Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ پیدایش جهان نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک روزی در یکی از ویترین های موزه ی مردم شناسی یکی از آثار دوستم تزونتل را دیدم که توضیحات زیر را بر کتیبه ای نوشته و بر آن آویخته بودند: مکزیک (تئوتیهواکان) مجسمه ی سفالی (قرن ششم؟) دانشمندان گاهی اشتباهات بزرگی می کنند و عذرشان خواسته است. آنان در این مورد هم نفهمیده بودند که خط مارپیچی که دور بازوی چپ مجسمه پیچیده است علامت کارگاه تزونتل است. تزونتل همه ی آثار خود را امضا می کند. او از شریف ترین قلب سازان است. راستی آیا می توان او را قلب ساز نامید؟ او در همان جایی کار می کند که نیاکانش کار می کردند. همان مواد، همان کارافزارها، همان روش هایی را به کار می برد که نیاکانش به کار می بردند. در دهکده همه او را تیوتزونتل می خوانند که معنای آن تقریباً «عمو سفال» است. کارگاه او در میان دو نوپال غول آسا در نزدیکی هرم خورشید قرار دارد، چندان از آن دور است که چشم نامحرم بر آن نیفتد و چندان به آن نزدیک است که فرزندان و نوادگانش - که عده ی آنان بیش از ده دوازده نفر است - بتوانند بروند و آنها را به جهان گردان به عنوان اشیای عتیقه بفروشند. منتهی جهان گردان درنمی یابند که این اشیای عتیقه، از کوره ی تزونتل بیرون آمده است نه از زیر خاک. کار تزونتل کار پر سودی است و راحت و آسایش خانواده ی او را تأمین می کند. اما من هرگز نفهمیدم که مردی به هوش یاری و فتانت او چرا نبوغ خود را محدود به فروش مجسمه ی خدایان گمشده ی خود می کند در حالی که با فروش شیره ی گیاهان و لیموناد و امثال آنها می توانست سود بیشتری به دست آورد. شام گاهی که او مجسمه های خود را تازه برای پختن در کوره نهاده بود من این مطلب را از او پرسیدم. او چشمانش را به هم زد، دستی به ریش خود کشید و جوابم داد: بلی آقا، حق با شماست. بدین وسیله آدم بیشتر پول گیر می آورد، اما شما خود چرا این کار را نمی کنید؟ - من؟... اما تیو... این کار کار من نیست. - ها، آقا کار من هم نیست. کار و پیشه ی من ساختن مجسمه های سفالی است، کار و پیشه ی خوبی هم هست. می دانید خدا ما سرخ پوستان بی چاره را بدین ترتیب آفریده است. - تیو، من شنیده ام که خداوند همه ی مردمان را این طور خلق کرده است. - نه آقا، همه این طور آفریده نشده اند. می بینم که شما داستان آغاز زندگی هندیان آمریکا را نمی دانید! - چرا، چرا، می دانم. حتی کتابی هم در این باره برای کودکان می نویسم. - پس باید فصل دیگری هم به کتابتان اضافه کنید. داستانی که من به شما می گویم از داستان هایی نیست که تاکنون شنیده باشید. او هم چنان که یک انگشت توتون سیاه را در برگ ذرت ریخت و آن را روشن کرد به نقل داستان خود آغاز کرد. گروهی از سرخ پوستان نیز برای شنیدن آن دور ما حلقه زدند و نشستند و چشم به دهان تزونتل دوختند: آقا شما می دانید که پروردگار عالم در ششمین روز آفرینش جهان دید که خمیر مایه ای برایش نمانده است. پس قطعه ای از ماه را کند و با آن انسان سفید را ساخت. سپس مرغ مگس خواری را که در لا به لای ریشش خانه کرده بود، گرفت و آدم زردپوست را ساخت، بعد خوک ماهی بزرگ و درخشانی را از دریا گرفت و با آن آدم سیاه را ساخت، سپس مقداری خاک رس برداشت و با آن سرخ پوستی را سرشت و زمین را به وی بخشید. - تیو، همه ی زمین را به او بخشید؟... دیگران سهمی ندارند؟ - چرا، آب را به سیاه پوست، هوا را به زردپوست و آتش را هم به سفیدپوست بخشید. آقا، این سهم بسیار عالی است و شما توانسته اید از آن استفاده کنید؛ اما سرخ پوست، سرخ پوست بی چاره وابسته ی خاک است. زیرا فرزند اوست مانند برادرانش خوشه ی ذرت و دانه های لوبیای سرخ است که با او در یک زمان آفریده شده اند. - اما بسیاری از سیاهان و زردپوستان و سفیدپوستان نیز در این سرزمین زندگی می کنند. - بلی آقا، زندگی می کنند ولی زمین مال آنها نیست؛ آنها آن را به زور از دست سرخ پوستان گرفته اند. در همان آغاز آفرینش جهان، مردمان به سرخ پوستان حسادت می کردند و نتیجه ی کار آنان را از روی بدجنسی از میان می بردند. آتش خورشید، محصول کشتزارها را می سوزانید. آب باران شخم ها را می شست و می برد و گردباد ساقه های جوان را بر زمین می خوابانید. سرخ پوست شکیبا کمرش را روی زمین خم می کرد و کار می کرد. او سهمی را که خداوند به او بخشیده بود، چنان زیبا کرد که رشک بهشت شد. اما مردمان نتوانستند جلوی حرص و آز خود را در برابر آن نگاه دارند. آن گاه جنگ عناصر آغاز شد. می دانید چه شد؟ جهان را چهار بار، سرما و آتش و آب و باد ویران کرد. سرخ پوست مغلوب و زبون گشت؛ مغلوب و زبون نادانی و گناه خویش گشت. اگر حماقت نمی ورزید و خداوند را از خود نمی آزرد شاید چنین زبون و بی چاره نمی شد. او چندان کمر خم می کرد و سر به پایین می افکند و کار می کرد که وقتی می خواست دیگران را ببیند، چون چهارپایان ناچار بود سرش را بلند کند. او همیشه پست ماند. همت آن نداشت که هم چنان که خداوند در آغاز جهانش آفریده بود شخصیت خود را حفظ کند، حماقت کرد و از دیگران تقلید کرد، لیکن تنها معایب آنان را تقلید کرد. سنگ دلی را از سفیدپوستان، دورویی را از زردپوستان و تنبلی را از سیاه پوستان آموخت. به برادران خود ذرت و لوبیای سرخ بی اعتنایی کرد. چندان از این حماقت ها کرد که خداوند خشمگین شد و او را از بهشت زمین بیرون راند و از ارث محرومش کرد. بدین گونه سرخ پوست، برده ی دیگران شد. چندین نسل فرزندانش در سراسر جهان سرگردان شدند. او ناچار شد روی همان زمینی که از آن خود او بود برای دیگران کار کند و رنج بکشد. آه بدبخت ها، چه قدر رنج کشیدند. همهمه ای بلند از شنوندگان برخاست. زنان به سینه ی خود صلیب کشیدند. تیوتزونتل خاکستر را به هم زد و آتشی برداشت و با آن سیگارش را روشن کرد. سپس سخن از سر گرفت و گفت: خوش بختانه آنان پشتیبانی پیدا کردند. نگهبان پاک مکزیک، باکره ی کوچک گوادلوپ، همان که روی تپه ی تیپیاک بر خوان دیگوی چوپان ظاهر شد. او بدبختی و فقر سرخ پوستان را دید و دلش بر آنان سوخت و به درگاه خداوند لابه کرد: خداوندا، سرخ پوستان بی چاره رنج بسیار دیده و درد فراوان کشیده اند، بر آنان رحمت آور. خداوند در پاسخ او گفت: تنها سرخ پوستان می توانند به سرخ پوستان کمک کنند. من زمین را به او بخشیده بودم، لیکن او در نتیجه ی حماقت آن را از دست داد. حالا به خاطر تو، ای باکره ی کوچک، برای آخرین بار در حق او خوبی می کنم. آن گاه خداوند مشتی خاک از این جا و مشتی از آن جا برگرفت و به دریا افکند و از میان امواج دریا قاره ای پهناور بیرون آمد که دو سر آن به دو قطب می رسید؛ لیکن به طوری که در نقشه های جغرافیایی می بینید تنها وسط این قاره باریک است و خاک کم دارد. خداوند گفت: من این زمین تازه را به سرخ پوستان می بخشم. آنان در این جا از هر گزندی مصون خواهند بود، زیرا از مردمان کسی از وجود این سرزمین خبر ندارد. لیکن همیشه چنین نخواهد بود. در این صورت اگر باز هم سرخ پوستان سهم خود را از دست بدهند بدا به حالشان زیرا من دیگر کمکشان نخواهم کرد. سرخ پوستان در هر جای جهان بودند. چه در میان دریاها چه در قطب ها به ندایی غیبی خبردار شدند و روی به سوی سرزمین تازه نهادند. بسیاری از آنان راه خود را پیدا نکردند و ناچار در همان جایی که بودند بازماندند و هنوز هم هستند. من سخن دون سیلوریو را بریدم و گفتم: چه طور؟ تیو، من گمان می بردم که سرخ پوست جز در آمریکا در جای دیگری نیست. - خوب آقا، شما در این مورد اشتباه می کنید. هندی در همه جای جهان است، همه ی آنها که به زمین وابسته اند هندی اند، منتهی با گذشت زمان به قیافه ی مردمان دیگر درآمده و به اربابشان شباهت پیدا کرده اند. رنگشان سیاه، زرد و یا سفید گشته است، اما همه مانند ما وابسته به زمین هستند و فرزند خاک اند. - دیگران، آنان که راه خود را پیدا کردند چه شدند؟ - چهل سال تمام به رهبری کوئتزالکواتل، برگزیده ی پروردگار، که ریش بلند دارد، راه رفتند. در کوه های سفید دچار تشنگی شدند و تشنگی رنجی جان فرساست؛ لیکن کوئتزالکواتل با چوب دستی خود به سنگی زد و آب از آن بیرون پرید. فریاد زدم: تیو، شما کوئتزالکواتل را با حضرت موسی اشتباه می کنید؟ تزونتل به دقت مرا نگاه کرد و گفت: آیا یقین دارید که شما اشتباه نمی کنید و موسی را به جای کوئتزالکواتل نمی گیرید؟ آقا نگفتم که شما از داستان حقیقی آفرینش و تکوین آن خبر ندارید؟ باری در دشت سرخ، سرخ پوستان از گرسنگی به رنج و عذاب افتادند. کوئتزالکواتل چوب دستی خود را تکان داد و از آسمان مائده برایشان بارید. چون به کنار شطِ بزرگ رسیدند کوئتزالکواتل عصایش را بلند کرد و امواج کنار رفته و کوچه ای برای گذر سرخ پوستان باز کردند. شهر نیرومند «تولد» راه را بر آنان بست، لیکن کوئتزالکواتل دستور داد شیپورها را به نوا درآوردند تا حصارهای تولا فرو ریخت. باکره ی کوچک در آسمان مراقب آنان بود. سرانجام آنان به دشت مرتفع آناهواک رسیدند و آن را اشغال کردند. آنان این زمین را از دست باد که گردبادها و طوفان های هراسناک برمی انگیخت، از دست آتش فشان که گدازه هایش را نرم کردند، از دست آب دریاچه که بر روی آن باغچه های معلق ساختند، بیرون آوردند. به زودی بهشت زمینی تازه ای در دشت های سرسبز پدید آمد. باکره ی کوچک برای این که امت خود را از نزدیک رهبری کند بر فراز کوه سیمین جای گرفت. او در گهواره ی برفی خود غنوده است و کوئتزالکواتل بر او نگهبانی می کند. تیوتزونتل با انگشت خود قله ی سفید کوه ایکستاسیهواتل (1) را که در افق چون زنی خوابیده به نظر می رسید نشانم داد. در کنار آن پوپوکاتپتل با قیافه ای افسرده چپق خود را در آخرین سرخی شام گاهی دود می کرد. تیوتزونتل خاموش شد، من در آن تاریک و روشن او را دیدم که به آرامی به سیگار خود پک می زد. سکوتی بزرگ بر شنوندگان فرو نشسته بود. صدای جرق جرق سوختن چوب ها در کوره به گوش می رسید. گفتم: تیو، داستان به پایان رسید؟ دیدم که چشم کوچک او در نور سیگار درخشید. - آقا، آیا دلتان می خواهد به شما بگویم که چگونه کریستف کلمب آمریکا را کشف کرد؟... خوب گوش کنید... سفیدپوستان به آمریکا آمدند. پیش از همه گاشوپین ها (2)، یعنی اسپانیایی هایی که در مکزیک اقامت گزیدند، به این جا آمدند. آنان حرص زر داشتند و زمین ما را چون گنجی دزدیدند. پس از آنان گرینگوها (3) یعنی آمریکایی های شمالی که حرف زدنشان به فریاد اردک شباهت دارد آمدند، سپس دیگران از هر رنگ و هر نژاد آمدند که از آن جمله بودند فرانسوی ها. هر یک از آنان سهمی از این زمین را گرفتند: گروهی آنچه از زمین می رویید: ذرت، قهوه، نی شکر؛ دیگران آنچه در دل خاک پنهان بود: زر و سیم و نفت را گرفتند تنها یک چیز را نتوانستند از سرخ پوستان بگیرند و آن خاکی بود که به پاهای برهنه ی آنان چسبیده بود. سرخ پوستان نادان که تنها ثروتشان خاکی بود که به پاهای برهنه شان چسبیده بود آنان را آزاد گذاشتند که هر کار دلشان بخواهد بکنند. آنان هنوز یاد نگرفته اند که راست در چشم دیگران بنگرند. آنان همیشه وابسته ی زمین هستند و چون اعتماد خود را به برادرانشان ذرت و لوبیای قرمز از دست داده اند خداوند بر آنان خشم گرفته است. لیکن باکره ی کوچک، فرشته ی نگهبان مکزیک نومید نشد. او از فراز آسمان، از ستیغ کوه، از روی پایه ی مجسمه ی خود در محراب گوادلوپ بر مکزیک می نگریست و در جست و جوی مردی بود که مکزیک را نجات بخشد. او کوائوهتموک، آخرین پادشاه مکزیکی ها را یاری کرد، هنگامی که کشیش هیدالگواندای آزادی و استقلال در داد در کنار او بود. هر بار که مردی در مکزیک سربرداشت، مردی توانا، انسانی واقعی که بیمی از آن نداشت که همان باشد که خداوند در روز آفرینش جهان خواسته بود، باکره کوچک به یاریش شتافت. فرشته ی نگهبان مکزیک با مورلوس (4) آزادی بخش، با دانش جویان دانشکده ی نظام شاپولتپک (5) که در پیکار با متجاوزان از پای درآمدند، با چوپان حقیری که فرانسویان را از مکزیک بیرون راند، با ژنرال پاتشوویلا، با ژنرال زاپاتا که زمین ها را از دست غاصبان بیرون آوردند، با رئیس جمهور لازاریتو کاردناس که نفت را ملی کرد، با آموزگاری که سرخ پوستان را خواندن و نوشتن می آموزد، با نگهبان راه که فرش جاده ها را در برابر مکزیکیان می گسترد، با کارگری که تراکتور را می سازد، با مهندسی که سدها را برمی آورد، همراه بوده و هست. تیوتزونتل مشتی خاک رس برداشت و در کف دست خود نهاد و گفت: - سینیور، چنان که گفتم ما فرزندان خاکیم. خاک مادری نیست که آدم به داشتنش افتخار نکند. روزی که سرخ پوستان این درس را فراگیرند خداوند آنان را خواهد بخشید و کمکشان خواهد کرد تا ارث پدرانشان را دوباره به دست آورند. آن گاه فرشته ی نگهبان مکزیک در افق آناهواک با جامه ی سپید خود قد برخواهد افراشت و کوئتزالکواتل نیز در کنارش خواهد بود و چوب دستی خود را تکان خواهد داد و به همه ی هندیان جهان، سرخ و سفید و زرد و سیاه اعلام خواهد کرد که پیش گویی قدیمی او جامه ی عمل پوشیده است. او هم چنان که این جملات را می گفت با انگشتان ظریفش با خاک رس بازی می کرد. اندک، اندک، خاک رس به شکل زنی درآمد که بازوانش را بر آسمان افراشته بود. یکی از حاضران سرفه کرد و معجزه ناپدید شد. من مجسمه ی کوچک را به تزونتل نشان دادم و گفتم: تزونتل، قلب ساز آثار قدیمی، شما چه فرزندانی هستید، زیرا مادرتان را قطعه قطعه می کنید و به شکل مجسمه به خارجیانی که از این جا می گذرند می فروشید. او خنده ای کرد و گفت: بلی آقا، خاک مادر ماست و زندگی ما را تأمین می کند. آن گاه تزونتل مجسمه ای را که آماده کرده بود بر زمین نهاد و گفت: بالاخره آقا باید شما اقرار بکنید که هیچ کس خاک مکزیک را به این گرانی به خارجی ها نفروخته است. پینوشتها: 1. Ixtacihuatl 2. Gachupines 3. Gringos 4. Morelos 5. Chapultepec منبع داستان ها : اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک ماهی کوچکی بود بسیار حیله گر و هوشیار. درباره ی ماهیان کوچک حیله گر و مکار داستان های بسیاری گفته اند. این داستان را دوست من دون سیلوریو (1) حکایت کرده است. دون سیلوریو ملک کوچکی در کرانه ی دریاچه ی پاتزکوارو (2) دارد. او ماهی گیر است، اما بدش نمی آید که چند خوشه ی ذرت هم در ملک خود بکارد و یا یکی دو گاو پرورش دهد. او از گاوان خود جز شیر چیزی نمی خواهد؛ زیرا او و خانواده اش از گوشت چارپایان وحشت دارند. غذای روزانه ی آنان ماهی دریاچه است که روی ساجی گلی کبابش می کنند و چاشنی تند مکزیکی به آن می زنند و با نان ذرت می خورند. روزی در یکی از مهمانی های روستایی با دون سیلوریو نشسته بودیم و از این غذا می خوردیم. من از او پرسیدم که آیا از بیماری دامی تب برفک که چهارپایان مکزیک را صدصد از میان می برد بیمی ندارد؟ او در جواب من گفت: نه، نمی ترسم، زیرا تاتا لازاریتو (3) نگهبان ماست. - تاتا لازاریتو؟ حتماً منظورتان ژنرال لازاروکاردناس (4) است. من خبر دارم که او در این نزدیکی ها خانه دارد. می دانم که او نفوذ فوق العاده ای دارد، در سال 1936 رئیس جمهور بود و به قولی که به مردم داده بود وفا کرد و زمین ها را تقسیم کرد، نفت را ملی کرد. می دانم که شما سرخ پوستان او را چون یکی از پاکان دوست دارید، اما ببخشید، دون سیلوریو، او چگونه می تواند چهارپایان شما را از بیماری های دامی برهاند؟ - او ما را از شر بیماری های دامی نمی رهاند بلکه از شر دام پزشکان می رهاند. دون سیلوریو دمی چند خاموش ماند و تورتیلای (5) خود را جوید و سپس چنین گفت: می دانید، سینیور، بدبختی ما سرخ پوستان در این است که همه خوبی و خیر و صلاح ما را می خواهند. به محض این که این تب دامی در میان دام های ما پیدا شد آمریکایی های شمالی به کمکمان شتافتند. آنان گروه های دام پزشک به نزد ما فرستادند و این گروه ها راه ریشه کن کردن این بیماری را به ما آموختند: نخست چهارپایان بیمار را باید کشت، سپس چهارپایان مشکوک به بیماری را باید از میان برد، سرانجام چهارپایان سالم را از ترس این که ممکن است بیمار شوند باید نابود کرد. اگر این وضع ادامه پیدا کند تا یک سال دیگر از تب برفک اثری در مکزیک نخواهد ماند زیرا دیگر دامی نخواهد ماند که بیمار شود. - مگر زیان صاحبان دام را جبران نمی کنند؟ - آیا شما تا به حال از اسکناس شیر دوشیده اید؟ - نه، من هرگز چنین آزمایشی را نکرده بودم، از این روی با تعجب بسیار سرم را خاریدم و گفتم: من تصور می کنم که همسایگان شمالی شما در این کار حسن نیت دارند. - بلی، درست است؛ اما ما همیشه سعی کرده ایم که از این حسن نیت ها فرار کنیم. - خوب ژنرال کاردناس در این باره چه کار می تواند بکند؟ دون سیلوریو لب خندی زد و گفت: سینیور، او از مردم این سرزمین است و او اشتباه ماهی کوچک دریاچه را تکرار نمی کند. - منظور شما را نفهمیدم. - پشت سرتان را نگاه کنید. در آنجا، روی حصیر نمونه ی این ماهیان را که به برگ های خشک شباهت دارند می توانید ببینید. این ها ماهی هستند. ماهیان بسیار کوچکی که از انگشت کوچک دست آدمی بزرگ تر نمی شوند. ما آنها را شکار می کنیم و چند روزی در آفتاب می گذاریم تا خشک شوند و سپس می پزیم و می خوریم و یا برای فروش به شهر می فرستیم. - می دانم، من از این ها خورده ام. - سینیور، ما حالا هم مانند اجداد خود این ماهیان کوچک را با دام های بزرگ و پهنی که قایق های ما را از دور چون پروانه ی کوچکی که بر دریاچه نشسته باشد می نماید، صید می کنیم. چند سال پیش اگر در اینجا بودید نمی توانستید این ماهیان را ببینید، زیرا آنان ناپدید شده بودند، خود را در زیر آب پنهان کرده بودند. حالا چند سالی است که دوباره به روی آب آمده اند و ما صیدشان می کنیم. داستان دون سیلوریو چنین آغاز شد: باری، ماهی کوچکی بود بسیار هوشمند و پر مکرو فن. خدایان دریاچه ی پاتزکوارو، در آغاز جهان و تقسیم آن میان جانوران، آب های دریاچه را به او بخشیده بودند. ماهی کوچک که جانوری بسیار پر کار و پر زاد و ولد بود، توانست در اندک مدتی نظم و آرامش را در امپراتوری خود برقرار کند. در همه جا سپاهیانی از این ماهیان سفید نقره فام به نگهبانی ایستاده و از دریاچه پاس داری می کردند. به فرمان ماهی کوچک خیابان های بزرگی در جنگل های زیر آب کشیده شده بود. زمین های برهنه از میان رفته و به جای آنها روی گل نرم کف دریا چراگاه های پهناوری پدید آمده بود و جمعیت ماهیان کوچک که روز به روز افزایش می یافت قوت و روزی خود را در آنها پیدا می کردند. شهرها در میان ریشه های جگن ها و در شیار لایه ها پدید آمد. ماهی کوچک که نفسی تنگ و اندیشه ای کوتاه داشت فکر امروز بود و هرگز اندیشه ی فردا را نمی کرد. زندگی و مرگ در نظر او چون برقی می گذشت. او حتی فرصت این نمی یافت که از خود بپرسد خوش بخت است با بدبخت. خدایان دریاچه ی آب را به او بخشیده بودند و او همه ی هوش و فتانت بی مانند خود را در این راه به کار می انداخت که دریاچه را به بهترین طرزی که می توانست مسکون و آباد سازد. نسل ها آمدند و رفتند. روزی آکومارا (6) به آن دریاچه آمد. او از گذرگاهی که دریاچه ی پاتزکوارو را به دریاچه های دشت های می پیوست به آنجا آمده بود. دون سیلوریو شرح داد که: آکومارا ماهیی است به تمام معنی خانم. او ظریف ترین و مطلوب ترین ماهی سفیدهای دریاچه است. سینیور یکی از آنها روی تورتیلای شماست. ببینید چه قدر ظریف و زیباست. او به بزرگی کف دست است. ده ماهی کوچک به سختی به اندازه ی یک آکومارا می شوند. آکومارا ماهی گوشت خوار نیست. ماهی کوچک به زودی به او اعتماد و اطمینان پیدا کرد. او به ماهی کوچک گفت: من برای خوردن شما به اینجا نیامده ام. من تنها بدین منظور به اینجا آمده ام که به شما یاد بدهم که چگونه می توانید خوش بخت بشوید. ماهی کوچک گفت: خوش بختی؟ معنای این کلمه چیست؟ - خوش بختی یعنی رنج بردن و کار کردن در این دنیا به امید راحت و آسایش یافتن در آن دنیا. - پس جز این دنیا، دنیای دیگری هم هست؟ - البته، ماهی کوچک. ما باید همیشه به فکر آن دنیا باشیم. در آن جهانِ ناتوان توانا، بزرگ کوچک و حقیر معتبر خواهد شد. - من هم همین را می خواهم، بگو ببینم برای رسیدن به این آرزو چه باید بکنم؟ - باید کار کنی و از من فرمان ببری. ماهی کوچک کار کرد و فرمان برد. خلق و خویش عوض شد. زندگی و مرگ در نظرش معنای عمیق تر و مزه ی تازه تری پیدا کرد. غم را شناخت. شادی را شناخت. معنای فرمان روایی و فرمان برداری را دریافت. به دریاچه که به کار و کوشش خود آبادترش کرده بود علاقه مند شد. اما بدبختانه دریاچه دیگر از آن او نبود. آکومارا هرگز خود را سرمشق دیگران قرار نمی داد و علاقه و حرصی عجیب به خوشی های این جهان داشت. همیشه اشرافانه زندگی می کرد. جامه ی سیمین بر تن می کرد، در شکوه و حشمت به سر می برد. او اندک اندک سراسر قلمرو ماهی کوچک را به چنگ آورد. ماهی کوچک شب و روز بی آن که دمی بیاساید کار می کرد. کف دریاچه را شخم می زد، علف های هرزه را می کند و کرم ها را پرورش می داد. ثروت هایی که با کار و کوشش او از دریاچه بیرون کشیده می شد به شهرهایی برده می شد که آکومارا کاخ هایی زرین و سیمین در آنها برای خود ساخته بود. روزی ماهی کوچک که خوش بختانه هوش و فتانت خود را از دست نداده بود بر آن شد که دست به کار بزرگی بزند و خود را از قید بندگی آکومارا برهاند. البته او نمی توانست اندیشه ی جنگ با آکومارا را در سر بپروراند؛ زیرا آکومارا بسیار بزرگ تر از او بود و شماره ی افراد خانواده اش بسی بیش از خانواده ی ماهی کوچک بود. او تنها به این بسنده کرد که تخم های آنان را در میان گل و لای کف دریاچه پیدا کند و بخورد. کار بسیار ساده ای بود اما نتیجه ی بزرگی داشت. نسل هایی از ماهیان کوچک و آکوماراها آمدند و رفتند. هرچه بر شماره ی ماهیان کوچک افزوده می شد از شماره ی آکوماراها می کاست. سرانجام کار به جایی رسید که ماهی کوچک به جرئت تمام به آکومارا گفت: - بانوی گرامی، از محبت هایی که تاکنون درباره ی من کرده اید بسیار سپاس گزارم. اکنون دیگر معنای خوش بختی و خوش بخت زیستن را یاد گرفته ام. تنها چیزی که کم دارم فرمان روایی و اختیار دریاچه ام است. خواهش می کنم این را به من پس بدهید. البته آکومارا به آسانی تسلیم نشد، سعی کرد در برابر ماهی کوچک مقاومت کند و خواهشش را برنیاورد، لیکن ماهی کوچک نیرومندتر از او شده بود. رنج و کوشش او در این مدت به هدر رفته بود و نتوانست نتیجه ی آن را از آکومارا پس بگیرد، لیکن استقلال و آزادی خود را دوباره به دست آورد. او آکومارا را از دریاچه بیرون نراند تنها ناچارش کرد که خود را با ماهی کوچک برابر بداند نه برتر از او. پس از آن ماهی کوچک به روی آب باز آمد. اکنون می توانست به خلاف گذشته از پرتو خورشید و روشنایی روز برخوردار شود. در این موقع بود که دام های پروانه مانند ماهی گیران سرخ پوست برای گرفتن آنها دوباره به کار افتاد. لیکن این مرگ برای ماهی کوچک مرگی طبیعی و عادی شمرده می شد، آنان می دانستند که پس از این مرگ به بهشت می روند. پس از مدتی قزل آلا و ماهی تیغ دار هم به دریاچه آمدند. اینان به خلاف ماهیان سفید گوشت خوارند. اینان را مردمان به دریاچه آورده بودند که در آن تخم ریزی کنند و نسلشان زیاد شود تا شکارشان بکنند و بخورند. این دو ماهی در همان لحظه ی اول افتادن در دریاچه به ماهی کوچک اطمینان دادند که: ماهی کوچک، هیچ مترس، ما تا ضرورت ایجاب نکند از ماهیان کوچک نخواهیم خورد. ما جز خوشی و بهروزی تو نمی خواهیم. - آقایان، آکومارا پیش از این معنای خوش بختی را به من یاد داده است. - نه او تو را در بردگی و اسارت نگه داشته بود. ما می خواهیم که تو آزاد و مستقل باشی، کاملاً آزاد باشی که هرچه ما می خواهیم انجام بدهی. ما برای تو آزادی آورده ایم. - آزادی چیست؟ - حق انجام دادن هر کاری که بتوان انجام داد. ما آزادترین ماهیانیم؛ زیرا نیرومندترین آنانیم و راز نیرومندی ما، ای ماهی کوچک، در استعداد سازمان دادن و مدیریت ماست... در.. سا.. ز.. ما.. ن.. ماهی کوچک پس از مدتی معنای مدیریت و سازمان را هم فهمید. ماهی خاردار و قزل آلا به او آموختند که ماشین های نیرومندی بسازد و با آنها قعر دریاچه را تسطیح کند و علف های هرزه را بکند و زمین را شخم بزند و برای کشت آماده سازد و تخته سنگ ها را بترکاند. بدین ترتیب بازدهی چمنزارهای زیردریایی چهار برابر شد و کرم های خوردنی صد و نود درصد افزایش یافتند. ماهی کوچک وقت و فرصت سر خارانیدن نداشت. کارش تمام شدنی نبود. هم شب کار می کرد و هم روز. به محض این که دسته ای از آنان دست از کار می کشید و برای هواخواری به روی آب می آمد دسته ی دیگری جای آن را می گرفت. اگر ماهی کوچک وقت و فرصتی پیدا می کرد به راستی می توانست از زندگی استفاده کند؛ زیرا دریاچه هرگز چنان آبادانی و فراوانی نعمت به خود ندیده بود. لیکن چرا به روی آب نمی آمد؟ برای این که در سازمان پیش بینی نشده بود. وانگهی اگر هم ماهی کوچک می توانست از دام صیادان بگریزد از دندان قزل آلا و ماهی خاردار رهایی نداشت. ماهی کوچک بدین گونه معنای آزادی را فهمید. روح کوچکش در کوره ی کار و کوشش چون فولاد آب دیده شد. معنای نفرت و عصیان و حق و ناحق را دریافت. سرانجام با خود اندیشید که بودن ماهیان گوشت خوار در دریاچه ی او به هیچ روی ضرورت ندارد چه خود به تنهایی نیز می توانسته است کار بکند، لیکن حال چگونه می توانست چنین دشمن نیرومندی را از میان بردارد؟ اندیشه ی خوردن تخم های او نیز بیهوده بود؛ زیرا سروران تازه ی او ماهیانی بسیار پر زاد و ولد بودند و هزار هزار تخم می ریختند و معده ی ماهی کوچک چندان بزرگ نبود که از عهده ی هضم همه ی آنها برآید. خوش بختانه ماهی کوچک هوش و فتانت خود را از دست نداده بود. او پیش آکومارا، رقیب سابق خود رفت. آکومارا، مثل پیش، خانمی بزرگوار بود، از این روی از ماهی کوچک پرسید: سلام عزیزم، آیا روزگار بر وفق مرادتان می گردد؟ - متشکرم خانم، حال و روزگار من بد نیست اما از آتیه ی شما بسیار نگرانم. - از آتیه ی من نگرانید، مگر چه شده است؟ - خانم مگر متوجه نشده اید که چندی است از شماره ی شما کاسته می شود؟ ماهی کوچک تعارف می کرد که می گفت چندی است، حقیقت این بود که از مدت ها پیش این کار آغاز شده بود، لیکن چون آکومارا ماهی تیزبین و باهوشی نیست متوجه کم شدن افراد خانواده اش نمی شد. او به ماهی کوچک گفت: - مثل این که راست می گویید. حالا که گفتید متوجه شدم که با این که من مثل سابق تخم ریزی می کنم، روز به روز نسل ما تحلیل می رود. ماهی کوچک آیا شما سبب این امر را می دانید؟ - خانم جرئت نمی کنم بگویم. بسیار وحشتناک است، وحشتناک، می دانید خانم، قزل آلا و ماهی خاردار تخم های شما را می خورند. - وحشتناک است. اما راستی ممکن است که آنان حاضر به چنین جنایتی بشوند؟ - افسوس خانم، من یقین دارم، چون این را به چشم خود دیده ام. - لعنتی ها، خود ما را می خورند بسشان نیست. نسل ما را هم می خواهند براندازند. خوب من چه می توانم بکنم؟ - خانم خیلی ساده است. شما باید طبق قانون قصاص با آنان رفتار کنید یعنی شما هم تخم های آنان را بخورید. - تخم بسیار بد مزه است، بد است. - نه خانم خیلی هم عالی است. تخم ماهی خیلی خوش مزه است، البته من این را شنیده ام و خود آزمایش نکرده ام. آکومارا تدبیر ماهی کوچک را پذیرفت و پس از مدتی چنان به تخم ماهی علاقه مند شد که آن را غذای اصلی خود کرد. مدتی از این قضیه گذشت. روزی ماهی کوچک پیش قزل آلا و ماهی خاردار رفت و به آنان گفت: سروران من، می دانید که من تا چه اندازه خود را سپاس گزار شما می دانم. من محبت های شما را هیچ گاه فراموش نمی کنم و از این روی وظیفه ی خود می دانم که قضایای بسیار مهم را به اطلاعتان برسانم. اگر شکسته نفسی بفرمایید و در پی من بیایید چیزی را نشانتان می دهم که بی گمان برای شما بسیار جالب خواهد بود. ماهی کوچک آن ماهیان گوشت خوار را به طرف تخته سنگی که عادت داشتند در آنجا تخم ریزی بکنند برد. در آن جا ده یا دوازده آکومارا سرگرم فرو بلعیدن تخم هایی بودند که در آب روشن شناور بودند. قزل آلا و ماهی خاردار بی آن که حرفی بزنند خود را به روی ماهیانی که تخم آنها را می خوردند انداختند و با چند ضربه ی دندان قطعه قطعه شان کردند. سپس به شور نشستند. ماهی خاردار گفت: ما باید تخم خوردن را با تخم خوردن و دندان را با دندان جواب بدهیم. قزل آلا گفت: باید انتقامی سخت از آنان بگیریم. ماهی کوچک می دانی آکومارا تخم های خود را در کجا پنهان می کند؟ - آقایان، آنان بسیار باهوش و حیله کارند... وانگهی وجدان من ناراحت است... ماهی خاردار گفت: اما در این مورد خیر و صلاح عموم در میان است. ماهی قزل آلا افزود: وانگهی هرگاه وجدانت ناراحت می شود بدان که یا جای تخم ها را باید نشانمان بدهی یا قطعه قطعه ات می کنیم. بدین گونه جنگ برای نابود کردن تخم ها آغاز شد و مدت آن بسیار کوتاه بود زیرا وحشیگری دو طرف چنان نسل آنان را از میان برداشت که ماهی کوچک به آسانی توانست نظم را دوباره در قلمرو خود برقرار کند. او پس از آن که دریافت شماره ی ماهی های خاردار و قزل آلا و آکومارا بسیار کاهش یافته است به آنان پیش نهاد صلح کرد و گفت: دوستان عزیز، می ترسم که شما سرانجام یک دیگر را نابود کنید و من هیچ راضی به نابودی شما نیستم زیرا به وجودتان احتیاج دارم. من برای خیر و مصلحت عموم اداره ی این دریاچه را به عهده می گیرم. چون شما در تعلیم و تربیت من کوشیده اید همیشه آغوشم برای پذیرایی شما باز خواهد بود. اما در این خانه صاحب اختیار من خواهم بود نه شما! ماهیان گوشت خوار و آکومارا به ناچار شرایط او را پذیرفتند و دیری برنیامد که آب های دریاچه دوباره پر از ماهی سیمگون شد و دیگر حمله به چنین جمعیت انبوهی دیوانگی بود. دون سیلوریو گفت: از آن پس ماهیان کوچک دوباره به روی آب می آیند. - و شما می توانید هزار هزار آنان را به دام اندازید. دون سیلوریو به نظر من ماهیان کوچک با زیرک تر از خود سر و کار پیدا کرده اند. - رفیق این همان است که من در ابتدا به شما گفتم. پینوشتها: 1. Don Silverio 2. Patzcuaro 3. Tata Lazarito - تاتا یعنی پدر. 4. Lazaro Cardenas 5. تورتیلا (Tortilla) مغز خشک ذرت که با آن نان می پزند. 6. Acumara لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک دون انریک (1)، جز ونادو (2) هیچ شکاری را بهتر از مرغابی وحشی دریاچه پاتزکوارو (3) نمی داند و ونادو گوزن کوچکی است که پشمی زرین به رنگ برگ درختان پاییزی دارد. اگرچه دون انریک مکزیکی نیست و فرانسوی است چون مکزیکی ها زندگی می کند و چون مقام مهمی در سفارت فرانسه دارد او را روشن تر از این نمی توانم معرفی بکنم. کسانی که او را تنها در پشت میز تحریرش ببینند که نشسته است و سیگار دود می کند یا با خط درشت و شتاب زده ای یادداشتی می نویسد نمی توانند او را به درستی بشناسند. برای شناختن این مرد باید او را در موقعی که با تیر کبوتر سفیدی را در حال پرواز می زند و یا بلاک بسی (4) دو کیلویی را در ساحل سیلابی کوهستانی خسته می کند و یا یک ژابالی (5) را با نشاندن تیری در میان دو چشم او از جهش بازمی دارد و یا عنکبوت دریایی بزرگی را به سر دامی به بزرگی لنگر کشتی اقیانوس پیمایی می آویزد و یا در آب های نیلگون ساحل آکاپولکو (6)، مانتارایا (7) صید می کند، دید. پس از شکار خوش ترین دقایق زندگی دون انریک این است که با پیراهنی که یقه اش را باز کرده و سینه ی پر پشمش را بیرون انداخته و با آن سبیل های جنگی و دیده ی وحشی پشت میزی بنشیند و با نوک انگشت خود حبه قندی را در لیوان خود حل بکند. بزرگ ترین و تنها عیب او شاعر بودنش است و هر بلا و مصیبتی به سرش آمده از این راه بوده است. ما چند روزی پس از پیدایش آتش فشان پاریکوتن (8) برای دیدن این نوزاد پرجوش و خروش به نزدیک دهانه ی آن رفته بودیم. حال او بسیار خوب بود زیرا تازه دهکده ی پارانگاریکوتیرو (9) را فرو بلعیده بود و از آن دهکده تنها مناره ی ناقوس کلیسایی در میان گدازه ها چون استخوان ماهیی که در گلویی گیر کرده باشد، دیده می شد. پنج ساعت اسب سواری شبانه، در میان بخارهای آتش فشانی دون انریک را به شور و هیجانی اضطراب انگیز انداخته بود. چون به اوراپان (10) رسیدیم زنگ های کلیسا با سر و صدایی خفه ساعت سه نیمه شب را اعلام کرد. در این لحظه من از خستگی می مردم اما دون انریک به عکس من سرزنده و شاداب بود و به فکر خواب و استراحت نبود و می گفت می خواهد برود و فورد کهنه اش را بردارد و در روشنایی فانوس هایی که در کوره راه های کوه پوشیده از جنگل زده بودند، به شکار کویوت بپردازد. خوش بختانه نامه ای که در غیبت ما برای او آمده بود و موزوی (11) هتل به او داد او را از انجام دادن این نقشه بازداشت. دون انریک با صدایی که چون تندر می غرید گفت: پناه بر خدا و لعنت بر شیطان. دوست من کاسیک (12) فرناندز دعوتمان کرده است که فردا در دامنه ی کوه تانسیتارو (13) به شکار ونادو برویم. دوست دیرین من، قاضی ایبانز (14)، نیزاز تپالکاتپک (15) پیش ما خواهد آمد و در ساعت نه در میدان آپاتزینگان (16) هم دیگر را خواهیم دید. حتی یک ثانیه را هم نباید بیهوده تلف کرد. بروید بخوابید و استراحت کنید. من هم می روم و چیزهایی را که برای فردا لازم داریم تهیه می کنم. هر وقت خواستیم حرکت کنیم شما را بیدار می کنم. هنگامی که ما به جاده ی سرازیری که از فلات به دره ی ریوتپالکاتپک می رود رسیدیم ناگهان هوا روشن شد. هزاران پروانه از میان بوته ها بیرون پریدند و آواز گروهی پرندگان و حشره ها در جنگل آغاز گشت. هرچه پایین تر می رفتیم هوا سنگین تر و گیج کننده تر می گشت و چون نوشابه ای غلیظ و معطر وارد سینه ی ما می شد. دون انریک هم چنان که اتومبیل می راند آهنگی از شاعران چنگی دوره گرد نیز می خواند. چون به نزدیکی های آپاتزینگان رسیدیم تپه ی بلندی را که در میان دو درخت نارگیل دیده می شد نشانمان داد و گفت: - تانسیتا رو، سه هزار و هشتصد و چهل و پنج متر... بی گمان من قیافه ی خسته و ناراحتی داشته ام که او به لحن اطمینان بخشی گفت: ما از آن بالا نخواهیم رفت. دوستانمان در میدان آپاتزینگان با اسبانشان منتظر ما بودند. من قبلاً کاسیک فرناندز را که سری کوچک و صورتی استخوانی و آبله زده داشت دیده بودم و می شناختم. او سه پسر و دوازده نفر از همسایگانش را هم همراه خود آورده بود زیرا قرار بود دسته جمعی شکار را جرگه بکنند. پس از به جای آوردن آبرازو (17) (سلام و علیک و دست دادن) فرناندز مرا با قاضی ایبانز آشنا کرد. او مرد کوتاه قد و خشکیده ای بود و در حدود پنجاه سال داشت. یک دست کت و شلوار کتانی با یقه ی آهاری و کراوات بر تن کرده و شاپوی مخملی بر سر نهاده بود و با این حال بسیار راحت و آسوده می نمود، و حال آن که ما با یک پیراهن سفید کتانی که لباس متحدالشکل زمین های گرم است در زحمت و عذاب بودیم، او یک عصای آهنی به دست داشت. به من گفت: من کشته و مرده ی شکارم؛ لیکن در زندگی خود هرگز تفنگی به دست نگرفته ام. وقتی حیوانی را رم می دهم با عصای خود او را هدف قرار می دهم و فریاد می زنم: «پام» و این برای شکارگری واقعی کافی است. در قهوه خانه ای که در کنار جاده ساخته شده بود هر یک دو تخم مرغ به عنوان ناشتایی خوردیم و من برای از میان بردن دل به هم خوردگی چربی گرم در رطوبت بامدادی مقدار زیادی سالیسیتای (چاشنیی که مایه اش فلفل است) تند که اشک از چشم سنگ هم بیرون می کشید، روی آنها خوردم. برای راندن پشه ها و مگس ها نیم سوزی زیر میز نهاده بودند که دودش ما را در میان گرفته بود و چشم هایمان را می سوزانید و هوا را گرم تر می کرد. بدین سان در میان عرق و اشک چشم و لذت گزنده ی فلفل سبز عجیب ترین شکاری که در همه ی عمرم دیده ام آغاز گشت. نزدیکی های نیمه روز خنکی نسبی ارتفاع پانصد متری را باز یافتیم. در کنار چشمه ای روی فلاتی سبزه زار که دو تپه در دو طرفش قرار داشت و در دره ی میان آنها سیلابی روان بود توقف کردیم. فرناندز گفت: گوزن ها در آن بالا هستند. نقشه ی شکار بدین ترتیب کشیده شد: جرگه کنندگان از تپه ی سمت چپ بالا می روند و سپس به طرف فلات سرازیر می شوند. قاضی در کنار چشمه می ماند تا هرگاه حیوانی به طرف خندق غیرقابل عبوری که در سمت غربی فلات قرار دارد بگریزد، راه را بر او بگیرد تا ناچار وارد خندقی بشود که من و فرناندز و دون انریک هر یک در پشت بوته زاری به فاصله ی صد قدم از دیگری در کمین نشسته بودیم و انتظارش را می کشیدیم. وقتی برخاستیم تا هر یک به طرف جایگاهی که برایمان تعیین شده بود برویم نسیم خنکی بلند شد. دون انریک فریاد زد: رفقا، این باد را می شناسید؟ این باد، یار دیرین من است. او پیش از این در سون (18) در هر شکاری همراه من بوده است. این باد، باد شکارگران است. بادی است که به شما می چسبد و چون سگی در پیشاپیشتان می دود... در کنارم باد هم چون سگی باوفا؛... بیت بدی نیست؛... در کنارم باد... من باید شعری در این باره بسازم... دون انریک هم چنان که شعر خود را زیر لب زمرمه می کرد در پس بوته زاری در کنار گودالی که دیدی تنگ لیکن کاملاً آزاد به خندق داشت، قرار گرفت. جایگاه من در فاصله ای که چندان از او دور نبود، در پایین دست او تعیین شده بود. انتظار ما زیاد به طول انجامید. تقریباً ساعت چهار بود که سرانجام داد و فریاد جرگه کنندگان را شنیدم. به روی سنگی خزیدم و از آنجا فلات را نگاه کردم. با دوربین کله ی سیاهی را دیدم که به سوی چشمه ای که قاضی ایبانز در کنارش نشسته بود می دوید. گوزن رمیده تقریباً پنجاه متر با چشمه فاصله داشت که دیدم قاضی از جای خود برخاست و عصایش را تکان داد. من صدای «پام» او را نشنیدم لیکن دیدم که گوزن راهش را کجا کرد و به طرف خندقی که ما انتظارش را می کشیدیم دوید. شتابان به جایگاه خود بازگشتم. با راهی که گوزن در پیش گرفته بود می بایست از جلو فرناندز بگذرد و آن گاه از کنار انبوه درختان سرازیر شود و به رو به روی دون انریک برسد و من با در نظر گرفتن این که دو تیرانداز چیره دست پیش تر از من نشسته بودند، با خود گفتم که امید این را نباید داشته باشم که تیرم در تن این گوزن بنشیند. صدای خالی شدن تفنگ ماوزر فرناندز برخاست، لیکن تیر او به خطا رفته بود زیرا فریاد زد: - دون انریک، دقت کنید، حیوان به طرف شما می آید. لحظه ای چند گذشت، سپس تفنگ دون انریک با صدایی خفه خالی شد و آن صدا در خندق انعکاس یافت و سپس سکوتی برقرار شد. من سرک کشیدم و منتظر ماندم. اما حیوان به پیش من نیامد... یک دقیقه، دو دقیقه گذشت. دون انریک هم چنان خاموشی گزیده بود و این به راستی عجیب بود. اگر او نتوانسته بود گوزن را بزند حتماً با شلیک ناسزا و لعن و نفرین مرا خبردار می کرد و اگر شکار را زده بود می بایست کوه ها و دره ها نعره ی پیروزی او را منعکس می ساخت. چیزی چون خاموشی و سکوت اثر آنی نمی بخشد... اعصابم سخت ناراحت شده بود، افکار هراس انگیزی به سرم تاخته بود: نکند لوله ی تفنگ ترکیده باشد، نکند تفنگ لگد زده و... چون مدتی گذشت با خود گفتم که دیگر گوزن به میعادگاه نمی آید، ضامن تفنگم را زدم و از خندق بالا رفتم و خود را به کمینگاه دون انریک رسانیدم. لیکن او در آنجا نبود. فریاد زدم: دون انریک... دون انریک. به جای او فرناندز و قاضی جوابم را دادند. آنان نیز مانند من از خاموشی رفیقمان نگران شده و به جست و جوی او برآمده بودند. ما چندین بار به صدای بلند او را خواندیم، لیکن فریادهای ما بیهوده بود. دون انریک جوابی نمی داد. فکر کردیم که شاید او حیوان را زخمی کرده و در پی او رفته است وارد خندقی که او می بایست در انتهای آن شکار را دیده باشد شدیم. چون چند متری راه رفتیم وارد جای بازی در جنگل شدیم. دون انریک در آنجا روی سنگی نشسته بود و سیگاری را با حدت و عصبانیتی فوق العاده می جوید و بیش از نصف آن را خورده بود. وقتی نزدیکش شدیم حتی سر نداشت تا نگاهمان بکند. در ده قدمی او جسد گاو زیبایی که پوست سرخی داشت افتاده بود. دون انریک بعدها آنچه را که روی داده بود به ما نقل کرد. او که سرگرم ساختن شعری بود فریاد جرگه کنندگان را نشنیده بود. صدای تیر فرناندز او را از رؤیای خود بیرون کشیده بود. - رفقا، من در این موقع صدای شما را شنیدم. بی درنگ تفنگم را برداشتم و به طرف گوزن نشانه رفتم. گوزن شتابان پایین می آمد. از صدای شکستن شاخ و برگ ها خیال کردم که او از جای باز جنگل رد خواهد شد، اما ناگهان صدای پایش را در سمت راست خود شنیدم. برقی قهوه ای رنگ از برابرم گذشت و من بی درنگ تیرم را به سویش خالی کردم. درنگ، و یا راستش را بخواهید ونگ، چون تپاله گاو پخش زمین شد. من با خود گفتم: این صدای گوزن نیست. سپس پیش رفتم و.... ببیند، رفقا آبرویم پاک ریخت.... ما بسیار کوشیدیم و به راستی قهرمانی بزرگی از خود نمودیم که توانستیم جلو قاه قاه خنده مان را بگیریم. جرگه کنندگان نیز در این لحظه به نزد ما رسیدند و با دهانی که از حیرت باز مانده بود نگاهمان کردند. یکی از پسران فرناندز رفت و جای پاها را بررسی کرد و بازگشت و گفت: گوزن از انتهای خندق در رفته است. بی گمان او گاو را که در جنگل خوابیده بوده است، ترسانیده و رم داده و او که به تاخت می گریخته درست در میان گوزن و تفنگ قرار گرفته است. فرناندز دست بر شانه ی دون انریک زد و گفت: دوست من، این اشتباه قابل گذشت است. دون انریک گفت: این را هم اضافه کنم که رنگ پوست او درست مانند رنگ پوست گوزن است. قاضی ایبانز نتیجه گرفت که وانگهی اصولاً گوزن مرده بود. من او را در کنار چشمه کشته بودم. لیکن این دلداری ها کوچک ترین تأثیری نداشت. دون انریک که سرش را به ناراحتی و دردمندی تکان می داد گفت: حالا دیگر همه ی شکارافکنان به من خواهند خندید. شهرت و معروفیتم از دست رفت. دیگر پس از این رویم نمی شود تفنگ به دست گیرم. فرناندز گفت: نه رفیق، قضیه پیش ما می ماند و به بیرون درز نمی کند. قاضی ایبانز که به یاد وظایف قضایی خود افتاده بود جمله ی او را چنین تصحیح کرد: مگر این که صاحب گاو شکایت کند. - آقای قاضی این احتمال بسیار ضعیف است زیرا این گاو وحشی است. - وحشی یا اهلی مالکی دارد. - ما هرگاه زبانمان را نگاه داریم مالک گاو چیزی نخواهد فهمید. هم اکنون بر کالبد این گاو سوگند می خوریم که هرگاه چیزی درباره ی او از ما نپرسند کلمه ای در این باره از دهانمان بیرون نیاید. یکی پس از دیگری و به طور رسمی سوگند خوردیم. دون انریک چنین وانمود کرد که تسلی و تسکین یافته است. سپس چون نمی بایست بگذاریم گاو حرام بشود، فرناندز و پسرانش پشت مازه های او را درآوردند. در حیاط خانه ی فرناندز هنگامی که بیفتک سفت و لذیذی را به دندان می کشیدم، چشمم در فاصله ای دور، بر دامنه ی تانسیتارو به دسته ای از زوپیلوت ها افتاد که بر فراز لاشه ای ناپیدا چرخ می زدند. من به آرنج دون انریک زدم و پرندگان را نشانش دادم و گفتم: گواهان جرم تو. او نگاهی طولانی و غم زده به من کرد و قطعه ی گوشتی را که به دست داشت روی میز نهاد. ناگهان اشتهایش کور شده بود. ماه ها گذشت. لیکن هیهات، مگر می توان شکارافکنی را از بازگفتن وقایعی که دیده است بازداشت. حتی گاهی خود دون انریک هم نمی توانست راز خود را پنهان دارد. خلاصه، داستان او در همه جا شایع شد، بی آن که هیچ یک از ما احساس کند که به سوگند خود وفا نکرده است. وانگهی گاو که مدرک جرم و وثیقه ی سوگند بود از مدت ها پیش پوسیده و از میان رفته بود. یک سال از این جریان گذشته بود. روزی من و دون انریک در مهمان خانه ای در پاتزکوارو (19) نوشابه ی خنکی می خوردیم. در این موقع سرخ پوستی که دو گاو را در پیش انداخته بود و می برد از برابر ما گذشت. او چون به کنار ما رسید ایستاد و به دقت دون انریک را نگاه کرد و سپس برای ادای احترام دست به لبه ی کلاهش برد و گفت: ببخشید، سینیور آیا گاو را شما نکشته اید؟ دون انریک که ناراحتی مبهمی در دل خود یافته بود جواب داد: چرا، رفیق، من کشته ام. سرخ پوست پس از این گفت و شنود راه خود را در پیش گرفت و دور شد. معلوم بود که این سؤال را تنها برای ارضای حس کنج کاوی خود کرده بود و از قیافه اش دیده می شد که تا چه اندازه از دیدن قهرمانی که داستانش نقل همه ی مجالس و محافل شده بود خشنود شده است. من به دون انریک گفتم: مطمئن باشید، این مرد صاحب گاو نیست. حتی شما می توانید به پیروزی خود ببالید زیرا از اینجا تا محل وقوع جرم بیش از پنجاه کیلومتر راه است. آن هم پنجاه کیلومتر از راه هوا نه از راه جاده. بعدها «El hombre quemato la vaca» یعنی مردی که گاو را کشت، لقب دون انریک شد و در همه جای مکزیک مردم او را بدین نام شناختند. هر وقت او به کوهستان برای شکار می رفت کافی بود این لقب را در میدان دهکده بر زبان براند تا در یک ثانیه او را به جایگاه شکار ببرند. او پنهانی از این معروفیت برخوردار می شد. مگر هر کسی می تواند قهرمان افسانه و داستانی عامیانه گردد. اما پشیمانی و بیم پیدا شدن مالک گاو بر چهره ی او سایه انداخته بود زیرا هرگاه گاو مالکی داشت بی گمان روزی حرف های مردم را می شنید. روز پانزده ژویه، عید هنری مقدس بود و چون این عید یک روز بعد از عید ملی فرانسوی ها (یعنی چهاردهم ژویه، روز فتح زندان باستی. - م.) است دون انریک به مناسبت مقام مهمی که داشت تصمیم گرفت در آن روز جشن بزرگی برپا کند. از بامداد ماریاشی (20) ها، یعنی شاعران چنگی دوره گرد آمدند و برای او نوازندگی و نغمه سرایی کردند. سپس همکاران و دوستان او به نوای گیتارها و ماریمباها (21) به اتاق کارش رفتند و در آن جا به نوشیدن مشروب خنک و خوردن نقل ها و شیرینی های عالی مکزیکی که او علاقه ی بسیار به آنها داشت مشغول شدند. دو سال از روزی که آن تیر شوم خالی شد و دون انریک را به شهرت و معروفیت رسانید گذشت. فرناندز به مناسبت عید پاک مجسمه ی سفالی کوچک بسیار جالب و زیبایی برای من فرستاد. این مجسمه که مجسمه ی گاوی بود کار یکی از هنرمندان دهکده ی او بود و هرگاه امضای پیکاسو را داشت اثری معجزآسا شمرده می شد. او از من خواهش کرده بود که این مجسمه را در موقع خوردن عصرانه به دون انریک بدهم. من با خود اندیشیدم که برای گرمی مجلس کوریدویی (22)، یعنی مرثیه ای مانند مرثیه هایی که نوازندگان دوره گرد می خواندند در شرح سرگذشت شوم گاوی که به تیر دون انریک کشته شده بود بسازم. این کوریدوها رخدادهای گوناگون را به صورت حماسه درمی آورد و کار روزنامه را می کند و چون کهنه شود در شمار بهترین یادداشت های تاریخی درمی آید. در مکزیک از این کوریدوها درباره ی سپاهیان ماکسیمیلین، ملی کردن صنایع نفت، مرگ پانشوویلا، مرگ زنی به نام روزیتاآلویرز در سال 1900 در جشنی در شهر سالتیلو (23) بسیار ساخته اند. کوریدوی من: «Corrido del Cazador Imprudente Que Mato una Vaca Creyendo Quc Era Vendo» (24) نام داشت و نام بسیار مناسبی بود. دادم آن را طبق معمول بر کاغذ بنفش رنگی که نقاشی ساده ای داشت چاپ کردند. چنگی دوره گردی را هم استخدام کردم که آهنگی برای آن بسازد. در آن لحظه که مجسمه ی گاو را به دون انریک تقدیم می کردم نوازندگانی که همراه خود برده بودم به آهنگ محزونی شروع به خواندن مرثیه ی شکار افکن بی احتیاط کردند. دون انریک که از علاقمندان کوریدو بود کوریدوی مرا پسندید و چند اشتباه شعری آن را اصلاح کرد و روی هم رفته از شنیدن آن خوشحال شد. ما برای آن که فرناندز و ایبانز این مرثیه ی فکاهی را بشنوند کوریدو را روی صفحه ای ضبط کردیم و آن را با چند نسخه ی متن چاپی برایشان فرستادیم. حال نوبت ورود من به داستان یا بهتر بگویم قصه ی عامیانه است. هم وطنان فرناندز سخریه ی مرا به قهوه خانه ها و بازارها بردند. روز یک شنبه آن را در میدان عمومی اوروآپان (25) خواندند و از آنجا آن را به دورافتاده ترین گوشه های میشوآکان (26) بردند و حتی روزی من در یکی از کوچه های مورلیا (27) آن را از دهان آوازخوان کوری شنیدم. فصل شکار فرا رسید. چند روز بعد من و دون انریک می خواستیم مانند هر سال به دیدن یاران دلیر خود برویم. من پیشاپیش از خوشی هایی که در انتظارمان بود لذت می بردم. آری در این روزها بود که فراش پست نامه ای به دستم داد که نشان دولت مکزیک بر آن چاپ شده بود. این نامه احضاریه ای از طرف رئیس دادگاه بخش تپالکاتپک بود. من نخست از دیدن این احضاریه ناراحت شدم؛ زیرا همیشه از احکام و احضاریه های دادگستری ترسیده ام، لیکن چون چشمم در پایین آن به امضای قاضی ایبانز افتاد نفس راحتی کشیدم و اضطرابم فرو نشست. فکر کردم که بی گمان آن مرد مهربان خواسته بود بدین بهانه ی بدیع ما را به مهمانی شکاری دعوت کند. چیزی که بیشتر سبب خنده ی من شد این بود که او این شوخی را از هر لحاظ تکمیل کرده بود و در احضاریه ی خود مرا به عنوان گواه در قضیه ی تیراندازی که منجر به کشته شدن گاوی که متعلق به شخصی به نام زفیریومازاپان (28)، ساکن تپالکاتپک بوده است، دعوت کرده بودند. زفیریومازاپان... چه نام دهن پر کنی... بی درنگ به دون انریک تلفن کردم. او نیز احضاریه ای برای حاضر شدن در دادگاه دریافت داشته بود. البته او در آن احضاریه به نام خوانده دعوت شده بود. در احضاریه قید شده بود که جلسه ی دادگاه در روز شنبه ساعت یازده بامداد در تالار شهرداری تپالکاتپک تشکیل خواهد یافت. دون انریک گفت: منظور قاضی این است که ناهار را با هم بخوریم ولی مقدمه ی غذا را با رئیس شهرداری صرف کنیم. من چون کاری ندارم عصر روز جمعه حرکت می کنم و زودتر خود را به آنجا می رسانم که پیش از رفتن به مهمانی چند خرگوش شکار کنم. در جواب او گفتم: متأسفانه من نمی توانم از شما پیروی کنم زیرا روز جمعه عصر با یکی وعده ی دیدار دارم. اما سعی می کنم که روز شنبه پیش از برآمدن آفتاب از مکزیکو بیرون بیایم و نزدیکی های ساعت یازده و نیم در تپالکاتپک خود را به شما برسانم. شما تا آن موقع دوستانمان را سرگرم می کنید. بدین ترتیب یک هفته بعد، روز شنبه خود را خسته و فرسوده به میدان تپالکاتپک رسانیدم. میدان خلوت بود و سربازی در گوشه ای از آن در سایه ی ساختمان شهرداری چرت می زد. من فریاد زدم: آهای رفیق، قاضی ایبانز را ندیده اید؟ او با انگشت خود از روی شانه اش ساختمان شهرداری را نشانم داد. همهمه و سر و صدا ما را تا تالار بزرگی رهبری کرد. چون وارد آنجا شدم فرناندز و دوستانش را دیدم که در اطراف میزی نشسته بودند. دون انریک نیز در برابر آنان نشسته بود. قاضی از انتهای میز به اشاره به من خوش آمد گفت و در حالی که نفسش می گرفت فریاد زد: - بفرمایید، بفرمایید، ما تنها منتظر شما بودیم که بیایید و گواهی بدهید. سوگند بخورید که حقیقت را خواهید گفت، همه ی حقیقت را خواهید گفت و جز حقیقت نخواهید گفت. من که همه ی این ها را بازی و شوخی می پنداشتم، دستم را بلند کردم و گفتم: سوگند می خورم. او نسخه ای چاپی از مرثیه ای را که من ساخته بودم نشانم داد و گفت: این را می شناسید؟ - البته، آقای قاضی. - آیا شما همه ی آنچه را که در این مرثیه ذکر شده است به چشم خود دیده اید؟ - بلی، آقای قاضی. - خواهش می کنم آن را به تفصیل برای ما شرح بدهید. می گویند بهترین شوخی ها کهنه ترین آنهاست. من در آن دو سال شاید این مرثیه را که به نظرم بسیار جالب و با روح آمده بود بیش از صد بار خوانده بودم و اندک اندک آن را به صورت نمایش نامه ای می خواندم. از خنده های دزدیده و خفه ای که گاه گاهی از پشت سرم می شنیدم دریافتم که عده ای از شنوندگان نیز آن را جالب و شنیدنی یافته اند. لیکن در قیافه ی جدی و خشک ایبانز کوچک ترین تغییری دیده نمی شد. پس از پایان یافتن داستان من او کاغذهایش را زیر و رو کرد و گفت: دون زفیریومازاپان. مرد دو رگه ی پیری که قیافه ی محیل و مکاری داشت پیش آمد و گفت: بلی، جناب آقای قاضی. من به دقت و تعجب بسیار به آن مرد نگریستم. پس زفیریومازاپانی وجود داشته است. صاحب گاو وجود داشته است. در خود احساس ناراحتی کردم و خاموش ماندم. دور و برم را نگاه کردم. چه طور به محض ورود به آنجا حقیقت را درک نکرده بودم. نه، موضوع شوخی نبوده است، بلکه کاملاً جدی بوده است. دون انریک که چهره اش سرخ شده بود نگاهش را از من می دزدید. دون زفیریو با صدای افسرده و ترحم انگیز محسنات گاوش را برشمرد. با انگشتانش حساب کرد که اگر گاو زنده مانده بود تاکنون چند گوساله زاییده بود. می گفت: بلی قربان، او دست کم سه و شاید هم چهار گوساله می زایید، اگر گوساله ی اولش ماده بود در این صورت حالا پنج گوساله می شدند. پس قربان در واقع من شش گاو از دست داده ام. مردم مرا توانگر می شمارند چون دویست، سیصد گاو دارم؛ ولی قربان چهارپایان کوهستانی چیز دیگری هستند. چیز دیگری هستند. چیز دیگری هستند... - چرا تاکنون شکایت نکردید؟ - جناب آقای قاضی، من آدم گوشه نشینی هستم. شنیده بودم که آقایی که از شهر آمده بود گاوم را در کوهستان کشته است، اما پس از آن که زوپیلوت ها پوست و نشانه ی او را خورده بودند چگونه می توانستم ثابت کنم که این گاو به من تعلق داشته است. تا این که چند روز پیش پپ، مهتر من، که برای شرکت در جشن به دهکده رفته بود در بازگشت این کوریدو را برای من خواند. زفیریو، روی به من کرد و گفت: آقا کوریدوی شما بسیار عالی است. در آن همه ی جزئیات، همه ی نام ها و تاریخ قضیه بیان شده است. من کاری جز این نداشتم که آن را عیناً در دادخواستی که تقدیم جناب آقای قاضی کردم، نقل کنم. من بر جای خود خشک شده بودم. دلم می خواست فرناندز دلداریم بدهد، لیکن چهره ی او چون چوبی خشک شده بود. دون انریک سر به پایین افکنده و چشم به کفش هایش دوخته و با انگشتانش روی لبه ی میز ضرب گرفته بود. من تنها مانده بودم و احساس می کردم که همه به چشم یهودا در من می نگرند. در این موقع ایبانز عینکش را به چشمش زد و حکم را بدین گونه قرائت کرد. «... بنا به دلایل و جهات مذکور شکارافکن مورد بحث به پرداخت مبلغ سیصد و پنجاه پزو غرامت در حق مالک گاو محکوم می شود.» انگشتان دون انریک از ضرب گرفتن روی میز باز ایستاد. ... گذشته از این محکوم است که به عنوان خسارت و بهره ی آن مبلغ چهل پزو برای هر یک از سه گوساله، که گاو مورد بحث ممکن بود از آن روز تاکنون بزاید، به خواهان بپردازد... دون انریک غریو خفه ای برآورد و دست هایش را چنان به هم کلید کرد و فشرد که بندهای آن سفید گشت. رنگ چهره اش از سرخ آجری به بنفش سیر برگشت. و نیز گذشته از هزینه ی دادرسی به جرم شکار غیرقانونی به پرداخت مبلغ دویست پزو جریمه محکوم است. من حساب کردم که روی هم رفته دون انریک هزار پزو باید بپردازد. البته او مرد بی سر و پا و نداری نبود و حقوق مکفی داشت، اما هزار پزو هم کم پولی نبود. با آن می شد تفنگ شکاری خوبی خرید. از سر و صدای صندلی ها دریافتم که جلسه ی دادگاه پایان یافته است. ایبانز به طرف دون انریک آمد و گفت: دوست من، امیدوارم که وضع و موقعیت مرا درک کرده باشید. محکوم چشم در چشم او دوخت و گفت: البته آقای قاضی شما وظیفه ی خود را انجام دادید و من هیچ دلگیری و گله ای از شما ندارم. این سخن چون ضربتی کاری در دل من نشست. دوستی دون انریک چیزی نبود که آدم بتواند آن را به آسانی از دست بدهد. دفترچه ی چک خود را بیرون آوردم. امیدوار بودم که در حسابم مبلغ کافی برای پرداخت هزار پزو داشته باشم. به دون انریک گفتم: دوست عزیزم، من متأسفم، بسیار متأسفم، اعتراف می کنم که گناهکارم... اجازه بدهید تاوان این گناه را بدهم... دون انریک سرش را تکان داد و گفت: نه دوست دیرینه ی من، بگذارید به سزای خود برسم. من باید از شما تشکر کنم. این گاو بار گرانی بر وجدان من بود. اکنون سبک بار شدم... وجدانم راحت شد... سپس به سخن خود چنین افزود: اما چیزی که مرا عصبانی می کند این است که این مردک دو رگه ی لئیم و روباه صفت که اشک تمساح می ریخت اگر هم در مورد گاو راست می گفت و حق داشت در مورد گوساله ها به هیچ وجه حق..... آن گاه روی به فرناندز و قاضی نمود و گفت: رفقا من باید حسابم را با گوزن های این کوهستان پاک کنم. برویم به شکار، اما به شما بگویم که هرگاه این بار اشتباهی بکنم، گاو را عوضی نخواهم گرفت بلکه.... ایبانز گفت: بهتر من، چون رسیدگی به جرایم قتل آدمی در صلاحیت من نیست. پینوشتها: 1. Enrique 2. Venado 3. Patzcuaro 4. Black bass نوعی ماهی خوراکی آب شیرین است که در آب های آمریکای شمالی یافت می شود و گوشت بسیار لذیذی دارد. - م. 5. Jabali نوعی گراز کوچک. 6. Acapulco از بنادر مکزیک در ساحل اقیانوس اطلس که از مراکز جهان گردی شمرده می شود. - م. 7. Mantaraya سفره ماهی غول آسا 8. Paricutin 9. Parangaricutiro 10. Urapan 11. Mozo یعنی پیش خدمت. 12. Cacique رئیس قبیله یا دهخدا. 13. Tancitaro 14. Ibanez 15. Tepalcatepec 16. Apatzingan 17. Abrazo 18. Cevennes نواحی کوهستانی مرکز فرانسه. - م. 19. Patzcuaro 20. Mariachis 21. Marimba نوعی سنتور. 22. Corrido 23. Saltillo 24. مرثیه ی شکارافکن بی احتیاطی که گاوی را به خیال این که گوزن است کشت. 25. Uruapan 26. Michoacan 27. Morelia 28. Zefirio Mazapan لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک چندی پس از رسیدن به مکزیک برای یک دیدار تشریفاتی به دیدن وزیر فرهنگ رفته بودم. در یکی از سرسراهای طبقه ی دوم وزارت فرهنگ که با نقاشی های دیواری زیبای نقاش نام دار مکزیکی دیگوریورا (1) تزئین شده است، به تماشا ایستاده ام. یکی از صحنه ها بیش از بیش توجه مرا به خود جلب کرد. این صحنه نیز مانند دیگر صحنه های نقاشی خاطرات انقلاب بزرگ مکزیک را که از سال 1910 تا 1920 طول کشید، مجسم می کرد. شخص اصلی و برجسته ی این صحنه بیش از هر چیز دیگر نظرم را جلب کرد او مردی بود لاغراندام و کشیده قامت که بر اسب خود نشسته بود. پیراهن و شلوار سفید روستایی های مکزیک را بر تن داشت. چهره ی لاغرش زیر یک جفت سبیل بسیار پرپشت و تابیده پنهان بود. چشمانی داشت که هر کس یک بار آنها را می دید هرگز فراموششان نمی توانست بکند. این چشم ها که نگاهی ژرف و جدی داشت با پرتوی آرام و مقاومت ناپذیر و سرشار از سادگی در زیر کلاهی بزرگ می درخشید. در پشت سر من یکی گفت: چهره ی جالب و زیبایی است، نیست این طور؟ برگشتم. او دوست من پروفسور آ.... دون خزوس (2) بود که دوستان یک دلش او را شوشو (3) می خواندند. من از او پرسیدم: این کیست؟ - چه طور؟ مگر شما او را نمی شناسید. بلی شما در اروپا درباره ی پانشوویلا رهبر انقلاب دهقانی شمال مکزیک چیزهایی شنیده اید، او چهره ی جالبی است، لیکن این یکی بزرگ تر از اوست و امیلیانو زاپاتا (4) نام دارد. - من نام او را به طور مبهم به خاطر می آورم. او رهبر هواداران تقسیم اراضی میان دهقانان و کشاورزان بود. نیست این طور؟ - بلی، اما در واقع او خیلی بزرگ تر از این ها بود. ببینید در مرثیه ای عامیانه نام او را آورده اند و آن را با خطوطی که با تاج های گل زیور یافته است در اینجا نوشته اند. من آن خط را خواندم: در کواتوتلای (5) مورلوس (6) مردی بسیار عجیب زاده شد. گوش به من دارید تا به شما بگویم حرف های من نقره است، اوامیلیانو زاپاتا نام دارد و محبوب ترین انسان هاست. دون خزوس به سخن خود چنین افزود: او سرنوشتی عجیب داشت. این پون (7) که در کوائوتلا در بردگی و فقر به دنیا آمد در دل مردم کشور ما جایی نظیر کوائوهتوک، آخرین فرمان روای آزتک ها دارد. زندگی او به راستی عجیب بود. مرگش نیز با بی رحمی بزرگی صورت گرفته است که نظیر آن را تنها در کهن ترین افسانه های ملی ما می توان یافت. - چگونه مرد؟ دون خزوس از دادن جواب مستقیم طفره رفت و از من پرسید: به نظرتان مرد جالبی است، نیست این طور؟ - بلی چهره ی جالبی دارد. - پس گوش کنید، من فردا برای استفاده از آب های گوگردی به کوائوتلا می روم. آنجا تقریباً در صد کیلومتری شهر مکزیکو قرار دارد. بیایید پایان هفته را با من به آنجا برویم. قول می دهم که در آنجا چیز جالبی خواهید دید. کوائوتلا که در دره ای ژرف و در پای کوه های پوپوکاتپتل وزن خوابیده جای گرفته است شهری است دل انگیز و باصفا که بوی تند و زننده ی تخم مرغ فاسد که از چشمه های گوگردی آن برمی خیزد صفا و زیبایی آن و آرامش و آسایشی را که آدمی در آن به دست می آورد نمی تواند به هم بزند. دشت گرداگرد آن را کشتزارهای نی شکر فرا گرفته است و خط آهنی پر پیچ و خم که به آن کانرو (8) نام داده اند از میان آنها می گذرد. من و دون خزوس بامداد یک شنبه در یکی از واگن های روباز نشستیم و روی به راه نهادیم. هرچه آفتاب از فراز کوه های آتش فشانی بالاتر می آمد بر گرمای هوا می افزود و ما برای مبارزه با گرما سر نی شکری را که به طور مورب بریده شده بود می مکیدیم. پس از دو ساعت به نزدیکی های انژینو (9) یعنی کشتزارهای نی شکر رسیدیم. دون خزوس به چالاکی از واگن به پایین پرید و مرا از میان کشتزارهای نی شکر به سوی خانه ی کوچکی که از دور دیده می شد راه نمایی کرد. مردی که تقریباً شصت سال داشت در برابر در آن خانه نشسته بود. چون نزدیک تر شدم دریافتم که نابیناست. دون خزوس فریاد زد: آهای، هوستو (10)، من دوستی را پیش شما آورده ام. - شوشو، هر کس با تو به خانه ی من آمده است بسیار خوش آمده است و صفا آورده است. پس از آنکه دون خزوس ما را به هم دیگر معرفی کرد، سیگارهای کوچک سیاهی را که خود ساخته بود به ما تعارف کرد و آن گاه گیتارش را که در کنارش قرار داشت برگرفت. دون خزوس گفت: رفیق، مهمان ما بسیار خشنود می شود که شما شمه ای از امیلیانو زاپاتا برایش بگویید. نابینا با خود گفت: سردار من زاپاتا، شوشو چند سال است که او مرده است. - در سال 1919..... - در ماه آوریل،... باز نابینا با نوک انگشتانش ضربه ای بر تارهای گیتارش نواخت و به خواندن کوریدویی (11) پرداخت. آقایان گوش به من دارید: تا مرثیه ای دل خراش برایتان بخوانم. زیرا زاپاتا، انقلابی بزرگ، بی آن که ناله ای بکند مرد. سال نوزده قرن نوزدهم، چون لکه ای در صفحه ی تاریخ، و در خاطرها باز خواهد ماند. و دهقان و کشاورز هرگز آن را فراموش نخواهد کرد. هنگامی که ناقوس دهکده به نوا درمی آید می گوید: به خاطر زاپاتاست که به ناله درآمده ام، زاپاتای شایسته و دلیر. نابینا آهی کشید و گفت: آی دیوس (12)، (یعنی ای خدا) شوشو مثل این است که هم اکنون در آنجا هستم و می بینم. نابینا آهسته و آرام حرف می زد، گفتی می خواست کلمات را در تیرگیی که در آن فرو رفته بود، پیدا کند. او از شور و هیجان نخستین روزهای انقلاب، از روزهایی که زاپاتا بر مادیان کرند خود می نشست و سرخ پوستان استان مورله را با نوید زمین و آزادی برمی انگیخت داستان ها زد. پورفیریودیاز، دیکتاتور پیر، گریخته بود. پانشوویلا شمال را در دست داشت و در شهر مکزیکو، فرانسیسکو مادرو، رئیس کوچکی که ریش بزی و عینک ذره بینی داشت، انقلاب را با اشکال قانونی اداره می کرد، زیرا او تحصیل کرده بود. این کار در نظر ما سرخ پوستان بی چاره بسیار ساده بود. اسپانیایی ها بیشتر زمین های ما را از دستمان گرفته بودند. سپس سفیدپوستان اسپانیایی ها را بیرون راندند اما آنان زمین ها را برای خود نگه داشتند، حتی زمین های دیگری را هم غصب کردند. اکنون موقع آن رسیده بود که ما ارث پدران خود را بخواهیم. ما گاه چشم به سوی «زن خوابیده» می دوختیم به این امید که از جای برخیزد و پیش گویی های پیشین را جامه ی عمل بپوشاند. اما انقلاب از راه های قانونی به زودی به نتیجه نمی رسد. رهبران ظریف که عینک می زنند و ریش بزی می گذارند، به خاطر نیت های خیری که دارند، آری شاید به همین سبب دوست ندارند مردم سلاح به کف بگیرند. مادرو بهتر آن می دانست که به سیاست مداران و نظامیان تکیه کند نه به مردم. اما او اشتباه می کرد. تازه نظم برقرار شده بود که ژنرال هوئرتا، مادرو را سرنگون کرد و پنهانی تیربارانش کرد و ریش استادی و عینک ذره بینی و نیت های خیرخواهانه اش را در خاک مدفون کرد. آن گاه انقلاب حقیقی و واقعی آغاز یافت. ما زمین هایی را که به زور از ما گرفته بودند و حاضر نبودند پس بدهند دوباره به دست آوردیم. البته همیشه کار به خوشی و خوبی پایان نمی یافت. ما دچار اشتباهاتی هم شدیم. زاپاتا هم از نخستین کسانی بود که اشتباه کرد. ما پس از قرن ها انتظار املاک و زمین های خود را دوباره به دست آوردیم، اما چون عادت به مالک بودن نداشتیم با خطر سوءاستفاده ها و اشتباهات بزرگ مواجه بودیم و برای اشتباه خود بهایی گران و بسیار هم گران پرداختیم. در شهر مکزیکو رؤسای جمهور ارتجاعی و انقلابی به ترتیب جای یک دیگر را می گرفتند. یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند. پس از هوئرتا، کارانزا رئیس جمهور شد. آمریکایی ها در کار کشور مکزیک مداخله کردند و در وراکروز پیاده شدند. لیکن زاپاتا که بد گمان شده بود جنوب را محافظت کرد و زمین ها را در اختیار دهقانان نگاه داشت. برای کشور قانون اساسی و قوانین کشاورزی تنظیم شد. لکن زاپاتا که مادرو را فراموش نکرده بود سلاح بر زمین نگذاشت. سال ها گذشت و مکزیک به زندگی خود ادامه داد. ما به خوبی احساس می کردیم، که پایان کارمان فرا رسیده است. انقلابی روی داده بود و آن کاملاً مال ما نبود. دیگر زمان شورش و عصیان به پایان رسیده بود. روز به روز سردار ما زاپاتا افسرده تر و گرفته تر می شد. او به آسانی نیروهایی را که می آمدند او را شکست بدهند عقب می نشانید و قدرت خود را گسترش می داد. فقیران و بیچارگان و طبقات پایین اجتماع او را پشت و پناه خود می دانستند و دوستش می داشتند. باز انگشتان نابینا سیم های گیتار را به ارتعاش آورد. زاپاتا به اندوه بسیار گفت: زن، دیگران هم آسوده اند، می گویی من نیز بیاسایم؟ دریغ من جرئت ندارم؛ من چون مرغ سرگردانی هستم؛ تا دمی که در کوهساران، با یاران همراهم هستم، همه ی سرخ پوستان دشت ها، مالک زمین خود خواهند بود. همه ی سرداران و فرمان دهان می کوشند تا قهرمان غول آسا را برافکنند. در پیکارها از رنج خود سودی نخواهند برد تنها با عذر و خیانت او را از پای.... نابینا سخن از سرگرفت و گفت: آری خیانتی بزرگ بود. مأموران حکومت افسری را پیدا کردند که حاضر به چنین پستی و فرومایگی شد. او گواخاردو (13) نام داشت. گواخاردو به ظاهر چنین وانمود کرد که بر حکومت شوریده و با نیروهای زیر فرمانش می خواهد انقلاب کند. او پیامی به زاپاتا فرستاد که می خواهد به او بپیوندد و زیر فرمانش قرار گیرد و از او تقاضای ملاقات کرد. زاپاتا دهقانی تمام عیار و چون کویوتی (گرگ آمریکایی) بدگمان و حیله گر بود. از گواخاردو خواست که راست گویی و درستی خود را اثبات کند، البته نه با حرف که کار شهریان است بلکه با عمل. گواخاردو ناچار شد به گروه های دولتی حمله کند و با آنان بجنگد. او این کار را بی کوچک ترین تأثری انجام داد حتی می گویند بعضی از مردان خود را که زاپاتا به خیانت متهمشان کرده بود، توقیف و اعدام کرد. راستی کار دشواری بود لیکن حکومت آماده بود حتی به بهای ریختن خون بی گناهان این کار را انجام بدهد. سرانجام زاپاتا به درستی و راست گویی گواخاردو ایمان آورد. شبی ستاد خود را احضار کرد. من هم جزو آن بودم. او به ما گفت که تصمیم گرفته است فردا از گواخاردو در ملکی نزدیک شینامکا (14) دیدن کند. بنا بود هر یک از آن دو گروهی از مردان مسلح به آنجا بروند و سپس دو به دو با هم گفت و گو کنند. مرا هم جزو عده ای که می بایست همراه زاپاتا باشند انتخاب کردند. آن شب نگرانی و دلهره ای عجیب بر دل ما نشسته بود، بسیاری از فرمان دهان کوشیدند که سردار خود را از رفتن به آن میعادگاه باز دارند، گفتند که بهتر است به جای او یکی از آنان این مأموریت را انجام دهد و برای ملاقات زاپاتا با گواخاردو وقت دیر نشده است. اما سردار زاپاتا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من خود می روم. و همه خاموش شدند زیرا کسی به خود جرئت نمی داد روی حرف او حرفی بزند. او مدتی دست همه ی ما را فشرد. فردای آن روز ما چون به نزدیکی ملک اربابی رسیدیم زاپاتا فرمان ایست داد و دستور داد اطراف را بررسی کنند. همه چیز به نظر عادی می آمد و دیده ورانی که شب برای اکتشاف فرستاده شده بودند خبر از خطری ندادند. ملک اربابی ساختمان بزرگ سفیدرنگی بود که از دور در پرتو خورشید و در میان گرد و خاک دیده می شد. در بزرگ آن در میانه ی نمای ساختمان چون دهانه ی تنوری باز بود. سردار من زاپاتا دوباره فرمان حرکت داد. من دیدم که لگام و تنگ اسبم باز شده است. ناچار عقب تر ماندم تا آنها را مرتب کنم وقتی می خواستم دوباره روی زین بنشینم صدایی به گوشم رسید: - کومپانرو (15) کومپانرو. و از پس بوته ی یک ماگی پسرکی یازده ساله بیرون دوید. او نفس نفس زنان فریاد کرد: بایستید، بایستید، ژنرال کجاست؟ - پسرجان او جلوتر رفته است. چه کارش داری؟ - او نباید به ملک اربابی برود. در آنجا دامی برای او نهاده اند. - چه می گویی؟ - من هم اکنون شنیدم که دو تن از سربازان گواخاردو در این باره حرف می زدند و می گفتند به محض این که زاپاتا و همراهانش وارد حیاط بشوند کشته خواهند شد. من دیگر وقتی برای بحث یا اندیشیدن نداشتم. از بازوی پسرک گرفتم و او را به ترک خود نشاندم و مهمیز بر پهلوهای اسب خود کوفتم تا هرچه زودتر خود را به یاران خود که تقریباً به در ملک اربابی رسیده بودند برسانم. به پسرک گفتم: اگر دروغ گفته باشی پوست از سرت می کنم. گروه وارد حیاط می شد. من با تمام قوای خود فریاد زدم، لیکن بادی که از تاخت اسب ایجاد می شد صدای مرا با خود می برد. من هنوز دویست متری با آنان فاصله داشتم که سواران وارد حیاط شدند، اما خبری نشد و من پس از چند لحظه امیدوار شدم. تازه به در ورودی رسیده بودم که ناگهان صدای تیر بلند شد. گروهانی که در پشت بام ها پنهان شده بود به حیاط تیراندازی می کرد. من در چند متری در ورودی اسبم را نگاه داشتم. از در که هم چنان بازمانده بود حیاط را که غرق در پرتو آفتاب بود دیدم. زاپاتا را دیدم که تیر خورد و آهسته و آرام از اسب به پایین افتاد. پیراهن سفید زیبای دهقانی او غرق خون بود. هرگز، آری هرگز من این منظره را فراموش نخواهم کرد. در این لحظه تیری صفیرکشان از کنار گوش من رد شد و اسبم رم کرد و به عقب جست. سربازان مرا دیده بودند. شتابان لگام اسبم را برگردانیدم و با پسرک که هم چنان بر ترک من نشسته بود از آنجا گریختم. از هر سو تیر بر سر ما می ریخت. ناگهان احساس کردم که ضربه ی سختی به گیجگاه راستم خورد. چشمانم تیره شد. همه ی نیروهایم را جمع کردم و پیش از آن که از هوش بروم جلو اسبم را به دست پسرک دادم. هنگامی که به هوش آمدم اسبم من و پسرک را به کوهستان پناهگاهمان رسانیده بود. پسرک از من مراقبت می کرد. من کور و نابینا شده بودم اما هرگز در فکر خود نبودم، اگرچه در تیرگی همیشگی فرو رفته ام لیکن همیشه سردارم زاپاتا در برابر چشمم است و گویی هم اکنون است که به تیر دشمن از پای درآمده و آهسته و آرام از اسب پایین می افتد. قطره های درشت اشک بر گونه های او فرو ریخت. او بار دیگری گیتارش را به ناله درآورد و این قطعه را خواند: ای شقایق که بوی خوش در هوای کوهساران و کشتزاران می پراکنی، دیگر مردی را که رهبر، مبارزان بود نخواهی دید. ای مرغ سرخ گلو، بخوان و گریه کن آوازی جان سوز برخوان زیرا زاپاتا هم اکنون مرده است، او را به غدر کشته اند. ای میخک کوچک که می پرستمت، در گوش جویبار چه گفتی؟ گفتی که زاپاتا هنوز زنده است، و بی گمان روزی به میان یاران بازخواهد گشت؟ به هنگام خواندن دعا بر گور زاپاتا، دیدم که زنبقی سپید بر آن رسته است، آن را چیدم و، بر گور او نهادم. شامگاهان که قطار روباز و پرتکان راه آهن ما را از میان مزارع نی شکر به شهر مکزیکو باز می آورد من روی به دوستم کردم و پرسیدم: - دون خزوس، بگو ببینم پسرکی که هستو می گفت چه نام داشت؟ او جواب داد، حتماً حدس زده اید که او شوشو نام داشته است یعنی من بودم. پینوشتها: 1. Diego Rivera 2. Don Jesus 3. Chucho 4. Emiliano Zapata 5. Cuautla 6. Morelos 7. Peon کارگر کشاورزی 8. Canero 9. Ingenio 10. Husto 11. Corrido مرثیه ی عامیانه. 12. Ay Dios 13. Guajardo 14. Chinameca 15. Companero در زبان اسپانیایی یعنی هم قطار. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک یکی بود، یکی نبود، کوکاراشایی (1) بود که؛... باید درین جا اندکی مکث کنم و بگویم که کوکاراشا چیست. کوکاراشا سوسک مکزیکی است، سوسک بزرگی است به درازی یک انگشت. کوکاراشا اشتهای تمساح، چالاکی مار و دقت هوش یاری کارآگاه دانشگاه دیده ای را دارد. آدم باید خیلی زیرک و بدجنس باشد که بتواند او را بگیرد. اصلاً در مکزیک کسی به فکر گرفتن کوکاراشا نمی افتد. چون هم عده آنها بسیار زیاد است و هم بسیار بدجنس اند و مردم نزدیک شدن به آنها را بد می دانند. خوب برگردیم بر سر داستان خود: یکی بود یکی نبود. کوکاراشایی بود از نوع کوکاراشاهای سبز مایل به سرخی که در کنار کشتزار ماریهوانا (2) زندگی می کرد. در اینجا هم ناچارم داستان را قطع کنم و کلمه ای چند درباره ی ماریهوانا برای شما بگویم. ماریهوانا چیزی است که کم تر از کوکاراشا خطرناک نیست. گیاه کوچک و ناچیزی است که نه زیبایی دارد و نه عطر و بو. اما گیاهی است که مایه ی مرگ و دیوانگی را در خود دارد. در آفریقای شمالی آن را کیف، در مشرق زمین حشیش و در جاهای دیگر شاه دانه اش می نامند. اما این شاه دانه را نمی بافند بلکه می کشند، یعنی دود می کنند. کسی که ماریهوانا می کشد چون کسی که تریاک می کشد و یا می گساری می کند برای برخوردار شدن از چند دقیقه خوشی خیالی یک عمر بیماری و درماندگی و بدبختی برای خود می خرد. کوکاراشای ما هم که در کنار کشتزار ماریهوانا به سر می برد ماریهوانا می کشید. اما اندازه نگاه می داشت و زیاده روی نمی کرد وانگهی ماریهوانا برای او خرجی نداشت. با این که ماریهوانا کشیدن او را تا اندازه ای احمق و دیوانه کرده بود، همسایگانش دوستش داشتند و حتی او را می پرستیدند. کوکاراشای دیگری، از نوع کوکاراشاهای خال دار، اندکی دورتر از خانه ی او خانه داشت که مدتی پیش از زمین های گرم به آنجا آمده بود و چون از آنجا خوشش آمده بود خانه ای برای خود ساخته و در آن مسکن گزیده بود. دو کوکاراشا یعنی کوکاراشای سرخ و کوکاراشای خال دار و یا به زبان اسپانیایی کولورادا (3) و پینتا (4)، اغلب به خانه ی یک دیگر می رفتند و پس از نوشیدن مقداری تکوئیلا با هم گفت و گو و درد دل می کردند. روزی پینتا به کولورادا (ازین پس ما آن دو را بدین نام ها خواهیم خواند.) گفت: دوست عزیز، خیلی دلم برای سرزمینی که در آن زاده و بزرگ شده ام، برای جنگل های انبوه آن که بوی ثعلبی ها فضایش را پر کرده است، کرانه های زرین آن که درختان نارگیل در حاشیه ی آنها رسته است با وزش نسیمی ملایم تکان می خورد،... تنگ شده است. کولورادا که چون دوستش ذوق شاعرانه نداشت پرسید: در آنجا ماریهوانا هم پیدا می شود؟ - آه... بلی، گمان می کنم که پیدا بشود. گوش کن خانم عزیز، بیا زمستانمان را برویم و در آنجا بگذرانیم. خوب، من جواب رد نمی دهم و نه نمی گویم اما به شرطی که در آنجا ماریهوانا باشد. - پیدایش می کنیم. - می دانی، من بی ماریهوانا نمی توانم زندگی بکنم. نمی توانم قدم از قدم بردارم. این را قبلاً به تو بگویم. چند روز بعد دو کوکاراشا بار سفر بستند و روی به راه نهادند. پینتا خانم کیسه ی کوچکی بر دوش داشت که در آن زاد و توشه ی راه خود را نهاده بود. اما کولورادا جوالی بزرگ، پر از ماریهوانا بر دوش داشت و بارش چنان گران بود که قدش در زیر آن خمیده و دو تاه شده بود. از ویلااسکوبدو (5) گذشتند، از ال پارال (6) گذشتند، از ماپی می (7) گذشتند و در تورئون ایستادند. گذشتن از دشت های شمالی آنان را خسته و فرسوده کرده بود. خانم کولورادو که تقریباً ماریهواناهایش به پایان رسیده بود، اوقاتش بسیار تلخ بود و غرولند می کرد و می گفت: چه سرزمینی، چه سرزمین بد و بی خیر و برکتی است. گاو هست، ذرت و کتان هر قدر دلت بخواهد هست، اما ماریهوانا نیست، یک برگ کوچک هم از این گیاه پر بها نیست. گناه دولت است که نگذاشته است در اینجا ماریهوانا بکارند، پس برای همین است که مردم می خواهند انقلاب بکنند. اگر اقلاً می توانستم کمی، مقدار بسیار کمی ماریهوانا پیدا بکنم. - در زاکاتکاس (8) ماریهوانا پیدا می شود. - باز هم نام آنجا را بردی؟ دو ماه است که مرتباً این نغمه را در گوش من می خوانی، من دیگر نمی توانم راه بروم. - اگر در اینجا بمانی که ممکن نیست ماریهوانا پیدا کنی. اما اگر پیش تر برویم ممکن است... - خوب، خوب. تو قول داده بودی که برای من ماریهوانا پیدا کنی. من برای دو روز خود ماریهوانا دارم، اگر دو روز دیگر ماریهوانای من تمام بشود و دیگر ماریهوانا پیدا نکنم خود شیطان هم نمی تواند یک قدم جلوترم براند. پس از این گفت و گو سوسک ها دوباره روی به راه نهادند. گرما سخت توان فرسا بود. کولورادا هم چنان راه می رفت و بر کشتزارها می نگریست: ذرت... لوبیا... ذرت... فلفل فرنگی... لوبیا، عجب؛... بلی، نه... باز هم ذرت... نه، نشانی از ماریهوانا نیست. بامداد روز سوم کولورادا در کنار جاده نشست و به همراه خود گفت: ببین، من پیش از حرکت به تو گفتم که اگر ماریهوانا نکشم نمی توانم راه بروم، حالا دیگر ماریهوانا ندارم، همین جا می نشینم و از جای خود تکان نمی خورم، هرچه می خواهد بشود. پنیتا کوشش بسیار کرد که همراهش را قانع کند، اعتراض کرد، تهدیدش کرد. خواهش و التماس کرد که برخیزد و راه بیفتد اما او مرتباً سرش را تکان داد و با حالی مالیخولیایی گفت: نمی توانم راه بروم چون ماریهوانا ندارم. به من ماریهوانا بده بکشم تا راه بیایم. - پنیتا فکری کرد و گفت: چه طور است من تو را ببرم؟ - تو مرا ببری؟ - آری تو کیسه ی مرا بر دوش می گیری و من هم تو را بر دوش خود سوار می کنم و راه می روم. من نیروی کافی برای بردن تو دارم. - خوب، باشد، من که خود راه نمی توانم بروم... امتحان کنیم. آن گاه دو کوکاراشا که یکی بر دوش دیگری سوار بود به راه افتادند. هر دو از این کار خشنود بودند، پنیتا خوشحال بود که نقش اسب را بازی می کند و کولورادو نیز شادمان بود که نقش سوار را بازی می کند. آن روز آن دو بیش از روزهای دیگر راه رفتند. در غروب آفتاب، در خم جاده ای به سوارانی برخوردند که پانشوویلا (9) در پیشاپیش آنان اسب می تاخت آری پانشوویلا در پیشاپیش آن گروه بر مادیان معروف خود که می گفتند می تواند بوی دشمن را از بیست فرسنگی بشنود نشسته بود و پیش می تاخت. او هیکلی تقریباً به بزرگی دو مرد معمولی داشت. سبیل های هراس انگیزش چنان پرپشت بود که در میدان جنگ دسته ای از سواران می توانست به سایه ی آنها پناه ببرد. او جامه ی دهقانان مکزیکی بر تن داشت. دور لبه ی کلاهش به بزرگی چرخ ارابه ای بود. از کمربند زرنشانش دو پیشتوی دسته صدف آویخته بود. آنها پیشتوهای جادو بود که هرگاه سربازی اسپانیایی به پانشوویلا نزدیک می شد خود به خود خالی می شد و در هر خالی شدنی هنگی را نابود می کرد. از دیدگان پانشوویلا اخگرها بیرون می جست. صدای او چون غریو رعد بود. چیزی نمانده بود که مادیان پانشوویلا کوکاراشاهای بی چاره را زیر نعل سیمین خود نابود کند، لیکن پانشوویلا که هر چیزی را می دانست و هر چیزی را می دید لگام اسبش را کشید و در برابر دو کوکاراشای مسافر ایستاد و به ادب بسیار به آنان گفت: - سلام علیکم؛ خانم ها، با این وضع کجا می روید؟ من در زندگی خود خیلی چیزها دیده ام اما بر شیطان لعنت هرگز کوکاراشای سوار ندیده بودم. پنیتا گفت: می دانید، دوست من نمی تواند راه برود. - مگر پا ندارد؟ کولورادا جواب داد: نه، علتش این است که من ماریهوانا ندارم بکشم و اگر ماریهوانا نکشم نمی توانم راه بروم. پانشوویلا چنان خنده ی پرصدایی کرد که دو کوه نزدیک از هیبت آن فرو ریخت. این صدا دوبار دور دنیا را گشت و در بار دوم انعکاس آن عینک « هوئرتا » رئیس جمهور بی چاره را که در مکزیکو در کاخ خود نشسته بود شکست. - خانم کوکاراشا، داستان عجیبی می گویی. خوب من حالا سرودی می خوانم. مدت هاست که سرداران من می خواهند سرودی دسته جمعی داشته باشند نام تو باید در برگردان این سرود تکرار شود. پانشوویلا گیتاری را که یکی از سربازانش پیش آورد گرفت و دمی در اندیشه شد و سپس چشمانش را بست و دو ضربه بر سیم های آن نواخت و چنین خواند: کوکاراشا، کوکاراشا، دیگر راه نمی تواند برود، زیرا می خواهد، زیرا می خواهد ماریهوانا بکشد. و سپاهیان یک صدا این برگردان را تکرار کردند: کوکاراشا، کوکاراشا؟ دیگر نمی تواند راه برود. شاید این شعر چندان عالی نبود اما موسیقی آن بسیار هیجان انگیز بود. سپاه پس از آن که یک بار آن را خواند بار دوم و سوم و چهارم نیز تکرار کرد. همه سربازان به هیجان آمده بودند و کلاه ها به آسمان می پرید و تفنگ ها خالی می شد و اسبان شیهه می کشیدند. آن روز زلزله سنج ها در همه جای جهان وقوع زلزله ای را ثبت کرد، لیکن محل زلزله معلوم نشد. اما این زلزله را کوکاراشا برانگیخته بود و کولورادو بدین امر می بالید. پنیتا نیز خود را سرافراز می یافت اما سرافرازی و غرور او چندان بود که اسب سوارکاری بتواند بر خود بپسندد. پانشوویلا پرسید: کوکاراشا حاضری نظر قربانی ما باشی؟ اگر این پیش نهاد را بپذیری، هرچه ماریهوانا بخواهی برایت می دهم. - سردار، اگر به من ماریهوانا بدهید پیش نهادتان را می پذیرم. در خدمت شما آماده ام. - اما باید بدانید که این کار چندان سهل و ساده نیست. فردا ما به زاکاتکاس حمله می کنیم و تو باید در پیشاپیش سپاه قرار بگیری. کولورادا که یاد ماریهوانا به هیجانش انداخته بود گفت: چشم سردار. اگر اجازه بدهید خود به تنهایی زاکاتکاس را می گیرم. شب که سپاه اردو زد، پانشوویلا دستور داد تا یک دست لباس زیبای دهقانی بر اندام کولورادا دوختند و برایش کلاه لبه دار و چکمه و حتی دو پیشتوی بسیار کوچک آماده کردند. برای پنیتا نیز ساز و برگی از مفتول های سیمین و زینی زیبا از تراشه ی ناخن پانشوویلا ساختند. کولورادا همه شب ماریهوانا کشید. چون بامداد شد و طبل ها و شیپورهای جنگی به صدا درآمد او زودتر از همه از جای برخاست و حتی پیش از خوردن ناشتایی به زاکاتکاس حمله برد. پانشوویلا نیز به سپاهیان خود فرمان حمله داد. کوکاراشا در پیشاپیش سپاه و حتی پیشاپیش سردار اسب می تاخت. کلاه کوچک خود را با غرور بسیار تکان می داد و با صدای زیرش فریاد می زد: به پیش، یاران به پیش، زاکاتکاس از آن ماست. سپاه که در پشت سر سردار اسب می تاخت چنین خواند: کوکاراشا، کوکاراشا، دیگر راه نمی تواند برود. لیکن چنین نبود. کولورادا دلیرانه پیش می تاخت و پنیتا نیز که نقش خود را جدی پنداشته بود چون اسبی تعلیم دیده جست و خیز می کرد و قیقاج می رفت و پانشوویلا می خندید و می خندید... ناگهان توپ ها غرید و تفنگ ها به صدا درآمد. سربازان اشغالگر که در پس خانه های کنار شهر سنگر گرفته بودند به طرف انقلابیون مهین پرست تیراندازی کردند. حمله کنندگان دمی چند ایستادند و گامی چند باز پس نشستند، لیکن به اشاره ی پانشوویلا شیپورها و کرناها در هر سو به نوا درآمد و توپ ها غرید و میهن پرستان سرود جنگی خود را آغاز کردند: کوکاراشا، کوکاراشا، دیگر نمی تواند راه برود. صف های دشمن به هم خورد و در هم پاشید و میهن پرستان چون تندری به کوچه های شهر ریختند. پیشتوهای پانشوویلا خالی می شد. و هر بار هنگی از دشمن اشغالگر را نابود می کرد. صدای کولورادا در میان فریادها و ناله های سواران و زخمیان و غرش توپ و نفیر شیپور شنیده می شد که می گفت: به پیش، یاران به پیش، زاکاتکاس از آن ماست. پس از ساعتی صدای او بریده شد. پانشوویلا اشاره ی دیگری کرد. جنگ به پیروزی او و یارانش پایان یافته بود و شهر به دست میهن پرستان افتاده بود و نظم و آرامش دوباره در آن برقرار شده بود. به فرمان پانشوویلا سربازان برای جمع آوری کشتگان و نجات زخمیان به میدان جنگ رفتند. کوکاراشا در میدان جنگ از پای درآمده بود. جنازه ی او را برداشتند و با تشریفات نظامی به شهر آوردند. سربازان در مسیر جنازه صف کشیده بودند و مراسم احترام نظامی به جای می آوردند. دو پیشتوی کوچک و کلاه بزرگ مکزیکی کولورادا را که نشان سرداری بر آن می درخشید بر بالشی نهاده و بالش را روی زین پنیتا، نهاده بودند و پنیتا، اسب کولورادا، با گام های منظم پیش می رفت و در پشت سر او چهار زوپیلوت سیاه کالبد قهرمان را که بر تخت روان سربازی افتاده بود می بردند. موش درشت کلیسا راه بر مشایعت کنندگان جنازه بست و دعا خواند. پانشوویلا به سختی و دشواری بسیار از ریختن اشک خودداری می کرد و چون گروه به رو به روی او رسید روی رکاب ایستاد و به جنازه ی کوکاراشا سلام داد. آن گاه توپ ها به افتخار کوکاراشای قهرمان شلیک کرد و موزیک آهنگ مارش نواخت و سپاه با آوازی ملایم سرودی را که بوی باروت و آفتاب و پیروزی و آزادی می داد و در دوران انقلاب آزادی بخش مکزیک پشت ستمگران را به لرزه انداخته بود سر داد: کوکاراشا، کوکاراشا، دیگر راه نمی تواند برود، چون او می خواهد، چون او می خواهد ماریهوانا بکشد. پینوشتها: 1. Cucaracha 2. Marihuana 3. Colorada 4. Pinta 5. Villa Escobedo 6. El Paral 7. Mapimi 8. Zacatecas 9. Pancho Villa لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک - دونا خزوزا (1) حتی یک نقل هم برایم نمانده است. لعنتی ها همه ی آنها را از من گرفتند. - پولش را دادند؟ - البته دوناخزوزا، پولش را دادند، آن هم با دلار نقره؛ مگر می توانستند پولش را ندهند. - اما آنها مغازه ی ماکسیمینتو (2) را که حاضر نشده بود چیزی بدهد بنوشند زیر و رو و غارت کردند. - دوناخزوزا، آنان وحشی هستند. آن همه سرخ پوست در کشورشان کشتند کافی نبود حالا آمده اند ما را بدبخت و بی چاره کنند. ما چه کار بدی کرده ایم جز این که آزادی و استقلال کشورمان را اعلام کرده ایم و این کاری است که آنها هم سی سال پیش به رهبری جرج واشنگتن انجام دادند. آنها مدتی است که چشم طمع به تگزاس ما دوخته اند. حالا هم نقل های من، نقل های دون فیلیپ را از دستش می گیرند. آنان به هیچ و هیچ کسی احترام نمی کنند. دوناخزوزا، می دانید چقدر نقل خوردند؟ - نه، دون فیلیپ. - هیجده پیمانه. دوازده نفرشان ریختند اینجا و در حالی که همه با هم با زبان خودشان که به فریادهای اردک ها شباهت داشت حرف می زدند، شروع کردند مشت مشت از آنها خوردن. ای کاش آنها را می خوردند. اما نه، هوفی می انداختند توی دهنشان و فرو می دادند، حتی آنها را نمی جویدند و چون شکم صاحب مرده ی هر دوازده نفرشان پر شد، کاسکت هایشان را با آنها پر کردند و دست به دست به آنهایی که در بیرون ایستاده بودند دادند. مثل این که در اطراف نیویورک یا فیلادلفیا نقل بادامی پیدا نمی شود. من زیاد هم تعجب نمی کنم زیرا نقل هایی چون نقل های من در هیچ جای دنیا پیدا نمی شود. دون فیلیپ حق داشت به نقل های خود بنازد و با غرور و سربلندی از آنها یاد کند زیرا نقل های او به راستی بسیار خوش مزه و لذت بخش بود و شهرت بسیار داشت. اما باید گفت که دون فیلیپ قناد بزرگی نبود. در تاریخی که این داستان روی داده است یعنی در سال 1847 دکان او در مدخل دهکده ی کوچک تلالپان (3) که از شهر مکزیکو چندان دور نیست و امروز جاده ی کوئرناواکا (4) از آن می گذرد، قرار داشت. از جمله ی چیزهایی که خاص تلالپان بود، باید از بارباکوآ (5) ی می خانه ی ماکسی مینتو یعنی گوشت خوک بچه ای که در ظرفی کاملاً در بسته و زیر خاک پخته می شود و پولک (6) یعنی نوشابه ای که از شیره ی ماگی کشیده می شود، و از سان هیرونیمو (7) می آید، نام ببرد. شیل (8) های دوناخزوزا نیز شهرت بسیار داشت. این فلفل سبزها اشک از چشم شیطان هم بیرون می کشید. شیل یا فلفل سبز روح و مایه ی آشپزی مکزیکی است. آشپزی مکزیکی بسیار تند است. شیل انواع و اقسام مختلف و درشتی و کوچکی و رنگ های گونه گون دارد. بعضی از آنها تندی تیز و خشن و بعضی تندی پنهان دارد. تندی بعضی به محض خوردن و پیش از فرودادن معلوم می شود و تندی بعض دیگر پس از خورده شدن. فلفل های سبز دوناخزوزا همه ی انواع تندی ها را در خود جمع داشت سالسیتاهایی (9) که با آنها ساخته می شد مرده را جان می بخشید. کافی بود مقداری از آن را در مولی (10) بریزند و این چاشنی که با فلفل و سیب و گوجه فرنگی و کنجد و موز و کاکاهوئت کاکائوی تلخ ساخته می شود به بوقلمون سرخ کرده ای بزنند تا بوقلمون بال هایش را تکان بدهد و پرواز کند. کسب و کار این سه فروشنده بسیار خوب و رو به راه بود. آنان در میان کسانی که روزهای یک شنبه از شهر برای گردش و تفریح به تلالپان می آمدند، مشتری فراوان داشتند و دون فیلیپ حق داشت عزا بگیرد که همه ی نقل بادامی هایش را گرفته و برده بودند زیرا نمی دانست فردا به مشتریان پر و پا قرص و همیشگی خود چه جوابی بدهد. نیروهای مسلح ایالات متحده ی آمریکا در ژانویه ی 1847 بر کشور مکزیک تاختند و آن را به زور به تصرف آوردند. جای شگفتی بسیار بود که ملتی که بر حکام انگلیسی خود شوریده بود و خود حق تعیین سرنوشت خود را به دست آورده بود چنان بی محابا حق ملت دیگری را در تعیین سرنوشت خود زیر پا بنهد. اما هرچه باشد آمریکایی های شمالی مردمانی متمدن بودند و مکزیکی های وحشی حق نداشتند ایرادی به کار آنان بگیرند. مکزیکی ها این کار را هم نکردند و تنها به این بسنده کردند که تفنگ به دست بگیرند و در راه آزادی و استقلال کشور خویش با متجاوزان پیکار کنند. لیکن این کار هم مانع از این نشد که ایالات متحده ی آمریکا در جنگ بر مکزیکی ها غلبه کند. اگرچه در بهای این پیروزی خون بسیاری از جوانانشان بر زمین ریخته شد. آنان در ماه اوت 1847 به دروازه های پای تخت مکزیک رسیده بودند. سپهبد آنایا (11) که در صومعه ی کروبوسکو (12) موضع گرفته بود از شهر دفاع می کرد. تلالپان را گروه کوچکی از سربازان آمریکای شمالی اشغال کرد. سربازان یانکی (13) یا گرینگو (14) غول های بزرگی بودند که لباس متحدالشکل خاکستری بر تن و کاسکت های کوچک خنده داری بر سر داشتند. آنان پسرهای بدی نبودند اما بسیار تند و خشن بودند خاصه در مواقعی که به آب جو دسترس پیدا نمی کردند زیرا خیلی از پولک بدشان می آمد. اما سربازانی که تلالپان را اشغال کردند سربازانی ملاحظه کار و میانه رو بودند زیرا فرمان ده آنان درجه داری از دین داران قشری انگلستان نو بود و دمی چشم از آنان برنمی داشت. لیکن سخت گیری او مانع از این نشد که سربازان زیر فرمانش همه ی نقل های فیلیپ را بخورند. فیلیپ ناچار بود شب تا صبح کار کند تا ذخیره ی لازم را برای روز یک شنبه آماده کند. او تک و تنها در دکان خود کار می کرد و زیر لب غرولند می کرد و می کوشید دکانش را مرتب و منظم کند. در این موقع آمریکایی سرخ روی زردمویی وارد شد و گفت: Hello! more sweets (15) - ها! حالا دیگر چه از من می خواهید؟ - Sweets... Sugar (16) او این حرف ها را گفت و چنین وانمود کرد که چیزی را می جوید. - چه می خواهید؟ باز هم نقل بادامی می خواهید؟ - yes. sweets. (17) - شما مرد جسوری هستید. دیگر نقل بادامی نیست. شما همه ی آنها را خوردید. می فهمید نقل بادامی (No) تمام شد. فینیش (Finish!) (18). سرباز قیافه ی حیرت زده ای به خود گرفت، سپس قیافه اش باز شد. با انگشت شیره ای را که دون فیلیپ روی پیش خوان نهاده بود نشان داد و آن گاه ساعتش را بیرون کشید و پرسید: When؟ (19) - کی؟ من چه می دانم. من باید همه ی شب را کار کنم. من مشتریان منظمی دارم که برای خریدن نقل به اینجا می آیند و من باید برای فردا نقل برایشان آماده کنم. فردا، فهمیدی؟ فردا ساعت ده، ساعت ده، ten (20). - Oh yes! Tomorrow ten o’clock (21) - کلاک، کلاک، آره، آره و حالا دکان را خالی کن می خواهم درش را ببندم. نزدیکی های ساعت یازده آن شب فیلیپ که سرگرم پختن شیرینی بود، شنید که یکی آهسته در دکانش را می زند. در را باز کرد و دید ماکسیمینتو است. می خانه دار انگشت بر لبانش نهاد و آهسته گفت: - فیلیپ می توانی یک دقیقه پیش من بیایی؟ می خانه دار همه ی در و پنجره های می خانه اش را بسته بود و کوچک ترین نوری از می خانه به بیرون نمی تافت. اما آشپزخانه ی بزرگ پر از جمعیت بود. فیلیپ در آنجا دو نفر را دید که لباس سبز و سرخ پیاده نظام مکزیکی بر تن کرده بودند. ماکسیمینتو به او شرح داد که: اینان دسته ای از سربازان اند که پس از پیکار در پادیرنا (22) توانسته اند حلقه ی محاصره را بشکافند و فرار کنند و حالا می خواهند خود را در صومعه ی کروبوسکو به ژنرال آنایا برسانند. فیلیپ گفت: اما جاده را سخت مراقبت می کنند. گروهبان که جوانی نورس و شاید دانش جوی دانشکده بود و نگاهی جدی داشت سخن او را برید و گفت: ما این را می دانیم. اما چون مهمات درست و حسابی نداریم نمی توانیم راهی برای خود باز کنیم. من امیدوار بودم که شما بیراهه ای را بشناسید و ما را از آن راه وارد شهر کنید. فیلیپ سرش را تکان داد: - کاری نمی توان کرد. آنان همه ی راه ها و کوره راه ها را گرفته اند و شما از هر راهی بروید ناچارید از برابر نگهبانان آنان بگذرید. چهره ی گروهبان گرفته شد و گفت: هرچه باداباد. من آخرین کوشش خود را می کنم. من برای هر یک از سربازانم سی گلوله دارم. اگر بتوانیم دشمن را غافل گیر کنیم یک در ده امید موفقیت داریم. ماکسیمینتو فریاد زد: این کار را بکنید. من می روم به پست نگهبانی سربازان دشمن بلکه بتوانم سرشان را گرم کنم چون آنان کاملاً مراقب راه ها هستند. بهتر است روز روشن این کار را بکنید که به فکرشان چنین کاری نرسد. شما اگر راه گودی را که در پس می خانه است در پیش بگیرید می توانید بی آن که دیده شوید خود را تا نزدیکی های پست نگهبانی برسانید از آنجا تا شهر بیش از صد متر راه آشکار نخواهید داشت. دوناخزوزا که در کنار اجاق ایستاده بود و خود را گرم می کرد گفت: می توان برای سربازان پیراهن و کلاه حصیری تهیه کرد. با این لباس ممکن است توجه سربازان را به خود جلب نکنند. فیلیپ که در گوشه ای ایستاده و با ابروان به هم پیوسته به اندیشه فرو رفته بود سرش را تکان داد و گفت: نه، مهمات خود را بیهوده حرام نکنید، ممکن است ژنرال آنایا در صومعه ی کروبوسکو به آنها احتیاج داشته باشد. ماکسیمینتو بد فکری نکرده است اما پیمودن صد متر در زیر رگبار تیر بیست نفر کار آسان و بی خطری نیست، لباس کشاورزی پوشانیدن به سربازان نیز ممکن است فایده ای نداشته باشد چون درجه دار یانکی خیلی باهوش و بدجنس است و گول نمی خورد و اگر دوستان ما گرفتار بشوند آنان را سرباز چریک به شمار می آورند. گوش کنید من فکر دیگری دارم. نمی دانم می توان این فکر را عملی کرد یا نه اما آزمایش آن زیانی ندارد. دوناخزوزا من برای انجام دادن این فکر به کمک شما احتیاج دارم. فیلیپ نقشه ی خود را شرح داد. نقشه ی او مورد تأیید همه قرار گرفت. او به دکان خود رفت و برای تأمین ذخیره ی نقل بادامی تا سپیده دم کار کرد. بامداد فردا سر ساعت ده سربازان آمریکایی پشت در دکان او صف بسته و به نوبت ایستاده بودند. فیلیپ به آنان گفت: خوب، خوب. هم دیگر را تنه مزنید و هل مدهید. برای همه نقل بادامی هست. او ترتیب تقسیم نقل ها را داد. آنها را می کشید و در کاسکت های کوچک می ریخت و کاسکت ها دست به دست می گشت و تا آخر صف می رفت. سربازان جیب های خود را با نقل پر کردند و رفتند در محل های نگهبانی به هم قطاران خود نیز دادند. بیش از سه دقیقه طول نکشید که آخرین سرباز پول نقل خود را پرداخت و در حالی که مشتی نقل در دهنش می ریخت خداحافظی کرد و از دکان فیلیپ بیرون رفت. هنگامی که فیلیپ در دکانش را می بست صدای دشنام و ناسزای سربازان آمریکایی به گوشش رسید شتابان در را بست و از در عقبی تا جاده ی گود دوید. سربازان مکزیکی که در پس بوته ها پنهان شده بودند منتظرش بودند. گروهبان از او پرسید: خوب چه خبر تازه؟ - کار رو به راه است. چند دقیقه دیگر هم صبر کنید. گوش کنید. از دهکده داد و فریادهایی عجیب به گوش می رسید. تاکنون چنان داد و فریادی در دره ی تلالپان شنیده نشده بود. اگر کسی می خواست درباره ی انواع ناسزاها و دشنام ها، که زبان انگلیسی از این حیث بسیار غنی است، مطالعه و تحقیق کند بهترین فرصت را داشت. فیلیپ آب دهانش را با خشنودی فرو داد و گفت: این هنوز اول کار است. او برای دیدن سربازان آمریکایی روی آرنج هایش تکیه داد و از خندق سرک کشید. در برابر پست نگهبانی، ده نفر از سربازان آمریکایی با درد و نومیدی بسیار به خود می پیچیدند. بعضی دست به گلو، بعضی دست به معده و بعضی دست بر دل خود نهاده بودند. تفنگ از دستشان بر زمین افتاده بود، از میان لبان آماس کرده ی آنان صداهای خشن و تندی بیرون می آمد. یکی از آنان که به خشمی ناگهانی گرفتار شده بود مشتی به طرف دکان فیلیپ تکان داد و بعد پیشتوی خود را به در بسته ی آن خالی کرد. فیلیپ گفت: نمک نشناس ها، این هم مزد دست من، من چه بدی به شما کرده ام؟ رفقا، به نظرم کار آنها ساخته است. گروهبان شما می توانید علامت بدهید تا سربازانتان حرکت کنند. آمریکایی ها در حالی نیستند که بتوانند زیاد اسباب دردسرتان بشوند. موفق باشید. گروهبان گفت: به امید خدا. سربازان سبز و سرخ پوش مکزیکی ناگهان به جلو محوطه ی نگهبانی پریدند. آمریکایی ها لحظه ای تلو تلو خوردند هم دیگر را تنه زدند، سه تن از آنان که بی گمان نقل نخورده بودند پیش دویدند و درصدد تیراندازی برآمدند، پیش از آن که تفنگ هایشان را آماده کنند و تیراندازی بکنند شلیکی که از طرف سربازان مکزیکی شد آنان را بر جای خود میخ کوب کرد. دیگران با چهره ای که درد و ناراحتی در آن خوانده می شد. سلاح های خود را برداشتند. درجه دارشان پیش دوید و با صدایی لرزان فرمان هایی داد. نظم به کندی در میان سربازان آمریکایی برقرار شد. دو گشتی پیش دویدند، لیکن بسیار دیر شده بود، مکزیکی ها در پس بوته زارها از دیده ی دشمن پنهان شده بودند. نزدیکی های غروب آفتاب چهار سرباز آمریکایی با تفنگ هایی که سرنیزه بر آنها زده بودند به جست و جوی فیلیپ که طبق معمول دکان خود را باز کرده بود، آمدند. درجه دار یانکی مترجمی همراه داشت و در پشت میزی با قیافه ای عبوس هم چون مجسمه ی عدالت نشسته بود، به وسیله ی مترجم به فیلیپ گفت: شما باید بدانید که سزای راه زنان و سوء قصد کنندگان به نیروهای قانونی طبق قانون حکومت نظامی مرگ است. - بلی، سینیور. (23) - شما متهمید که نگهبانان را مسموم کرده اید. - من، سینیور؟ لحن کلام فیلیپ هم حاکی از تعجب بود و هم از درد و هم از ناراحتی این که بی گناه متهم شده است. - در نقل ها چه ریخته اید؟ - سینیور، آنچه همیشه می ریزیم شکر، عطر،... آه، بلی... دهان فیلیپ برای خنده تا بناگوشش باز شد. او گفت: فهمیدم شما چرا به من بدگمان شده اید. چون بادام من تمام شده بود به جای بادام فلفل فرنگی در میان نقل نهادم. این نوع نقل خاص اینجاست و بسیار هم مورد پسند است. من فکر می کردم که به مهمانان خود خدمت بزرگی کرده ام. آخر آنان خیلی از نقل های من خوششان آمده بود. من نخواستم آنان را از چیزی که آن همه دوست می داشتند محروم کنم. لحن فیلیپ حاکی از اطمینان و صداقت و سادگی بسیار بود. مترجم جواب او را به درجه دار ترجمه کرد. درجه دار آمریکایی خنده ی تلخی کرد، سپس دست در جیب هایش برد و مشتی نقل بیرون آورد و روی میز ریخت و گفت: این ها را بخورید. - چشم سینیور، از لطفتان متشکرم. فیلیپ نقلی را برداشت و با آهستگی بسیار آن را جوید و فرو داد. می خواست طرز نقل خوردن را به گروهبان آمریکایی یاد بدهد. دهان و گلو و دستگاه های گوارش مکزیکی ها به تندی فلفل عادت کرده است. وقتی در مکزیک به شما می گویند: تند نیست، بهتر است آن را اوّل با نوک زبان امتحان کنید. فیلیپ که برای سلامت خود هر بامداد مقداری جوشانده ی فلفل سرخ را با آب خنک می نوشید، دهان و گلویی رویین داشت و با این همه باید گفت که فلفل های دوناخزوزا بسی تندتر از همه ی فلفل هایی بود که فیلیپ تا آن روز خورده بود. فیلیپ آن روز فهمید که دوناخزوزا که همیشه می گفت: دون فیلیپ. فلفل های کوچک سبز من، شاهان و امپراتوران فلفل هاست، کافی است تو را وارد انباری بکنم که آنها را در آنجا ذخیره می کنم تا به عطسه بیفتی. سخن بیجا نمی گفته است. فیلیپ احساس کرد که موج تندی سوزنده ی فلفل دهن و گلو و دماغش را فراگرفت. پنداشت که اکنون سرش می ترکد. اما آمریکایی ها چهارچشمی او را می پاییدند و مراقب بودند که کوچک ترین ضعفی در او ببینند. فیلیپ لبخندی زد و گفت: سینیور، گمان می کنم زیاده روی کرده ام. این نقل ها بهترین نقل هایی هستند که در همه ی عمرم ساخته ام. اجازه بدهید یکی دیگر برادرم و بخورم؟ آن گاه دست دراز کرد و مشتی نقل برداشت و با خودداری عجیبی آنها را خورد. گروهبان آمریکایی در حالی که عرق پیشانیش را پاک می کرد گفت: می توانید بروید. فیلیپ پس از بازگشت به دکان تورتیلایی خورد و مقداری آب نوشید و نفس راحتی کشید. چند روز بعد صومعه ی کروبوسکو به دست آمریکایی ها افتاد. ژنرال آنایا که مهماتش تمام شده بود ناچار شد اسلحه را بر زمین بگذارد. لیکن پیش از آن که مکزیک به دست تجاوزکاران بیفتد در هر گوشه و کنار پیکارهای خونین روی داد. ملت در همه جا نمونه های بی مانندی از جان فشانی ها و از خودگذشتی ها و قهرمانی های باورنکردنی از خود نشان داد. در کاخ شاپولتپک شش دانش جوی دانشکده ی افسری که در واقع بچه هایی بیش نبودند برای دفاع از درفش خود مردانه جنگیدند و کشته شدند. تاریخ نام این قهرمانان را ثبت کرده است. نام دون فیلیپ، قناد ساده ی تلالپان فراموش شده است. لیکن هر کس در زندگی خود یک بار مزه ی تند شیل مکزیکی را بچشد از خودگذشتگی و هوشمندی او را به یاد خواهد آورد. پینوشتها: 1. Dona Jesusa (لازم است در اینجا گفته شود که دون (Don) در زبان اسپانیایی به معنی آقا و Dona به معنی خانم است). 2. Maximinto 3. Tlalpan 4. Cuernavaca 5. Barbacoa 6. Pulk 7. San Hieronomo 8. Chile 9. Salsita 10. Mole چاشنی فلفل. 11. Anaya 12. Chrubsco 13 - 14. yankee و Gringos نامی است که به آمریکایی های شمالی داده شده است. 15. هالو، باز هم شیرینی. 16. شیرینی، شکر. 17. بلی شیرینی. 18. تمام شد. 19. کی؟ 20. ده. 21. آه، بلی، فردا ساعت ده. 22. Padierna 23. سینیور در زبان اسپانیایی به معنای آقا و ارباب است. - م. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک در داستان ها و سرگذشت های وراکروزی (1) همیشه پای بنژول (2) به میان می آید. از قضا در این داستان پای پنج بنژول در میان است زیرا در برابر هر یک از ما بنژولی نهاده شده بود. در گوشه ای از کافه ی آرکوایریس (3) (رنگین کمان) شیشه های عنبرفام روم (4) (عرق نی شکر) و عرق موسکاتل (5) (نوعی پیچیک) در میان برگ های پونه می درخشید. ما چشم به کوچه ی غرق در پرتو آفتاب دوخته بودیم تا هرگاه خرچنگ فروش دوره گردی از آنجا گذر کند، صدایش بکنیم و مقداری از خرچنگ های غول آسای او را که بهترین مزه برای بنژول به شمار می رود بخریم. دون پانشیتو (6) یک پای خود را که در برابر موشاشوی (7) آفتاب سوخته ای که با حرارت بسیار کفش هایش را واکس می زد، نهاده بود برداشت و پای دیگرش را پیش گذاشت و آن گاه جرعه ای از بنژول، نوشابه ای که شیرینی عسل، خنکی پونه و گیرایی همه ی می های مناطق گرم را در خود جمع دارد، سرکشید و افسانه ی لورنا (8) را به پایان رسانید. لورنا زنی بوده است که در عشق شکست خورده و نومید شده و کودک نوزادش را کشته و پاره پاره کرده و خورده است و محکوم است که تا ابد در کوچه های خلوت وراکروز سرگردان باشد. به هنگام وزیدن باد شمال فریاد وحشت و هراس او با غریو طوفان و ناله های امواج بزرگ که سر بر موج شکن ها می کوبند و پریشان می شوند، شنیده می شود و دل کاسبکاران پاک دل وراکروز را از ترس و وحشت لبریز می کند. آنان سر به زیر لحاف می کشند و از دلهره می لرزند و خواب از چشمشان می پرد. ما دمی چند خاموش ماندیم و حرفی نزدیم. پیش خدمت کافه گیلاس ها را جا به جا کرد و دوباره در بشقاب ها پنیر نهاد. آن گاه دون فدریکو (9) که تاکنون خاموش بود سر سیگار بزرگی را با شدّت و فشار بسیار به دندان کند و گفت: عجب! تو این داستان را هر روز تکرار می کنی،... تکرار می کنی... هر کس این داستان را از زبان تو بشنود خیال می کند که چنین قضیه ای به راستی اتفاق افتاده است. معلوم می شود که تو روزنامه نویسی... اما دون فدریکو روزنامه نگار نبود بلکه از بازرگانان سخت وراکروز بود، سخت و سفت چون چلوارها و کتان هایی که می فروخت. بر بالای پیشانی چون مرمر سیاهش زلفانی مشکین و مجعد ریخته بود و سرش در میان شانه هایش قرار داشت. - افسانه هایی درباره ی اشباح. من این داستان ها و افسانه ها را باور نمی کنم. به شبح اعتقاد ندارم. به جز یکی که به چشم خود دیده ام. می دانی رفیق، من داستانی دارم که در شیرینی و گیرایی دست کمی از داستان تو ندارد. این داستان شی هواهوا (10) نام دارد و داستانی است حقیقی نه خیالی... عده ای دور ما جمع شده بودند و با کنج کاوی بسیار می خواستند داستان دون فدریکو را بشنوند. دون فدریکو که می دانست شنوندگان علاقه مند و فراوان دارد عجله ای در نقل داستان خود ننمود. نخست آهسته و آرام سر سیگارش را با کبریتی خشک کرد و سپس کبریتی دیگر زد و سیگار را از دور روشن کرد و سرانجام سربرداشت و چنین گفت: این قضیه در جوانی من، در موقعی که شاگرد شرکت ریوبلانکو (11) بودم اتفاق افتاده است. اما درست یادم نیست چند سال پیش بود. من در آن موقع دوست خوبی داشتم که حساب دار شرکت آبجوسازی اوریزابا (12) بود. می دانید که میان اوریزابا و ریوبلانکو راه دوری نیست. در آن روزها می بایست این راه را با اسب پیمود زیرا جاده ای میان آن دو کشیده نشده بود. من بیشتر یک شنبه ها به اوریزابا به نزد دوست خود می رفتم و آن روز را با او به تفریح و گردش می گذرانیدم. حالا وضع او بد شده است. او وکیل مجلس شده است. اما این چندان مهم نیست زیرا هنوز هم پسر خوب و نجیبی است. نام او لویی... است اما ما او را لوئیزیتو (13) صدا می کردیم. من نام خانوادگی او را نمی گویم چون ممکن است برایش خوب نباشد. باری من و او عادت داشتیم که یک شنبه ها را در کافه ای که در جاده ی فورتن (14) قرار داشت و اکنون دیگر وجود ندارد، هم دیگر را ببینیم. امین صلحی که در کنار ما نشسته بود، گفت: من آن جاده را می شناختم. آن کافه تکوئیلای (15) بسیار خوبی داشت. راستی راستی تکوئیلای بسیار خوبی بود. « بلی، تکوئیلای آن کافه چنان عالی و گیرا بود که چون زنگ ساعت دوازده شب نواخته می شد ما می دیدیم که شمع ها باژگونه می سوزد در این موقع من برمی خاستم و قمقمه ی خود را با تکوئیلا پر می کردم و بر اسب خود می نشستم و به ریوبلانکو باز می گشتم. همه ی شما می دانید که مه بامدادی در نزدیکی های ریوبلانکو تا چه اندازه خاین و گم راه کننده است. اما من جوان بودم و هیچ گاه سرما نمی خوردم. » مکث کوچکی پیش آمد و ما در این فاصله هر یک جرعه ای بنژول نوشیدیم. داستان وارد مرحله ی تازه ای شده بود. باری در یکی از روزهای ماه ژانویه که باد شمال وزش دیوانه کننده ای داشت ما بیش از حد معمول تکوئیلا نوشیدیم. وقتی زنگ ساعت نیمه شب را نواخت، من و دوستم از می خانه بیرون آمدیم. آسمان پر از ستاره بود. گردباد فرو نشسته بود و به جای آن نسیمی از سوی جنوب می وزید. نسیمی گرم که بخار الکل را تخمیر کرد و اندیشه های عجیبی در دل ما برانگیخت. دوستم طبق معمول تا بیرون شهر همراه من آمد. آن شب چون به محلی رسیدیم که همیشه در آنجا از یک دیگر جدا می شدیم ناگهان روی به من کرد و گفت: آیا تو درباره ی گنج کنت آلتامیرانو (16) چیزی شنیده ای؟ من در این باره چیزی نشنیده بودم. گنج کنت آلتامیرانو در ردیف داستان لورنای پانشیتو بود. داستانی که آدمی را ایستاده به خواب می برد. می دانید؟ خانه کنت آلتامیرانو خانه ی قدیمی یک طبقه ای بود که در سه کیلومتری اوریزابا در کنار جاده قرار داشت. حالا خرابش کرده اند و در جای آن کارخانه ی بشکه سازی ساخته اند. در آن روزها هنوز این خانه وجود داشت و پناهگاه خفاشان بود. دیوارهای کهنه ی آن در حال فرو ریختن بود و در بزرگ آن که از چوب بلوط ساخته شده بود همیشه بسته بود. می گفتند از دوران انقلاب استقلال مکزیک که آخرین فرد خانواده ی آلتامیرانو در ضمن دفاع از وراکروز کشته شد دیگر آن در گشوده نشده است. درباره ی آخرین کنت آلتامیرانو حرف های هراس انگیزی می زدند. شایع بود که او دختر کارگران مزارع خود را به زور به خانه ی خود می برد و با آنان عشق بازی می کرد، اما هر یک از آنان پس از مدتی ناپدید می شد. شاید کنت همه ی آنان را خفه می کرد و در خانه ی خود در گوشه ی دورافتاده ای به خاکشان می سپرد. در آنجا تنها دختران زیبا به خاک سپرده شده اند. کنت پیش از رفتن به جنگ استقلال طلبان مکزیکی همه ی طلاهای خانواده را که می گفتند بیش از هزار دورو (17) بوده است در جای امنی پنهان کرده بود و برای این که کسی نتواند آنها را پیدا کند جادویی بر آن نهاده بود. کسی نمی توانست آن طلاها را پیدا کند و ببیند مگر این که در شبی مهتاب، میان نیمه شب و ساعت دو بامداد به جست و جوی آن بپردازد و هرگاه کسی بی احتیاطی می کرد و بیش از دو ساعت در آنجا می ماند به خفاشی خون آشام تبدیل می شد. تا آن روز کسی جرئت نیافته بود برود و آن زرها را پیدا کند. من آدم بسیار احمقی نیستم و از این روی خیلی زود دریافتم که لوئیزیتو چه منظوری دارد. من گذشته از نوشیدن تکوئیلای بسیار قمقمه ام را نیز با آن پر کرده بودم و تکوئیلا جرئت و شهامتی است که به صورت مایع در بطری ریخته می شود. من به دوستم گفتم: دلت می خواهد به آنجا برویم؟ او بی آن که حرفی بزند لگام اسبش را کشید و ما در راه گودی که به آن خانه می رفت افتادیم. نمی دانم آن خانه چگونه ناگهان در برابر ما پدیدار شد زیرا لحظه ای پیش می توانستم سوگند بخورم که دست کم یک کیلومتر با آن فاصله داریم. فراموش نکنید که گفتم اگرچه ماه در آن شب در آسمان نبود اما ستارگان در آسمان می درخشیدند. موقعی که ما به کنار در چوبی خانه رسیدیم درست ساعت دوازده و بیست دقیقه بود. از اسب پیاده شدیم. من به دوستم نگاه کردم. رنگ او چون چلوار سفید شده بود. اما من هم اگر گرمی تکوئیلا نبود از ترس چون بید می لرزیدم. لوئیزیتو به من گفت: گوش کن من وسایل و ابزارهای لازم را در زیر آن بوته ها پنهان کرده ام. تو در اینجا بمان تا من بروم و آنها را پیدا کنم و با خود بیاورم تا با آنها در را از جا بکنیم. می گویند گنج در تالار بزرگ پنهان شده است... معلوم بود که جوان از پیش خود را برای دست برد زدن به گنج آماده کرده بود و هرگاه نمی ترسید مدت ها پیش بی آن که مرا همراه خود ببرد به تنهایی به آنجا می رفت. این را هم بدانید که هرگاه من لوئیزیتو را نمی شناختم شبح ها و گنج و همه چیز را در آنجا رها می کردم و پی کار خود می رفتم و جرئت نمی کردم به دیدن جسدهای مرده بروم. اما با خود گفتم: خوب فدریکو چه خطری ممکن است پیش بیاید؟ بدترین بلایی که ممکن است به سرت بیاید این است که یک شب بیداری بکشی اما شاید چند سکه ی کوچک زر هم پیدا کنی. لوئیزیتو چندان بزدل و ترسو است که کوچک ترین آزاری به تو نمی تواند برساند. لوئیزیتو با دو کلنگ و یک بیل بازگشت. ما بی درنگ به در حمله کردیم و در با نخستین ضربه ی کلنگ در میان گرد و غبار فراوان فروریخت. آه، تنها به یک ضربه. این پیش آمد مرا جرئت و اعتماد بخشید زیرا این در با تصویرهایی که در چوب بلوط آن کنده بودند و مثل این بود که به آدم دهن کجی می کردند و با آن آهن کوبی ها و گل میخ هایی که آدمی را به یاد در زندان می انداخت، به راستی بسیار بدمنظره بود. اما در نتیجه ی گذشت زمان به کلی پوسیده و سوراخ سوراخ شده بود. من کلنگم را بر دوش نهادم و پیش از دوستم وارد خانه شدم. درون خانه به خوبی و روشنی دیده نمی شد، اما چون سقف آن از مدت ها پیش فرو ریخته بود، ستارگان آسمان که گفتی شیطان در آنها می دمید آن شب با نوری عجیب می درخشیدند، آنجا را به قدر کافی روشن می کردند. همراهم که فانوسی به دست داشت در پی من آمد. بدجنس از پیش فکر همه چیز را کرده بود. او دو یا سه بار دور و برش را نگاه کرد. با قدم زمین را اندازه گرفت و سرانجام گوشه ی تاریکی را نشانم داد و گفت: همین جاست. من خود را به آنجا رسانیدم و به دقت نگاه کردم. در آنجا چیزی شبیه پنجره و در جلو آن سکویی عجیب با بقایای پوسیده ی پوششی تخته ای دیده می شد. من با نوک کلنگ خود آن را آزمودم: کمی مقاومت کرد اما دریافتم که به آسانی می توانیم آن را از جا بکنیم. آن گاه من و دوستم کلنگ و بیل خود را به کار انداختیم و گرد و خاک صد و چند ساله ای را برانگیختیم. من با کلنگ سکو را می کندم و لوئیزیتو با بیلی که به دست داشت خاک را به میان تالار می ریخت. من سکو را خراب کردم و سپس به کندن کف اتاق که در زیر آن بود پرداختم. هنوز خبری نشده بود. من روی به همراه خود کردم و گفتم: آیا به نظر تو کافی نیست؟ نه؟ او رنگ و روی خود را پاک باخته بود و با دو چشم که نگاهی دیوانه وار داشتند به من می نگریست. سرانجام با صدای خفه ای به من گفت: ادامه بده، طلا اینجاست. من وجود آن را احساس می کنم. این اندیشه چنان مغز آن بی چاره را خراب کرده بود که نمی توانست به چیز دیگری بیندیشد. شانه هایم را بالا انداختم و دوباره شروع به کلنگ زدن کردم. ناگهان صدای زهرخندی را در پشت سر خود شنیدم. ترسیدم و خواستم برگردم، لیکن در این دم کلنگ من به چیزی خورد. فشار سختی به کلنگ دادم و آن را بالا کشیدم. چیز زردرنگ بزرگی به نوک کلنگ من گیر کرده بود. من آن را به فانوس نزدیک کردم... آه! آه! آه! خدایا می دانید چه بود؟ جمجمه ی مرده ای. آری کله ی مرده ای بود که خاک پرش کرده بود. کلنگ از شقیقه وارد آن شده بود و از میان دو چشم آن چون منقار بزرگ کلاغی بیرون آمده بود. من از دیدن آن سخت ناراحت شدم، کلنگ از دستم افتاد، نمی دانستم چه کار بکنم. اما به عکس من ترس لوئیزیتو از دیدن آن کله ی مرده ریخته بود. کله را برداشت و در میان دو دست خود گرفت و در حالی که آن را به هوا می انداخت و باز می گرفت به رقص درآمد و فریاد زد: همین جاست، پیدا کردیم، فدریکو کارت را ادامه بده، طلا همین جاست... و من به کار خود ادامه دادم. پس از کله بقایای کالبدی را از استخوان ساق پا و دست گرفته تا دنده ها یکی یکی بیرون کشیدم. هیچ باور نمی کردم که کالبد آدمی آن همه استخوان داشته باشد. دوباره شروع به کلنگ زدن کردم، باز صدای زهرخند به گوشم رسید. این بار سر برگردانیدم و از لوئیزیتو پرسیدم: تو این کار را می کنی؟ - که چه کار می کند؟ شانه هایم را بالا انداختم و دو کلنگ دیگر زدم تق. این بار صدای سنگین تری بلند شد. اسکلت دوم... آن را هم بیرون آوردم و دوباره به کار برخاستم. پس از ده دقیقه باز هم صدای زهرخندی برخاست. دو ضربه ی کلنگ بر زمین دم و اگر اشتباه نکنم این بار استخوان بزرگ رانی را پیدا کردم. سپس اسکلت سوم، سپس اسلکت چهارم پیدا شد، من ایستادم و روی به لوئیزیتو کردم و گفتم: گوش کن لوئیزیتو، اسکلت اول را که دیدم ترسیدم، دومی را که دیدم تعجب کردم، سومی را که دیدم خنده ام گرفت؛ اما چهارمی دیگر زیادی است. دیگر اسکلت برای من کافی است. او در برابر من به زانو افتاد، خواهش و التماس کرد که در آنجا بمانم و قول داد که سه چهارم گنج را به من بدهد. خوب من هم خود را در اختیار او نهادم و دوباره به کار پرداختم. به پنجمین اسکلت، به ششمین، به هفتمین، به هشتمین، به... رسیدم. دانه های درشت عرق از همه جای تنم فرو می ریخت. من چون محکوم به اعمال شاقه ای کار می کردم و استخوان سر و دست و پا بود که این سو و آن سو می انداختم. بیش از یک ساعت و نیم کار کرده بودم و از این کار سخت کسل و بیزار شده بودم، این بار ایستادم و بر دسته ی کلنگ تکیه دادم و گفتم: گوش کن لوئیزیتو، من می گذارم تو آزمایش دیگری هم بکنی اما هرگاه در این لانه ی شیطان ها باز هم استخوان بندی آدمی پیدا کنم، تو را در اینجا می گذارم و خود می روم و پس از آن دیگر تو هرگز مرا نخواهی دید. تازه این حرف ها را زده بودم که باز صدای زهرخندی را شنیدم. به لوئیزیتو نگاه کردم. چهره اش سفید سفید شده بود و بدنش به آرامی می لرزید. من بی آن که حرفی بزنم باز به کار پرداختم. درست پس از پنج دقیقه کلنگم به چیز سختی خورد. این چیز سخت اسکلت نبود. به لوئیزیتو گفتم: آمیگو (18)، پیدایش کردیم. یک جعبه ی چوبی است. او فریادی از شادی کشید و آن گاه کلنگ دیگری برداشت و دیوانه وار به کندن زمین اطراف صندوق پرداخت. من و او به یک چشم به هم زدن توانستیم نصف صندوق را از خاک بیرون آوریم. در صندوق با کف اتاق هم سطح بود. من کلنگ خود را بالا بردم تا آن را بشکنم اما لوئیزیتو دستم را گرفت و گفت: گوش کن. از دور صدای زنگ ساعتی به گوشم رسید. صدای زنگ ساعت اوریزابا بود. لوئیزیتو آهسته در گوش من گفت: ساعت دو است، خیلی دیر شده است. باز صدای زهرخندی به گوشم رسید. دلم سخت به تب و تاب افتاده بود. فکر کردم که درست نیست که دو ساعت گورکنی کنم و بعد بگزارم و بروم. لعنت بر کنت های آلتامیرانو و خفاشان خون آشامشان باد! شانه هایم را بالا انداختم، نفسی تازه کردم، کلنگ را بالا بردم و به یک نواخت در صندوق را شکستم! آی، آی، آی! رفقا، می دانید توی آن صندوق چه بود؟ اسکلتی دیگر، اسکلتی که سالم تر مانده بود و پاره ای لباس از استخوان های آن آویخته بود. با دیدن آن به خشمی دیوانه وار دچار شدم، کلنگ را برداشتم و به جان اسکلت افتادم، آن را برگردانیدم، دست به همه جایش مالیدم و زیرش را نگاه کردم. نه، اثری از گنج نبود. ناگهان صدای ضربه ای، فریادی بزرگ به گوشم رسید. بادی منجمد کننده بر شانه هایم زد و فانوس را خاموش کرد. فریاد زدم: لوئیزیتو. این بار زهرخند تقریباً در بیخ گوشم ترکید. کلنگ را انداختم و به طرف در دویدم. در آن دم که به در خانه رسیده بودم صدای بال و پر زدن هایی را شنیدم و بال هایی به صورتم خورد. به یک جست خود را به روی اسبم انداختم و پنج دقیقه بعد در جاده ی ریوبلانکو اسب می تاختم... دون فدریکو خاموش شد. سیگار دیگری از جیب خود بیرون آورد و سر آن را به دندان جوید. ما همه خاموش بودیم. سرانجام من جرئت کردم و پرسیدم: خوب لوئیزیتو چه شد؟ دون فدریکو چشمکی زد و سرش را تکان داد و گفت: لویزیتو؟ همان طور که به او گفته بودم دیگر ندیدمش. - آیا او بالاخره گنج را پیدا کرد؟ - اگر هم پیدا کرده باشد در این باره حرفی به من نزده است. چیزی که می توانم به شما بگویم این است که او هشت روز بعد، از حساب داری شرکت استعفا داد و با کشتی به اروپا رفت و بیش از شش ماه در آنجا گردش کرد و چون بازگشت او که پیش تر آه نداشت که با ناله سودا کند زمینی در کنار جاده ی فورتن خرید. اگرچه در دوره ی اصلاحات ارضی، دولت زمین را ضبط کرد اما به طوری که گفتم او حالا وکیل مجلس است... دون فدریکو به آهستگی بسیار سیگارش را روشن کرد. شاید هم منظور کنت آلتامیرانو از خفاشان خون آشام همین بوده است. پینوشتها: 1. Veracruze بندری است در کشور مکزیک در ساحل خلیج مکزیک. - م. 2. بنژول (Benjoul) نوشابه ای که مایه ی آن عرق پونه است. 3. Arco Iris 4. Rhum 5. Moscatel 6. Don Panchito 7. Muchacho یعنی پیش خدمت. 8. Llorena 9. Don Federico 10. Chihuahua 11. Rio Blanco 12. Orizaba 13. Luisito 14. Fortin 15. Téquila الکلی است بسیار قوی که از شیره ی ماگی گرفته می شود. 16. Altamirano 17. Douro پول اسپانیایی. 18. Amigo کلمه ای است اسپانیایی به معنای رفیق و دوست. - م. منبع مقاله: اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک - چه شده است که کشیش صبح به این زودی زنگ های کلیسا را به صدا درآورده است؟ - دون فرمن (1)، نمی دانم؛ هوا تازه روشن می شود. - این دون میگل هیدالگو (2) با دیگران فرق بسیار دارد. از حق نباید گذشت که مردی است بسیار میهن پرست و بی گمان بیجا ما را پیش از بلند شدن بانگ خروسان از بستر راحت بیرون نمی کشد. - می گویند حاکم رنکون (3) فرمان توقیف او را به دست دارد اما جرئت نمی کند توقیفش بکند. - از این اسپانیایی های لعنتی هر کاری بگویی برمی آید. این گفت و گویی بود که در بامداد شانزدهم سپتامبر 1810 دو تن از بورژواهای شهر کوچک دولورس (4) واقع در بخش گواناخواتو (5) در راه کلیسا با هم می کردند. سواری که به تاخت از آن کوچه می گذشت فریاد زد: دوستان شتاب کنید. ما شب زندان را تصرف کردیم. دون میگل همه ی مردان نیک خواه و میهن پرست را دعوت کرده است تا در برابر کلیسا جمع شوند و ما به خواست و یاری خداوند هم اکنون به اسپانیایی ها حمله می کنیم. در شب آن روز فراموش نشدنی، دون میگل، کشیش، و هوادارانش شهر دولورس را از چنگ اسپانیایی ها بیرون آوردند. دون میگل آن شب در میان جرنگ جرنگ ناقوس های کلیسا که به شادی نواخته می شد از ایوان شهرداری برای مردمی که در میدان شهر گرد آمده بودند سخن رانی کرد و گفت: زنده باد مکزیک، زنده باد آزادی، پایدار باد استقلال مکزیک. صدای این ناقوس ها و این فریاد در تاریخ ضبط شد. کشور مکزیک پس از آن که سه قرن در زیر یوغ استعمار اسپانیایی به سر برد، نخستین گام را به سوی آزادی برداشت. فردای آن روز، دون میگل هیدالگو که فرمان ده نیروهای شورشی شده بود با اسپانیایی ها وارد پیکار شد. نیروی زیر فرمان او ساز و برگی ناقص و سلاح هایی گوناگون داشت و از چند صد تن تجاوز نمی کرد و گمان نمی رفت که بتواند کاری از پیش ببرد لیکن به زودی بر عده ی آن افزوده شد. دهقانان کارد جنگی خاص سرخ پوستان را بر کمر زدند و نیم تنه های سفید پوشیدند و کشتزارهای خالی خود را در دامنه ی کوه ها ترک گفتند و چون جویباران کوچک به دره سرازیر شدند و به هم پیوستند و به صورت سیل خروشانی درآمدند. معدن های نقره که در فلات های بلند قرار داشت موج کارگران رنگ پریده از کار و زحمت در زیر زمین ها را به دشت فرو ریخت. در پیشاپیش صفوف آنان پرچم آراسته به تصویر باکره ی گوادلوپ (6)، حامی سرخ پوستان، بر نیزه ای در اهتزاز بود. هنگامی که به گواناخواتو، مرکز ناحیه رسیدند پنجاه هزار تن شده بودند. با این همه دون میگل اندیشناک بود؛ چه حمله به زندان دولورس و از میان برداشتن پست های نگهبانی اسپانیایی ها در اینجا و آنجا کار دشواری نبود، اما این مردان بی انضباط و جنگ نیازموده در برابر پادگان های نیرومند و مجهز به سلاح های گوناگون و مصمم به دفاع اسپانیایی ها چه کاری می توانستند بکنند؟ گواناخواتو شهر قدیمی و زیبایی بود و کوچه های پرپیچ و خمی داشت و در دره ای ژرف قرار گرفته بود. هیدالگو که ارتفاعات اطراف شهر را در دست داشت می توانست با یک یا دو توپ شهر را بگشاید، لیکن او بیش از چند تفنگ نداشت. می بایست از رو به رو به شهر حمله کرد و در مدخل شهر ساختمان مستحکم و عظیم بازار عمومی راه آن را سد کرده بود. این بازار عمومی را که آلهوندیگا دو گرانادیتا (7) نام داشت ریانو (8) فرمان دار اسپانیایی گواناخواتو، چند سال پیش برای ذخیره و انبار کردن غله ساخته بود، لیکن او پیش بینی آینده را هم کرده بود؛ زیرا این بازار با دیوارهای ضخیم سنگی و ستون های محکم و پنجره های مراکشی آراسته به نرده های مستحکم خود در صورت احتیاج می توانست به دژی استوار و هراس انگیز تبدیل شود. ریانو چون خبر یافت که شورشیان نزدیک شده اند با پادگان نظامی زیر فرمان خود بازار را سنگربندی کرد. او آذوقه و مهمات کافی داشت و از این روی امیدوار بود که بتواند مدتی در آنجا مقاومت کند تا نیروهای کمکی از مکزیکو برسد و حلقه ی محاصره ی شورشیان را بشکند. هیدالگو و یارانش اسپانیایی ها را قدم به قدم به بازار پس نشاندند؛ لیکن ناچار بودند که همیشه از آنان فاصله بگیرند و بیشتر از تیررس تفنگ دشمن پیش نروند. درهای سنگین و استوار بازار که از چوب سخت بلوط ساخته شده و با صفحات آهنی پوشانیده شده بود به روی آخرین سرباز اسپانیایی بسته شد. محاصره شدگان که در پشت بام ها سنگر گرفته بودند هر کس را که جرئت می کرد و به بازار نزدیک می شد به تیر تفنگ می بستند و نمی گذاشتند گامی پیش تر بیاید. اندیشه ی حمله از پشت سر برای شورشیان بیهوده بود، زیرا آلهوندیگا از هر سو دارای دیوارهای بلند و استواری بود. تنها راه ورود دروازه ی بازار بود و راه دیگری برای ورود به شهر وجود نداشت. به دست آوردن آنجا بدون توپ غیرممکن می نمود. شورشیان یک بار بر آن شدند که در را با قلعه کوب درهم بشکنند. بیست مرد تنومند تنه ی غول آسای درختی را چون قلعه کوب به دست گرفتند و به در حمله بردند، لیکن پیش از رسیدن به هدف و در نیمه راه با مسلسل درو شدند. هیدالگو گفت: ما بدین ترتیب نمی توانیم کاری از پیش ببریم. باید در را آتش بزنیم. اما دری را که از چوب بلوطی به کلفتی ده سانتی متر ساخته بودند مانند فتیله ی فندکی به آسانی نمی شد آتش زد. محاصره کنندگان، به قیمت کشته ی بسیار، هرچه مواد سوختنی در کوچه های اطراف پیدا کردند، مانند دسته های علوفه، میز و صندلی های شکسته و ارابه ها و تیرک هایی که از چوب بست ها و سقف ها کنده بودند، به طرف در پرتاب کردند و به زودی تل بزرگی در برابر در آلهوندیگا پدید آمد. اکنون می بایست آتش بر آن تل هیزم زد. دلیرترین و بی باکترین مردان نیز یارای پیش رفتن و انجام دادن این کار را نداشت زیرا تاکنون کار محاصره کنندگان این بود که دسته ای علوفه را به کمک شنه یا مقداری چوب و تیر و تخته را با دست به جلو در ورودی بیندازند و پیش از به کار افتادن مسلسل های محاصره شدگان راه خود را منحرف کنند و بگریزند و این کار در سایه ی چالاکی و هوشمندی بسیار انجام می گرفت؛ لیکن اکنون می بایست دست از جان بشویند و بی آن که امید موفقیتی داشته باشند مشعلی را به دست بگیرند و از زیر رگبار مسلسل بگذرند و آن را به میان تل هیزم بیندازند و آن گاه مدتی در آنجا درنگ کنند تا آتش در تیر و تخته بگیرد و بعد به فکر بازگشت بیفتند. سه مرد یکی پس از دیگری در پناه سپرهای چوبی بر آن کوشیدند که این کار را انجام بدهند، لیکن سپرهای چوبی آنان در برابر تیرهای مسلسل دشمن کوچک ترین مقاومتی نکرد. هر سه یکی پس از دیگری از پای درآمدند و نتوانستند مأموریت خود را انجام دهند. هیدالگو که در سنگری ایستاده بود و بر این کارها می نگریست و انگشتانش را از خشم و اضطراب گاز می گرفت روی به مردان خود کرد و گفت: آیا داوطلب دیگری هم هست؟ در رده های انقلابیون هیجان و تکانی اضطراب آمیز دیده شد و از کسی صدایی برنیامد. هیدالگو گفت: آیا این تخته های ناچیز که به هم پیوسته و دری را تشکیل داده است باید راه ما را ببندد؟ این در، در آزادی است و هر کس آن را بگشاید در آزادی را به روی ملت خود گشوده است. چه کسی داوطلب گشودن آن است؟ - من. مردی صفوف شورشیان را شکافت و پیش آمد. جمعیت فریاد زد: پیپیلا، پیپیلا. هیدالگو داوطلب را که در برابرش ایستاده بود برانداز کرد: او مردی بسیار جوان بود، لیکن اندامی ورزیده و متناسب داشت و عضلات توانا و پر زور شانه ها و بازوانش از زیر پیراهن سفیدش بیرون زده بود. - نامت چیست؟ - پیپیلا. - پیپیلا؟ یعنی بوقلمون، رفیق نام عجیبی داری. - اما شایستگی مردن را دارم. - پیپیلا، تو نباید پیش از آن که موفق به انجام دادن مأموریتی بشوی که بر عهده داری بمیری. - سینیورژنرال، مأموریتم را انجام می دهم و موفق می شوم. - برای محافظت خود چه فکری کرده ای؟ - می خواهم با این خود را از تیرهای دشمن حفظ کنم. پیپیلا سنگ بزرگی را که به قد و قواره ی مردی بود بی آن که فشاری به خود بدهد بلند کرد و بر دوش نهاد و گفت: تیرهای اسپانیایی ها نمی تواند این زره را بشکافد. سه مرد به دشواری و سختی سنگ را برداشتند و بر پشت پیپیلا نهادند. آن گاه داوطلب دلیر مشعل روشن را به دست گرفت و از سنگر بیرون خزید. اسپانیایی ها بی درنگ آتش جهنمی مسلسل های خود را به روی او گشودند، لیکن تیرهای تفنگ به لاک عجیب او خورد و کمانه کرد. پیپیلا گام به گام به سوی هیمه ها رفت. بردن باری چنان گران و خرد کننده بر سنگ فرشهای ناهموار جاده توان و نیرویی برتر از توان و نیروی انسانی می خواست. محاصره کنندگان با اضطراب و هیجانی عجیب پیش رفت آهسته و بسیار کند پیپیلا را با نگاه دنبال می کردند. ناگهان تیری از زیر سپر سنگی به پای او خورد. مشعل دار قهرمان دمی از حرکت بازماند، لیکن فشاری به خود داد و در حالی که خطی سرخ در پشت سر خود می نهاد به راه خود ادامه داد. پیپیلا برای به پایان رسانیدن راه پر خطری که در پیش داشت بیش از چند گام در پیش نداشت، لیکن توش و توان از تنش رفته بود و همه می دیدند که برای انجام دادن هر حرکتی و پیش نهادن هر گامی چه کوشش و تقلای شگفت انگیزی به کار می برد. به برابر تل هیزم رسید. مشعل یک بار، دو بار، سه بار بالا رفت و پایین افتاد، داشت خاموش می شد. سرانجام پیپیلا با جهشی که نتیجه ی به کار بردن آخرین نیرویش بود، مشعل را دور سر خود چرخانید و سپس آن را به روی تل هیزم انداخت. چند لحظه گذشت. ناگهان محاصره کنندگان دیدند که شعله ای فروزان و مستقیم از تل هیزم بلند شد. پیپیلا پس از انجام دادن مأموریت خود از پای درآمد و در زیر بار سنگین و خرد کننده اش افتاد و مرد. پس از چند ساعت بازار گشوده شد و شهر گواناخواتو به دست انقلابیون افتاد. این نخستین پیروزی استقلال و آزادی در مکزیک بود. بعدها در راه تحقق استقلال و آزادی مکزیک انقلابیون با پیروزی ها و شکست هایی بسیار مواجه شدند؛ لیکن هرگز فراموش نکردند که نخست پیپیلا بود که با از خودگذشتگی پیروزمندانه در آزادی را به روی آنان گشود. اکنون مجسمه ی مشعل به دست او بر دروازه ی گواناخواتو، که مانند سابق آلهوندیگا دو گرانادیتا با نمای سنگین و پرشکوه خود در قعر آن قد برافراشته است، می نگرد و بر پایه ی آن این کلمات خوانده می شود: هنوز هم در دنیا آلهوندیگاهایی هستند که باید سوزانیده شوند. پینوشتها: 1. Don Fermin 2. Don Miguel Hidalgo 3. Rincon 4. Dolerés 5. Guanajuato 6. Guadeloupe 7. Alhondiga de Granadita 8. Riano لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک مدت ها پیش در دهکده ی کوچک گوئره رو (1) دو برادر زندگی می کردند که ثروتی از پدر و مادر به ارث نبرده بودند. یکی از آنان خوان نام داشت که هر چه هوش و زیبایی و نیرو در خانواده شان بود به ارث به او رسیده بود. اگرچه این ها روی هم رفته چیزی نبود، لیکن به برادر دیگر چیزی نرسیده بود و از این روی او را میگل ال تونتو (2) یعنی میگل ابله لقب داده بودند. خوان زیبا و میگل ابله در خردسالی از پدر و مادر یتیم گشتند و پیرمرد و پیرزنی ترش رو و بدخو به نگاه داری آنان برخاستند. آنان در واقع برده و بنده ی پیرمرد و پیرزن بودند نه فرزند خوانده ی آنان. جای آن دو از جای گاو بدبخت خانه بهتر نبود، لیکن خورد و خوراکشان بسی بدتر از خورد و خوراک گاو بود. خوان پس از بزرگ شدن بنای نافرمانی نهاد. او هر روز در کشتزارها کار می کرد، لیکن جز فکر خود نبود و به جای سرپرستی و پشتیبانی از برادر خود که کم تر از او دل و جرئت داشت و چون او نمی توانست از خود دفاع کند، به آزار و اذیت او می پرداخت. - میگل بی همه چیز، برو هیزم بشکن. - گاو، میگل ابله برو شیر گاو را بدوش. - نان سوخت. و میگل ابله، چرا گذاشتی نان بسوزد؟ بیا و کتکت را نوش جان کن. - میگل! کفش های مرا پاک کن. - میگل برو آب بیاور. و مشت بود که مثل باران بر گرده ی لاغر او می بارید و سیلی بود که بر گونه های گود افتاده اش نواخته می شد. میگل گریه می کرد و چند قطره اشک می ریخت، اما پس از چند دقیقه قاه قاه خنده ی احمقانه اش بلند می شد و پلک های دیدگان لوچش از هم باز می گشت. روزی پیرزن و پیرمرد بیمار شدند. پیرمرد که در پستوی خانه بر بستر بیماری افتاده بود از جای برنخاست و بیرون نیامد، لیکن پیرزن نتوانست در برابر وسوسه ی برخاستن و آزار دادن میگل مقاومت کند و از لذت شکنجه کردن او چشم بپوشد. صبح زود رفت و میگل را از خواب برانگیخت و دستور داد مرغی را برای او سر ببرد و برود شایوت (3) تهیه کند و آش برای او و شوهرش بپزد. خوان نیز هنگامی که به سر کار خود می رفت او را پیش خواند و گفت: لش بی عار؛ اقلاً امروز یک کار خوب و سودمند بکن. یادت نرود آش بیماران را به موقع آماده کنی و پیششان ببری وگرنه چند دندان سالم را هم که در دهانت مانده است می شکنند. اگر دلت نمی خواهد که در بازگشت به خانه پک و پهلویت را نوازش کنم، مگذار آش سرد بشود و آن را داغ داغ به آنان بده. می فهمی؟ گوشت را باز کن و بشنو: آش را داغ داغ به آنان بده. - چشم برادر. نمی گذارم آش سرد بشود و داغ داغ به آنان می دهم بخورند. چون ظهر شد، پیرزن پشت میز ناهار خوری نشست و با داد و فریاد بسیار میگل را پیش خواند: میگل، میگل، تنبل، بی عرضه، آش مرا بردار و بیاور. - آمدم، آمدم خانم. میگل ظرف آش را که روی اجاق می جوشید برداشت و به لب های پیرزن نزدیک کرد و گفت: بفرمایید، بفرمایید آشتان را بخورید. و قاشقی آش داغ در دهان او ریخت. پیرزن که دهانش سوخته بود آش را به بیرون تف کرد و گفت: سوختم، سوختم، حیوان بی شعور برو گم شو. - خانم آش را بیرون مریزید. خوان به من گفته است که آش را داغ داغ به شما بدهم بخورید. من هم آن را داغ داغ پیش شما آورده ام. خوب خانم بخورید تا حالتان خوب بشود. - آخ، آخ! تو که دهن مرا سوزاندی. به دادم برسید! آدم کش. - خانم داد و فریاد مکنید. گلویتان می گیرد. لیکن پیرزن خاموش نشد و چندان داد و فریاد کرد که گلویش گرفت و نفسش بند آمد و خفه شد. میگل به آرامی آش را در دهان پیرزن که بازمانده بود ریخت، آن گاه او را برداشت و بر صندلیش نشاند و از اتاق بیرون شد که برود و شیر گاو را بدوشد. نزدیکی های عصر که خوان از کشتزار به خانه بازگشت از برادرش پرسید: حال بیماران چه طور است؟ میگل در جواب او گفت: حال پیرمرد را نمی دانم، اما حال پیرزن خیلی خوب است. او اول آش را داغ داغ نخورد و از دهانش بیرون ریخت اما بعد عاقل شد و آن را از دهانش بیرون نریخت. ببین چه راحت و آرام نشسته است؟ - احمق، رذل، بی شعور، او که مرده است. تو او را کشته ای؟ - برادر، باور کن که من آش داغ به او خورانده ام. - بس است. دهانت را ببند، خفه شو؛ گرفتارمان کردی. اگر پلیس بویی از این جنایت ببرد سر هر دومان بر بالای دار می رود، اما این کار، کار تو است. جنازه ی پیرزن را بردار و ببر جایی پنهان کن. تا شب نباید در اینجا بماند. تو باید آن را زیر خاک پنهان کنی. میگل پس از رفتن برادرش برخاست و پیش یکی از همسایگانشان رفت و گفت: - سلام همسایه، خواهش می کنم خرت را امروز بعدازظهر در اختیار ما بگذاری، می دانی که خانم ما حالش خوب نیست و اگر گردش و هواخوری کوچکی بکند برایش بسیار خوب و سودمند است. - خواهش می کنم. میگل خرِ من، خر بسیار خوب و خوش رفتاری است؛ اما میان خودمان باشد برای تو بهتر این است که خانمت از خر بر زمین بیفتد و گردنش بشکند. - نه همسایه خدا نکند. میگل پیرزن را برداشت و بر خر نشانید و با ریسمانی او را محکم به پشت خر بست و چارقد پیرزن را نیز بر سرش افکند. هر کسی زن را از نزدیک می دید می فهمید که مرده و خشک شده است، اما از دور هیچ معلوم نبود که مرده است. میگل خر را پیش انداخت و به سوی کوهستانش راند. پس از بیرون رفتن از دهکده راهشان از میان کشتزار ذرتی می گذشت. ذرت ها در کشتزار با وزش نسیم گرد برگ هایشان را تکان می داد و در پرتو خورشید چون ورق زر می درخشید. چون بوی ذرت به دماغ خر خورد بنای عرعر نهاد. میگل فریاد زد: هش! هش حیوان بی شعور. بوی ذرت اشتهایت را تحریک کرد؟ خوب آزادی هر کار می خواهی بکن. هر کاری مزدی دارد. شکمی از عزا درآور و خوش باش. من در اینجا زیر درخت می نشینم و منتظرت می شوم هر وقت سیر شدی برگرد پیش من. میگل در سایه ی درخت نشست و خر را به کشتزار رها کرد. خر که تنها گاه گاهی می ایستاد و از خوشحالی عر عر می کرد دمی از کندن و خوردن و لگدمال کردن خوشه های ذرت باز نایستاد. پیرزن که بر دوش او راست راست نشسته بود حرفی نمی زد. پس از یک ساعت که سیر خورده بود و آهسته و آرام در کشتزار می گشت، صاحب کشتزار سر رسید و چشمش بر او افتاد فریاد زد: - آهای از کشتزار من بیرون برو. کسی جوابی به او نداد. صاحب کشتزار دوباره فریاد زد: از کشتزار من برو بیرون وگرنه هر بدی از من دیدی از چشم خودت باید ببینی؟ سپس شتابان و دوان دوان خود را به خر رسانید و گفت: خانم برای آخرین بار می گویم از کشتزار من بیرون برو! مرد چند قدمی بیش با خر فاصله نداشت. خر خوشه ی تازه ی کوچکی را کند و ضمن نشخوار کردن آن به تاخت درآمد و از دسترس صاحب کشتزار گریخت. روستایی پیرزن را شناخت و گفت: آه! ای استخوان خشکیده تویی؟ بدجنسی های خانه برایت کافی نیست که آمده ای کشتزار مرا لگدکوب خرت بکنی؟ زود از اینجا برو بیرون! من تا سه می شمارم تا از اینجا بروی، یک... خر عر عر کرد. - دو... خر دوباره عر عر کرد. - سه. این بار صاحب کشتزار سنگی را از زمین برداشت و به سوی خرسوار انداخت. میگل که از دور ناظر جریان بود با خود گفت: چه دید خوبی دارد، زیرا سنگ درست به دماغ نوک برگشته ی پیرزن خورد. کالبد پیرزن چند بار روی خر نوسان کرد و تکان خورد و سپس به پشت بر زمین افتاد. خر که از این سقوط وحشت زده و هراسان شده بود جفتکی انداخت و به تاخت از آنجا دور شد. میگل بی آن که شتابی نشان بدهد از جای خود برخاست و به طرف دهقان که روی جنازه ی قربانی خود خم گشته بود رفت و گفت: طوری شده؟ صاحب کشتزار جواب داد: گمان... گمان می کنم... که مرده... است. - آری مثل این است که راست می گویی. - چه طور... چه طور شد که مرد؟ - معلوم است رفیق. شما سنگی به او زدید و او افتاد و مرد. من همه ی جریان را دیدم. رفیق چشم بد دور چه دیده ی تیزبینی داری؟ دیده ای به تیزبینی دیده ی عقاب؛ سنگی که به سوی او انداختی چون عقابی که بر سر خرگوشی فرود آید بر هدف نشست. - احمق خفه می شوی یا نه؟ - چرا خفه بشوم؟ اگر من پیش قاضی بروم و آنچه را که دیده ام به او شرح بدهم او چیره دست ترین تیراندازان این دهکده را خواهد شناخت. - چه؟ می خواهی بروی و به قاضی خبر بدهی؟ می خواهی مرا به دار بزنند؟ میگل، می دانی که من همیشه به تو علاقه و محبت داشته ام و کمک و مهربانی های بسیار در حقت کرده ام؟ - حالا هم می توانید نسبت به من مهربان باشید. - من حاضرم صد پزو (4) به تو بدهم به شرطی که زبانت را نگاه داری. - رفیق، زبان من بسیار سنگین است. - دویست پزو. - صد پزوی دیگر هم روی آن بگذار تا آنچه را که دیده ام پاک فراموش کنم. - بسیار خوب. - بسیار خوب، اما باید پول را هم اکنون و در همین جا بشماری و تحویل من بدهی و بعد هم تو این پیرزن را به خاک بسپاری. - تو هم کمکم می کنی؟ - این کار صد پزو مزد می خواهد. پیرزن را در پای درخت آهوئه هوئت (5) که در وسط کشتزار سر بر آسمان افراشته بود به خاک سپردند. شامگاهان چون خوان به خانه بازگشت برادرش را دید نشسته است و پزوهای نقره را روی میز می شمارد. - میگل این پول ها را از کجا آورده ای؟ - پیرزن به من داده است. - چه؟ پیرزن؟ حقه باز مرا مسخره می کنی؟ او که مرده است. - مگر من می گویم نمرده است. من فکر کردم که بهتر است او را در کشتزار بیرون دهکده در پای درخت آهوئه هوئت به خاک بسپارم. چون آخرین بیل خاک را روی او ریختم روحش در برابر من ظاهر شد و از این که او را در جایی به خاک سپرده ام که دروازه ی بهشت از آنجا باز خواهد شد، از من تشکر و سپاسگزاری کرد و این کیسه ی پول را به من پاداش داد و ناپدید گشت. - ای سگ ناپاک، راستش را بگو. - برادر، من آدم ساده ای هستم و دروغ بلد نیستم بگویم. - پس راست می گویی؟ خوب پاشو برویم ببینیم. خوان بی درنگ از جای برخاست و به پستوی خانه رفت و پیرمرد را خفه کرد و سپس او را برداشت و بر دوش انداخت و برد و در پای درخت آهوئه هوئت به خاک سپرد. خوان پس از ریختن آخرین بیل خاک بر گور پیر مرد زیر درخت نشست و منتظر شد که روح پیرمرد با کیسه ای پر از پول نقره ظاهر شود. شب فرا رسید ولی خبری نشد. خوان تا سپیده دمان نیز به انتظار نشست و چون باز هم خبری نشد برخاست و با حالی خسته و قیافه ای خشمگین و برافروخته و دست خالی به دهکده و خانه ی خود بازگشت و چون از دور چشمش به برادرش افتاد فریاد زد: دزد، راه زن، اوباش، زود باش کیسه ی پول را به من بده. گولم زدی؛ این پول مال من است. میگل که به پشت بام خانه پناه برده بود به تحقیر به برادرش گفت: - خوان، خواهش می کنم، دیوانگی مکن؛ عاقل باش؛ مثل این که هوای سرد امشب گیجت کرده است. فراموش مکن که احمق و ابله این خانه منم نه تو. - بی همه چیز، راه زن، دزدِ پست. بیا پایین تا حقت را کف دستت بگذارم. قضا را در آن موقع قاضی از آن طرف می گذشت، سر و صدا و گفت و گوی آن دو را شنید و برای کشف حقیقت پیش رفت و پرسید: خوان چه شده است؟ چرا برافروخته و خشمگینی؟ خوان که از خشم از خود بی خود شده و خرد از دست داده بود به شرح داستان خود پرداخت؛ لیکن چنان عصبانی بود که موضوع پیرزن و کشتزار ذرت و پیدا شدن روح و کیسه ی پول و درخت آهوئه هوئت را به هم مخلوط کرد و قاضی یقین کرد که با دیوانه ای سر و کار پیدا کرده است و چون از حرف های او سر در نیاورد گفت: خوب، خوب، فهمیدم، فهمیدم؛ لیکن چون به خانه ی خود رفت دو تن از زیر دستانش را به پای درخت آهوئه هوئت فرستاد. آنان در بازگشت به دهکده با ادب و مهربانی بسیار خوان را که از خشم کف بر لب آورده بود و داد و فریاد می کرد گرفتند و جوالی بر سرش کردند و به سیاه چالش انداختند. او چند روز بعد در آنجا از خشم و ناراحتی افتاد و مرد. میگل پس از رفتن برادرش از پشت بام پایین آمد و چون دلی خالی از کینه داشت به کلیسا رفت و پولی به کشیش داد تا به شادی روان پیرزن و پیرمرد و برادرش دعا بخواند. سپس خانه را تعمیر کرد، اصطبل را پاک کرد و با پول هایی که داشت چند گاو خرید و نوکری هم برای خود گرفت. میگل روزی که نوکر را به خانه اش آورد به او گفت: گوش کن، هر خانه ی خوبی باید ساده دل احمقی هم داشته باشد. من دیگر از این بازی خسته شده ام. حالا مردی توانگر و مالدارم و توانگران خردمند می شوند. از این پس نقش ساده لوحی را در این خانه تو باید بازی کنی. نوکر به ساده دلی پرسید: آیا تصور می کنید که من می توانم این نقش را بازی بکنم؟ - بسیار ساده است. بیا این اولین درس تو. و آن گاه تی پایی سخت به او زد و او را به وسط حیاط خانه انداخت و گفت: درباره ی آش لازم است این را بدانی که من آش سرد دوست دارم نه آش داغ. پینوشتها: 1. Gtuerrero 2. Miguel El Tonto 3. Chayote، سبزی نواحی گرم سیر از نوع کدوی مسمایی! 4. Peso واحد پول مکزیک 5. Ahuehuete نوعی سرو غول آسا لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک دویست سال پیش در شهر کوردوبا (1) زن دو رگه ای به سر می برد که مردمان او را جادوگر می پنداشتند. او زنی بسیار زیبا بود و از این روی خواستگاران بسیار داشت. لیکن هیچ یک از آنان جرئت نمی کرد برود و به زنی ابراز عشق کند که شایع بود می تواند مردگان را به این جهان احضار کند و یا مأمور پلیس را به کرکس تبدیل کند و هر وقت بخواهد دو قطعه بشود. عاشقان آن زن زیباروی احتیاط می کردند و همیشه از او فاصله می گرفتند و تنها بدین قناعت می کردند که هر شب بروند و در زیر پنجره ی او به آهنگ گیتار آوازهای عاشقانه بخوانند. گاهی زن دو رگه در ایوان خانه ی خود ظاهر می شد، خاموش در آنجا می ایستاد و گوش به نوای ساز و آواز دل دادگان خود می داد و آن گاه گلی را به پایین می انداخت که عشاق برای به دست آوردن آن در تاریکی شب به سر و کول یک دیگر می پریدند و به کشمکش می پرداختند. هر کس آن گل را می ربود و به خانه می برد همه ی شب را خواب های خوش و شگفت انگیز می دید، لیکن فردای آن روز گل پژمرده می شد و خاصیت خود را از دست می داد. نام آن زن زیبا، سولدا (2) بود. و سولدا در زبان اسپانیایی به معنی تنها است؛ زیرا آن زن در خانه ی بزرگ سنگی خود، که در کنار جاده ی وراکروز بنا شده بود، تک و تنها به سر می برد. از آن خانه هیچ گاه خدمتکاری برای خرید لوازم زندگی بیرون نمی آمد. هرگز کسی ندیده بود که رخت شویی به آنجا برود و رخت بشوید و رخت های شسته را برای خشک شدن در حیاط خلوت پهن کند. سولدا نه نوکر داشت و نه کلفت و نه مرکب؛ لیکن هر وقت برای تیمار بیماری و یا کمک به روحی افسرده و پریشان به او احتیاج پیدا می شد، به موقع در نقطه ی معین حاضر می شد، و کسی نمی دانست که از چه راهی و با چه وسیله ای خود را به آنجا رسانیده است. ره گذران به شگفتی به خانه ی خاموش او که پنجره هایش همیشه نیمه باز بود می نگریستند و شبها هرگز از نزدیکی آن نمی گذشتند. کسانی که جرئت یافته و به آن خانه نزدیک شده بودند، می گفتند که صداهای مبهم و مرموزی از پس درهای خانه به گوششان رسیده و شبح های عجیبی را در پس پرده ها دیده اند. یکی از عشاق سولدا که بیش از همه جرئت داشت، بر آن شد که در این باره تحقیق کند و حقیقت را دریابد. آن مرد آنسلمو (3) نام داشت و از اوریزابا (4) آمده بود. جوانی زیبا و لاف زن، لیکن بسیار دلیر و شجاع بود. او مدتی در رشته ی حقوق به تحصیل پرداخته بود، ولی اخیراً درس و مدرسه را ترک گفته بود تا به جای پدر اداره ی املاک خانوادگی را به عهده بگیرد. او ادعا می کرد که برای مردی چون وی که عادت دارد در کوه های پوشیده از جنگل با گاوان نر مبارزه کند، سخت و دشوار نیست که با شیطان سرشاخ بشود. شبی بیش از معمول با یاران خود باده گساری کرد و در مستی شرط بست که برود و در ایوان خانه ی سولدا بوسه ای از او بگیرد. ساعتی که عشّاق سولدا گیتار به دست برای خواندن آوازهای عاشقانه به زیر ایوان او می رفتند نزدیک بود. آنسلمو نردبانی برداشت و به آنجا رفت. هنگامی که آنسلمو با بار سنگین خود به زیر ایوان سولدا رسید گیتارها به نوا درآمده بود. سولدا که گلی به سینه زده بود به ایوان آمد. آنسلمو بی درنگ نردبانی را که با خود آورده بود به دیوار نهاد و از آن بالا رفت. سولدا حتی وانمود نکرد که او را دیده است. جوان بی باک پس از رسیدن به ایوان خم شد تا بوسه ای از زیبای جادوگر برباید، لیکن در این دم از پس لنگه های پنجره چشمش به درون تالار افتاد و فریادی وحشتناک برکشید و از پشت بر زمین افتاد. آنسلمو ساعتی بی هوش بر زمین ماند و چون به هوش آمد برخاست و نگاه وحشت زده ای به ایوانی که سولدا در آن ایستاده بود و هم چنان لبخند می زد، انداخت و از آنجا رفت. سولدا نیز به اتاق خود بازگشت. فردای آن روز آنسلمو از شهر بیرون رفت و پس از مدتی خبر رسید که در شهر مکزیکو به جامه ی روحانیت درآمده است. پس از این ماجرا از شماره ی دل دادگان سولدا که جرئت رفتن به زیر ایوان او را پیدا می کردند بیش از بیش کاسته شد. سولدا که هم چنان خوب و مهربان بود درماندگان و بدبختان و بیماران را کمک و یاری می کرد. مرهم هایی داشت که اعضای خشک شده ی پیران را نرم می کرد. شربت هایی داشت که درد دردمندان را آرامش می بخشید. سخنانش نور امید در دل های نومید می تابید، همه ی گفته هایش از روی دلسوزی و مهربانی بود. به کوخ های سرخ پوستان تنگ دست بیشتر می رفت تا کاخ های اسپانیایی ها. هر وقت از کوچه ای می گذشت مردمان ساده و فقیر زانو می زدند و دامن جامه اش را می بوسیدند. اربابی مقتدر که در دربار نایب السلطنه مقام و پایه ای بزرگ داشت و سولدا خواهرزاده ی محبوب او را از مرگ رهانیده بود جرئت یافت و از روی حق شناسی رسماً از وی خواستگاری کرد، لیکن زن دو رگه دیدگان درشت سیاهش را که عمق تیرگی جنگل ها را داشت به او دوخت و جواب داد: نه آقا، من نمی توانم با مردانی که می میرند و فانی می شوند زناشویی کنم، زیرا مهر من سبب مرگ آنان می شود. و بی آن که توضیح دیگری بدهد از پیش او رفت. دریغ که زیبایی و مهربانی مقهور بدخواهی می شود. پس از رفتن آنسلمو بسیاری از مردمان پشت سر زن جادوگر با هم نجوا می کردند و کارهای معجزآسا و درمان های شگفت انگیز او را دهان به دهان نقل می کردند. گروهی، که بیشتر آنان کسانی بودند که بیش از همه از آن زن خوبی و مهربانی دیده بودند، شایع کردند که او برانگیخته ی شیطان است. یکی از بی امان ترین دشمنان زن دو رگه مالکی خسیس و متقلب بود که در حوالی شهر ملک پهناوری داشت. او هر وقت در کوچه های شهر با زن جوان رو به رو می شد، آشکارا صلیبی به روی خود می کشید و سپس پشت سرش تف می انداخت تا جادوی او را باطل کرده باشد. او از دلسوزی ها و مهربانی هایی که آن زن به سرخ پوستان می نمود سخت خشمگین بود و این گناه (!) را نمی توانست به او ببخشد. بامدادی این مرد را در بستر خود مرده یافتند. پزشکان معاینه اش کردند و نظر دادند که مرگش طبیعی نبوده است، زیرا آن مرد همیشه به آن پزشکان مراجعه می کرده و آنان کوچک ترین نشانی از بیماری در او ندیده بودند. کشیشی سخن پزشکان را شنید و سرش را تکان داد و کلمات مبهمی زیر لب گفت و بر شیطان لعنت فرستاد. به زودی نام و آوازه ی زن دو رگه سراسر پای تخت را فرا گرفت. هر روز ده ها تن از مردم شهر، از خاص و عام، به حیاط مهمان سرای او می ریختند. یکی از او مهر گیاه می خواست، دیگری درمان دردش را می خواست و او همه را می پذیرفت و نیازشان را برمی آورد. چون شب می شد از مهمان سرا بیرون می آمد و در کوچه های تنگ دست نشین شهر می گشت. به محض این که کسی به کمک و یاری او احتیاج پیدا می کرد در بالای سرش حاضر می شد. مردم می گفتند او چون ابر سفیدی که در پرتو ماه در آسمان شنا می کند از خانه ای به خانه ی دیگر می رود. شبی پس از بیرون رفتن از خانه، آخرین کسی که به دیدنش آمد راهبی بود که باشلق خود را به صورت انداخته بود و شناخته نمی شد. او با صدایی گرفته به سولدا گفت: سولدادوی کوردوبایی، من پیامی به تو دارم. زن جوان به آرامی در جواب او گفت: آنسلمو، چرا رویت را از من پنهان می کنی؟ راهب باشلق خود را به تندی بالا زد و پیشانی رنگ پریده و گونه های گود افتاده اش را نشان داد. دیدگان او چون شعله های آتش می درخشید. - پس تو مرا شناختی. ای جادوگر، راست می گویی من آنسلمو هستم، بابا آنسلمو و از طرف انکیزیسیون (5) مقدس فرمان دارم که تو را به اتهام کفر و الحاد به دادگاه بکشم. - آنسلمو من در پی تو می آیم، لیکن بگو ببینم چرا به من کینه و نفرت می ورزی؟ - من به تو کینه ندارم، بلکه به شیطان که تو به خدمتش درآمده ای کینه می ورزم. سولدا بدان که من در این سال ها شبی نبوده است که برای رهایی روح تو دعا نخوانده باشم. اکنون برخیز و در پی من بیا. دادگاه در انتظار تو است. آنسلمو زندانی خود را از کوچه های پر پیچ و خم و تاریک به کاخ انکیزیسیون برد. در آن تاریخ کسانی که کارشان به آن دادگاه هراس انگیز می افتاد، هرگاه به جرایم ضد دینی خود اعتراف می کردند و ندامت و پشیمانی می نمودند و توبه می کردند، اجازه می یافتند که بقیه ی عمر را در درون سیاه چالی به توبه و انابه بگذرانند، لیکن اگر ایستادگی می کردند و به وسواس شیطان در گناه و اشتباه باز می ماندند تسلیم قضاوت مردمان می شدند. جامه ی زرد محکومان بر تنشان می کردند و با تشریفاتی خاص زنده زنده در آتش افکنده می شدند و می سوختند. شعله های پاک کننده ی آتش آنان را از قید کالبدی ناپاک که زندان روحشان بوده و به گم راهی و نابودیشان کشانیده بود، آزاد می کرد. سولدا در برابر این قاضیان نیز مانند همیشه به مهربانی و ادب ایستاد. قاضی بزرگ محکمه ی تفتیش عقاید از او پرسید: نام پدرت را به ما بگو. - من نمی توانم نام او را بگویم، زیرا به محض این که نام او را بر زبان بیاورم می میرد. - پس او زنده است؟ - بلی قربان. - کجا زندگی می کند؟ - در سرزمین دور آفریقا، جایی که اجداد مرا از آنجا به اسارت به آمریکا آوردند، او همیشه با من است، اما دیده نمی شود. - پس تو دختر روحی اهریمنی هستی. نسبت خود را با شیطان انکار کن، شاید خداوند به روحت رحمت آورد. - نه آقا، من نمی توانم پدرم را انکار کنم. آنسلمو بیهوده در برابر او زانو زد و نالید و به التماس از او درخواست که در کفر و الحاد سرسختی و پایداری نکند و سعادت ابدی را از دست ندهد، لیکن سولدا که لب خندی اندوهگین بر لب داشت خاموش ماند و جوابی نداد. سولدا را به ننگین ترین مرگ ها که خاص جنایتکاران سرسخت و غیر نادم بود، محکوم کردند. می بایست تا روز اجرای حکم دادگاه در سیاه چال تیره و تار زندانی شود و در آنجا نان دلهره و تشویش بخورد و آب پشیمانی و ندامت بنوشد. آنسلمو هنوز از رهانیدن روان او ناامید نبود و هر روز ساعت های دراز در سیاه چال در کنار سولدا می نشست و او را به توبه و پشیمانی تشویق و تحریص می کرد، لیکن سولدا همیشه یک جواب به او می داد و آن این بود: - من نه می توانم پدرم را انکار کنم و نه می توانم راز او را فاش کنم. شامگاهی راهب دومینیکن وارد زندان شد و آن را تاریک تر از همیشه یافت. او به سولدا گفت: سولدادو، آخرین فرصت را برای آشتی کردن با خدا از دست مده. هم اکنون هیمه به میدان بزرگ شهر می آورند. فردا تو باید در برابر قاضی حاضر شوی. هنوز وقت نگذشته است. می توانی پشیمانی نمایی و توبه کنی. بیا و برای نخستین بار اندرز مرا بشنو. - آنسلمو به حرف تو گوش خواهم داد، لیکن نه حالا، آیا ممکن است آخرین لطفت را در حق من بکنی؟ - بگو چه از من می خواهی؟ - گوش کن. من مدت هاست که نه خورشید رخشان را دیده ام، نه آسمان آبی را، نه درختان را و نه دریا را که در کنار آن زاده ام. بگذار برای آخرین بار نگاهی بر آنها بیفکنم. من نقاشی می دانم. قطعه ای ذغال برای من بیاور. من با آن بر این دیوار تصویر چیزهایی را خواهم کشید که در روزهای خوشی خود دیده ام. - خواهشت را برمی آورم، اما شتاب کن و طول مده زیرا این چیزها که تو حسرتشان را می خوری در دیده ی ابدیت ارزشی ندارد. به دستور آنسلمو زندانبان قطعه ذغالی آورد و سولدا در پرتو سوزان و رقصان مشعل ها قطعه ذغال را به دست گرفت و سرگرم نقاشی شد، لیکن کشیش سر در میان دو دست خود گرفت و در گوشه ای از زندان نشست و به دعا خواندن پرداخت. سرانجام سولدا کشیش را صدا کرد و عقیده اش را درباره ی نقاشی خود پرسید. کشیش سر برداشت و به دیوار رو به رو نگریست و چشمش به نقاشی شگفت انگیزی افتاد: بر ساحلی غرق در پرتو خورشید درختان کهن سال خاکستری رنگ سقز قد برافراشته بود. دریا آهسته و آرام پیش می آمد و ریشه های بلند آنها را که به قبه ی کلیساهای بزرگ می مانست می لیسید. قایق بادبانی ظریفی بر آب های خلیج بالا و پایین می رفت. کشیش که از دیدن نقاشی سولدا به حیرت افتاده بود، زیر لب گفت: آدم می پندارد که زمزمه ی دریا را می شنود. - پس گوش کن. سولدا دستش را تکان داد و امواج با جنبشی آرام به زمزمه پرداخت. زندان غرق در پرتو خورشید شد. نسیمی آرام برگ های سبز درختان سقز را به لرزه انداخت. آنسلمو به زانو در افتاد و فریاد زد: سحر، جادو. زن دورگه با اشاره ی دست با او خداحافظی کرد و در قایق پرید. در دم بادی شدید وزیدن گرفت و در بادبان ها افتاد و قایق را به وسط دریا راند. پس از چند دقیقه زندانبان وارد زندان شد، لیکن پرده ی نقاشی را ندید. بابا آنسلمو بر سنگ فرش های کف زندان افتاده و مرده بود، لیکن زن زندانی ناپدید گشته و راز خویش را با خود برده بود. از آن پس دیگر کسی او را ندید. پینوشتها: 1. Cordoba - قرطبه 2. Soleda 3. Anselmo 4. Orizaba 5. انکیزیسیون ( Inquisition ) که معنای آن تفتیش و بازجویی است محاکمی بود که در ممالک اروپایی برای تفتیش عقاید و تعقیب کسانی که متهم به نقض مقررات مذهبی بودند، تأسیس شده بود و در آنها با نهایت قساوت و بی رحمی با متهمان و محکومان رفتار می کردند. - م. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک در کرانه های پاپالوآپام (1) شب عید سال نو فرارسیده بود. من مهمان مودستو (2) ی پیر بودم. برای هواخواری بیرون آمده بودیم و دم در خانه ی کوچک او ایستاده بودیم. درخت نارگیل بزرگی شاخه های انبوه خود را در آسمانی شیری رنگ که ستارگان در آن شناور بودند، با بی حالی و سستی بسیار بر فراز سر ما تکان می داد. از مصب رود نسیمی ولرم و شور آواز امواج دریا را به گوش ما می رسانید. در بالادست رود، در فاصله ای دور، چراغ های آلواردو (3) می درخشید. تازه مراسم یادآوری سفر خانواده ی عیسی مسیح را به بیت اللحم به جا آورده بودیم. همه ی اعضای خانواده بازو به بازو و شمع به دست به آهنگ کمانچه مودستو سرودخوانان از برابر خانه گذشتند و آن گاه به دو دسته شدند و دسته ای که تخت روانی را که مجسمه های کوچکی به یاد خانواده ی مسیح در آن قرار داده بودند با خود می بردند، در برابر در خانه ایستاده و به خواندن قطعات مذهبی پرداخت: به نام خدا از تو به زاری می خواهم که مرا در خانه ی خود پناه دهی زیرا همسر محبوبم، مریم دیگر توان راه رفتن ندارد. دسته ای که در درون خانه بودند جواب داد: خانه ی من پناهگاه نیست، راه خود را در پیش گیر و از اینجا برو اصرار مورز که بیهوده خواهد بود، من بی سروپایان را به خانه ی خود راه نمی دهم! لیکن پس از گفت و گویی دراز، سرانجام در خانه در میان خنده ها و فریادهای شادی به روی مسافران پاک گشوده شد. کودکان که چشمانشان را با نواری بسته بودند، با چوبی پیناتایی (4) را که کوزه ی بزرگی است که روی آن را با کاغذهای رنگی می پوشانند، شکستند و آن گاه خود را بر روی پسته های زمینی و آب نبات ها و نقل هایی که از پهلوی شکسته ی کوزه بیرون ریخت، انداختند و آنها را از دست یک دیگر ربودند. سپس با شاخه ی صنوبری که چراغی بادی بر سر آن زده بودند، به کوچه های آلواردو رفتند تا خانه به خانه بگردند و عیدی بگیرند. ما، بزرگ سالان، از این فرصت اندک استفاده کردیم، مردان در کنار در خانه ها ایستادند و سیگارهای ظریف سان آندره توکستالا (5) را که بوی وانیل می داد دود کردند و زنان در خانه ها سرگرم آماده کردن سحری شدند. ناگهان فضای کوچه ی تنگ را طنین نعره هایی وحشیانه پر کرد. کودکان باز می گشتند. چهره شان در نتیجه ی فریادهایی که از گلو برمی آوردند، سرخ و برافروخته، صدایشان گرفته و زلفشان آشفته بود. چراغ بادی که شمع آن تقریباً به پایان رسیده بود، دیوانه وار بر فراز شاخه ی سرو تکان می خورد. مودستو زیر بازوان و پاهای کوچک کودکان ناپدید شد: - پدر بزرگ، پدر پزرگ، ببین چه عیدی هایی گرفته ایم. - پانشیتو (6) به ما تخم مرغ داد. - و الویا (7)، مشتی میگو داد، ژوستو (8) سیب زمینی تنوری داد. - و مرسده ی (9) پیر دوازده تا تورتیلا (10) داد. - خوب بابا بزرگ، تو عیدی چه به ما می دهی؟ آن گاه کودکان دور مودستو حلقه زدند و به رقص پرداختند و از او عیدی خواستند: لیمو و لیموترش، از هر رنگ و هر نوع، مریم دوشیزه، زیباتر از همه ی گل هاست! کودکی که شاخه ی صنوبر را به دست داشت آمد و رو به روی پدربزرگ ایستاد و گفت: در اصطبلی که با سنگ و ساروج ساخته شده بود، در شبی فرخنده عیسی به دنیا آمد. مودستوی پیر صدای دو رگه ی خود را به صدای کودکان درآمیخت و چنین خواند: سه شاه بزرگ مغان برای او، و بچه های عاقل، پیاله ای شیر آوردند. پدربزرگ فریاد زد: آهای بچه ها یکی را فراموش کردید. چهار شاه مغ بودند نه سه شاه. بچه ها فریاد زدند: نه، نه، پدربزرگ، سه شاه بودند به نام های گاسپار (11)، ملکیور (12) و بالتازار (13) - بچه ها، شما ایشیلوک (14) را فراموش کردید. آیا تاکنون چیزی درباره ی او نشنیده اید؟ - نه، پدربزرگ، تاکنون چیزی درباره ی او نشنیده ایم. - پس بیایید پیش من بنشینید و گوش کنید تا داستان او را برایتان بگویم و این داستان هدیه ی عید من برای شما خواهد بود. ببینید، هنگامی که حضرت عیسی در بیت اللحم از مادر زاد، ستاره ای در آسمان پدید آمد، سه شاه ساحر دنیای قدیم این ستاره را دیدند و از زاده شدن مسیح آگاه شدند و برای دیدن او روی به راه نهادند. آن سه در عربستان به هم دیگر رسیدند، و درست ده روز پس از زادن مسیح، یعنی در ششم ژانویه به بیت اللحم رسیدند. آنان راه چندان دور و درازی نپیموده بودند، زیرا گاسپار که سفیدپوست بود، از اروپا، ملکیور، که زرد بود از آسیا و بالتازار که سیاه بود از آفریقا به بیت اللحم آمده بود. بی گمان آموزگارانتان گفته اند که بیت اللحم از اروپا و آسیا و آفریقا چندان دور نیست. اما در آن زمان پادشاه ساحر دیگری نیز در جهان می زیست که در آمریکا نشیمن داشت و ایشیلوک خوانده می شد و سرخ پوست بود. از سرخ پوستان شامولا (15) بود و در شیاپا (16)، مرکز جنگل سبز به سر می برد. او نیز ستاره ی تازه را دید و دریافت که باید روی به راه نهد و خود را به مسیح برساند. اما آمریکا نزدیک بیت اللحم نیست و در آن زمان هنوز کشف نشده بود یعنی ایشیلوک از وجود دنیای قدیم - که برای او دنیای تازه ای بود - خبری نداشت. با این همه چون ستاره برای او راه می نمود آماده ی حرکت شد. هر چیزی را که بسیار گران بها می پنداشت در خورجین های خود نهاد تا به پسر خدا ارمغان برد. او با خود نه زر برداشت و نه سیم؛ زیرا در آن تاریخ سرخ پوستان شامولا فلزات را نمی شناختند، او چند دسته پرکوئتزال که درخششی چون رنگین کمان داشت، مقداری بلور سبز درخشان که از دل کوه بیرون کشیده بودند، ناوک هایی که از عاج تراشیده شده بود، مقداری از میوه های درختان گرم سیر چون آناناس (17)، زاپوت (18)، آگواکات (19)، پاپایا (20)، ساندیا (21)، شیریمویا (22) و بسیاری از میوه های دیگر را که از بردن نام آنها درمی گذرم، در خورجین های خود نهاد و بعد شاخه ی صنوبری، مانند شاخه ای که شما به دست گرفته اید برید و روی ارمغان های دیگر نهاد. شاخه ی، صنوبر به نظرش بسیار زیبا آمده بود، لیکن به جای فانوس بر نوک شاخه، میوه ی صنوبری که زیباترین و منظم ترین نوع میوه ی صنوبری بود که در آمریکا ممکن بود پیدا شود، می درخشید. ایشیلوک که ستاره را راه نمای خویش قرار داده بود به سوی شرق رفت. اما همیشه نمی توانست ستاره را از لا به لای شاخه های به هم برآمده ی درختان جنگلی ببیند. کوره راه های جنگلی بسیار گم راه کننده و اغفالگر است. ایشیلوک ماه ها بدین گونه راه پیمود، لیکن سرانجام دریافت که با این که رنج بسیار برده و راه بسیار پیموده است چندان پیش نرفته است. نومید و افسرده شد و در حاشیه ی جنگلی نشست و زار زار گریست. قضا را، یک آکاکاکیایی (23) - که از انواع طوطیان بزرگ است که منقاری زرد دارد - از آنجا می گذشت. در آن زمان آکاکاکیاها نیز مانند طوطیان معمولی که دریانوردان از آفریقا می آوردند و در بندر وراکروز (24) می فروشند، بال و پری سبز داشتند. آکاکاکیا به ایشیلوک گفت: روز به خیر. چرا گریه می کنی؟ - من باید به بیت اللحم بروم و پسر خدا را پرستش کنم، اما راه خود را نمی توانم پیدا کنم. - کجا؟ بیت اللحم؟ من آنجا را نمی شناسم. - پیدا کردن آن چندان دشوار نیست. باید به سوی شرق رفت و برای گم نکردن راه باید ستاره ی بزرگی را که در آن بالا می بینی راه نمای خود قرار داد. - پس بیا و بر پشت من بنشین تا تو را به آنجا ببرم. من به جای مزد تنها این بال و پر کوئتزال را که در خورجینت نهاده ای از تو می خواهم. ایشیلوک نمی خواست هدیه ای را که برای پسر خدا می برد به طوطی بدهد؛ لیکن با خود اندیشید که اگر نتواند به بیت اللحم برود پرهای کوئتزال به چه دردی می خورد. از این روی دودلی و تردید را از خود دور کرد و پیش نهاد طوطی بزرگ را پذیرفت. آکاکاکیا خود را با بال و پر کوئتزال آراست و از آن زمان است که این نوع طوطیان تن پوشی چنین زیبا دارند، اما باید گفت که نمی توانند این جامه ی زیبا را با سلیقه و ظرافت لازم بپوشند. ایشیلوک بر پشت آکاکاکیا نشست و به سوی شرق پرواز کرد، اما همه ی شما می دانید که طوطی چه نوع جانوری است. آکاکاکیا چون به هوا برخاست بیت اللحم و ستاره و سوار خود را فراموش کرد و به رغم فریادهای ایشیلوک به سرعت به سوی غرب و تهوان تپک (25) شتافت. هنگامی که از فراز دماغه ای می گذشت، چشمش به میوه ی نوپالی افتاد. ناگهان برگشت و ایشیلوک بدبخت از پشت او کنده شد و بر قعر آبکندی افتاد، لیکن آسیب زیادی ندید و مردانه از جایی که افتاده بود برخاست و پهلوهایش را که سخت درد گرفته بود، مالید و دوباره پای در راه نهاد. این بار نیز راه خود را گم کرد، زیرا کوه های بلند ستاره را از او پنهان می داشتند. او مدت ها در بیشه ها و بوته زارها سرگردان بود، و پس از دوازده ماه راه پیمایی امید خود را پاک از دست داد. روزی در خم جاده ای به رهوک (26)، یوزپلنگ آمریکایی، برخورد که غزالی را شکار کرده و دریده و خورده بود و با لذت بسیار لب های خود را می لیسید. رهوک به ایشیلوک گفت: سلام، ایشیلوک، کجا می روی؟ ایشیلوک داستان غم انگیز خود را به وی باز گفت و یوزپلنگ در جواب او گفت: بی چاره. ستاره ای را که می گویی من هم پیش از این دیده ام. این ستاره پرتوی چنان رخشان دارد که شب شکار را رم می دهد. بیا بر پشت من بنشین تا در اندک مدتی تو را به بیت اللحم برسانم. اما لابد می دانی که هر کار و خدمتی مزدی دارد. تو باید این بلورهای سبز را به پاداش رنج من به من بدهی. من این ها را بر چشم های خود می نهم و بدین گونه در تاریکی هم اشیا را می بینم و این چیزی است که همیشه آرزویش را داشته ام. می پذیری؟ ایشیلوک آهی کشید و جواب داد: می پذیرم چون چاره ی دیگری ندارم. - پس بر پشت من بنشین و خود را محکم نگاه دار. رهوک همه ی شب را پیش می تاخت و با چشمان تازه ی بلور سبزش راه خود را به آسانی پیدا می کرد. رهوک، ایشیلوک را به سمت شمال شرق برد. او از نوشیکستلان (27) و هواژواپان (28) گذشت و سپیده دمان ایشیلوک را به نقطه ای رسانید که کوه در دریا فرو رفته بود. رهوک خود را گرسنه یافت. در این دم ماده گوزنی از آبکندی پایین دوید. یوزپلنگ ایشیلوک را فراموش کرد و با جهشی غول آسا سر در پی شکار نهاد. ایشیلوک در نتیجه ی این جهش از پشت یوزپلنگ بر زمین افتاد، اما خم به ابرو نیاورد و فیلسوفانه اعضای بدنش را شمرد و سپس بار و بنه ی خود را جمع کرد و دوباره روی به راه نهاد. این بار گریه نمی کرد، زیرا دیگر به این وضع خو گرفته بود. او حدس زد که در کجا افتاده است و ستاره را نیز دوباره دید. پس از چند روز راه پیمایی به لب رود بزرگی رسید و چون شنا کردن نمی دانست نتوانست به ساحل دیگر برود. بر تنه ی درختی که بر زمین افتاده بود نشست و به اندیشه فرو رفت. تنه ی درخت به صدا درآمد و گفت: بدان که من ریشه در زمین ندارم. ایشیلوک از جای خود برجست و گفت: کیستی؟ - من هاک (29)، کایمن (30) هستم، تو کیستی؟ ایشیلوک برای سومین بار داستان خود را نقل کرد. هاک دهن دره ای کرد و گفت: عجب، هر احمقی می داند که طرف مشرق دریاست: تو مرکبی می خواهی مثل من. - حاضری مرا ببری؟ - هوم! باید دید؛ تو ناوک های زیبایی در خورجین داری. آنها را به من بده تا از آنها برای خود دندان بسازم و در عوض تو را به مقصد برسانم. بی گمان در این معامله زیان نخواهی کرد. ایشیلوک ناوک ها را به هاک داد و او آنها را در دهان خود نهاد و آرواره هایش را چند بار با لذت بسیار به هم کوفت و دندان هایش را به صدا درآورد و آماده بودنش را به حرکت اعلام کرد. هشت روز و هشت شب ایشیلوک بر پشت هاک در رودخانه ی پاپالواپام راه سپرد. در نزدیکی های مصب رود، هاک به سرفه افتاد و گفت: باه، من از این آب شور هیچ خوشم نیامد. بیش از این پیش نمی روم و برمی گردم. ایشیلوک که تجربه های تلخ بدگمانش کرده بود زبان به اعتراض گشوده و گفت: آه، نه، این کار را مکن! من مزد تو را پیش پیش پرداخته ام و تو باید مرا به مقصد برسانی. هاک جواب داد: من که نگفتم تو را به کجا ببرم. آن گاه با دم خود ضربه ای بر ایشیلوک زد و او را از پشت خود به هوا انداخت، می خواست در موقع افتادن او را بگیرد و دندان های تازه ی خود را در تن او بیازماید، لیکن چون هنوز به این کار عادت نکرده بود نتوانست او را بگیرد. ایشیلوک به هزار رنج و دشواری خود را به ساحل رود رسانید و نزدیک کلبه ی ماهی گیری که سرگرم تعمیر تورهای ماهی گیری بود سر از رود بیرون آورد. بچه ها، می دانید این ماهی گیر که بود؟ او پدربزرگِ پدربزرگِ پدربزرگ من بود. او هم چون من مودستو نام داشت. مودستو چون آن مرد را دید که وحشت زده و نیمه برهنه از آب بیرون آمد، از جای برخاست و با مهربانی و ادب بسیار دعوتش کرد که به کلبه ی او درآید تا در آنجا جامه ی خود را خشک کند و لختی بیاساید. پس از آن که ایشیلوک داستان خود را برای چهارمین بار شرح داد، مودستو چانه اش را خارید و گفت: شنیده ام که هرگاه پانزده روز در روی دریا به سمت مشرق کشتی برانند به جزایری می رسند، اما گمان نمی کنم که بیت اللحم که تو می گویی در آنجا باشد. فکر می کنم که بیت اللحم خیلی دورتر از این جزیره ها باید باشد. - آری، من هم چنین می پندارم. - تو برای رسیدن به مقصد قایقی محکم و دریانورد کارآزموده ای لازم داری... آه،... گوش کن، من از مدت ها پیش در این آرزو بوده ام که بروم و چیزهایی را که در آن سوی افق است ببینم. زورق من اندکی کهنه و فرسوده شده است، لیکن جز آن وسیله ی دیگری ندارم، اگر بخواهی حاضرم با تو بیایم و به مقصدت برسانم. - اما برای این خدمت مزدی نمی توانم به تو بدهم، زیرا دیگر چیزی به دستم نمانده است. از آن همه چیز که با خود برداشته بودم جز چند میوه و این شاخه ی صنوبر و سیب آن چیزی در دستم نمانده است. - من از تو چیزی نمی خواهم. این ها را هم برای خود نگه دار. دو مرد پس از این گفت و گو در زورق نشستند. خدا می دانست که باد، زورق آن دو را به کجا می برد. پاروی مودستو در میان خزه های دریای «ساراگاسها» گیر کرد، با یخ های شناور قطبی آشنا شد و در آب های استوایی امواج رخشان و فسفردار را برانگیخت. ایشیلوک و مودستو از گردبادها گذشتند، طوفان های سخت را پشت سر نهادند و از گرداب ها رستند. هفته ها بر پهنه ی آرام دریا راه سپردند. گله ی وال های دریا در اطراف زورق آنان برآشفتند و زورق را چون چوب پنبه ای به رقص درآوردند. یک شمشیرماهی در پایان راه زورق را با شمشیر خود سوراخ کرد و ایشیلوک ناچار شد با دستمال خود سوراخ را بگیرد؛ و سرانجام زورق را به پشت کوسه هایی که در اطراف آن پرسه می زدند بست. آنان همواره ستاره را راه نمای خود قرار می دادند. سرانجام شامگاهی تخته سنگ بلندی را در افق دیدند. فردای آن روز به آسانی از تنگه ی جبل الطارق گذشتند و پس از دو ماه در خاک فلسطین از زورق پیاده شدند. پس از پیاده شدن از زورق ایشیلوک حساب کرد و دانست که سی سال است راه می پیمایند. با این حساب فرزند خدا، اگر زنده مانده بود، مردی رسیده شده بود. میوه هایی که ایشیلوک در خورجین نهاده بود و می خواست به مسیح هدیه کند مدت ها پیش خورده شده بود، لیکن هنوز شاخه و میوه ی صنوبر بر جای مانده بود و چنان روشن و درخشان بود که گفتی همان روز از درختی چیده شده بود. ستاره هم چنان بر فراز سر ایشیلوک و مودستو می درخشید. دو مرد به راه نمایی ستاره روی به سوی بیت اللحم نهادند. آنان به آسانی کاروان سرا را پیدا کردند، لیکن اصطبل را خالی یافتند؛ و چون پرسیدند که فرزند خدا کجاست، مردمان به شگفتی در آنان نگریستند. در این موقع پیرمردی نزدیکشان شد و آهسته در گوششان گفت که به ناصره (31) بروند. عیسی در آنجا نبود. آنان برای پیدا کردن او سراسر جلیله را گشتند و سرانجام به شهر کافارنائوم (32) رسیدند و در جست و جوی خوابگاهی برآمدند. مهمان سراداری به آنان پیش نهاد کرد که در اصطبل بخوابند و گفت: در آنجا شعبده بازی هم با دارودسته اش عده ی زیادی را دور خود جمع کرده است. ایشیلوک و مودستو پس از وارد شدن به اصطبل مرد لاغر اندام و پریده رخساری را که جامه ای سفید بر تن داشت دیدند که روی کاه، میان خری و گاوی دراز کشیده بود. عده ای هم در اطراف او زانو زده بودند و محو تماشایش بودند. مردی که به روی کاه دراز کشیده بود برخاست و نشست و گفت: ایشیلوک بیا تو، من همان کسی هستم که دنبالش می گردی. ایشیلوک در برابر او زانو زد و با لکنت زبان گفت: خداوندگارا من بسیار دیر به حضور رسیده ام. آیا شاهان ساحر دیگر پیش تو آمده اند؟ - ایشیلوک، آنان آمده اند و بازگشته اند. - خداوندگارا، می دانی که من از آمریکا می آیم. - هیس! مبادا کسی این حرف را بشنود. آنان پانزده قرن بعد آمریکای تو را کشف خواهند کرد. تو و خویشانت در آنجا زندگی راحت و آسوده ای دارید. قدر این آسایش و آرامش را بدانید. ایشیلوک شاخه ی صنوبر را که با خود آورده بود به او داد و گفت: سرور من، من ارمغان های بسیار برای تو فراهم کرده بودم لیکن از آن همه چیزی جز این به دستم نمانده است. - ایشیلوک، شاخه ی صنوبر تو بسیار زیباست و من می خواهم که این شاخه قرن ها و قرن ها نشانه ی روز زادن من باشد و جشن هیچ سال نویی بی شاخه ی صنوبر برپا نشود. این یکی چیست؟ سیب صنوبر است؟ چه سیب صنوبر زیبایی. ایشیلوک ارمغان تو، بهترین و زیباترین ارمغانی است که تاکنون به من داده اند. - خداوندگارا، برای ملت من پیغامی داری؟ - به ملت خود بگو که من همیشه با آنان خواهم بود، هم چنان که با دیگر مردمان نیز خواهم بود. به آنان بگو که من همواره در فکر آنان خواهم بود. اما نباید از اینجا دست خالی بروی. برای تو چه بدهم؟ بگیر. مسیح سیب را از شاخه ی صنوبر کند و به آرامی دستی بر آن کشید. ناگهان معجزه ای پدید آمد. سیب صنوبر رنگ زر یافت و درخشان و گرم شد. گفتی از درون روشن شد. مسیح میوه ی زرین را به ایشیلوک داد و گفت: بگیر. این ارمغان من به ملت توست. این دیگر سیب صنوبر نیست، بلکه ساقه ی ذرت است. چون به خانه ی خود برسی دانه های آن را جدا کن و آنها را در اطراف خانه ات بکار. چون ساقه های تازه سبز بشود و برسد آنها را نیز دوباره بکار تا چندان زیاد شود که بتواند همه ی ساکنان آمریکا را سیر بکند. ایشیلوک برخیز و برو. مودستو، تو هم باید با ایشیلوک به خانه باز گردی. من در راه بازگشت مراقب شما خواهم بود. آمرزیده باشید؛ اما در اینجا به کسی مگویید که از کجا آمده اید. بازگشت ایشیلوک و مودستو به آسانی و بی هیچ حادثه و ماجرایی انجام گرفت. بادی موافق وزید و زورق آنان را به سوی آمریکا راند. در آغاز بهار آن دو به مصب شط پاپالوآپام رسیدند. ایشیلوک اندرز مسیح را کار بست. دانه ها را در اطراف خانه ی خود بر زمین افشاند. مودستو نیز که دانه ای چند از آنها را به چنگ آورده بود چنین کرد. پس از چند سال ساقه های زرین ذرت سراسر آمریکا را فراگرفت. مردمان از استپ های شمال گرفته تا کوه های کوردیلر (33) چه در دشت و چه در دره، چه در جنگل و چه در کرانه ی دریا به خوردن آن خو گرفتند. از آن پس حتی در سال های خشک و نایابی نیز سرخ پوستان معنای گرسنگی واقعی را درنیافتند و از این روست که آنان ذرت را هدیه ی خدا می دانند و به هنگام بازی و تفریح در کشتزارها هرگز ساقه های آن را لگد نمی کنند و به دیده ی احترام بر آنها می نگرند و نیز در جشن سال نو در هر خانه ای شاخه ی صنوبری باید باشد و کودکان مانند ایشیلوک شاخه ی صنوبری به دست گیرند و از در خانه ای به خانه ی دیگر بروند و عیدی جمع کنند، لیکن عیدی هیچ کدام آنان هرگز به خوبی و زیبایی آنچه چهارمین شاه جادوگر از عیسی مسیح گرفت نخواهد بود. در این موقع صدای زنان که آشپزی می کردند بلند شد و ما را به خوردن سحری دعوت کردند. داستان ما به پایان رسید؛ اما هر وقت بلالی را که روی آتش سرخ شده است دندان می زنید ایشیلوک را به یاد آورید و در دل او را سپاس گزارید. پینوشتها: 1. Papaloapam 2. Modesto 3. Alvardo 4. Pinata 5. San André Tuxtla 6. Panchito 7. Elvia 8. Justo 9. Mercedés 10. Tortilla گرده نانی است که با ذرت می پزند. 11. Gaspard 12. Melchior 13. Balthazar 14. Ichilokc 15. Chamula 16. Chiapa 17. Ananas 18. Zapot 19. Aguacate از انواع گلابی های آمریکاست. 20. Papaya از میوه های خاص قاره ی آمریکا که شباهت بسیار به کدو حلوایی دارد. 21. Sandya یعنی هندوانه. 22. Chirimoya از میوه های گرم سیری که گوشتی سفید دارد. 23. Akakakia 24. Veracruz 25. Tehuantepec 26. Rhouk یا یوما ( Puma ) یوزپلنگ خاص قاره ی آمریکاست. 27. Nochixtlan 28. Huajuapan 29. Hâk 30. Caïman از انواع تمساح ها. 31. Nazareth 32. Cafarnaüm 33. Cordilleres 1 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک دوستم ویسنت (1) که دید من در میان هزاران ظرف سفالی شگفت انگیز و زیبای کارگاه او متحیر ایستاده ام و نمی توانم یکی از آنها را انتخاب کنم گفت: دوست من، تصمیم بگیرید و چون مرغ «کو» مباشید؟ - مرغ کو؟ ویسنت داستان مرغ کو چیست؟ - دوست من، او مرغی بود که مانند شما نمی توانست تصمیم بگیرد. - پیش ترها که من در فرانسه به مدرسه می رفتم از چنین مرغی برایم سخن رانده بودند و آن مرغ کلنگ بود. - نه دوست من، مرغ کو، کلنگ نیست. داستان او در پنجمین روز آفرینش جهان، هنگامی که پروردگار جهان ماهیان و مرغان را می آفرید اتفاق افتاده است. خداوند پیش از آفریدن هر جانوری از او می پرسید که چه شکل و صورتی می خواهد داشته باشد. چون نوبت به مرغ کو رسید، این پرسش را از او نیز کرد و گفت: خوب، بگو ببینم تو را به چه شکل و صورتی بیافرینم؟ - پروردگارا، سؤال دشواری است و من هنوز در این باره نیندیشیده ام. خداوند عقاب بزرگی را به او نشان داد و گفت: می خواهی تو را به شکل و صورت او بیافرینم؟ - آه! نه، پروردگارا، او خیلی بزرگ است... - آیا می خواهی چون این مرغ مگس خوار باشی؟ - خدایا مرا ببخش؛ او خیلی کوچک است. - بسیار خوب، من تو را نه بسیار بزرگ و نه بسیار کوچک، بلکه به جثه ای میانه ی کبوتر و کبک می آفرینم. خداوند حرکتی کرد و مرغ بر کف دست او با حالی لرزان و رقت آور پدیدار شد، زیرا هنوز بال و پری نداشت. - اکنون باید تن پوشی برای تو آماده کرد. هر نوع تن پوشی را که دوست داری انتخاب کن. زوپیلوت (2) را نگاه کن... - آه نه، او بسیار سیاه است. - کبوتر سفید چه طور است؟ - آه نه، سفید زود چرک می شود. - طوطی؟... - رنگ های بال و پر او بسیار تند و درخشان است و چشم را می زند. - دوست من، می بینم که خشنود کردن تو بسیار دشوار است. خوب، این مسئله باشد بعد حل می کنیم. حالا صدایت را انتخاب کن. در انتخاب صدا نیز همین تردید و دو دلی پیش آمد. آن مرغ آواز بوم را بسیار شوم، آواز بلبل را بسیار پیچیده و دشوار، آواز اردک را بسیار عادی و پیش پا افتاده یافت. سرانجام خداوند در این باره نیز به او مهلت فکر کردن داد. آن گاه مسئله ی نام را پیش کشید. این مسئله دشوارتر از مسائل دیگر بود. نام را نمی توان تقلید کرد. می بایست نام تازه ای پیدا کرد. خداوند، صدها و هزارها نام به نود و دو زبان که در سرزمین آناهواک به آنها حرف می زدند به مرغ برشمرد لیکن مرغ نتوانست تصمیمی بگیرد و یکی از آنها را برگزیند. سرانجام خداوند به او گفت: گوش کن، شکیبایی من بی پایان است؛ اما تو حوصله ی مرا سر بردی دیگر فکرم کار نمی کند. من کارهای دیگری هم دارم. به تو تا پایان روز مهلت می دهم که فکر کنی. شب که کارهای دیگرم تمام می شود پیش من بیا تا کار آفرینش تو را به پایان برسانیم. مرغ در میان هم جنسان خود ایستاد. گروهی از آنان بال و پر نورسته ی خود را با غرور و نخوت بسیار پاک می کردند و گروهی دیگر به تمرین آواز که گاه خوش نوا و گاه خارج از آهنگ بود، سرگرم بودند. او چندان رنگ و آواز دید و شنید که سرش گیج رفت و نتوانست تصمیمی در برگزیدن رنگ و آواز برای خود بگیرد. ساعت ها در آنجا، در پای تخته سنگی ایستاد و به حیرت به رنگ ها نگریست و آوازها را شنید، لیکن نتوانست رنگ و آوازی را بگزیند و سرانجام در نتیجه ی خستگی بسیار افتاد و خوابش برد. چون در سپیده دم روز ششم از خواب بیدار شد، خداوند برای آفریدن جانوران دیگر از آنجا به جای دیگری رفته بود. مرغ در برابر نسیم بامدادی از ترس و سرما بر خود می لرزید، زیرا هنوز بال و پری چه سفید و چه سیاه و چه زرد و چه سبز بر تن او نرسته بود. به انگیزه و کشش گرسنگی و تشنگی از پناهگاه خود بیرون آمد. انجیر سرخ زیبایی بر «نوپالی» می درخشید. مرغ بی بال و پر کوشش بسیار کرد که آن انجیر را با منقار خود بچیند، لیکن خارهای نوپال چون هزاران سوزن آتشین در تن عریان او فرورفت و دردی بزرگ برانگیخت، مرغ از شدت درد خواست فریادی برآورد لیکن جز صدایی خفه و ریش خندآمیز صدایی از گلویش بیرون نیامد: «کو... کو...» شرمنده شد و با دیده ای گریان به پناهگاه خود بازگشت و چون هم چنان سردش بود بنا کرد دور خود گردیدن و رقصیدن. ساعت ها بدین گونه رقصید. ناگهان صدای خنده ای صاف به گوشش رسید. چشم برداشت و بر فراز تخته سنگ مرغ کوچکی را دید که دیدگاه نافذ خود را به ریش خند بر او دوخته بود. - روز به خیر، ای مرغ تازه وارد، من «زون زونتل» نام دارم و در جنگل سبز به سر می برم. مرغ بی نام در جواب او گفت: کو... - بگو ببینم تو کیستی و نامت چیست؟ - کو... - کو؟... آیا نام تو «کو» است؟ - کو!... کو!... مرغ بی نام و بی بال و پر و بی صدا کوشید که زبان به اعتراض بگشاید و بگوید که نام من کو نیست، لیکن نتوانست صدایی برآورد. - خوب این هم نامی است چون دیگر نام ها. رفیق کو، ممکن است به من بگویی که چرا در زیر این تخته سنگ می رقصی؟ من برای تو آواز می خوانم... گوش کن... مرغک زیبا بنای چه چه زدن نهاد. چه چه او صدای ریزش آبشاری از تخته سنگی به تخته سنگ دیگر را به یاد می آورد. مرغ بی نام پس از شنیدن آواز دل نشین مرغک زیبا خواست زبان به تحسین او بگشاید و گفت: کو و.و.و - آیا تو هم می توانی آواز بخوانی؟ مرغ بی نام سرشک از دیده فرو ریخت و گفت: کو... و... و... و - عجب، چرا گریه می کنی؟ خوب، خوب، رفیق کو بگو ببینم چه دردی داری؟ مرغک کوچک پر زد و پایین آمد در کنار دوست تازه ی خود نشست و گفت: کو، تو که برهنه ای. این طور نمی توان ماند. چرا بال و پر نداری؟ هق هق گریه ی مرغی که دیگر «کو» نام یافته بود بیشتر شد. - کو، بیا با من به جنگل سبز برویم. ما در آنجا هزاران مرغیم و بال و پر فراوان داریم. می توانیم برای تو نیز بال و پری آماده کنیم. چون به جنگل و میان درختان آمدند، زون زونتل آوازی برآورد و همه ی مرغان در دم شتابان خود را به او رسانیدند، زیرا آواز دل نشین زون زونتل همیشه با خبری تازه همراه است. مرغان گوناگون مانند: کوئیتلاکوش (3) و کوئی کاکوش (4) و بوم فرزانه و زوپیلوت لاش خوار و مرغ مگس خوار و بوقلمون و حتی کوئیتزال (5) اسرارآمیز که بال های رخشانش را شاهان زیور سر خود می سازند، در آنجا گرد آمدند و همه با هم گفتند: - زون زونتل چه خبر تازه ای برای ما آورده ای؟ آواز دسته جمعی مرغان چون صدای طوفان بود. زون زونتل در جواب آنان گفت: برادران پرنده، من دوست خود «کو» را که بال و پری ندارد با خود به اینجا آورده ام. اگر هر یک از ما بال و پری به او بدهیم می توان از مجموع این پرها بال و پر کاملی برای او ساخت. کوئیتزال گفت: اما رنگ بال و پرهایی که هر یک از ما به او بدهیم به طور وحشت آوری با هم ناجور خواهد بود و با چنین بال و پری مرغی بسیار زشت پدید خواهد آمد. زون زونتل در پاسخ او گفت: من فکر این را هم کرده ام. ما تنها بال و پر خاکستری رنگ خود را به او می دهیم. ما همه مقداری بال و پر خاکستری رنگ داریم. یکی زیر سینه این بال و پر را دارد دیگری زیر بال های خود و دیگری در جای دیگر تنش... کبوتر سفید به صدایی نرم گفت: من جز بال و پر سفید ندارم. - این پرها برای سینه ی او خوب است. زوپیلوت غروغر کرد که: من جز بال و پر سیاه ندارم. - این ها برای کمر او خوب است. خوب دوستان، شتاب کنید، هر یک بال و پری بکنید و به من بدهید. به زودی بال و پر مرغان چون برفی خاکستری رنگ به پای مرغ «کو» فرو ریخت. در میان آنها انواع و اقسام رنگ خاکستری، چون خاکستری روشن، خاکستری صدفی، خاکستری تیره، خاکستری سبزگونه، خاکستری مایل به آبی، خاکستری مایل به سفیدی، خاکستری مایل به سیاهی و خاکستری خاکستری دیده می شد. بوم فرزانه گفت: این توده ی بال و پر زیباتر از رنگین کمان و سنگین تر از رنگ های آن است. به زودی مرغ کو صاحب بال و پری شد و رفت و در آینه ی برکه ای آن را تماشا کرد و بسیار زیبایش یافت. از آن جامه گرمایی نیروبخش در سراسر تنش می دوید. کو خواست مرغان نیکوکار را سپاس گذارد، پس منقارش را باز کرد و هرچه نیرو در تن داشت بر نوک زبانش گردآورد و فریاد زد: «کو. و. و. و. و. و. و...» آواز او بانگی چنان هراس انگیز و ترسناک و ناخوشایند بود که همه ی مرغان به یک چشم به هم زدن از کنارش گریختند. تنها زون زونتل از او دور نشد و سرش را به مهربانی تکان داد. مرغ کو چون چنین دید زار زار گریست. زون زونتل او را دلداری داد و گفت: گریه مکن. اگر گریه بکنی آوازت بدتر و ناخوش آیندتر هم می شود. اندوه خوردن بیهوده است، تنها باید بکوشی که آواز خواندن را یاد بگیری. من حاضرم درس آواز به تو بدهم. تو باید اول تلفظت را اصلاح کنی. حرف کاف را باید با نوک زبان تلفظ کرد نه از گلو. این طور: ک... ک... ک... سعی کن این حرف را همان طور که من تلفظ کردم تکرار کنی. مرغ کو گفت: «ک... ک... ک...» پس از هشت روز کو توانسته بود تلفظ صحیح حرف ها را یاد بگیرد و صدایش را نرم و لطیف تر گرداند. کو کو گفتنش آهنگین نبود اما لحن خیال انگیزی داشت که شنیدن آن، خاصه از دور گوش نواز و خوش آیند بود. زون زونتل به او گفت: خوب، رفیق کو، من دیگر باید پی کارهای خود که مدتی است رهایشان کرده ام بروم، تو اکنون به کمک و یاری دیگران احتیاج نداری، می توانی پرواز کنی و هر جا دلت بخواهد بروی. می توانی آواز بخوانی. مرغ ستیغ کوهساران یا مرغ دشت های پهناور، مرغ جنگل ها و یا مرغ فضاهای باز و آزاد، مرغ روز و یا مرغ شب، هر یک از این ها که باشی همه ی آنچه را که برای موفق شدن در زندگی لازم است داری. زون زونتل پس از گفتن این سخن به پرواز آمد و از آنجا رفت. مرغ کو نیز با غرور و خشنودی بسیار بال گشود تا به سوی سرنوشت خویش برود. دریغ. در آن دم که خواست به پرواز درآید دریافت که نمی تواند تصمیم بگیرد مرغ روز باشد یا مرغ شب، مرغ کوهساران باشد یا مرغ دشت و دمن، مرغ جنگل های انبوه باشد یا مرغ فضاهای باز و آزاد و هم از آن زمان است که مرغ کو از سپیده دمان تا شام گاهان در دامنه ی کوه و یا حاشیه ی جنگل سرگردان است. گوش کنید هم اکنون نیز مرغ کو آواز می خواند. ویسنت پنجره ی کارگاهش را چهارطاق باز کرد. از نقطه ی بسیار دوری از کوه پوشیده از خار و خاشاک که نخستین مه های شام گاهی بر آن آویخته بود، صدای کوکو به گوش من رسید. پینوشتها: 1. Vicente 2. Zopilote، «شاهین» مرغ درشت اندام لاش خواری است با بال و پری سیاه رنگ. 3. Cuitlacoche از مرغانی است که تنها در مکزیک پیدا می شود. 4. Cuicacoche از مرغان خاص سرزمین مکزیک. 5. Quetzal از مرغان خاص سرزمین مکزیک که بال و پری سبز رنگ دارد. 1 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک آب خون و مایه ی زندگی سرزمین مکزیک است. هرگاه آب نباشد سراسر کشور را در اندک مدتی بیابانی کاکتوس زار فرا می گیرد. از این روی دهکده ها زیر گرد و غباری زرد ناپدید می شود و چهارپایان و مردمان از گرسنگی و تشنگی از آنجا می گریزند. آزتک ها در قدیم، پای تخت خود را در میانه ی دریاچه بنا کرده بودند و می پنداشتند که بدین تدبیر می توانند از بلای بی آبی در امان مانند. شینامپا (1) ها، یعنی باغچه های شناور آنان از دل گل و لای ژرف آب می خورد، لیکن پس از مدتی ریشه ی حریص و تشنه ی گیاهان آب دریاچه را مکید و آن را خشک کرد و ترعه های بی شماری در میان جزیره هایی سبز و خرم پدید آورد. با این همه شهر مکزیکو روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شد و آخرین چشمه ها را پر می کرد و آخرین مرداب ها و ترعه ها را به زیر می گرفت. روزی مکزیکو دچار خشک سالی و بی آبی شد، زمین را کندند تا از دل خاک آب بیرون بزند. هرچه آب دریاچه پایین تر رفت مکزیکو نیز بیشتر فرو نشست. از صدها سال پیش شهر مکزیکو فرو می نشیند، لیکن تشنگی آن هرگز فرو نمی نشیند. روزی یکی از دوستانم، که وکیل مجلس مکزیک است و دون مانوئل (2) نام دارد، به من گفت: هرگاه مسئله ی آب نبود سیاستمداران مکزیک از دوام و ثبات وضع بیشتری برخوردار می شدند. من و او برای شرکت در گشایش لوله ی تازه ای که آب چشمه ی دوردستی را به دره ی مکزیکو می آورد رفته بودیم. من به دوست خود گفتم: خوب، دون مانوئل تا مدتی مسئله ی آب حل شده است. او در جواب من گفت: باه! این مسئله هر روز تجدید می شود. اگر این قنات روزی سیلی بر سر ما نیاورد باید بسیار خشنود باشیم و خدای را سپاس گزاریم. ببینید، در کشور ما در جایی که نیازی به آب نیست آب بسیار است و در جایی که به آب نیاز بسیار است هیچ گاه آب کافی پیدا نمی شود. این وضع امروز پیدا نشده است بلکه از قرن ها پیش وجود داشته است. گمان می کنم داستان آب شوروبوسکو (3) را شنیده اید. من داستان آب شوروبوسکو را نشنیده بودم، از این روی از دون مانوئل خواهش کردم آن را به من نقل کند و من از زبان او این داستان را به شما باز می گویم: در آخرین روزهای امپراتوری آزتک ها، اندکی پیش از آمدن اسپانیایی ها به سرزمین مکزیک، مسئله ی آب به صورت مشکلی بسیار جدی درآمده بود. در آن زمان آهوئیزوتل، پدر کوائوهتموک امپراتور آزتک ها بود. او کاخی شگفت انگیز برآورده و در آن همه ی وسایل راحت و آسایش را فراهم کرده بود. شگفت انگیزترین چیز آن کاخ استخر سرپوشیده ای بود که آهوئیزوتل به داشتن آن بر خود می بالید، لیکن بزرگ ترین دل تنگی و غمش این بود که دو سال از ساختن آن می گذشت و او هنوز نتوانسته بود به سبب نبودن آب، در آن آب تنی کند. خشک سالی و بی آبی های پیاپی آب انبارهای شهر را خالی ساخته بود. آهوئیزوتل کوشش بسیار کرد که رعایایش را وادار کند کوزه های آب خود را از چشمه های دوردست پر کنند و بر دوش خود نهند و به استخر او بیاورند، لیکن سنگ های خشک استخر هرچه مردم با کوزه آب می آوردند، به خود می کشید و آهوئیزوتل حتی با تهدید رعایایش به مرگ از تشنگی نیز نتوانست به آرزوی خود برسد و سنگ های استخرش را از آب تر کند. آهوئیزوتل بیهوده ده ها تن از اسیران را در محراب تلالوک (4) خدای آب، سر برید. و بعد فرمان داد سر پیشوای بزرگ دینی را از تن جدا کنند. خشک سالی ادامه داشت و وضع روز به روز بدتر و غم انگیزتر می گشت. در سراسر آناهواک کشتزارها خشک شد و روستایی ها در کشتزارهای خود که به صورت بیابانی بی آب و علف درآمده بود از گرسنگی و تشنگی از میان رفتند. بازرگانان و تحصیل داران و کاروان های آذوقه دست خالی به شهر بازگشتند، شکارها به نواحی مرطوب تر گریختند، ماهیان هزاران هزار در میان گل و لای گرم و سوزان مردند و هوا از بوی تعفن آنها پر شد. روزی آهوئیزوتل با تنی چند از همراهان برای شکار به ساحل جنوبی دریاچه رفت. ناگهان از دور صدای ریزش آبشاری به گوشش رسید. سخت در شگفت افتاد و در پی صدای آب رفت و پس از آن که ساعتی در تپه های سنگلاخ گشت، خود را در کنار واحه ای سبز و خرم یافت. چشمه ای بزرگ با آبی گوارا از میان کلوخه های آتشفشانی بیرون می آمد و از فراز تخته سنگی به پایین می ریخت و سپس به کندی و آهستگی بسیار در میان کشتزارهای ذرت و لوبیا می خزید. چشم آهوئیزوتل در پس شاخه های آهوئه هوئت (5) ها به دیوارهای زرد دهکده ای افتاد. دهقانی را که از آن طرف می گذشت و دسته ای از خوشه های ذرت را بر دوش نهاده بود پیش خواند و گفت: بگو ببینم نام این دهکده چیست؟ - قربان نام این دهکده شوروبوسکو (6) است. - مالک آن کیست؟ - کاسیک (7)، کویوآکان (8) مالک آن است. - در این موقع که همه ی مردم از تشنگی می میرند شما چگونه توانسته اید در شوروبوسکو این همه آب داشته باشید؟ - قربان، چندی پیش ما در سایه ی لطف خدایان چشمه ای را در کوهستان پیدا کردیم. این چشمه تا آن روز در قعر مغاکی فرو می رفت و کسی از وجود آن خبر نداشت، لیکن ما با اندکی کار و زحمت توانستیم آن را به دهکده ی خود بیاوریم. - آیا آب چشمه فراوان است؟ - نه قربان، فراوان نیست لیکن چون همیشگی است نیازمندی های ده کوچک ما را برمی آورد. آهوئیزوتل با سری پر فکر به مکزیکو بازگشت. او با خود می گفت: چشمه ای که دهکده ای را سیراب کند، بی گمان استخر مرا هم می تواند پر کند و همان شب دستور داد رئیس قبیله ی کویوآکان را به نزد او بیاورند. چون کاسیک کویوآکان به حضور او آمد، شاه به تندی به او گفت: مگر نمی دانی که هرچه در این دنیا است، چون هوا و آتش و خاک و آب به امپراتور تعلق دارد؟ کاسیک در برابر او سجده کرد و گفت: سرور من، سرور بزرگ مردمان، می دانم. - پس چگونه جرئت یافتی به ساکنان بی مقدار دهکده ی خود اجازه بدهی آب چشمه ی مرا به دهکده ی خود ببرند؟ قربان، این چشمه که می فرمایید جویبار کوچکی بیش نیست. آهوئیزوتل فریاد زد: جویباری بسیار کوچک؟ این جویبار بسیار کوچک امروز بزرگ ترین رودخانه ی قلمرو سلطنت من است. کاسیک تو سزاوار مرگی، لیکن این بار به تو رحم می کنم و فرمان به کشتنت نمی دهم. برخیز و برو گروهی از ساکنان شوروبوسکو را انتخاب کن و به هزینه ی خود قناتی بساز و آب چشمه را به آب انبارهای شهر بیاور. تا یک ماه دیگر این فرمان باید انجام شود. کاسیک گفت: اطاعت می شود. لیکن اجازه فرمایید توجه امپراتور را به این نکته جلب کنم که با این کار دهکده از بی آبی ویران خواهد شد، اما ساکنان مکزیکو نیز سودی از آن نخواهند برد. آب باریکه ای که قطعه زمین کوچک مرا آبیاری می کند نمی تواند تشنگی پای تخت بزرگ شما را فرو نشاند. آهوئیزوتل که تنها به فکر استخر سرپوشیده ی خود بود گفت: بس است. اگر کلمه ای دیگر بر زبان برانی فرمان می دهم در قربانگاه تارالوک زنده زنده پوستت را بکنند. کاسیک با دلی شکسته و روحی افسرده از کاخ شاه بیرون رفت. از فردای آن روز کار ساختن قنات آغاز شد. آهوئیزوتل که با افزایش گرمای هوا بر ناشکیبایی اش می افزود هر روز به سرکشی می رفت و فرمان می داد کارگران بی چاره را به چوب ببندند و آزار و شکنجه شان کنند تا در کار شتاب ورزند و خواست او را زودتر انجام دهند. در شب پایان ماه، کاسیک کویوآکان به کاخ آهوئیزوتل رفت و خاک پایش را بوسید و گفت: سرور، سرور من، ای سرور بزرگ، ساختمان قنات به پایان رسیده است. فردا می توان آب چشمه را در آن انداخت. آهوئیزوتل به لحنی مهربان جواب داد: امیدوارم که قدر سرت را بدانی و کاری نکنی که آن را از تنت جدا کنند. - سرور من، اجازه می خواهم یک بار دیگر درخواست کنم که از آوردن آب چشمه به شهر صرف نظر فرمایید. من در این باره اندیشه ی بسیار کرده ام، می ترسم که شما با آوردن آب چشمه به شهر خطر بزرگی به شهر خود آورده باشید. آب کوهساران خاین است. از کجا معلوم است که این جویبار کوچک در فصل باران به سیلابی بزرگ تبدیل نشود و از انبارهای آب بیرون نریزد و یا سد نشکند و مصیبتی بزرگ روی ندهد. - کاسیک حق با توست. و من تو را مأمور می کنم خود سدی را که بسته ای نگهبانی کنی و برای این که هرگز محل نگهبانی خود را ترک نگویی اتاقی برایت می دهم. آهای نگهبانان، بیایید و این مرد پرگو را بگیرید و زنده زنده در لای این جرز بگذارید و دورش را دیوار بکشید. کاسیک را گرفتند و در میان ستونی گذاشتند و دور آن را با سنگ برآوردند، به زودی جز سر کاسیک جایی از او از ستون بیرون نماند. آن گاه آهوئیزوتل به کاسیک تیره بخت نزدیک شد و گفت: خوب، کاسیک کویوآکان، خداحافظ. دیدار ما به سیل آینده. همه ی حاضران خندیدند لیکن محکوم با نگاه هایی هراسان به امپراتور نگریست و گفت: آهوئیزوتل من هم تو را به سیل آینده وعده می دهم. مترس، تو مرا فراموش نخواهی کرد، فرزندان تو، فرزندانِ فرزندان تو نیز مرا فراموش نخواهند کرد، زیرا من نفرین می کنم که تو و آنان همیشه به بلای آب گرفتار شوید. آب یا بیش از احتیاج و یا کمتر از احتیاج در دسترستان قرار خواهد گرفت. شما هرگز به قدر احتیاجتان آب نخواهید داشت و بدین سبب همیشه زندگی متزلزلی میان مرگ در نتیجه ی تشنگی و مرگ در نتیجه ی غرق شدن در آب خواهید داشت. شما اسیر و برده ی آب خواهید بود. آخرین سنگ را نیز در سکوت و آرامش کار گذاشتند و سر کاسیک از دیده ها پنهان گشت. فردای آن روز، آهوئیزوتل به استخر سرپوشیده ی خود رفت تا برای نخستین بار در آن آب تنی کند. آب در آب انبارهای شهر می ریخت و آنها را پر می کرد و آهوئیزوتل از راه قنات بوی خوش آب را می شنید. در این هنگام ابرهایی سیاه که از غروب روز پیش در اطراف قله ی پوپوکاتپتل جمع شده بود، چون مشگ هایی غول آسا باد کرد. خورشید ناپدید گشت و از ابرها که آذرخش ها سینه شان را می شکافت بارانی طوفان زا بر دره باریدن گرفت. آهوئیزوتل که به استخر سرپوشیده ی قصر خود رفته بود خبری از این پیش آمد نداشت، زیرا فرمان داده بود که کسی نیاید او را از لذت آب تنی در استخر سرپوشیده باز دارد. چون راه آب را باز کردند، آب از کف استخر جوشید و آن را تر کرد و سپس بالا آمد. آهوئیزوتل با لذت و خوشی بسیار در گل فرو رفت. به زودی آب تا قوزک پایش رسید، آن گاه تا زانوانش بالا آمد. او بر کف استخر نشست و همه ی تنش را در آب خنک فرو برد. آب بالاتر آمد. آهوئیزوتل از جای برخاست و سر پا ایستاد. آب به کمر او رسید. جویبار کوچکی که از کف استخر می جوشید اکنون به صورت موجی خروشان درآمده بود و گل و لای بسیار با خود می آورد. دم به دم فشار آب بیشتر می شد و سطح آن در استخر بالاتر می آمد. آهوئیزوتل فریاد زد: بس است. صدای آب صدای او را در خود خفه کرد. آب تا شانه های او بالا آمد. آهوئیزوتل خواست خود را به در خروجی برساند، لیکن جریان تند آب که از کف استخر می جوشید او را به عقب راند. آب دهان او را پر کرد و در خروجی را نیز بست. آهوئیزوتل دریافت که باید تن بر هلاک نهد و خود را از دست رفته بداند. در این دم قهقهه ی خنده ای شوم در زیر طاق استخر سرپوشیده طنین انداخت و آهوئیزوتل صدای کاسیک را که در میان ستونش نهاده بود، شناخت. او با کوششی فوق بشری خود را به کناره ی در آویخت و از راه باریکی که بازمانده بود بیرون خزید؛ لیکن ناگهان موجی برخاست و او را به شدت به جلو پرتاب کرد. سرش به طاق خورد و بی هوش گشت. پس از چند ساعت رگبار و طوفان فرو نشست. نگهبانان کاخ به جست و جوی آهوئیزوتل برخاستند و او را در روی پله ها بی هوش و نیمه جان یافتند. پس از این حادثه آهوئیزوتل دیگر سلامت خود را بازنیافت و در نتیجه ی ضربتی که بر سرش خورده بود پس از سه سال درگذشت. دون مانوئل پس از نقل این داستان چنین نتیجه گرفت: و از این روست که امروز هم آب بزرگ ترین کابوس نمایندگان مجلس، فرمان داران و رئیس جمهور مکزیک است؛ زیرا آنان در واقع جانشینان آهوئیزوتل هستند و کاسیک ملعون کویوآکان هنوز هم از نفرین خود چشم نپوشیده است. حتی مردم مکزیکو بر این عقیده اند که روح شیطانی آن مرد در گل و لای قعر دریاچه پنهان شده است و اوست که شهر را پایین می کشد. - دون مانوئل، شما این داستان را باور می کنید؟ آه! البته که باور نمی کنم، با این همه هنگامی که از حمام خود بیرون می آیم دقت می کنم که سرم به چهارچوبه ی در نخورد. پینوشتها: 1. Chinampas 2. Don Manuel 3. Churubusco 4. Telaloc 5. Ahuehuetes نام نوعی صنوبر غول آساست. 6. Churubusco 7. Cacique یعنی رئیس ده و قبیله. 8. Coyoacan لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک چهار سال از روزی که کریستف کلمب پای در جزیره ی آنتیل (1) ها نهاد، می گذشت؛ لیکن سرزمینی که وجود آن را حدس زده بود در پس افق پنهان بود. در سه هزار و دویست کیلومتری آنتیل ها، تنوک تیتلان، پای تخت سفید آزتک ها، در هوای گرفته و مه آلود زمین های بلند، چون گلی در میانه ی دریاچه جلوه می فروخت و هیچ گمان نمی برد که پایان عمرش نزدیک شده است. در یکی از بامدادان رخشان سال 1496، آهوئیتزوتل (2)، شاه و سردار و سرور مردمان و فرمان روای امپراتوری آناهواک، در یکی از ایوان های کاخ خود تک و تنها ایستاده و چشم بر بام های خانه ی شهر خود دوخته بود که هرمی بزرگ و رنگارنگ که پرستشگاه هوئیتزیلوپوشتلی، خدای هراس انگیز پیکار با رنگ های ارغوانی و زرین بر فراز آن ساخته شده بود، بر آنها سایه می افکند. ناگهان از اندرون کاخ بانگی برخاست و نگهبانان یکی پس از دیگری آن را تکرار کردند. آهوئیتزوتل از هیجان بر خود لرزید. کینزی پیر، که جامه ای زرد بر تن داشت، دوان دوان از میدانگاه داخلی کاخ گذشت و پله های باشکوه را چهار تا یکی پیمود و در آخرین پله تعادل خود را از دست داد و نفس نفس زنان خود را به پای شاه انداخت و گفت: سرور، سرور من، سرور بزرگ، همسرت تلیلالکاپاتل (3) برای تو پسری آورد. آن گاه مراسمی خاص آغاز شد. از فراز هرم، دودی غلیظ که از سوختن قربانیان پدید آمده بود، به هوا خاست. خبر زاده شدن پسر شاه به سراسر قلمرو پهناور آزتک ها رفت و از هر جا، سفیران و نمایندگان ملت ها و قوم های زیردست و فرمان بر به شهر تنوک تیتلان آمدند و شادباش ها و هدایای فراوان به درگاه آهوئیتزوتل آوردند. آهوئیتزوتل، با خاموشی و وقار بسیار اندکی دورتر از سفیران، می ایستاد و با قیافه و اطواری شایسته ی خدایان، اظهار بندگی ها و شادباش های سروران اقوام را می پذیرفت و یکی از ریش سفیدان از جانب او پاسخ آنها را می داد. شه بانوی او، تلیلالکاپاتل، با لبی خندان نوزاد را در آغوش گرفته و در کنار شاه ایستاده بود. سپس روز ستاره بینی فرا رسید. راهب بزرگ، ساعت های بسیار، در حالی که گروهی از ستاره بینان در کنارش ایستاده بودند، بر سنگ هایی که نشانه های ستاره بینی بر آنها نقش شده بود نگریست و سپس در برابر آهوئیتزوتل سر فرود آورد و گفت: سرور من، پسر تو مردی دلیر و پرخاش جو خواهد گشت و پیروز و نامور خواهد شد؛ زیرا او در برج جنگ زاده است. - برجی که از هر برج دیگر برای پسر شاه شایسته تر است. خوب چه نامی بر او بگذاریم؟ - نام او کوائوهتموک (4) یعنی شاهین تیزپر خواهد بود. *** آزتک ها مردمی خشن و سخت گیر بودند و فرزندان اشراف و بزرگان مکزیکی چون جوانان اسپارتی پرورده می شدند. چون «کوائوهتموک» به پنج سالگی رسید، پدرش او را به کالمکاک (5) فرستاد. کالمکاک نوعی آموزشگاه نظامی بود که جنگ آوران آینده تا بیست سالگی در آن به سر می بردند و در آنجا زندگی بسیار سخت و دشواری برای آماده شدن آنان به کارهای جنگی به آنان تحمیل می شد. سال بعد آهوئیتزوتل درگذشت و خاطره ی او چون فاتحی سنگ دل و بی امان در دل ها بازماند. پسر عموی او که موکتزوما (6) نام داشت به جانشینی او برگزیده شد. او به سنت دیرین قوم خود، نخست با قوم بینوای اوتومی (7) و سپس با همسایگان هراس انگیزش تلاکسکالتک (8) ها به جنگ پرداخت. بزرگی و اهمیتی هر شاهی، در دیده ی آزتک ها، بستگی به شماره ی اسیران جنگی داشت که به هنگام تاج گذاری او قربانی می شدند. در این مورد موکتزوما حتی بر پیشینیان خود نیز پیشی گرفت. کوائوهتموک نیز در این جنگ ها سلاح به دست می گرفت و زورآزمایی می کرد. در همین جنگ ها بود که در به کار بردن شمشیر بزرگ چوبی که عقیق های سیاه برّان در آن نشانده بودند و کمان و نیزه ی کوتاه آزموده شد و پس از چندی در سایه ی دلیری و شجاعت بسیار به دریافت بالاپوش سرخ و دو ردیف پر که نشان دلیران بود، موفق شد. کوائوهتموک جوانی کشیده قامت و پریده رخسار بود و نگاهی دلدوز و نافذ داشت. دوستان او در کالمکاک می گفتند که تنهایی و تفکر را دوست می دارد. هرگز کسی او را ندیده بود که پنهانی شراب آگاو بنوشد. او همیشه جدی و با ادب و فروتن بود و چنین می نمود که از خشونت و درشت خویی آخرین شاهان آزتک نشانی در او نیست. کوائوهتموک بیست ساله بود. در بامداد یکی از روزهای بهار که هوا از گرما و غبار سنگین شده بود، پیکی خسته و فرسوده، نفس نفس زنان خود را به کاخ موکتزوما رسانید و بار خواست. چون او را به حضور سرور و خداوندگار مردمان بردند چنین گفت: سرور، سرور من، سرور بزرگ، من در کنار دریای شرق به نگهبانی گمارده شده ام. از آنجا خود را به اینجا رسانیده ام تا آگاهت کنم که سه برج چوبی، که به سه کوه می مانست، در دریا شناور بود و خدایانی روی این برج ها راه می رفتند... - خدایان؟ - آری سرور من، آنان جامه از آهن، کلاه از آهن، جنگ افزارها از آهن دارند و رویشان چون روی مردگان رنگ پریده است و ریشی انبوه و خاکستری رنگ دارند. همهمه ای بلند در تالار شاهی پدید آمد. حاضران زیر لب گفتند: کوئتزالکواتل... کوئتزالکواتل... موکتزوما نیز آهسته با خود گفت: پس آنچه پیش گویی شده است راست است. کوئتزالکواتل باز می گردد... او می دانست که بازگشت خدای بزرگ سپید چهر و ریشو که پیش ترها اقوام آناهواک او را از پیش خود رانده بودند، نشانه ی پایان امپراتوری اوست و به همین سبب بر آن شد که تسلیم قضا و قدر بشود. *** پس از سپیده دمی مه آلود خورشید در آسمان بالا آمد و بر برف های کوه پوپوکاتپتل درخشیدن گرفت. فصل خوش و خرم بهار در دشت های بلند آغاز شده بود. روز بیست و یکم نوامبر سال 1519 میلادی بود و فرناندوکورتز (9) گشاینده اسپانیای نو می خواست وارد شهر تنوک تیتلان بشود. کورتز از ماه ها پیش، با شکیبایی بسیار از زمین های مرطوب و گرم استوایی کنار دریا به سوی الدورادوی (10) زمین های سرد پیش رفته، در جایی با سنگ دلی و ستمگری بسیار سرخ پوستان را از دم تیغ گذرانیده بود و در جای دیگر با قومی از آنان عقد اتحاد بسته و با تحریک رقابت های دیرین آتش کینه و دشمنی در میان آنان برافروخته و آنان را بر آزتک های نیرومند شورانیده و بدین وسیله توانسته بود مشت آهنین خود را بر فرق امپراتوری موکتزوما فرود آورد. اکنون شهر افسانه ای تنوک تیتلان با همه ی زرها و گوهرهایی که در زندگی نسل های متمادی به عنوان باج و خراج از اقوام سر به فرمان و مغلوب گرفته بود و در گنج های خود انباشته داشت در برابر او بود. کورتز سردار اسپانیایی بر مادیان کرند خود که وحشت در دل سرخ پوستانی که تا آن زمان اسب ندیده بودند، می افکند، نشسته بود و در پیشاپیش سپاهیان خود در جاده ای سفید که چون نواری میان شهر و کرانه ی دریا کشیده شده بود، پیش می تاخت. پشت سر او پیادگان غرق در آهن و فولاد با رده های فشرده گام برمی داشتند و درفش کاستیل در پیشاپیش آنان در اهتزاز بود. پشت سر پیادگان سواران و تفنگ داران و پشت سر آنان جمعیت انبوه و خروشان سرخ پوستانی که در راه به کورتز پیوسته بودند، می آمدند. جنگ آوران تلاکسکالتک به این امید که به کمک اسپانیایی ها خواهند توانست انتقامی سخت از آزتک ها بگیرند، توپ های سنگین اسپانیایی را که چرخ های آنها سنگ فرشهای جاده را می شکست و خرد می کرد، پیش می راندند. مسافتی به شهر مانده کورتز و همراهانش توقف کردند. گروهی دیگر، چون طوفانی رنگارنگ به پیش باز آنان آمد. در پیشاپیش این گروه، تخت روانی زرین که عده ای از سرداران و سران جنگی سرخ پوست گردش را فرا گرفته بودند، دیده می شد. تخت روان زرین در چند گامی کورتز ایستاد و موکتزوما شاه، که دو پسر عمویش کوئیتالهواک (11) و کاکاما (12) در کنارش ایستاده بودند، از آن پایین آمد. دو انسان خدا، دمی چند خاموش و آرام ایستادند و هم دیگر را نگاه کردند. سپس به مترجمی دونامارینا (13)، اسیری که سمت مترجمی کورتز را داشت، به هم دیگر خوش آمد گفتند. کورتز گردنبندی شیشه ای به گردن موکتزوما انداخت و موکتزوما گردنبندی زرین بر گردن کورتز انداخت. آن گاه شاه زادگان و سران قوم یکی یکی پیش آمدند و به خدای سفید اظهار فرمان برداری و بردگی کردند. تندوتند زیر لب دعاهایی می خواندند و زمین ادب می بوسیدند و در برابر نگاه چشمان خاکستری رنگ کورتز که درخشش فلزی داشت و بی رحمانه تا ژرفای دل آنان فرو می رفت، بر جای خود می خشکیدند. تنها یک تن جرئت یافت که در برابر این نگاه ها با بی اعتنایی بایستد. او جوان تر از همه بود و با غرور بسیار سر برافراشت و بی هیچ ترس و واهمه ای مردی را که در برابرش ایستاده بود برانداز کرد. این جوان دلیر کوائوهتموک بود. *** هفت ماه گذشت. در این مدت اوضاع دگرگونی بسیار یافت. اسپانیایی ها چنگ بر پای تخت آزتک ها یازیدند. کورتز حتی پیش از آن که هفته ای از ورودش به شهر بگذرد به پرسشتگاه هوئیتزیلوپوشتلی بی حرمتی کرد. بت بزرگ اجدادی واژگون گشت و بر محراب پرستشگاه که هنوز از خون قربانیان انسانی، که خدایان آزتک ها به آن علاقه مند بودند، رنگین بود، صلیب عیسوی، که در دیده ی سرخ پوستان نشانه ی کوئیتزالکواتل بود برافراشته شد. تشنگی زر حد و اندازه ای ندارد و هرگز فرو نمی نشیند. کورتز در بی حرمتی به مقدسات آزتک ها پیش تر هم رفت. سربازان او شمشیر به دست به کاخ شاه آزتک ها ریختند و موکتزوما را اسیر کردند. شاه زادگان و از آن جمله «کاکاما » ی پرشور و کوئیتلاهواک رام نشدنی نیز اسیر اسپانیایی ها شدند. تنها کوائوهتموک را اسیر نکردند زیرا او را بسیار جوان پنداشته بودند. کوائوهتموک به تلاتلوکو (14) رفت و نخستین هسته ی مقاومت را در آنجا پدید آورد. روزی، در غیبت کورتز، معاونش «پدرو دو الوارادو» (15) در نتیجه ی ترس و آز فرمان داد همه ی جنگ آوران نجیب زاده ی آزتک را، که سرگرم رقصی مذهبی بودند، به قتل برسانند. چون خبر این کشتار به شهر رسید مردم سر به شورش برداشتند. لیکن اسپانیایی ها موکتزوما را که اسیر کرده بودند از زندان بیرون آوردند و به او دستور دادند که مردم را به آرامش و فرمان برداری بخواند. شورشیان نیز با این که در دل از دستور او خشنود نبودند به فرمانش گردن نهادند و دست از شورش و عصیان کشیدند و پراکنده شدند، لیکن کوائوهتموک که پنهان می زیست نومید نشد و برای رهایی کشور خویش از هیچ کوششی فرو نگذاشت. پس از چند روز کورتز با نیروی کمکی بازگشت و شهر را در محاصره یافت. اسپانیایی ها به قرارگاه های خود پناه برده بودند و جرئت بیرون آمدن نداشتند. کورتز بسیار خشمگین شد و آلوارادو را به سبب خشونت و ستمگری بی فایده اش سخت مورد سرزنش قرار داد. چگونه اسپانیایی ها و متحدانشان در شهری که به ضدشان برخاسته بود می توانستند بازمانند. بهتر این بود که با مردم تماس گیرند و به مذاکره بپردازند. کورتز جرئت نکرد موکتزوما را آزاد کند و سرانجام پس از شور و مذاکره بهتر آن دانستند که کوئیتلاهواک را که نجیب ترین شاه زادگان اسیر بود، به نزد مردمان بفرستند. کوئیتلاهواک قول داد که پس از آزاد شدن پیش فرمانده هان جنگی آزتک برود و پیشنهاد صلح کورتز را به آنان ابلاغ کند. شورای ریش سفیدان که در پرستشگاهی تشکیل یافته بود، فرستاده ی کورتز را پذیرفت. روحانی بزرگ روی به کوئیتلاهواک کرد و گفت: ای شاه زاده ی شریف، آیا از سرور ما موکتزوما پیغامی برای ما آورده ای؟ کوئیتلاهواک به لحنی خشک پاسخ داد: موکتزوما مرد نیست، زن است. بازیچه ی دست اسپانیایی ها است. من برای گزاردن پیغام او به نزد شما نیامده ام، بلکه آمده ام به شما بگویم که وقت آن رسیده است که به پا خیزیم و به پیکار پردازیم و کشور خود را آزاد کنیم. حاضران مجلس به شنیدن این سخن تکانی سخت خوردند و در دل درستی و راستی سخن کوئیتلاهواک را تأیید کردند، لیکن سنن باستانی و اصول مذهبی آنان اجازه ی شنیدن چنین سخن کفرآمیزی را به آنان نمی داد. راهب بزرگ که از خشم برافروخته بود دست خود را بالا برد تا گوینده ی این سخن را تکفیر کند، لیکن ناگهان از انتهای تالار صدایی آرام و قاطع و سرد برخاست و او را از این کار بازداشت: کوئیتلاهواک راست می گوید. شاهان خدا هستند، لیکن موکتزوما دیگر شاه نیست، زیرا او حتی نتوانسته است رفتاری مردانه داشته باشد. این صدا از کوائوهتموک بود. همه ی دیده ها به سوی او برگشت. او سخن از سر گرفت و با صلابت تمام چنین گفت: ما دیگر شاه نداریم. لیکن خدایانی داریم که از ما قربانی می خواهند. باید فردا دل هایی از دشمنانمان گرم گرم از سینه شان بیرون کشیده شود و بر محراب هوئیتزیلوپوشتلی بیفتد و پر پر بزند. کوئیتلاهواک گفت: فرصت مناسبی به دستمان افتاده است. اسپانیایی ها وحشت زده اند. هرگاه بی درنگ بر آنان بتازیم پیروز خواهیم شد. یکی از جنگ آوران پرسید: اگر شاه و سروری نداشته باشیم چه کسی در میدان پیکار سالار و فرمان دهمان خواهد بود؟ کوائوهتموک در جواب او گفت: کوئیتلاهواک شایسته ترین کس برای رهبری ماست. نخست پیکار کنیم و دشمن را از پای درآوریم، بعد در فرصتی مناسب شاهی تازه برای خود برگزینیم. روحانی بزرگ منظور او را دریافت و در سکوت و آرامش محض نشان قدرت عالی را به کوئیتلاهواک تفویض کرد. آن گاه نوای طبل بزرگ در پرسشتگاه هوئیتزیلوپوشتلی طنین افکند و به زودی شهر بزرگ پر از همهمه و سر و صدای جنگ آوران گشت که جنگ افزار برمی گرفتند و به مراکز تجمع خود می شتافتند. در اندک مدتی پادگان اسپانیایی ها محاصره شد. کوائوهتموک در نخستین صف پیکارجویان به حمله پرداخت. اسپانیایی ها این بار نیز موکتزوما را از زندان بیرون آوردند. او از فراز ایوانی بلند بر آن کوشید که با مردم سخن بگوید و مردم را به آرامش و ترک شورش بخواند، لیکن این بار کوائوهتموک به تحقیر او بانگ برآورد و گفت: مردم گوش به حرف های این زن مدهید. ما از او فرمان نخواهیم برد زیرا او دیگر شاه ما نیست. پس از گفتن این سخن تیری در کمان نهاد و به سوی شاه معزول نشانه رفت. جنگی طولانی و خونین در کوچه های شهر درگرفت. اسپانیایی ها در محاصره افتاده دلیرانه ایستادگی کردند و حتی به حمله ی متقابل پرداختند. بامداد سه توپ که پیاپی آتش و آهن می بارید از نبردگاه بیرون کشیده شد و در همه جا آتش و مرگ بارید. پرستشگاه ها سوخت، کاخ ها فرو ریخت و جنگ آوران ارزنده و دلیر تنوک تیتلان صدصد بر خاک هلاک افتادند، با این همه کوائوهتموک دست از کوشش برنداشت، رده های پراکنده ی جنگ آوران را دوباره آراست و به پیکار ادامه داد. اسپانیایی ها و متحد آنان، تلاکسالتک ها با دادن کشته های بسیار به پادگان خود باز پس نشستند. روزی خبر رسید که موکتزومای بی چاره که ملت او را از خود رانده بود و زندانبانانش وجودش را بیهوده یافته و به حال خود رهایش کرده بودند به طور اسرارآمیزی در زندان درگذشته است. چند روزی جنگ و کشتار قطع شد زیرا شورای ریش سفیدان می خواست کوئیتلاهواک را بر تخت سروری بنشاند. کوائوهتموک نیز به سرداری سپاه برگزیده شد. کشور آزتک ها دوباره فرمان روایی آزاده پیدا کرد. اقوامی که پیش از آن دست یگانگی و همکاری به اسپانیایی ها داده بودند بر آن کوشیدند که خیانت خود را جبران کنند. کورتز که با مشتی از جنگ آوران اسپانیایی در نقطه ای که صد فرسنگ از نیروهای کمکی فاصله داشت گیر کرده بود، دریافت که هرگاه با عملی تهورآمیز حلقه ی محاصره ی نیروهای کوائوهتموک را که دم به دم تنگ تر می شد، نشکند، به زودی خود و مردانش از میان خواهند رفت. موسم باران فرا رسیده بود و شب ها ابرهای تیره آسمان را می پوشانید و هوا را تاریک می کرد. هنوز یکی از جاده ها که شهر را به ساحل دریاچه می پیوست در دست اسپانیایی ها بود. آنان می بایست از این جاده استفاده کنند. شب سی ام ژوئن سال 1520، سپاه اسپانیایی زیر بارانی ریز از پادگان خود بیرون آمد. تلاکسکالتک ها که پلی چوبی با خود حمل می کردند تا بریدگی جاده را پر کنند، در پیشاپیش سپاه حرکت می کردند. سربازان اسپانیایی با پشت هایی دو تا شده در زیر بارهای سنگینی از زر که در هفت ماه اشغال شهر تاراج کرده بودند، در پی آنان گام برمی داشتند. زن سرخ پوستی در تاریکی صدای آنان را شنید و فریاد برآورد و آزتک ها را از گریختن اسپانیایی ها آگاه ساخت. به فریاد او طبل ها بر فراز هرم بزرگ به نوا درآمد و جنگ آوران کوائوهتموک از هر سو خود را به روی فراریان انداختند. اسپانیایی ها گنج هایی را که از غارت مردمان اندوخته بودند، در آب گل آلود ترعه ها و مرداب ها انداختند تا جان خود را برهانند و به ضربه های کشنده ی دشمن ناپیدا کورکورانه جواب دادند. چون بامداد برآمد کورتز در پای درختی، در کنار دریاچه ای در غم شکست و ناکامی خود می گریست. او قسمت اعظم سپاه خود را به بهای فداکاری های بزرگ رهانیده بود، لیکن شایسته ترین و کارآمدترین یاران خود و غنایم پیروزی ها و شهر بلند و سرفراز تنوک تیتلان را از دست داده بود. در همین هنگام، کوائوهتموک در شهر تنوک تیتلان بر فراز هرم بزرگ رفته بود و دیده به خورشید، که تازه برآمده و بر شهری که آزادی خود را بازیافته بود نور می افشاند، دوخته بود. در زیر پای او روی پله های غول آسای پرسشتگاه نیز صف های اسیران به طرف قربانگاه بالا کشیده می شد. *** سپاه کوائوهتموک از سربازانی بسیار جوان تشکیل یافته بود، زیرا بسیاری از جنگ آوران کارآزموده و دلیر او در سال پیش در میدان های جنگ از پای درآمده بودند. سربازان جوان آزمودگی و توانایی لازم را برای به دست آوردن پیروزی نهایی نداشتند. کورتز پنهان شد و در چند هفته توانست متحدان خود را به همکاری و یاری بخواند و با ساحل دریا ارتباط برقرار کند و چون فصل باران به پایان رسید دوباره به کرانه های دریاچه بازگشت. در پایان سال 1520 میلادی شهر مکزیکو دوباره در محاصره ی اسپانیایی ها افتاد و پایان عمرش نزدیک شد. اسپانیایی ها این بار سلاحی خطرناک تر و هراس انگیزتر از توپ ها و تفنگ های خود به شهر آوردند و آن بیماری بود. دلیری و شجاعت در برابر بیماری های ناشناخته بی فایده است. در میان محاصره شدگان که در نتیجه ی گرسنگی و کوشش طاقت فرسا بسیار ناتوان شده بودند، ناگهان بیماری آبله شیوع یافت. کوئیتلاهواک از نخستین قربانیان آبله بود. شبی کوائوهتموک، با معاونانش در قرارگاه خود، تلاتلولکو (16) سرگرم کار بود که خبر دادند هیئتی از نمایندگان شورای ریش سفیدان پیش او آمده است. این هیئت را دوست پیر او، تتلپانکوئیتزین (17) سرپرستی می کرد. او به کوائوهتموک چنین گفت: سرور من، تو آخرین بازمانده ی دودمان شاهان ما هستی. ما برآنیم که تو را به عنوان سرور مردمان به جای کوئیتلاهواک بر تخت بنشانیم. کوائوهتموک زیر لب گفت: آیا من شایسته ی چنین مقامی هستم؟ - تو شایسته ترین کسان برای این مقامی. همه ی مردم دلیری و سخت کوشی و خردمندی تو را می ستایند و بزرگت می دارند. دشمنان ما به دیدن دو ردیف پر که تو بر سر می زنی و آنها را از پدرت آهوئیتزوتل به ارث برده ای از ترس بر خود می لرزند. - آیا شما در من آن شایستگی را می بینید که به پیروزی ره نمونتان گردم؟ روحانی کهن سال و خمیده قامتی پیش آمد و گفت: کوائوهتموک، آن کس که تو را نام عقاب تیزپر داد من بودم. اکنون نیک دریافته ام که چرا خدایان چنین نامی را به من الهام کردند. شاید تو آخرین شاه آزتک ها باشی، از این روی باید بزرگ ترین شاه ما باشی. ما وظیفه ای سنگین و دشوار و هراسناک بر عهده ی تو می گذاریم زیرا تنها در تو توانایی و شایستگی این مهم را می بینم! خدایان تو را از گاه زادنت برای انجام دادن این وظیفه ی خطیر برگزیده اند. کوائوهتموک دمی به اندیشه فرو رفت و سپس سر برداشت و گفت: پیش نهاد شما را می پذیرم. طبل ها را بنوازید تا مردم در این جا گرد آیند. همه ی حاضران بر زمین افتادند و خاک پای فرمان روای تازه را بوسیدند. پس از چند دقیقه کوائوهتموک از ایوان کاخ شاهی با مردم بدین گونه سخن می گفت: ای مردان و زنان پیکارجوی آزتک. من نه چون خدایی بلکه مانند آدمی زادی با شما سخن می گویم. من نیز چون همه ی انسان ها، چون همه ی شما ناتوانی ها و سستی هایی دارم. دشمن واقعی ما این سستی ها و ناتوانی هاست. غرور و سنگ دلی و نادانی ما را به این روز انداخته است. من اکنون نمی دانم که خدایان ما را شایسته ی پیروزی خواهند دانست یا نه، لیکن بسی برتر و والاتر از پیروزی خود ما، پیروزی دیگری است که آن پیروزی میهن ماست. ملت هایی که در آناهواک نشیمن دارند، مدت های مدیدی با هم جنگیده و یک دیگر را کشتار کرده اند. از فردا باید نمایندگان و سفیرانی از پیش ما به نزد اقوامی که پیش تر دست نشانده و فرمان بر ما بوده اند بروند و به آنان بگویند که هرگاه برای مبارزه با دشمن مشترک با ما متحد شوند ما آنان را برادران برابر و همسان خود خواهیم شناخت و از پرداختن باج و خراج معافشان خواهیم داشت. تا رسیدن پاسخ آنان هر یک از شما باید به محل خود برگردد و رفتاری شرافتمندانه داشته باشد. اگر در میان شما کسانی هستند که از مرگ می ترسند می توانند بروند و برای اسپانیایی ها زمین شخم بزنند. از شما می خواهم هرگاه من نیز سستی و ناتوانی نشان بدهم در کشتنم درنگ مکنید. هوئیتزیلوپوشتلی، تنها دلیران را شایسته ی زندگی می داند و بس. اکنون دیگر شرف و بزرگی دودمان و یا خدایی من نباید مورد توجه قرار گیرد. لیکن بسیار دیر شده بود. فرستادگان کوائوهتموک پیش از آن که از زمین هایی که در دست اسپانیایی ها بود، بگذرند، یا به دست دشمن افتادند و یا به وسیله ی کسانی که پیش آنان فرستاده شده بودند، کشته شدند. کورتز راه های آذوقه ی شهر را بسته بود و دو قایق توپ دار همیشه در دریاچه در حرکت بود. پیکار خونین تر و سخت تر از پیش ادامه داشت. اکنون دیگر جنگ جویان تنوک تیتلان آموخته بودند که چون اسپانیایی ها بجنگند. لیکن دلیری آنان و هوش و زیرکی کوائوهتموک در برابر گلوله های توپ به چه درد می خورد؟ سرانجام کورتز در جزیره پیاده شد. کاخ شاهی را اشغال کرد و آن را آتش زد، سپس به تلاتلولکو روی آورد و قرارگاه کوائوهتموک را ویران ساخت. او پس از هر حمله ای پیش نهاد سازش و آشتی می داد، لیکن هربار کوائوهتموک رام نشدنی هدیه های شاهانه ای به او می فرستاد و تکرار می کرد: پیکار ادامه دارد. کسانی از مردم شهر که به تیر دشمن کشته نشده بودند در معرض بیماری های همه گیر و نابودی قرار داشتند. کودکان و زنان هربار خواستند از این دوزخ بگریزند از طرف محاصره کنندگان با سنگ دلی و وحشیگری بسیار پس رانده شدند. دیری برنیامد که برای کوائوهتموک و هم رزمان وفادار او جز مشتی خاک باقی نماند، ساکنان شهر مکزیکو را به تدریج بیماری تحلیل می برد، لیکن کوائوهتموک حاضر نمی شد دست از پیکار بشوید. در شامگاه سی و یکم ماه اوت، در آن دم که خورشید پس از رگباری سخت آخرین پرتو خود را بر زمین می فرستاد، مردان یکی از قایق های توپ دار اسپانیایی زورق زرینی را دیدند که از میان نیزارها بیرون آمد و چون به صد ارشی قایق توپ دار رسید، جنگ آور جوانی که کلاه خودی آراسته به پرهای رخشان بر سر نهاده بود برخاست و چنین گفت: من کوائوهتموک فرمان روای تنوک تیتلان و کشور آزتک ها هستم. مرا به نزد سردارتان ببرید. چون کوائوهتموک دلیر در برابر کورتز قرار گرفت به خون سردی بسیار چشم در چشم او دوخت و گفت: سردار، من وظیفه ی خود را انجام دادم. دیگر پیکار سودی ندارد. از کشتار کسانی از ملت من که هنوز زنده اند چشم بپوش. آن گاه به چالاکی یکی از خنجرهای کورتز را از کمربندش بیرون کشید و آن را به دست او داد و گفت: مرا بکش. کورتز با لب خندی خسته خنجر را به کمر خود بست و گفت: نه، شاه زاده، بگو مردانت به اینجا بیایند. من با آنان شرافتمندانه رفتار خواهم کرد. تاج و تخت تو را نیز به خود تو واگذار می کنم زیرا تو نشان دادی که شایسته ی اورنگ شاهی هستی. *** صحنه دوباره تغییر می یابد. در تالاری تیره و تار که نوعی سرداب بزرگ است، دو مشعل که در دیوارها فرو شده است روشنایی ناتوان و دودآسایی می افشاند. مردانی با جامه و کلاه خود اسپانیایی به روی میزهایی بی قواره که سه مرد نیمه عریان را به آنها بسته اند، خم شده اند. کوائوهتموک را به میز وسطی بسته اند. معاون او تنتلیتل (18) به میز سمت چپ، و یار وفادارش تتلپانکوئیتزین به میز سمت راست بسته شده اند. یکی از اسپانیایی ها روی پر موی خود را به چهره ی کوائوهتموک نزدیک می کند و می گوید: زرهای موکتزوما کجاست؟ زندانی چشم در چشم او می دوزد و جوابی نمی دهد. - آتش را تیزتر کنید. پای زندانیان روی منقل پر از آتشی که در پای هر یک از میزها نهاده شده است آویخته است. ناگهان آتش زبانه می کشد و شعله های آن گوشت های عریان پاها را می لیسد. - زرهای موکتزوما کجاست؟ شکنجه و آزار اسیران آغاز می شود. اسپانیایی ها که در آن شب شوم که کورتز شکست خورده بود و به نومیدی می گریست، همه ی غنایم خود را از دست داده بودند می خواستند گنج های موکتزوما را که می پنداشتند از آنان پنهان کرده است، به دست آورند. شاید این گنج جز در مخیله ی آنان که گرفتار تب زر بودند، در جای دیگری وجود نداشت. لیکن هرگاه چنین گنجی وجود داشت تنها یک تن می توانست از جای آن اطلاع داشته باشد و او کوائوهتموک بود. اسپانیایی ها سرانجام با کوشش بسیار از کورتز اجازه گرفتند که از او بازجویی کنند. فضای سرداب را بوی هراس انگیز گوشت سوخته پر می کند. مردی آتش منقل ها را تیزتر می سازد. دیگری روغن در زخم ها می ریزد تا شکنجه را طولانی تر بکند. - گنج موکتزوما کجاست؟ عرق مرگ بر چهره ی شکنجه دیدگان می نشیند، لیکن ناله ای از میان لبان به هم فشرده ی آنان بیرون نمی آید. - گنج موکتزوما کجاست؟ تنتلیتل ناله ای می کند. دژخیم بی درنگ به روی او خم می شود. - زرهای موکتزوما کجاست؟ نفس تنتلیتل به تنگی می افتد. با زحمت بسیار سر به سوی سرور خود برمی گرداند و آهسته می گوید: سرور، سرور من، دیگر نمی توانم تحمل کنم. کوائوهتموک چشمان آرام خود را که پرتوی شگفت انگیز در آنها می درخشد بر او می دوزد و می گوید: مگر من روی برگ گل خوابیده ام. دژخیم تکرار می کند: رهای موکتزوما کجاست؟ تنتلیتل لبانش را گاز می گیرد، چشم در چشم کوائوهتموک می دوزد و بی آن که حرفی بزند می میرد. نوبت به دیگران می رسد. آتش در منقل جرق جرق می کند و شعله برمی کشد، ناگهان در سرداب باز می شود و یکی از فرمان دهان جنگی در آستانه ی آن ظاهر می شود. تا وسط تالار می آید و بانگ می زند. - دست نگه دارید. آیا شایسته است که با شاه کشوری چنین رفتاری بشود؟ به فرمان کورتز بی درنگ بند از دست و پای این مردان بگشایید و آنان را به سراهای خود ببرید و بر زخم هایشان مرهم بنهید. *** کوائوهتموک ناقص و ناتوان ماند، لیکن هرگز پشیمانی ننمود و کلمه ای به ندامت بر زبان نراند. کورتز با او با ادب و حتی با احترام رفتار می کرد و چون شهر مکزیکو اندک اندک به روی خرابه های تنوک تیتلان پدید آمد، سروری ملت آزتک را به وی باز گذاشت. کورتز می خواست بدین تدبیر از نفوذ و محبوبیتی که سرور مردمان در میان اقوام مختلف داشت استفاده کند و قطعات جدا شده ی امپراتوری موکتزوما را به هم بدوزد. کوائوهتموک در اندیشه های درونی خویش فرو می رفت و به آنچه در بیرون می گذشت توجه و اعتنایی نمی نمود. گاه که از فراز ایوانی بر دورنمای دریاچه، که روزی شهرهای آباد و بی نیاز گرداگردش را فراگرفته بودند و آناهواک چون مرواریدی در میانه ی آنها می درخشید، می نگریست، پرتوی زودگذر بر دیدگانش می درخشید، لیکن این نور به زودی ناپدید می شد و کوائوهتموک دوباره در رویاها و اندیشه های همیشگی خود فرو می رفت. هنگامی که کشیشان و مبلغان مسیحی می آمدند و آیین مسیح را که شباهت بسیار به کیش کوئتزالکواتل داشت به او تبلیغ می کردند، کوائوهتموک خاموش و آرام می نشست و سخنان آنان را می شنید. او در خاموشی و آرامش بسیار گذاشت تا غسل تعمیدش دادند. برای بار دوم او را نام گذاری کردند و نام کسی را به او دادند که مغلوبش کرده بود: دون فرناندو. سه سال بدین گونه سپری شد. کورتز بر سراسر فلات مرکزی مکزیک دست یافت. لیکن سرزمین های دور یوکاتان (19) هنوز در اعماق نفوذناپذیر جنگل بکر از دست برد اسپانیایی ها مصون مانده بود. آنجا سرزمین مایا (20) ها بود که پاکس بولون (21) امیر دست نشان ده ی پیشین موکتزوما بر آن فرمان می راند. در اواخر سال 1524 کورتز در پیشاپیش سپاهی که برای فرونشانیدن شورش یکی از سردارانش در گواتمالا (22) می رفت، به طرف یوکاتان تاخت. در راه با پاکس بولون تماس گرفت. کوائوهتموک و گروهی از نجیب زادگان آزتکی ملتزم رکاب کورتز بودند. کورتز در جنگل بکر فرو رفت. پیش روی در آن جنگل به کندی و دشواری بسیار انجام می گرفت. پاکس بولون از برابر کورتز می گریخت و بر آن می کوشید که اسپانیایی ها را با حیله و نیرنگ از سرزمین خود دور کند، لیکن کورتز نیز در تصمیم خود راسخ بود و هم چنان در تیرگی خفقان آور جنگل پیش می رفت. سرانجام دریافت که روز به روز نیروی اسپانیایی ها تحلیل می رود و سرخ پوستان امیدوارتر می گردند و در مبارزه بیشتر پای می فشارند. احساس کرد که در دام توطئه های گوناگون افتاده است و کاسیک ها (رؤسای قوم) به خیانت می گرایند. چنین می نمود که کوائوهتموک قدرت خود را بازیافته و به بازدید قسمت های مختلف امپراتوری خود بیرون آمده است. هر وقت چشم او به دشمن پیشین خود می افتاد همان ترس و هراسی که در شب شوم شکست در دل یافته بود، در خود احساس می کرد. سرانجام دو رویی پاکس بولون و تفتین نزدیکانش در او مؤثر افتاد. فرمان داد که کوائوهتموک و تتلپانکوئیتزین را بگیرند و بی آن که حرفی با آنان بزنند به اتهام خیانت به قتلشان برسانند. *** پرده ی آخرین صحنه بالا می رود. بامدادان در میدان دهکده ی توکساخا (23) دو طناب از دو شاخه ی درختی غول آسا آویخته می شود. کورتز در وسط میدان ایستاده است. پاکس بولون نیز در کنار اوست. جنگ آوران آزتکی و مایا در پس طبالان اسپانیایی که طبل هایشان را با صدایی خفه به نوا درآورده اند، ایستاده اند. کوائوهتموک و تتلپانکوئیتزین زنجیر به پا و خسته و فرسوده، همراه کشیشی مسیحی و دونامارینا، که اوراد مرگ را ترجمه می کند، پیش می آیند. در کنار طناب ها می ایستند. تتلپانکوئیتزین، در اینجا نیز، مانند سردابی که به چهار میخ کشیده شده بود چشم به سرور خود دوخته است. کوائوهتموک روی به کورتز می کند و به لحنی ملایم و محزون به او می گوید. - چرا مرا در آن دم که تسلیمت شدم نکشتی؟ خداوند در این مورد از تو بازخواست خواهد کرد. لحظه ای بعد حکم اجرا می شود. ناله ای خفیف از صفوف جنگ آوران، دوست و دشمن، برمی خیزد. اسپانیایی ها حالی دارند که گویی صاعقه بر سرشان فرود آمده است. پاکس بولون می گرید و کورتز سنگینی جنایت را بر وجدان خود احساس می کند. او که ناگهان پیر شده است به انبوه جمعیت که زیر بار غم از پای درآمده است می نگرد و شکست خود را در آینده ی دور می بیند. *** شهادت کوائوهتموک روح مبارزه و ایستادگی در برابر دشمن را به ملت مکزیک دمید. پینوشتها: 1. Antiles 2. Ahuitzotl 3. Tlilalcapatl 4. Cuauhtemoc 5. Calmécac 6. Moctzuma 7. Otomies 8. Telaxc‘lteques 9. Fernand Cortes 10. الدورادو (Eldorado) کشوری است خیالی که اورلانا (Orlana) معاون پیزار (Pizarre)، ماجراجوی اسپانیایی ادعا می کرد آن را کشف کرده است و در میان آمازون و اورنوک (Orenoque) قرار دارد و به قول او غرق در طلا بوده است. - م. 11. Cuitalhuac 12. Cacama 13. Dona Marina 14. Tlateloco 15. Pedro de Alvarado 16. Tlatelolco 17. Tetlepanquetzin 18. Tentlitl 19. Yucatan 20. Mayas 21. Pax Bolon 22. Guatemala 23. Tuxakha لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک ماگویی (1) آگاو بزرگی است با برگ هایی به شکل تیغه ی شمشیر که در سراسر کشور مکزیک، هم در سردسیر می روید و هم در گرم سیر، هم در دشت و هم در کوهستان و چون دانه های زرین بلال از صدها سال پیش مورد استفاده ی سرخ پوستان است. از رشته های ماگویی برای بافتن پارچه، از تیغ های آن برای ساختن جنگ افزار و از شیره اش برای فرونشانیدن تشنگی سود می جویند. شیره ی ماگویی را سپیده دمان می گیرند و در کدوقلیانی های بزرگ می ریزند. آن گاه شهدفروش مکزیکی این کدوها را بار خر خود می کند و این شهد را برای فروش به شهرها و دهکده ها می برد. پیش از آغاز روز، آواز او سر و صداهای به خواب رفته را در کوچه ها برمی انگیزد. شربت ماگویی روز اول سبک و به رنگ عین الشمس و بسیار خوش مزه است، نزدیکی های شامگاهان می جوشد و کف می کند. فردای آن روز تخمیر می شود و به صورت پولک (2)، که نوعی شراب میوه ی نیروبخش است، درمی آید. پولک در روز سوم غلیظ می شود و رنگ سبز مایل به آبی پیدا می کند و مزه ی آن چون درد شراب تلخ می شود. پولک که در میکده های محقر محله های پایین شهر فروخته می شود، مستی سنگینی می آورد. می گویند این شهد را مدت ها پیش دختری از قوم تولتک پیدا کرده است. این کشف در شهر تولان پای تخت تولتک ها، اندکی پیش از آن که کوئتزالکواتل را هوئه مان، پیشوای بزرگ مذهبی، از شهر براند، روی داده است. در آن زمان، دهقانی با زن خود در حومه ی تولان زندگی می کرد. این دهقان دختری داشت بسیار زیبا و هوشمند به نام کسوشیتل (3) یعنی گل. کسوشیتل پانزده سال داشت. بامدادی کسوشیتل در نزدیکی های خانه ی پدری گردش می کرد. ناگاه چشمش به پروانه ی زیبایی افتاد که از روی گلی به روی گلی دیگر می نشست. دختر هوس گرفتن پروانه را کرد. لیکن پروانه از چنگ او گریخت. دخترک که چون پروانگان سبک بال و چالاک بود، در میان کشت زارها در پی او دوید، لیکن نتوانست او را بگیرد. گفتی پروانه دخترک را دست انداخته بود و ریش خندش می کرد. سرانجام نیز رفت و روی یک گل غول آسای ماگویی نشست. گل ماگویی که ده تا بیست سانتی متر طول دارد تا شکفته شود، چون تاجی زرین بر تارک ساقه ای راست و لغزان که چندین متر بلندی دارد، قرار می گیرد. کسوشیتل بیهوده بر نوک پاهای خود ایستاد و دستش را به سوی پروانه دراز کرد، پروانه دور از دسترس او بود. آن گاه دخترک با بی باکی بسیار پاهای ظریف خود را بر کف برگ های ماگویی نهاد و از میان تیغ هایی که نوک خود را برای فرو کردن به تن او آماده کرده بود به بالا خزید و اندک اندک به انتهای شاخه رسید. پروانه تقریباً در دسترس او بود. کسوشیتل روسری خود را گشود و خواست آن را چون دامی برای گرفتن پروانه به کار برد. پروانه پرید. کسوشیتل که می خواست او را در هوا بگیرد نگاه نکرد پایش را کجا می گذارد. پایش لغزید و افتاد و ضمن افتادن یکی از برگ های بزرگ ماگویی را شکست. گل ناله برآورد که: ای کسوشیتل، چرا مرا شکستی؟ در آن زمان ها حیوان ها و گیاه ها اغلب با مردمان حرف می زدند، از این روی کسوشیتل که بر زمین نشسته و هنوز از گیجی سقوط بیرون نیامده بود، از شنیدن ناله ی ماگویی چندان حیرت نکرد و در پاسخ او گفت: ماگویی زیبا مرا ببخش. دانسته این کار را نکردم. - می دانم که دانسته این کار را نکردی وگرنه با تیغ هایم تو را می کشتم. - شاید بتوانم زخم تو را ببندم. - نه کسوشیتل، گذشته گذشته است. اما از خدمتی که می خواستی درباره ام بکنی و زخمم را ببندی از تو سپاس گزارم و این پاک دلی تو را پاداش خوبی می دهم. بیا اندکی از شیره ای که از شکاف برگ من بیرون می ریزد بنوش. کسوشیتل لبانش را به شکاف برگ نزدیک کرد. شیره ی ماگویی دهان او را با خنکی زندگی بخشی پر ساخت. هنوز دخترک نخستین دهن از شیره ی ماگویی را فرو نداده بود که گل ماگویی ناپدید شد و جای خود را به زنی جوان و زیبا که تنه اش را از دل گیاه بیرون آورده بود، داد. زن به کسوشیتل گفت: مترس کسوشیتل! من مایاهوئل (4) مادینه خدای، ماگویی هستم. این بریدگی را در شست دست من می بینی؟ تو سبب بریده شدن شست من شده ای. ما ماگویی ها برای این زاده شده ایم که خون خود را نثار مردمان کنیم، از این روی من از تو دلگیر و آزرده نیستم. اما اکنون تو راز ما را کشف کرده ای باید آن را به همه ی مردمان فاش کنی! آیا سفارش مرا می پذیری و آن را انجام می دهی؟ بدان که از این کار پشیمان نخواهی شد. - ای مایاهوئل، من فرمان تو را انجام می دهم! - امشب چون پدر و مادرت به خواب بروند، برخیز و یکی از بلندترین و تیزترین چاقوهای پدرت را بردار و به دورترین کشت زارها برو. در آنجا با دقت بسیار گیاهانی را که هنوز گل نکرده اند برگزین و برگ های ده دوازده ماگویی را از بیخ ببر به طوری که بتوانی لگنی را در دل گیاه قرار بدهی. سپس به خانه ات برگرد و بخواب. اندکی پیش از دمیدن سپیده ی بامدادی دوباره از خواب بیدار شو و با نی سوراخ شده ای، شیره ای را که شب در لگن جمع شده است، در کدوقلیانی هایی که قبلاً تمیز و پاکیزه شان کرده باشی بریز. پس از انجام دادن این کار بهترین جامه هایت را بپوش و از پدرت خواهش کن که تو را به پیش شاه ببرد. چون به حضور شاه برسی، کدوقلیانی های پر از شیره را پیش کشش کن و به او بگو که شهد برایش برده ای. خوب کسوشیتل به خدایت می سپارم. تو دیگر مرا نخواهی دید، من وظیفه ی خود را انجام دادم و هدیه ای را که آماده کرده بودم به مردمان بخشیدم. اکنون بر مردمان است که از آن استفاده ی شایسته بکنند. مایاهوئل ناپدید شد. اکنون در برابر کسوشیتل جز ماگویی بزرگ که تاج زرینش را در برابر نسیم تکان می داد، چیزی نبود، لیکن هنوز هم مزه ی شیره ی معجزه آسای ماگویی در دهان دختر باقی بود. دخترک اندیشناک به خانه بازگشت و شب آنچه را که مادینه خدا سفارشش کرده بود مو به مو انجام داد. چون روز شد، کسوشیتل هوئی پیل (5) قلاب دوزی شده ی خود را بر تن کرد و سرش را با تاجی از گل های کشتزاران آراست و پیش پدر رفت و به او گفت: پدر مرا به نزد شاه ببر. - تو را پیش شاه ببرم؟ دختر مگر دیوانه شده ای. با شاه چه کار داری؟ چه می خواهی به او بگویی؟ - می خواهم این کدوقلیانی ها را که پر از شهد است به او تقدیم کنم. - شهد؟ این شهد را از کجا آورده ای؟ آیا آن را از کندوی زنبوران جمع کرده ای؟ - پدر، خواهش می کنم چند قطره از این شهد بخور تا بفهمی که چرا باید من آن را به شاه هدیه کنم. پدر پس از اندکی تردید و درنگ - زیرا می ترسید که شیره زهرآگین باشد - چند جرعه از آن شیره را نوشید و در دم فریاد برآورد: دخترم، راست می گویی. بی گمان این شهد از دنیای خاکی ما نیست. بگو ببینم این را از کجا پیدا کرده ای؟ - پدر، در کشتزارمان پیدایش کردم. آن گاه آنچه را که روز پیش بر او گذشته بود به شرح به پدر باز گفت. پدر پس از شنیدن سرگذشت دختر خود سرش را تکان داد و گفت: خوب برخیز پیش شاه برویم. در آن زمان پادشاه تولان، تکپانکالتزین (6) نام داشت. او شاهی خردمند و بسیار مهربان بود. همه ی افراد ملت حتی بی نواترین آنان را به خوش رویی به حضور می پذیرفت. او در تالار بزرگ کاخ خود می نشست و بارعام می داد. هوئه مان پیر، رایزن بزرگ شاهان تولتک هم، پس از رفتن کوئتزالکواتل همیشه در کنار او بود. تکپانکالتزین از دختر پرسید: دختر زیبا چه خواهشی از ما داری؟ - سرور من، اجازه فرمایید شهدی را که در کشتزار پدرم جمع کرده و در این کدوقلیانی ریخته ام به پیشگاهتان تقدیم کنم. - شهد، کلمه ی فریبنده و جالبی است. ای زنبور کوچک که شیره ی گل گرد می آوری، خیلی دلم می خواهد که از شیره ی تو بنوشم. هوئه مان بانگ برآورد: قربان، درنگ کنید. دست نگه دارید؛ شاید این شیره زهری باشد و یکی از دشمنان و بدخواهانتان آن را به دست این دختر داده و پیش شما فرستاده است. - زهر؟ هوئه مان تو دیگر پیر شده ای و درست نمی بینی. چگونه ممکن است که دختری بدین زیبایی زهر به کسی بدهد؟ زود پیاله ای را به من بدهید. تکپانکالتزین پیاله ای از آن نوشابه نوشید و سپس پیاله ی دیگر و آن گاه پیاله ی دیگری سرکشید و چون کدوقلیانی خالی شد فریاد زد: به خدایان سوگند که من از دختری که می تواند نوشابه ای چنین گوارا و نیروبخش آماده کند، جدا نمی شوم. رفیق حاضری دخترت زن من بشود؟ او به راستی شایستگی همسری شاه را دارد. هوئه مان پای پیش نهاد و گفت: قربان، شما نمی توانید بدین ترتیب ازدواج کنید. اقلاً به من فرصت بدهید که در این مورد با ستارگان و کتاب بزرگ خود تئو - آموکستلی (7) رأی بزنم. این مقدمات لازمه ی چنین ازدواجی است. - بسیار خوب، ستارگان را ببین، کتاب بزرگ خود را بخوان. با هر کس که دلت می خواهد مشورت کن. اما نتیجه ی این کارها را پس از پایان یافتن جشن عروسی بیا و به من بگو. تو چه بخواهی و چه نخواهی، من امروز با این دختر زناشویی می کنم. کسوشیتل بدین گونه شه بانوی تولان گشت. چون چند روزی گذشت هوئه مان پیش شاه رفت و گفت: سرور من، گذشته را باز نتوان گردانید، لیکن بدان که نتیجه ی این زناشویی پسری خواهد شد که شهر تولان را به ویرانی خواهد کشانید. او زلفانی چون افسر گل ماگویی بر سر خواهد داشت. سال بعد کسوشیتل پسری آورد. زلف های او چون افسر گل ماگویی بود. لیکن نوزاد چنان زیبا بود که تکپانکالتزین به هیچ روی پیش گویی پیشوای بزرگ مذهبی را باور نکرد. او کودک را مکونتزین (8) نام داد و معنای این واژه پسر ماگویی است. مکونتزین با سرعتی شگفت انگیز رشد کرد. در دو سالگی چندان قد برافراشته بود که سرش به شانه ی پدرش می رسید. در پنج سالگی چون جنگ آوری کارآزموده می توانست شمشیر بزند و تیراندازی بکند. در هشت سالگی مردی تمام عیار شده بود. امیران و سرداران تولان به اغوای هوئه مان زناشویی شاه خود را با روستایی دختری ساده نپذیرفتند و مکونتزین را حرام زاده خواندند و بارها بر آن کوشیدند که او را از میان بردارند، لیکن هر بار ناچار شدند که در برابر دلیری و نیروی کودک بازپس نشینند و پس از دو و یا سه توطئه، که برایشان بسیار گران تمام شد، از اندیشه ی کشتن او درگذشتند و با خود اندیشیدند که تکپانکالتزین پیر می شود و پس از برگزیدن شاهی تازه از میان بردن کسوشیتل و پسرش دشوار نخواهد بود. مردم مکونتزین را دوست داشتند. به دو سبب: نخست این که او خوبی های بسیار داشت. دوم این که مادر او شیره ی سحرآمیز را به آنان بخشیده بود، شیره ای که تشنگی را فرو می نشاند و نیرو می داد. زندگی مردمان عادی پس از رفتن کوئتزالکواتل بسیار بد و سخت شده بود. روزی تکپانکالتزین طبق سنن باستانی تولتک ها ناچار شد تاج و تخت پادشاهی را ترک گوید و آن را به دیگری بسپارد. او مکونتزین را به جانشینی خود برگزید. لیکن شاهان تولتک از طرف مردم برگزیده می شدند و سلطنت در میان آنان موروثی نبود. گذشته از مکونتزین سه شاه زاده ی دیگر نیز از خاندان سلطنت نامزد پادشاهی بودند. آنان از طرف هوئه مان پشتیبانی می شدند و همه ی ناراضیان را دور خود گرد آورده بودند و با شرح اصل و تبار مشکوک مکونتزین می خواستند مردم را از او روی گردان کنند. دیری برنیامد که ملت به دو گروه مخالف تقسیم شد و مردمان با یک دیگر به دشمنی و کینه جویی برخاستند. سرانجام مکونتزین با نام توپیلتزین بر تخت نشست. هوئه مان پس از آن که مکونتزین به شاهی انتخاب شد به مردم چنین گفت: آنچه باید بشود شده است و گذشته است. در تئوآموکستلی نوشته شده است که ما باید چنین شاهی داشته باشیم. پس باید او را شاه خود بدانیم و آزمایش هایی را که در انتظار ماست با بردباری و دلیری از سر بگذرانیم. لیکن مدعیان ناکام پند او را نپذیرفتند و هواداران خود را به شورش و آشوب برانگیختند و آتش جنگ خانگی را برافروختند. آن گاه توپیلتزین نشان داد که با زمانی که مکونتزین نامیده می شد فرق بسیار دارد. او که پیش از این با همه ی نیرومندی و توانایی و دلیری شگرف خود هرگز تندی و سخت گیری ننموده و از جنگ و پیکار دوری گزیده و اغلب خود را شرم رو و ترسو نشان داده بود، با شورشیان و مخالفان خود بسیار سخت گرفت و با آنان مبارزه ای بی امان آغاز کرد و به زندگی کسانی که سر به مخالفت او برداشته بودند کوچک ترین ارزشی ننهاد. بناهای زیبا و باشکوه تولان یکی پس از دیگری دست خوش آتش شد و سوخت و فرو ریخت و با خاک یکسان شد و روزی که پیکار با پیروزی توپیلتزین به پایان رسید، در کوچه های شهر کشته ها چندان روی هم انباشته بود که برداشتن و به خاک سپردن آنها مدتی دراز به طول انجامید و در نتیجه ی بیماری همه گیر طاعون دامن گیر مردم شهر شد و بیش از نیمی از ساکنان شهر را از پای درآورد. پیش گویی هوئه مان به حقیقت پیوست. کسانی از مردم شهر که از چنگ بیماری گریخته بودند، در ویرانه های شهر با شیره ی تخمیر شده ی ماگویی خود را مست می کردند و با مستی سنگین پولک دردها و غم های بزرگ خود را فراموش می کردند. توپیلتزین با پدر خود تکپانکالتزین و مادرش کسوشیتل به کاخ خود پناه برده بود. عطش جنگ و پیکارش فرو نشسته بود لیکن هنوز تشنه ی خون بود و به کوچک ترین بهانه و دست آویزی کسانی را که به نیرو و یا شایستگی و یا شجاعتشان رشگ می برد می گرفت و با شکنجه و عذابی سهمناک به قتلشان می رسانید. توپیلتزین در سی سالگی چندان هوس بازی و گناه کرده بود که مردی شصت ساله می نمود. دیگر در سراسر کشور کسی نبود که نفرینش نکند و مرگش را نخواهد، لیکن مرگ از او دوری می گزید. سلطنت خونین او بیش از پنجاه سال به طول انجامید. هوئه مان، آن پیشوای دینی بزرگ خاموش و هراس انگیز، ناظر انجام گرفتن سرنوشت بود و کاری نمی کرد. فرمان روای سنگ دل ستمکار نه تنها به شکنجه و آزار مردمان می پرداخت بلکه به خدایان نیز جسارت می ورزید. محراب تزکالیپوکا را آلوده کرد و هرم بزرگ او را ویران ساخت و آن گاه خود را خدا خواند و مردم را بر آن داشت که به پرستش و ستایشش برخیزند و برایش انسان ها قربان کنند. با این کار او پای از گلیم خود فراتر نهاد. خدایان نمی توانستند آن را ببینند و تحمل کنند. برق بر کاخش زد و آن را سوخت و خاکستر کرد. زمین لرزید و آخرین ساختمان های شهر تولان را ویران ساخت. سیلاب ها از کوه ها سرازیر شد و در راه خود هرچه یافت جارو کرد و برد. سپس گردباد و طوفانی توفنده از کوه ها فرود آمد و هرچه از شهر بازمانده بود به چهار سوی افق پراکنده ساخت. توپیلتزین و خویشانش از این بلاها گریختند، لیکن بازماندگان قوم تولتک چون بی سلاح و ناتوانش یافتند، بر او شوریدند و قصد جانش کردند. توپیلتزین با پدر و مادرش از چنگ آنان گریخت. آن گاه گروهی از جنگ آوران به رهبری هوئه مان سر در پی آنان نهادند. سه فراری که تعقیب کنندگانشان فاصله ی بسیار اندکی با آنان داشتند به کنار رودخانه ی پهناوری رسیدند. ماهی گیری در ساحل رود و کنار زورقش نشسته بود و تورهای ماهی گیری خود را تعمیر می کرد. توپیلتزین با گرزی که در دست داشت مرد بدبخت را کشت و زورقش را غصب کرد و خود و پدر و مادرش در آن نشستند و به آب زدند. در میانه ی رود زورق سبک زیر بار سنگین تن سه زورق نشین در آب فرو رفت. توپیلتزین برای رهایی جان خود بازوری پدر و مادرش را گرفت و آنان را به آب خروشان رود انداخت. چنین بود پایان زندگی شاه پاک دل و مهربان و همسرش کسوشیتل که شیره ی ماگویی را کشف کرد. توپیلتزین پس از رسیدن به ساحل مقابل به کوهستان زد و به غاری پناه برد. اندکی بعد تعقیب کنندگانش نیز به داخل غار رسیدند، هوئه مان گفت: آتش برافروزید و دود آن را به غار بفرستید. او اگر نخواهد از دود خفه شود ناچار است از غار بیرون آید. فرمان هوئه مان را بی درنگ کار بستند و دهانه ی غار در اندک زمانی در پس تلی از چوب ها و برگ های خشک پنهان شد. هوئه مان آتش به هیمه زد. دوده ی انبوه و خفه کننده برخاست، دمی در آسمان چرخید و سپس جمع شد و پایین آمد و به شکل زنی جوان درآمد. جنگ آوران در برابر او زانو زدند، زیرا دریافتند که وی مادینه خدا، مایاهوئل بود. مایاهوئل به آنان گفت: ای بازماندگان تیره روز قوم بزرگ، دست نگه دارید. من از شما می خواهم که به خاطر مکونتزین خردسال از توپیلتزین سال خورده درگذرید و رهایش کنید تا راه خود در پیش گیرد و برود. او هزاران سال در جهان سرگردان خواهد شد و هر کس با او رو به رو شود بدبخت و بی چاره خواهد گشت. اما او باید طبیعت و خاصیت شیره ی ماگویی را به همه بیاموزد که در دوران کوتاه کودکیش شاداب و زیبا و شادی بخش است، به زودی می رسد و سرشار از حرارت و فعالیت می گردد، لیکن زود پیر می شود و پیری طولانی ننگین و گناه آلودی دارد. ای تولتک های دلیر، از این آب آتش زا دوری گزینید. بگذارید توپیلتزین بار سرنوشت را تا پایان بر دوش خود بکشد. شبح ناپدید شد. دود فرو خوابید. جنگ آوران خاموش و آرام صفوف خود را گشودند. توپیلتزین در آستانه ی غار پیدا شد. افتان و خیزان گامی چند برداشت و با دیدگانی در خون نشسته به رعایای پیشینش نگریست، سپس قاه قاه خنده ای دیوانه وار سر داد و با گام هایی نامطمئن از کوه پایین رفت و به زودی از دیده ها پنهان شد، لیکن خنده ی شومش از تخته سنگی به تخته سنگ دیگر منعکس می شد. پینوشتها: 1. Maguey 2. Pulque 3. Xochitl 4. Mayahuel 5. huipil- بلوز نیم تنه ی قلاب دوزی شده ی زنان سرخ پوست. 6. Tecpancaltzin 7. Teoamoxtli 8. Mecontzin لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک در میان قبیله هایی که به هنگام کوچیدن تولتکی ها عقب مانده بودند، هفت قبیله بودند که همیشه دور از دیگران می زیستند و آزتک (1) نام داشتند. آنان به جنوب نرفتند. نخست در کشور «هفت غار» نشیمن گرفتند و سپس در نقطه ای از دشت های شمالی شهری بنا نهادند و آن را آزتلان (2) نام دادند. آزتک ها مردمی دلیر و سخت کوش بودند، لیکن هنوز در وحشیگری به سر می بردند. اندرز کوئتزالکواتل در آنان اثر نکرد. آنان هوئیتزیلوپوشتلی (3)، خدای خون و آتش را که چون برادر خود تزکالیپوکا قربانی کردن مردمان را دوست می داشت، می پرستیدند. در سال 1160 میلادی (تقریباً 540 هجری شمسی) در شهر آزتلان پادشاهی نیرومند به نام تکپاتزین (4) سلطنت می کرد و هوئیتزیتزون (5)، خردمند، روحانی بزرگ و راهب هوئیتزیلوپوشتلی، بود. روزی تکپاتزین و هوئیتزیتزون با هم در دشت گردش می کردند. ناگهان چشمشان به چیزی افتاد که تا آن روز هرگز مانندش را ندیده بودند. آن چیز یک درخت بود. در دشت های شمالی که خاکی نابارور دارد درختی نمی روید و جز کاکتوس و آگاو در آنها به چشم نمی خورد، از این روی تکپاتزین و هوئیتزیتزون به دیده ی حیرت و تحسین بر شاخه های نیرومند و تنه ی گره دار و برگ های سبز آن درخت نگریستند. هنوز از این حیرت بیرون نیامده بودند که دیدند چیز دیگری نیز که تا آن روز ندیده بودند، پیدا شد و بر درخت نشست و آن پرنده ای بود. مرغ پس از آراستن پرهای خود بال هایش را به هم کوفت و سه جست کوچک زد و بنای آواز خواندن نهاد: تیهویی، تیهویی، تیهویی. تیهویی در زبان آزتکی به معنای «از اینجا برویم» است. تکپاتزین و هوئیتزیتزون چون این آواز را شنیدند سخت در اندیشه شدند. شاه پس از بازگشت به پای تخت از پیشوای روحانی پرسید: هوئیتزیتزون، به نظر تو آن موجود عجیب چه می خواست بگوید؟ - قربان من چنین می پندارم که او به ما می گفت از اینجا برویم. - من هم چنین می پندارم. - سرور من، باید این را نیز به اطلاع شما برسانم که چندین شب است که خدای خود، هوئیتزیلوپوشتلی، را به خواب می بینم. او جنوب را به من نشان می دهد. - شگفتا، من نیز می خواستم از خوابی که دیده ام با تو سخن بگویم. چند شب پیاپی خواب می بینم که ملت خود را به سوی جنوب رهبری می کنم. فردای آن روز شاه و پیشوای دینی آزتک ها به کنار درخت بازگشتند. مرغ هم چنان بر شاخه ای از آن درخت نشسته بود و چون از دور چشمش بر آن دو افتاد به پیش بازشان پرید و برفراز سرشان چرخیدن گرفت و با صدایی نافذ فریاد برآورد: تیهویی، تیهویی، تیهویی. و سپس چون تیری که از کمان رها شود به سوی جنوب پرید و ناپدید شد. پس از چند روز آزتک ها از شهر آزتلان بیرون آمدند و روی به سوی جنوب نهادند. هنگامی که هفت قبیله ی آزتکی به حرکت درآمدند، خدایشان هوئیتزیلوپوشتلی ظاهر گشت و به آنان گفت: من سه چیز را در اختیار راهب خود می نهم: دسته ای پر، کمانی با ترکشی پر از تیر، توری برای ماهی گیری. دسته ی پر نشان دلیری است و به یاد شما خواهد آورد که ملتی جنگ جو هستید. کمان و تیرها شما را شکست ناپذیر خواهد ساخت. تور ماهی گیری وثیقه ی قولی است که من به شما می دهم: شما امپراتوری خود را از آب باید بگیرید، هم چنان که ماهی گیر ماهی را از آب می گیرد. خدا پس از گفتن این سخن ناپدید شد و بر جای او بتی شگفت انگیز و آراسته به گوهرهای گران بها پدید آمد. آزتک ها آن را بر تخت روانی، که از نی های به هم بافته ساخته بودند، نهادند و چهار مرد آن را برداشتند و در پیشاپیش ستون های کوچندگان قرار گرفتند. روزی (آنان نه سال بود که از شهر آزتلان بیرون آمده بودند و پیش می رفتند) دو تن از فرمان دهان که به شکار رفته بودند، عقاب بزرگی را دیدند که بر انجیری هندی، که نوعی از کاکتوس است که برگ های بسیار پهن دارد و در مکزیک آن را نوپال (6) می نامند نشست. یکی از جنگ آوران کمانش را بزه کرد و تیری به سوی او انداخت، لیکن چون تیر بر قلب عقاب نشست، عقاب به صورت زنی زیبا و خوش اندام درآمد و به آنان گفت: من مادینه خدای کوئیلازتلی (7) هستم. مرا هوئیتزیلوپوشتلی برای راه نمایی شما فرستاده است. عقاب و نوپال را به خاطر بسپارید، زیرا این دو شما را به سرزمین موعود ره نمون خواهند شد. مادینه خدا پس از گفتن این سخن دوباره به صورت عقاب درآمد و بر ماری که در دشت می دوید حمله برد و پشت او را شکست و به منقارش گرفت و بر آسمانش برد. شش سال دیگر نیز گذشت. روزی پیش آهنگان هفت قبیله که پیشاپیش کاروان در دشت می رفتند، در سر راه خود دو کیسه یافتند. در یکی از کیسه ها چند قطعه چوب و در دیگری گوهری گران بها بود. آنان که از پیدا کردن آن کیسه ها سخت در شگفت افتاده بودند، آنها را برداشتند و به نزد هوئیتزیتزون بردند. راهب افراد قبیله را به یک جا گرد آورد و به آنان گفت: این کیسه ها را هوئیتزیلوپوشتلی برای آزمایش ما فرستاده است. شما باید یکی از این ها را برگزینید: یا قطعات چوب و یا گوهر گران بها را. سپس به شما می گویم که چه سرنوشتی خواهید داشت. ناگفته پیداست که بسیاری از قبیله ها گوهر گران بها را برگزیدند. پس هوئیتزیتزون روی به آنان نمود و گفت: انتخاب بدی کردید. شما شایستگی آن را ندارید که به سرزمین موعود راه نمایی شوید. راه خود را در پیش گیرید و هر جا که می خواهید بروید. من تنها کسانی را رهبری خواهم کرد که چیز به راستی گران بها را برگزیدند. آن گاه دو قطعه چوب را به هم مالید و از آنها آتشی برجهانید. گروهی اندک، از پیروان وفادار و روشن بین هوئیتزیتزون که در کنار او باز مانده بودند، به رهبری او به راه خود ادامه دادند و پس از مدتی به شهر تولان، پای تخت قدیمی «تولتک ها» رسیدند. نه سال در آن شهر ماندند و سپس دوباره روی به راه نهادند و به آناهواک رسیدند. هوئیتزیلوپوشتلی در دره ای خشک و بی آب و گیاه دوباره پدیدار شد و به آنان گفت: هم اکنون تصویر جایی را که روزی میهن شما خواهد شد نشانتان می دهم. ناگهان در برابر چشمان حیرت زده ی آزتک ها در قعر دره دریاچه ای پدید آمد که در میانه ی آن جزیره ی کوچکی پوشیده از نیزارها و بیشه های خوش بو قرار داشت، بر بلندترین نقطه ی جزیره نوپالی زیبا قد برافراشته بود. سنجاب ها در دامنه ی تپه ها جست و خیز می کردند و در میان آب گروه های بی شماری از ماهیان رنگارنگ شنا می کردند و روی آسمان را هزاران پرنده ی رنگارنگ پوشانیده بودند. خدا گفت: نیک بر این چشم انداز زیبا و دل گشا بنگرید و لذّت برید. فردا چون سپیده بدمد باید روی در راهی سخت و ناهموار بگذارید. آنچه در اینجا می بینید به فرزندان و فرزندانِ فرزندان شما تعلق دارد نه به خود شما. چنین است اراده ی من. لیکن جنگ آوری درشت خوی و خشن که از دیدن جست و خیز سنجاب ها در میان بوته زارها چشمانش درخشیدن گرفته بود، نیزه اش را به خشم بر زمین کوفت و گفت: نه، من از اینجا خوشم می آید. فرزندان و نوادگان من هرچه می خواهند بکنند، من در اینجا می مانم. ده ها جنگ آور دیگر نیز با او هم آواز شدند و گفتند: ما هم در اینجا می مانیم. هوئیتزیلوپوشتلی به آنان گفت: از این کارتان پشیمان خواهید شد. و آن گاه از دیده ی آنان ناپدید گشت. چون فردا شد و خورشید برآمد، همه چیز ناپدید شده بود. عاصیان و نافرمان ها نیز در کنار آتش مرده ی خود بی جان بر زمین افتاده بودند. سینه شان شکافته و دلشان بیرون کشیده شده بود. هوئیتزیتزون در رأس بازماندگان قبیله ها که چند صد تن بیش نبودند قرار گرفت. آنان مردمانی بسیار سخت کوش و پرخاش جو بودند. از دره ای به دره ای دیگر می رفتند و در راه پشت سر خود خطی از خون و آتش باز می گذاشتند. سرانجام در پای کوه ایکستاسیهواتل (8) و پوپوکاتپتل (9) به دره ای سرسبز و خوش آب و هوا رسیدند که مرکز جهان بود. آنان سرزمین موعود را، که هوئیتزیلوپوشتلی تصویرش را نشان داده بود، بازشناختند. دریاچه ای زیبا و آرام در برابر آنان گسترده بود که در وسط آن جزیره ای سبز و خرم قرار داشت. لیکن دریغ که بسیار دیر و پس از دیگران به آنجا رسیده بودند. اقوامی نیرومند، چون امواج دریا یکی پس از دیگری به آن دره سرازیر شده و در کرانه های دریاچه شهرهایی بزرگ و آباد بنا کرده بودند. از آن جمله قبیله های: آزکاپوتزالکو (10) تکسکوکو (11) و تلاتلوکو (12). آزتک هایی که گوهر گران بها را برگزیده بودند در شهر اخیر نشیمن داشتند. شماره ی کسانی که تازه به آن محل رسیده بودند بسیار کم بود و از هنرها و پیشه هایی که دیگر اقوام در آنها مهارت داشتند آگاه نبودند. اقوام دیگر از ترس خشونت و درشت خویی و وحشیگری آنان حاضر نشدند آنان را به شهر خود راه بدهند. آنان به هر طرف روی نمودند دور رانده شدند. روزی شاه کولهوا (13) بر آن شد که برای گشودن و به چنگ اوردن شهر کسوشیمیلکو (14) با آنان متحد شود، لیکن چون از دلیری و وحشگیری آنان می ترسید نگذاشت آنان جز چوب دستی جنگ افزار دیگری بردارند. پس از پایان جنگ چون آزتک ها حتی یک تن را نیز به اسارت نگرفته بودند، شاه کولهواها آنان را به باد ریش خند گرفت. سردار آزتک ها روی به او کرد و گفت: شاها به سر اسیران خود خوب نگاه کن. می بینی که همه ی آنان یک گوش کم دارند. این گوش ها را ما بریده ایم. آن گاه ده کیسه ی بزرگ پر از گوش های بریده به پیش پای شاه انداخت. شاه که از این رفتار متحدان خود سخت در هراس افتاده بود به آنان فرمان داد تا هرچه زودتر قلمرو او را ترک گویند. او برای آنان زمینی بی آب و گیاه و پر از ماران زهری و عنکبوت های بزرگ بخشید. آزتک ها بی آن که اعتراضی بکنند فرمان شاه را گردن نهادند و در آن سرزمین خشک و بی آب و علف سکونت گزیدند. پس از مدتی شاه کولهواها یکی از نزدیکان خود را به اقامتگاه آزتک ها فرستاد تا بداند همسایگانش چه می کنند. پیک شاه بازگشت و خبر آورد که آزتک ها با کار و کوشش سخت همه ی جانوران زیان بخش را از میان برده اند و آن زمین ناهموار و شوم را بارور و سبز و خرم گردانیده و در آن محصولات مفیدی به عمل آورده اند و نوبر آنها را به سرور خود شاه کولهوا فرستاده اند و از او درخواسته اند که به نشانه ی دوستی و یگانگی بیشتر دخترش را به آنان بدهد تا وی را به مادینه ی خدایی خود برگزینند و همسر خدای خود هوئیتزیلوپوشتلی گردانند. شاه کولهواها که از سخت کوشی و پرکاری این قوم در شگفت شده بود این خواهش را پذیرفت و دختر زیبای پانزده ساله اش را پیش آزتک ها فرستاد. روزی که بنا بود مراسم عروسی خدا انجام شود، شاه همراه همه ی بزرگان کشور و درباریان خود با شکوه و حشمت بسیار به اقامتگاه آزتک ها رفت. از همه جا بوی خوش کندر می آمد و نوای طبل های چوبی آزتک ها به گوش می رسید. بر محراب هوئیتزیلوپوشتلی هدیه ای جز کاردی از عقیق سیاه ننهاده بودند. عروس جوان که با تاج های گل و زیورهای سیمین آراسته شده بود، همراه پدر خویش و پیشوای دینی آزتک ها، در میان هلهله ی شادی کولهواها آرام آرام از پله های پرستشگاه بالا رفت. چون به محراب رسید، پیشوای دینی آزتک ها به یک چشم به هم زدن کارد سنگی را برگرفت و آن را تا دسته در سینه ی دخترک فرو کرد. شاه لحظه ای از وحشت و هراس بر جای خود خشکید و بخوردان را که به دست داشت بر زمین انداخت. آزتک ها به همراهان او حمله کردند و جنگی خونین درگرفت. شاه با گرزی گران که به دست داشت سر راهب بزرگ آزتک ها را شکست و سپس خود را به یارانش رسانید و در مبارزه شرکت جست. جنگی سخت و خونین درگرفت. سرانجام آزتک ها از چنگ کولهواها گریختند و ناچار شدند آن سرزمین را ترک گویند. دوباره آواره و سرگردان شدند. گاه در کرانه های دریاچه، در میان نیزارهای انبوه و نفوذناپذیر و گاه بر دامنه های پرشیب و برهنه ی کوهساران بی آب و گیاه نشیمن می گرفتند؛ لیکن چون می دانستند که سرزمین موعودشان همان جاست از آن حوالی دور نمی شدند. سال ها گذشت. نسل هایی پس از نسل ها آمدند و رفتند. تکپاتزین و هوئیتزیتزون مدت ها بود که روی در نقاب خاک کشیده بودند. اندکی پیش از درگرفتن جنگ های صد ساله در اروپا آزتک ها پیشوایی دینی به نام تنوک (15) و سرداری توانا و هراس انگیز به نام مکزتلی (16) داشتند. بامدادی تنوک و مکزتلی چون تکپاتزین و هوئیتزیتزون برای گردش بیرون آمدند و در نزدیکی های چادرهای محقر آزتک ها بنای قدم زدن نهادند. مکزتلی به تنوک گفتند: بیا قایقی را سوار شویم و به دیدن جزیره ی کوچکی که در میانه ی دریاچه است برویم. تنوک پاسخ داد: این جزیره به آزکاپوتزالکو (17) شاه تعلق دارد، لیکن گمان نمی کنم که او ارزشی برای آن قایل شود وانگهی ما در آنجا کاری نخواهیم کرد. آن دو بر قایقی کوچک که با خالی کردن تنه ی درختی ساخته شده بود نشستند و آن را در میان مه بامدادی بر آب های دریاچه لغزانیدند. نخستین چیزی که آن دو مرد پس از فرود آمدن در آن جزیره دیدند نوپال بزرگی بود که بر تخته سنگی درست در میان جزیره سر برافراشته بود و خورشید با نخستین پرتو خود شاخه های آن را نوازش می کرد. ناگهان عقابی غول آسا پدیدار شد و از بالای سر آنان خود را به روی ماری که در خارستانی پنهان شده بود، انداخت و او را جا به جا کشت و سپس به منقار گرفت و برخاست و بر فراز نوپال نشست و بال و پر خود را در پرتو خورشید که تازه برآمده بود گسترد. مکزتلی سجده برد و زیر لب گفت: نشانه. تنوک گفت: راست می گویی. تکاپوها و جست و جوهای ما در اینجا به پایان می رسد. امپراتوری ما در اینجا بنیان نهاده خواهد شد و من اکنون به معنای سخن هوئیتزیلوپوشتلی که گفت: شما باید امپراتوری خود را چون ماهی گیری که شکارش را از آب می گیرد، از آب بگیرید، پی بردم. فردای آن روز سفیرانی از جانب آزتک ها به دربار آزکاپوتزالکو شاه رفتند و از او درخواستند که آزتک ها را اجازه دهد تا در جزیره نشیمن گیرند. آزکاپوتزالکو شاه خواهش آنان را به آسانی برآورد. اقوامی که در دره های سرسبز کنار دریاچه زندگی می کردند چون خبر یافتند که آزتک های هراس انگیز بر آن شده اند که بروند و روی مشتی خاک که در میان دریاچه افتاده است خانه کنند، بسیار شادمان شدند؛ زیرا گمان می بردند که آن قوم در مدتی اندک در آن جزیره ی کوچک از گرسنگی خواهد مرد. آزتک ها پس از رفتن به جزیره نخست پرستشگاهی برای هوئیتزیلوپوشتلی بنا کردند و آن را با قربانی کردن اسیری که در جنگی از کولهواها گرفته بودند گشودند و سپس در خاموشی و تیرگی فرو رفتند و خبری از آنان و کارهایشان به اقوام ساکن کرانه های دریاچه نرسید. پس از مدتی ماهی گیران تکسکوکو شایع کردند که جزیره گسترش یافته و بزرگ تر شده است. مردم نخست آنان را ریش خند کردند لیکن دیری برنیامد که به راست بودن این خبر پی بردند. قطعه زمین کوچکی که در میانه ی دریاچه قرار داشت به سرزمینی سبز و خرم تبدیل شده بود و روز به روز گسترش می یافت. از شهرهای اطراف دریاچه کسانی را برای اکتشاف فرستادند. اینان با خبری شگفت انگیز بازگشتند: ساکنان جزیره حصیرهایی بافته و بر آب انداخته و روی آنها را خاک ریخته و بر آن خاک سبزی کاشته بودند. شهر تازه ی آزتک ها که چون عنکبوتی تارهای خود را به هر طرف می گسترد و بزرگ تر می شد به یاد بنیان گذارانش به دو نام خوانده می شد؛ تنوک تیتلان (18) و مکزیکو (19). ساکنان هنرمند و توانگر و سخت کوش آن، سرزمین خود را روز به روز بارورتر و آبادتر می کردند. بازرگانانش به جاهای دور می رفتند و کالای خود را به فروش می رسانیدند و غلات مورد احتیاج جزیره را می خریدند و با خود می آوردند و نیز اطلاعات سودمند نظامی و سیاسی از هم سایگان به دست می آوردند. آزتک ها بیش از همه به صنایع جنگی دل بستگی داشتند. جوانان برومند و پرشور آزتک هسته ی مرکزی سپاه بزرگی را تشکیل دادند و به زودی دلیری و توانایی آنان در همه جای آناهواک زبان زد خاص و عام شد. امیران شهرهای همسایه چون توانا و نیرومند شدن آزتک ها را دیدند بر آن شدند که دست به کار شوند و آزتک ها را گوش مالی سخت بدهند، لیکن بسیار دیر شده بود. تزوزوموک (20)، شاه آزکاپوتزالکو کوشش بسیار کرد که جلو پیش رفت اقوام آزتک را که روز به روز بر تعدادشان می افزود و جزیره برایشان تنگ می شد، بگیرد. لیکن کوشش های وی نیز بیهوده بود؛ زیرا شهر آزتک ها به طور بی رحمانه ای گسترش می یافت و جاده های سنگی از جزیره به کرانه ی دریاچه کشیده می شد و شهرهای اطراف را یکی پس از دیگری در خود فرو می برد. سرانجام کار به جایی کشید که حتی تکزکوکوی نیرومند نیز به ناچار با آنان متحد شد. هنوز قرنی به پایان نرسیده بود که تنوک تیتلان پای تخت آناهواک شد و آزتک ها که پس از اقوام دیگر به آن سرزمین آمده بودند و وحشیانی بی هنر و مورد تحقیر اقوام دیگر بودند، سرور یکی از بزرگ ترین امپراتوری های جهان شدند. عقاب و مار مظهر کشور مکزیک گشت و هنوز هم بر نشان ملی این کشور که در وسط درفش سبز و سفید و سرخ قرار دارد، دیده می شود. پینوشتها: 1. Azteque 2. Aztlan 3. Huitzilopchtli 4. Tecpatzin 5. Huitzitzon 6. Nopals 7. Quilaztli 8. Ixtacihuatl 9. popocatepetl 10. Azcapotzalko 11. Texcoco 12. Telatelco 13. Culhua 14. Xochimilco 15. Tenoch 16. Mextli 17. Azcapotzalco 18. Tenochtitlan 19. Mexico 20. Tezozomoc لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک پس از آفرینش جهان کنونی، مردمان هزاران سال در استپ های شمال سرگردان بودند و در نادانی و وحشیگری به سر می بردند. جامه از پوست جانوران بر تن می کردند و هنر نوشتن و خواندن و راز آتش افروختن را نمی دانستند. زندگی آنان دورنمایی جز قلمرو تزکالیپوکا و مرزهای تیره و تار آن نداشت. با این همه آتشی کوچک در دل آنان زبانه می کشید، آتشی که چنان که دیدیم از خونی که خدایان بر استخوان هایشان ریخته بودند افروخته شده بود. آوایی از دوردورها، از جنوب می آمد و آنان را به سوی خود می خواند. سده های پیاپی خاندان های مختلف از شمال به راه افتادند و آهسته و آرام به جنوب سرازیر شدند. مایا (1) های سپیدپوست نخستین مردمانی بودند که پای در راه جنوب نهادند. در آن زمان مردمان هنوز با تبر سنگی به گاوان وحشی حمله می بردند. پس از رفتن آنان دیگر خاندان ها و قبایل نیز به حرکت درآمدند و به سوی جنوب روی نهادند، لیکن به کندی بسیار پیش می رفتند، زیرا در هر جا که به چراگاه و یا شکارگاهی می رسیدند شادمانه درنگ می کردند و مدتی در آنجا می ماندند و در هر جا که برای زندگی مناسب می پنداشتند شهری بنیاد می نهادند و چند نسل در آن به سر می بردند. سپس دوباره آوای مرموز به گوششان می رسید و آنان را به جنوب می خواند. قبیله از جا کنده می شد و شهر در یک روز به نیرویی جادویی خالی می گشت و ستون های بلندی از مردمان در پهنه ی دشت به سوی جنوب به حرکت درمی آمد. مایاها پس از چندین قرن ره نوردی از زمین های مرتفع آناهواک (2) که در قلب مکزیک قرار دارد گذشتند و وارد جنگل انبوه و در هم استوایی شدند و در جنوب آنجا سرزمین اسرارآمیز و گود یوکاتان (3) را اشغال کردند. در پس آنان امواج دیگر انسانی فراز آمد. تقریباً در روزهایی که در آن سوی اقیانوس رموس (4) و رومولوس (5) شهر روم را بنا می نهادند، تولتک (6) ها در آمریکا حکومت می کردند. آنان مردمانی بلند بالا بودند، بینی هایشان چون منقار شاهین برگشته و نگاهشان نافذ بود. ره نوردانی خستگی ناپذیر بودند و در دشت در شکارافکنی مانند نداشتند. پس از گذشتن از مرز شب به سرزمینی درآمدند که خاکی سرخ داشت و شهر بزرگ و نیرومند هوئه هوئت لاپلان (7) را در آن بنیاد نهادند. چون مردمانی سخت کوش و پیکارجوی بودند، به زودی دامنه ی امپراتوری خود را گسترش دادند. تزکالیپوکای سخت گیر و ستمگر مهم ترین خدای آنان بود و آنان بیشتر برای او آدمی قربان می کردند. هزار سال گذشت. روزی هوئه مان (8) پیر، راهب بزرگ تزکالیپوکا، مردمان را فراخواند و به آنان چنین گفت: ای قوم تولتک، مدتی است دراز که ما از تکاپو بازمانده ایم. خدایان فرمان خود را به وسیله ی من به شما ابلاغ می کنند. آنان به شما فرمان می دهند که ما همه به سوی سرزمین دوردست آناهواک که مرکز جهان است و باد خدایی بر ستیغ کوه های پر برف آن می وزد، روی بنهیم. در آنجا قومی ناتوان به سر می برد که از فنون جنگ چیزی نمی داند. ما به آسانی بر آنان چیره می شویم و سینه ی آنان را می شکافیم و دل گرمشان را بیرون می آوریم و بر محراب تزکالیپوکا می نهیم. باید پگاه فردا همه ی خانواده ها به نوای تبیره های جنگی در کنار باروی شهر گرد آیند و روی به سوی سرنوشت تازه ی خود بنهند. بسیاری از سران قوم گفتند: ای هوئه مان، ما در اینجا زندگی راحت و خرّمی داریم و از نعمت های فراوان و آسایش بسیار برخورداریم، می توانیم در آرامش و آسایش زمین های خود را بکاریم و از هنرهای مسالمت آمیزی که در مدت سی نسل زندگی در اینجا فراگرفته ایم بهره مند شویم. چرا مانند نیاکان بیابان گرد خود سر به کوه و بیابان بگذاریم و خود را آماج سختی ها و ناراحتی ها و بدبختی های بیابان گردی سازیم؟ هوئه مان به پاسخ چنین گفت: دم فرو بندید و دهان به کفر گفتن مگشایید. جهان را برای راحت و آسایش مردمان نیافریده اند بلکه مردمان را برای خدمت و بندگی خدایان آفریده اند. این فرمان تزکالیپوکا است و باید انجام گیرد. کدام یک از شما دل و یارای انجام دادن این فرمان را دارد؟ شالکاتزین (9) که جوانی پرشور بود بانگ برآورد: من. تلاکامیشتزین (10) توانا و پر مکر و فن نیز گفت: من. همه می دانستند که چرا آن دو سرور آمادگی خود را به انجام دادن فرمان هوئه مان اعلام می کنند. آنان هر دو جوانانی جاه طلب بودند و بارها بر آن کوشیده بودند که قدرت و حکومت را در هوئه هوئت لاپلان به چنگ آورند، لیکن از کوشش های خود طرفی نبسته بودند. بی گمان اکنون این امید به دلشان راه یافته بود که در سرزمینی که هوئه مان به آنجا رهبریشان می کند سروری را برای خود مسلم می دارند و امپراتوری بزرگی بنیان می نهند. دو قبیله که سرور آنان به خلاف دیگر سروران می خواستند فرمان هوئه مان را به کار بندند روی به راه نهادند. در آخرین فرصت تیره های دیگری نیز به آنان پیوستند چندان که شماره ی کوچندگان به چهل هزار تن رسید. تولتک ها به جنوب سرازیر شدند. هوئه مان تا صد سال آنان را از پیروزیی به پیروزی دیگر رهنمون می شد. در آن زمان که آخرین پادشاهان ساسانی بر کشور ایران حکومت می کردند تولتک ها در سرزمین اوتومی (11) ها به نقطه ای رسیدند که از آنجا رودهایی که از کوهساران مکزیک سرچشمه می گیرند به سوی اقیانوس اطلس سرازیر می شوند. پس از چند سال آنان به مامنهی (12) که یکی از شهرهای اوتومی ها بود تاختند و بر آن دست یافتند و ساکنانش را کشتار کردند و شهر تولان (13) را بر ویرانه های آن بنیان نهادند. شهر تولان که با دیوارهای سپید و غرور بسیار در دل کوهستان، سربرافراشته بود، از سرچشمه ی شط پانوکو (14) چندان دور نبود. روزی دو جنگ جو، دو جنگ جوی تولانی که در این رودخانه پایین می رفتند با چیزی شگفت انگیز رو به رو شدند. آن دو تا مصب شط پانوکو رفتند و در یکی از آب گیرهای کنار دریا، کایمانی (15) را به دام انداختند و خواستند پوستش را بکنند که ناگهان آوازی سحرآمیز به گوششان رسید، آوازی نیرومند و دل پذیر، چون آوای دوردست امواجی که بر کرانه های زرین می خورد. کلکی وهم انگیز که از مارانی درهم پیچیده ساخته شده بود، آهسته و آرام در رودخانه پیش می آمد و به سوی آنان می خزید. در جلو کلک چهار مرد ایستاده بودند و آواز می خواندند. جامه هایی سپید بر تن داشتند و درفشی سپید برافراشته بودند. در پس آنان زیر سایه بانی از پرهای رنگارنگ پیرمردی فربه بر تختی نشسته بود. چهره اش چون سپیده دم پریده رنگ بود و چون خورشید بامدادی به روی ریش بلند خاکسترگونش پرتو می بارید. ستاره ی سحری بر بالای سر او می درخشید. شکارافکنان به دیدن این نشانه دریافتند که او کوئتزالکواتل است. کلک بی آن که تکانی بخورد به خشکی نشست. خدا از روی آن بر زمین فرود آمد و روی به آن دو مرد که در برابرش بر خاک افتاده بودند نمود و گفت: فرزندان من، گاه آن رسیده است که من آنچه را که باید بدانید به شما بیاموزم. مرا به شهر پرافتخار تولان راه نمایی کنید، زیرا من آن را به پای تختی زمینی خود برگزیده ام. در تولان همه ی مردمان در سر راه کوئتزالکواتل گرد آمدند و از خدا و همراهانش پیش باز کردند و در برابر او پیشانی بر خاک نهادند. خدای با فر و شکوه و آرام نگاهی مهرآمیز بر پرستندگان خود انداخت و از کوچه های شهر گذشت و به سوی هرمی که هوئه مان در آن به انتظارش ایستاده بود رفت. روحانی پیر در برابر خدا به خاک افتاد، لیکن دیده ی کوئتزالکواتل بر قربانگاه که با خون قربانیان رنگین شده بود دوخته شد. ابرو در هم کشید و پرسید: این چیست؟ - خداوندگارا، این خون اسیرانی است که به شادمانی افتخار آمدن تو به اینجا قربانی کرده ایم. - ای پیر، تو می پنداری که من از ریخته شدن خون مردمان خشنود می شوم؟ مگر نمی دانی که من خون را برای زیستن آنان بخشیده ام. از این پس نباید خون کسی ریخته شود، دیگر نباید انسانی قربان شود. - پروردگارا، فرمانت را به جان می پذیریم و به جا می آوریم. از این پس تنها در راه برادرت تزکالیپوکای نیرومند مردمان را قربان خواهیم کرد. - ای پیر، آنچه می گویم بشنو و به خاطر بسپار. از این پس نه برای تزکالیپوکا باید قربانی کنید و نه برای دیگر خدایان. آن گاه روی به مردم نمود و گفت: همه ی شما که در اینجا گرد آمده اید گوش به من دارید. من برای این به زمین فرود آمده ام که شما را پاک دلی و مهر آموزم نه ستمکاری و سنگ دلی. قانون من قانون خوش بختی است و این نشانه ی قانون و آیین من است. خدا با حرکتی سریع چوب دستی خود را شکست و دو قطعه چوب را روی هم نهاد و آن را به صورت صلیبی درآورد و صلیب را بر فراز سر خود گرفت و گفت: چهار انتهای این دو قطعه چوب نشانه ی چهار دنیای پیش از دنیای شماست: دنیای شرق، دنیای غرب، دنیای جنوب، دنیای شمال. دنیای شما در مرکز، در قلب صلیب جای دارد. این آخرین آزمایش مردمان است. دوران شما که با ریخته شدن خون خدایان در راه زیستن مردمان آغاز شده است دورانی زرین تواند بود، به شرطی که مردمان با پرهیزگاری و فضیلت خود را شایسته ی چنین دورانی نشان دهند. مردمانی که در آنجا گرد آمده بودند خاموشی گزیدند و سر فرود آوردند. تنها هوئه مان چهره ای گرفته و اندوهگین داشت و پس از دمی چند به پرستشگاه تزکالیپوکا رفت و از دیده ی مردمان ناپدید شد. از آن پس کوئتزالکواتل خدای شهر تولان شد. در همه جا کاخ ها و سراهای باشکوه برافراشت و آنها را با دانه های زمرد تزیین کرد. دیوار همه ی این کاخ ها از سیم ناب و سقف آنها از صدف بود و در پرتو خورشید با زیبایی بسیار می درخشید. زندگی تولتک ها دگرگون شد. کوئتزالکواتل به آنان که شکارافکنانی نیرومند بودند و زندگی خود را با شکار اداره می کردند و جز به ناچار دست به کشت و کار نمی زدند و زراعتشان بسیار ابتدایی بود و محصول اندکی به دست می آوردند، ساختن و به کار بردن گاوآهن و آبیاری کشتزارها را آموخت. او شاهانه ترین و خدایی ترین ارمغان ها را برای آنان آورد، یعنی ذرت زرین خوشه را که ملکه ی گیاهان است به آنان بخشید. به آنان آموخت که چگونه از فلزات سود جویند و چگونه پنبه و شاه دانه را بریسند و پارچه ببافند. در سایه ی تعالیم او، سرخ پوستان به جای کاردهایی که از سنگ چخماق می ساختند، شمشیرهای برّان و رخشان ساختند و به جای این که تن خود را با پوست جانوران بپوشانند از پارچه های بافته شده جامه ساختند و آن را با حاشیه دوزی های زیبا آراستند. مردان جامه های سپید گشاد و فراخ آستین و زنان هوئی پیل (16) های رنگارنگ پوشیدند. آنان با پنبه های سرخ و سبز و آبی و سپید که در پنبه زارها می رویید پارچه می بافتند و احتیاجی نداشتند که پارچه را پس از بافتن رنگ آمیزی کنند. پیش از بازگشت کوئتزالکواتل، تولتک ها تقویم نداشتند و سال را به فصل ها تقسیم نکرده بودند و شمارش روزها را نمی دانستند. او به آنان تقویم ارمغان آورد و این تقویم که در آن هر سال به هیجده ماه تقسیم شده است چنان خوب و کامل بود که همه ی اقوام سرخ پوست تا آمدن اسپانیایی ها آن را به کار می بردند. کوئتزالکواتل به مردمان آموخت که از بدی و گناه دوری گزینند، هم دیگر را دوست بدارند، فروتن باشند و از گناهان خود توبه کنند. هیچ گاه خلق و خوی مردمان چنان خوب و ملایم و بهروزی آنان چنان بزرگ نبوده است که در آن زمان بود. بدبختانه هوئه مان در تاریکی در کمین نشسته بود. او توهینی را که کوئتزالکواتل در نخستین روز دیدارش به او کرده بود از یاد نبرده و کینه ای بزرگ به او پیدا کرده بود. هوئه مان هر شامگاه به پرستشگاه تزکالیپوکا می رفت و در خلوت آنجا تئوآموکزتلی (17) را که کتاب بزرگ تولتک ها بود و در آن از گذشته و حال و آینده سخن رفته بود در پرتو مشعل های رخشان می خواند و خدای مرگ و نیستی را به یاری خود می خواند. سرانجام شبی به آرزوی خود رسید. برقی در دل تاریکی درخشید و سپس آوایی که گفتی از غاری می آمد به گوش او رسید: - ای بنده ی وفادار من، هوئه مان. من تزکالیپوکا، خدای تو هستم و از فراسوی مرزهای شب آمده ام. هوئه مان در برابر او روی بر خاک نهاد و گفت: ای خدای هراس انگیز و توانا و زودخشم، ندای تو را می شنوم. - برادرم کوئتزالکواتل، قومی را که از دیرباز، از آن گاه که در استپ های تاریک سرگردان بود مرا می پرستید، از من گرفته است. او دل این قوم را ربوده است. قومی که تو سالیان دراز راه نمایشان بوده ای به دیده ی تحقیر در تو نگریست و فراموشت کرد. - ای خدای توانا، من آنچه از دستم برمی آمد کردم تا بتوانم قربانیانی به محراب تو بیاورم، چه می دانستم که خون قربانیان مایه ی زندگی توست، لیکن اکنون سال هاست که نمی توانم حتی یک تن را برای قربانی کردن پیدا کنم. کوئتزالکواتل مردمان را چنان خوش بخت و شادمان کرده است که دیگر کسی نمی خواهد بمیرد. - هوئه مان، مرگ نیز چون شب سهمی خواهد داشت. اکنون تو باید بر آن بکوشی که کوئتزالکواتل را از این شهر بیرون کنی. - ای خدای توانا، من چگونه این کار را می توانم انجام بدهم. کوئتزالکواتل خداست و من انسانی بیش نیستم. - دل آسوده و قوی دار. بیا این برگ ها را بگیر! این ها برگ های کاکتوسی سحرآمیز است که در دشت بزرگ سپید رسته است. این ها را چهار بار و هر بار چهل روز در آب سیاه دریاچه ای که بر فراز کوه قرار دارد دم کن. سپس این جوشانده را به کوئتزالکواتل و یارانش بنوشان. این جوشانده خاصیتی سحرآمیز دارد. هر کس چه خدا و چه آدمی قطره ای از این جوشانده بنوشد آرام و قرار از دست می دهد و تا پایان جهان از این افق تا افق دیگر جهان باید بدود. این جوشانده را به کوئتزالکواتل بنوشان تا از اینجا برود. برق دیگری در تاریکی پرسشتگاه درخشید و هوئه مان که رخ بر خاک نهاده بود صدای افتادن کیسه ای پر از برگ های خشک را در کنار خود شنید. چندی بعد، کوئتزالکواتل بزرگان و سرشناسان شهر را به مهمانی خواند. در این مجلس هوئه مان در کنار او نشسته بود، چون خوردن غذا به پایان رسید راهب تزکالیپوکا روی به خدایی که او را دشمن می داشت کرد و گفت: خداوندگارا، سالیان درازی است که میان ما نقارو کدورتی پیدا شده است. من آرزو دارم که این کدورت از میان برخیزد. من از تزکالیپوکا روی برگردانیده ام و به تو گرویده ام، از این پس تنها تو را خواهم پرستید و تنها از تو پیروی خواهم کرد. اکنون ای خدای توانا اجازت فرمای که به نشانه ی فرمان برداری و بندگی خود شربت عسلی را که به دست خود آماده کرده ام پیش آورم و با هم بنوشیم. هوئه مان پیاله ی زرینی را پر کرد و به دست کوئتزالکواتل داد. کوئتزالکواتل پیاله را از دست او گرفت، نگاهی اندوه آمیز بر او کرد و دمی چند خاموش ماند و سپس سر برداشت و چنین گفت: آنچه باید بشود می شود. هوئه مان من این جام را سر می کشم، لیکن چرا به من خیانت می کنی؟ فردای آن روز کوئتزالکواتل و همراهانش در میان گریه و زاری مردمان از شهر بیرون رفتند. آواز اسرارآمیز و سنگین آنان دل ها را سرشار از غم و اندوه می ساخت. در پیشاپیش آنان، درفش سفید که صلیبی زرین بر آن نقش بسته بود، در اهتزاز بود. آنان به سوی کوهستان ها روی نهادند و دیری برنیامد که در پس تخته سنگ ها از دیده ناپدید گشتند. هوئه مان سرور و رهبر ساکنان تولان شد، لیکن دوران سروری او نیز دیری نپایید. کاخی شگفت انگیز که کوئتزالکواتل برآورده بود، به نیروی سحر ناپدید شد. چون دوران پادشاهی تکپانکالتزین (18) مهربان به پایان رسید توپلتزین (19) بر اریکه ی سلطنت تکیه زد. در دوران پادشاهی او جنگ های خانگی شهر تولتان را به ویرانی کشانید و بیماری همه گیری نیمی از ساکنان شهر را از میان برد و هم چنان که تزکالیپوکا پیش گویی کرده بود، مرگ نیز به سهم خویش رسید. سرانجام زمین لرزه ای سخت تولتان را چنان ویران و با خاک یکسان ساخت که در روزگار ما حتی دانشمندان باستان شناس نیز نتوانسته اند درباره ی محل آن عقیده و نظری ثابت ابراز دارند. عده ای معدود از تولتکیان که از جنگ و بیماری و بلای زمین لرزه جان سالم به در برده بودند با هوئه مان همراه شدند و بار سفر بربستند. در این مدت کوئتزالکواتل و همراهانش به بلندترین نقطه ی سرزمین آناهواک رسیده بودند. در برابر آنان، در زمینه آسمان نیلگون دو کوه پوشیده از برف سر برافراشته بود و یکی از آنان زنی خوابیده می نمود و دیگر چون جنگ آوری بود که در کنار او چمباتمه زده و از او نگهبانی می کرد. بر سر او تاجی از دود چون کاکل غولی دیده می شد. کوئتزالکواتل آنها را ایکستاسیهواتل (20) یعنی زن خوابیده و پوپوکاتپتل (21) (کوهی که دود می کند) نامید. این کوه ها هنوز هم بدین نام خوانده می شود. کوئتزالکواتل به همراهان خود گفت: اینجا مرکز جهان و نقطه ای است که دو شاخه ی صلیب بر هم افتاده اند. روزی من به شما فاش خواهم کرد که این دو شاخه مظهر چیست، زیرا سرنوشت آدمیان بر آنها نوشته شده است. در دشتی که در پای ایکستاسیهواتل و پوپوکاتپتل قرار داشت شهر شولولا (22) بنیان نهاده شده بود. کوئتزالکواتل در آن شهر نشیمن گرفت و نخستین کاری که کرد این بود که هرمی سحرآمیز در آنجا بنا کرد تا از شر سحر و جادوی هوئه مان در امان باشند. پس از شهر تولان شهر شولولا از آسایش و رفاه و آبادانی و شکوه بی مانندی برخوردار شد. پرهیزگاری و مهربانی ساکنانش مردم را از هر سو به زیارت پرستشگاه های بی شمار آن کشانید. شولولا امروز شهر کوچکی است در سر راه مکزیکو (23) به پوبلا (24) و می گویند سیصد و شصت و پنج کلیسا دارد. کوئتزالکواتل بیست سال در شولولا پادشاهی کرد. تولتک ها در دره ی مجاور و دامنه ی دیگر کوه مقدس سکونت گزیدند، لیکن سحر و جادوی هوئه مان اثر خود را کرد و کوئتزالکواتل ناچار شد از آن شهر هم برود. این بار کوئتزالکواتل به یوکاتان (25) رفت. در آنجا مایا (26) ها او را به نام کوکولکان پرستش کردند. کوکولکان نیز مانند کوئتزالکواتل مار بال دار معنی دارد. مایاها در سایه ی تعلیمات کوئتزالکواتل در همه ی هنرها سرآمد اقوام سرخ پوست شدند، لیکن اقامت کوئتزالکواتل در یوکاتان نیز طولانی نبود. او به هر جا می رفت کینه و نفرین تزکالیپوکا به دنبالش بود و هوئه مان دمی دست از سحر و جادو، برای راندن او، برنمی داشت. تولتک ها در جنگ های خونین مغلوب شدند و از پای درآمدند و از آنان، جز چند گروه که پراکنده و دور از هم می زیستند، باز نماند؛ لیکن هوئه مان آنان را هم چنان به سوی جنوب می راند. چون آنان به بوکاتان رسیدند، کوئتزالکواتل از آنجا نیز بیرون رفت و در طول ساحل دریا به راه افتاد. از منزلی به منزل دیگر رفت تا به شهر کوچک کواتزالکوالکوس (27) که اکنون پورتومکزیکو نام دارد رسید و این همان جایی است که تقریباً پانصد سال بعد اسپانیایی ها در نزدیکی آن در قاره ی آمریکا پیاده شدند. کوئتزالکواتل به همراهان خود گفت: گردش ما در میان مردمان در اینجا به پایان می رسد. من آخرین فرصت را هم در اختیار آنان نهادم، لیکن آنان فریب برادرم تزکالیپوکا را خوردند و آن فرصت را از دست دادند. من از این جهان می روم و بدا به حال مردمان هرگاه بار سوم به میان آنان بازگردم! کوئتزالکواتل شب تا صبح در بحر مکاشفه فرو رفته بود. چون سپیده ی بامدادی دمیدن گرفت روی آب که ناگهان آرام شده بود کلکی پدیدار شد که از به هم پیچیدن و در هم آمیختن ماران بسیار پدید آمده بود و خدا پیش تر با همین کلک به کناره های پانوکو آمده بود. کوئتزالکواتل با همراهان خود در آن نشست و سپس دست بر آسمان افراشت و چنین پیش گویی کرد: روزی از این دریا، از سوی شرق، مردانی با رخساری پریده و ریشی انبوه چون ریش من فرا خواهند رسید. من در پیشاپیش آنان خواهم بود. آن گاه قوم آناهواک معنای دردناک بردگی و اسارت و درد را درخواهد یافت. صلیب من در این سرزمین که اکنون مرا از خود می راند فرمان روا خواهد شد. مردمان در دشواری و سختی و درد قانون مهر مرا درخواهند یافت. - آیا امیدی برای آنان نخواهد بود؟ - چرا و من راز پنهان دو کوه را که شما در مرکز جهان دیدید فاش می کنم. «زن به خواب رفته» روح اقوام و ملل این سرزمین خواهد بود و چون بیدار شود مردمان او را خواهند دید که سفید سفید در آسمان آناهواک قد برمی افرازد. آن گاه جنگ آوران گرد هم خواهند آمد و به پا خواهند خاست و سرزمین خود را از چنگ دشمن بیرون خواهند آورد و در آن سروری خواهند کرد. کوئتزالکواتل پس از گفتن این سخنان با انگشت خود ستاره ی بامدادی را که در آسمان می درخشد نشان داد. کلک با سبکی و چالاکی به سوی ستاره پیش رفت. گفتی با امواج تماس بسیار نداشت و به زودی در نخستین پرتو خورشید از دیده نهان شد. لیکن تا مدتی دراز آواز اسرارآمیز و دل آویز همراهان کوئتزالکواتل از آن دریای پهناور به گوش می رسید. پینوشتها: 1. «مایا» ها (Mayas) سرخ پوستان آمریکای مرکزی را بدین نام می خواندند. آنان پیش از آن که آمریکا کشف بشود به درجه ی اعلایی از تمدن رسیده بودند. - م. 2. Anahuac 3. Yucatan 4. Rémus 5. Romulus 6. Tolteques 7. Huehuetlapallan 8. Hueman 9. Chalcatzin 10. Tlacamichtzin 11. Otomies 12. Mamenhi 13. Tollan 14. Panuco 15. Caïman از انواع تمساح ها که در رودهای بزرگ آمریکا و چین به سر می برد و پوزه ای دراز دارد و درازایش به شش متر می رسد و پوستش در چرم سازی به کار می رود. - م. 16. Huipil نوعی پیراهن و نیم تنه ی قلاب دوزی شده که زنان سرخ پوست به تن می کنند. 17. Teoamoxtli 18. Tecpancaltzin 19. Topiltzin 20. Ixtacihuatl 21. Popocatepetl 22. Cholula 23. Mexico 24. Puebla 25. Yucatan 26. Mayas 27. Coatzalcoalcos لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: روبر اسکارپیت ترجمه ی: اردشیر نیک پور ادبیات داستانی مکزیک در آغاز دو خدا بودند: یکی مرد که توناکاتکوتلی (1) نام داشت و دیگری زن که توناکاسیهواتل (2) نامیده می شد. آن دو با هم زناشویی کردند و چاقویی چخماقی به وجود آوردند. چاقو بر زمین افتاد و هزار و ششصد خدا از آن پدید آمدند و در همه جای جهان پراکنده شدند. در میان این خدایان هوئیت زیلوپوچتلی (3) و تزکالیپوکا (4) و تلالوک (5) و کوئتزالکواتل (6) از همه نیرومندتر بودند. هوئیت زیلوپوچتلی خدای آتش و گرما و خون بود و بر جنوب فرمان می راند. شمال از آن تزکالیپوکا، خداوندگار سرما و شب و مرگ و جنگ بود. کوئتزالکواتل (یعنی مار بال دار) در غرب فرمان می راند و خردمندترین و بزرگ ترین خدایان بود. او خدای هوا و روشنایی و زندگی بود و چهره ای سپیدگون داشت. خدایان مقداری از خون خود را بر استخوان های کهنه ای که از تزکالیپوکا ربوده بودند ریختند و بدین گونه مردمان را آفریدند تا آنان را خدمت و عبادت کنند. پس از اندک مدتی میان خدایان هم چشمی و کینه افتاد. آنان میلیون ها سال با هم جنگیدند. در این مدت گاه این و گاه آن خدا فرمان روایی و سروری را به دست می آورد و هر بار دوران سروری و قدرت جباران به زیر و رو شدن و ویرانی همه ی جهان می انجامید. جهان چهاربار زیرورو شد. بار نخست آفتاب فرو مرد و دیگر برنیامد و سرمایی کشنده سراسر جهان را فرا گرفت و همه را به نابودی کشانید. تنها جفتی از آدمیان توانستند جان سالم به در برند تا نگذارند نسل انسان از روی زمین برافتد. بار دوم بادی شگرف و جادویی از غرب وزیدن گرفت و همه ی آدمیان را به صورت میمون درآورد. امّا این بار هم جفتی از آنان جان از مهلکه به در بردند. بار سوم آتش جهان را به ویرانی کشانید. اشعه ی خورشیدی غول آسا کره ی زمین را آتش زد و غریو تندر با غرش آتش فشان های افسارگسیخته درهم آمیخت و تر و خشک را یک سره سوخت. لیکن این بار نیز زن و مردی از خطر جستند و از برافتادن نسل آدمی زاد جلوگیری کردند. سرانجام چهارمین بلا فرود آمد. این بار آب طغیان کرد. آسمان بر زمین فرود آمد و طوفانی عظیم درگرفت، همه چیز حتی خورشید و ماه و اختران گردنده در آب غرق شدند. سیاهی و شب به روی مغاک گسترده شد. لیکن این بار نیز نژاد آدمی زاد در جهان بازماند. مکزیکی ها قدیم چنین می پنداشتند که طوفانی دیگر به دورانی نیز که ما در آن زندگی می کنیم پایان خواهد بخشید. این بار زمین بر پایه های خود خواهد لرزید و هرچه را که در روی آن است به کام خود خواهد کشید. در آغاز دوران کنونی، خدایان در جلگه ای که با مکزیکو فاصله ای بسیار ندارد و هنوز هم به نام تئوتی هواکان (7) یعنی انجمن خدایان خوانده می شود، در سایه ی درختی گرد آمدند و انجمن کردند. کوئتزالکواتل که بر این انجمن سروری داشت روی به خدایان کرد و گفت: برادران، بیایید به پیکار و ستیزه جویی پایان بخشیم. گناه ما بود که جهان برای چهارمین بار مرد. پس بر ماست که آن را دوباره زنده کنیم. نخستین کاری که باید بکنیم این است که راز روشنایی را پیدا کنیم. و ما نه از راه زور، بلکه از راه فداکاری و از خودگذشتگی به مقصود می توانیم برسیم. باید یکی از ما تن به مرگ دهد و قربانی شود. دم زندگی که از تن او بیرون رود آتش بزرگی در آسمان برخواهد افروخت و خورشید تازه ای پدید خواهد آورد. برادران، کدام یک از شما در راه خوش بختی همگان آماده ی دست از جان شستن است؟ کدام یک از شما حاضر است که خورشید گردد؟ سخن کوئتزالکواتل خاموشی بزرگی در پی داشت. در این میان تکسیزتکاتل (8)، یکی از توانگرترین و نیرومندترین خدایان گام پیش نهاد و گفت: این افتخار باید از آن من گردد، زیرا مگر من کودکان را به دنیا نمی آورم؟ مگر من خدای بهاران و تازگی ها نیستم! مگر من زیباترین خدایان نیستم؟ او با غرور و نخوتی بسیار در برابر برادران سرشار از نیرو و جوانی خود سر برافراشته بود. کلاهی از صدف هایی گران بها بر سر داشت. پارچه ی جامه اش از پیچک های سبز بافته شده و به ثعلبی های زیبا آراسته شده بود. به راستی زیباتر از وی خدایی نبود. کوائتزالکواتل از او پرسید: آیا آماده ی مرگ هستی؟ تکسیزتکاتل پاسخ داد: آری، و هرچه زودتر. آن گاه به ریش خند نگاهی به برادران خود انداخت و به گفته ی خود چنین افزود: گویی جز من کسی آماده نیست بدین فداکاری تن دردهد. - برادر توانا، هرگاه اجازت فرمایی من نیز مرگ را پذیرا می شوم. همه روی به سویی برگردانیدند که آوا از آنجا برخاسته بود. گوینده ی این سخن خدایی بسیار بی ارج، تنگ دست، مفلوج، جذامی، کوچک و ناتوان بود و ناناهواتزین (9) نام داشت. خدای ناتوان به گفته ی خود چنین افزود: اکنون که یکی از ما باید بمیرد بگذارید این یک من باشم زیرا امید آن که در آینده زندگی خوش تری داشته باشم، ندارم. برادر، تو پیش از این افتخار و پیروزی خدایان بوده ای. بگذار من هم با هدیه کردن جانم، تنها چیزی که دارم، شرف و افتخاری برای خود کسب کنم. تکسیزتکاتل قاه قاه خندید و گفت: ها، ها، ناناهواتزین که با دم ناتوان خود فانوسی را هم نمی تواند روشن بکند می خواهد خورشیدی را برافروزد. راستی که خنده دار است. کوئتزالکواتل به لحنی جدی گفت: تکسیزتکاتل، خاموش، مقدر چنین است که روزی فروتر به ارجمندترین مقام ها برسد و ناتوان تر از همه تواناتر از همه گردد. از جان گذشتگی ناناهواتزین به قدر فداکاری تو و شاید هم بیشتر از آن ارزش دارد. من بر آنم که پیش نهاد تو و او هر دو را بپذیرم نه یکی را، بدین گونه روشنایی هرگز از جهان کم نخواهد شد... تزکالی پوکا زیر لب غرید که: پس شب سهمی نخواهد داشت؟ - چرا؟ برادر شب هم خواهد بود، زیرا خدایان با همه ی نیرو و توانایی بی پایانی که دارند نمی توانند بر شب چیره شوند. برادران، آیا از خودگذشتگی تکسیزتکاتل و ناناهواتزین را می پذیرید؟ خدایان پاسخ دادند: آری، آری، اما باید در این کار شتاب کنند، سردمان است. کوئتزالکواتل سخن از سرگرفت و گفت: تکسیزتکاتل و ناناهواتزین پیش از آن که بدین جان فشانی برخیزید هدایای خود را بر محراب بنهید. نخست تکسیزتکاتل به سنگ مقدس نزدیک شد. او پرهای رنگارنگ و رشته هایی از مرجان سرخ و مرواریدهایی زیبا و گوهرهایی گران بها و مشت مشت الماس و سنگ یشم بر محراب نهاد. این گوهرهای گران بها در تاریکی چون خورشید می درخشید. آن گاه ناناهواتزین پیش آمد. دست های او خالی بود. با فروتنی سر فرود آورد و تاج خاری را که بر سر داشت برگرفت و بر محراب نهاد. این تاج خار را با خون خود رنگین کرده بود. از این خون پرتوی شگفت انگیز بیرون می تافت که به سرخی افق دور به هنگام سپیده دم می مانست. گوهرهای رخشانی که تکسیزتکاتل هدیه کرده بود، در این روشنایی ناپدید شد. خدایان احساس کردند که دلشان تندتر در سینه می زند. سرانجام هر یک از داوطلبانِ مرگ هرمی بنا کردند. هرم ناناهواتزین بلندتر بود، زیرا در سایه ی زندگی سخت به کارهای دشوار و طاقت فرسا خوگر شده بود. هنوز هم می توان این هرم را در تئوتی هواکان دید. سپس تکسیزتکاتل و ناناهواتزین بر هرم خود بر شدند و در آن جا تک و تنها نشستند و آماده ی مرگ گشتند. بامداد روز چهارم کوئتزالکواتل در دشت آتشی بزرگ برافروخت و به بانگ بلند خدایان را فراخواند. خدایان در دو طرف صف بستند. دو قربانی که خود را برای انجام دادن تشریفات آراسته بودند، دوش به دوش هم پیش آمدند. تکسیزتکاتل نیم تاجی از پرهای کوتئزال (10) بر سر نهاده بود، لیکن بر سینه ی گود افتاده ی ناناهواتزین تنها چند نوار کاغذی آویخته بود. کوئتزالکواتل گفت: شما باید به نوبت در آتش بپرید. کدام یک زودتر می پرید؟ تکسیزتکاتل بانگ برآورد: من. آن گاه به طرف آتش شتافت، لیکن در آن دم که می خواست خود را در آتش بیفکند... ایستاد. بر خود لرزید و گامی چند بازپس رفت. دوباره بر خود فشار آورد و باز به سوی آتش خیز برداشت، لیکن این بار هم به عقب برگشت. خدایان بانگ اعتراض برآوردند و چون بار سوم نیز نتوانست خود را به آتش بیفکند، بانگ اعتراض خدایان بلندتر شد. رنگ از روی تکسیزتکاتل پرید و بار دیگری خیز برداشت و به سوی آتش دوید و این بار خود را به کنار آتش انداخت. زبانه ی بزرگی از آتش زوزه کشان خود را به وی رسانید، او به عقب پرید و بر پاهای کوئتزالکواتل افتاد. کوئتزالکواتل گفت: ببینم، شاید ناناهواتزین چون او پستی و جُبْن نشان ندهد. خدای طاس و گر با گام هایی آرام به سوی هیمه رفت و به یک دم خود را در آتش انداخت و در میان شعله های آن ناپدید شد. تکسیزتکاتل که از شرم به هیجان آمده بود قد برافراشت و به یک جست خود را در میان شعله های آتش به ناناهواتزین رسانید. هیمه اندک اندک سوخت و آخرین شراره هایش خاموش گشت و خدایان در تاریکی ماندند و به انتظار پدیدار شدن معجزه ایستادند. آنان مدتی دراز به انتظار ایستادند. نمی دانستند روشنایی کی و از کجا خواهد دمید. سرانجام پرتوی که به پرتو خون ناناهواتزین می مانست در شرق پدیدار شد. این روشنایی به زودی سراسر آسمان را فرا گرفت و دیری نکشید که گوی بزرگ آتشینی در افق شرق پدید آمد. دم ناناهواتزین توانسته بود خورشید را باز افروزد، لیکن در پس این خورشید، خورشید دیگری هم پدیدار شد و سر در پی آن نهاد. تکسیزتکاتل باز هم از اندیشه ی پیشی گرفتن بر ناناهواتزین دست نشسته بود. کوئتزالکواتل بانگ برآورد: برادران، آیا بجاست که بگذاریم این پست پیروزی را از آن خود گرداند؟ این بگفت و گوش خرگوشی را که در دشت می دوید گرفت و آن را چون مظهر پستی به صورت تکسیزتکاتل زد. در دم صورت خورشید دوم چین خورد و کدر شد و جز پرتوی ناتوان نتوانست از خود به اطراف بتابد. از این روست که امروز ما با دیده ی دوربین می توانیم شبح خرگوش را بر قرص ماه ببینیم. دو اختر از سقف آسمان آویخته تیرهای نور بر زمین انداختند. گرمایی خفه کننده در روی زمین پدید آمد چندان که حتی از روی آب ها نیز زبانه ی آتش برمی خاست. تزکالیپوکا گفت: این وضع را نمی توان تحمل کرد. باید شب نیز سهمی داشته باشد. چرا ستارگان خاموش و آرام ایستاده اند و گردش خود را از سر نمی گیرند؟ کوئتزالکواتل، سر به گریبان اندیشه فرو برد و چون سر برداشت چهره ای خشن و رنگ پرده داشت. گفت: برادران، ماه و آفتاب از این روی حرکت نمی کنند که جان ندارند و مرده اند. دم ناناهواتزین و تکسیزتکاتل آنان را دوباره فروزان کرد، لیکن نتوانست جان در کالبدشان بدمد. ما هستیم که باید جان در آنان بدمیم. ما همه باید بمیریم تا چرخ زمان به گردش درآید و شب در پی روز فرا رسد. آن گاه کوئتزالکواتل کمان و تیرهای خود را برگرفت و به کشتن هزار و ششصد برادر خود دست یازید. تنها یکی از آنان از مرگ ترسید و او کسولوتل (11)، پیک خدایان، بود. چون کسولوتل خدایی چابک و چالاک بود، توانست از برابر تیرها بگریزد و به صورت خوشه ی ذرتی درآید. کوئتزالکواتل داسی برگرفت و خوشه ی ذرت را برید. کسولوتل به صورت آگاو (12) درآمد. کوئتزالکواتل نیز چاقوی تیزی برداشت و برگ های آگاو را چید. سرانجام کسولوتل به صورت سمندر آبی درآمد و در قعر آب گیری پنهان شد. کوئتزالکواتل نیز که برادر همزاد کسولوتل بود چون او به صورت سمندری درآمد و در قعر آب گیر با برادر به پیکار برخاست. آب آب گیر از خون آنان رنگین شد، لیکن در آن دم که کسولوتل بازپسین دم خود را برمی آورد، دگرگونی شگرفی پدید آمد، کالبد نرم و کبودرنگ او چون پوسته ی میوه ای رسیده ترکید و موجودی زیبا با خال های پلنگی زرین از آن بیرون پرید. او چون تازیانه ای چابک و باریک بود. از آن روز بود که سمندر مکزیکی پدید آمد و به نام کسولوتل خوانده شد. کسولوتل گفت: ای برادر، می بینم که گاه آن رسیده است که فداکاری و از خودگذشتگی کنم. حال که من آخرین خدایی خواهم بود که پیش از تو باید بمیرم، به صورت ستاره ی اندوه و یادبود در آسمان پدیدار می شوم. تو باید وظیفه ی نور امید در دل ها تابیدن را به عهده بگیری. کسولوتل این بگفت و در آذرخشی کورکننده فرو رفت. آن گاه در افق غرب ستاره ی شب پدید آمد. چون دور کوئتزالکواتل رسید، روی به سوی دریای شرق نهاد و چون به کرانه ی آن رسید هیمه ای فراهم ساخت و سر بر آسمان برافراشت و چنین گفت: اینک پنچمین و آخرین دوره ی جهان فرا رسیده است. هرگاه انسان ها بخواهند، می توانند این دوره را بهترین دوران زندگی جهان کنند، زیرا این بار خدایان به خاطر آنان همه تن به مرگ داده اند، لیکن خدایان تنها برای دوباره زنده شدن مرگ را پذیرفته اند. بر انسان هاست که خدایان زنده داشته باشند نه خدایان مرده و برای انجام یافتن این آرزو باید فداکاری و از خودگذشتگی ما را سرمشق خود سازند. من خود به موقع به زمین بازخواهم گشت و آنچه را که مردمان از دانستن آن ناگزیرند یادشان خواهم داد. بدا به حال کسانی که اندرزهای مرا نشنوند، زیرا در این صورت امید را از دست خواهند داد. هیمه در کرانه ی دریای بی پایان آتش گرفت و چون زبانه های آتش به آسمان رفت ستاره ی بامدادی در افق شرق پدیدار گشت و چون ستاره ی بامدادی برآمد، آسمان ها به حرکت درآمدند و خورشید نیز گردش خود را از شرق به غرب از سر گرفت. شب راحت بخش در پی روز روزی رسان فرا رسید. آن گاه ماه با شبح خرگوشی که تکسیزتکاتل بر صورتش کوفته بود در آسمان پدید آمد، لیکن هم چنان که تزکالیپوکا گفته بود، تاریکی هم به سهم خود رسید، زیرا به او هم اجازه داده شد که در فاصله های معین اختر شب را فرو بلعد. هر شب کسولوتل رفتن روشنایی را از جهان اعلام می کند و هر بامداد کوئتزالکواتل بازگشت روشنایی را به جهان نوید می دهد. زمان بدین سان آغاز یافت. پینوشتها: 1. Tonacatecutli 2. Tonacacihuatl 3. Huitzilopochtli 4. Tezcalipoca 5. Tlaloc 6. Quetzalcoatl 7. Téotihuacan 8. Tecciztecatl 9. Nanahuatzin 10. Quetzal مرغی است زیبا پروبال، دارای دمی بلند که در امریکای مرکزی به سر می برد. - م. 11. Xolotl 12. آگاو Agave گیاهی است از طایفه ی نرگس که در امریکا می روید. - م. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده