‌می‌آورد که به لوک دستو ر‌‌می‌داد از آن برای او گوهرهای گرانبها بخواهد، به آن جا آوردند.

تا لوک کوزه سحرآمیز خود را به دست آورد در کیسه اش را گشود و تخم مرغ سیاه رنگ را از آن بیرون آورد و پیش پای حاکم انداخت.

چون چشم حاکم به آن افتاد فریاد زد: «دروغگو! حقه باز! این که تخم مرغ است!»

اما تخم مرغ، که برای سر حاکم احترا‌‌می‌قائل نبود، به هوا پرید و بر آن فرود آمد و آن را چون کدوی رسیده ای قاچ کرد و چون همه‌ی حاضران داد ‌‌می‌زدند، تخم مرغ جادو نمی‌دانست سر کدام یک را زودتر بشکند.

لوک هم، که منتظر چنین پیشامدی بود، کوزه‌ی گرانبهای خود را در کیسه اش نهاد و با عجله‌ی هر چه تمام تر از آن جا فرار کرد و نصف دارایی یعنی سنگ جادو را، که دیگر از خیرش گذشته بود، در آن جا نهاد.

سرانجام خرگوش مرز کشور بیگانه را پشت سر نهاد و دوباره به سرزمین سنگال بازگشت. از آن پس دیگر نه شب در آن سرزمین بیگانه خرگوش پیدا می شود و نه روز، زیرا دیگر نه

لوک و نه فرزندانش پای در آن سرزمین نهادند و نه فرزندان فرزندانش بدان جا ‌‌می‌روند.

پی‌نوشت‌ها:

1- Couscous . نوعی غذای برنجی است که در آفریقا ‌‌می‌پزند و با گوشت ‌‌می‌خورند. – م.

2- Cailcédrat درخت بزرگ و زیبایی که در سنگال ‌‌می‌روید و به بلوط شباهت دارد. – م.

 

 

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...