رفتن به مطلب

داستانهای مصر باستان


ارسال های توصیه شده

خداوندگار رع

 

 

نویسنده: ماگریت دی ون

 

برگردان: اردشیر نیکپور

 

داستانی از اساطیر مصر

آنگاه که خدای برین (رع یاره) (1) در روی زمین به سر می‌برد در کاخی پر شکوه نشیمن داشت. در برابر کاخ او ستونهای بزرگ و مِسَلّه (2) های بلند سر برافراشته بودند و در دو سوی خیابانی که به مدخل کاخ منتهی می‌شد ابوالهولهایی با سر قوچ و یا سر شیر رده بسته، به نگهبانی ایستاده بودند تا نامحرمان را دور برانند.

 

درهایی بزرگ با چفتهای آهنین

تصویر خداوندگار خونسو، (3) گاو نر، را نشان می‌داد. وظیفه‌ی خونسو با خدمتکاران بی‌شماری که زیر دست داشت این بود که به هنگام خواب و آسایش خدای خورشید از کاخ او مراقبت و نگهبانی کند.

چون رع، خورشید، بامدادان دیده از خواب می‌گشاید، سپیده می‌دمد و روز می‌شود و چون شامگاهان دیده برهم می‌نهد، تاریکی و شب بر زمین فرود می‌آید. رع همان باز زرین است که بر فراز آسمان در پرواز است.

 

هر بامداد که رع دیده از خواب باز می‌کند دو خدای شرق به حضورش می‌ستابند و کمر خدمتش را بر میان می‌بندند. آنگاه گرداگرد او را شادی و سرور فرا می‌گیرد. زنانی زیبا به کاخ در می‌آیند و همراه سازهای خود سرود می‌خوانند و درودش می‌فرستند و روز خوش برای او آرزو می‌کنند و چنین می‌سرایند: «آرام و آسوده دیده از خواب بگشای! همچنانکه الهگان تاج و تخت آسوده و آرام بیداد می‌شوند! تویی که شادی و روشنایی و گرما به زمین می‌آوری!»

 

خداوندگار رع بیدار می‌شود و به سوی حمامهای خنک کاخ می‌رود و در آنها تن خود را می‌شوید و طراوت می‌بخشد. آنگاه تنش را به مشت و مال می‌سپارد. سپس دختر آنوبیس، (4) مادینه خدای خنکی و طراوت، با چهار کوزه‌ی پر از آب خنک فرا می‌رسد و آنها را بر خداوندگار رع می‌پاشد. پس از او حوروس (5) رع را مشت و مال می‌دهد و پس از او تحوت (6) پاهایش را با حوله خشک می‌کند.

 

آمون رع (7) پس از فراغت یافتن از این کارها جامه‌های با شکوه درخشانش را بر تن می‌کند و صبحانه می‌خورد.

هنگامی که رع عزم بیرون آمدن از کاخ می‌کند نگهبانان پیش می‌دوند و راه او را خلوت می‌کنند. درباریان در سر راه او رده می‌بندند و سربازان ملتزم رکابش چنان در برابرش سر فرود می‌آورند که رویشان به خاک راه آلوده می‌شود همه دو دست خود را به نشانه‌ی پرستش و ستایش بر می‌افرازند و چنین می‌سرایند: «سپاس و ستایش بر تو ای خدا که همه‌ی زندگان زیبایی‌ات را به دیده‌ی اعجاب می‌نگرند!»

 

زروق خدایی در ساحل رود به انتظار او لنگر انداخته است. رع با ملتزمان رکابش بر زورق می‌نشیند.

این کشتی، کشتیی آسمانی است که پارو و بادبان و دکل ندارد. آرام آرام بر آبها می‌لغزد و در سر راهش خدایان و مردمان، خداوندگار و سرور خود رع بزرگ را درود می‌فرستند و ستایش می‌کنند.

رع بدین سان سراسر جهان را از شرق به غرب می‌پیماید. در آنجا شامگاهان بر کشتی دیگری می‌نشیند و به سوی آمانتی، (8) سرزمین اسرار آمیزی که دوزخ مصریان است، رهسپار می‌شود.

آنگاه رع زمین را ترک می‌گوید و به دالانی تنگ که در میان کوهستان قرار دارد وارد می‌شود و از دیده‌ی مردمان پنهان می‌گردد و پای به دنیای دیگر یعنی آن دنیا می‌نهد.

کشتی او در رودخانه‌ای بزرگ پیش می‌رود که به دوازده، منطقه تقسیم شده است و هر یک از این مناطق با دیوار و دری از منطقه‌ی دیگر جدا گشته است. کشتی خورشید در هر یک از دوازده ساعت شب منطقه‌ای را می‌پیماید. در ششمین ساعت از مرز شمال جهان ناپیدا می‌گذرد و به منطقه‌ هفتم که در آن به باغچه‌های یالو (9) باز می‌شود، می‌رسد.

 

بدین گونه رع با کشتی خود بر شط تیره و قیرگون شب، این دوازده منطقه را که از دیده‌ی مردمان پنهان است، در می‌نوردد. مدت این سفر، شب نامیده می‌شود. رع از دروازه‌ای که باغهای یالو را به جهان زندگان مربوط می‌سازد. می‌گذرد. این دروازه، دروازه‌ای است بسیار بزرگ و شکوهمند که دو چنار که از سنگهای گرانبها ساخته شده در دو طرف آن سر برافراشته‌اند و چون سپیده‌ی بامدادی می‌درخشند.

در مواقع دیگر کشتی اسرارآمیزی که حامل خداوندگار رع است چون دیگر کشتیها که بر رود نیل راه می‌سپارند، ملاحانی دارد. ملاحی در جلوکشتی می‌ایستد تا گذرگاه آن را در رودخانه و مسیر باد را در هوا بررسی و تعیین کند. ملاحی دیگر در عقب کشتی می‌ایستد تا فرمانهایی را که از عرشه‌ی پیشین کشتی داده می‌شود به عرشه‌ی عقب کشتی برساند. گذشته از این سه، ملاحان دیگری نیز برای به کار انداختن دستک و پاروها در کشتی می‌نشینند، بسیار اتفاق می‌افتد که آپوپی (10) از ژرفنای آب سر بر می‌افرازد و راه را بر کشتی رع می‌گیرد. آپوپی ماری است که در قعر نیل به سر می‌برد و از پس امواج آب همه جا را می‌بیند و خود را به کرانه‌ها می‌رساند و آنها را فرو می‌بلعد و گرسنگی او را باید با نان کلوچه‌ها و جوجه‌ها و خرمای بسیار فرو نشانید. مار آپوپی هر وقت راه بر کشتی رع می‌بندد خورشید ناگهان تیره می‌شود و از چشم مردمان ناپدید می‌گردد. کشتی نشینان بناچار سلاح بر می‌گیرند و دست به دعا بر می‌دارند. باید مار غول پیکر را با فریادها و غریوهای بلند بترسانند، باید آلات موسیقی را به نوا در آورند، و بر طبلهای فلزی پر طنین بکوبند، تکان بخورند و دستها را به هم بزنند و بر سینه‌ی خود بزنند تا این سر و صداها بر آسمان پر شود و غول را به گریختن وادارد.

چه دلهره‌ای!... سرانجام خورشید دوباره جان می‌گیرد و از تاریکی بیرون می‌آید و راه روشن خود را در پیش می‌گیرد. مار آپوپی به سحر و جادوی خدایان فلج می‌شود و بیست زخم بر می‌دارد و به قعر رود باز می‌گردد. هر بار که مار آپوپی راه بر کشتی رع می‌بندد خورشید گرفت (خسوف) پدید می‌آید.

 

در آن زمان که رع در کاخ خود، در هلیو پولیس (11) به سر می‌برد هر روز بر کشتی می‌نشست و روی به راه می‌نهاد و پس از دوازده ساعت دوباره بازمی‌گشت. هر بخشی از بخشهای دوازده گانه‌ی جهان ساعتی می‌توانست او را ببیند رع ساعتی در آن بخش درنگ می‌کرد و همه‌ی کارهای آنجا را انجام می‌داد. او همه‌ی مردمان را از کوچک و بزرگ به حضور می‌پذیرفت و در باره‌ی اختلافها و دعواهایشان داوری می‌کرد و هر کس را شایسته می‌دید قطعه‌ای از زمینهای شاهی بدو می‌بخشید و در شمار رعایای خویش در می‌آورد. هر خانواده‌ای در سایه‌ لطف و احسان رع وسایل زندگی و معاش خود را فراهم می‌کرد. رع در غم و شادی مردمان انباز می‌شد و به تسکین آلام و درمان دردهایشان می‌کوشید. به همه‌ی مردمان می‌آموخت چه وردهایی برای دور کردن خزندگان بخوانند، چه دعاهایی بخوانند تا ماران و جانوران وحشی از آنان بگریزند، به کدام سحرها و جادوهایی برای دور کردن روانهای بد دست بزنند و هر دردی را با چه دارویی درمان کنند.

 

رع هر چه داشت به دیگران بخشید و دیگر جز طلسمی چیزی در دستش نماند. این طلسم نامی بود که پدر و مادرش هنگام زادن بر او نهاده بودند و آنها را تنها در گوش او گفته بودند و رع آن را در اعماق سینه‌ی خود پنهان کرده بود تا مبادا جادوگری آن را از او برباید و از آن برای موفقیت در آزارگری و شرارتهای خود سود جوید، زیرا تا از نام پنهانی، از نام حقیقی موجودی که هرگز نباید آن را بر زبان آورد، آگاه نشوند نمی‌توانند آزار و زیانی به او برسانند.

با این همه خداوندگار رع نیز مانند همه‌ی زندگان پیر شد. رع نیرومند و پر ابهت درمیانه‌ی راه زندگی ناتوان شد و قدش خمید و برای نگاهداری تن فرسوده‌اش بر عصایی تکیه زد. چنان ناتوان و شکسته شد که آب از دهانش بر زمین می‌ریخت.

 

ایزیس (12) که تا آن هنگام خدمتکار ساده‌ای بیش نبود بر آن شد که نام مقدس و پنهانی و هراس انگیز رع را برباید و بدین تدبیر بر سراسر جهان چیره شود و مادینه خدا گردد. او زنی حیله‌گر و زبان آور بود و در دل او بیش از دل میلیونها تن مکر و ریب خانه کرده بود، در بدذاتی و آزارگری از میلیونها جن و شیطان هم بدتر بود.

به زور کاری از پیش نمی‌رفت. رع با این که پیری فرسوده شده بود، خدا بود و هیچ آفریده‌ای در جهان نمی‌توانست با او در افتد، لیکن ایزیس نیز زنی دانا بود و در بدذاتی با میلیونها تن برابری می‌کرد و در هوشیاری و زیرکی از میلیونها خدا برتر بود و با هزاران جن و شیطان برابری می‌کرد. او نیز چون رع از همه‌ی اسرار زمین و آسمان آگاه بود و تنها نام اسرار آمیز رع را که قدرتی شگرف داشت نمی‌دانست.

 

ایزیس نقشه‌ای هوشمندانه برای ربودن راز خداوندگار رع کشید. در آن زمان هر گاه آدمیزاد و یا خدایی بیمار می‌شد برای درمانش می‌بایست نام پنهانی، نام حقیقی، او را بدانند و آن را در اورادی که می‌خوانند بیاورند تا شیطان آزارگر و مسبب بیماری را از تن او برانند. ایزیس تصمیم گرفت که دردی تابسوز و هراس انگیز بر جان رع بیفکند تا بدین دستاویز به تیمار و پرستاری او برخیزد و او را به گفتن نام پنهانی خود وادارد.

ایزیس امیدوار بود که به بهانه‌ی جادوکردن و بیرون راندن شیطان درد، این راز پنهان را از دل رع بیرون کشد. پس مشتی از گل آلوده به آب دهان خدا را برگرفت و آن را در دستهای استاد و ورزیده‌ی خود ورزش داد، و آن را به شکل و هیئت مار مقدس در آورد و سپس آن مار را در زیر گرد و خاک راه پنهان کرد و با خواندن وردی که جان به موجودات بی‌جان می‌بخشد، زندگی به او بخشید.

 

چون رع به عادت هر روز آمد که از آن راه بگذرد. مار بر جست و پاشنه‌ی پای او را گزید. رع فریادی از درد برکشید، فریادی چنان بلند که تا آسمانها رفت. او که نمی‌دانست چه نیشی بر پایش خلیده است فریاد می‌زد: «این چیست؟ این چیست؟» و خدایان از چهار گوشه‌ی آسمان در پاسخ او می‌گفتند: «چه شده است؟ چه شده است؟»

رع نتوانست پاسخی به آنان بدهد. از شدت خشم و درد زبانش بند آمده بود. لبانش می‌لرزید و دندانهایش به هم می‌خورد و همه‌ی اندامهای تنش متشنج بود. زهر همچناکه نیل به هنگام طغیان خود همه‌ی زمینها را فرا می‌گیرد، سراسر بدن خداوندگار رع را فرا گرفت و در همه‌ی وجودش دوید.

چون اندکی به خود آمد گفت: «چیزی چون خار در جانم خلیده و سراسر وجودم را به درد آورده است. دلم آن را احساس می‌کند، لیکن دیدگانم نمی‌توانند آن را ببینند. آن را دست من چون دیگر آفریده‌ها نیافریده است، به هیچیک از چیزهایی که من ساخته‌ام ماننده نیست. هیچکس در جهان چنین سوزش دردناکی در تن خود احساس نکرده، کسی چنین درد تابسوزی نکشیده است!»

 

«این درد از همه‌ی دردها که تا به امروز شناخته شده سخت‌تر است. آتش نیست، لیکن دل من گویی طعمه‌ی زبانه‌های آتش گشته است. آب نیست، با این همه تنم را به لرزه و سراسر وجودم را از سرما به رعشه انداخته است.»

«آه! بروید فرزندان خدایان را که دعاهای آرام بخش می‌دانند به نزد من آورید تا با خواندن اوراد و اذکار مؤثر درد را از تن من بیرون برانند!»

فرزندان خدایان، فراز آمدند. هر یک کتابهای دعا و نسخه‌های دارو با خود آورده بود. همه آماده بودند تا دانش خود را برای راندن درد از جان خداوندگار رع به کار برند. ایزیس پر مکر و فن نیز، که هزاران سحر و جادو و ورد برای فرو نشانیدن دردها می‌دانست و می‌توانست بیماری را که در چنگال درد و رنج افتاده بود درمان کند، به حضور آمد. دهانش پر از دم زندگی بود و می‌توانست نفس را به گلوی کسی که خفه شده و از نفس افتاده بود باز آرد و جان به تن بی جان باز بخشد. او به رع گفت:

«ای پدر خدایان! چه شده است؟ برای تو چه شده است؟ کدام آفریده‌ای تو را گزیده است؟ آیا ماری نیشت زده و جانت را به درد آورده است؟ آیا یکی از فرزندانت بر تو شوریده است؟ غم مخور! دشمن تو را با سحر و جادو می‌توان از پای در آورد. من بر آن خواهم کوشید که او از پیش پرتو پر فروغ تو بگریزد!»

چون رع از دهان ایزیس سبب درد و رنج خود را شنید سخت در هراس افتاد و فریاد و ناله‌اش بلندتر شد و گفت:

«من هنگامی که راه خود را در پیش گرفتم و گردش هر روزی خود را در سرزمین مصر و کوههای خود آغاز کردم تا آنچه را که آفریده بودم باز بینم، ماری که در گرد و خاک راه پنهان شده بود و من او را نمی‌دیدم، نیشم زده است! بی‌گمان این آب نیست، لیکن بسی بیش از آنچه سراپایم خیس شود می‌لرزم، آتش نیست با این همه بدتر از آنچه در میان آتش فروزانی بیفتم می‌سوزم! عرق از سراپایم فرو می‌ریزد. می‌لرزم، چشمم سیاه و تاریکی می‌رود، آسمان را درست نمی‌بینم. آب از سر و رویم می‌ریزد، گویی در یکی از گرمترین روزهای تابستانی سوزان در بیابانی بی پایان افتاده‌ام!

 

ایزیس به مهربانی و ادب بسیار از او درخواست تا اجازه دهد به تیمار و پرستاریش برخیزد و مؤثرترین داروهای خود را برای درمان کردن او بیازماید و دعایی را که هر گاه تنها یک بار خوانده شود تا بسوزترین و سخت‌ترین دردها را از میان بر می‌دارد، بر او بخواند. لیکن خود می‌دانست که این دعا تنها در صورتی تأثیر می‌کند که نام اسرار‌آمیزی که رع از گفتن آن سر باز می‌زد، در آن گفته شود.

ایزیس به رع گفت: «ای پدر آسمانی! نامت را به من بگوی زیرا تو خود می‌دانی که جادو تنها در صورتی اثرمی‌کند که نام پنهانی تو بر زبان من جاری شود.»

رع از اصرار ایزیس بدگمان شد و احساس کرد که دامی در پیش پایش گسترده شدده است. از این روی کوشید تا از گفتن حقیقت طفره رود و ایزیس را بفریبد. پس به مهر و خوشرویی بسیار همه‌ی عنوانها و نامهایی را که به او می‌دهند. یکی پس از دیگری به ایزیس بازگفت. جهان را گواه گرفت که نام حقیقی خود را می‌گوید. گفت: بامدادان خفری، (13) نیمروزان رع و شامگاهان تومو (14) و یا آتونی (15) خوانده می‌شود. گفت: «من نامها و لقبهای بسیار و صورتهای گوناگون دارم من آنم که آسمان و زمین را آفریده‌ام و روان در تن خدایان دمیده‌ام. من آنم که چون دیدگانم را بگشایم جهان را روشنایی فرا می‌گیرد.»

ایزیس پر مکر و فن با اصرار و ابرام بسیار نخست رع را بر آن داشت تا اقرار کند که نام اسرار آمیز او وهم و خیال نیست، بلکه وجود دارد

رع گفت: «نام پنهان مرا پدر و مادرم به من داده‌اند. آنان این نام را در گوش من گفته‌اند. این نام از روز زادنم در جان من پنهان است تا سحر و جادوی ساحران در آن کارگر نیفتد و آن را نتوانند از من بربایند و برای نابود کردنم به کار ببرند.»

 

رع برای گول زدن ایزیس سخن را به جاهای دیگر کشید و باز به شمردن نامهایی که همه او را بدانها می‌شناسند، پرداخت: «من آنم که آسمان و زمین را آفریده‌ام، روان در کالبد خدایان دمیده‌ام. من آنم که چون چشم بگشایم روشنایی و روز پدید می‌آید و چون آنها را فروبندم شب فرا می‌رسد. رود نیل به فرمان من در بستر خود روان است. من آنم که بامدادان خفری نام دارم و نیمروزان، رع، نامهای دیگری هم دارم. یکی از نامهایم هاراما خویی تی، (16) یعنی، خورشید تابستان و نیمروز و نام دیگرم آتومو (17) خورشید پاییز و پایان روز است.

 

ایزیس گول این سخنان را نخورد، لیکن به روی خود نیاورد. او به خواندن وردی که مجموعه‌ای از کلمات سحرآمیز درمانبخش بود پرداخت و در آن ورد نام بیمار خود را خفری خواند. درد از میان نرفت. آنگاه وردی دیگر خواند و بیمار دردمندش را رع نامید، سپس وردی دیگر خواند و نام او را آتومو نامید، لیکن از این وردهای جادو نتیجه‌ای به دست نیامد. ایزیس بی آنکه کلمه‌ای بگوید به انتظار نشست.

زهری که از آب دهان مقدس رع مایه گرفته بود همچنان در سراسر تن رع می‌دوید و او را می‌سوزانید. درد نه تنها کاهش نمی‌یافت، بلکه دم به دم فزونتر هم می‌شد.

پس ایزیس به رع گفت: «نام تو نه این است و نه آن! هیچیک از نامهایی که بر شمردی نام راستین تو نیست ! نام راستین خود را بگو! این نام را به من بگو تا وردی که می‌خوانم موثر افتد و دردت در دم درمان پذیرد!»

رع که آتشی سوزان در جانش افتاده بود سرانجام در برابر درد تابسوز دست از مقاومت برداشت و نام خود را بر زبان آورد: «ای ایزیس به تو اعتماد می‌کنم! نام من از تنم به تن تو وارد خواهد شد. ای مادر، ای ایزیس! من می‌گذارم که نام من از سینه‌ام به سینه‌ی تو منتقل شود! سینه‌ام را بشکاف و نامم را از آن بیرون آور!»

ایزیس آنچه در می‌بایست انجام داد. نام راستین خدا به درستی در سینه‌اش پنهان بود و برای دانستن آن می‌بایست سینه‌ی او چون سینه‌ی مرده‌ای که بخواهند مومیایی‌اش بکنند، شکافته شود.

 

پس رع خود را از دیگر خدایان پنهان داشت و چون گاه آن رسید که قلبش راز نهانش را فاش کند، ایزیس از آن آگاه گشت و شتابان ورد آرامبخش را بر او خواند و نام راستین خدا را در آن آورد و درد را بیرون راند. درد به سحر و جادوی ایزیس از تن رع بیرون شد و اثر زهر از میان رفت و خداوندگار رع آرام گرفت و درد را فراموش کرد.

ایزیس که نام راستین رع را از درونش بیرون کشیده بود به راز قدرت او پی برد و بی‌درنگ خود را در جرگه‌ی خدایان وارد کرد و مادینه خدا شد.

چون مکر و حیله‌ی زنی، راز نهان و آخرین طلسم خدای بزرگ را از دستش ربود، اندک اندک پیری بر سر رع تاخت و چهره‌اش را چندان دگرگون ساخت که روزی مردمان نیز که دیدگانشان در برابر شکوه و ابهت خداوند خیره می‌شد، به پیری و فرتوتی او پی بردند و بگو مگو در میانشان افتاد که: «خداوندگار رع را ببینید! دیگر پیر شده است، استخوانهای او از سیم، گوشت تنش زر و زلفانش لاژورد است...» و سخنان دیگری که نشانه‌ی کاهش پایه و ارج خدا در دیده‌ی مردمان بود.

خداوندگار رع این بگو مگوها را در باره‌ی خود شنید و به ملازمان خود فرمان داد.

 

«از جانب من نیل آسمانی من، شو (18) و تافنوئیت (19) و سیبو (20) و نوئیت (21) ، همه‌ی آفریدگاران، همه‌ی پدر و مادرانی را که با من در نو، (22) در هاویه‌ی آغاز جهان، بوده‌اند، فرا خوانید. هاویه، نون (23) را هم از طرف من فرا خوانید! بگویید هر یک از آنان دسته‌ی خدایان زیر دست خود را نیز همراه بیاورد. آنان را پنهانی پیش من آورید، به کاخ بزرگ من بیاورید تا سخنانم را بشنوند و رأی خود را بدهند!»

انجمن خدایان، مانند انجمنی خانوادگی در پیشگاه پدر بزرگان رع و فرزندان آینده‌ی او، فرزندانی که در آبهای آغاز به انتظار فرا رسیدن گاه زادن و پدیدار شدن خود بودند، تشکیل یافت همچنین فرزندانش شو و تافنوئیت و نوادگانش سیبو و نوئیت که همه در کاخ خداوند گرد آمدند و در اطراف تخت او حلقه زدند و برای بزرگداشت و ستایش او در برابرش بر زمین افتادند و پیشانی بر خاک سودند.

 

آنگاه گفتگو و تدبیر اندیشی آغاز شد و رع سخنان زیر را بر زبان آورد:

«ای نو! ای خدایی که بزرگتر و کهنسالتر از من و من، از تو هستی گرفته‌ام و شما، ای خدایان که نیای منید، بنگرید که مردمانی که از چشم من بیرون آمده‌اند، مردمانی که آفریده‌ی منند چگونه بر من شوریده‌اند و با من کینه و دشمنی می‌ورزند! هر چه می‌اندیشید بر زبان برانید، زیرا من شما را بدینجا خوانده‌ام تا پیش از آن که تصمیم خود را درباره‌ی کشتن همه‌ی مردمان انجام دهم، رأی شما را در باره‌ی آن بشنوم!»

 

نو، نیای خدایان و کهنسالترین آنان، پیش لب به سخن گشود و از خدا درخواست که دادگاهی تشکیل دهد و در آن پیش از دست یازیدن به کیفر مردمان گناهشان را بگوید و گناهکار بودنشان را ثابت کند و از روی قانون محکومتشان کند. او گفت:

«رع، فرزندم! ای خدایی که بزرگتر از خدای هستی بخش خود، و قدیمتر از خدایانی هستی که تو را آفریده‌اند، در کاخ خود دادگاهی بر پا کن و داوری کن تا آنگاه که نگاهت بر کسانی می‌افتد که بر تو کنکاش کرده‌اند، ترس و هراسشان بزرگتر گردد!»

رع خاطرنشان کرد که هر گاه دستگاه رسمی عدالت را به کار اندازد و مردمان از سرنوشتی که در انتظارشان است آگاه شوند، در برابر مسند قضاوت او حاضر نمی‌شوند و از ترس توبیخ و تنبیه او سر به کوه و بیابان می‌نهند تا از هر گزندی در امان باشند و کسی گرفتار خشم خداوندگار رع نگردد، زیرا خدایان نگهبان مصر نمی‌توانند در بیابان آنان را دنبال کنند چه آنجا پناهگاهی مقدس و مصون از تجاوز است.

 

انجمن خدایان درست بودن اندیشه و بجا بودن ترس رع را تأیید کرد و تصمیم گرفت که مردمان بی محاکمه کشته شوند و چشم خداوندگار رع دژخیم آنان باشد.

«ای رع! برای زدن و کشتن کسانی که نقشه‌های شومی بر ضد تو کشیده‌اند چشم خود را به کار بینداز، زیرا هراس انگیزتر از چشم تو، خاصه هنگامی که به شکل سکمت (24) در آید، چشمی نیست.»

و چنین هم شد. چشم رع به صورت مادینه خدا، سکمت، در آمد و ناگهان بر مردمان تاخت و با کارد بزرگی که به دست داشت کارشان را ساخت.

خداوندگار رع نمی‌خواست تخم مردمان را از روی زمین براندازد، بلکه خواستش تنها این بود که گناهکارانی را که بر او شوریده بودند کیفر دهد و بترساند، از این روی از کشتار مردمان خسته شد و فرمان داد که دست از کشتن آنان بردارند. لیکن سکمت که مزه‌ی خون مردمان را چشیده بود و آن را بسیار خوشمزه یافته بود، از رع فرمان نبرد و پاسخش داد:

«به زندگی تو سوگند که من از زدن و کشتن مردمان لذّت می‌برم!» و همچنانکه به هنگام سوگند خوردن به زندگی رع رسم بود دست بر بینی و چشم خود مالید و آنگاه دو دست خود را روی سرش نهاد. به سبب این خونخواری است که مصریان قدیم او را سکمت توانا، ماده شیر و درنده و کشتار کننده‌ی بی امان می‌نامیدند و نیز بدین سبب او را با سر شیر و کالبد زنی تصویر می‌کردند.

سکمت که خون مردمان مستش کرده بود دست از کشتار آنان بر نداشت. و تنها تاریکی و شب او را از گرفتن و کشتن مردمان و راه انداختن سیل خون در کوپها و برزنهای هلیو پولیس باز داشت.

 

رع از تاریکی شب سود جست و دامی در راه سکمت نهاد و به خشم و کشتار او پایان بخشید و گفت:

- بروید و بریدانی را که در دویدن بر باد پیشی می‌گیرند به نزد من بخوانید! بریدان در دم در پیشگاه او حاضر آمدند. خداوندگار رع به آنان گفت:

- هر چه زودتر خود را به الفنتین، (25) برسانید و از آنجا مقداری مهر گیاه اعلا و انار درشت برای من بیاورید!

پیکهای تیزتک فرمان خدا را کار بستند و چون تلی از مهر گیاه و انار در برابر رع بر زمین نهادند، رع دستور داد که بی درنگ آسیابان «عین الشمس» (هلیو پولیس) را برای آرد کردن آنها حاضر کنند و در این میان خدمتکاران آبجو آماده کردند و آب انار و آرد مهر گیاه را با مقداری از خون مردمان در آن ریختند و با این آمیزه هفتصد کوزه را پر کردند. رع خود از این نوشابه چشید و اثر آن را دریافت و گفت: «بسیار خوب! من با این نوشابه مردمان را از خشم مادینه خدا می‌رهانم!» پس آنگاه به ملازمان خود گفت: «این کوزه‌ها را به دست گیرید و به جایی ببرید که سکمت آن همه از مردمان را کشته است!»

 

ورع بزرگ در آنجا، در نیمه شبان، سپیده صبح را پدید آورد تا چشمهایشان خوب ببیند و بتواند نوشابه‌ی سحرآمیزی را که در هفتصد کوزه ریخته بودند، بر زمین بپاشند. زمین از آن نوشابه سیراب شد و تا دور دورها، کشتزاران در آن فرو رفتند و بلندی آب دست کم به بلندی چهار درخت خرما رسید.

چون بامدادان سکمت دیده از خواب گشوده و آماده‌ی از سر گرفتن کشتار مردمان گشت، دید که همه جا را آب گرفته است. از دیدن این منظره چهره‌اش آرام گشت. تشنه بود و از آن آب نوشید و چون از آن آب که به سبب آمیختن آب انار و خون آدمیان مزه‌ی خون آدمیان را داشت، سیر نوشید دلش نیز آرام گرفت و خشمش فرو نشست و بی آنکه دیگر به کشتن مردمان بیندیشد، سیر و مست و خشنود از آنجا رفت.

 

رع خردمند و دور اندیش با خود اندیشید که هر گاه مستی از سر سکمت بپرد ممکن است دوباره خشمگین شود و کشتار مردمان را از سر گیرد، پس برای برگردانیدن بلا آیینهای خاصی ابداع کرد. او برای این که هم نسلهای آینده کیفری را که به بدکیشان و بی دینان داده شده بود همواره به یاد داشته باشند و هم برای جبران محرومیت سکمت از نوشیدن خون قربانیان خود، قرار بر این نهاد که در هر روزی از سال به شماره‌ی راهبه‌های خورشید کوزه‌ها از آبجو پر کنند. از آن پس مردمان در عید این خدا کوزه‌هایی پر از آبجو به او تقدیم می‌کنند. امّا مردمان هیچگاه روز کشتار گروهی را فراموش نکردند و هم بدین سبب است که پنجمین روز ماه تی بی (26) را روزی شوم و بسیار بسیار شوم می‌شمارند...

 

زمان گذشت... و روزی فرا رسید که رع دریافت پیر و فرسوده شده است و باید به فکر آسایش و آرامش خود باشد. پس خدایان زیر فرمانش را فرا خواند و گفت:

«به زندگانیم سوگند! (و به هنگام یاد کردن این سوگند فراموش نکرد و دست بر بینی و گوش خودبمالد و دو دست خود را بر سر بنهد) من چندان خسته و فرسوده شده‌ام که دیگر نمی‌توانم در میان مردمان بمانم. می‌ترسم پس از مدتی ناچار شوم دوباره به کشتارشان دست یازم و همه‌ی آنان را از دم تیغ بگذرانم، لیکن کشتن و به دست مرگ سپردن مردمان کاری خوشایند من نیست!»

خدایان شگفتزده فریاد بر آوردند: «اکنون که بر بدکیشان چیره شده‌ای و پیروزی را به دست آورده‌ای از خستگی و فرسودگی سخن به میان میاور! بهتر است در این باره لب فروبندی و دم نزنی!»

 

لیکن رع گوش به سخن آنان نداد و بر آن شد که سرزمینی را که در آن مردمان جرأت می‌کردند بر او بشورند ترک گوید. پس به نو گفت:

«همه‌ی اندامهایم فرسوده‌اند و من برای نخستین بار خود را ناتوان می‌یابم. بر آنم که برای پنهان کردن ناتوانی خود و رهایی یافتن از شرمساری پیری به جایی بروم که کسی را به من دسترس نباشد.»

نو که می‌بایست پناهگاهی ناپیدا و دور از دسترس مردمان در جهانی که هنوز ناتمام بود و تشکیلات منظمی نداشت برای او پیدا کند، با خود اندیشید که شو پسر رع می‌تواند بر تخت پدر بنشیند و جانشین او گردد و با نیروی خدایی جوان بر مردمان فرمان براند. پس برای دادن پناهگاهی امن و مصون از تعرض به رع، بر آن شد که کار خود را به پایان برساند و آفرینش جهان را تکمیل کند.

 

نو با شکوه و جلال بسیار گفت:

«شو! فرزندم، کاری برای پدرت بکن! باید خواست او را برآوری! و تو ای نوئیت، دخترم، پدرت رع را بر پشت خود بنشان و او را میان زمین و آسمان نگه دار!»

نوئیت پاسخ داد: «ای نو! ای پدر! چگونه این کار بکنم؟» لیکن فرمان برد و به چهر گاوی ماده در آمد و خداوندگار رع را بر دوش خود نشاند.

مردمان که از کشتار رسته بودند چون به نیایش و ستایش خداوندگار رع که آنان را از تیغ سکمت رهانید و در پناه خود گرفته بود، آمدند او را در کاخ خود نیافتند.

ماده گاوی سترگ که بی گمان نژادی آسمانی داشت بر پا ایستاده بود. مردمان خداوندگار رع را بر پشت او نشسته دیدند و او را در ترک گفتن زمین چنان مصمم یافتند که جرأت نیافتند بکوشند تا او را از تصمیمی که گرفته بود باز دارند، لیکن بر آن شدند که دلیلی بزرگ از پشیمانی خود به او بنمایند تا شایسته‌ی عفو و اغماض او گردند. پس به او گفتند:

«ای سرور و خداوندگار ما رع! تا فردا در اینجا بمان! تا ببینی که چگونه مخالفانت را که جرأت یافتند بر تو بشورند در برابر تو بر خاک هلاک می‌افکنیم!»

 

پس خداوندگار رع از دوش ماده گاو فرود آمد و به کاخ خود بازگشت. در این دم زمین در تاریکی فرو رفت. لیکن چون دوباره روز شد و هوا روشن گشت مردمان تیر و کمان برگرفتند و از خانه‌های خود بیرون آمدند و تبر بر سر دشمنان رع باریدند، و همه را در برابر او بر خاک افکندند.

پس خداوندگار رع به آنان گفت:

«گناهانتان بخشیده شد، زیرا با قربان کردن گناهکاران گناه دیگران خریده می‌شود.»

از آن روز کشتارهای خونین آغاز شد. هر بار که مردمان که بر خدا ناسپاسی و بی آزرمی می‌کردند - و این موارد کم نبود- برای پاک کردن گناه و فرونشانیدن خشم خدا و طلب عفو، گناهکاران را قربان کردند. باد خشم رع و کین نابود کننده‌ی سکمت مردمان را بر آن می‌داشت که برای برگردانیدن بلا از سر خود در کیفر دادن گناهکاران درنگ روا ندارند.

با این همه دل رع، با مردمان، که آفریدگان خود او بودند، نرم و مهربان بود، و از دیدن کشتار گروهی مردمان سخت آزرده و ناراحت می‌شد، حتی برایش بسیار دشوار بود که ببیند مردمان گناهکاران را می‌کشند. از این روی پس از مدتی بر آن شد که به جای مردمان جانوران را قربان کنند و آنان را جانشین انسانها گردانند، یعنی گاوان و غزالان و پرندگان را بکشند و به خدایان ارمغان کنند، به شرطی که کاهنانی که قربانی می‌کردند به هنگام قربان کردن جانوران خواندن اوراد و اذکار لازم را فراموش نکنند.

پس از بستن پیمان اتحاد و آشتی میان رع و مردمان، خداوندگار رع به طرف گاو آسمانی بازگشت و بر گرده‌ی او نشست. آنگاه نوئیت برخاست و تنه‌ی خود را چون طاقی که بر ستونها تکیه زند، بر چهار دست و پای خود تکیه داد، لیکن پشتش در زیر بار سنگین خم شد و چون دریافت که نیرویش از دست می‌رود و پاهایش ناتوان می‌گردد درخواست که به کمکش بشتابند.

 

پس رع گفت: «پسرم، شو! زیر دخترم نوئیت جای گیر تا او بر تو تکیه زند و بتواند مرا بر دوش خود نگاه دارد. او را با یکی از این ستونها و یکی از آن ستونها که در سپیده دم وجود دارند، نگاه دار، او را بر فراز سر خود نگاهدار و نگهبانش باش!»

شو فرمان برد و نوئیت اطمینان یافت. شکمش که به صورت سقفی در آمده بود، بر چهار ستون که حوروس، باز، در جنوب، سات (27) در شمال و تحوت در غرب و ساپدی (28) در شرق آنها را نگهبانی می‌کردند، تکیه داشت. این همان سقف آسمان است. از آن پس جهان دارای آسمانی شد و رع ستارگانی بر آن نشاند تا شب را روشن گردانند. آنگاه خداوندگار رع، خداوند توانا، به منظم کردن دنیای جدیدی که پس از نشستن بر دوش ماده گاوی که بی‌اندازه بزرگ شده بود، پیدا کرده بود پرداخت. در آن دو جایگاه برای خود برگزید: جایگاه زادن و جایگاه مردن. او در آنجا، در آسمان، دور از زمین و مردمان به سر می‌برد.

پی‌نوشت‌ها:

1. Râ یا Rê.

2. مِسَلّه (obélisque) ستونهای سنگی چهار گوش و بلند و غالباً یکپارچه‌ای بود که مصریان قدیم در برابر کاخهای سلطنتی بر می‌افراشتند. روی این مسله ها پر بود. از خطوط هیروگلیف یعنی خطوطی که از تصاویر جانوران و اشیاء گوناگون ترکیب یافته است، و دانشمندان تنها کلید خواندن قسمتی از آنها را پیدا کرده‌اند. می‌گویند این مِسَلّه‌ها پیش از دوران حضرت موسی ساخته شده‌اند. آنها علاوه بر جنبه‌ی تزیینی ساعت آفتابی نیز به شار می‌آمدند. رومیان بسیاری از آنها را به روم برده‌اند. یکی از این مسله ها را فرانسویان به پاریس برده‌اند و در میدان کنکورد نهاده‌اند. - م.

3. Khonsu.

4. آنوبیس (Anubis) در اساطیر مصری از خدایانی بود که او را به شکل انسانی با سر شغال یا سگ تصویر می‌کردند. - م.

5. حوروس (Horus) که در مصری «حور» است از خدایان افسانه‌ای مصر باستان است که خدا خورشید و برابر آپولون یونانیان بوده است. - م.

6. تحوت (Thot) از خدایان مصری برابر با هرمس (Hermes) یونانیان که او را به شکل انسانی با سر لک لک مصری تصویر می‌کردند و لک لک مصری از پرندگان مقدس شمرده می‌شد. تحوت خداوندگار سحر و جادو و دانش و ابداع بود.- م.

7. Amon Râ.

8. Amanti

9. lalo.

10. Apopi.

11. هلیو و پولیس (Helio Polis) به معنای شهر آفتاب است و از شهرهای قدیم مصر بوده که مدارس فلسفه و ستاره شناسی آن معروف بودند. در آن شهر مِسَلّه‌ای زیبا از سنگ خارای سرخ بوده است.- م.

12. lsis.

13. Khepri.

14. Toumou.

15. Atouni.

16. Harama Khouiti.

17. Atoumou.

18. Shou.

19. Tafnouit.

20. Sibou.

21. Nouit.

22. Nou.

23. Noun.

24. Sekmet.

25. Eléphantine.

26. Tybi.

27. Sat.

28. Sapdi.

 

 

منبع تمام داستان ها :

دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم

 

 

 

 

لینک به دیدگاه

ایزیس و اوزیریس

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

 

 

داستانی از اساطیر مصر

1- اوزیریس

نوئیت مادینه خدای آسمان و سیبو نر خدای زمین پنهان از رع با هم زناشویی کردند، زیرا می‌دانستند که او به آن دو اجازه‌ی زناشویی نخواهد داد. راستی هم چون رع از کار آنان آگاه شد سخت خشمگین گشت و وردی جادو بر نوئیت خواند تا او را از داشتن فرزند، در هر ماه و سالی که باشد، محروم کند. او خواست بدین گونه نوئیت را که بی اجازه او زن سیبو شده بود کیفر دهد.

 

نوئیت سخت غمگین و نومید گشت، زناشویی که به فرزند آوردن نینجامد چه شوری دارد؟

لیکن تحوت را دل بر نومیدی و غم او سوخت و با ماه یک دست نرد باخت و از او برد. بازی را از سر گرفتند و باز تحوت برد. پس از چندین دست بازی چون تحوت همواره برنده می‌شد. ماه را به اختیار خود در آورد و او را بر آن داشت که یک شصت و دوم آتشها و روشنایی خود را به او بدهد تا با آن بتواند پنج روز کامل بسازد.

این پنج روز به هیچیک از ماههای سال تعلق نداشت و خارج از سال و تقویم بود، چندانکه نوئیت می‌توانست در این روزها فرزندانی بیاورد و بدین گونه جادوی رع را درباره‌ی فرزند نیاوردن خود باطل کند. او پنج فرزند یکی پس از دیگری به جهان آورد.

 

در نخستین روز از پنج روز نوئیت اوزیریس (1) را در شهر تبس (2) به دنیا آورد. او چهره‌ی زیبا، رنگی تیره و اندامهایی درشت داشت و بالایش بیش از پنج متر بود، به هنگام زادنش آوای اسرارآمیزی در گوشها پیچید که: «سرور سراسر جهان و همه‌ی جهانیان به جهان آمد.» از همه جا فریادهای شادی برخاست، لیکن بزودی گریه و زاری جای بانگ شادی و سرور را گرفت، زیرا ندای غیبی به پیشگویی خود ادامه داد و گفت که بدبختیهای بزرگی در انتظار نوزاد است. مردی پامیلس (3) نام در شهر تبس که برای آوردن آب به پرستشگاه رفته بود ندایی شنید- و این بار تنها او این ندا را شنید- که به او فرمان داده برود و همه را از زادن اوزیریس، شاه بزرگ و نیکخواه همه‌ی جهان آگاه کند. پامیلس این فرمان را انجام داد و بدین سبب خدایان سرنوشتی شگفت‌انگیز برای او تعیین کردند و او را به پروردن و بزرگ کردن اوزیریس برگماشتند.

رع نیز در جایگاه خود این نداها را شنید و در دل بسیار شادمان شد، زیرا مدتها بود که نوئیت را بخشیده بود. نبیره‌اش را به نزد خود خواند و او را چنانکه شایسته‌ی وارث تخت و تاجش بود بپرورد.

 

در دومین روز از پنج روز حروریس (4) ، در سومین روز سث، (5) در چهارمین روز ایزیس و در آخرین روز نفتیث (6) زاده شدند. اینان فرزندان نوئیت و نوادگان رع بودند.

اوزیریس ببالید و بر آمد و پس از مدتی با خواهر خود ایزیس زناشویی کرد. چون اوزیریس بر تخت شاهی نشست ایزیس در همه‌ی کارهای سلطنتی یار و یاور او گشت.

در آن روزگاران مصریان جمله نیمه وحشی بودند و همدیگر را میدریدند. و می‌کشتند. با خوردن میوه و گیاهان زمینی- اگر به دست می‌آوردند- زندگی می‌کردند، لیکن کاری از دستشان بر نمی‌آمد و در برابر جانوران درنده به دشواری از خود دفاع می‌کردند.

اوزیریس به آنان آموخت که چگونه گیاهان سودمند و خوردنی مانند گندم و جو و انگور را که تا آن زمان با گیاهان ناسودمند و زیانبخش درهم آمیخته و در یک جا می‌رستند بشناسند. ساختن گاو آهن را به آنان آموخت تا زمینهای خود را با آن شخم بزنند. ساختن بیل را یادشان داد تا کرتهای خود را بیل بزنند و خاک کشتزاران را بر گردانند و آبهای اضافی را دور کنند. به آنان آموخت که گندم و جو را چگونه بکارند و بدروند و تاکهای مو را چگونه هرس کنند. اوزیریس در برابر دیدگاه شگفتزده‌ی مردمان حبه‌های انگور را فشرد و

نخستین پیاله‌ی شراب را سر کشید و چون مو درهمه جا نمی رویید و انگور به دست نمی‌آمد آبجو ساختن را به مردمان آموخت تا آن را به جای شراب بنوشند.

 

ایزیس نیز به نوبه‌ی خود مردمان را اندرز داد که همنوعان خود را نخورند. او به تیمار و پرستاری آنان برخاست و با داروهای سودمند و نیروبخش دردهایشان را درمان کرد و با سحر و جادو شیطانها را که پدیدآورنده‌ی دردند از نزدیک شدن به مردمان بازداشت. ایزیس به مردمان آموخت که زن و شوهر با فرزندان خود در یک خانه به سر برند. به آنان یاد داد که گندم را خرمن کنند و خرمن را بکوبند و دانه‌های گندم را جدا کنند و آنها را در میان دو سنگ هموار آرد کنند و از آرد خمیر بسازند و با آن نان بپزند. او با رشته‌های کتان نخ رشت و دستگاه پارچه بافی را اختراع کرد. خواهرش نفتیث را در برابر خود نشاند تا تارها را بکشد و ماکو را به کار اندازد و پارچه ببافد، سپس کمکش کرد تا آن پارچه را سفید کنند.

در آن روزگاران مردمان هنوز نمی‌دانستند که زمین چه گنجهای شایگانی در دلخود نهفته دارد. اوزیریس شناختن فلزها را در میان خاک دور کلوخه‌های معدنی و زرگری و مفرغ سازی به آنان آموخت. مردمان در سایه‌ی این آموزگاری و راهنمایی توانستند بعدها سلاحهای برای کشتن جانوران درنده و کار افزارهایی برای آسان کردن کارها و همچنین تندیسهایی برای نمایش خدایان خود بسازند. اوزیریس به آنان آموخت که خدایان را گرامی بدارند و سپاس گزارند و برای بزرگداشتشان مراسم خاص دینی انجام دهند. او مردمان را آگاه کرد که خدایان ارمغانها و هدیه‌ها و نذرهای آنان را به خشنودی می‌پذیرند. اصول و مبادی تشریفات دینی و سرودها و آهنگهایی را که به هنگام انجام دادن این تشریفات می‌بایست خوانده شود، تنظیم کرد. مردمان را بر آن داشت که زیباترین پرستشگاهها را برای خدایان بسازند و آنها را با تندیسها و تصویرهای آنان بیارایند. سرانجام شهرها ساخت و گویا شهر تبس را که در آن زاده بود از نو بنا کرد.

 

او کار دیگری هم برای مردمان کرد. او با تحوت یعنی لک لک مصری که پا و دمی آبی رنگ چون لاژورد و تنه‌ای سبز چون زبرجد داشت، خدایی که اندازه گرفتن زمان و شماره کردن روزها و ماهها و ثبت سالها را می‌دانست، بر آن شد که مردمان را کم و بیش از دانش خدایان که همه چیزهای پیدا و نهان را می‌شناختند، برخوردار کنند.

تحوت خداوندگار آوا و سخن و شیران علاماتی را که برای نمایش صداها و گفته‌ها ابداع کرده بود به مردمان یاد داد تا بدان وسیله بتوانند جمله‌ها و عباراتی را که همه در سراسر جهان از آنها فرمان می‌برند، بهتر از حافظه و خاطره حفظ و نگهداری کنند. مردمان این چیز شگفت انگیز و معجزآسا را که خط نام دارد از او آموختند. شاگردان و پرستندگان تحوت جملگی دانشمند و ساحر و دبیرانی چیره دست و توانایند که با دستنویسهای گرانبهای خود دانش خدایی را حفظ می‌کنند. همچنین تحوت و اوزیریس به مردمان آموختند که به آسمان پرستاره بنگرند و آن را بشناسند. آنان معنای زندگیی را که بسی برتر از زندگی زمینی است به مردمان آموختند.

 

سرانجام اوزیریس که در دادگری و آشتی جویی شاهی نمونه بود عزم جهانگشایی کرد و بر آن شد که همه‌ی ملتها را به فرمان خویش درآورد. پس شهبانو ایزیس را بر جای خود نشاند تا در غیبت او بر مصر فرمانروایی کند. آنگاه سپاهی گران گرد آورد و با تحوت (لک لک مصری) و آنوبیس (شغال) همه جای آسیا، همه جای زمین را زیر پا نهاد.

لیکن اوزیریس جهانگشایی بود که هرگز زور و نیرو و جنگ افزارهای کشنده به کار نمی‌برد و تنها با نرمی و مهربانی و جلب اطمینان و اعتماد بر ملتها و قومها چیره می‌شد. او با سرودهایی که در آنها آواز مردمان با نوای سازهایی که روح مرمان را نرم و لطیف می‌کند هماهنگ می‌شد، مسحورشان می‌ساخت و آنان را به فرمانبرداری از خویشتن می‌خواند و آنان یقین و اطمینان می‌یافتند که اوزیریس هر چه به مصریان آموخته است به آنان نیز خواهد آموخت و از این روی او را «موجود خوب»، اونفر (7) یعنی، آنکه خویشتن را وقف بهروزی و خوشی مردمان کرده است نام دادند. در جهان جایی نماند که اوزیریس آن را نبیند. پس از آن که همه جای زمین را کران تا کران پیمود و آباد و متمدن کرد به کرانه‌ی نیل بازگشت. او با کشتیی که پاروزنانش پارویی از عرعر و پارویی از سرو به دست داشتند، از سرزمین «بسیار سبز» به مصر بازگشت.

 

سث برادر تندخوی و بدکیش اوزیریس، همچون بدی که در کنار خوبی و خار در پهلوی گل می‌نشیند همیشه در کنارش بود. سث، سومین پسر نوئیت، پوستی سفید و زلفی سرخ، چون موی خری سرخ، داشت و از این روی خران وقف او بودند. سث زورگوی و بدخوی بود و دلی آگنده از رشک داشت. در غیبت برادرش اوزیریس سودای فرمانروایی و خداوندگاری مصر بر سرش افتاد، لیکن ایزیس با رنج و دشواری بسیار از عصیان و شورش او جلوگیری کرد.

چون اوزیریس به مصر بازگشت در ممفیس جشنهای بزرگی به شادمانی بازگشت او بر پا کردند. اوزیریس بسیار خشنود و شادمان می‌گشت که او را سرور کشتزاران سبز و خرم

و خداوندگار تاکهای پر شکوه و دانه‌های گندم بنامند.

 

سث از این فرصت برای به چنگ آوردن تاج و تخت اوزیریس سود جست. او چون برادری مهربان اوزیریس را به مهمانی بزرگی که به افتخارش بر پا کرده بود، فرا خواند. در این مهمانی هفتاد و دو تن از سرداران سپاه که همه سر سپرده و همدست او بودند، حضور داشتند.

سث پنهانی اندازه‌ی بر و بالای اوزیریس را گرفته بود و دستور داده بود صندوق چوبین بزرگ و گرانبهایی که کنده کاریهای زیبا و شگفت انگیزی داشت به آن اندازه ساخته بودند. در اثنای جشن و سرور دستور داد این صندوق را به تالاری که مهمانان در آن نشسته بودند بیاورند. همه در برابر زیبایی شگفت انگیز آن صندوق بانگ حیرت برآوردند.

چون چنین می‌نمود که همه‌ی مهمانان آرزوی داشتن آن شاهکار نجاری را دارند، سث قاه قاه خندید و به شوخی گفت که حاضر است آن را به هر یک از مهمانان که صندوق قالب تنش باشد ببخشد، مهمانان بی درنگ یکی پس از دیگری در آن صندوق دراز کشیدند، لیکن قد و بالای هیچیک صندوق را پر نکرد و همیشه مقداری از فضای صندوق خالی ماند.

سرانجام اوزیریس نیز در آن خوابید و توطئه‌ گران که منتظر این فرصت بودند در دم صندوق را در میان گرفتند و در آن را انداختند و آن را سخت میخکوبی کردند و در گوشه‌هایش سرب ریختند تا کاملاً بسته شود و چون این کار را به انجام رسانیدند صندوق را برداشتند و تاب دادند و به میان رود نیلش انداختند. جریان آب صندوق را در ربود و آن را به دریا برد.

خبر این جنایت نه تنها مردمان، بلکه خدایان را نیز به ترس و هراس افکند. خدایانی که یاران وفادار اوزیریس بودند شتابان خود را در قالب جانوران پنهان کردند تا از خشم و کین سث برهند، زیرا می‌دانستند که هر گاه سث بر آنان دست بیابد به همان سرنوشتی گرفتارشان می‌کند که برادی خود را کرده بود.

 

ایزیس با دلی دردمند فراز آمد، جامه بر تن درید و گیسوانش را به نشان سوگواری برید و به جستجوی صندوق، آواره‌ی دشت و دمن و رود و دریا شد. نگران و هراسان به هر سو می‌دوید و سراغ گم کرده‌ی خود را از هر کس که پیشش آمد می‌گرفت.

ایزیس مدتی دراز بی آنکه دمی بیاساید به تکاپو و جستجو پرداخت این را «جستجوی ایزیس» می‌نامند. او گریان و نالان گرد جهان می‌گشت و بر آن بود که تا گم کرده خود را پیدا نکند آرام و قرار نگیرد.

 

2- تکاپوی ایزیس

سث، بدخواه و آدمکش پس از انجام دادن جنایت خود از روی دوراندیشی ایزیس را در یکی از اتاقهای کاخ شاهی زندانی کرد تا نتواند کالبد بی جان اوزیریس را، که او و همدستانش در نیل انداخته بودند، بازیابد، لیکن ایزیس از زندان گریخت و به تحوت، خدای بزرگ و «شاهزاده‌ راستی»، برخورد. تحوث به وی گفت:

- ای ایزیس! ای مادینه خدا! مترس، دلبر باش و به من اعتماد کن تا به یاری و راهنماییت برخیزم، تو باید خود را پنهان کنی و به انتظار کودکی که به دنیا خواهی آورد بنشینی. تو پسری به دنیا خواهی آورد که جوانی زیبا و نیرومند خواهد گشت و جای پدر خویش را خواهد گرفت و تاج و تختش را از چنگ غاصب آنها بیرون خواهد کشید و خود بر تخت پادشاهی تکیه خواهد زد و شاه دو افسر و نیرومندترین شاه روی زمین خواهد گشت.

 

لیکن ایزیس در آن هنگام هیچ به کودک خود حوروس، که هنوز نزاده بود، نمی‎‌اندیشید و تنها در اندیشه‌ی پیدا کردن کالبد شوهر خود بود تا آن را کفن بپوشاند و درگور نهد.

ایزیس با یاری و راهنمایی تحوت از خانه‌ی سث گریخت. هفت کژدم در کنار او راه می‌رفتند تا هر گاه کسی آهنگ آزارش بکند و یا به وی نزدیک شود، آماج نیش جانگزای خویشش سازند.

دو کژدم در پیش راه می‌رفتند و او را زیر نظر داشتند، دو کژدم دیگر یکی در دست راست و دیگری در دست چپ او راه می‌رفتند تا از دو طرف پاسداری و نگهبانیش کنند، سه کژدم که عقبدار بودند، به اندک فاصله‌ای از او در پشت سرش راه می‌پیمودند. برای هر یک از آنان وظیفه‌ای خاص تعیین شده بود. فرمان داشتند که وظایف خود را به دقت انجام دهند. به آنان فرمان داده شده بود که با کسی حرف نزنند و برای دیدن راه همواره چشم به پایین بدوزند، زیرا ماران و افعیان همه فرمانبران سث بودند.

تفن (8) و بفن (9) ، کژدمهای جلودار، ایزیس را به شهر پا - سین (10) که در مدخل مردابهای پاپیروس (11) قرار داشت، بردند زنان شهر که در آستانه‌ی درخانه‌ی خود نشسته بودند و نخ می‌رشتند از دیدن همراهان عجیب ایزیس سخت هراسان شدند و یکی از آنان، بی گمان از دیدن آن نگهبانان مخوف، سخت ترسید و از بیم آنکه مبادا آنان برای ایزیس که راه دور و درازی پیموده و بسیار خسته و فرسوده شده بود و به دشواری گام بر می‌داشت، پناهگاهی بخواهند، به خانه‌ی خود دوید و شتابان در را پشت سر خود بست و در با سر و صدای بسیار به بینی مادینه خدا خورد.

 

پاسداران مادینه خدا از دیدن این بی حرمتی و توهین که آن زن به او روا داشت، ایستادند و به شور پرداختند و آنگاه همه یکی پس از دیگری به سرور خود تفن نزدیک شدند و زهر خود را در دم او ریختند.

در این میان یکی از زنان روستایی که اندکی دورتر از آنجا خانه داشت و تحه (12) نام داشت از آستانه‌ی خانه‌ خویش دور شد و به سوی رهگذر ناشناس که گمان نمی‌برد ایزیس، مادینه خدا، باشد، رفت و از او خواهش کرد تا به خانه‌ی او در آید و در آنجا بیاساید.

ایزیس خواهش آن زن تنگدست گشاده روی و پاکدل را پذیرفت و به خانه‌اش رفت.

تفن، سرور کژدمها، با دم پر زهر خود به زیر در خانه زن بدخود که اوسا (13) نام داشت و در راه به درشتی به روی ایزیس بسته بود، خزید و کودک او را گزید و ناگهان خانه به سحر و جادو آتش گرفت و در هیچ جا آبی برای خاموش کردن آن پیدا نشد.

 

دل اوسا سرشار از غم و اندوه گشت و با خود اندیشید که پسرش بزودی خواهد مرد، زیرا کسی که به نیش کژدمی بزرگ گرفتار آید از مرگ نتوانست رست. پس گریان و نالان در کوی و برزن می‌دوید و کمک می‌خواست، لیکن کسی به یاری او نمی‌آمد و جرأت نمی‌یافت از خانه‌ی خود بیرون شود، تنها ایزیس بود که به کمک او شتافت، زیرا دلش بر کودک نوزاد سوخته بود و می‌خواست نوزاد بی گناه را از چنگ مرگ برهاند. پس فریاد برآورد و اوسا را به آواز بلند به نزد خود خواند و گفت:

«به نزد من بیا! به نزد من بیا! دهان من دم زندگی دارد. من زنی هستم که درکشورم همه به تواناییم ایمان دارند. پدرم راز راندن اهریمن مرگ را به من فاش ساخته است. من، دختر دلبند او، توانایی راندن مرگ را دارم!»

پس دستهای خود را به روی کودک که در آغوش مادرش افتاده بود کشید و این ورد را خواند:

«ای زهر تفن! از تن کودک بیرون شو و بر زمین بریز! بیش از این در رگ و پی او پیش مرو! ای زهر تفن! بیرون شو و بر زمین بریز!

 

من ایزیس، مادینه خدا و خداوندگار کلمات اسرار آمیز و سحر و جادوهای نیرومندم. من توانایی ترکیب کردن درمان دردها را دارم. می‌توانم سخنانی بر زبان برانم که درد را از تن دور کند. گوش به سخن من بکنید. هر یک از شما کژدمها که نوزاد را گزیده است باید ریخته شدن زهرش را بر زمین ببیند! از ندای من فرمان ببرید! ای کژدمها! با شما هستم! با شما سخن می‌‌گویم. من دردمند و تنهایم. من می‌خواهم که کودک زنده بماند و زهر در او کارگر نیفتد. به نام رع، خداوند جاویدان، زهر باید بی اثر گردد، حوروس را مادرش ایزیس رهایی بخشد و این کودک که به نیش کژدم گرفتار آمده است، از مرگ برهد!»

ناگهان، با این که موسم باران نبود، از آسمان بی ابر بارانی تند باریدن گرفت و آتشی را که در خانه‌ی زن بدخوی گرفته بود خاموش ساخت و زبانه‌های آن را خفه کرد و دوباره نظم و آرامش برقرار شد. خشم آسمان به کمک ایزیس فرو نشست.

 

اوسا، که از بستن در به روی ایزیس سخت پشیمان شده بود برای نشان دادن و ثابت کردن پشیمانی خود هدیه‌هایی به خانه‌ی زن روستایی برد و به مادینه خدا پیشکش کرد.

نوزاده در سایه‌ی دلسوزی ایزیس و به سحر و جادوی او از مرگ رهایی یافت و چون مادرش بار دیگر او را سالم و سرزنده دید، با چیزهای خوب و گوناگون به خدمت ایزیس رفت و از او سپاسگزاری کرد.

پس از آن، مادینه خدا دوباره برای پیدا کردن جسد شوهر خود روی به راه نهاد.

روانهای بد و آزارگر راهها که جملگی خدمتگزاران شب بودند، در همه جا تخم ترس و هراس می‌پاشیدند و مردمان از ترس، خود را پنهان می‌کردند، چندانکه ایزیس در سر راه خودکسی را نمی‌یافت تا نشان گم کرده‌ی خویش را از او بگیرد.

 

سرانجام، روزی ایزیس گروهی از کودکان را دید که در کنار جاده بازی می‌کردند. از آنان پرسید:

«بچه‎‌ها، آیا چند مرد، که صندوق بزرگ و سنگینی را می‌بردند از اینجا نگذشتند؟»

بچه‌ها گفتند: «چرا، دیدیم. آنان صندوق را در شاخه‌ای از نیل که از تانیس (14) می‌گذرد، انداختند. امواج رود مدتها است که آن صندوق را به دریا برده‌اند.»

ایزیس دردمندانه ناله سر داد و گفت: «آه! لعنت بر این شاخه‌ی نیل باد، لعنت! امّا شما بچه‌ها بدانید که از این پس به حرفهایی که به هنگام بازی در حیاط پرستشگاه از دهانتان بیرون آیند، خردمندان به دقت گوش خواهند داد و با توجه به سخنان کودکانه‌ی شما آینده را پیشگویی خواهند کرد، زیرا شما نشانیهای درستی از آنچه ایزیس در پی‌اش می‌گردد، به او دادید.»

 

ایزیس که کژدمان وفادار همچنان همراهش بودند راه خود را از سر گرفت.

او از کنار شبدرهایی که در جاده روییده بودند راه می‌رفت، زیرا می‌دانست که از هر جا که اوزیریس بگذرد شبدرها که گلهای زرد کوچکی دارند، می‌رویند و او رد پای اوزیریس را در سایه‌ی عطر و گل دنبال می‌کرد.

ایزیس مدتی دراز، بسیار دراز، راه رفت، زیرا صندوقی که کالبد بی جان اوزیریس را در آن نهاده بودند، امواج دریا به بیبلوس (15) شهر آدونیس (16) واقع در سوریه انداخته بودند و بوته‌های گیاه آن را از دیده‌ها پنهان کرده بودند.

در سایه‌ی لطف اوزیریس بوته‌ی اقاقیایی چنان کشن و غول آسا و زیبا و انبوه گشته بود که تنه‌ی آن صندوق را در میان گرفته و بکلی از دیده‌ها پنهانش کرده بود، چندانکه روزی مالکاندر، (17) شاه آن دیار، آن درخت را دید و دستور داد آن را براندازند و ستون کاخ او سازند. او خبر نداشت که صندوقی در درون تنه‌ی آن درخت هست.

ایزیس تیره بخت پس از این رویدادها به بیبلوس رسید. خسته و فرسوده و غمزده درکنار چشمه‌ای نشست و با کسی سخن گفت.

او تا شب صبر کرد و سپس به چهره پرستویی در آمد و بدین تدبیر تنه‌ی اقاقیا را که صندوق در درونش بود و به صورت یکی از ستونهای کاخ مالکاندر در آمده بود، پیدا کرد.

از آن پس ساکنان کاخ هر شب پرستویی را می‌دیدند که می‌آمد و گرد آن ستون می‌پرید و هر دقیقه فریادی از درد بر می‌کشید، لیکن آنان توجهی به فریادهای او نمی‌کردند.

سرانجام ایزیس تصمیم به اقدام گرفت.

 

بامدادی که خدمتکاران شهبانو از کنار چشمه می‌گذشتند چشمشان بر آن زن دردمند افتاد که خاموش و غمزده در کنار آن نشسته بود، لیکن آن روز به عکس روزهای پیش چون چشمش به آنان افتاد از جای برخاست و درودشان گفت و سر صحبت با آنان باز کرد. خدمتکاران شهبانو نیز که مانند همه‌ی زنان کنجکاو بودند آرزویی جز این نداشتند که فرصتی برای گپ زدن پیدا کنند.

ایزیس، که برای آنان بیگانه بود، از آنان دعوت کرد در کنارش بنشینند تا گیسوانشان را به شیوه‌ی کشور خویش ببافد و بیاراید. وی بوی دلاویز عطری را که به گیسوان خود زده بود به دماغ آنان رسانید و گفت که اگر بخواهند حاضر است از آن عطر به گیسوان آنان نیز بزند.

پیداست که آنان با خشنودی بسیار پیشنهاد او را پذیرفتند و ایزیس سر آنان را به شیوه‌ی کشور خویش آراست و عطر زد.

چون خدمتکاران به کاخ شهبانو بازگشتند، شهبانو بوی عطر خدایی را از آنان شنید و پس از آنکه دانست چه کسی عطر برگیسوان آنان زده است خواست هر چه زودتر زن ناشناس را ببیند و چون او را به حضورش آوردند از چهره‌ی او بسیار خوشش آمد.

 

او ایزیس را چون دوستی در خانه‌ی خود نگاه داشت و چندان به وی اعتماد پیدا کرد که پس از اندک مدتی تربیت کودک را به وی محول ساخت.

شهبانو نمانو، (18) زن مالکاندرشاه، اطمینان و اعتماد بسیار به دوست خود پیدا کرده بود، لیکن هیچ نمی‌دانست که الله کودک او را چگونه می‌پرورد و آگاه نبود که ایزیس به جای شیر یکی از انگشتان خود را در دهان کودک می‌نهد. همچنین خبر نداشت که ایزیس هر شب به چهر پرستویی نالان در می‌آید و پروازهای دیوانه‌واری در اطراف ستون کاخ می‌کند و وسیله‌ای می‌جوید تا ستون و صندوقی را که در درون آن بود، به دست آورد.

شبی شهبانو، که ناگهان نگران شده بود، برخاست و رفت تا ببیند در اتاق کودکش چه خبر است.

شگفتا! کودک آرام خوابیده بود، لیکن شعله‌هایی بلند او را در میان گرفته بودند و بی آنکه دودی از آنها برخیزد، گرداگرد کودک زبانه می‌کشیدند و هفت کژدم غول آسا از کودک نگهبانی و پاسداری می‌کردند.

به فریاد هراس انگیز شهبانو نمانو، مالکاندرشاه و خدمتکاران و حتی ایزیس، لله‌ی کودک، به اتاق کودک شتافتند.

ایزیس به اشاره‌ی دست زبانه‌های آتش را فرونشانید و کژدمان را ناپدید کرد. آنگاه با درد و اندوه بسیار به شهبانو گفت:

- چون تو به من اعتماد نکردی پسرت جاودان نخواهد زیست. من هر شب او را در میان شعله‌های آتش می‌نهادم تا از عناصر زمینی پاکش کنم. دریغ که تو هر چه من رشته بودم پنبه کردی، دیگر من به هیچ روی نمی توانم این کار را از سر بگیرم!

شهبانو نمانو، بیش از آنکه در وهم و گمان بگنجد اندوهگین و افسرده گشت، لیکن مالکاندر شاه که از پناه بردن ایزیس به زیر سقف خانه‌ی خود بسیار خشنود بود و آن را شرف و افتخار بزرگی خود می‌دانست از ایزیس پرسید که برای نشان دادن سپاس بی حد خود چه خدمتی در حق او می‌تواند بکند.

ایزیس از او خواست که ستون بزرگ کاخش را به وی ببخشد.

 

مالکاندرشاه دردم فرمان داد تا درودگران ستون را باتیر انداختند. آنگاه ایزیس خود تنه‌ی درخت را شکافت و تابوت را از میان آن بیرون کشید و از عطر دلاویزی که همراه داشت بر تنه‌ی اقاقیا پاشید و حریر لطیفی به رویش کشید و آن را به شاه و ساکنان بیبلوس سپرد و آنان آن تنه را بسیار گرامی می‌داشتند.

ایزیس، پس از این ماجراها تابوت اوزیریس، برادر و شوهر خود را برداشت و عزم بازگشت کرد. مالکاندرشاه برای بزرگداشت او دو پسر بزرگ خود را همراهش کرد.

ایزیس پس از پیمودن مسافتی کاروان را متوقف ساخت و فرمان داد در صندوق را گشودند تا بر چهره‌ی سرد و بی احساس همسر خود بنگرد. به دیدن روی او فریادهای دردانگیزش فضا را چنان با وحشت و اضطراب پر کرد که دو پسر مالکاندرشاه گیج و منگ شدند و تا پایان عمر در آن حال باقی ماندند.

ایزیس به روی صندوق گشوده خم شد و نالان و گریان چهره‌ی خود را بر چهره‌ی اوزیریس مالید.

 

ناگهان سر برداشت و پسر بزرگ مالکاندرشاه را دید که به حیرت و کنجکاوی بر او می‌نگرد. از کنجکاوی او چنان خشمگین شد که با شرار نگاهش او را سوزانید و خاکستر ساخت. آنگاه بی آنکه اعتنایی به سرنوشت شاهزادگان بیبلوس بکند دوباره روی به راه نهاد و پس از رنج و دشواری بسیار صندوقی را که جسد اوزیریس را در درون خود داشت به مصر آورد و آن را در حالی بوتو (19) درگوشه‌ی خلوت و دور افتاده‌ای که هرگز پای کسی به آنجا نمی‌رسید، نهاد.

3- سوگواری ایزیس و زندگی دوباره یافتن اوزیریس

 

پس، ایزیس به بوتو، شهری که خود در آن زاده بود و درمیان مردابها و نیزارهای آن می‌توانست از توطئه‌های سث در امان باشد، پناه برد و گوشه‌ی عزلت گزید. این مردابها و نیزارها از آن پس بارها فرعون را نیز از حمله‌ی دشمنانش مصون داشته‌اند.

ایزیس، حوروس را در آنجا زاد و در آنجا، در میان مردابها و نیزارها، دور از دامها و توطئه‌های اهریمنی، شیرش داد و بپرورد و بزرگش کرد.

با این همه، سث- تیفون که در فروغ ماه به شکار رفته بود، صندوق را در جای دور افتاده‌ای که ایزیس پنهان شده بود دید و در آن را گشود و جسد اوزیریس را در آن یافت و در دم آن را درید و چهارده پاره کرد و هر پاره‌ای را به سویی انداخت تا اثری از جنایت در آنجا ننهاده باشد.

ایزیس تیره اختر بزودی از این جنایت آگاه گشت و بار دیگر سفر دردانگیز خود را در جستجوی پاره‌های گوشت اوزیریس از سرگرفت و آنها را بجز یک پاره که در رودی افتاده بود و نهنگ آن را بلعیده بود، یکی پس از دیگری پیدا کرد.

 

هر پاره‌ای از جسد اوزیریس را که ایزیس در جایی پیدا کرد، درگوری که در آنجا ساخت، نهاد و به کاهنان چهارده قربانگاه چنین وانمود کرد که جسد کامل اوزیریس را در معبد او دفن کرده است و این گورها نشان دهنده‌ی منازل و مراحل دردانگیز سفری بود که آن را «تکاپوی ایزیس» می‌نامند.

ایزیس پس از گرد آوردن بقایای اوزیریس، خواهر خود نفثیس و فزند دلبندش حوروس و تحوت لک لک و آنوبیس شغال را به یاری خود خواند و با آنان که وارث دانش اوزیریس و محرم رازهای او بودند به تعلیمات خدا و راز زندگی دوباره بخشیدن به مردگان آگاه شد. بالاتر از این، ایزیس دارویی ساخت که هر کس آن را می‌خورد زندگی جاوید می‌یافت. او بقایای جسد اوزیریس را در یک جا نهاد و با نفثیس و حوروس و تحوت و آنوبیس از آن دارو بر آن مالید و آن را به صورت مومیایی نپوسیدنی و فاسد نشدنی در آورد که می‌توانست تا ابد روان خدا را در خود نگاه دارد و این نخستین کالبد مومیایی شده بود.

 

آنوبیس، شغال، از مدتها پیش دارای این علم اسرارآمیز بود که به کمک آن می‌توانست کالبد بی جان را تا مدتی بی پایان نگاه دارد و از پوسیدنش باز دارد. با این همه او کالبد را خشک و سخت و یخزده می‌کرد تا همزادش نتواند آن را بلند کند و یا تکان بدهد و سپس به سرنوشتی تیره و تار محکومش می‌کرد. تحوت و ایزیس و حوروس بر آن می‌کوشیدند که اوزیریس سرنوشت بهتری داشته باشد. آنان گذشته از مومیایی کردن جسد مراسم مذهبی سحرآمیزی نیز به جای آوردند که به کالبد خشکیده زندگی تازه می‌بخشید. آنان بدین گونه به کار پرداختند:

ایزیس هر بار که پاره‌ای از کالبد دریده و پاره پاره‌ی اوزیریس را پیدا می‌کرد آن را جان دوباره می‌بخشید. او آن اندامها را در قالبی از موم و عطر و خاک آمیخته به گندم و بخور و گوهرهای گرانبها که به بزرگی اوزیریس و همانند او ساخته بود، جای داد. سپس کارهای جادویی و سحرآمیزی با آن پیکر کرد. ایزیس ونفثیس به او گفتند: «تو سرت را باز یافتی، تو گوشتهایت را به هم فشردی، رگهایت به تو باز داده شدند، اندامهایت در پیگیری گرد آمدند.» سیبرو، پدر اوزیریس بر این مراسم نظارت داشت و رع از آسمان، مادینه- خدایان عقاب و اوروس (20) را که چون تاجی بر پیشانی خدایان جای داشتند به زمین فرستاد تا سر اوزیریس را به جای خود نهند و گردنش را استوار کنند.

تندیس با کفنی از کتانی بسیار لطیف پوشانیده شد. آنگاه ایزیس و نفثیس که جامه‌ی سوک در بر داشتند گیسو پریشان کردند و مشت بر سینه کوفتند و به زاری آوازی خواندند و از روان اوزیریس به التماس درخواستند تا به پیکر باز یافته‌ی خود برگردد.

 

ایزیس پاهای کالبد مومیایی شده را در آغوش گرفت و چنین خواند: «به سوی خانه‌ات بیا! دشمنانت در اینجا نیستند. به سوی خانه‌ات بیا! در من بنگر! این منم، خواهر تو که دوستش می‌داری! از من دوری مگزین! از من کناره مگیر! هم اکنون به سوی خانه‌ات بیا! اگر من تو را در کنار خود نبینم دلم از غم و اندوه سرشار می‌شود. به سوی زنت بازگرد، ای آنکه دیگر دلی در سینه‌ات نمی‌زند، به خانه‌ات بازگرد! از من دوری مگزین! خدایان و مردمان در دوری تو گریانند و من تو را با گریه و لابه‌ای که آوای آن تا آسمان بر می‌شود به سوی خویش می‌خوانم... آیا آوای مرا نمی‌شنوی؟ این منم، ایزیس، موجودی که در روی زمین دوستش می‌داری و کسی را بیش از او دوست نمی‌داری.»

نفثیس نیز روی مومیایی خم گشت و چنین خواند: «ای شاه زیبا! به سوی خانه‌ات بیا تا دل مرا شاد و خشنود کنی. هیچیک از دشمنانت در اینجا نیست. همه‌ی دشمنانت از پای در آمده‌اند. ببین، من در کنار تو ایستاده‌ام تا اندامهایت را نگهبانی و پاسبانی کنم... ای شاه و سرور ما به سوی ما بازآی و از ما کناره مگیر!»

 

پس آنگاه کفن دیگری از کتانی لطیف روی مومیایی انداختند و آن را با نوارهایی بستند و بر نوارها اشکال و صور مقدس نقش کردند و اوراد و اذکار جادو نوشتند و تعویذهایی که جادویی نیرومند و کارگر داشتند روی اندامهای کالبد مومیایی شده نهادند و آنگاه بر تخته‌های تابوت و دیوارهای گور صحنه‌هایی از زندگی زمینی و زندگی فراسوی گور تصویر کردند و سپس به خواندن اوراد و اذکار پرداختند تا اوزیریس نیروی به کار بردن دیدگانش را برای نگریستن و دیدن، گوشهایش را برای شنیدن، دهانش را برای خوردن و سخن گفتن، دستهایش را برای حرکت دادن و اشاره کردن، پاهایش را برای راه رفتن بازیابد. این اوراد و اذکار در «کتاب مدخل دهان» نوشته شده است.

آنان گذشته از این کارها در کنار تابوتی که جسد مومیایی شده‌‌ی اوزیریس را در آن نهاده بودند، پیکره‌ای همانند چهره‌ی دوران زندگی اوزیریس ساختند و آن را به دست جامه پوشانندگان دادند. آنان مجسمه را به دقت بسیار آراستند و شستند و پاکش کردند و بخورش دادند و عطرش زدند و روغنش مالیدند و سفیدابش زدند و سپس با نوارهایی سبز و سرخ و زرد و سفید آن را پوشانیدند و جنگ افزارهایی به دستش دادند و تاج برسرش نهادند و سرانجام چه با عقیق و گوهرهای گرانبهای دیگر و چه با زر، چلیپای دسته داری که نشانه‌ی زندگی بود، گردنبدها و بازوبندها و خلخالها و تعویذهایی که خاص دور راندن و از نیرو انداختن سث، دشمن و بدخواه او بود، آن را آراستند.

آنان در برابر پیکره نیز دعاها و سرودهای دینی سحرآمیز خواندند تا دهان و دیدگان و گوشهایش باز شوند، تا نفس به گلویش باز آید و قلبش دوباره بزند.

دعاها و جادوهای آنان چنان نیرومند و کارگر بود که «ماننده‌ی» او یعنی پیکره‌ی او دید و شنید و سخن گفت و در برابر میزی که روی آن پر از چیزهای خوب و پاکی بود که آسمان می‌بخشد یا زمین می‌دهد و یا نیل از نهانگاه خود می‌آورد نشست و از آنها خورد. نامه و گوشتها و نوشابه‌ها برای همیشه خطر تشنگی و گرسنگی را یکسره از او دور کرد.

اوزیریس زندگی از سر یافت و جای خود را در میان مردمان باز گرفت و گه گاه چهره‌ی خود را به پرستندگان و بندگان وفادارش نشان داد. لیکن نخواست مانند نیاکان خود در شهرها زندگی کند. او چمنزارهای راحت را درمیان مردابهای جزایر کوچک شنزار که از طغیانهای نیل مصون بودند، برگزید. این نخستین قلمرو فرمانروایی اوزیریس بود. او در آنجا زندگیی درست مانند زندگی نخستین خود داشت. لیکن دیگر هیچگاه پیر نمی‌شد.

 

سپس از آنجا رفت و گویا در کرانه‌ی بیبلوس فینیقیه توقف کرد و سرانجام به آسمان، ره راه شیری (کهکشان) ، میان شمال و مشرق، بیشتر در سمت شمال، رفت.

آنجا امپراطوری آسمانی اوست. خورشید و ماه با هم آنجا را روشن می‌کنند. در میانه‌ی روز که هوا گرم می‌شود، باد شمال به وزش در می‌آید، آنجا محصول فراوان و عالی دارد. دیوارهای استوار و ستبر آنجا او را از توطئه‌های سث و روانهای آزارگر مصون می‌دارد. کاخی مانند کاخ فرعون، لیکن هزار بار زیباتر و با شکوهتر از آن، درمیان باغچه‌های سبز و خرم و دل انگیز در آنجا سر برافراشته و اوزیریس با نزدیکان خود در آن به خوشی و آرامش به سر می‌برد و از همه‌ی خوشیهای زندگی زمینی بی آنکه کوچکترین درد و غمی به آنها آمیخته باشد، برخوردار است.

 

با این همه، اوزیریس، اونفر نیخکواه، مظهر خوبی کامل، بر آن شد که درهای بهشت خود را به روی روان رعایای قدیمی و وفادار خود، کسانی که پیرو حوروس هستند بگشاید تا آنان که در روی زمین به نیکوکاری زیسته‌اند و تعلیمات مقدس او را دریافته‌اند و راه راست در پیش گرفته‌اند، در دنیای دیگر زندگی خوش و خرمی داشته باشند و در کنار خدایی که در زندگی زمینی او پرستش و ستایشش می‌کرد از خوشبختی جاویدان برخوردار شوند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Osiris.

2. Thébes.

3. Pamylés.

4. Harvéris.

5. Seth.

6. Nefhthys.

7. Ounnefer.

8. Tefen.

9. Befen.

10. Pa-sin.

11. Papyrus.

12. Taha.

13. Usa.

14. Tanis.

15. Byblos.

16. Adonis.

17. Malecandre.

18. Nemanou.

19. Bouto.

20. Urus.

 

 

لینک به دیدگاه

حوروس

 

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

داستانی از اساطیر مصر

در اساطیر مصری، اوزیریس در روی زمین یکسره نمرد، او همچون دانه‌ای که در بهاران در دل زمین پنهان شود، چون درختی که شاخه‌های تازه می‌دهد، چون نیل که طغیان سالانه‌اش از مرگ ظاهری بیدارش می‌‌کند، جوانه و نهالی برومند از خود باقی گذارشت. پسر اوزیرس همچون گندم تازه، همانند نیل، بسان جوانه‎‌ای که از تنه‌ی درختی می‌‌روید، پس از مرگ پدر زاده شد. ایزیس او را در مرداب دریاچه‌ی بورلوس (1) نزدیک بوتو در دلتا، درجایی که شمبنیس (2) خوانده می‌‌شد. در میان نی‌های بلند، به دنیا آورد و در خلوت و تنهایی آنجا پرورشش داد و بزرگش کرد. هیچ دیده‌ای به آنجا نیفتاده بود تا کودک از نقشه‌ها و توطئه‌های سث بدکیش در امان باشد. حوروس تا زمانی که کودکی بیش نبود برهنه زندگی می‌‌کرد، زیرا در مرداب نیل هوا بسیار گرم است. او تنها گردنبندها و بازوبندهایی جادویی بر خود می‌‌آویخت تا از شر دشمنانش مصون دارند. مادرش برای این که خود را بهتر پنهان سازد چهار زانو بر زمین می‌‌نشست و کودکش را بر زانوان خود می‌‌نشانید و شیرش می‌‌داد و لالایی برایش می‌‌خواند و می‌‌گفت:

«فرزندم، به پی (3)، شاهزاده‌ام! شیرم رابنوش تا زنده بمانی، شاهزاده‌ی کوچکم!» و گاهی حوروس به شکل بازی در می‌‌آمد و با نوک منقارش شیر می‌‌نوشید.

 

ایزیس و حوروس با دانه‌ایی که در سیبهای پاپیروس بودند و چون سرهایی پهن و گرد روی ساقه‌هایی به بلندی بیست و پنج پا تکان می‌‌خوردند و از بازوان انسان بزرگتر بودند، تغذیه می‌‌کردند.

ایزیس گاهی به شهر می‌‌رفت و یک روز تمام در آن گدایی می‌‌کرد و از مردمان پاکدل و نیکوکار خوردنی به صدقه می‌‌گرفت و شب باز می‌‌گشت و دوباره حوروس، فرزند بسیار زیبا و پسرک موطلایی‌اش را بر زانوان خود می‌‌نشانید.

در یکی از شبها که به پناهگاه خود بازگشته بود و در میان پاپیروسها و نیزارها به دنبال حوروس می‌‌گشت او را بی جان بر زمین افتاده دید. زمین از سرشکی که از دیدگان حوروس ریخته بود، تر بود از لبانش کف بیرون زده بود. قلب کوچکش از زدن باز مانده بود و دستها و پاهایش بی حرکت در کنارش افتاده بود. تنش کبود گشته بود و به کالبدی بی جان می‌‌مانست.

 

ایزیس، مادینه خدا، فریاد بزرگی از درد برآورد و خاموشی آنجا را به هم زد. به صدایی بلند گریست و از بدبختی تازه‌ای که به او روی نموده بود نالید. اکنون که حوروس مرده بود، که از او نگهبانی و پاسداری می‌‌کرد؟ چه کسی از سث بدکیش انتقام می‌‌کشید؟ ساکنان دهکده‌ی نزدیک فریادهای زار او را شنیدند و به سویش شتافتند و با غم و درد او انباز شدند و آنان نیز به صدای بلند گریه و زاری آغاز کردند. لیکن همدردی و دلسوزی و گریه و زاری نتوانست حوروس را به زندگی بازگرداند.

در این هنگام زنی از میان مردمان بیرون آمد و به مادر تیره بخت نزدیک شد. این زن را در دهکده همه می‌‌شناختند. او املاک بزرگی در آنجا داشت. این زن به دلداری ایزیس کوشید و اطمیناش داد که حوروس به زندگی باز می‌‌گردد.

 

پس ایزیس برای این که بداند آیا هنوز هم نفسی در سینه‌ی حوروس هست یا نه به روی او هم شد و جای نیشی را دید و چون به دقت بر آن نگریست زهر را نیز در آن تشخیص داد.

ایزیس کودک را در آغوش گرفت و مانند ماهیی که روی آتشی سوزان افتاده باشد، از جای برجست و فریادهایی چنان دلخراش و بلند برکشید که صدای آن تا دور دورها رفت.

نفثیس، خواهر ایزیس و اوزیریس این ناله‌ها را شنید و خود را شتابان به آنجا رسانید و مانند ایزیس ناله سر داد. مادینه خدای کژدمها، سرکت، (4) نیز به آنان پیوست. نفثیس به خواهر خود توصیه کرد که رع، خداوندگار بزرگ، را بخواند و از او یاری بخواهد. ایزیس پند خواهر را کار بست و به بانگ بلند رع را خواند. رع، خدای خورشید، ناله‌ها و التماسهای او را شنید و فرمان داد تا کشتی آسمانیش را نگاه دارند. دمی همه چیز در جهان از حرکت باز ماند. آنگاه خداوندگار تحوت، از کشتی بیرون شد و بر زمین فرود آمد. تحوت نیرومندترین و کارگرترین جادوها و سحرهای روی زمین را در اختیار داشت. او به ایزیس نزدیک شد و از او خواست تا دردش را به او باز گوید:

«ای ایزیس، ای مادینه خدای افسونها و جادوها، ای آن که از دهانت کلمات جادو بیرون می‌‌آیند، بگو تا بدانم برایت چه شده است؟ چه اتفاقی برای تو افتاده است؟ بی گمان اهریمن نمی‌تواند آزاری به کودک تو، حوروس، برساند، زیرا رع، خدای بزرگ، پشتیبان اوست! گفته‌ی مرا باور کن! من از کشتی خدا بر زمین فرود آمده‌ام تا فرزند تو را شفا ببخشم!»

 

تحوت با این سخنان نگرانی و درد مادر را فرونشانید. او داروهای شفابخش با خود داشت.

تحوت به سوی کودک بی جان رفت و به خواندن اوراد و اذکار سحرآمیز پرداخت و چنین گفت:

«ای حوروس بیدار شو و دل مادرت ایزیس را شاد کن تا ما نیز در شادی او انباز گردیم! کشتی شاهانه‌ی رع، خداوندگار بزرگ، از حرکت باز مانده است تا حوروس را شفا بخشد و مادرش ایزیس را از غم و درد برهاند!»

«ای زهر، بر زمین بریز! خدایان چنین اراده فرموده‌اند، که من، تحوت، حوروس، فرزند ایزیس را درمان کنم و او را برای تسکین آلام مادرش از چنگ مرگ برهانم. ای حوروس، ای حوروس، بیدار شو! تو باید به خاطر مادرت زنده بمانی!»

و حوروس، که کودکی خردسال بود، زندگی از سر گرفت و مادرش را سخت شادمان گردانید.

آنگاه تحوت به کشتی هزاران ساله بازگشت و کشتی سیر شکوهمند خود را از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر آسمان از سر گرفت و همه‌ی خدایان شادمان شدند.

حوروس که زندگی را باز یافته بود در میان نی‌ها و پاپیروسهای غول آسا بالید و برآمد و توانست خواندن بیاموزد و بر صفحات پاپیروس که بر زانوانش می‌‌نهاد مشق کند و علامات مقدس را فرا گیرد.

 

چون او بدین گونه بزرگ شد اوزیریس یکبار دیگر به روی زمین بازگشت تا فرزندش را مسلح کند و آماده‌ی نبردش گرداند. او از پسرش پرسید: «در زندگی مردمان چه کاری را برتر از همه‌ی کارها باید شمرد؟»

و حوروس بی درنگ پاسخ داد: « گرفتن انتقام پدر و مادر از کسانی که آنان را گرفتار درد و رنج کرده‌اند!»

پس اوزیریس بر آن شد که حیوانی به فرزند خود حوروس ببخشد تا در پیکارها و نبردها یار و یاور او گردد و از او پرسید که اسب را به یاری خود برمی‌‌گزیند یا شیر را؟ و حوروس اسب را برگزید و گفت: «من اسب را بر می‌‌گزینم، زیرا شیر یار ترسوها و بزدلان است، لیکن اسب سوار خود را زودتر به دشمن می‌‌رساند.» آنگاه اوزیریس اطمینان یافت و به جهان دیگر بازگشت تا در آن بیاساید!

«حوروس، بیدار شو!»

حوروس زندگی خود را یکسره وقف گرفتن انتقام پدر کرد. برای پیمودن کشور کفشهای سپیدی به پا کرد و مصریانی را که هنوز به اوزیریس وفادار بودند و از هنگامی که حوروس سرورشان گشته بود. اطمینان یافته بودند، دور خود گرد آورد. این جمعیت را گاه پیروان حوروس و گاه خدمتگزاران حوروس می‌‌خواندند. درمیان آنان جنگاورانی بودند مسلح به تیر و کمان و جنگاورانی که نیزه به دست داشتند و اوپونات (5) گرگ سردارشان بود.

هواداران حوروس بی درنگ به همدستان سث حمله بردند و دارو دسته‌ی سث که غافلگیر شده بودند برای رهایی خود نخست به چهر غزالان سپس به چهر تمساحان، سپس به چهر ماران و دیگر جانوران ناپاک وابسته به سث درآمدند. سه روز تمام سرداران با هم نبرد کردند، لیکن نتیجه‌ای به دست نیامد. نخست مردان با یکدیگر پیکار می‌‌کردند. سپس اسبان آبی و پیکار شاخ به شاخ ادامه یافت.

 

ایزیس ناشکیبا، از نتیجه و پایان کار نگران شد و برای کمک کردن به پسر خود به میدان جنگ شتافت، لیکن حوروس از این کار او سخت بر آشفت و چون پلنگی به روی او پرید و سر در پی‌اش نهاد. ایزیس از برابر او گریخت و حوروس او را دنبال کرد و خود را به وی رسانید و به خشم نوار سلطنتی را از پیشانیش باز کرد. لیکن تحوت که مراقب این احوال بود بر سر ایزیس کلاهی از کله‌ی ماده گاو نهاد و از آن پس ایزیس و همراهش حتحور (6) را یک تن می‌‌پندارند.

جنگ پایان نیافت و پیکار بی آنکه طرفی بر طرف دیگر چیره شود ادامه یافت. سرانجام خدایان دو رقیب را به دادگاه خواندند و هر دو رقیب، تحوت، خداوندگار هرموپولیس (7) را به داوری برگزیدند.

 

در دادگاه نخست سث سخن آغازید و ادعا کرد که حوروس را نمی‌توان فرزند مشروع اوزیریس شناخت، زیرا او پس از مرگ اوزیریس از مادر زاده است، لیکن حوروس بی‌پایه بودن ادعای سث را ثابت کرد و تحوت سث را محکوم به باز پس دادن میراث اوزیریس به حوروس کرد. خدایان نیز داوری او را تأیید کردند. آنگاه سیبو، نیای حوروس و سث مداخله کرد و مصر را به دو بخش کرد: آن قسمت از دره‌ی نیل را که میان ممفیس و نخستین آبشار قرار دارد، به سث داد و دلتای نیل را به حوروس. میراث سیبو که فرزندانش نتوانسته بودند آن را حفظ کنند بدین گونه به دو بخش شد. بعدها فرعونها دو قسمت را یکی کردند و از این روی روی کلاه سفید که نشان شاهان جنوب بود افسری سرخ نیز که نشان شاهان شمال بود، می‌‌نهادند.

 

بعضی گفته‌اند همه‌ی مصر به حوروس واگذار شد و سث «نوبه»، سرزمین سرخ، و بیابان غرب را گرفت و از این روی ساکنان این سرزمین همیشه دشمن مصریان بوده‌اند، زیرا داوری تحوث و اقدام سیبو به دعوا پایان نداده بود. حوروس و خدمتگزارانش پیکار با سث و همدستانش را که غولان تنفرانگیز: اسبان آبی، تمساحان و گرازان وحشی بودند ادامه دادند. داستان یکی از این پیکارها با شرح و تفصیل تمام بر دیوارهای ادفو (8) نوشته شده است.

 

دارو دسته‌ی سث مغلوب شدند و به سوی شمال گریختند، لیکن دست از پیکار نکشیدند و باز در رزمی سهمگین گاوان حوروس با خران سث به نبرد پرداختند. حوروس که ساحری می‌‌دانست در پیکار پیشدستی کرد. او روزی به چهر بازی درآمد و بر گرده‌ی اسبی آبی که همان سث بود فرود آمد، لیکن سث نیز که در پناهنگاه خود غافلگیر شده بود خود را به شکل غزالی درآورد و پیش از آن که حوروس به چهر مار در آمده بتواند او را به چنگ آورد، گریخت. حوروس روز دیگر برای ترسانیدن دشمن خود به صورت شیری در آمد که سر انسان داشت و چنگالهای تیز و بران، لیکن این بار نیز سث توانست از چنگ او به در رود.

 

سرانجام یاران او خسته شدند و در خیلج سوئز بر کشتی نشستند تا به دشتهای نوبی بازگردند. آنان می‌‌پنداشتند که در دریا که عنصر خاص آنان بود در امان خواهند بود، لیکن حوروس سر در پی آنان نهاد و خود را در دریای سرخ به آنان رسانید و جمعیتشان را از هم پاشید و سپس به ادفو بازگشت تا پیروزی خود را جشن بگیرد.

از آن پس حوروس فرمانروای قانونی کشور مصر گشت. و پس از او بازماندگانش در آن سرزمین فرمان راندند. منس نخستین شاه نخستین سلسله‌ی شاهان مصر و پس از او همه‌ی شاهان سلسله‌های متعدد فرعونهای مصر از فرزندان او بودند.

 

با این همه سث نمرد و در هر ساعتی از روز پیکار هواداران حوروس، خداوندگار روشنایی و خدمتگزاران سث، خدای تیرگیها از سر گرفته می‌‌شود و هر بار که خورشید بر تیرگیها و ابرهای توفانزا چیره می‌‌شود، مردمان پیروزی حوروس شایسته را بر سث بدکیش و تنفر انگیز که نیرنگ و حیله‌هایش پایان ناپذیر است، جشن می‌‌گیرند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Burlos.

2. Chemnis.

3. Pépi

4. Serquet.

5. Ouponat.

6. Hathor.

7. Hermopolis.

8. Edfou.

 

 

لینک به دیدگاه

داستان دو برادر

 

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

داستانی از اساطیر مصر

دو برادر بودند از یک پدر و یک مادر. آنوپو، (1) برادر بزرگتر زنی و خانه‌ای داشت و برادر کوچک در خانه‌ی او به سر می‌برد و خدمت او را می‌کرد. پارچه می‌بافت و جامعه می‌دوخت و چار پایان را به چرا می‌برد و با دوک نخ می‌رشت. او بود که زمین را شخم می‌کرد و بیل می‌زد و گیاهان هرزه را می‌کند و دور می‌انداخت. او بود که درو می‌کرد و خرمن می‌کوفت. او کارگر خوبی بود و در «سراسر زمین» مانندش پیدا نمی‌شد.

 

هر شامگاه که در پی گاوان از کشتزار به خانه باز می‌گشت مانند همه‌ کشاورزان، باری گران از علوفه بر دوش می‌کشید تا شب آن را در برابر چارپایان بنهد و چون به خانه می‌رسید بارش را در برابر برادر خود، که در کنار زنش نشسته بود بر زمین می‌نهاد و سپس به همراه گاوان به طویله می‌رفت تا در آن آبی بنوشد و غذایی بخورد و بخوابد و چون هوا دوباره روشن می‌گشت و روزی دیگر آغاز می‌شد از خواب بر می‌خاست و نان می‌پخت و آن را در برابر برادر بزرگ خود می‌نهاد و برادر بزرگ سهم او را می‌داد تا ببرد و در کشتزار بخورد. پس برادر کوچک گاوان را پیش می‌انداخت و به چراگاهشان می‌برد. همچنانکه در پی گاوان می‌رفت گاوان به او می‌گفتند: «گیاه فلانجا خوب است!» او نیز گوش به گفته‌ی آنان می‌داد و آنان را به چراگاه دلخواهشان می‌برد و هم از این روی بود که گاوانی که او به چرا می‌برد زیبا و پروار می‌شدند و گوساله‌های زیبا و فراوان می‌آوردند.

 

چون موسم شخم فرا رسید برادر مهتر به برادر کهتر گفت: «ابزارهای شخم زنی را آماده کن، زیرا طغیان باز پس نشسته است و زمین از زیر آب بیرون آمده است. بذر به کشتزار ببر، زیرا بامداد فردا زمین را شخم خواهیم زد!».

برادر کهتر فرمان برادر مهتر را کار بست و چون زمین روشن گشت و روزی نو آغاز شد، آن دو با گاوان خود برای شخم زدن به کشتزار رفتند و همه‌ی روز را در آنجا کار کردند و کار دل آنان را سرشار از شادی و نشاط ساخت.

آن دو روزهای بسیار دیگری نیز پس از آن روز در کشتزار به کار پرداختند، شخم کردند و بیل زدند. روزی برادی بزرگ به برادر کوچک گفت: «بدو برو ازدهکده بذر بیاور!»

برادر کوچک به خانه آمد و زن برادرش را سرگرم آرایش گیسوان خود یافت. زن جوان گیسوان خود را که به رشته‌های بی شماری بافته بود باز کرده بود و برای دوباره بافتن آنها می‌بایست ساعتی وقت صرف کند، از این روی برادر شوهر خود را ساعتی نگاه داشت.

سرانجام برادر کوچک به زن برادر بزرگ خود گفت: «برخیز و بذر به من بده تا دوان دوان به کشتزار ببرم، زیرا برادر بزرگم وقتی به من فرمان داد به اینجا بیایم گفت: «درنگ مکن و بشتاب!»

 

زن بی آنکه از جای خودتکانی بخورد به او گفت: «برو در انبار ذخیره را باز کن و هر چه دلت می‌خواهد بردار و ببر. من نمی‌توانم برای انجام دادن فرمایش تو آرایش گیسوانم را نیمه کاره بگذارم!»

جوان به اصطبل رفت و خمره‌ی بزرگی برگرفت، زیرا می‌خواست بذر فراوان با خود ببرد. خمره را با گندم و جو پر کرد و در حالی که در زیر سنگینی بار پشت خم کرده بود از انبار بیرون آمد.

زن برادر به او گفت: «چه بار سنگینی بر دوش نهاده‌ای؟ چقدر بذر برداشته‌ای؟»

جوان جواب داد: «جو سه کیل، گندم دو کیل، روی هم رفته پنج کیلو بار بر دوش دارم!».

 

زن گفت: «راستی هم تو جوان دلیری هستی، من هر روز می‌بینم که تو بیش از پیش نیرومند می‌شوی». سپس به تحسین و مهر بر او نگریست و ناگهان از جای برجست و چنگ بر او انداخت و گفت: «تو از برادر بزرگت نیرومندتری! ای کاش زن تو شده بودم.»

جوان از شنیدن سخنان نابجایی که زن برادرش به او گفت چون پلنگ جنوبی خشمگین شد و بر آشفت و به او گفت که سخن زشتی بر زبان رانده است. زن نگران و هراسان شد و کوشید که راه گریزی برای خود بیابد.

 

جوان دوباره بار خود را بر دوش نهاد و راه کشتزاران را در پیش گرفت و چون به نزد برادرش رسید با هم دوباره به کار آغازیدند.

شامگاهان برادر بزرگ به خانه بازگشت و برادر کوچک در پی گاوان خود به سوی طویله رفت. زن برادر بزرگ که از آنچه به برادر شوهر خود گفته بود بیمناک بود، پیشدستی کرد و مقداری پیه و کهنه‌ی سیاه به تن خود مالید و چون کسی شد که از دست تبهکاری مشتهایی خورده باشد. چون شوهرش به خانه در آمد او را دید که افسرده و اندوهگین بر زمین افتاده است و مانند روزهای پیش، پیش نمی‌دود تا آبی به دستهایش بریزد، چراغی روشن نکرده است و خانه تاریک است و خود سراپا غرق درخاک است و بر کف اتاق افتاده.

شوهر به زن خود گفت: «تورا چه شده است؟»

زن پاسخ داد: «برادر کوچکت این بلا را بر سر من آورده است.» چون برای بردن بذر به خانه آمد و مرا تنها یافت به بدگویی از تو آغاز کرد و گفت: «کاش تو زن من شده بودی» و من گوش به سخن یاوه‌ی او ندادم و گفتم: «شرم دار و یاوه مگوی آخر نه مگر من چون مادر تو هستم و برادرت چون پدر تو؟» او ترسید و مرا به باد مشت گرفت تا کلمه‌ای از آنچه رفته بود با تو نگویم. اما اگر تو او را زنده بگذاری من خود را می‌کشم، زیرا اگر شب به خانه بازگردد و بفهمد که من سخنان زشت او را به تو باز گفته‌ام خدا می‌داند چه بلایی بر سرم می‌آورد!

 

برادر بزرگ چون یوزپلنگ جنوب خشمگین شد. کارد خود را تیز کرد و در دست گرفت و رفت و پشت در طویله ایستاد تا چون برادرش با چارپایان به آنجا بیاید خونش را بریزد.

چون آفتاب غروب کرد. برادر کوچک به عادت هر روز با بار سنگینی از علوفه که بر دوش داشت و گاوان را در پیش انداخته بود به سوی طویله رفت. گاوی که پیشتر از گاوان دیگر می‌آمد چون به نزدیک در رسید به نگهبان خود گفت: «برادر بزرگت برای کشتن تو کارد به دست، پشت در طویله ایستاده است. بگریز!»

گاو دوم نیز آنچه گاو پیشاهنگ گفته بود تکرار کرد و به برادر کوچک گفت: «بهوش باش! برادرت کارد به دست پشت در ایستاده است و می‌خواهد تو را بکشد، بگریز!»

جوان خم شد و از زیر در پاهای برادرش را که کارد به دست پشت آن ایستاده بود دید، بار علوفه‌اش را بر زمین گذاشت و پای به گریز نهاد. برادر بزرگ چون چنین دید از پشت در بیرون آمد و کارد به دست سر در پی او نهاد.

 

برادر کوچک رع حوروس، خورشید را که از افق بامدادی به افق شامگاهی می‌رفت به یاری خود خواند و گفت: «ای پروردگار مهربان! تویی که دروغ را از راست باز می‌شناسی!» و رع زاری و شکوه‌ی او را شنید و آبی بی‌کران میانه‌ی او و برادر بزرگش پدید آورد که پر از تمساحهای بزرگ بود. یکی از آن دو در سویی و دیگری در سوی دیگر آب ماند. برادر بزرگ دوبار دست پیش برد تا کارد بر برادر کوچک خود بزند، لیکن نتوانست.

از آن سوی آب برادر کوچک او را خواند و گفت: «تا روشن شدن هوا در آنجا بمان! چون خورشید دوباره بر آید من برای روشن شدن حقیقت در برابر او با تو به محاکمه بر خواهم خاست! اما دیگر با تو نخواهم ماند، دیگر در جایی که تو باشی نخواهم بود و به دره‌ی اقاقیا (2) خواهم رفت.»

 

چون زمین روشن گشت و روز دیگر آغاز یافت و رع حوروس بر آمد هر یک از آن دو دیگری را باز دید. برادر کوچک برادر بزرگ را مخاطب قرار داد وگفت:

- چرا در پی من می‌آیی و می‌خواهی به خدعه مرا بکشی بی آنکه بشنوی و بدانی دهان من چه گفته است؟ آیا من برادر تو نیستم و تو برای من چون پدر نبوده‌ای؟ بدان که چون تو مرا برای آوردن بذر به خانه فرستادی زنت به من گفت: «تو نیرومندتر از برادرت هستی!» من به او جواب رد دادم و او گفته‌ی مرا به صورت دیگر به تو باز گفته است. آنگاه به رع سوگند یاد کرد که آنچه می‌گوید حقیقت است و افزود:

- ننگ است که تو کارد به دست در پشت در طویله در کمینم بنشینی. ننگ است که قصد کشتن خائنانه‌ی مرا بکنی!

آنگاه کاردی را که با آن نی‌ها را می‌برید بر گرفت و با آن آلت مردی خود را برید و سپس بیهوش بر زمین افتاد.

برادر بزرگ دل خود را لعنت فرستاد و در آنجا ماند و زارزار گریست چه از بیم تمساها یارای رفتن به آن سوی آب را نداشت.

برادر کوچک او را صدا کرد و گفت: «پنداشتی که من سخن ناشایست به زنت گفته‌ام، لیکن هیچ با خود نیندیشیدی که من چه خدمتهایی به تو کرده‌ام؟ آه! اکنونه به خانه‌ات بازگرد و خود به تیمار چهار پایانت بپرداز، چه دیگر من در جایی که تو باشی نخواهم بود. و به دره‌ اقاقیا خواهم رفت». اکنون از آنچه پیش خواهد آمد آگاه شو!: من دل خود را به افسون از سینه بیرون خواهم آورد و آن را بر فراز گل اقاقیا خواهم نهاد. هر گاه اقاقیا را ببرند دل من بر زمین خواهد افتاد و تو باید برای پیدا کردن من به دره‌ی اقاقیا بیایی. اگر هفت سال هم در جستجوی آن باشی خسته نشوی و بازنگردی. چون آن را پیدا کنی در ظرفی پر از آب خنکش بگذار! من دوباره زنده خواهم شد و سزای بدیهایی را که در حق من روا داشته‌اند خواهم داد. تو وقتی خواهی دانست حادثه‌ای بر من گذشته است که چون کوزه‌ای آبجو به دستت دهند. آبجو بجوشد و کف کند و هر گاه کوزه‌ای شراب به تو بدهند شراب تیره شود. پس درنگ مکن و روی به راه بنه، زیرا من به یاری تو احتیاج خواهم داشت!»

 

برادر کوچک به دره‌ی اقاقیا رفت و برادر بزرگ دست بر سر کوفت و خاک بر پیشانی مالید و به خانه بازگشت و زنش را کشت و کالبد او را پیش سگان انداخت و در سوک از دست دادن برادر خویش نشست.

پس از آن، روزهای بسیار برادر کوچک بی کس و تنها در دره‌ی اقاقیا به سر برد. روزها به شکار جانوران صحرا می‌رفت و شبها در زیر درخت اقاقیا که قلب خود را بر فراز گل آن نهاده بود می‌غنود. مدتی بعد او با دست خود در دره‌ی اقاقیا خانه‌ای ساخت، خانه‌ای بسیار منظم و مرتب، تا در آن اقامت گزیند و از آن پس سر در زیر سقفی به بالین نهد.

روزی چون از خانه بیرون آمد به گروه نه خدا که برای تعیین سرنوشت «سراسر زمین»، یعنی مصر می‌رفتند برخورد. نه خدا به یک زبان به او گفتند: «ای بیتی (3) تو که از دست زن برادر بزرگت آنوپو کشور خود را ترک گفته‌ای آیا در اینجا احساس تنهایی نمی‌کنی؟ بدان که او زنش را کشته و انتقام تو را گرفته است!».

دل خدایان به تنهایی و بی کسی او سوخت و رع حوروس به کنمو، سازنده قالب کودکان گفت:

- ای کنمو زنی برای بیتی بیافرین تا همدمش شود و او را از تنهایی و بی کسی برهاند.

کنمو زنی آفرید تا همدم و همسر بیتی گردد. زنی که از همه‌ زنان «سراسر زمین»، یعنی مصر، خوش اندامتر و زیباتر بود. هفت حتحور به دیدن او آمدند و همه به یک زبان پیشگویی کردند که: «این زن با شمشیر کشته خواهد شد.»

 

بیتی آن زن را بسیار بسیار دوست می‌داشت. زن درخانه می‌ماند و او هر روز برای شکار به صحرا می‌رفت و هرچه به چنگ می‌آورد در برابر وی می‌نهاد و می‌گفت: «ازخانه بیرون مرو، می‌ترسم رودنیل تو را ببرد و من نتوانم تو را از چنگ او برهانم، زیرا تو زنی بیش نیستی و من نیز از مردی افتاده‌ام و دل من بر فراز گل اقاقیا قرار دارد و هر گاه کسی آن را به دست آورد باید با او به جنگ پردازم. او راز دل خود را با وی درمیان نهاد.

روزهای بسیار گذشت در یکی از روزها که بیتی به عادت هر روز به شکار رفته بود زن جوان از خانه بیرون آمد تا در زیر شاخهای درخت اقاقیا که بر خانه سایه انداخته بود گردش کند. ناگهان دید که رود نیل امواج خود را برای گرفتن او به سویش فرستاد. از برابر رود گریخت و به خانه‌ی خود پناه برد. رود بر درخت اقاقیا بانگ زد: «بگذار او را به چنگ آورم» و درخت اقاقیا یکی از گیسوان او را به رودخانه داد و رودخانه آن را به مصر برد و در خانه‌ی رختشویان فرعون انداخت. بوی طره‌ی زلف در پیراهن فرعون نشست.

رختشویان را سرزنش و نکوهش کردند و گفتند: «پیراهن فرعون چرا بوی عطر گرفته است؟» و هر روز این سرزنش و نکوهش را تکرار کردند چندانکه رخشتویان نمی‌دانستند چه بکنند. تا روزی رئیس رخشتویان فرعون که دلش از سرزنشهایی که هر روز می‌شنید سخت به درد آمده بود، به رخشتئویخانه آمد و بر لب آب، درست در همانجایی که طره‌ی زلف افتاده بود ایستاد و چشمش به آن افتاد و کسی را به پایین فرستاد تا طره‌ی گیسو را برگیرد و به او بدهد و چون آن را بسیار بسیار خوشبو یافت آن را نزد فرعون برد.

 

فرعون جادوگران را به حضور خواند و آنان به خداوندگار خود گفتند:

«این حلقه‌ی گیسو از دختر رع حوروس است که از عنصر همه‌ خدایان ساخته شده است و ارمغانی است که از سرزمینی بیگانه برای تو فرستاده شده است. به همه‌ی سرزمینهای بیگانه پیامبران و پیکهایی بفرست تا آن دختر را پیدا کنند و به نزد تو بیاورند. با پیکی که به دره‌ی اقاقیا می‌رود سواران بسیار بفرست تا او را به نزد تو آورند.»

فرعون گفت: «آنچه گفتید بسیار خوب است، بسیار خوب است!» و برای یافته دختر پیامبرانی به همه جا فرستاد.

پس از گذشت روزهای بسیار مردانی که به سوی سرزمینهای بیگانه رفته بودند بازگشتند و گزارش مأموریت خود را به فرعون دادند. تنها کسانی که به دره‌ی اقاقیا رفته بودند بازنگشتند، زیرا بیتی همه‌ی آنان را کشته بود و تنها یک تن را زنده گذاشته بود تا این خبر را به فرعون ببرد. فرعون کمانداران و گردونه سواران بسیار برای آوردن آن دختر زیبا به دره‌ی اقاقیا گسیل داشت. زنی نیز همراه آنان بود تا در راه مصاحب او باشد و او را به زیباترین زیورها بیاراید. این زن با دختر خدایان به مصر آمد و همه در سراسر زمین از این امر شادمان گشتند. فرعون سخت دلباخته و شیفته‌ی وی گشت و مهری بی پایان بدو رسانید و او را محبوبه‌ی بزرگ خود گردانید. سپس با وی به گفتگو پرداخت و از او در باره‌ی شوهرش پرسشهایی کرد او به فرعون گفت: «فرمان بده تا درخت اقاقیا را ببرند.»

 

سربازان و کماندارانی با ابزارهایشان به دره‌ی اقاقیا رفتند و گلی را که قلب بیتی بر فراز آن نهاده شده بود بریدند و بیتی در همان دم افتاد و مرد.

چون زمین روشن گشت و روز دیگری آغاز یافت آنوپو برادر بزرگ بیتی پس از بریده شدن گل اقاقیا به خانه آمد و پس از شستن دستهای خود نشست. چون کوزه‌ی آبجو پیش آوردند و به دستش دادند آبجو جوشید و کف کرد، سپس شراب آوردند، شراب نیز کدر و تیره و درد آلود گشت. پس برادر بزرگ کفشهای صندل و عصا و جامه و ابزارهایش را بر گرفت و به سوی دره‌ی اقاقیا به راه افتاد. به خانه‌ی برادر کوچک خود در آمد و او را دید که بر بستر خود افتاده است و مرده است. بی درنگ به زیر درخت اقاقیا که برادر کوچکتر شبها در زیر آن می‌خوابید، رفت تا دل برادرش را پیدا کند، لیکن چیزی نیافت. سه سال در آنجا جستجو کرد، اما چیزی نیافت و چون چهارمین سال جستجوی خود را آغاز کرد دلش هوای مصر کرد و گفت: «فردا از این جا می‌روم!» و این را در دل خود گفت و چون جهان بار دیگری روشن شد و روزی دیگر پدید آمد به زیر درخت اقاقیا رفت و همه‌ی روز را در جستجوی قلب برادر گذرانید. شامگاهان به هنگام بازگشت به خانه نیز با نگاه دور و بر خود را می‌کاوید. ناگهان حبه‌ای دید و آن را برداشت و با خود برد. آن حبه دل برادر کوچکش بود. کاسه‌ای آب سرد آورد. و حبه را در آن انداخت و به عادت مانند هر روز نشست. چون شب فراز آمد بیتی که دلش آب را به خود کشیده بود سراپا به لرزه در آمد. خیره خیره در برادر بزرگش نگریست. برادر بزرگ کاسه‌ی آب خنک را که دل برادر کوچک در آن بود، برگرفت. بیتی آن آب را نوشید و دل به جای خود بازگشت و همان شد که پیشتر بوده است. بیتی زنده شد.

 

دو برادر یکدیگر را در آغوش کشیدند و با هم به گفتگو برخاستند. بیتی به برادر بزرگ خود گفت:

- ببین، من هم اکنون گاو نر درشت پیکری می‌شوم با همه‌ی نشانه‌های گاو نر مقدس (4) یعنی پشم سیاه، لکه‌ی سفید سه گوش بر پیشانی، صورت عقابی با بالهای گشاده بر دوش و تصویر سرگین گردانکی بر زبان و موی دمی دوشقه. چون خورشید سر برزند تو بر گرده‌ی من بنشین و چون به جایگاه زن من برسیم من سزای بدیهایی که او به من روا داشته است خواهم داد. تو مرا به جایگاه مقدس بران. در آنجا با تو نیکی بسیار خواهند کرد و به سبب بردن من به نزد فرعون سیم و زر بسیارت خواهند داد، زیرا پیدایش مرا معجزه‌ای بزرگ خواهند دانست و مردمان در سراسر زمین از این خبر سخت شادمان خواهند شد. سپس تو به خانه‌ی خود باز توانی گشت.

چون روز دیگر فرا رسیده سپیده دمید و جهان روشن گشت بیتی به صورت گاو نری که گفته بود در آمد. برادر بزرگش آئوپو بر دوش او نشست و او را به جایی که روز پیش گفته بود راند. خبر پیدا شدن گاو نر مقدس به گوش فرعون رسید و او از این خبر بسیار بسیار شادمان شد و جشنی بزرگ به شادی پیدا شدن او بر پا کرد و گفت: «معجزه‌ای بسیار بزرگ پدید آمده است!» و در سراسر زمین به خاطر پیدا شدن او جشنهای بزرگی ترتیب دادند. (5)

برادر بزرگ زر و سیم بسیار یافت و رفت و در دهکده‌ی خویش نشیمن گرفت. اما گاو نر مقدس با خدمتکاران و اموال بسیار در دربار جایگزین شد، زیرا فرعون او را بسیار دوست می‌داشت و ارج می‌نهاد.

 

و بسی روزها پس از آن، روزی گاو نر گردش کنان (گاوان مقدس درمصر آزاد بودند) وارد حرم فرعون شد و در برابر محبوبه‌ی او ایستاد و با او آغاز سخن کرد و گفت: «ببین، من هنوز زنده‌ام!» زن گفت: «تو، تو کیستی؟» گاو نر گفت: «من، من بیتی هستم. در آن دم که تو به فرعون می‌گفتی دستور بدهد درخت اقاقیا را بیندازند می‌دانستی که در حق من بدی می‌کنی و زندگیم را نابود می‌گردانی! با این همه من هنوز زنده‌ام و به صورت گاو نری در آمده‌ام. آنگاه از حرم بیرون رفت.

محبوبه‌ی فرعون از آنچه از شوهرش شنید بسیار بیمناک شد و از حرم بیرون رفت و چون اعلیحضرت فرعون روز خوشی با او به سر آورده بود او را بر سر سفره‌ی خویش نشانید و مهربانی بسیار به او نمود. زن به اعلیحضرت فرعون گفت: «به آمون رع سوگند بخور که هر چه من بخواهم انجام دهی!» فرعون قول داد و زن با وی چنین گفت:

- باید جگر این گاو نر را به من بدهند تا بخورم.

فرعون از شنیدن این سخن سخت پریشان شد و دلش به درد آمد زیرا گاو نر موجودی مقدس بود، اما چون روز دیگری بر آمد و زمین روشن گشت جشنی بزرگ برپا کردند و قربانیان و هدایای بسیار به گاو نر تقدیم کردند. سپس فرعون فرمود که تا سر گاوکش دربار سر از تن گاو نر براندازد.

چون قصاب گلوی گاو نر را برید و برای بردنش تنه‌ی او را بر دوش مردان نهاد، گاو نر سر خود را تکان داد و دو قطره خون از آن به روی دو پلکان که در برابر کاخ اعلیحضرت فرعون بود، پرید. یکی از این دو قطره خون در سویی و دیگری در سوی دیگر در کاخ بر زمین افتاد و بر جای آنها دو درخت تناور و بسیار زیبا رستند و میوه‌هایی بسیار شگفت انگیز دادند که ضرب المثلی در باره‌ی آنها می‌گوید: «دندانی از میوه‌ی این درخت دل را نیرو می‌بخشد!»

 

بی درنگ خبر به فرعون بردند که: «معجزه‌ای بزرگ رخ داده است و دو درخت تناور در دو سوی پلکان بزرگ کاخ شاهانه رسته‌اند».

به شنیدن روییدن این دو درخت همه در سراسر زمین شادمان شدند و در پای آنها نیز مانند درختان مقدس ارمغانها و هدیه‌های بسیار نهادند.

و روزهای بسیاری، پس از آن، فرعون که تاجی از لاژورد بر سر نهاده حلقه‌هایی از گلهای گوناگون بر گردن انداخته بود، بر گردونه‌ی از سیم زراندود خویش بر نشست و برای دیدن درختان تناور از کاخ بیرون رفت.

 

محبوبه‌ی فرعون نیز به گردونه‌ای دو اسبه نشست و در پی او از کاخ بیرون آمد. اعلیحضرت فرعون در زیر یکی از این درختان نشست و محبوبه‌اش در زیر درخت دیگری، روبروی او. چون زن زیر درخت نشست درخت با زن خود چنین گفت: «ای زن نابکار، من بیتی هستم و با همه‌ی بدیهایی که تو در حقم کردی هنوز زنده‌ام! تو می‌دانستی که بریدن اقاقیا به فرمان فرعون به معنای از میان برداشتن من بود، می‌دانستی که کشتن گاو نر یعنی کشتن من!»

و پس از گذشت روزهای بسیار، روزی محبوبه با اعلیحضرت فرعون بر سر سفره نشسته بود و فرعون با وی بسیار مهربان بود. وی به فرعون گفت: «به آمون رع سوگند بخور که هر چه از تو بخواهم به من بدهی!»

 

فرعون سوگند خورد که خواهش محبوبه‌اش را بر آورد. آنگاه زن چنین گفت: «فرمان بده تا این دو درخت تناور را بر اندازند!»

اعلیحضرت فرعون گوش به سخن وی داد و نجاران ماهر برای بریدن و انداختن آن دو درخت فرستاد.

محبوبه‌ی فرعون نیز در کنار آنان ایستاد تا کارشان را ببیند. ناگهان تراشه‌ای پرید و در دهان محبوبه‌ی فرعون رفت و او آن را فرو داد و آبستن شد. نجاران از چوب آن درخت تخته ساختند و با آن تخته‌ها صندوق و هر چیزی که محبوبه‌ی فرعون خواست ساختند.

 

و روزهای بسیار پس از آن، زن فرزندی به دنیا آورد. این خبر را به گوش اعلیحضرت فرعون رسانیدند و گفتند: «او پسری برای تو آورده است!» سپس کودک را به نزد او آوردند و او دایگان و گهواره جنبانان و لالایی سرایان به خدمت کودک برگماشت. همه در سراسر زمین شادمان شدند. این کودک همان بیتی بود.

روزی را از سال به نام او کردند و آن را جشن گرفتند. اعلیحضرت فرعون او را بسیار بسیار دوست می‌داشت. نخست شهزاده کائوشو (6) نامش دادند و سپس اعلیحضرت فرعون او را ولیعهد سراسر زمین کرد.

 

و پس از سالهای بسیار اعلیحضرت فرعون به آسمان پرواز کرد. فرعون تازه فرمان داد: «سرداران و سالاران بزرگ فرعون را به نزد من آورید تا آنان را از سرگذشت خود آگاه کنم».

زن پیشین او را نیز به حضورش آوردند و او در برابر بزرگان و سرداران و رایزنان درباره‌ی وی داوری کرد و آنان همه داوری او را تأیید کردند. آنگاه دستور داد برادر بزرگش را به نزدش آوردند. و بیتی او را به ولایتعهدی سراسر زمین برگزید. بیتی بیست سال فرعون مصر بود و چون زندگی را ترک گفت برادر بزرگش در روزهای سوگواری به جای او بر تخت فرعنت نشست.

پی‌نوشت‌ها:

1. Anoupou.

2. احتمال دارد که دره اقاقیا نام عرفانی دنیای دیگر یا دره‌ی مرگ باشد. مترجم.

3. Baiti.

4. اینها نشانه‌های گاو آپیس است که هر وقت می مرد گاو دیگری را با همان نشانه‌ها با جایش بر می‌گزیدند. - م.

5. چون گاو آپیس یا گاو مقدس می مرد مردمان در سراسر مصر سوگواری می‌کردند و تنها پس از پیدا شدن گاوی با همان نشانه‌ها دست از سوگواری می‌کشیدند و جشنهای بزرگی به شادی پیدا شدن او بر پا می‌داشتند.- م.

6. Kaousho.

 

 

لینک به دیدگاه

پریشانیهای «زسر» شاه

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

 

داستانی از اساطیر مصر

در عهد زسر (1) شاه که از فرعونهای سلسله‌ی سوم بود، نیابت سلطنت سرزمین نوبه را نجیب زاده‌ای به نام متر (2) به عهد داشت که در الفنتین می‌نشست و املاک خداوندگار کنمو (3) را اداره می‌کرد.

کنمو خدایی توانا و توانگر و فرمانروای سرچشمه‌های رود نیل بود که تنها کاهنان کنمو جای آنها را می‌دانستند. آنان می‌گفتند که رود نیل از دره‌ای که آبهای دوار در میان دو تخته سنگ نوک تیز کنده‌اند بیرون می‌آید. یکی از آن دو تخته سنگ کروفی (4) نام داشت و دیگری مورفی، (5) آنجا مغاکی بود. چندان ژرف که لنگری با طنابی هزار متری نیز به قعر آن نمی‌رسید.

 

زسرشاه، فرعون مصر، در نوزدهمین سال پادشاهی خود دستور داد نامه‌ای به متر نایب السلطنه‌‌ی نوبه به مضمون زیر نوشتند:

«این نامه برای آگاه کردن تو از بلایا و مصائبی که از روز نشستن من بر تخت سلطنت «سراسر زمین» بر من وهمه‌ی یاران من روی نموده است، نوشته می‌شود.

«دل من سخت دردمند و پریشان است، زیرا هفت سال است که آب رودخانه‌ی نیل مانند همیشه بالا نمی‌آید. هفت سال است که ما نه آب سبز داریم و نه آب سرخ. زمین خشک و سترون گشته است. لایه‌ای از گل سیاه در آفتاب می‌سوزد، لایه‌ای از خاک ترک خورده که سبزی و گیاهی در آن نمی‌روید. درختان را گرد و خاک فرا گرفته و غباری چسبنده بر برگها فرو نشسته است. از کشتزاران جز محصولی اندک به دست نمی‌آید. باغها و بستانها خشک شده‌اند و در آنها نشانی از سبزه و گیاه نیست. هر چه از زمین برای خوراک مردمان می‌رست نابود گشته است.

 

«روستاییان گرسنه به دزدی به خانه‌های همسایگان خود می‌روند. همه‌ی تنگدستان می‌خواهند به سرزمین دیگری بروند تا مگر در آنجا چیزی برای سیر کردن شکم خودبیابند. لیکن چنان از گرسنگی تاب و توان از دست داده‌اند که حتی توان راه رفتنشان نیز نمانده است. کودکان از گرسنگی ناله و زاری می‌کنند و جوانان نیروی سرپا ایستادن ندارند. دل پیران از غم و اندوه شکسته است و پاهایشان از ضعف و ناتوانی می‌لرزد. از گرسنگی نیمه مدهوش بر زمین افتاده‌اند و شکم خالی خود را با دستهای لرزانشان می‌فشارند. مأموران حکومت درمانده‌اند و برای این درد چاره و درمانی نمی‌یابند. چون در انبارهای غله را که همیشه پر بود می‌گشایند جز باد هوا چیزی در آنها نمی‌یابند. در سراسر زمین همه چیز دستخوش نابودی شده است. من به یاد دوران خوشبختی خویشم که زیر دستانم تدبیرهای نیکو می‌اندیشیدند: در آن عهد خداوند هر سال آبهای پر برکت نیل را به سرزمین ما می‌فرستاد. مردان و کودکان را می‌دیدم که میان گل و لای تر راه می‌رفتند، گاوان آب می‌نوشیدند، کرمها درمیان گل می‌لولیدند، مرغان دانه می‌چیدند و آب می‌نوشیدند و ماهی فابرکا (6) شکم خود را به هوا می‌کرد و به روی خاک می‌افتاد و شکمهای گرسنه را سیر می‌کرد آه، آن زمان، زمان خدایان، زمان تحوت، باز خدایی که بر آبها می‌نشست بود، زمان کاهن بزرگ ایموائیس، (7) پسر پحتاح (8) بود، زمان فراوانی بود و رعایای من و دوستان من که در «خانه‌ی بزرگ» با من به سر می‌بردند درناز و نعمت غوطه می‌خوردند.»

 

من از تو خواهش می‌کنم که این اطلاعات را برای من بفرستی: سرچشمه‌ی نیل کجاست؟ فرمانروای آن کدام یک از خدایان است؟ در باره‌ی او چه می‌دانی؟ زیرا زندگی ما به دست اوست! به لطف او است که انبارهای ذخیره پر از غله می‌شوند. هر گاه او لطف خود را بیش از این از ما دریغ کند همه از دست می‌رویم.

«من بر آنم که به هر موپولیس، به نزد کاهن تحوت بروم، زیرا دعای خیر و برکت او مردمان را نیرو می‌بخشد و به هنگام نومیدی نور امید در دلها می‌تابد. می‌خواهم به کتابخانه‌ی پرسشگاه ممفیس (خانه‌ی زندگی) بروم و طومارهای پاپیروس را که پوشیده از نوشته است با دستهای خود بردارم و بخوانم. بر آنم که کتابهای مقدس را بخوانم و به همه‌ی رازها پی ببرم!»

 

متر، نایب السلطنه پس از خواندن نامه‌ی شاهانه شتابان روی به راه نهاد تا به خدمت فرعون مصر برسد و چون خود را به او رسانید از همان روز همت به آگاه کردن او گماشت. تا جایی که می‌توانست پاسخ های درست به پرسشهای او داد. در باره‌ی طغیان نیل اطلاعاتی در اختیارش نهاد و همه‌ی آنچه را که دانشمندان در این باره نوشته بودند به او آموخت. کتابها را برگرفت و مطالب مهم آنها را به او خواند و او را در خواندن قطعات دشوار و فهم مطالب مبهم یاری کرد، زیرا نیاکان فرعون این کتابها را تنها سرسری و شتابان خوانده بودند و این موضوعات، از زمانهای دور، از زمانی که رع خود بر مصر فرمان می‌راند، هرگز برای هیچ فرعونی مطرح نگشته بود و شرح و تفسیر نشده بود، زیرا رود نیل هرگز خشک نشده بود.

 

متر، نایب السلطنه‌ی مصر به فرعون گفت: «در روی رود شهری است که گویا نیل از آن می‌زاید و آن شهری است بسیار قدیمی که بنایش به زمان پیدایش جهان یا آبو (9) می‌رسد آن را شهر «آغاز» نام داده‌اند و در آن، که بسی از اینجا دور است، در جنوب کشوری است که پیش از هر کشوری پدید آمده است. در آن رشته‌ای طولانی از پله‌ها، پلکانی بسیار بلند است که خداوندگار رع پس از آفریدن نخستین مردمان در آن آسوده است. در آنجا دو غار است که از هر یک رودی بیرون می‌آید و آنها سرچشمه‌ نیل اند. سرچشمه‌ی همه چیزهای خوب و سودمند مصر آنجا است. طغیان بزرگ که «سراسر زمین» (10) را فرا می‌گیرد از آنجا می‌آید. آب به بلندی بیست و هشت ارش می‌رسد و حال آنکه در هرموپولیس ارتفاع آب بندرت به هفت ارش می‌رسد.

 

«اکنون گوش به من دار تا بگویم چگونه چنین می‌شود: نیل خدا، پس از آسایشی طولانی در غارها، بیدار می‌شود و همه‌ی نیروهای خود را باز می‌یابد و دوباره جوان می‌گردد. او زمین را با کفشهای خود زیر پا می‌نهد، درهای غار را می‌گشاید، دو در را چهار طاق باز می‌کند و آب از آنها بیرون می‌آید و به راه می‌افتد و بزودی روپوشی سبز بر کشتزاران و باغچه‌های «سراسر زمین» کشیده می‌شود و آنگاه مردمان با یاد محصولی که به دست خواهند آورد به شادمانی بر می‌خیزند.

خدای نیل به نام شو خوانده می‌شود. او حساب همه‌ی محصولات مصر را دارد تا بداند که آیا هر کسی بهری را که باید داشته باشد به دست آورده است یا نه. رسنی دارد که با آن کشتزاران راه اندازه می‌گیرد. صورت همه‌ی املاک را نیز در اختیار دارد. درخانه‌ای چوبین که به سوی جنوب شرقی برگشته است زندگی می‌کند. درهای این خانه از نی و سقفش از شاخه‌های درختان ساخته شده است. گرداگرد آن را کوههای سنگی فرا گرفته و سنگ تراشان با ابزارهای خود به آنجا می‌روند و سنگ از آنجا می‌آورند. با این سنگها است که پرستشگاههای خدایان و کاخهای جانوران مقدس و پیکره‌ها و اهرام را می‌سازند. تنها سنگ «آپو» هرگز شکسته نمی‌شود.

 

«در قربانگاهها مردمان پیشکشیهای گوناگون و ارمغانهای گرانبها به خدایان تقدیم می‌کنند. آنان آنها را که با بوی خوش و دلاویز خود هوا را پر می‌کنند در برابر خداوندگار کنمو و اوزیس واوزیریس و حوروس ونفثیس می‌نهند.

در حجره‌های پنهانی و مهر و موم شده گنجهایی از گوهر‌های گرانبها، زر و سیم و مس و آهن و لاژورد و زمرد و بلور و لعل و یاقوت و مرمر فام و دانه‌های گیاهی که از آنها عطر و بخور می‌سازند و دیگر چیزها انباشته شده است که مردمان قدر شناس هر پاییز آنها را به خدایی که آنان را مشمول لطف و مهر ساخته است تقدیم کرده‌اند.»

متر، نایب السلطنه‌ی نوبه بدین گونه مهمترین مسائل مربوط به زندگی و کشور فرعون را به او آموخت. پس فرعون بر آن شد که خود به زیارت پرستشگاه کنمو برود و چنین کرد.

 

فرعون پس از خواندن دعا در پرستشگاه کنمو به خواب رفت و چنین پنداشت که خدا را در خواب دیده و با او سخن رانده است:

«من وارد پرستشگاه شدم. نگهبانان کتابها، رسنهایی را که به دور طومارهای کتاب شده بسته شده بود باز کردند و آنها را در برابر من نهادند. بر من آب تبرک پاشیدند و پاکم کردند. آنگاه به جاهای محفوظ پرستشگاه، جاهایی که هرگز کسی را به آنها راه نمی‌دهند وارد شدم. برای سپاسگزاری گرده نانها و آبجو و غارها و گاوان بسیار به خدایان و مادینه خدایان نهر «آبو» پیشکش کردم. پس خداوندگار کنمو را دیدم که در برابرم ایستاده بود و بر آن کوشیدم که با تقدیم هدیه‌های بزرگ او را بر سر رحم و مهر بیاورم: از او خواهش کردم، به او التماس کردم. او بر سر مهر آمد و مژگانهایش را اندکی از هم گشود و رویش را به سوی من برگردانید و این سخنان را به من گفت: «من کنمو خدای آفریننده‌ام! دو دست من خاک را گرد آوردند و با آن کالبد مردمان را به صورتی که هست، به صورتی که تو هم هستی، ساختند. من اندامهای نیرومند به تو داده‌ام، من قلب به تو داده‌ام.»

 

لیکن مردمان ناسپاس و نمک ناشناسند. هنوز درکانها، در ژرفنای زمین سنگهایی هستند که از دیرگاهان، از روز پیدایش جهان در آن جا افتاده‌اند و مردمان می‌بایست آنها را بتراشند و پرستشگاههایی برای خدایان بسازند. کاری برای تزیین جایگاه خدایان نشده است. تو می‌دانی آنها را ببینی که دستخوش گرد و خاک و ویرانی هستند.

چنین پیداست که مردمان و شاهان فراموش کرده‌اند که من، آفریدگار جهان، خداوند توانا و پروردگاری هستم که سلامت می‌بخشم. من بزرگترین خدایانم، پدر همه‌ خدایان و سرور «سراسر زمینم» و دو نیمه‌ی آسمان از آن من است. منم که آب در نیل می‌ریزم تا رودی بزرگ گردد و به مصر سرازیر شود و کشتزاران شخم خورده را فرا گیرد و این آب به همه زندگی می‌بخشد. من به خاطر تو آب نیل را بالا می‌آورم و دیگر هیچ سالی رود نیل خشک نخواهد شد. رود نیل همیشه جریان خواهد یافت و برای شادمانی و بهروزی همگان کشتزاران را فرا خواهد گرفت و سبزه‌ها و گیاهان را خواهد رویانید. خوشه‌ها در زیر بار سنگین دانه‌ها کمر خم خواهند کرد و شاخه‌های درختان از سنگینی بار میوه به پایین آویخته خواهند شد. درختان انجیر و انار و سیب لوتوس شکوفه خواهند کرد و با دانه‌های آنها، ای فرعون، برای تو نان بسیار لذیذی خواهند پخت.

الهه‌ی باروری بر همه جا چیره خواهد شد و محصول در همه جا صد هزار بار افزایش خواهد یافت، زیرا هر سال آب نیل بالاتر خواهد آمد و دورتر خواهد رفت.

 

آرزوهای ملت تو بر آورده خواهد شد و هر کس بسی بیش از آرزو و انتظار خود رفاه و آسایش به دست خواهد آورد. گرسنگی از میان خواهد رفت و دیگر ناله‌ی مردمان ازخالی بودن انبارهای ذخیره بر آسمان نخواهد رفت. سراسر مصر به صورت کشتزار در خواهد آمد و خوشه‌های رسیده و پر بار گندم همه جا را فرا خواهد گرفت و به رنگ زرد در خواهد آورد. «سراسر زمین» بسی بیش از آنچه فلاحان آرزو می‌کنند سرسبز خواهد شد و چنان خواهد بود که هرگز مانندش دیده نشده است!»

فرعون پس از آنکه از دهان خدا شنید که محصول فراوان خواهد شد از خواب بیدار شد و دلسردی و نومیدی جای خود را در دل او به امیدواری و دلیری داد. پس از پرستشگاه بیرون آمد و بی درنگ فرمان داد که هدیه‌های بزرگ... از زمینها و کشتزاران و گنجها به پرستشگاه کنمو داده شود. او قوانینی وضع کرد که طبق آنها هر فلاحی ملزم بود هر سال ارمغانی به کاهنان بدهد. هر ماهیگیر و شکارافکنی می‌بابست سهمی از ماهیهای صید شده و شکار به آنان بدهد. از هر ده گاو هر روز می‌بایست گاوی برای قربان شدن به پرسشگاه تقدیم شود. فرمانداران می‌بایست بگذارند هدایایی که به «آبو» داده می‌شد و عبارت بود از زر و عاج و گوهرهای گرانبها و ادویه و چوبهای کمیاب، آزادانه از قلمرو آنان گذر داده شوند. فرعون دستور داد تا این فرمان را بر لوحی سنگی بنویسند و در قربانگاه در پای تندیس کنمو بگذارند.

 

همچنین فرعون فرمان داد تا هر کس که از آن جا می‌گذرد به خداوندگار کنمو درود بفرستد و در برابرش سجده کند و از انداختن آب دهان در برابر او خودداری کند. هر کس که چنین نمی‌کرد می‌بایست با تازیانه او را بیاموزند که چگونه باید کنمو، نیل بخشنده و روزی رسان را، پاس دارد و ستایش کند.

پس از آنکه کنمو و فرعون با هم سازش کردند دیگر هیچ بهاری نبود که نیل از فرستادن آبهای سبز و سپس امواج سرخ خودداری کند. نیل سه ماه فیضان می‌کند و زمینهای اطراف را فرا می‌گیرد. چمنزارها سرسبز می‌گردند و کرانه‌ها غرق شکوفه و دل مردمان سرشار از شادی و سرور، زیرا در سایه‌ی فراوانی محصول همه‌ی دندانها چیزی برای جویدن و همه‌ی شکمها چیزی برای خوردن پیدا می‌کنند. سرزمین مصر عطیه‌ی نیل است، و همه‌ی مردمان، رودخانه‌ی نیل را چون خداوندگار روزی رسان پاس می‌دارند و می‌ستایند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Zeser.

2. Meter.

3. Knemou.

4. Crophi.

5. Morphi.

6. Fabrdka.

7. lmoithis.

8. Phtah.

9. Abou.

10. مصر قدیم به دو نیمه، به دو سرزمین تقسیم شده بود: سرزمین شمال و سرزمین جنوب و مجموع این دو سرزمین «سراسر زمین» یا «همه‌ی زمین» خوانده می‌شد. - م.

 

 

لینک به دیدگاه

خوفوئی و جادوگران

 

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

داستانی از اساطیر مصر

در روزگاری که خوفوئی (1) فرعون مهربان و نیکوکار، بر «سراسر زمین» فرمان می‌راند، روزی رایزنان راز دار او، که یاران همنشین فرعون خوانده می‌شدند، به کاخ شاهی رفتند تا با فرعون رای بزنند، لیکن آن روز نیز مانند بسیاری از روزها نه فرعون مطلب مهمی داشت که با آنان درمیان نهد و نه رایزنان را موضوعی برای بحث به خاطر آمد. از این روی فرعون اجازه داد که رایزنان مرخص شوند. آنان تازه از در کاخ بیرون رفتته بودند که فرعون به مهردار خود که در کنارش ایستاده بود گفت: «زود بدو و یاران راز دار مرا که هم اکنون از کاخ بیرون رفتند تا به خانه‌هایشان بازگردند، به اینجا بخوان! می‌خواهم بی درنگ با آنان به شور بنشینم!»

 

مهردار شتابان در پی رایزنان فرعون رفت و طولی نکشید که یاران همنشین فرعون یکی پس از دیگری نفس نفس زنان و شتابان به نزد او آمدند. چون همه در تالار شورا گرد آمدند و آماده‌ی شنیدن سخنان فرعون شدند فرعون رشته‌ی سخن را به دست گرفت و چنین گفت:

«من برای این شما را به اینجا بازگردانیدم که می‌خواهم با شما رأی بزنم. آیا درمیان شما کسی پیدا می‌شود که بتواند مردی را به ما معرفی کند که با سرودن داستانهایی ما را سرگرم کند و اسباب تفریح خاطرمان گردد؟»

 

رایزنان فرعون بعضی به فکر فرو رفتند و بعضی با یکدیگر بنای گفتگو نهادند. یکی داستانسرایی را نام می‌برد و دیگری داستانسرای دیگری را بهتر می‌دانست. سرانجام، پس از بحث و گفتگوی بسیار همه با هم توافق کردند که به فرعون بگویند. کاهنی را که نفرهی (2) نام دارد و در باستیل (3) به سر می‌برد به نزد خود احضار کند.

فرعون گفت: «دلم می‌خواهد او از معجزه‌هایی که جادوگران انجام داده‌اند به من حکایت کند!» یاران فرعون او را مطمئن کردند که کاهن باستیل داستانهای بسیار در باره‌ی

کارهای خارق‌العاده و شگفت انگیزی جادوگران می‌داند، زیرا او خود نیز جادوگری بزرگ و تواناست.

 

دراین میان یکی از پسران فرعون به پا خاست و چنین گفت:

- آوردن آن کاهن از باستیل به اینجا کاری است بیهوده و بی‌جا، هرگاه خداوندگار حوصله‌اش از تنهایی سر رفته است و می‌خواهد برای تفریح خاطر داستانهایی از معجزه‌ها و کارهای شگفت‌انگیز و باور نکردنی جادوگران بشنود، می‌تواند به من و برادرانم فرمان دهد تا هر یک داستانی از کارهای شگفت‌انگیز جادوگری را به او نقل کنیم. ما از او در برابر داستانی که خواهیم گفت مزد و پاداشی نخواهیم خواست زیرا همه‌ی شگفتیها و معجزه‌هایی را که حکایت خواهیم کرد، کارهایی است که نیرومندترین جادوگران و ساحران «سراسر زمین» یعنی نیاکان ما، فرعونهای پیشین، انجام داده‌اند. هر گاه اعلیحضرت فرعون از ما خشنودی نمایند درخواست ما این خواهد بود که فرمان دهند ارمغانی گرانبها به پدرانمان تقدیم کنند.

 

خوفوئی، فرعون مصر، و دوستانش این پیشنهاد را پذیرفتند آنگاه یکی از فرزندان به نقل داستان معجزه‌ای که شاه زاسیری، (4) یکی از پیشینیان فرعون انجام داده بود، آغاز کرد. این داستان روی پاپیروسی نوشته نشده است، از این روی ما اطلاعی از معجزه‌ی شاه زاسیری نداریم و همین قدر می‌دانیم که چون پسر فرعون داستان خود را به پایان رسانید، خوفوئی، فرعون هر دو مصر (منظور مصر علیا و مصر سفلی است. م) چنین گفت:

- هزار نان و صد کوزه آبجو و یک گاو و دو جام پر از بخور به اعلیحضرت زاسیری ارمغان کنند، زیرا پایه‌ی دانش و فرزانگی او بر من ثابت شد، اما به پسرم نیز که داستان او را چنین شیوا و دل انگیز بیان داشت، یک نان کلوچه، پیمانه‌ای آبجو و قطعه‌ای گوشت و جامی پر از بخور بدهند!

فرمان اعلیحضرت فرعون انجام پذیرفت.

آنگاه یکی دیگر از پسران فرعون که خافریا (5) نام داشت از جای برخاست تا به نوبه‌ی خود داستانی بسراید. و چنین گفت:

من داستان معجزه‌ای را به عرض اعلیحضرت خواهم رسانید که در دوران یکی از نیاکانش به نام نابکا (6) در شهر ممفیس روی داده است:

روزی اعلیحضرت فرعون به پرستشگاه پحتاح (7) رفته بود به بازدید خانه‌ی دبیر (کسی که طوماری به دست می‌گرفت و به

همه‌ی مراسم مذهبی که در پرستشگاه انجام می‌یافت نظارت می‌کرد) رفت. همه‌ی ملتزمان رکابش نیز همراه او بودند. چشم زن دبیر در میان مردانی که پشت سر فرعون به پرستشگاه آمده بودند، به مردی نیک چهر و خوش اندام افتاد که از طبقات پایین اجتماع و مردی بی پایه و روستایی زاده‌ای خشن بود. آن زن چندان از آن مرد خوشش آمد که فراموش کرد کیست و در کجاست. پس زنی را که خدمتکارش بود به نزد آن مرد فرستاد و پیغامش داد: «ساعتی به دیدنم بیا! اما جامه‌ی عیدت را بر تن کن!» و چون بانو بیم آن داشت که آن مرد نتواند جامه‌ی مناسبی فراهم کند، صندوقی پر از جامه‌های با شکوه و گرانبها به خانه‌اش فرستاد.

خدمتکار آن مرد را به نزد بانوی خود، زن اِوبائو (8) ، دبیر پرستشگاه، آورد و زن دبیر با او به خلوت نشست. پس از چند روز مرد روستایی زاده به زن دبیر گفت:

«شوهرت در دریاچه‌ی خود خانه‌ای چوبین دارد، بیا به آنجا برویم و شبی را در کنار هم به خوشی بگذرانیم!»

 

پس زن اوبائو، کسی به نزد پیشکار دبیر فرستاد و به او پیغام داد:

«خانه‌ی چوبین را برای پذیرایی من و دوستانم آماده کن!»

«پیشکار فرمان زن دبیر را انجام داد. زن به خانه‌ی چوبین رفت و روستایی زاده را هم که از رعایای شوهرش بود با خود بدانجا برد. تا غروب خورشید آن دو با هم در آن خانه خلوت کردند. چون شب شد روستایی زاده برای شنا و آب تنی به دریاچه رفت. خدمتکاری نیز در پی او رفت تا خدمتش کند. پیشکار از دیدن آن مرد که چون صاحبخانه رفتار می‌کرد ناراحت شد و چون زمین روشن گشت و روز دیگر آغاز شد، رفت و اوبائو را پیدا کرد و به او گفت که چگونه مردی روستایی زاده درخانه‌ی او چون صاحبخانه رفتار می‌کند.

چون دبیر، از رفتار روستایی‌زاده آگاه شد و دریافت که او از خانه‌ی چوبین چون خانه‌ی خود سود جسته است به پیشکار خود گفت: «برو صندوقچه‌ی آبنوس گوهر نشانی را که کتاب سحر و جادوی من در آن نهاده شده است بردار و به نزد من بیاور! در آن کتاب صورت سحرها و جادوها به دقت و درستی بسیار نوشته شده است!»

چون نگهبان آن صندوقچه‌ی گرانبها را پیش اوبائو آورد، دبیر مقداری موم از صندوقچه برگرفت و با آن مجسمه‌ی تمساحی ساخت که تقریباً به اندازه‌ی هفت بند انگشت طول داشت. آنگاه کتاب سحر و جادوی خود را گشود و از روی آن افسونی خواند و بر تمساح مومین دمید و گفت:

«هر گاه این مرد پست، این روستایی‌زاده‌ی بی ارج برای آب تنی کردن وارد دریاچه بشود او را بگیر و با خود به قعر آب بکش!»

آنگاه تمساح مومین را به پیشکار خود داد و به او گفت: «اگر آن مرد وارد دریاچه بشود تمساح مومین را در پی او به دریاچه بینداز!»

نگهبان، تمساح مومین را برداشت و با خود به خانه برد.

 

تازه ساعتی بود پیشکار به خانه بازگشته بود که زن اوبائو او را پیش خواند و گفت:

«برو خانه‌ی چوبین دریاچه را آماده کن. می‌خواهم به آنجا بروم!»

خانه‌ی چوبین برای پذیرایی آماده گشت و چیزهای خوب در آن نهاده شد. زن اوبائو با روستایی زاده به آن خانه رفت. آن دو در کنار هم به خوشی و تفریح پرداختند. چون شامگاهان فرا رسید باز هم روستایی زاده به دریاچه رفت تا شنا کند. پیشکار خانه بی درنگ تمساح مومین را در پی او به دریاچه انداخت. تمساح مومین که بیش از هفت بند انگشت طول نداشت تمساحی شد به طول هفت ارش و به روستایی‌زاده حمله برد و او را گرفت و به میان آب کشید.

در آن روز اوبائو، دبیر فرعون، در خدمت اعلیحضرت نابکا بود و آن روز و شش روز دیگر در دربار ماند و به خانه بازنگشت. روستایی‌زاده نیز در میان آب ماند.

 

پس از گذشتن هفت روز، نابکا، فرعون مصر بالا و مصر پایین، به پرستشگاه رفت. اوبائو به حضور او رفت و گفت:

«از اعلیحضرت استدعا دارم لطف کنندو بیایند معجزه‌ای را که درباره‌ی مردی از طبقات فرودست روی داده است ببینند!

اعلیحضرت فرعون خواهش دبیر خود را بر آورد و همراه او به کنار دریاچه رفت. اوبائو به تمساح گفت:

«- آن مرد را از زیر آب بیرون بیاور!»

تمساح از آب بیرون آمد و روستایی‌زاده‌ی بی‌جان را نیز با خود آورد. اوبائو به تمساح گفت تا در برابر فرعون بایستد.

نابکا، فرعون مصر گفت: زینهار! این تمساح چه هراس انگیز است!» اوبائو خم شد و تمساح را با دو دست خود برگرفت. در دم تمساح به صورت تمساحی مومین در آمد که بیش از هفت بند انگشت طول نداشت. آنگاه اوبائو به فرعون شرح داد که چگونه آن مرد گستاخ به خانه‌ی او آمده بود.

فرعون روی به تمساح کرد و گفت: «هر چه از آن توست بردار!»

تمساح به قعر آب رفت و هرگز دانسته نشد که چه بر سر او و روستایی‌زاده آمد.

 

این بود معجزه‌ای که در عهد پدر بزرگ تو، اعلیحضرت نابکا، به دست دبیری اوبائو نام انجام پذیرفت.

اعلیحضرت خوفوئی گفت: هزار نان و صد کوزه آبجو و یک گاو و دو جام پر از بخور به اعلیحضرت نابکا، ارمغان کنند و یک نان کلوچه و یک پیمانه آبجو و یک جام پر از بخور نیز به دبیر اوبائو که چیره‌دستی خود را در جادوگری نشان داده است بدهند!»

 

فرمان اعلیحضرت فرعون انجام پذیرفت.

آنگاه پسر دیگر فرعون که بایوفری‌یا (9) نام داشت برخاست و چنین گفت:

«من بر آنم که معجزه‌ ای را که در عهد سانافرونی (10) ، پدر بزرگ فرعون، به وسیله‌ی دبیر زازمان (11) انجام گرفته است شرح دهم:

روزی اعلیحضرت سانافرونی، احساس دلتنگی کرد. نزدیکان و ندیمانش را گرد آورد تا کاری برای تفریح و سرگرمی او بکنند.

چون از دست کسی کار جالبی بر نیامد فرعون فرمود: «بدوید و دبیر زازمان را به نزد من بیاورید!»

 

طولی نکشید که دبیر زازمان را به حضور فرعون آوردند. فرعون روی به او کرد و گفت: «ای زازمان، ای برادر من! دلم گرفته است، همه‌ی نزدیکان و دوستانم را در اینجا گرد آوردم تا وسیله‌ای برای تفریح خاطر و سرگرمی من بیابند، لیکن از دست هیچکدام کاری بر نمی‌آید!»

دبیر زازمان به پاسخ گفت: «خوب است اعلیحضرت فرعون به دریاچه‌ی فرعون بروند و دستور دهند همه‌ی زنان زیبای حرمسرا را در کشتیی بنشانند دل اعلیحضرت با تماشای پارو زدن آنان و آمد و رفت کشتی و دیدن چمنزارهای سبز و خرمی که دریاچه را درمیان گرفته‌اند و همراهان زیبایی که در کشتی نشسته‌اند و سواحل زیبا، بازخواهد شد. بی گمان دل اعلیحضرت با این تماشا باز خواهد شد. و اما من این جشن را بدین گونه ترتیب خواهم داد:

«بفرمایید تا بیست پارو از چوب آبنوس زراندود که دستگیره‌ی آنها از چوب افرادی لعل نشان باشد به من بدهند. بفرمایید بیست تن از شاهزاده خانمهای حرم فرعون را از میان زیباترین و خوش اندام ترین آنان برگزینند و بیست دست جامه که با رشته‌های مروارید ساخته شده‌اند، بیاورند و بر تن آنان کنند!»

فرعون فرمان داد و فرمانش بی‌درنگ انجام پذیرفت.

 

شاهزاده خانمها در کشتی نشستند فرعون نیز در کشتی نشست و از تماشای آنان که این سو و آن سو می‌رفتند و برای تنظیم حرکت پاروها آواز می‌خواندند، غرق سرور و شادمانی گشت. ناگهان پارویی به گیسوی یکی از بانوان خورد و طلسمی که در گیسوی او بود در آب افتاد. طلسم زیوری بود زیبا به صورت ماهی که از مرمر سبز ساخته شده بود. شاهزاده خانم از پارو زدن و آواز خواندن باز ایستاد و همراهانش نیز از آواز خواندن و پارو زدن دست کشیدند.

فرعون فریاد زد: «چرا پارو نمی‌زنید؟ چرا آواز نمی‌خوانید؟»

بانوان پاسخ دادند: «چون همراه ما آواز نمی‌خواند و پارو نمی زند!»

فرعون به بانویی که دست از پارو زدن کشیده بود و آواز نمی‌خواند گفت: «چرا پارو نمی‌زنی؟ چرا آواز نمی‌خوانی؟»

وی پاسخ داد: «چون ماهی مرمرین تازه‌ام در آب افتاده است!»

اعلیحضرت فرعون فرمود: «پارو بزن! من به جای آن زیور دیگری به تو می‌دهم!»

وی گفت: «نه، زیور خود را می‌خواهم، زیرا زیور دیگر اگر چه ماننده‌ی آن باشد نمی‌تواند جای آن را بگیرد.»

پس اعلیحضرت فرعون فرمود: «بروید دبیرزازمان را به اینجا بیاورید!»

 

چون دبیر به حضور رسید فرعون روی به او نمود وگفت: «زازمان! برادر من! من آنچه تو سفارشم کرده بودی انجام دادم و دلم از دیدن پارو زدن شاهزاده خانمها غرق سرور گشت، لیکن اکنون ماهی مرمرین یکی از آنان در آب افتاده است و او از پارو زدن و آواز خواندن باز مانده است و یارانش نیز پارو نمی‌زنند و آواز نمی‌خوانند. من به او گفتم: چرا پارو نمی‌زنی؟ او پاسخ داد: چون ماهی مرمرین تازه‌ام در آب افتاده است؛ گفتم: «پارو بزن من به جای آن زیور دیگری به تو می‌بخشم» اما او می‌گوید: «من زیور خود را می‌خواهم نه زیور دیگر را!»

 

دبیر زازمان افسونی از کتاب مقدس خواند و در آب دمید، آنگاه دامن آب را بالا زد و آن را چون پارچه‌ای به روی دریاچه جمع کرد و ماهی را که در زیر آب به روی تپه‌ای افتاده بود پیدا کرد و به شاهزاده خانم داد.

آب دریاچه دست کم دوازده ارش گودی داشت و در آنجا که زازمان آب را بالا زده بود گودی آب به بیست و چهار ارش می‌رسید. سپس زازمان افسون دیگری خواند و آب دریاچه را دوباره به همه جای دریاچه گسترد و دریاچه به حال او بازگشت.

اعلیحضرت فرعون با یاران خود روز خوش و خرمی در دریاچه گذرانید و پاداشی نیکو به زازمان دبیر داد و همه گونه چیزهای خوب به او بخشید.

این بود معجزه‌ای که در عهد سانافرونی، جد اعلیحضرت فرعون روی داد و آن را زازمان دبیر جادوگر انجام داد.

اعلیحضرت فرعون فرمود: «به اعلیحضرت سانافرونی هزار نان و صد کوزه آبجو و یک گاو و دو جام پر از بخور ارمغان کنند و یک نان کلوچه و یک پیمانه آبجو و جامی پر از بخور به زازمان دبیر بدهند زیرا پایه‌ی دانش او بر من معلوم شد!»

و آنچه فرعون فرموده بود انجام پذیرفت.

 

آنگاه یکی دیگر از پسران فرعون که دادوفورو (12) نام داشت برخاست تا به نوبه‌ی خود داستانی بگوید. او گفت:

«آنچه تا به حال به سمع اعلیحضرت فرعون رسید داستان معجزه‌هایی بود که تنها گذشتگان آنها را دیده‌اند و همه‌‌ی آنها مربوط به گذشته‌ای چنان دورند که کسی راست بودن آنها را نمی‌تواند ثابت کند، لیکن من می‌توانم ساحری را به پیشگاه اعلیحضرت بیاورم که هم اکنون و در عهد توزنده است و بی گمان اعلیحضرت فرعون او را نمی‌شناسد. چون او در اینجا حاضر شود اعلیحضرت به چشم خود معجزه‌های او را خواهند دید!»

 

فرعون که سخت به هیجان آمده بود و کنجکاو شده بود گفت: «دادوفورو، بگو او کیست؟»

دادوفورو، پسر فرعون، پاسخ داد: «او مردی است از طبقه‌ای فرودست، مردی است روستایی و دیدی (13) نام دارد و در دیدو- سافروآنی، (14) در جنوب ممفیس، به سر می‌برد. مردی است بی نوا که نزدیک صد و ده سال از عمرش گذشته است. چندان پیر است که آدمیزاد پیرتر از آن نتواند بود، لیکن هنوز هم هر روز پانصد نان کوچک را با یک ران گاوی بزرگ می‌خورد و صد کوزه آبجو می‌نوشد. مردی است بسیار دانشمند که می‌تواند سر بریده‌ای بر جای خود بنهد. می‌تواند شیر شرزه‌ای را بی آنکه قلاده‌اش را به دست بگیرد به دنبال خود بکشد. او قلاده‌ی شیر را بر زمین می‌اندازد. او از شماره‌ی دقیق کتابهایی که تحوت در زیر زمین پرستشگاه خود دارد آگاه است و می‌داند که در آن زیر زمین چند قفسه برای نهادن کتاب هست و در هر قفسه‌‎ی چوبی یا سنگی چند کتاب جا می‌گیرد».

قضا را خوفوئی، فرعون مصر، سالیان بسیاری از عمر خویش را در جستجوی کتابهای زیر زمین تحوت به سر آورده بود، زیرا می‌خواست دستور بدهد آنها را رونویس کنند و آن رونویسها را در هرم خود بنهد. از این روی به پسر خود گفت:

«دادوفورو، پسرم، تو خود برو این مرد را که پیری چنین دانشمند است به نزد من بیاور!»

بی درنگ کشتیهایی برای مسافرت دادوفورو، پسر فرعون آماده کردند، او بر کشتی نشست و کشتیها به سوی دید و سافروآنی بادبان گشادند. چون کشتی شاهانه در ساحل دید و سافروآنی لنگر انداخت، دادوفورو از آن پیاده شد و بر صندلی آبنوسی نشست که بر تخت روانی از چوب عناب بسیار محکم و زرنشانی قرار داشت.

چون تخت روان دادوفورو به دیدو سافروآنی رسید و آن را بر زمین نهادند، او برخاست تا به نزد جادوگر برود. دادوفورو جادوگر را دید که بر تختخوابی کوتاه در آستانه‌ی درخانه‌اش دراز کشیده بود، غلامی در بالای تختخواب ایستاده بود و سر جادوگر را می‌خارید و غلام دیگر در پای تخت ایستاده بود و پاهایش را می‌خارید.

شاهزاده دادوفورو به پیر کهنسال درود فرستاد و گفت: «تو چهر خوشبخت پیری را داری که سن و سالش او را از غمها و نگرانیهای زندگی مصون می‌دارد. پیری برای بسیاری از مردمان پایان سفر است یعنی رسیدن به بندر، نوار پیچ کردن مومیایی و بازگشت به خاک. لیکن چون تویی که در میانه‌ی روز در اینجا خوابیده است و تنی بی نقص و روانی سالم دارد و هنوز هم از هوش و خرد بسیار بهره مند است و می‌تواند اندرزهای نیکو بدهد و راهنماییهای خردمندانه بکند و هنوز فرتوت نشده است براستی خوشبخت است!

من به فرمان پدرم، اعلیحضرت خوفوئی، بدینجا شتافته‌ام تا تو را از جانب او به خانه‌اش فرا خوانم. در آنجا از بهترین غذاهایی که فرعون در خانه‌ی خود به نزدیکانش می‌بخشد، خواهی خورد و تا روزی که درگورستان به پدرانت بپیوندی از زندگی خوش و راحت و آرامی برخوردار خواهی بود!

 

دیدی به او چنین پاسخ داد: «ای دادوفورو! ای فرزند دلبند پدر! درود بر تو! درود برتو! در نزد پدرت خوفوئی ستوده باشی و او جایگاهی والا در برابر پیران به تو ببخشد! همزاد تو بر نیروهای بدی چیره گردد و روانت راه دشواری را که به آن دنیا می‌رسد پیدا کند! می‌دانم که مردی فرزانه و دانایی و از رازهای پنهان آگاهی! ای شاهزاده! بی گمان تو مشاور خوبی هستی!»

دادوفورو، پسر فرعون، دو دست خود را به سوی او دراز کرد تا او را در برخاستن یاری کند، سپس زیر بازویش را گرفت و به بندرگاهش برد.

دیدی به او گفت: «فرمان بدهید کشتیی برای بردن فرزندان و کتابهایم دراختیارم بگذارند.»

دو کشتی در اختیار او نهاده شدند.

لیکن دیدی، خود در کشتی شاهانه با شاهزاده دادوفورو همسفر شد.

چون به دربار فرعون رسیدند، پسر فرعون، به حضور او رفت تا گزارش کار خود را بدهد. او به فرعون گفت:

- خداوندگارا! دیدی را با خود به حضور آورده‌ام!

اعلیحضرت فرعون بی درنگ به تالار بار که بیانگان را در آنجا به حضور می‌پذیرفت رفت و دیدی در آنجا به حضورش معرفی شد.

اعلیحضرت فرعون به او گفت: «دیدی! چرا من تاکنون تو را ندیده‌ام؟»

دیدی جواب داد: «کسی را که احضار کنند حاضر می‌شود. فرمانروا و خداوندگار هر دو مصر مرا فرا خوانده است من نیز آمده‌ام!»

اعلیحضرت فرعون پرسید: «آیا راست است که تو می‌توانی سر بریده را در جای نخستین خود قرار دهی؟».

دیدی به لحنی مطمئن جواب داد: «آری، سرور من؛ می‌توانم این کار را بکنم!»

اعلیحضرت فرعون فرمود: «بروید و یکی از زندانیان را که فرمان به کشتنش داده شده است بدینجا بیاورید!»

دیدی اعتراض کرد و گفت: «نه، نه، سرور من! آدم نمی‌خواهم! چنین فرمانی در باره‌ی مردمان، که والاترین آفریدگانند مدهید!»

 

پس رفتید و غازی آوردند و سرش را بریدند. تن بی‌جان غاز را در سمت راست و سرش را در سمت چپ تالار نهادند. آنگاه دیدی افسونی بسیار نیرومند برخواند. ناگهان تن غار به پا خاست و قد برافراشت و به میانه‌ی تالار جست و سر نیز همین کار را کرد و چون سر و تن به هم رسیدند غاز آغاز قدقدکردن نهاد.

سپس دیدی گفت ماهیخواری آوردند و بر او هم همان گذشت که بر غاز گذشته بود.

پس از آن اعلیحضرت فرعون فرمان داد تا گاو نری را آوردند و سر از تنش جدا کردند. دیدی دوباره وردی خواند. گاو نر در پشت سر او به پا ایستاد، لیکن افسارش بر زمین ماند. دیدی برای بردن او نیازی به افسار نداشت.

آنگاه خوفوئی گفت: «دیگر در باره‌ی تو چه می‌گفتند؟ آه یادم آمد. می‌گفتند که تو از شماره‎‌ی دقیق صندوقهای کتاب که در زیر زمین پرستشگاه تحوت نهاده شده‌اند آگاهی!»

دیدی گفت: «سرور و خداوندگار! پوزش می‌خواهم، من شماره‌ی دقیق آنها نمی‌دانم، لیکن جای آنها را می‌دانم!»

اعلیحضرت فرعون پرسید: «کجاست؟»

دیدی پاسخ داد: «در هلیو پولیس، درجایی که آن را تالار طومارها می‌نامند، تل رملی هست که صندوقهای کتاب در پشت آن قرار دارند.»

فرعون فرمود: «صندوقهایی را که پشت این توده‌ی ریگ قرار دارند به نزد من بیاورید!»

دیدی جواب داد: «سرور من! پوزش می‌خواهم، من نمی‌توانم آنها را به نزد تو بیاورم!»

فرعون پرسید: «پس چه کسی می‌تواند آنها را به نزد من بیاورد؟»

دیدی جواب داد: «مهتر سه پسر که از زنی به نام «رودیدیدی» به دنیا خواهند آمد، می‌تواند آنها را به نزد تو بیاورد».

اعلیحضرت فرعون گفت: «شگفتا! این زن که می‌گویی کیست، این رودیدیدی کیست؟»

دیدی گفت: «اون زن یکی از کاهنان خداوندگار رع است که سه فرزند با هم خواهد آورد. به فرمان خداوند در «سراسر زمین» همه پاسشان خواهند داشت و گرامیشان خواهند شمرد و بزرگتر آنان کاهن بزرگ هلیو پولیس خواهد گشت!»

 

فرعون در دل خود احساس نگرانی کرد. دیدی به سخن خود چنین ادامه داد:

- خداوندگارا! چرا نگران شدی؟ آیا از شنیدن این خبر بیمی در دل اعلیحضرت پیدا شد؟ بدان که پسر تو به تخت فرعنت خواهد نشست و همچنین پسر او، اما پس از او یکی از پسران این زن که گفتم شاه خواهد شد.

فرعون پرسید: «فرزندان این زن کی به دنیا خواهند آمد؟»

- آنان در پنجمین روز ماه تی بی به دنیا خواهند آمد.

فرعون گفت: «هرگاه گدار ترعه‌ی «دو ماهی» برای عبور مناسب باشد من خود به دیدن پرستشگاه خداوندگار رع می‌روم.»

دیدی به فرعون گفت: «هر گاه تو بخواهی از ترعه بگذری من کاری می‌کنم که در ترعه‌ی دو ماهی دست کم چهار ارش آب باشد!»

فرعون به سرای خاص خود رفت و چنین فرمان داد: «دیدی را در کاخ شاهزاده دادوفورو جای دهید تا در آن با او به سر ببرد و نیز هر روز هزار نان و صد کوزه آبجو و یک گاو و صد دسته سیر به او بدهید!»

آنچه فرعون فرموده بود انجام پذیرفت.

 

باری، پس از چندی، روزی از روزها «رودیدیدی» احساس کرد که به زودی کودکی به دنیا خواهد آورد. اعلیحضرت رع، فرمانروای فرمانروایان و سرور سروران به مادینه خدا ایزیس و نفتیث و مسکونوئیت، (15) آنکه گهواره‌ها را نگهبانی می‌کند و نوزادان را نام می‌گذارد، هیکائیت، (16) غوکی که بر زایمانها نظارت دارد، و نیز به کنومو (17) گفت:

- هان، زود به یاری و کمک رودیدیدی که سه فرزند، یکی پس از دیگری به جهان خواهد آورد، بدوید. این سه کودک را در «سراسر زمین» همگان بزرگ خواهند شمرد و پاس خواهند داشت و آنان به قدرت و دولت خواهند رسید و برای شما پرستشگاهها خواهند ساخت، قربانگاههایتان را با پیشکشیها و ارمغانها خواهند انباشت و سفره‌هایتان را با گوشتهای قربانی و شراب رنگین خواهند کرد و به کاهنانتان مال و ملک فراوان خواهند بخشید!»

خدایان از خداوندگار رع فرمان بردند و به جایی که گفته بود، شتافتند. مادینه- خدایان به چهر نوازندگان در آمدند و کنومو چون خدمتکاری در پی آنان رفت.

آنان به خانه‌ی شوهر رودیدیدی که رائو سیر نام داشت در آمدند و او را دیدند که سرگرم پهن کردن قنداق برای نوزادن است. آنان با آلات موسیقی خود، کروتال و سیستر (18) از برابر او گذشتند. لیکن او به آنان گفت:

«بانوان حالا موقع آن نیست که بیایید و نوازندگی کنید. می‌بینید که ما منتظر آمدن فرزندمان هستیم.»

آنان گفتند: «اجازه بفرمایید در اینجا بمانیم، زیرا این کار کار ماست!»

او جواب داد: «بسیار خوب بیایید!» و آنان را به نزد رودیدیدی برد و آنان در اتاق با رودیدیدی خلوت کردند.

ایزیس گفت: «ای بچه!» و ناگهان کودکی زیبا و شگفت انگیز روی دستهای او افتاد. نوزادی که دست کم یک ارش بلندی داشت با استخوانهای درشت، پوست زرگون، زلفانی نیلگون، به رنگ لاژورد اصل، همرنگ تندیسهایی از خدایان که در پرستشگاهها می‌نهادند.

مادینه خدایان او را گرفتند و شستند و تر و تمیزش کردند و بر گهواره‌ای آجری نهادند. آنگاه مسکونوئیت به نزد زائو رفت و سرنوشت نوزاد را چنین پیشگویی کرد: «این نوزاد شاهی خواهد شد و قدرت خود را بر سراسر کشور خواهد گسترد». و افزود که نام او را باید اوزیراف (19) بنهند، که به معنای نیرومند است. آنگاه کنومو پیش آمد و جان به تن او دمید و با مالیدن اندامهایش صحت و سلامت به او بخشید.

 

ایزیس دوباره لب به سخن گشود و گفت: «ای بچه!» و آنگاه کودک دیگری روی دستهایش افتاد که دست کم یک ارش قد و بالا داشت با استخوانهای درشت و محکم، اندامهایی زرگون، زلفی نیلگون، چون لاژورد اصل. مادینه خدایان بچه را گرفتند تا تر و تمیزش کنند. او را شستند و بر گهواره‌ای از آجر نهادند.

آنگاه مسکونوئیت، برای گفتن سرنوشت نوزاد به نزد مادر رفت و در گوش او گفت: «این کودک شاهی خواهد شد و بر سراسر این کشور فرمان خواهد راند» و افزود: «نام او ساحوروجا (20) یعنی آسمان نورد خواهد بود».

 

کنوموا او را مالش داد تا اندامهایش سالم شود و در دهانش دمید تا زندگی به او بخشیده باشد.

ایزیس دوباره دهان باز کرد و گفت: ای بچه!» و کودکی روی دستهایش افتاد. کودکی زیبا که دست کم یک ارش قد و بالا داشت با استخوانهای درشت و محکم و پوستی زرگون و زلفانی نیلگون، چون لاژورد اصل.

مادینه خدایان او را گرفتند و شستند و تر و تمیزش کردند و بر بستری از آجرش نهادند. مسکونوئیت پیش آمد تا سرنوشت او را پیشگویی کند و گفت: «این نوزاد شاه خواهد شد و بر سراسر این سرزمین فرمان خواهد راند، و افزود نام او کاکائوئی (21) باید باشد که به معنای تیرگی است. سپس کنومو او را مالش داد تا سلامت یابد و در دهانش دمید تا زندگی به او بخشیده باشد.

 

آنگاه مادینه خدایان رودیدیدی را که سه کودک زاییده بود تبریک گفتند و از نزد او بیرون آمدند و به شوهرش گفتند: «رائوسیر! شاد باش! زنت سه پسر برای تو آورد!»

رائوسیر گفت: «بانوان! چه خدمتی به شما می‌توانم بکنم؟ خوب، بفرمایید غله برایتان بدهم. نوکرتان آن را می‌برد و هنگامی که از شما مالیات بخواهند، آن را در انبار دبیر می‌ریزد».

کنومو غله را که مقدار قابل توجهی بود برداشت و بر دوش نهاد. آنان به جای خود بازگشتند.

ایزیس به همراهانش گفت: «اگر ما معجزه‌ای ننماییم که این کودکان بعدها دریابند که در سایه‌ی حمایت پروردگار توانا، رع، به سر می‌برند، آمدن ما به نزد رائوسیر سودی نخواهد داشت.»

 

آنگاه مادینه خدایان باهم سه نیمتاج، چون نیمتاج شاهی بزرگ، که تنها فرعون سراسر زمین بر سر می‌نهد، ساختند و آنها را در کیسه‌ی غله پنهان کردند. سپس از آسمان باران و توفان بر زمین فرود آوردند و شتابان به خانه‌ی رائوسیر بازگشتند و گفتند:

«چون بارانی تند می‌بارد کیسه‌ی غله‌ای را که به ما بخشیده‌ای نمی‌توانیم با خود ببریم. این را در اتاقی در بسته بگذار! ما برای نمایش رقص و آواز به جنوب کشور می‌رویم، در بازگشت آن را از شما می‌گیریم!»

به خواهش آنان غله را در اتاقی نهادند و درش را مهر و موم کردند.

 

پس از چهارده روز رودیدیدی از اتاق خود بیرون آمد و به خدمتکارش گفت: «آیا خانه مرتب و منظم است؟»

زن خدمتکار پاسخ داد: «در خانه از همه‌ی چیزهای خوب هست اما هنوز کوزه‌های آبجو را نیاورده‌اند».

رودیدیدی غرولندکنان گفت: « چرا تاکنون آنها را نیاورده‌اند؟»

کلفت گفت: «می‌بایست بی‌درنگ آبجو بسازند، لیکن شوهر تو همه‌ی دانه‌های جو را به خنیاگران بخشیده است و آن را در اتاقی نهاده درش را مهر و موم کرده است».

رودیدیدی گفت: «زود به آن اتاق برو و جوها را بردار و بیاور! رائوسیر به جای آنها کیسه‌های دیگری پر از جو به آنان می‌دهد!»

خدمتکار رفت و در آن اتاق را باز کرد. صدای آوازها و نوای موسیقی و رقص و هی هی شادی و فریادها و کف زدنهایی که مردم در مسیر شاه بر می‌کشند از آنجا به گوش می‌رسید. همه‌ی این صداها از آن اتاق برمی‌خاست.

 

خدمتکار بازگشت و آنچه شنیده بود به رودیدیدی گزارش کرد. رودیدیدی هم به آن اتاق رفت، لیکن نتوانست دریابد که آن سر و صداها از کجا می‌آید. پس گوش خود را به تغار خمیرگیری که در گوشه‌ای نهاده شده بود، نهاد و دریافت که سر و صداها از درون آن بر می‌خیزد. پس گفت تا آن تغار را برداشتند و در صندوقی چوبی نهادند. صندوق چوبی را به دستور رودیدیدی طناب پیچ کردند و روی طنابها مهر دیگری نهادند. سپس صندوق را در میان قطعات چرم نهادند و آن را در اتاقی که کوزه‌های خالی را می‌نهادند گذاشتند و در اتاق را نیز با مهر رودیدیدی مهر و موم کردند.

 

رائوسیر برای سرکشی به باغ خود رفته بود، چون بازگشت، زنش، رودیدیدی او را از آنچه در خانه اتفاق افتاده بود آگاه ساخت و گفت که برای خفه کردن صداهای اسرارآمیز که بیم آن می‌رفت دیگران هم آن را بشنوند و به ترس و هراس افتند، چه کرده است. شوهر از کار زن خود خشنودی نمود. آن روز را آن دو به خوشی و شادکامی با هم به سر بردند.

بسی روزها بر این رخداد گذشت. روزی رودیدیدی به مناسبتی بر کلفتش خشم گرفت و دستور داد او را تازیانه بزنند. خدمتکار که سخت ناراحت شده بود به کسانی که در آن خانه بودند گفت: «آه! او با من چنین رفتار می‌کند! او که مادر سه فرزند است و هر سه شاه خواهند شد! من هم می‌روم و این راز را در برابر اعلیحضرت فرعون خوفوئی فاش می‌کنم!»

 

زنک از آنجا به نزد برادر بزرگش، که پس از کوبیدن ساقه‌ها در خرمنگاه نشسته بود و کتانی می‌بافت، رفت.

برادر به خواهر خود گفت: «خانم کوچک! کجا می‌روی؟»

خواهر حرفهایی را که به دیگران زده بود به برادر خود نیز گفت. برادر گفت: «کار خوبی کردی که پیش من آمدی. اکنون یاد می‌دهم که چگونه از خانم خود نافرمانی بکنی!» و آنگاه دسته‌ای ساقه‌ی کتان برگرفت و خواهرش را تا می‌خورد کتک زد.

زنک برای آرام کردن درد سوزانش به رودخانه رفت تا مقداری آب بردارد. در این دم تمساحی از رودخانه بیرون آمد و او را گرفت و با خود برد. خدایان نمی‌خواستند راز سه کودک فاش شود.

 

برادر خدمتکار به خانه‌ی رودیدیدی دوید تا این قضایا را به او شرح دهد او را دید که نشسته است و سر بر زانوانش نهاده است، و دلی گرفته و چهری افسرده دارد. او به رودیدیدی گفت:

- بانوی من چرا چنین گرفته و اندوهگینی؟

- از دست این دخترک بی شرم که از خانه گریخته و گفته است: «می‌روم و فرعون را آگاه می‌کنم که رودیدیدی سه پسر دارد که شاه خواهند شد و جانشینان او را از تخت فرعونی به زیر خواهند کشید.»

مرد در برابر او بر زمین افتاد و روی بر خاک مالید و گفت: «بانوی من! او پیش من آمد و این حرفها را به من هم زد. من هم او را کتک زدم، کتکی جانانه و مفصل. بعد او به طرف رودخانه رفت که جای زخمهایش را بشوید، اما تمساحی او را گرفت و با خود برد...»

بی گمان می‌خواهید بدانید که عاقبت کار به کجا کشید، اما پاپیروسی که این داستان بر آن نوشته شده است بیش از این مطلبی ندارد. دانسته نیست که فرعون خوفوئی در باره‌ی معجزه‌ای که در زمان او روی داد چه کرد. آیا او به ساخی حو (22) سفر کرد تا آن سه کودک را ببیند یا نه؟ تنها این را می‌توان گفت که خوفوئی دوران فرمانروایی خود را با خوشی و آرامش به پایان رسانید و پس از او خئوپس (23) و خفرن (24) و میسرینوس (25) بر مصر فرمان راندند. هر سه گورهایی با شکوه، هرمهایی بزرگ، ساخته‌اند که از معروفترین ساختمانهای مصر باستان به شمار می‌روند. لیکن پس از او تغییراتی در سلسله‌ی سلاطین مصر روی داده و تاج سلطنت دو مصر به فرعونی به نام اوزیراف (26) نخستین شاه پنجمین سلسله از سلاطین مصر تعلق گرفته است که معنای نام او «نیرومند» است و شاید او فرزند بزرگ رودیدیدی باشد. شاید هم این داستان را پس از به سلطنت رسیدن او ساخته و پرداخته‌اند تا نژاد و تبار شاه تازه را به خدایان برسانند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Khoufoui.

2. Neferhi.

3. Bastil.

4. Zassiri.

5. Khâfrya.

6. Nabka.

7. Phtah.

8. Oubaou.

9. Baioufriya.

10. Sanafroni.

11. Zazaman.

12. Dadouforou.

13. Didi.

14. Didou-Safrouani.

15. Madkonouit.

16. Hiquait.

17. Knoumou.

18. کروتال و سیستر از انواع ابزارهای موسیقی به شکل جغجغه و زنگوله بوده‌اند که در موقع پرستش ایزیس برای ترسانیدن و دور راندن روانهای آزارگر نواخته می‌شدند.م.

19. Ousirraf.

20. Sâhourûja.

21. Kakaoui.

22. Sakhihou.

23. Chéops.

24. Khephren.

25. Mycérinus.

26. Ousiraf.

 

 

لینک به دیدگاه

دادخواهی کشاورز

 

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

 

 

داستانی از اساطیر مصر

 

روزگاری در دشت نمک مردی به کونوپو (1) با زن و فرزندان و خران و سگان خود به سر می‌برد. او بازرگان و تنها نان‌آور خانواده‌اش بود. کالاهای دشت نمک را به شهر می‌برد و آنها را با گندم و ارزن مبادله می‌کرد.

روزی این مرد کشاورز به زن خود گفت: «ای زن! من برای به دست آوردن نان بچه‌ها به مصر می‌روم. به انبار غله برو و محصول امسال را پیمانه کن ببین چند پیمانه غله داریم!»

پس آنان هشت پیمانه غله شمردند. کشاورز به زن خود گفت: «ای زن! دو پیمان غله برای خوردن بچه‌هایت نگه دار و شش پیمانه‌ی دیگر را نان بپز و آبجو بساز تا من آنها را در مسافرت خود بخورم!»

 

کشاورز از خانه بیرون آمد و راه مصر را در پیش گرفت. او دسته‌هایی از نی و جگن مخصوص حصیر بافی را بار خران خود کرده بود و روی آنها مقداری ناطرون (2) که در مومیایی کردن مردگان به کار می‌رفت. نمک، چوب اقاقیای سرزمین گاوان، پوست گرگ، چرم گربهی وحشی، عقیق یمانی، طلق، انگور، کبوتر، کبک، بلدرچین، چند دسته شقایق و نرگس، مقداری تخم آفتابگردان و فلفل سبز و از این قبیل چیزها که در دشت نمک یافت می‌شد، نهاده بود.

آنگاه کشاورز به سوی جنوب، به طرف حناسیه (3) به راه افتاد و چون به جایی رسید که پافی فی (4) خوانده می‌شد و در شمال قصبه‌ی مدینه در مدخل فیوم (5) قرار داشت به مردی برخورد که در کنار رود نیل ایستاده بود. آن مرد تحوتی (6) نام داشت و فرزند مردی به نام آزاری (7) بود، هم پدر و هم پسر از رعایای ماروئی تنسی (8) پیشکار نامدار کاخ فرعون بودند.

 

چون آن مرد را چشم به خران کشاورز افتاد که در زیر عدلهای سنگین کالا کمر خم کرده بودند با خود گفت:

- ای خدا، ای پروردگار توانا! ای حامی من! کمکم کن تا همه‌ی این چیزها را از دست این مرد بگیرم!

خانه‌ی تحوتی در کنار جاده‌ای بود که در امتداد نیل کشیده شده بود. جاده در آنجا بسیار تنگ و باریک بود چندانکه فاصله‌ی میان آب و کشتزار گندم بیش از عرض پارچه‌ای نبود و کشاورز ناچار شد خران خود را به ردیف پشت سریکدیگر قرار دهد و این کار اندکی او را معطل کرد.

تحوتی از این فرصت سود جست و به غلام خود گفت: «به خانه بدو و یک قطعه کتان بدینجا بیاور!»

غلام بی درنگ کتان را آورد و آن را باز کرد و در روی جاده گسترد به طوری که یک طرف آن به لبهی رود و طرف دیگرش به کشتزار گندم می‌خورد.

کشاورز با خران خود که در زیر سنگینی بارهایشان به دشواری گام بر می‌داشتند، آهسته آهسته به آنجا رسید، او هیچ نگرانی و ترسی از راه رفتن بر آن جاده نداشت، زیر جاده راه همگان بود و به همه‌ی مردم تعلق داشت. اما تحوتی جلو او را گرفت و گفت:

- آقای کشاورز! مواظب باش! مگذر خرانت پارچه‌ی مرا لگد کنند!

 

کشاورز پاسخ داد: «مترس، من جامه‌ی تو را که برای خشک شدن پهن کرده‌ای صدمه‌ای نمی ‌رسانم و می‌توانم از کنار آن رد بشوم.» و آنگاه خری را که در سر صف خران راه می‌رفت به طرف کشتزار راند. اما تحوتی بانگ بر وی زد که: «ای کشاورز! مگر کشتزار من جاده است که در آن خرانت را می‌رانی؟»

کشاورز گفت: «آخر باید من از جایی رد بشوم و بروم. یک طرف جاده کشتزار گندم است و تو در خود جاده جامه پهن کرده‌ای و خاکریز کنار رودخانه نیز مانع از این است که من خران خود را از کنار آب پیش برانم، پس می‌گویی چه کار کنم؟»

در اثنای این گفتگو خری که در پیشاپیش خران راه می‌رفت سرش را پایین آورد و دهنی خوشه‌ی گندم که هنوز سبز بود، کند.

تحوتی چون این را دید فریاد زد: «خوب، حالا که خر تو گندام مرا خورد من هم برای جبران خساراتی که به من زد او را می‌گیرم و به کار شخمش وا می‌دارم. او قدرت این کار را دارد».

 

کشاورز که از این پیشامد خشنود نبود گفت: «من در جاده‌ی عمومی، جاده‌ای که به همه تعلق دارد راه می‌روم. برای نشنیدن توهین و داد و فریاد تو سر خرانم را برگردانیدم و حالا تو به خاطر یک مشت خوشه‌ی سبز می‌خواهی خر پیشاهنگ مرا بگیری و برای خودت نگاه داری؟»

زبان کشاورز باز شده بود و دیگر بسته نمی‌شد. او به سخن خود چنین ادامه داد: «می‌دانی داداش! من مالک این ملک را می‌شناسم او کارگزار بزرگ کاخ فرعون است و مازوئی تنسی نام دارد. کار او این است که دزدان و گردنه گیران را تعقیب کند و از مصر بیرون راند. باور کردنی نیست که تو بخواهی در ملک او مرا لخت کنی؟»

تحوتی جواب داد: «مردم خوب می‌گویند که: «نام آدم بی سروپا را به خاطر اربابش بر زبان می‌رانند!» من با تو حرف می‌زنم و تو نام را مارئیی، کارگزار کاخ فرعون را به میان می‌کشی. چرا از این شاخه به آن شاخه می‌پری و موضوع را عوض می‌کنی؟»

 

تحوتی به گفتگو پایان داد و شاخه‌ی سبزی از درخت گزی برید و با آن به جان کشاورز بی نوا افتاد و چون از زدن او خسته شد شاخه‌ی گز را به دور انداخت و خرهای کشاورز را پیش انداخت و به حیاط خانه‌ی خود برد و در را از پشت بست.

کشاورز بیچاره از درد و سوزش تن و ستمی که درباره‌اش رفته بود بنای گریه و زاری و داد و فریاد نهاد. به صدای داد و فریاد او تحوتی از خانه بیرون آمد و نخست او را به یاد ریشخند گرفت و سپس پندش داد که: «ای کشاورز این همه داد و فریاد مکن و گرنه به دیار خاموشانت می‌فرستم. آنجا دیگر نمی‌توانی بدین بلندی داد و فریاد کنی!»

کشاورز بیچاره در جواب او گفت: «کتکم زده‌ای و دار و ندارم را از دستم گرفته‌ای و دلت می‌خواهد ناله‌ام را هم در سینه‌ام خفه کنی! زود باش خران را به من برگردان و گرنه در همه جا آبرویت را می‌برم!»

 

کشاورز چهار شبانه روز در آنجا ماند و فریاد زد و شکوه و زاری کرد و دشنام داد و ناسزا گفت، چندانکه چیزی نمانده بود گوش تحوتی کر شود اما آنچه البته به جایی نرسید فریادهای او بود. تحوتی دیگر از خانه بیرون نیامد و خود را به او نشان نداد. گفتی کر بود و ناله و فریاد او را نمی‌شنید.

پس روز پنجم کشاورز به شهر رفت تا شکایت به «ماروئی تنسی» کارگزار کاخ، ببرد.

کشاورز موقعی به شهر رسید که کارگزار فرعون از خانه بیرون می‌رفت تا بر کشتی نشیند و به بازرسی برود. کشاورز جلو او را گرفت و گفت:

- آه، سرور من! اجازه فرمایید در دم به شما بگویم و اگر در رفتن شتاب بسیار دارید دستور بفرمایید یکی از زیر دستان مورد اعتمادتان داستان غم بی پایانم را بشنود.

کارگزار کاخ کار او را به یکی از زیر دستان مورد اعتماد خود واگذار کرد و کشاورز آنچه بر سرش آمده بود با طول و تفصیل بسیار به آن مرد بازگفت و پس از آگاه کردن او از ستمی که در حقش شده بود از خانه‌ی کارگزار بیرون رفت.

 

چون ماروئی تنسی به خانه‌ی خویش بازگشت، خدمتگزارش گزارش کار را به او داد و از سرگذشت کشاورز آگاهش گردانید. کارگزار کاخ پیش از اتخاذ هر گونه تصمیمی با یاران خود رای زد و از آنان پرسید: «آیا شما این مرد را که تحوتی نام دارد می‌شناسید؟»

یاران ماروئی تنسی جواب دادند: «آیا شما یقین دارید که این مرد که خران کشاورز را مصادره کرده است همان تحوتی است. شاید غلام او بی‌اطلاع او این کار را کرده است، وانگهی چه دلیلی در دست است که ثابت کند کشاورز صاحب آن همه کالا و چندین خر بوده است! این مردمان همیشه کارشان شکوه و شکایت و متهم کردن دیگران است!»

یکی از دوستان ماروئی تنسی افزود: «تو نباید داستانی را که این کشاورز ممکن است از خود ساخته باشد حقیقت بپنداری و تحوتی را مجازات کنی. به خاطر مقداری ناطرون و یا مشتی نمک که نباید بر غلام خود خشم بگیری. دستور بده به او بگویند هر چه از کشاورز گرفته است پسش بدهد. البته اگر براستی چیزی از او گرفته باشد!»

ماروئی تنسی چیزی نگفت. او نه جوابی به کشاورز داد و نه به یاران مشاورش. او به فکر فرو رفت.

 

فردای آن روز کشاورز خود به نزد ماروئی رفت و بی‌آنکه در برابر چنان شخص والا مقامی کوچکترین ترس و واهمه‌ای داشته باشد گفت:

-سرور من! تو بزرگی از بزرگان کشوری! من می‌دانم که کیستی و چه کار و مقامی داری! تو وظیفه داری با کشتیی که به فرعون تعلق دارد در ترعه بگردی و از آنجا مراقب رفتار مردمان باشی.

می‌دانم که داوری می‌کنی و داد مردمان را می‌دهی! تو پدر بیچارگان، حامی بیوه‌زنان و پشت و پناه یتیمانی. اجازت فرمای بگویم که نام تو بهتر از هر قانونی است!

حکم کن تا خران و کالاهایم را به من بازگردانند!

کارگزار فرعون از اندیشیدن باز ایستاد. او به خدمت فرعون، که نابکا (9) نام داشت و دادگر لقب یافته بود رفت و به او گفت:

- سرور من! امروز یکی از کشاورزان به نزد من آمده بود و شکایتی داشت. او را باید در شمار تواناترین سخنوران آورد. او روستایی تنگدستی بیش نیست، لیکن بسی بیش از ده وکیل قدرت بیان دارد و با فصاحت و بلاغتی بی‌مانند سخن می‌گوید. او ادعا می‌کند که یکی از اجازه داران املاک من مالش را ربوده است. جملاتی چنان شیوا و گوشنواز بر زبان می‌راند که یقین دارم اعلیحضرت فرعون نیز از شنیدن آنها لذت خواهند برد.

فرعون پاسخ داد: «ماروئی تنسی، دوست من! اگر می‌خواهی مرا از خود خشنود کنی کار این مرد را هر چه بیشتر طول بده و به تأخیر بینداز. باید دید او تا چه مدتی می‌تواند در اثبات ادعای خود پافشاری کند و دست از شکایت بر ندارد! ما باید همه‌ی سخنرانیهای او را بشنویم. تو جوابی به دادخواهیا و اعتراضهای او نمی‌دهی! اما باید بیایی و هر چه از او شنیده‌ای به من بازگویی! وانگهی باید همه‌ی گفته‌های او را بنویسند و ضبط کنند. باید مراقبت کنی که در نبودن او زن و فرزندانش غذای کافی داشته باشند...باید کسانی را بفرستی تا کشتزارهایش را بیل بزنند و باغ و بستانش را بکارند و به جای او کارهایش را انجام بدهند. برای خود او هم می‌گویی غذای کافی بدهند، اما او نباید بداند جیره‌اش از کجا می‌رسد».

 

فرمان فرعون مو به مو اجرا شد. هر روز چهار نان و دو کوزه آبجو به کشاورز داده می‌شد. آنها را ماروئی تنسی به وسیله‌ی یکی از دوستانش که وانمود می‌کرد دلش به حال او می‌سوزد، به او می‌داد. به حاکم دشت نمک نیز فرمان داده شد که هر روز نان کافی به زن کشاورز بدهد. برای پختن آن حداقل سه کیل گندم آرد می‌شد.

ماروئی پس از انجام دادن این کارها همچنانکه فرعون فرموده بود به انتظار حوادث بعدی نشست.

هنوز چند روزی از این مقدمات نگذشته بود که کشاورز پیش او آمد و زبان به شکایت گشود و چنین گفت:

- ای کارگزار کاخ فرعون! ای سرور من! تو که سکانی هستی که آسمان بخشیده است مگذار کشتی دولت از راه راست منحرف شود، مگذار کسی را لخت کنند، مپسند که در قلمرو تو کسی را غارت کنند. هر گاه عدالت از راه خود منحرف گردد، هر گاه میزان و ترازو غلط باشد، روستاییان دست به دزدی می‌زنند و پاسبانان گناهکاران را توقیف نمی‌کنند و بدی و بلا چون طغیان نیل همه جا را فرا می‌گیرد.

 

ماروئی، کارگزار کاخ فرعون، سخن او را برید و گفت: «آیا تو خیلی دلت می‌خواهد اجاره‌دار ملک من تنبیه و مجازات شود؟ آیا کار او این همه در تو اثر کرده است؟»

کشاورز پاسخ داد: «هرگاه کسی که وظیفه دارد مردمان را به رعایت و احترام قانون وادارد، دزدی کند، پس چه کسی از بزهکاران جلوگیری می‌کند، چه کسی مانع از گسترش بزه می‌گردد؟ صبر کن، نوبت تو هم می‌رسد: این رذلهای اوباش باغهای انگورت را زیر و رو و لانه‌های مرغانت را ویران و شکارهای آبی دریاچه‌های تو را قتل عام می‌کنند. اگر به فکر مردم نیستی لااقل به فکر خود باش!»

 

کشاورز یه سخن خود ادامه داد و شکایت خود را به بیش از بیست شکل مختلف تکرار کرد و تا موقعی که ماروئی پشت به او نکرد از دادخواهی باز نایستاد.

کشاورز آن روز از پیش کارگزار کاخ رفت، لیکن بزودی برای بار سوم به نزد او بازگشت و گفت:

- ای کارگزار کاخ فرعون! تو باید ریشه‌ی دزد و دزدی را از زمین برکنی! تو باید پشتیبان بینوایان و ستمدیدگان باشی! بهوش باش که ابدیت نزدیک است! تا کی ما بیچارگان باید در زیر چنگ و دندان تمساحها فریاد بزنیم و تو به فریاد ما نرسی؟

سپس او ماروئی را به پرنده‌ی شکاری که گنجشگان و پرندگان کوچک را می‌بلعد و یا آشپزی که چندان از کشتن لذت می‌برد که هیچ جانوری از دست او نمی‌تواند بگریزد، تشبیه کرد و بدین سان ساعتها بی آنکه بداند دبیری در پس پرده‌ای پنهان شده است و گفته‌هایش را کلمه به کلمه یادداشت می‌کند، سخنرانی کرد.

ماروئی که از پرگویی کشاورز حوصله‌اش سر رفته بود دو تن از خدمتکارانش را که چوب و فلکی به دست داشتند فرا خواند و آنان به ضرب تازیانه به کشاورز یاد دادند که چگونه باید خاموشی گزیند و لب از سخن گفتن ببندد. لیکن کشاورز از گرفتن باز نایستاد و فریاد زد:

- تو نه دیده‌ی بینا داری و نه گوش شنوا، پاسبان و نگهبانی هستی که در رأس دزدان و راهزنان قرار گرفته‌ای ...تو...تو...

 

آنگاه در حالی که پشت خود را که در زیر ضربه‌های مکرر تازیانه زخمی شده بود می‌مالید به ناچار از نزد کارگزار کاخ فرعون بیرون رفت.

لیکن طولی نکشید که برای چهارمین بار بازگشت تا شکایت خود را تکرار کند او راه را بر کارگزار کاخ فرعون که برای دعای بامدادی به پرستشگاه آمون رفته بود و از آن جا به خانه بازمی‌گشت بست و گفت:

«به به! ستوده باد خدایان! ستوده باد خدایان! بامدادان از پرستشگاه خدایان بیرون می‌آیی، لیکن به داد ستمدیدگان نمی‌رسی و می‌گذاری بدی و ناروایی و بیداد بر سراسر کشور فرمانروایی کند! ای مرد! گوش کن! تکرار می‌کنم که از آه ستمدیدگان و تیره بختان بترس! بترس از آنکه آه بیچارگاه و مظلومان خانه خرابت کند! تو چون شکارافکنی هستی که جز به چنگ آوردن شکار اندیشه‌ای ندارد. او نیزه بر اسب آبی می‌کوبد، با تیر پهلوی گاو نر وحشی را می‌درد، برای گرفتن مرغان دام می‌نهد و دلش بر قربانیان خود نمی‌سوزد.»

 

ماروئی به دشواری بسیار توانست دامن خود را از چنگ آن مرد برهاند و او نیز آن روز نخواست با شکوه و ناله‌های خود گوش کارگزار فرعون را بیازارد، لیکن فردای آن روز برای پنجمین بار به دادخواهی آمد و سخنرانی دور و دراز و پایان ناپذیر خود را آغاز کرد. او دمی از گفتن باز نمی‌ایستاد. شکایت او همان بود، لیکن هر بار بیانی تازه و اصطلاحات و مثالهایی تازه برای شرح و وصف بیچارگی خویش، بی اعتنایی کارگزار فرعون و نتایج بیدادگری در این جهان و جهان دیگر، پیدا می‌کرد.

بار ششم که کشاورز به نزد ماروئی آمد او را با ماهیگیران برابر نهاد و گفت: «تو همچنانکه ماهیگیران، روخانه‌ها را از ماهی خالی می‌کنند کشور را از مردمان خالی می‌کنی! ماهیگیرانی که دام می‌نهند و ماهی می‌گیرند انگاسها (نوعی ماهی) را نابود می‌کنند، ماهیگیران کارد به دست مارماهیان را سر می‌برند، ماهیگیرانی که با سه شاخه صید می‌کنند آزاد ماهیان را می‌کشند، ماهیگیرانی که با باز شکار می‌کنند صدفها را جمع می‌کنند و تو ای کارگزار فرعون، به جای پشتیبانی از چون من بیچاره‌ای اجازه می‌دهی دار و ندارم را از دستم بربایند».

 

کشاورز برای هفتمین بار نیز به نزد کارگزار بازگشت و برای بیان و شرح خشم و نفرت خود سخنان تازه‌ای بر زبان راند. او با فصاحت و بلاغت بسیار بیدادگری و سندگلی کارگزار فرعون را نکوهش کرد.

گمان می‌رفت که کشاورز به بیهوده بودن دوندگیها و دادخواهیهای خود پی برده است و دیگر به شکایت پیش کارگزار نخواهد آمد و دعوای خود را دنبال نخواهد کرد، لیکن تصور باطلی بود، او از پای ننشست و برای هشتمین بار نیز بازگشت و به کارگزار فرعون گفت:

- تو دزدی می‌کنی! اما این کار بیهوده است، بیهوده و بی فایده، تو در خانه‌ی خود هر چیزی را که ممکن است روزی به آن نیازمند شوی، داری! شکمت پر است، اما سیر نیستی و هر چه به دستت برسد می‌ربایی. تو مرا می‌ترسانی و می‌پنداری که سرانجام من از ترس و هراس لال می‌شوم! چه اشتباه بزرگی! اما بدان که هنگامی که به سوی دادگاه اوزیریس بروی راهت را گم خواهی کرد و نخواهی توانست از آبی که در لاوک بزرگ اسرارآمیز است بگذری! نخواهی توانست خود را به ساحلی که راستان و دادگران به آنجا می‌روند، برسانی!

 

«من به دادخواهی به نزد تو آمدم، لیکن تو گوش به شکایت من نکردی و دادم را ندادی. اما من در آن دنیا تو را پیدا می‌کنم و در برابر آنوبیس از تو دادخواهی می‌کنم. مپندار که تو مالک و سرور آینده‌ی من هستی! فردا چرخ بازیگر، بازی دیگری پیش می‌آورد و شاید همین فردا به چنگ اهریمن بیفتی!»

و فردای آن روز ماروئی تنسی، کارگزار فرعون با خود اندیشید که بازی و شوخی بیش از اندازه به طول کشیده و دارد بی مزه می‌شود. پس دو تن از غلامان خود را فرستاد تا کشاورز را پیدا کنند و به نزد او بیاورند. لیکن کشاورز که به تجربه درسهای تلخی را آموخته بود و بیم آن داشت که درخانه‌ی کارگزار با تازیانه و ترکه از او پذیرایی کنند حاضر نشد به نزد او برود و به غلامان گفت: «این پیشامد مرا به یاد مردی انداخت که سخت تشنه بود و جز آب شور دیدگان خود آبی برای فرونشانیدن تشنگی خود نداشت و نیز به یاد کودک شیرخوار نومیدی انداخت که پستان خشکیده‌ای را بیهوده می‌مکد، اما شیری به دهانش نمی‌آید. کاری است که در آن به آنچه انتظار دارند نمی‌رسند و در آن جز مرگ و نابودی حاصلی به دست نمی‌آورند.»

 

سرانجام ماروئی خود به نزد کشاورز رفت و به او گفت: «آه! دوست من! من غلامان خود را پیش تو فرستاده بودم که از تو دعوت کند بیایی و در خانه‌ی من زندگی کنی و مهمانم باشی!»

کشاورز برخاست و با او رفت و این دهمین بار بود که او پیش کارگزار فرعون می‌رفت، لیکن این بار مزد رنجهای خود را گرفت و به کارگزار گفت: «خدا کند که تا عمر دارم نان تو را بخورم و آبجو تو را بنوشم!»

کارگزار فرعون به او گفت: «بیا در کنار من بنشین و خلاصه‌ای از آنچه در این مدت پیش من می‌آمدی و می‌گفتی، تکرار کن!»

کشاورز خواهش کارگزار را انجام داد و بدین تدبیر دبیری که همه‌ی حرفهای او را یادداشت کرده بود توانست درستی آنچه را که نوشته بود دریابد و گفت‌های پایان ناپذیر کشاورز پرگو را بر طومارهای پاپیروس بازنویسد و بر آن بکوشد که کلمه‌ای از شکایتها و اتهامات مکرر او را از قلم نیندازد.

پس آن دادخواهی دور و دراز کشاورز به پیشگاه فرعون «نبکا» فرستاده شد. فرعون فرمود تا آن را بر او بخوانند و او از شنیدن آن نخست بسیار خوشش آمد و تفریح کرد و سپس خسته شد و به کارگزار خود گفت:

- تو خود درباره‌ی دادخواهی کشاورز داوری کن و سعی کن نکته‌ی ابهامی باقی نماند.

 

پس ماروئی تنسی، کارگزار فرعون، دستور داد منشی دادگاه در پیش او حاضر شد و حکمی انشاء کرد و آن را امضاء کرد که طبق آن به کشاورز شش غلام و گندم کافی و عسل فراوان و خران و سگان و دیگر چیزها ببخشند. چندانکه او تا پایان عمر با زن و فرزندان خود به راحتی زندگی کند و نیازی به چیزی نداشته باشد. و نیز حکم کرد که تحوتی را به چوب و فلک ببندند و کتک مفصلی به او بزنند و گذشته از این ناچارش کنند که خران و کالاهای کشاورز را به وی باز پس بدهد.

دسته گلهایی که کشاورز با خود برای فروش می‌برد در این مدت خشک و پژمرده شده بودند، لیکن در عوض خر ماده‌ی او کره‌ای زاییده بود و روی هم رفته کشاورز در این ماجرا زیانی ندیده و چیزی از دست نداده بود.

 

کشاورز بسیار شادمان و خشنود گشت و دیگر برای شکایت به نزد ماروئی تنسی بازنگشت، بلکه یکسر به نزد زن و فرزندان خود که با ناشکیبایی بسیار در خانه‌ی خود، در دشت نمک، به انتظارش نشسته بودند، بازگشت.

پی‌نوشت‌ها:

1. Kounoupou.

2. ناظرون Natron یا ناطروم Natrom کربنات دو سود طبیعی که در مصر قدیم برای نگهداری مومیاییها به کار می‌رفت.- م.

3. Hénassieh.

4. Pafifi.

5. Fayoum.

6. Tehouti.

7. Asari.

8. Marouitensi.

9. Nabka.

 

 

لینک به دیدگاه

توفان زده

 

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

 

داستانی از اساطیر مصر

دو هزار سال پیش از میلاد مسیح، در دوران سلسله‌ی دوازدهم فرعونهای مصر، ناخدایی دچار توفان شد و کشتی خود را از دست داد.

ملاحی او را از آب گرفت و با زورق خود او را به شهر الفنتین آورد، لیکن توفان زده‌ی بیچاره در راه پیمایی آن می‌کشید و تأسف می‌خورد و سخت آشفته و پریشان و نگران بود، زیرا بیم آن داشت که قاضیان مصر غرق شدن کشتی را نتیجه‌ی غفلت و سهل انگاری او بدانند. ملاح برای دلداری و اطمینان خاطر ناخدا به نقل سرگذشت خود پرداخت و چنین گفت:

«ناخدا! پریشان و نگران مباش!... دل آسوده و قوی دار و خوش باش، زیرا ما اکنون به میهن خود رسیده‌ایم. زورقرانان تخماق برگرفته‌اند و میخ بزرگ چوبی را با آن بر ساحل می‌کوبند که طناب زورق را بر آن ببندند. آنان فریاد شادی بر می‌کشند و خدای نگهبان کشتی را سپاس می‌گزارند و هر یک از این که تندرست به بندری خوب باز رسیده است به شادی دیگری را در آغوش می‌کشد و می‌بوسد. مردمان گرد آمده‌اند و فریاد خوش آمدید! بر می‌آورند.

سفر نیک فرجام و خوشی بود، ما حتی یک تن از مردان خود را از دست نداده‌ایم. ما به انتهای "ئوآئوآئیت" (1) که همان کشور "نوبه"، (2) دورتر از آبشار دوم است، رسیدیم و از برابر سوموئیت (3) که جزیره‌ای است در برابر فیلائه، (4) نزدیک آبشار دوم، گذشتیم و اکنون به آسودگی به کشور خود رسیده‌ایم.

 

ای شاهزاده، گوش به من دار! من هرگز سخن به گزاف نمی‌گویم. بر خیز و برو و خود را بشوی و آب بر انگشتان دستت بریز و سپس به حضور فرعون برو! حقیقت را به وی بگوی و هر گاه پرسشی از تو کرد پاسخش بده، بی آنکه خود را ببازی پاسخ بده و مواظب حرفهایت باش، زیرا زبان همچنانکه وسیله‎‌ی دفاع و نجات آدمی است اسباب گرفتاری و بدبختی او نیز تواند بود و گاه زبان سرخ سر سبز صاحبش را بر باد می‌دهد و او را با چادری که پس از محکوم شدن بزهکاران برویشان می‌اندازند، به سیاستگاه می‌فرستد. بر آن کوش تا ندای دلت را بشنوی و سخنانی پیدا کنی و بر زبان آوری که خشم شاه را فرو نشاند تا پس از داوری در حق تو و پی بردن به درستی گفتار آزادات کند و از هر گونه سرزنش و عتابی معافت دارد.

 

اما برای این که دل و جرأت بیشتری پیدا کنی، هم اکنون من ماجرای خود را که بی شباهت به ماجرای تو نیست برایت نقل می‌کنم. این ماجرا هنگامی رخ داده است که من با کانهایی که به شاه تعلق دارند رفته بودم. من با کشتیی به دریا رفته بودم که دیگر مانندش دیده نمی‌شود و بسیار بزرگتر از کشیتهای امروز بود. آن کشتی دست کم صد و پنجاه ارش درازا و چهل ارش پهنا داشت. تو خود ناخدایی و می‌توانی اهمیت آن کشتی را پیش خود حدس بزنی- صد و پنجاه ملوان، همه از ملوانانی شایسته و برگزیده، مردانی از سرزمین مصر، مردانی که آسمان را دیده بودند، مردانی که زمین را دیده بودند و دلی نیرومندتر از دل شیر داشتند، در آن نشسته بودند.

آنان چنین می‌پنداشتند که باد مخالفی بر نخواهد خاست و ما از توفان و بدبختی خواهیم گریخت، لیکن درست در آن هنگام که کشتی ما در میانه‌ی دریا بود باد برخاست و پیش از آنکه ما خود را به خشکی برسانیم بر آشفت و موجهایی به بلندی خانه‌ها بر انگیخت. من تخته‌ای برگرفتم و خود را بر آن آویختم. کشتی غرق شد و از کشتی نشینان کسی جان سالم به در نبرد، تنها من از مرگ رستم و به کمک تخته و جریان آب به جزیره‌ای افتادم.

 

سه روز تنها بودم و جز دل خود همدمی نداشتم. شب در شکاف درختی چندک می‌زدم و می‌خوابیدم و روز پایین می‌آمدم و به تکاپو و جستجو می‌پرداختم تا چیزی پیدا کنم و بخورم و از گرسنگی نمیرم. در آن جزیره انگور و انجیر و خربزه و سبزیهای عالی و توت و تمشک و دانه‌های گیاهی و خربزه‌ی بسیار پیدا کردم. در آنجا همه نوع مرغ و ماهی پیدا می‌شد و من از آنها می‌خوردم و سیر می‌شدم و بیش از آن چیزی نمی‌خواستم. از این روی چیزهایی را که ذخیره کرده بودم بی فایده یافتم و آنها را بر زمین ریختم. آنگاه آتشزنه‌ای ساختم و آتشی برافروختم و برای خدایان قربانی کردم.

 

ناگهان غریوی هراس‌انگیز، غریوی بلند و پر طنین درگوشم پیچید. با خود گفتم: این صدای موج دریاست! شاخهای درختان خش و خش کردند، زمین لرزید. به طرف صدا برگشتم و ماری را دیدم که به سوی من می‌خزید. ماری دراز، بسیار دراز، ماری که دست کم سی ارش طول داشت و درازای دمش دست کم به دو ارش می‌رسید. پوستش

با فلسهای زرین پوشیده شده بود. دو ابرویش لاژورد اصل بودند و از نیمرخ بسیار زیباتر از روبرو دیده می‌شد. مار دهانش را به روی من گشود و من در برابر او به رو بر زمین افتادم. او به من گفت:

- چه کسی تو را بدینجا آورده است؟ ای بی سروپای نگون بخت، بگو بدانم که تو را بدینجا آورده است؟ چه کسی تو را بدینجا آورده است؟ زود به من بگو چه کسی تو را بدین جزیره آورده و گرنه خاکسترت می‌کنم و نشانت می‌دهم که نابودی یعنی چه!

 

من وحشتزده و هراسان زیر لب گفتم: «تو با من سخن می‌گویی لیکن من معنای سخنت را نمی‌فهمم. من در برابر تو چون ابلهی نادانم!»

آنگاه او مرا در دهان خود گرفت و به دخمه‌ای برد و بی آنکه آزار و صدمه‌ای به من برساند در آنجا بر زمینم نهاد. من سخت متحیر شدم که خود را بی‌آنکه هیچیک از اعضای بدنم نقصی داشته باشد تندرست یافتم.

پس از آنکه مار دهان گشود و مرا بر زمین نهاد و من در برابرش بر خاک افتاده‌ام او چنین گفت: «مردک پست و بی سرو پا چه کسی تو را بدینجا رهنمون شده است، که تو را بدین جزیره که دو کرانه‌اش در امواج فرو رفته‌اند، آورده است؟»

و من چون برده‌ای در برابر خداوندگار خود، چون نیازمندی در برابر خدایان دست به التماس برداشتم و به وی شرح دادم که چگونه کشتی من غرق شده است و در پایان داستان خود گفتم:

- خداوندگارا! آیا گناه از من است که باد و امواج دریا مرا بدین جزیره افکنده‌اند؟

 

آنگاه مار خشم خود را فرو خورد و به من گفت: «ای بی سروپای بدبخت مترس! هر گاه آمون رع تو را به جزیره‌ی من انداخته می‌خواسته و اجازه داده است که زنده بمانی. پس گوش به پیشگویی من بده! تو چهار ماه در قلمرو من به سر خواهی برد. در پایان این مدت کشتیی از سرزمین مصر باملاحانی که تو را خواهند شناخت بدینجا خواهد آمد و تو با آنان به کشور خود بازخواهی گشت و در آنجا درخواهی گذشت. قول می‌دهم که هر گاه دل قوی و خاطر آسوده داری خانه و زادگاه خویش را بازخواهی دید و زن و فرزندانت را در آغوش خواهی کشید و برتر و پر ارزشتر از همه اینکه در میان برادرانت زندگی خواهی کرد!

 

من بر شکم خود روی زمین دراز کشیدم و در برابر او بر خاک افتادم و سجده‌اش بردم و گفتم: سرور من! تو هم خوبی و هم توانا! من به دیدن فرعون خواهم رفت و بزرگی و بزرگواری تو را به وی شرح خواهم داد و از کشور خود برای تو ارمغانهایی از سفیداب و عطر تحسین (یکی از هفت روغن که به هنگام قربانی کردن در راه خدایان به آنان تقدیم می‌کنند. بهترین آن هفت نوع روغن است)، مرهم، فلوس، بخورهای خاص پرستشگاه که با آنان لطف و عنایت خدایان به آسانی جلب می‌شود، خواهم آورد. آنگاه آنچه را که بر سرم رفته و آنچه را که دیده‎‌ام به همه باز خواهم گفت تا تو را در شهر من، در برابر خردمندترین مردان سراسر مصر بپرسند.

 

من در راه تو گاوانی سر خواهم برید و در آتش کبابشان خواهم کرد، پرندگان بسیار سر خواهم برید. برای تو چون خدایی، چون دوست مردمان در سرزمینی دور دست، سرزمینی که مردم آن را تاکنون نمی‌شناختند. کشتیهایی پر از ارمغانها و کالاهای گرانبها خواهم فرستاد.

او به من، به گفته‌های من، به اندیشه‌های من خندید و گفت: مگر ندیده‌ای که در اینجا مرمکی (5) و کندر چقدر فراوان است؟ تنها عطر تحسین، بهترین روغن از هفت روغن که به خدایان هدیه می‌کنند و تو قول فرستادن آن را به من می‌دهی، در این جزیره کمیاب است. اما آیا می‌دانی که چه پیش خواهد آمد؟ تو پس از رفتن از اینجا دیگر این جزیره را نخواهی دید، زیرا پس از رفتن تو جزیره به زیر آب خواهد رفت و موجها آن را فرا خواهند گرفت».

ملاح به سخن خود چنین ادامه داد: «چهار ماه در آن جزیره در پناه مار به سر آوردم. جزیره‌ای بود پر از شگفتیها و گنجهایی که حتی در اندیشه‌ی آدمی نمی‌گنجند. در آنجا هفتاد و پنج مار به سر می‌بردند که همه برادران و یا فرزندان مار بزرگ بودند، دختر جوانی هم در آنجا بود.

 

چون من از بودن آن دختر در آن جزیره شگفتی نمودم مار بزرگ حکایتم کرد که روزی ستاره‌ای درخشان و غرق در شعله‌های آتش از آسمان در جزیره افتاد و این دختر جوان از میان شعله‌های آتش بیرون جست و همنشین و همدم ما گشت.

و من دل خود را با داستانهایی که مار به من می‌گفت آرام می‌کردم.

زمان گذشت. چهار ماه سپری شد و کشتیی که مار آمدنش را به جزیره پیشگویی کرده بود، به کرانه نزدیک شد و من به شادمانی و خرمی بسیار به ساحل دویدم و از درختی بلند بالا رفتم و نگاه کردم و کسانی را که در کشتی بودند شناختم. آنان ملاحانی از زاد و بوم من بودند. من شتابان به نزد دوست خود مار بزرگ دویدم تا خبر آمدن کشتی را به او بدهم، لیکن دریافتم که او زودتر از من از آمدن کشتی خبردار شده است زیرا به من گفت:

.. بی سروپای بدبخت! بخت و اقبال یارت باد! بخت و اقبال یارت باد! به زاد و بوم خویش بازگرد و فرزندانت را ببین. آروزمندم که نام تو در دیارت به نیکی یاد شود! این آرزوی من درباره‌ی توست!

 

من در برابر او بر زمین افتادم و پیشانی بر خاک نهادم و او مقدار زیادی مرمکی و عطرهای گرانبهای شایسته‌ی خدایان، مرهم و فلوس و فلفل و سفیداب و سرخاب و سرو و مقداری کندر و دم اسب آبی و عاج فیل و تازیان میان باریک و میمونهایی که سر سگ داشتند و به بزرگی مردمان بودند، زرافه‌ها و انواع و اقسام کالاهای گرانبها به من بخشید.

من همه‌ی این ارمغانها و پیشکشیها را بر کشتی بار کردم و سپس دوباره در برابرش به خاک افتادم و ستایشش کردم. او به من گفت:

- باری، تو دو ماه دیگر به کشور خود می‌رسی، فرزندانت را بر سینه‌ات می‌فشاری و پس از چندی به گور می‌روی و جوانی را از سر می‌گیری!

آنگاه من به ساحل، به نقطه‌ای که کشتی در آن لنگر انداخته بود فرود آمدم و مردانی را که در کشتی بودند فرا خواندم. از ساحل در برابر مالک جزیره سجده‌ی شکر کردم و ملاحان کشتی نیز از من پیروی کردند. ما به شمال، به قلمرو اعلیحضرت فرعون بازگشتم و من همچنانکه مار پیشگویی کرده بود در پایان دومین ماه به کاخ فرعون در آمدم.

«واردکاخ شدم و به حضور اعلیحضرت فرعون بار یافتم و آنچه بر سرم رفته بود و دیده بودم به وی بازگفتم و ارمغانهایی را که از جزیره‌ی مار آورده بودم تقدیمش کردم. او بسیار شاد و خرسند گشت و مرا در برابر خردمندان همنشین خود نواخت و سپس وارد جرگه‌ی خدمتگزاران خاص خود کرد و در برابر هدایایی که تقدیمش کرده بودم کنیزانی زیبا به من بخشید.»

 

سپس ملاح روی به مهمان خودکرد و گفت: «خوب! ای ناخدای گرامی! من تو را به سرزمین مصر باز آوردم. از آنچه گفتم پند گیر، به خدمت فرعون بشتاب و سرگذشتت را به وی نقل کن!»

اما ناخدای توفانزده در جواب او گفت: «دوست گرامی! بیش از این رنجم مده! تو در دلداری مردی که از دست رفته‌اش باید شمرد زیاده روی می‌کنی! چه کسی به غازی که باید سرش بریده شود آب می‌دهد؟»

 

ناخدا با اندوه فراوان با خود می‌اندیشید که او با مار ساحر روبرو نشده، گنجهای جزیره‌ی اسرارآمیزی را با خود نیاورده است تا با آنها خشم فرعون را فرو نشاند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Ouaouait.

2. Nubie.

3. Somauit.

4. Philae.

5. مرمکی (Myrrhe) یا صبر به ضم و کسر رای مشدد و کاف، ماده‌ای صمغی و سقزی که از درختی که در سر حدات عربستان و نوبه می‌روید، گرفته می‌شود. در طب به طور گرم یا دم کرده یا مخلوط با شربتهای دیگر به کار می‌رود محرک هضم و مقوی هم است.

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

سرگذشت سینوحیت

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

داستانی از اساطیر مصر

سینوحیت (1) دوست فرعون و اداره کننده‌ی زمینهای او و قائم مقام او در نزد بادیه نشینان، سینوحیت، یکی از درباریان فرعون سرگذشت خویش را چنین نقل می‌کند:

«من خدمتگزار وفاداری هستم که در پی سرورم می‌روم، آمن محت، (2) سرور من، آن که در هرم کانوفیر (3) به خاک سپرده شده است، دختر خود شهدخت را به من سپرده است و من در حرم فرعون از وی مراقبت می‌کنم. بانوی ارجمند من نوفریت (4) نام دارد که همسر محبوب سانو (5) شاه است.

در سال xxx در روز سوم ماه یاکحوئیت، (6) در آن هنگام که خداوندگار رع در افق دوگانه‌ی خود گام می‌نهاد، آمن محت شاه، پدر بانوی من، جهان خاکی را ترک گفت و روانش بر آسمان رفت و به قرص خورشید پیوست و مجذوب آفریدگار خویش گشت.

 

کاخ فرعون در مرگ فرعون سوگوار شده بود و همه جا را فراموشی و سکوت فرا گرفته بود. در بزرگ دوگانه مهر و موم گشته بود و در باریان زانوی غم در بغل گرفته بودند و زارزار می‌گریستند:

اعلیحضرت فرعون، در زمان زندگی خود سپاهی بزرگ به جنگ تیمیهو (7) ها، قبیله‌ای از بربران که صحرای لیبی را اشغال کرده بودند، فرستاد. فرماندهی این سپاه با پسر بزرگ فرعون، شاهزاده «سانو» بود. شاهزاده سانو فرمان داشت که بر کشورهای بیگانه بتازد و بربران را به اسارت در آورد. شاهزاده در لشکرکشیهای خود پیروز شده، راه بازگشت در پیش گرفته بود و اسیران بی شمار و گله هایی از چهار پایان که به شماره در نمی‌آمدند از بربران به غنیمت گرفته بود و به مصر می‌آورد.

 

پس از درگذشت فرعون، دوستان فرعون، که از میان درباریان و بزرگان کشور به مصاحبت او برگزیده می‌شوند، کسانی را به سوی مغرب فرستادند تا فرزند فرعون را از حادثه‌ای که در کاخ فرعون روی داده بود آگاه سازند. فرستادگان خود را شبانه به خدمت شاهزاده رسانیدند و او را از آنچه گذشته بود آگاه گردانیدند. شاهزاده در آمدن شتاب ورزید و با گروهی از خدمتگزاران خویش چون شهبازی به سوی کاخ شهریاری که در مرگ پدر او غرق در شیون و زاری بود، شتافت. لیکن به شاهزادگان و سرداران فرمان داد که مهر خموشی بر لب بزنند و مرگ فرعون را از سپاهیان پنهان دارند.

 

در آن هنگام، من در آنجا بودم. صدای فرستادگان را که خبری چنین مهم را به شاهزاده می‌دادند شنیدم. این خبر با زندگی من بستگی بسیار داشت. اگر کوچکترین دهن لقی به من نسبت داده می‌شد و کسی چیزی در این باره می‌فهمید من به اتهام فاش کردن خبری که می‌بایست مکتوم بماند و گفتن چیزی که می‌بایست فراموش کنم محکوم می‌گشتم. پس شتابان از آنجا دور شدم. دلم از غم و درد ریش بود و دستهایم بی حال به پهلوهایم آویخته بودند و ترس و هراسی بزرگ سراسر وجودم را فرا گرفته بود. سخت پریشان و هراسان بودم و این سو و آن سو می‌دویدم و جایی برای پنهان شدن می‌جستم. از میان دو ردیف خار پیش می‌خزیدم تا از شاهراه که موکب فرعون در آن پیش می‌رفت دور شوم. به سوی جنوب می‌رفتم، لیکن بر آن بودم که دیگر به کاخ فرعون باز نگردم، چه با خود می‌اندیشیدم که اکنون در آنجا ستیزه و کشتار آغاز شده است، زیرا کمتر دیده شده است که وارثی که فرعون خود بر می‌گزیند، بی آنکه با برادران دیگر خود که کمتر از او از مهر پدر

 

برخوردار می‌شوند و بر او رشک می‌برند و بر آن می‌کوشند که تاج و تخت موروثی را از چنگ او بربایند، بی‌جنگ و ستیز بر اورنگ فرعونی تکیه زند.

من که از ترس و وحشت می‌گریختم تا از ترعه‌ی «دو حقیقت»، درجایی که آن را «انجیر عرب» می‌نامند، گذشتم و به جزیره‌ی سانافروئی (8) رسیدم و روز را در آنجا، در کشتزاری نشستم و به آخر بردم، چون سپیده‌ی بامدادی دمید برخاستم و دوباره به راه افتادم. همه‌ی آن روز را راه رفتم و شب نیز از رفتن بازنایستادم و بامدادان به پوتنی (9) رسیدم و در جزیره‌ای آسودم. تشنگی چنان بر من فشار می‌آورد که به خر و خر افتاده بودم. گلویم خشک شده و گرفته بود. تاب و توش از کف داده بودم. باخود گفتم: «این مزه‌ی مرگ است!» لیکن چون دلم اندکی آرام گرفت و جرأت یافتم، خود را آماده کردم که از جای برخیزم و دوباره روی به راه بنهم. در این دم همهمه‌ای به گوشم رسید. آن سر و صداها از بادیه نشینان بود که مرا دیده بودند و به سویم می‌آمدند. یکی از پیران آن قوم که مدتی در کشور من، مصر، به سر برده بود مرا شناخت. پیش آمد و آبم داد و دستور داد شیر برایم آماده کردند. آنگاه من با او به میان قبیله‌اش رفتم و آنان در حقم محبت کردند و مرا به کشور دیگری بردند. بدین گونه به یکی از نواحی سوریه رسیدم و یک سال و نیم در آنجا ماندم.

 

پس فرمانروای کشور سوریه که آم‌موئی (10) نام داشت مرا به نزد خود خواند و گفت: «تو درنزد من آسوده و راحتی خواهی بود، زیرا در اینجا زبان مصری خواهی شنید.»

او از این روی این حرف را زد که دانسته بود من کیستم. مصریانی که به کشور او پناهده شده بودند در باره‌ی من با او حرف زده بودند.

او شروع کرد به پرسش کردن از من که: «چرا به اینجا آمده‎‌ای؟ چه کسی تو را به ترک کشورت واداشته است؟ در کاخ آمن محت، فرمانروای دو مصر، چه رخ داده است؟ ما را از آنچه نمی‌دانیم آگاه گردان!»

دریافتم که او می‌پندارد من در توطئه و خیانتی به ضد فرعون دست داشته‌ام، از این روی به حیله پاسخش دادم.

- آری! البته که خبری شده و حادثه‌ای اتفاق افتاده است. هنگامی که من از لشکر کشی به کشور بربران باز می‌گشتم خبری شنیدم که ربطی به من نداشت. دلم از بیم فرو ریخت و ترس بر آنم داشت که سر به کوه و بیابان بگذارم و بگریزم. با این همه کسی نکوهش و سرزنشم نکرده، تف به رویم نینداخته و به نامهای بدم نخوانده است. نمی‌توانم بگویم چرا بدین کشور آمده‌ام جز اینکه بگویم اراده‌ی مقدس آمون رع بدینجایم کشانیده است.

آم موئی دوباره از من پرسید: «اکنون بر سر کشور مصر که از فرمانروای خود محروم گشته چه خواهد آمد؟ ملتها و دولتها از آمن محت، چنان می‌ترسیدند که از مادینه خدا «سوخیت»، که می‌تواند و با و طاعون بر سر مردمان فرود آورد.»

 

من اندیشه‌ی خود را به وی باز نمودم و گفتم: «آمون رع با ما بر سر مهر بوده است! پسر آمن محت به کاخ فرعونی در آمده و میراث پدرش را تصاحب کرده است. بی گمان او فرمانروایی است که می‌تواند نقشه‌های خردمندانه و دوراندیشانه بکشد و تصمیمهای سودمند بگیرد و نیکو فرمان دهد. او حتی در دوران زندگی پدرش نیز توانسته بود ملتهای بیگانه را رام کند و هنگامی که برادرانش در اندرون به سر می‌بردند، او با عاصیان و گردنکشان پیکار می‌کرد. او مردی دلیر است و براستی باید او را به هنگام پیکار و حمله بر بربران دید تا به توانایی و شایستگی‌اش پی برد و او را ستود. او در دویدن چنان تند و تیز پاست که دشمنانی که پشت به او می‌کنند و می‌گریزند نمی‌توانند پناهگاهی برای خود پیدا کنند. او هرگز خسته نمی‌شود و هر گاه دشمن ایستادگی و پافشاری کند جنگ افزار بر می‌گیرد و بر دشمن می‌تازد و به یک نواخت نیزه او را از پای در می‌آورد و بر خاک هلاک می‌اندازد. هرگز کسی نتوانسته است در برابر نیزه‌ی او بایستد، کسی توان به زه کردن کمان او را ندارد. در سراسر کشور کسی نیست که او را دوست نداشته باشد. همه او را دوست داشتنی‌ترین و جذابترین مرد روزگار می‌دانند و زنان دمی از وصف او باز نمی‌ایستند. او شاه ماست. آمون رع او را به ما بخشیده است. کشور مصر سر فخر بر آسمان می‌ساید که از آن اوست و او بر آن فرمان می‌راند. او بر آن است که سرزمین جنوب را بگشاید. او از شمالیان هراسی به دل ندارد.

 

«آرزو کن که نامت چون نام مردی نیک به گوش او برسد، زیرا هر گاه بخواهد سپاهی بدین سوی گسیل دارد با تو چنانکه شایسته باشی رفتار خواهد کرد. او با مردمان کشوری که فرمان او را گردن بنهند هرگز از نیکی کردن دریغ نمی‌کند و با آنان به داد و دهش رفتار می‌کند.

فرمانروای کشور سوریه در پاسخ من گفت: «مصر کشور خوشبختی است، زیرا قدر شاهزاده‌ی خود را می‌شناسد و او را ارج می‌نهد و گرامی می‌دارد. اما تو که بدینجا آمده‌ای در نزد من بمان! من با تو نیکی خواهم کرد!»

رفتار او با من بسی بهتر از رفتاری بود که با فرزندان خود می‌کرد. او دختر بزرگ خود را به من داد و از من خواست که یکی از بهترین بخشهای مرزی کشورش برگزینم تا فرمان حکومت آن را به نام من صادر کند. آنجا سرزمینی بسیار نیکو است و آیا (11) نام دارد. در آنجا انگور و انجیر بسیار می‌روید، شراب فراوانتر از آب است، عسل و روغن زیتون فراوان و درختان میوه بسیارند. گندم و جو به فراوانی در آن می‌روید و آرد بسیار به دست می‌آید. آنجا چهار پایان بسیار دارد. فرمانروای سوریه مرا از امتیازات بزرگی برخوردار کرد و به ریاست قبیله‌ای برگزید. هر روز نان و شراب و کباب و مرغ سرخ کرده به من می‌دادند گذشته از اینها شکار نیز می‌افگندند و برای من می‌آوردند. من خود نیز گله‌ای از سگان شکاری داشتم و با آنها به شکار می‌رفتم. برای من شیرینی‌های بسیار و لبنیات فراوان می‌آوردند.

 

سالیان درازی در آنجا به سر بردم. پسرانم ببالیدند و بر آمدند و مردانی شایسته و دلیر شدند و هر یک به ریاست قبیله‌ای رسید. من از کسانی که از قلمرو حکومتم می‌گذشتند به مهربانی و گشاده رویی بسیار پذیرایی می‌کردم، زیرا هرگز فراموش نمی‌کردم که خود نیز پناهنده‌ای هستم. به تشنگان آب می‌دادم، مسافران راه گم کرده و سرگردان را راهنمایی می‌کردم از کسانی که به چنگ راهزنان و تاراجگران می‌افتادند حمایت می‌کردم. بزودی آوازه‌ی مهمان نوازی و گشاده دستی من به همه جا رسید چندانکه قاصدان مخصوصاً در نزد من درنگ می‌کردند. من سالیان دراز فرماندهی نیروهایی را به عهده داشتم که با بدویان که جرأت یافته بودند به ما بتازند، می‌جنگیدند و از قلمرو امیر سوریه دفاع می‌کردند. هنگامی که من با سربازان زیر فرمان خود شتابان روی به راه می‌نهادم و به سرزمینی لشکر می‌کشیدم مردم آن سرزمین حتی در قعر چاههای چراگاه نیز از ترس من می‌لرزیدند. من چار پایانشان را مصادره می‌کردم، اسیران فرمانبر را با خود می‌آوردم و کنیزان و غلامانشان را از دستشان می‌گرفتم و جنگاورانشان را از دم تیغ می‌گذرانیدم. من در سایه‌ی شمشیر خود، کمان خود، لشکرکشیهای خود، نقشه‌های استادانه‌ی خود، دل سرورم را به دست آوردم و او پس از دیدن دلیریها و شایستگیهای من مهر بسیار به من رسانید و چون نیروی بازوان مرا دید فرزندانش را زیر فرمان من نهاد.

 

روزی مردی از سوریه به نزد من آمد. او نیرومندترین پهلوانان بود. به چادر من در آمد و مرا به مبارزه طلبید. پهلوانی بود که کسی همراهش نبود، زیرا همه‌ی مردان نیرومند کشور را از پای درآورده بود. گفت می‌خواهد با من زورآزمایی کند، امید آن داشت که دار و ندار مرا از دستم برباید. به بانگ بلند می‌گفت که گله‌های چار پایانم را خواهد گرفت و به زادگاه خود خواهد برد و آنها را به قبیله‌ی خویش خواهد بخشید.

فرمانروای سوریه با من در این باره به شور نشست. من گفتم: «این مرد را هیچ نمی‌شناسم. تاکنون به چادر او نرفته‌ام، زیرا متحد او نبوده‌ام. مگر تاکنون من در او را گشوده‌ام یا وارد خانه‌اش شده‌ام؟ او تنها از روی رشک و خودخواهی به مخالفت من برخاسته است. بر من رشک می‌برد که در خدمت تو هستم. آمون رع ما را رهایی بخشد! من چون نر گاو پیری درمیان گله‌ی گاوان ماده هستم که ناگاه نر گاو جوانی بر او می‌تازد تا گاوان ماده را از چنگش برباید. من گدایی بودم و اکنون فرمانروایی و سروری یافته‌ام. بیابانگردی بودم که در میان روستاییان و کشاورزان جای گرفته‌ام: طبیعی است که آنان از من خوششان نمی‌آید. باری هر گاه او دل پیکار دارد بیاید و هدف خویش را بر زبان آورد. آمون رع در میان من و او داوری خواهد کرد.»

 

من همه‌ی شب را به نوار پیچ کردن کمان خود، آماده کردن تیرهای خود، تیز کردن خنجر خود و صیقلی کردن سلاحهای خود سرگرم بودم.

سپیده دمان همه‌ی مردمان گرد آمدند. فرمانروای سوریه که مقدمات مبارزه را آماده کرده بود همه‌ی قبیله‌های زیر فرمان خود را در آنجا گرد آورده بود، حتی همسایگانش را نیز دعوت کرده بود.

چون آن پهلوان نیرومند بازآمد من در برابر او قد برافراشتم: همه‌ی دلها به حال من سوختند. مردان و زنان از پایان کار من نگران و بیمناک شدند و فریاد برآوردند و گفتند: «آیا براستی پهلوانان نیرومندی هست که با این مرد بسیار نیرومند پنجه در پنجه بیفگند؟»

آنگاه پهلوان سپر و نیزه و زوبینهای گران خود را بر گرفت و بر من تاخت. من توانستم خود را از تیرهایی که او به سوی من انداخت برهانم و آن تیرها بر زمین فرو ریختند. من او را بر آن داشتم که جنگ افزارهای خود را بیهوده به کار اندازد و آنها را از دست بدهد. آنگاه او خود را به روی من انداخت. در این هنگام من تیرهای خود را به سوی او رها کردم. یکی از تیرها در گردن او فرو رفت و او با سر بر زمین افتاد. من خود را به روی او انداختم و با تبر کارش را ساختم و پای برگرده‌اش نهادم و فریاد پیروزی بر کشیدم.

همه‌ی آسیاییان فریاد شادی بر آوردند و در آن دم که یاران او در مرگش می‌گریستند من رسم سپاسگزاری به موتو، (12) خداوندگار جنگ را، که ما در تبس ستایشش می‌کنیم، به جای آوردم. فرمانروای سوریه مرا در آغوش کشید و رویم را بوسید. همه‌ی دارایی پهلوان مغلوب از آن من شد. چهار پایان او را به من دادند و آنچه او می‌خواست در حق من بکند من در حق او کردم. هر چه در چادر او بود برگرفتم و شهرش را تاراج کردم. بدین گونه ثروت من فزونی گرفت و گله‌ی چارپایانم بزرگتر گشت.

خداوند بدین گونه مردی را که سرزنش می‌کردند که به خاک بیگانه گریخته است مورد لطف خود قرار داده چندانکه امروز هم دل من بسیار شادمان است. من مردی گریزان از وطن بودم، درمانده و ناتوان بودم، فقیر و بیچاره‌ای بودم که لخت و عریان و با دست خالی از کشور خود بیرون آمده بودم، اما در دربار سوریه نام و آوازه‌ی بلندی یافته بودم، به بی نوایان نان می‌دادم، جامه‌های لطیف کتانی می‌پوشیدم و رعایای بسیار داشتم. خانه‌ام با شکوه و زندگیم راحت و قلمرو حکومتم پهناور بود.

 

با این همه دلم هرگز خرسند و شادمان نبود. اکنون که پیری فرا رسیده بود، تنم فرسوده و ناتوان می‌گشت، دیدگانم دید خود را از دست می‌دادند و پاهایم توان راه رفتن نداشتند. مرگم را نزدیک می‌دیدم و آرزو داشتم مصر را، میهنم را باز بینم در دل گفتم: «ای خدایانی که مرا به گریختن از مصر واداشتید اجازه فرمایید سرزمینی را که در آن زاده‌ام و آرزو دارم در آن بمیرم و به خاک سپرده شوم، بازبینم!».

پیام به فرعون فرستادم و از او درخواستم که از روی مهر و بزرگواری از سرتقصیرم درگذرد. اعلیحضرت فرعون در پاسخ من نامه‌ای با ارمغانهایی گرانبها، مانند ارمغانهایی که به امیران کشورهای بیگانه می‌فرستند، به من فرستادند. در نام چنین نوشته شده بود:

«همواره و جاودان پاینده و ستوده باد حوروس دارنده‌ی تاجهای شمال و جنوب، فرمانروای مصر بالا و مصر پایین و سانو، پسر خورشید! چنین است فرمان فرعون به بنده‌ی خود سینوحیت! فرمان شاهانه برای آگاه شدن تو از اراده‌ی او! تو از کادیما (13) بیرون آمدی و به سوی سوریه روی نهادی و به راهنمایی دل خویش از کشوری به کشور دیگر رفتی بدین سبب تو دیگر نمی‌توانی در شورای بزرگان سخن بگویی، دیگر سخنان تو و لغتهای تو ارزشی ندارد و این وضع در نتیجه‌ی این نیست که من اندیشه‌ی بدی درباره‌ی تو دارم، زیرا ملکه، بانویی که تو به خدمتش گماشته شده بودی در کاخ من به سر می‌برد و هنوز هم خوش و خرم و شاداب است و مورد احترام و تکریم سلاطین جهان است و فرزندانش در قسمت خاص کاخ من زندگی می‌کنند. تو از ثروتهایی که آنان به تو خواهند داد برخوردار خواهی شد و گشاده دستی و بخششهای آنان زندگی خوشی برای تو فراهم خواهد ساخت. چون به مصر بازگردی و به مقر فرعون که پیش از این در آن می‌زیستی برسی، در برابر در مقدس روی بر خاک نه و مانند پیش به جمع «یاران» فرعون بپیوند، زیرا امروز تو دیگر پیر شده‌ای و بی گمان در اندیشه‌ی تدفین خود و رسیدن به سعادت ابدی هستی. بزودی تو شبها را در میان روغنهای خاص مومیایی کردن کالبدت و در میان نوارهای مقدس به روز خواهی آورد. در روز به خاک سپردن کالبدت آن را مشایعت خواهند کرد، تو را در تابوتی زرین به گور خواهند برد، سرت را آبی رنگ خواهند کرد و چتری بر فراز آن برخواهند افراشت. گاوان ارابه‌ی نعش کش تو را به گورستان خواهند برد و سرود خوانان پیشاپیش آن خواهند رفت و رقاصان در کنار گورت به رقص برخواهند خاست و دعای خیر برایت خواهند خواند و قربانهایی بر لوح مزارت خواهند کشت و در میان هرمهای شاهزادگان بلافصل هرمی از مرمر سفید برای تو بر خواهند آورد. تو نباید در سرزمین بیگانه بمیری و آسیاییان جسد تو را در پوست گوسفند بپیچند و درگور نهند. هر گاه بدینجا، به میهن خود بازگردی مصائبی را که بر سرت آمده به دست فراموشی خواهی سپرد.»

این فرمان هنگامی به دست من رسید که من در میان قبیله‌ی زیر فرمانم بودم، چون آن را خواندم مانند موقعی که در برابر فرعون قرار می‌گرفتم بر زمین افتادم و روی بر خاک نهادم و خود را در میان گرد و خاک بر زمین کشیدم و خاک را بوسیدم و غبار راه را بر زلفان خود ریختم شادمانه دور اردوگاه می‌گشتم و می‌گفتم: «چگونه ممکن است که چنین گذشت و اغماضی در باره‌ی من بشود؟ من که به فرمان دل خود گردن نهادم و به سرزمین بیگانگان گریختم! این دلسوزی چه چیز خوبی است، مرا از مرگ و نیستی می‌رهاند! زیرا خداوندگارم اجازت می‌فرمایند که من بقیت عمرم را در دربار او به سر آورم!»

 

آنگاه در پاسخ چنین نوشتم:

«سینوحیت، غلام خانه زاد به عرض می‌رساند: آشتی و آرامش برتر از هر چیز باد! خداوندگارا! تو خود آگاهی که گریختن غلامت ارادی نبوده است! ای سرور دو مصر (مصر بالا و مصر پایین) ، دوست رع، محبوب مونتو (14) سرور طبس، آمون توانا، سرور کرنک، رع، حوروس، حتحور، تومو و نه خدای همراهش! باشد که اوروس (15) شاهانه که بر سر تو چون نواری بسته شده، باشد که نوئیت، باشد که همه‌ی خدایان مصر و جزایر بسیار سرسبز، به پره‌های بینی تو زندگی و نیرو بخشند! تو را از گشاده دستی و نعمتهای خود برخوردار کنند و عمر درازت بخشند و از جاودانگی بهره مندت گردانند و در همه‌ی کشورهای همواره و کوهستانی همه از تو در ترس و هراس باشند و هر آن چیزی که قرص خورشید در گردش خود در روی زمین روشن می‌کند رام و از آن تو باد! این دعایی است که غلامی در باره‌ی سروری که او را از مرگ می‌رهاند، بر زبان می‌راند! غلام تو به اراده و خواست خود نگریخته بود و از پیش نقشه‌ی آن را نکشیده بود. خود نمی‌دانم که چه نیرویی مرا از جایی که بودم برکند و دور انداخت. گفتی خواب بودم. من نمی‌بایست ترس و واهمه‌ای از چیزی داشته باشم، چه نه کسی تعقیبم می‌کرد و نه کسی ناسزایم می‌گفت. با این همه تنم به لرزه افتاده بود و پاهایم حرکت می‌کردند و دلم آنها را راهنمایی می‌کرد و خدایی که تصمیم گرفته بود من از کشور خود بگریزم پیشم می‌راند!

اکنون که فرمان تو به دست غلام و خدمتگزارت رسیده است، از همه‌ی مشاغل و مناصبی که در این کشور به دست آورده است چشم خواهد پوشید. اعلیحضرت هر طور بخواهند در باره‌ی من تصمیم بگیرند، زیرا اوست که زندگی می‌بخشد و به خواست خدایان جاودانه خواهد زیست!»

چون کسی در پی من، خدمتگزار و بنده‌ی فرعون آمد، جشنی بزرگ در مرکز حکومتم بر پا کردم تا دارایی خود را رسما به فرزندان خویش منتقل کنم. پسر بزرگم را به سروری قبیله برگزیدم و همه‌ی اموال و املاکم را، غلامان و رعایا و چارپایان و باغها و سبزیکاریها و نخلستانهایم را به او بخشیدم.

پس از انجام دادن این کار روی به راه نهادم و به سوی جنوب رهسپار شدم و درنزدیکی دلتای نیل به پاسگاه مرزی رسیدم. مرزبان مصر پیکی برای آگاه کردن دربار از بازگشت من به پایتخت فرستاد. اعلیحضرت فرعون یکی از کارگزاران کاخ را با کشتیهایی پر از ارمغانها و پیشکشیهایی برای شاه بدویان که تا آن جا مرا مشایعت کرده بود، به مرز فرستاد. آنگاه من مشایعت کنندگان خود را به نام خواندم و بدوردشان گفتم و در کشتی نشستم. کشتی لنگر بر گرفت و بادبان برافراشت و روی به راه نهاد. در کشتی هر روز برای من آبجو تازه آماده می‌کردند تا این که به برابر شهر شاه نشین تتو، (16) کهنترین شهر شاه نشین، رسیدم.

 

چون بامداد فردا، خورشید زمین را روشن کرد، آمدند و مرا فرا خواندند. ده مرد به نزدم آمدند و تا کاخ همراهیم کردند. فرزندان فرعون که با پاسداران به انتظار ایستاده بودند به پیشبازم آمدند. یاران شاه مرا به سرای فرعون و به تالار بزرگ ستوندار بردند. من اعلیحضرت را بر تخت بزرگ، زیر در زرین نشسته دیدم و خود را بر زمین انداختم و روی بر خاک نهادم و در برابر او از هوش رفتم. خداوندگار به دیده‌ی لطف در من نگریستند و به مهربانی با من سخن راندند، لیکن ناگهان دیدگان من تاریک شدند و روانم پریشان گشت و حرکت اعضایم از اختیارم بیرون شد و دل بر سینه‌ام از زدن باز ایستاد و من فرق میان زندگی و مرگ را دریافتم.

اعلیحضرت به یکی از یاران خود گفت: «بلندش کن تا با من سخن بگوید!»

 

آنگاه اعلیحضرت به سخن خود چنین افزود: «خوب، تو اکنون پس از گشتن کشورهای بیگانه، پس از آنکه از اینجا گریختی بدینجا باز آمده‌ای! تو پیر شده‌ای و این خوشبختی را داری که می‌توانی پس از مردن به خاک سپرده شوی! رهایی یافتن و گریختن از بدبختی به خاک سپرده شدن در میان بربران را دست کم نباید گرفت، بر آن کوش تا هر پرسشی را که از تو می‌شود پاسخ درست بدهی!»

من در هراس افتادم. ترسیدم که کیفرم بدهند و از این روی پریشان و هراسان پاسخ دادم:

- سرور و خداوندگار! من گناهکار نبودم! این خواست آمون رع بود. در این دم نیز که در برابر تو ایستاده‌ام هراسی همانند آن که به آن فراز شوم و بدفرجامم برانگیخت بر دلم نشسته است! اکنون در اختیار توام! تو مایه‌ی زندگی هستی! هر طور که اراده‌ی توست با من رفتار کن!

فرزندان اعلیحضرت از برابرم گذشتند و اعلیحضرت به ملکه گفتند:

- سینوحیت بازگشته است. او خلق و خوی روستایی پیدا کرده، به آسیاییان مانند شده است گویی یک از بدویان است!

آنگاه قاه قاه خندید. فرزندان اعلیحضرت نیز خندیدند. با این همه دلشان بر من سوخت و به اعلیحضرت گفتند:

- نه، اعلیحضرتا! نه خداوندگارا! او چون بدویان نیست!

 

اعلیحضرت گفتند: «آری براستی به آنان شباهت دارد، درست چون بدویان رفتار می‌کند و قیافه‌ی آنان را پیدا کرده است!»

آنگاه فرزندان اعلیحضرت سازهای خود را بر گرفتند و از برابر شاه گذشتند و سرودی در وصف او خواندند و در آن گفتند:

- ای شاه! که افسر جنوب و افسر شمال را بر سر داری و اوروس بر پیشانیت می‌درخشد، دو دستت برای نیکی برافراشته شوند! تو رعایایت را از بدی دور کردی، زیرا ای سرور دو سرزمین، رع با تو همراه بود.

آنگاه سخن را به سود من برگردانیدند و گفتند: «این لطف و بزرگواری را درباره‌ی ما بکن و خواهش ما را در باره‌ی این پیرمرد سینوحیت نام، بدوی که در سرزمین ترعه‌ها، در دلتای نیل زاده است بپذیر! او از ترس تو از مصر گریخته است، زیرا هر که را چشم بر چهره‌ی تو بیفتد از ترس رنگ از رویش می‌پرد!»

این سرود خشم فرعون را فرو نشانید. شاه به فرزندان خود گفت:

- دیگر نترسید! با او به خانه‌های سلطنتی بروید و سرایی را که باید در آن نشیمن گزیند نشانش دهید. او را در جرگه‌ی نزدیکان ما قرار دهید. از این پس او خردمندی خواهد بود از خردمندانی که در نزد من به سر می‌برند!

 

چون از سرای فرعون بیرون آمدم، کودکان دست در دستم نهادند و ما با هم به سوی در دو گانه‌ی بزرگ روان شدیم تا من هدیه‌ی خود را به دست آورم.

برای من خانه‌ی یکی از فرزندان شاه را با همه‌ی ثروتها، باتالار حمام، با تزیینات آسمانی، اثاث و فرشهایی که از کاخ فرعون آورده بودند، پارچه‌هایی که از صندوقخانه‌ی شاهانه آورده بودند و عطرهای برگزیده بخشیدند. روزی سه تا چهار بار خوردنی و شیرینی و گوشت و نان و آبجو از کاخ برای من می‌آوردند.

احساس می‌کردم که جوانی خود را باز یافته‌ام. پس صورتم را تراشیدم و زلفایم که در سرزمین بیگانه به رسم مصریان بلند کرده بودم، شانه زدم. جامه‌های بیگانه را از تن بیرون آوردم و جامه‌ای به رسم مصریان از کتانی بسیار لطیف پوشیدم و عطرهای دلاویز به خود زدم و در تختخواب دراز کشیدم و بر آن کوشیدم که کشور ریگ و زیتون را فراموش کنم.

سرانجام به فکر خانه‎‌ی بعدی خود یعنی گوری که می‌بایست تا ابد در آن خانه بگزینم، افتادم. برای من هرمی از سنگ مرمر در میان اهرام درگذشتگان بر آوردند. رئیس کانهای سنگ اعلیحضرت، زمین آن را برگزید و بزرگ نقاشان نقشه‌ی تزیینات آن را کشید و رئیس پیکر تراشان پیکره های آن را تراشید و رئیس امور گورستان در همه جای مصر گشت تا ضریح، لوحه‌های قربانی، مجسمه‌های سنگی و فلزی همزادان و انواع و اقسام اثاثه را فراهم آورد. سرانجام روحانیان همزاد را هم که می‌بایست گور را نگهبانی کنند و منظم و مرتب نگه دارند و تشریفات لازم را انجام دهند، تعیین کردند.

 

من خود نیز بر اثاثه‌ی آن افزودم و ترتیبات لازم را در درون هرم دادم و سپس در اطراف شهر زمینهایی خریدم و وقف مقبره‌ی خود کردم تا با عواید آنها گورم را حفظ کنند و غذا به همزادم بدهند تا در ابدیت شاد و خوشبخت زندگی کند.

همه‌ی کارها به خوبی و خوشی انجام پذیرفت. اعلیحضرت فرعون خود دستورهای لازم را برای ساختن پیکره‌ی من داد و فرمود تا آن را با ورقه‌ای زر و جامه‌ای ارغوانی، چنانکه شایسته‌ی یکی از یاران او بود، بپوشانند. من تا پایان زندگی خود از لطف و عنایت شاه برخوردار بودم!..

این داستان را ما از روی آنچه در طومار سینوحیت نوشته، در گورش نهاده شده‌اند نقل کردیم.

پی‌نوشت‌ها:

1. Sinouhit.

2. Amenemhait.

3. Quanoufir.

4. Nofrit.

5. Sanou.

6. lakhouit.

7. Timihou.

8. Sanafroui.

9. Pouteni.

10. Anmoui.

11. Aia.

12. Moutou.

13. Kadima.

14. Montou.

15. Ureus.

16. Taitu.

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

چگونه تحوتی یی شهر جوپه را گشود؟

 

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

داستانی از اساطیر مصر

روزگاری در سرزمین مصر سردار پیاده نظامی بود که او را تحوتی‌یی (1) می‌نامیدند. او در همه‌ی لشکرکشیهای فرعون به کشورهای جنوب و شمال همراهش بود. فرعون ماناکپیریا (2) نام داشت که همان تحوتمس (3) سوم است.

تحوتی‌یی همیشه در پیشاپیش سپاهیانش می‌جنگید و از همه‌ی فنون و نیرنگهای جنگی آگاه بود و تقریباً روزی نبود که فرعون به پاداش فتوحاتش، او را با فرستادن حلقه‌های زرین که تنها برای دلاوران و پهلوانان خود می‌فرستاد و آن را زر پهلوانی می‌خواندند، ننوازد. هر بار هم که بر دشمن پیروز می‌شد. سهم بزرگی از غنایم یعنی اشیاء گوناگون و غلامان و کنیزان بسیار به دست می‌آورد. سردار پیاده نظام فرمانده کاردانی بود که در همه‌ی مصر مانند نداشت و بدین گونه روزگار می‌گذرانید.

پس از مدتی دراز که بدین ترتیب سپری شد روزی سفیری از کشور خارون (4) که در فلسطین، میان دریا و رود اردن قرار داشت، به دربار فرعون آمد. فرعون از آن مرد پرسید:

- چه کسی تو را به خدمت ما فرستاده است و برای انجام دادن چه کاری این همه راه آمده‌ای؟

سفیر در پاسخ فرعون گفت: «مرا فرمانروای کشور شمال به دربار تو فرستاده است تا آگاهت کنم که مغلوب جوپه (5) بر اعلیحضرت شوریده، پیادگان و گردونه رانان را قتل عام کرده است و کسی را توان و یارای ایستادگی در برابر او نیست.»

 

چون تحوتمس سوم، فرعون مصر، این سخن را از دهان فرستاده‌ی فرمانروای شمال شنید سخت خشمگین شد و چون پلنگ جنوبی که در خشم شود برافروخت و چنین گفت: «به زندگیم، به لطفی که «رع» بر من دارد، به مهری که برادرم «آمون» به من دارد، سوگند که سنگینی و زور بازوی خود را به او نشان خواهم داد!» و بی‌درنگ فرمان داد تا همه‌ی یاران بزرگزاده‌ی او را، سرداران نامور او را، دبیران او را که در سحر و جادو چیره دست بودند، به حضورش بخوانند و چون همه در پیشگاه او گرد آمدند، فرعون پیغامی را که از جانب فرمانروای شمال به او رسیده بود به آنان بازگفت. همه خاموش ماندند و ندانستند او را چه پاسخ دهند. دهان کسی به گفتن کلمه‌ای گشوده نشد.

در این دم تنها تحوتی‌یی لب به سخن گشود و چنین گفت: «ای آن که سراسر زمین به فرمان توست! بفرمای تا عصای بزرگ تو را، عصایی را که تیوت (6) نام دارد (مصریان به هر چیزی که به فرعون تعلق داشت نامی خاص می‌دادند و برای آن شخصیت و موجودیت واقعی قایل می‌شدند) به من بدهند. بفرمای تا پیاده نظام و گردونه‌رانان اعلیحضرت را در اختیار من بگذارند. گل سر سبد دلاوران مصر را برگزین تا من بدین وسایل مغلوب جوپه را بکشم و شهر را بگشایم!»

 

تحوتمس سوم این پیشنهاد را به حسن قبول پذیرفت و در دم فرمان داد تا پیاده نظام و گردونه‌های جنگی و کشتیهای لازم برای بردن سپاه به کرانه‌های سوریه، در اختیار تحوتی‌یی قرار گیرند. او عصای بزرگ خود را هم که نشان فرماندهی عالی بود به تحوتی‌یی داد.

کشتیها چندین روز راه سپردند تا سرانجام به کرانه‌های کشور «کارون» رسیدند و سپاه در نزدیکی شهر جوپه از آنها پیاده شد.

تحوتی‌یی که حیله‌های جنگی فراوان می‌دانست دستور تهیه‌ی مقدمات اسرارآمیزی داد. فرمان داد. پوستهای بزرگی را به هم بدوزند و با آن کیسه‌ای بزرگ که مردی در آن جا بگیرد. بسازند و نیز فرمان داد تا چهار حلقه‌ی آهنین مانند حلقه‌هایی که دستها و پاهای اسیران را در آنها می‌نهند و دو زنجیر گران یکی برای به هم بستن دو حلقه‌ی پا و دیگری برای به هم بستن دو حلقه‌ی دست بسازند. همچنین سربازانش به امر او طنابهایی محکم و دو یوغ چوبی که گردن مردی در آن جا می‌گرفت و به سنگینی یوغی بود که بر گردن گاوان می‌نهادند، فراهم کردند.

 

گذشته از اینها او فرمان داد تا خمره‌های گلی بزرگی بسازند که دو مرد بتوانند در آنها چمباتمه بزنند و بنشینند.

چون همه‌ی اینها آماده شد تحوتی‌یی این نامه را به مغلوب جوپه فرستاد: «من تحوتی‌یی سردار و فرمانده پیام نظام کشور مصرم و در همه‌ی لشکرکشیهای اعلیحضرت فرعون به سرزمینهای شمال همراهشان بوده‌ام. اما اکنون چنین پیش آمده است که تحوتمس سوم بر من رشک می‌برد، زیرا من سرداری دلیرم و بر آن است که مرا بکشد. لیکن من از چنگ او گریخته‌ام و عصای فرماندهی او را نیز با خود آورده‌ام، آری عصای بزرگ فرماندهی فرعون را! و آن را در کیسه‌های که علوفه‌ اسبانم را در آنها انباشته‌ام، پنهان کرده‌ام. اگر تو بخواهی من آن را به تو می‌دهم و دوست تو می‌شوم و همه‌ی کسانی نیز که با من آمده‌اند، یعنی گلهای سر سبد و دلاوران ارتش مصر به خدمت تو در می‌آیند!»

مغلوب جوپه فریب این سخنان خوشایند را خورد و بسیار شادمان شد. از رسیدن این نامه بی‌اندازه شادمان شد، زیرا نیک می‌دانست که تحوتی‌یی دلاوری است که در سراسر زمین مانندش پیدا نمی‌شود.

 

پس او نیز به نوبه‌ی خود پیغامی به تحوتی‌یی فرستاد که: «بیا! به نزد من بیا! من برادر تو خواهم شد و ملکی از بهترین املاک جوپه را به تو خواهم بخشید!»

آنگاه مغلوب جوپه به همراه ستوربان خود و در پیشاپیش زنان و کودکان شهر از شهر بیرون شد و به پیشتاز تحوتی‌یی رفت. دست او را گرفت و در آغوشش کشید و رویش را بوسید و او را به اردوگاه خود برد لیکن همراهان و اسبان تحوتی‌یی را به اردوگاه نبرد او با تحوتی‌یی قطعه نانی را برید و آنگاه با هم به خوردن و نوشیدن نشستند و مغلوب جوپه در ضمن گفتگو از تحوتی‌یی پرسید: «عصای بزرگ اعلیحضرت تحوتمس سوم در چه حال است؟»

و اما تحوتی‌یی پیش از رفتن به اردوگاه مغلوب جوپه عصای بزرگ فرعون را برداشته بود و آن را در کیسه‌های علوفه‌ی اسبان پنهان کرده بود و کیسه‌ها را با نظم و ترتیب تمام در ارابه‌هایی که از مصر با خود آورده بود، نهاده بود. در آن ساعت که مغلوب جوپه با تحوتی‌یی میگساری می‌کرد و از هر دری سخن می‌گفت سپاهیانش نیز با پیادگان فرعون سر صحبت باز کرده بودند و با هم باده می‌نوشیدند.

 

چون ساعتی به باده‌گساری گذشت تحوتی‌یی به مغلوب جوپه گفت:

- خواهش می‌کنم اکنون که من در اینجا، در میان زنان و کودکان شهر هستم بگذاری همراهان من با اسبانشان بیایند و به آنان نیز جیره داده شود!

همراهان تحوتی‌یی را وارد کردند. اسبان را پابند زدند و هنگامی که بارهای علوفه را می‌گشودند عصای بزرگ فرعون را پیدا کردند و آمدند و این مطلب را به اطلاع تحوتی‌یی رسانیدند.

آنگاه مغلوب جوپه به تحوتی‌یی گفت: «بزرگترین آرزوی من این است که عصای بزرگ فرعون را، که نامش تیوت است، ببینم! اکنون که این عصای سحرآمیز در میان بار و بنه‌ی توست بگو آن را بدینجا بیاورند تا من آن را ببینم!»

 

تحوتی‌یی خواهش مغلوب جوپه را بر آورد. عصای فرعون را آورد تا به او نشان دهد. او جامه‌ی مغلوب جوپه را گرفت و از جای برخاست و بر سر پا ایستاد و قد برافراشت و چنین گفت:

«- تو ای مغلوب جوپه، نگاه کن! اینجا را نگاه کن و عصای بزرگ فرعون، تحوتمس سوم، شیر هراس‌انگیز، را که فرزند سوخیت، ماده خدا- شیر است، و خداوندگار آمون، پدرش، به او نیرو و قدرت می‌بخشد، ببین!» و آنگاه آن دستش را که عصا را گرفته بود، بلند کرد و با آن ضربه‌ای شدید بر گیجگاه مغلوب جوپه نواخت و او بیهوش در پای او افتاد.

پس تحوتی‌یی همراهانش را فرا خواند و به آنان فرمان داد تا حلقه‌های آهنین و زنجیرهای آهنین را که از پیش آماده کرده بودند، آوردند و مغلوب جوپه را به کند و زنجیر بستند و درکیسه‌ی فراخ چرمین انداختند. سپس به دستور تحوتی‌یی رفتند و چهار صد خمره را که با خودآورده بودند به اردوگاه آوردند. در هر یک از آن خمره‌ها دو سرباز نشاند و بدین ترتیب دویست سرباز درخمره‎‌ها نشاند به طوری که کسی آنان را نمی‌دید. بدین ترتیب صد خمره پر گشت. سیصد خمره باقی ماند و در آنها طنابها و یوغهای سنگین چوبی را ریختند و چنان کردند که چهار صد خمره همه به یک وزن در آمدند. آنگاه مهر تحوتی‌یی را بر آنها زدند و هر یک از آنها را بر پشت مردی نیرومند نهادند. چهار صد سرباز خمره‌ها را با خود حمل می‌کردند و صد سرباز دیگر برای راهنمایی آنان می‌رفتند.

 

تحوتی‌یی به آنان چنین فرمان داد: «پس از درآمدن به شهر درخمره‌ها را که یارانتان در آنها پنهان شده‌اند باز کنید و همه با هم به ساکنان شهر حمله برید و بی‌درنگ آنها را بگیرید و طناب پیچشان بکنید!»

این نقشه به سرعت بسیار و پنهانی انجام پذیرفت. پس از انجام یافتن آن ستوربان مغلوب جوپه را احشار کرد و به این چنین گفت: «سرور تو خوش و خرم است! برو به شاه خود که در شهر مانده است بگو: مژده بدهید! که خداوند مهربان تحوتی‌یی را با همه‌ی مردانش به چنگ ما انداخت. این خمره‌ها را که می‌بینی پر از غنایم گرانبهاست که از آنان گرفته‌ایم!»

 

ستوربان در پیشاپیش گروه قرار گرفت تا این خبر خوش را به شاه خود ببرد. چون به نزد او آمد فریاد زد: «تحوتی‌یی به ما تسلیم شد!»

دروازه‌های شهر را گشودند تا کسانی که خمره‌ها را بر دوش خود می‌کشیدند وارد آن شوند. سربازان چون به شهر در آمدند سرپوش از خمره‌هایی که سربازان دیگر در درونشان پنهان شده بودند برداشتند و آنگاه دسته‌جمعی به مردم شهر تاختند و کوچک و بزرگ را گرفتند و یوغ بر گردنشان نهادند و دست و پایشان را با طنابهایی که از خمره‌ها بیرون کشیدند، بستند.

چون سپاه فرعون شهر جوپه را به تصرف خود در آورد، تحوتی‌یی آرام گرفت و بی درنگ پیکی به سوی فرعون گسیل کرد و به فرعون خبر داد که: «مژده! خداوندگار آمون، پدر و پشتیبان تو مغلوب جوپه و همه‌ی مردان و همچنین شهر را در اختیار ما نهاد! فرمان صادر فرمایید که سپاه تو هر چه زودتر بیاید و به ما بپیوندد تا همه‌ی اسیران را به نزد تو بیاوریم و تو بتوانی خانه‌ی پدرت آمون رع، شاه خدایان را با غلامان و کنیزان پر کنی و آنان همیشه در دو قدمی تو باشند!»

پی‌نوشت‌ها:

1. Thoutiyi.

2. Manakpiriya.

3. Thoutmes.

4. Kharon.

5. Joppé.

6. Tiout.

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ماجرای ساتنی بامومیاییها

 

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

داستانی از اساطیر مصر

روزگاری شاهی بود که او را اوزینارس (1) خوانده می‌شد. این شاه پسری داشت به نام سانتی (2) و برادر شیری ساتنی ایناروس (3) خوانده می‌شد. ساتنی در هر کاری وارد بود و از هر هنر و دانشی اطلاع کافی داشت. ساتنی اوقات خود را در گورستان زیرزمینی شهر ممفیس به خواندن کتابهایی که به خط مقدس نوشته شده بود و یا کتابهای «خانه‌ی دوگانه‌ی زندگی»، یعنی کتابهای جادویی که از زندگی این دنیا و دنیای دیگر در آنها سخن رفته بود و بررسی وتحقیق اوراد و اذکاری که بر ستونها و دیوارهای پرستشگاهها نوشته شده بود، می‌گذرانید. او از خواص تعویذها و طلسمها آگاه بود و می‌دانست که آنها را چگونه می‌سازند و خود نیز می‌توانست دعاهای مؤثری بنویسد، زیرا ساحری بود که در سراسر زمین مصر مانند نداشت.

 

ساتنی روزی در میدان جلو پرستشگاه پحتاح می‌گشت و به دقت خطوطی را که بر دیوارها نوشته شده بود می‌خواند که ناگاه زایری که سر و وضع و هیأت نجیب زادگان داشت از دیدن کار او قاه قاه خنده را سر داد.

ساتنی سخت خشمگین گشت و از او پرسید: «چرا می‌خندی؟»

نجیب‌زاده چنین در جواب او گفت: «نه، من به هیچ روی تو را ریشخند نمی‌کنم، اما تو را دیدم که وقت و عمر خود را در خواندن دعاهای بی‌اثر تلف می‌کنی نتوانستم از خنده خودداری کنم. اگر براستی خواهان آنی که دعاها و طلسمهای مؤثری بیاموزی با من بیا! من تو را به جایی می‌برم که دعاها و طلسمهای مؤثری بیاموزی با من بیا! من تو را به جایی می‌برم که کتابی که تحوت به دست خویش نوشته، نهاده شده است و تو هر گاه آن را به دست بیاوری برتر از خدایان و بی گمان بسی برتر از مردمان خواهی گشت. در آن کتاب دو دعا نوشته شده است که هر گاه نخستین را بخوانی آسمان و زمین، جهان شب، کوهها و آبها را جادو می‌کنی و زبان مرغان هوا و جانوران روی زمین را در می‌یابی و همه‌ی ماهیان را می‌بینی، زیرا نیروی خدایی آنان را به روی آب می‌آورد، و هر گاه دومین دعا را بخوانی اگر در درون گور هم باشی دوباره شکل و هیأتی را که به هنگام زندگی کردن در روی زمین داشته‌ای باز می‌یابی و حتی بر آمدن خورشید را در آسمان و حلقه‌ی خدایان او را و ماه را به همان شکلی که داشته است، باز می‌بینی!»

ساتنی به او گفت: «به زندگی سوگند که هر آرزویی داری به من بگوی تا آن را بر آورم! اما مرا به جایی که این کتاب نهاده شده است راهنمایی کن!»

نجیب زاده در جواب ساتنی گفت: «این کتاب از آن من نیست، بلکه درگورستان زیر زمینی، درگور ننوفرکپحتاح (4) ، پسر منه نفتیس (5) شاه قرار دارد. مبادا بر آن کوشی که این کتاب را از دست او بربایی، زیرا او تو را مجبور می‌کند که سه شاخه‌ی چوبی به دست و منقلی افروخته بر سرنهی و آن را به وی بازگردانی!»

 

ساتنی چون این سخن را از آن مرد بزرگزاده شنید سرش از خواهش و آرزوی بسیار به دوران افتاد. دیگر نمی‌دانست که در کجای جهان است. شتابان به نزد فرعون رفت و آنچه را که از آن مرد شنیده بود، به وی بازگشت. شاه از او پرسید:

- چه می‌خواهی؟

ساتنی گفت: «اجازت فرمای تا در گور ننوفرکپحتاح شاه پسر منه نفتیس فرود آیم. من برادر شیری خود ایناروس را نیز همراه می‌برم و این کتاب را از آنجا با خود می‌آورم!»

پس او با برادر شیری خود ایناروس به پرستشگاه ممفیس رفت. سه روز و سه شب در میان گورهای سرداب ممفیس به جستجو پرداخت و بر آن کوشید که خطوطی را که بر ستونها نوشته شده بود بخواند و رمزهایی را که بر در گورها نقش شده بود، کشف کند. سرانجام، در سومین روز، آرامگاه ننوفر را پیدا کردند و چون یقین یافتند که آنجا گور ننوفر است ساتنی وردی جادو برخواند. فضایی خالی در زمین پدید آمد و ساتنی توانست در جایی که کتاب اسرارآمیز را نهاده بودند، فرود آید و اکنون می‌گوییم که در آنجا چه دید. در تاریکی گور هوا چون روزی آفتابی روشن بود، چه کتاب نور به همه جا می‌پراکند و گرداگرد خود را روشن می‌کرد.

ننوفر کپحتاح در آن گور تنها نبود، بلکه زنش آهوری (6) و فرزندش میحت (7) نیز در کنار او بودند، یعنی همزاد آن دو به نیروی سحر و افسون کتاب تحوت بدانجا آمده در کنار ننوفر جای گرفته بودند، اما کالبد آن دو در قبط (8) آرمیده بود و این بدین سبب بود که ننوفر می‌خواست ساتنی این وظیفه را بر عهده گیرد که دستور دهد کالبد مومیایی شده‌ی آن دو را از قبط که در آنجا به خاک سپرده شده بودند، به ممفیس بیاورند و درکنارش نهند تا سرانجام هر سه برای همیشه در یک جاگرد آمده باشند.

چون ساتنی وارد گور شد، زن ننوفر، و یا بهتر بگوییم همزاد آن زن، برخاست و در بستر خود نشست و به او گفت:

- تو کیستی؟

 

سپس این کار را برای من نیز انجام داد.

ما همان روز به قبط بازگشتیم تا بیاساییم و جشنی در پرستشگاه ایزیس و هارپوکراتس برپا کنیم. پس در زورق نشستیم و به پاروزنان گفتیم تا زورق را بازگردانند.

پاروزنان به پارو زدن پرداختند و ما بزودی به یک میلی شمال قبط رسیدیم.

اما خداوندگار تحوت از همه‌ی آنچه در باره‌ی این کتاب بر ننوفر گذشته بود، آگاه گشته بود. تحوت بی درنگ به نزد رع شتافته به دادخواهی برخاسته بود و به وی چنین گفته بود: «بدان که حق و قانون من به دست ننوفر کپحتاح پسر مره نپحتاح افتاده است. او به زور به جایگاه من وارد شده صندوق مرا با کتاب من ربوده است و مار جاویدان را هم که پاسدار صندقچه بود کشته است!»

 

رع در پاسخ او گفته بود: «او و همه‌ی افراد خانواده‌ی او به تو تعلق دارند!» و رع نیرویی خدایی از آسمان بر زمین فرود آورده به گفته‌ خود چنین افزوده بود: «هرگز مباد که ننوفر کپحتاح تندرست و خرم به ممفیس برسد، نه او، و نه هر کسی که با او باشد.»

در آن ساعت و حتی در آن دم، میحت، فرزند ما، از زیر چادر انتهای زورق شاهانه که ما را از آفتاب حفظ می‌کرد، گریخت و به سوی لبه‌ی زورق دوید و در شط افتاد و غرق شد و فریاد وحشت و درد از همه‌ی زورق نشینان برخاست.

ننوفر از حجره‌ی خود بیرون آمد و وردی جادو برخواند و بر کودک دمید. در دم کالبد کوچک کودک به روی آب آمد، زیرا نیروی سحر بر آب و روی کالبد کودک فرود آمده بود. ننوفر ورد دیگری بر او خواند، وردی که وی می‌توانست آنچه را که بر سر او آمده بود بازگوید، لیکن مردمان هیچ سحر و جاودیی نمی‌شناسند که بتواند موجودی را که رع محکوم کرده باشد دوباره زنده کند.

 

ما با کالبد بی جان کودک به قبط بازگشتیم و او را به «خانه‌ی خرمی» بردند.

لیکن فرعون سرسختی نمود و پافشاری کرد که: من دختر یکی از سرداران پیاده نظام را برای ننوفر می‌گیرم و امیدوارم که این کار به سود خانواده‌ام باشد...

در روز جشن و شادمانی که در حضور فرعون بر پا شد، مرا به مجلس جشن بردند. من سخت پریشان و آشفته خاطر بودم و قیافه‌ی شب پیش را نداشتم. فرعون روی به من نمود و گفت:

- آیا تو گفته بودی مادرت بیاید و این حرف بی معنی را بزند که تو را به عقد برادرت ننوفر کپحتاح در آورم؟

من به پریشانی، لیکن با احترام بسیار جواب دادم: خوب مرا به پسر یکی از سرداران پیاده نظام بدهید و دختر سردار پیاده نظام را برای ننوفر بگیرید! و سپس قاه‌قاه خندیدم.

فرعون نیز خندید و به رئیس دربار گفت: امشب آهوری را به خانه‌ی ننوفر کپحتاح ببرند و ارمغانها و هدیه‌های گوناگون نیز همراهش کنند!

در همان شب مرا به عنوان همسر به خانه‌ی ننوفر بردند و به فرمان فرعون همه‌ی درباریان زر و سیم بسیار به من پیشکش کردند و دربار فرعون غرق سرور و شادی گشت.

من و ننوفر روزهای خوشی با هم می‌گذرانیدیم، زیرا هر یک دیگری را دوست می‌داشتیم و پس از مدتی من این کودک را که در اینجا در کنارم است به دنیا آوردم. رفتند و فرعون را از زاده شدن کودک آگاه کردند و او فرمان داد که اشیاء گرانبهایی از میان اموال شاهانه برگزیدند و با ارمغانهای بسیار زیبای زرین و سیمین و پارچه‌های لطیف به نزد من آوردند. کودکی را که من به دنیا آورده بودم میحت نام دادند و نام او را در فهرست خانه‌ی دوگانه‌ی زندگی ثبت کردند. در آنجا پیشگویان و ساحران و دبیران در طالع نوزاد نگریستند و سرنوشت او را پیشگویی کردند و تعویذهایی برای او آماده کردند تا با آنها بدبختی را از او دور گردانند و همه‌ی اینها بر ستونی سنگی در خانه‌ی دوگانه‌ی زندگی نوشته شد، کاری که درباره‌ی همه‌ی فرعونها انجام می‌گرفت.

 

و پس از آن، روزهای بسیارگذشت. گفتنی ننوفر کپحتاح برای این در این جهان می‌زیست که در گورستان ممفیس، که خانه‌ی مردگان در آن قرار دارد، بگردد و در هر کدام بایستد و خطهایی را که بر گور فرعونها نوشته شده بود، کشف کند و به آواز بلند بخواند. او نوشته‌های روی ستونهای سنگی دبیران خانه‌ی دوگانه را می‌خواند، سنگ نبشه‌های روی گور را می‌خواند، زیرا دلبستگی بسیار به خواندن هر نوشته‌ای داشت.

و پس از آن، روزی که مراسمی به افتخار خداوندگار پحتاح بر پا شده بود، ننوفر برای خواندن دعا وارد پرستشگاه شد و در آن موقع که آهسته و آرام در پس دسته‌ی دعاخوانان گام بر می‌داشت و سرگرم خواندن نوشته‌هایی بود که بر نمازخانه‌های خدایان نوشته شده بود، پیرمردی از کنار او گذر کرد و چون او را دید بنای خنده را گذاشت. ننوفر که ناراحت شده بود از او پرسید:

- چرا می‌خندی؟

پیرمرد که به کاهنان شباهت داشت در جواب او گفت: من تو را ریشخند نمی‌کنم، اما نمی‌توانم از دیدن تو که وقت خود را با خواندن نوشته‌هایی تلف می‌کنی که هیچ اثری ندارند، از خنده خودداری کنم. اگر براستی می‌خواهی افسون بسیار نیرومندی بیاموزی با من بیا! من تو را به جایی راهنمایی می‌کنم که کتاب تحوت در آن قرار دارد. کتابی که خداوندگار به دست خود آن را نوشته است! در آن، دو ورد نوشته شده است. هر گاه تو نخستین ورد را بخوانی آسمان و زمین و جهان شب و کوهها و آبها مسحور تو می‌شوند، می‌توانی زبان همه‌ی مرغان هوا و جانوران روی زمین را بفهمی، ماهیان اعماق آب را ببینی، زیرا نیروی خدایی آنان را به روی آب می‌آورد. هر گاه دومین ورد را بخوانی، حتی اگر مرده باشی و درگورت نهاده باشند به همان شکل و صورتی که درزندگی خاکی خود داشتی به زندگی باز می‌گردی و درخشیدن خورشید را با هاله‌ی خدایانش و ماه را به همان صورتی که بر می‌آید، باز می‌بینی!...

 

ننوفرکپحتاح که از شنیدن این سخنان غرق حیرت شده بود روی به کاهن کرد و گفت: «به زندگی فرعون سوگند که هر گاه تو مرا به جایی که این کتاب قرار دارد راهنمایی کنی هر آرزویی داشته باشی برآورده می‌کنم!»

و کاهن به ننوفر چنین پاسخ داد: هر گاه می‌خواهی من تو را به جایی که این کتاب قرار دارد ببرم باید صد شمش سیم، که هر یک هیجده رطل وزن داشته باشد، به گور من بدهی و دستور بدهی دو تابوت چوبین مانند تابوتهایی که برای کاهنان توانگر می‌سازند برای من بسازند که یکی درمیان دیگری جای بگیرد.

ننوفر بی‌درنگ یکی از ندیمان خود را پیش خواند و فرمان داد که صد شمش سیم به کاهن بدهند و هر چه زودتر دست به کار ساختن تابوتهایی بشوند که او خواسته بود. آنگاه کاهن به ننوفر گفت:

- «کتابی که گفتم در میان دریای قبط در صندوقی آهنین قرار دارد. درون صندوق آهنی صندوقی مفرغین و در درون صندوق مفرغین صندوقی چوبین قرار دارد. صندوق چوبین صندوقچه‌ای از عاج و آبنوس در میان دارد و در درون صندوقچه‌ی چوبین صندوقچه‌ای از عاج و آبنوس در میان دارد و در درون صندوقچه‌ی عاج و آبنوس جعبه‌ای سیمین نهاده شده است و در جعبه‌ی سیمین جعبه‌ای زرین قرار دارد و کتاب در درون این جعبه‌ی زرین است. ماری که عمر جاویدان دارد، روی صندوق چمبره زده است و ماران و عقربها و دیگر انواع خزندگان تا دوازده هزار ارش در گرداگرد آن به نگهبانی ایستاده‌اند...»

ننوفر به شنیدن سخنانی که کاهن گفت چنان به هیجان آمد که نمی‌دانست در کجا و چه نقطه‌ای از جهان است. از پرستشگاه بیرون شد و شتابان به نزد من آمد و آنچه را که بر سرش گذشته بود به من نقل کرد و سپس چنین به گفته‌های خود افزود:

- بر آن سرم که به قبط بروم و این کتاب را از آنجا بردارم و با خود بیاورم و قول می‌دهم که از آن پس هرگز از کشور شمال بیرون نروم!

 

لیکن من با تصمیم او مخالفت ورزیدم و گفته‌های کاهن را رد کردم و چنین گفتم: «کاهن باید از آنچه به ننوفر گفته است از آمون رع بیمناک باشد! او آتش ستیزه برافروخته و جنگ را بدینجا آورده است و مادینه خدای «تبس» را دشمن خوشبختی ما گردانیده است!» سپس دست به سوی ننوفر برافراشتم و به زاری و التماس از او درخواستم که از رفتن به قبط خودداری کند، لیکن او گوش به سخنان من نداد.

ننوفر به نزد فرعون رفت و هر چه ازکاهن شنیده بود به وی بازگفت. فرعون از او پرسید:

- چه آرزویی در دل داری؟

ننوفر بی درنگ پاسخ داد: «می‌خواهم که زورق بزرگ سلطنتی را آماده کنند و در اختیارم قرار دهند. من آهوری، زن و خواهرم و میحت را، کودکی که از او دارم، بر می‌دارم و با آنان به سرزمین جنوب می‌روم و این کتاب را در آنجا پیدا می‌کنم و بر می‌دارم و به اینجا می‌آورم!»

فرعون خواهش او را اجابت کرد. پس زورق بزرگ سلطنتی را مجهز کردند و در اختیار ننوفر قرار دادند. ما در آن زورق نشستیم و روی به سوی قبط نهادیم. آمدن ما را به کاهنان ایزیس در قبط و بزرگ کاهنان ایزیس خبر داند. آنان به پیشتاز ما آمدند و به ننوفر خوشامد و شادباش گفتند. زنانشان نیز به پیشتاز من ‌آمدند و درودم فرستادند.

ما در ساحل فرود آمدیم تا به پرستشگاه ایزیس و هارپوکرات (9) برویم. ننوفر فرمان داد تا گاو نری آوردند و سپس غازی و سپس شراب آوردند و او برای ایزیس و هارپوکرات پیشکشیهایی داد و شراب به افتخارشان بر زمین ریخت. آنگاه ما را به خانه‌ی زیبایی که پر از چیزهای خوب بود راهنمایی کردند.

 

ننوفر کپحتاح در قبط پنج روز با کاهنان ایزیس به تفریح و خوش گذرانی پرداخت. زنان کاهنان نیز در مصاحبت من بودند و روزها را با من به خوشی و سرور می‌گذرانیدند.

بامداد روز بعد ننوفر کپحتاح دستور داد تا مقدار زیادی موم ناب به پیشش آوردند و او را با آن مومها زورق زیبا و پاروزنان و ملوانان بسیار ساخت و وردی بر آنها خواند و آنها را به جنبش آورد و نفس در دلشان دمید. سپس زورق فرعونی را با شن و ماسه سنگین کرد و مرا ترک گفت و در زورق نشست. من در کرانه‌ی دریای قبط ایستادم و با خود گفت: «من از آنچه بر سر او خواهد آمد آگاه خواهم شد!»

سپس ننوفر به پاروزنان گفت: «ای پاروزنان، به خاطر من، تا جایی که کتاب قرار دارد، پارو بزنید! شما تنها کاری که می‌کنید باید این باشد که به دنبال زورق سحرآمیزی که من بر آب انداخته‌ام بروید! این زورق راه را به شما نشان خواهد داد.»

 

پاروزنان بی آنکه در جایی درنگ کنند و یا بیاسایند شب را نیز چون روز پارو زدند و به راهنمایی زورق سحرآمیز پس از سه روز و سه شب به مقصد رسیدند.

آنگاه زورق سحرآمیز توقف کرد و ننوفر برخاست و مقداری ماسه بر آب ریخت. در حال جایی در میان شط باز شد.

ننوفر توده‌ی پر سر و صدایی ازماران را دید که در هم می‌لولیدند و نیز عقربها و انواع و اقسام خزندگان را در آنجا دید. آنان نگهبانانی بودند که گرد صندوقچه‌ی محتوی کتاب سحرآمیز به پاسداری ایستاده بودند. ننوفر مار جاویدان را که خود دور صندوقچه حلقه زده بود، شناخت. پس ننوفر وردی خواند و بر انبوه ماران و عقربها که در هم می‌لولیدند دمید و آنان را بر جای خود خشک و بی حرکت ساخت و در این دم توانست خود را تا کنار مار جاویدان که بر صندوقچه‌ی مورد علاقه‌ی او چمبره زده بود، برساند.

ننوفر با مار جاویدان به مبارزه برخاست و او را کشت، لیکن مار که زندگی جاوید داشت در دم به زندگی و حال پیشین خود بازگشت.

ننوفر دوباره بر آن هیولای عجیب حمله برد و بار دیگر او را کشت، لیکن این بار نیز مار جان دوباره یافت و برای نگهداری صندوقچه به دور آن حلقه زد.

ننوفر کپحتاح بار سوم به مار جاویدان حمله برد، او را به دو نیم کرد و آن دو پاره را زیر ماسه دفن کرد و بدین تدبیر مار مرد و دیگر زنده نگشت و شکل و وضع پیشین خود را باز نیافت.

 

آنگاه ننوفر به صندوقچه‌ی اسرار آمیز نزدیک شد و دریافت که آن صندوقچه از آهن است. آن را گشود و صندوقچه‌ای مفرغین در درون آن یافت. در صندوقچه‌ی مفرغین را باز کرد و در آن صندوقچه‌ای از چوب دارچین یافت. در این صندوقچه را هم گشود و در درون آن صندوقچه‌ای از عاج و آبنوس یافت. صندوقچه‌ی عاج و آبنوس، صندوقچه‌ای سیمین در میان خود داشت. در صندوقچه‌ی سیمین هم پس از گشودن درش صندوقچه‌ای زرین پیدا شد. ننوفر در صندوقچه‌ی زرین را گشود و کتاب سحرآمیز را در آن یافت.

ننوفر کتاب سحرآمیز را گرفت و از صندوقچه‌ی زرین بیرون آورد. نخستین ورد را که در آن نوشته شده بود، برخواند و بدین گونه آسمان و زمین و جهان شب و کوهها را مسحور خود ساخت و توانست زبان مرغان آسمان و ماهیان آب و جانوران چهار پای کوهساران را به روشنی دریابد.

آنگاه دومین دعا را که در کتاب نوشته شده بود به صدای بلند خواند و همه چیز را دید: خورشید را با خدایان ملتزم رکابش که بر فراز سر او قرار داشت، ماه که بر می‌آمد و ستارگان را در جایگاه خود به روشنی دید. همچنین توانست ماهیان مغاکها را که با نیروی مقاومت ناپذیری که بر آب بالای سر آنان فرود می‌آمد، نمایان شده بودند، ببیند.

 

سپس ننوفر کپحتاح، که کتاب را به دست گرفته بود وردی خواند و بر آب شط دمید و آبهای آن که در آن نقطه از هم جدا شده جایی خالی پدید آورده بود دوباره به هم پیوست و جای خالی را پر کرد و به صورت نخستین در آمد. ننوفر دوباره در زورق نشست و به پاروکشان گفت:

- ای پاروکشان، پارو بزنید و مرا به جایی که آهوری، خواهر و زنم نشسته است ببرید!

پاروکشان برای او پارو زدند، شب و روز پارو زدند و پس از سه روز و سه شب به جایی که من در کنار دریای قبط نشسته بودم، رسیدند. من نه می‌خورم و نه می‌نوشیدم و نه کاری می‌کردم. من چون کسی که روانش به دنیای دیگر رفته باشد و در «خانه‌ی خوشی» جای گرفته باشد، در انتظار او بی حرکت نشسته بودم.

چون ننوفر را دیدم به او گفتم: «تو را به جان شاه! این کتاب را که به خاطر آن این همه رنج کشیده‌ایم به من بده تا ببینم!»

او کتاب را در دست من نهاد. من به صدای بلند ورد نخستین را که در آن نوشته شده بود برخواندم: من آسمان و زمین و جهان شب و کوهها و آبها را مسحور خود کردم و سخن مرغان و ماهیان و چارپایان را به روشنی دریافت.

آنگاه دومین ورد را از روی کتاب خواندم، پس خورشید را با خدایان ملتزم رکابش، ماه را که بر می‌آمد و همه‌ی ستارگان را در جایگاه خود دیدم.

من بر آن شدم که این وردهای سحرآمیز را در خود حل کنم، لیکن چون نوشتن نمی‌دانستم، از ننوفر، برادر و همسر خود، که دبیری تمام عیار و مردی دانشمند بود، یاری خواستم. او پاپیروس سفیدی خواست و آنگاه همه‌ی کلماتی را که در کتاب نوشته شده بود به دقت بر آن پاپیروس رونویس کرد.

سپس پاپیروس را در آبجو فرو کرد و آن را با آبجو شست و در آن حل کرد و چون اطمینان یافت که نوشته خوب حل شده است آبجو را سر کشید، زیرا می‌دانست که بدین گونه هرچه را که درکتاب نوشته بود درخواهد یافت.

 

سپس این کار را برای من نیز انجام داد.

ما همان روز به قبط بازگشتیم تا بیاساییم و جشنی در پرستشگاه ایزیس و هارپوکراتس بر پا کنیم. پس در زورق نشستیم و به پاروزنان گفتیم تا زورق را باز گردانند.

پاروزنان به پارو زدن پرداختند و ما بزودی به یک میلی شمال قبط رسیدیم.

اما خداوندگار تحوت از همه‌ی آنچه در باره‌ی این کتاب بر ننوفر گذشته بود، آگاه گشته بود. تحوت بی درنگ به نزد رع شتافته به دادخواهی برخاسته بود و به وی چنین گفته بود: «بدان که حق و قانون من به دست ننوفر کپحتاح پس مره نپحتاح افتاده است. او به زور به جایگاه من وارد شده صندوق مرا با کتاب من ربوده است و مار جاویدان را هم که پاسدار صندوقچه بود کشته است!»

رع نیرویی خدایی از آسمان بر زمین فرودآورده به گفته‌ی خود چنین افزوده بود: «هرگز مباد که ننوفر کپحتاح تندرست و خرم به ممفیس برسد، نه او، و نه هر کسی که با او باشد.»

در آن ساعت و حتی در آن دم، میحت، فرزند ما، از زیر چادر انتهای زروق شاهانه که ما را از آفتاب حفظ می‌کرد، گریخت و به سوی لبه‌ی زورق دوید و در شط افتاده و غرق شد و فریاد وحشت و درد از همه‌ی زورق نشینان برخاست.

ننوفر از حجره‌ی خود بیرون آمد و وردی جادو برخواند و بر کودک دمید. در دم کالبد کوچک کودک به روی آب آمد، زیرا نیروی سحر بر آب و روی کالبد کودک فرود آمده بود. ننوفر ورد دیگری بر او خواند، وردی که وی می‌توانست آنچه را که بر سر او آمده بود بازگوید، لیکن مردمان هیچ سحر و جادویی نمی‌شناسند که بتواند موجودی را که رع محکوم کرده باشد دوباره زنده کند.

 

ما با کالبد بی‌جان کودک به قبط بازگشتیم و او را به «خانه‌ی خرمی» بردند.ما بر آن کوشیدیم که تشریفات لازم را در باره‌ی او انجام دهند. او را چنانکه شایسته‌ شخصی بزرگ و والاجاه است، مومیایی کردند و با مراقبت ما در تابوتش نهادند و به گورستانش بردند.

سپس ننوفر، برادر و شوهر من گفت: «حرکت کنیم! شتاب ورزیم و پیش از آن فرعون از آنچه بر سر ما آمده است آگاه گردد و دچار نگرانی شود به خانه بازگردیم!»

پس بر زورق نشستیم و روی به راه نهادیم و اندکی بعد به یک فرسنگی شمال قبط، به جایی که فرزندمان میحت، از زورق شاهانه در رود افتاده بود رسیدیم. من از زیر سایه‌بان زورق شاهانه بیرون آمدم و روی آب خم شدم و در رود افتادم و در حالی که همه در زورق شاهانه فریاد نومیدی و درد می‌کشیدند غرق شدم.

خبر غرق شدن مرا به ننوفر دادند و او بی درنگ از زیر سایه‌بان زورق شاهانه بیرون آمد و وردی سحرآمیز بر خواند و به نیروی آن سحر جسد من به روی آب آمد و من آنچه بر سرم گذشته بود و حتی شکایت تحوت را در برابر رع به یاد آوردم.

 

ننوفر با من به قبط بازگشت. در آنجا دستور داد مرا چنانکه شایسته‌ی شخص و تبار والا و مقام ارجمندم بود، مومیایی کردند و آنگاه مرا هم در همان گوری نهادند که فرزندمان میحت را نهاده بودند.

ننوفر باز در زورق نشست و از ساحل دور شد. اندکی بعد به یک فرسنگی شمال قبط، به جایی که من و فرزندمان در رود افتاده بودیم؛ رسید.

او در دل با خود گفت: آیا بهتر این نیست که به قبط برگردم و در کنار آنان قرار گیرم؟ هر گاه به ممفیس بازگردم و فرعون در باره‌ی فرزندانش از من پرسش کند چه پاسخی به او بدهم؟ آیا می‌توانم جوابش بدهم که: من دختر و نوه‌ات را برداشتم و با خود به سفر بردم و گذاشتم که در رود بیفتند و غرق شوند و اکنون خود به تنهایی زنده پیش تو بازگشته‌ام؟

پس ننوفر دستور داد طاقه‌ای کتاب لطیف شاهانه به او دادند و او با آن نواری سحر‌آمیز ساخت و کتاب را در آن پیچید و آن را روی سینه‌ی خود نهاد و با نوار آن را بر سینه‌ی خود محکم بست.

 

آنگاه ننوفر از زیر سایه‌بان زورق شاهانه بیرون آمد و خم شد و در آب افتاد و در آن حال که همه‌ی زورق نشینان از نومیدی و دلهره و درد فریاد بر می‌کشیدند غرق شد و روح از تنش بیرون پرید. همه به حیرت فریاد زدند: «آه چه عزای بزرگی! چه عزای دردناکی! این هم دبیر دانشمند و بلند پایه‌ای که هرگز مانندش پیدا نمی‌شود! او هم افتاد و غرق شد!»

زورق شاهانه سفر خود را به پایان رسانید بی‌آنکه کسی بداند ننوفر کپحتاح کجاست!

چون زورق به ممفیس رسید به فرعون خبر داند و فرعون به پیشتباز زورق رفت. فرعون بالاپوش سوکواری بر تن کرده بود، همه‌ی مردمان ممفیس جامه‌ی سوک در بر کرده بودند همچنانکه کاهن بزرگ پحتاح و کاهنان پحتاح و همه‌ی اطرافیان فرعون جامه‌ عزا پوشیده بودند.

آنگاه آنان ننوفر را دیدند که به پاروهای زورق شاهانه آویخته بود. به نیروی سحر و جادوی کتاب تحوت که او آن را با نوارهای سحر‌آمیز بر سینه‌ی خود بسته بود، تنش به پاروها آویخته بود، به طوری که در زیر آب پنهان نشده بود. کالبد را بر گرفتند و کتاب را روی سینه‌ی او یافتند.

پس فرعون فرمود: «این کتاب را که بر سینه‌ی او قرار دارد بردارید!»

 

اطرافیان فرعون و کاهنان پحتاح و کاهن بزرگ پحتاح به فرعون گفتند: «ای سرور و خداوندگار بزرگوار! عمرت به درازی عمر رع باد! هر گاه ما دست بر این کتاب بزنیم چه بر سر ما می‌آید، چه بدبختیی بر سرمان فرود می‌آید؟ بنگر چه بر سر ننوفر کپحتاح آمده ‌است! او که دبیری بی‌مانند بود، او که مردی بسیار دانشمند بود نتوانست به نیروی دانش و سحر و جادو خود را از این بدبختی بزرگ مصون دارد!».

و کتاب در روی سینه‌ی ننوفر باز ماند. فرعون دستور داد تا کالبد پسرش را به «خانه‌ی خرمی» بردند. خانه‌ای که مومیاگران در آنجا هفت روز روی او کار کردند. سپس جامه‌هایی از پارچه‌های گرانبها و با شکوه بر تن او پوشانیدند و پوشانیدن جامه بر تن او پنج روز طول کشید. سپس هفت روز برای به خاک سپردنش کار کردند و سرانجام او را در خانه‌ی آسایشش، در میان گورهای دیگر نهادند.

من همه‌ی بدبختیهایی را که به خاطر این کتاب که تو می‌گویی: «این را به من بدهید!» بر سرمان آمده است به تو شرح دادم و تو هیچ حقی بر این کتاب نداری، زیرا به خاطر آن زندگی ما را در این دنیا از دستمان گرفته‌اند.

 

ساتنی گفت: «ای آهوری! این کتاب را که من می‌بینم میان تو و ننوفرکپحتاح نهاده شده است، به من بده! وگرنه به زور آن را بر می‌دارم!»

آنگاه ننوفر با تمام هیکل خود برخاست و به روی تخت قد برافراشت و گفت: «آیا تو ساتنی نیستی؟ این زن همه‌ی بدبختیهای خود را به تو شرح داد. آیا دل تو بر او نسوخت؟ آیا می‌توانی کتابی را که می‌خواهی به قدرت جادو، به توانایی دبیریت در دانشهای اسرارآمیز از من بستانی یا در قمار آن را از من ببری؟ اگر می‌خواهی با هم سر آن بازی می‌کنیم؟»

ساتنی گفت: «قبول دارم! بیا با هم بازی کنیم!»

آنگاه خدمتکاران کشور مردگان، خدمتکاران همزاد ننوفرکپحتاح، لوحه‌ی خانه‌خانه‌ای که روی آن بازیگران مهره‌هایی را که به شکل سر سگ یا شغال است، به حرکت می‌آورند، آوردند و در برابر آن دو نهادند و آن دو به بازی نشستند.

ننوفر یک دست از ساتنی برد، پس وردی خواند و او را جادو کرد و لوحه‌ی بازی را روی او نهاد و او را تا قوزک پاهایش در زمین فرو برد.

ننوفر دست دوم را هم از ساتنی برد و دوباره همان کار را درباره‌ی ساتنی کرد. این بار ساتنی تا زانو در زمین فرو رفت.

ننوفر سومین بار هم بازی را برد و این بار او را تا گوشهایش در زمین فرو برد.

پس از آن ساتنی با مشت به ننوفر حمله کرد و آنگاه برادر شیری خود ایناروس را فرا خواند و به گفت:

- بی درنگ به روی زمین برو و از آنچه بر سر من آمده است فرعون را آگاه کن و طلسم پدرم پحتاح را که نیرومندتر از طلسمی است که ننوفر از تحوت گرفته است بدینجا بیاور، همچنین همه‌ی کتابهای جادوی مرا بردار و به این جا بیاور!

 

ایناروس فرمان ساتنی را انجام داد و بی‌درنگ به روی زمین بازگشت و رفت و فرعون را از آنچه بر سر ساتنی آمده بود آگاه کرد. فرعون گفت:

- طلسم پدرش پحتاح و نیز همه‌ی کتابهای سحر و جادوی او را ببر و به او بده!

ایناروس شتابان دوباره در گور فرود آمد و طلسمها را روی ساتنی قرار داد و او در همان دم از زمین بیرون آمد. ساتنی دست دراز کرد و کتاب را برداشت. وقتی از گور بیرون آمد، نوری که از کتاب بر می‌تافت راه پیش پای او را روشن می‌کرد و پشت سرش در تاریکی فرو می‌رفت.

آهوری پشت سر او گریه سر داد و گفت: «افتخار بر تو ای تاریکی! افتخار برتو ای روشنایی! هر چه در گور ما بود بیرون رفت!»

باری ساتنی از گور بیرون رفت و در پشت سر او بسته شد، همچنانکه پیش از آن بسته بود.

ساتنی به نزد فرعون رفت و هر چه بر سرش رفته بود به فرعون شرح داد فرعون به ساتنی گفت: «چون مردی خردمند رفتار کن! این کتاب را بردار و ببر و دوباره درگور ننوفرکپحتاح بنه!»

 

لیکن ساتنی گوش به اندرز فرعون نداد. او در جهان اندیشه‌ای بیش نداشت: گشودن طومار و خواندن آنچه در کتاب نوشته شده بود.

پس از آن اتفاق افتاد که روزی ساتنی درمیدان روبروی پرستشگاه پحتاح گردش می‌کرد. ناگاه چشمش به زنی افتاد چنان زیبا که ساتنی از خود پرسید: «آیا در جهان زنی پیدا می‌شود که بتواند در زیبایی با این زن دم از برابری بزند؟»

آن زن چندان زیبا بود که تنها سحر و جادو و شیطانها می‌توانند مانندش را بیافرینند. لیکن ساتنی در آن ساعت که او را دید نتوانست دریابد که آن زن کسی جز آهوری نیست که برای فریفتن او و ربودن دستخط گرانیها به روی زمین آمده است. همچنین ندید که وی خود را با زر پوشانیده است و نیز در نیافت که پنجاه و دو خدمتکار که همراه او بودند در حقیقت پنجاه و دو مهره‌‌ی شطرنج ننوفرکپحتاح بودند که ننوفر کپحتاح آنها را به سحر و جادو به صورت خدمتکاران در آورده همراه زنش ساخته بود.

نه، در آن دم که ساتنی به آن زن می‌نگریست چنان خیره و محو زیبایی او شده بود که در نیافت در کجای دنیا است و جز این کاری نتوانست بکند که نجیب‌زاده‌ای را که خدمتش را می‌کرد و همراهش بود پیش خواند و به او فرمان داد:

- بی درنگ در پی این زن برو و تحقیق کن که کیست و از کدام دودمان است؟

نجیب زاده فرمان داد و در پی زن رفت و از ندیمه‌ای که پشت سر او می‌رفت پرسید: «این زن کیست؟»

وی پاسخ داد: «او تحوبوئی (10) دختر باستیت (11) پیشگو و بانوی آنخوتا (12) است. بی گمان تو این محله را که در روی تپه‌ای در ممفیس بنا شده است، می‌شناسی! او اکنون می‌رود تا در برابر پحتاح، خداوندگار بزرگ، دعا بخواند.»

 

نجیب زاده‌ی جوان به نزد ساتنی بازگشت و آنچه را که شنیده بود مو به مو به وی بازگفت. پس ساتنی به نجیب زاده‌ی جوان گفت:

- برو به ندیمه‌ی او بگو ساتنی خاموئیس، پسر فرعون اوزینارس مرا فرستاده است تا به بانوی تو بگویم که هر گاه حاضر شود به حرم او برود ده سکه‌ی زر به او می‌دهد. او تصمیم دارد او را زن خویش کند و اگر ناچار شود به زور هم دست خواهد زد و دستور خواهد داد او را بربایند و به جایی ببرند که کسی نتواند پیدایش بکند!

نجیب زاده‌ی جوان به نزد تحوبوئی بازگشت و ندیمه‌ی او را فرا خواند و گفته‌های سرور خود را به وی بازگفت. آن زن چنین وانمود کرد که از شنیدن گفته‌های او در شگفت افتاده است و چنین سخنی را توهینی به بانوی خود می‌پندارد.

تحوبوئی برگشت و به نجیب زاده‌ی جوان گفت: «با این دختر حرف مزن! بیا اینجا و هر چه می‌گویی به خود من بگو!»

نجیب زاده‌ی جوان به تحوبوئی نزدیک شد و گفت: «هر گاه حاضر بشوی وارد حرم ساتنی خاموئیس پسر فرعون اوزینارس بشوی ده سکه‌ی طلاخواهی یافت! او تصمیم دارد تو را زن خویش بکند و اگر تو باتصمیم او مخالفت ورزی ناچار به زور تو را خواهد ربود و به جایی خواهد برد که کسی در جهان نتواند پیدایت بکند!»

تحوبوئی جواب داد: «برو به ساتنی بگو که من کنیز و اسیر نیستم. هر گاه او می‌خواهد با من ازدواج کند باید به خانه‌ی ما بیاید. در آنجا همه چیز برای او آماده خواهد بود، اما به شرطی که با من چون زنی پست رفتار نکند!»

 

نجیب زاده به نزد ساتنی بازگشت و آنچه شنیده بود به وی بازگفت. ساتنی به او گفت:

- من از گفته‌ او خشنودم!

سپس ساتنی دستور داد تا زورقی آوردند و او در آن نشست و پس از مدتی به بوباست (13) رسید. در شهر به راه افتاد و به سوی غرب رفت و در آنجا خانه‌ای بسیار بسیار بلند دید که گرداگردش را دیوار بر آورده بودند. در شمال آن باغچه‌ای بود و در جنوب آن پلکانی.

ساتنی به صدای بلند پرسید: «این خانه خانه‌ی کیست؟»

یکی در جواب او گفت: «این خانه خانه‌ی تحوبوئی است!»

آنگاه ساتنی وارد حیاط شد و در آن موقع که برای خبر کردن تحوبوئی رفته بودند، او در آنجا ایستاد و از دیدن کلاه فرنگی دواشکوبه‌ای درمیان باغچه غرق حیرت گشت.

تحوبوئی در دم از پله‌ها پایین آمد. دست ساتنی را گرفت و به او گفت: «به زندگی سوگند که بسیار شادمانم که تو راهی را که به خانه‌ی من در بوباست می‌انجامد، در پیش گرفته بدینجا آمده‌ای! اکنون بیا با من بالا برویم!»

 

ساتنی با تحوبوئی از پلکان خانه بالا رفت و در طبقه‌ی بالای خانه وارد تالار بزرگی شد که با ماسه‌ای آمیخته به گرد لاجورد رنگ شده بود. در آنجا مخده‌های راحت بسیار نهاده بودند و رویشان را پارچه‌ای شاهانه کشیده بودند. روی میزی گرد نیز جامهای زرینی قرار داشتند. کنیزان چوبهای خوشبو در آتش نهادند و عطرهایی ازنوع عطرهایی که برای فرعون آماده می‌کنند در فضا پراکندند. ساتنی به تحوبوئی می‌نگریست و دلش سرشار از شادی و خوشبختی می‌گشت، زیرا تا آن وقت هرگز مانند او را ندیده بود.

کنز جام زرین را با شراب پر کرد و آن را در دست ساتنی نهاد و در آن حال تحوبوئی به او گفت:

- امید آن دارم که ضیافت ما را بپسندی!

ساتنی گفت: «من برای این کار بدینجا نیامده‌ام، بلکه آمده‌ام که تو را به حرم خود ببرم!»

وی پاسخ داد: «من زنی از طبقات پایین نیستم. اگر تو خواهان زناشویی با من هستی باید عقدم بکنی. تو باید مهریه‌ای برای من تعیین کنی و طبق سندی کتبی زندگی مرا تأمین کنی و نیز همه‌ی دارایی خود را به من واگذار کنی!»

ساتنی بی آنکه در این باره گفتگویی بکند جواب داد: «بگویید دبیری را بدینجا بیاورند!»

بی‌درنگ رفتند و دبیری پیدا کردند و آوردند ساتنی به او دستور داد که هبه‌نامه‌ای به نام تحوبوئی تنظیم کند تا طبق آن زندگی او تأمین شود و همه‌ی اموال و املاک ساتنی به تحوبوئی واگذار شود.

 

بدین گونه تحوبوئی به رسم مصریان زن ساتنی شد. اندکی بعد آمدند و به ساتنی گفتند:

- فرزندانت در پایین هستند!

او گفت: «بیاوریدشان بالا!»

آنگاه تحوبوئی برخاست و با جامه‌ی لطیفی که از کتانی رخشان بر تن داشت قد برافراشت و به ساتنی گفت:

- من برده و کنیز نیستم! تو باید این قرار داد را به امضای فرزندانت هم برسانی تا بعدها آنها درباره‌ی دارایی تو با فرزندان من به ستیزه برنخیزیند!

ساتنی فرمان داد فرزندانش را بدانجا آوردند و آنان را وادار کرد تا قرار داد را امضا کنند.

پس آنگاه تحوبوئی گفت: «من برده وکنیز نیستم! تو باید فرزندانت را بکشی تا آنان بعدها درباره‌ دارایی تو با فرزندان من به ستیزه برنخیزند!»

ساتنی جواب داد: «باشد جنایتی را که هوس کرده‌ای انجام بدهند!»

تحوبوئی دستور داد فرزندان ساتنی را کشتند و کالبد بی جان آنان را از پنجره به پیش سگان و گربه‌ها انداختند و آنان گوشت کشتگان را خوردند. ساتنی زوزه‌ها و فریادهای شادمانی سگان و گربه‌ها را می‌شنید و با تحوبوئی باده می‌نوشید. در این دم دست به سوی او دراز کرد. تا دست ساتنی به او خورد وی دهانش را گشود و فریادی جگر خراش برکشید و ساتنی از هوش رفت.

 

ساتنی چون به خود آمد خویشتن را در تنور خانه‌ای بر زمین افتاده یافت. همه‌ی جامه‌هایش را از تنش بیرون آورده بودند. پس از آن که ساعتی در این حال گذشت مردی را که بسیاری بزرگتر از زندگان بود، دید که روی صفه‌ای ایستاده بود و عده‌ای در پایین پای او بر او سجده کرده بودند و او قیافه‌ی فرعونی داشت.

ساتنی خواست به پا خیزد، لیکن بزودی از این تصمیم درگذشت زیرا از این که هیچ تن پوشی نداشت سخت شرمنده شده بود.

فرعون زبان به سخن گفتن گشود و به ساتنی گفت: «ساتنی وضع و حال تو بسیار غیر عادی است! چرا بدین حال افتاده‌ای؟»

ساتنی جواب داد: «تصور می‌کنم که ننوفر کپحتاح مرا بدین حال زار انداخته است!»

فرعون سخن از سر گرفت و گفت: «به ممفیس برو! فرزندانت می‌خواهند تو را ببینند. آنان در برابر فرعون ایستاده‌اند و تو را به زاری از او می‌خواهند!»

ساتنی گفت: «سرور بزرگ من! من چگونه می‌توانم به ممفیس بروم. من تن پوشی ندارم!»

فرعون نجیب زاده‌ای را پیش خواند و به او دستور داد که جامه‌ای به ساتنی بدهد. سپس تکرار کرد:

- ساتنی به ممفیس برو! فرزندانت زنده‌اند و تو را از شاه می‌خواهند!

ساتنی به ممفیس رفت. در آنجا فرزندانش را زنده یافت و به شادی در آغوششان کشید.

 

فرعون واقعی به ساتنی گفت: «آیا تصور نمی‌کنی که مست شده بود؟» اما ساتنی دریافت که همه‌ ماجراها را ننوفر کپحتاح به وجود آورده بود و تحوبوئی کسی جز زن او نبوده است. او سرگذشت خود را به فرعون شرح داد و فرعون به او گفت:

- ساتنی من به موقع به کمک تو آمدم. من به تو گفته بودم که هر گاه این کتاب را به جایی که آن را برداشته و با خود آورده‌ای نبری تو را می‌کشند، اما تو گوش به اندرز من ندادی! اکنون باید تصمیم بگیری که کتاب را به ننوفرکپحتاح بازگردانی و عصایی دو شاخه به دست بگیری و منقلی پر از آتش بر سر بنهی و به نزد او بروی!

ساتنی شکست خود را پذیرفت و عصایی دو شاخه به دست گرفت و منقلی پر از آتش بر سر نهاد و به سوی گور ننوفرکپحتاح رفت و در آن فرود آمد.

آهوری هبه وی گفت: «ها، سانتی تویی؟ پحتاح، خدای بزرگ تو را صحیح و سالم بدینجا بازآورد!»

و ننوفر کپحتاح خندید و گفت: «من که به تو گفته بودم!»

و ساتنی دید که از آن دم که کتاب سحرآمیز را به گور بازگرداند سراسر گور را نور خورشید فرا گرفت، زیرا با بازآوردن کتاب نوری که با آن از گور بیرون رفته بود دوباره به آن بازگشته بود.

 

آنگاه آن سه مدتی دراز چون سه دوست با هم گفتگو کردند.

ساتنی پرسید: «ننوفرکپحتاح! اکنون که به من چیره شده‌ای چه از من می‌خواهی؟ آیا می‌خواهی مرا بر آن داری که توبه کنم و در برابر تو کوچک بشوم؟»

ننوفرکپحتاح در پاسخ او گفت: «ساتنی، تو می‌دانی که زن من آهوری و پسرش میحت در قبط به خاک سپرده شده‌اند. در اینجا، درکنار من تنها جفت آنان قرار دارد که دبیری توانا با نوشتن سحری بر گور من توانسته است آنها را احضار کند. من از تو می‌خواهم که زحمت بکشی و به قبط بروی و کالبد مومیایی شده‌ی آنان را بدینجا بیاوری تا همیشه در کنار هم باشیم.»

 

«سانتی گور را ترک گفت و به روشنایی روز باز آمد. او به حضور فرعون رفت و او را از آنچه ننوفر کپحتاح از وی خواسته بود آگاه کرد. فرعون گفت:

- ساتنی تو باید به قبط بروی و مومیایی آهوری و فرزندش میحت را به نزد ننوفر ببری.

ساتنی به فرعون گفت: «پس اجازه فرمایید تا زورق بزرگ شاهانه را با همه‌ی کارکنانش در اختیار من بگذارند!»

زورق بزرگ شاهانه با همه‌ی کارکنانش در اختیار ساتنی قرار گرفت آمدن او را به کاهنان ایزیس خبر دادند و آنان به پیشتاز او شتافتند و در ساحل رود فرود آمدند تا از او با تشریفات رسمی پذیرایی کنند.

 

ساتنی به پرستشگاه ایزیس و پرستشگاه هاروپوکرات رفت. سپس همراه کاهنان ایزیس به گورستان قبط رفت. آنان سه روز و سه شب درمیان گورهای سرداب به سر بردن. لوحهای سنگی دبیران «خانه‌ی دوم زندگی» را زیر و رو کردند. نوشته‌ها را بررسی کردند و آنها را با صدای بلند خواندند، لیکن اتاقی را که آهوری و میحت در آن آسوده بودند پیدا نکردند.

ننوفرکپحتاح از گور خود که از آنجا بسیار دور بود، دید که جستجوی آنان بی‌نتیجه به پایان می‌رسد و آنان نمی‌توانند گور آهوری و میحت را پیدا کنند. پس به چهر کاهنی سالخورده در برابر آنان ظاهر شد.

ساتنی او را دید و گفت: «تو مردی سالخورده می‌نمایی، آیا می‌دانی که گور آهوری و پسر او میحت کجاست؟»

پیرمرد در جواب ساتنی گفت: «پدر پدر من از پدر پدر پدر پدرش شنیده است که گور آهوری و فرزندش میحت در گوشه‌ی چپ خانه‌ی ابدی کاهن قرار دارد.»

ساتنی به پیرمرد گفت: «لیکن اگر چنین باشد برای رسیدن به آن باید گور کاهن را شکافت و ناراحت کردن روان او کاری است بسیار ناصواب! شاید این کاهن دشمن تو بوده است و توهینی به تو روا داشته است وشاید بدین سبب تو می‌خواهی مرا بر آن داری که بر مرده‌ی او با شکافته شدن گورش بی حرمتی بکنم!»

پیرمرد سر برداشت و گفت: «بفرمایید تا به هنگام شکافتن گور کاهن مرا زیر نظر بگیرند و هر گاه گور آهوری و فرزندش میحت درگوشه‌ی چپ گور کاهن پیدا نشود با من بزهکاران رفتار کنند.»

 

ساتنی دستور داد تا پیرمرد را تحت نظر بگیرند، لیکن آرامگاه آهوری و فرزندش میحت درست در سمت چپ گور کاهن پیدا شد. آنگاه ساتنی فرمان داد تا آن شخصیتهای مهم را به زورق شاهانه بردند و سپس دستور داد گور شکافته را دوباره بسازند و کالبد مومیایی شده و جفت کاهن را به همان صورتی که پیشتر بود، در جای خود بنهند.

ننوفرکپحتاح به ساتنی فهماند که او خود برای رهبری کارهای جستجو و نشان دادن آرامگاه زنش آهوری و فرزندش میحت به قبط آمده بود و آنگاه پیرمرد ناپدیدگشت.

ساتنی نیز رفت و در زورق شاهانه نشست و سفر بازگشت خود را در پیش گرفت و بی آنکه حادثه‌ی بدی روی کند با همراهان خود به ممفیس رسید.

فرعون را از آمدن او خبر کردند و او به پیشتاز ساتنی رفت.

 

ساتنی دستور دادکالبدهای مومیایی شده را به گور ننوفر کپحتاح بردند و سپس در اتاق زیرین را مهر و موم کردند.

سرانجام ننوفر کپحتاح و زنش آهوری و کودکش میحث شادمانه برای همیشه در یک جا گرد آمدند و ننوفرکپحتاح دیگر از ظاهر شدن در دنیای زندگان خودداری کرد و از آسایش ابدی برخوردار گشت، لیکن ساتنی تأسف می‌خورد که ناچار شده است کتاب مقدس را پیش از آن که بتواند همه‌ی دانشهای عجیب و شگفت انگیزی را که در آن نوشته شده بود، فرا گیرد، دوباره در جای خود قرار دهد.

پی‌نوشت‌ها:

1. Ousinarés.

2. Satni.

3. lnaros.

4. Nénoferkephtah.

5. Ménenephtis.

6. Ahouri.

7. Mihet.

8. Coptos.

9. Harpocrate.

10. Thoubou.

11. Bastit.

12. Ankhouta.

13. Bubaste.

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

داستان ساتنی و فرزندش

 

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

داستانی از اساطیر مصر

روزگاری شاهی بود که او را اوزیناریس می‌خواندند و یکی از پسرانش ساتنی نام داشت. ساتنی دبیری دانشمند بود و از همه‌ی دانشها اطلاع کامل داشت و انگشتانش قلم را با قدرت و مهارت بسیار به کار می‌بردند. او همه‌ی اواقت خود را میان دو پیاله‌ی مرکب، که در یکی مرکب سیاه و در دیگری مرکب سرخ می‌ریختند، و کوزه‌ای آب بر سر می‌برد. قلم نی به دست راست و طومارهای درازی از پاپیروس به دست چپ می‌گرفت و آنها را با خط هیروگلیف (خط مقدس) و علامات سحر و جادو سیاه می‌کرد. او بهتر از هر کسی در جهان در هنرهایی که خاص دبیران مصری بود، چیره دست و توانا بود و در سراسر زمین مصر دانشمندی که بتواند با او دم از برابری بزند، پیدا نمی شد.

 

او هر معمایی را حل می‌کرد و می‌توانست برای هر چیستان بغرنجی که رسم بود فرمانروایان آن روزگاران برای تحقیر همگنان و برتری‌جویی با یکدیگر به همدیگر می‌فرستادند پاسخی قانوع کننده پیدا کند. از جمله روزی سفیری از جانب شاه حبشه به دربار مصر آمد و به نام سرور و فرمانروای خود فرعون را به مبارزه طلبید و گفت آیا فرعون می‌تواند همه‌ی اقیانوسها را فرو بلعد؟ اما ساتنی فرعون را که در برابر این معما سخت درمانده و مشوش فرعون می‌تواند این کار را بکند. اما اقیانوس باید به صورتی باشد که این معما طرح شده است، بنابراین شاه حبشه باید رودهایی را که دائماً به دریای «بسیار سبز» فرو می‌ریزند از جریان باز دارد.» لازم به گفتن نیست که سفیر حبشه دیگر اصراری در پیشنهاد خود نورزید و سرافکنده و شرمسار از دربار فرعون بیرون رفت و به کشور خود بازگشت.

ساتنی با وجود دانش پر دامنه و پیروزیها و موفقیتهای علمی خویش، مردی خوشبخت نبود. زیرا پسری نداشت. زنش «ماهی» نیز در این غم با او انباز بود و دمی از نذر و نیاز به خدایان باز نمی‌ماند تا سرانجام خدایان فرزندی نرینه به او بخشیدند.

 

روزی زن ساتنی به زیارت پرستشگاه پحتاح رفته بود، ضمن انجام دادن مراسم دعا از خستگی خوابش برد و درخواب سروشی اسرارآمیز در گوش او گفت که بزودی آرزویش بر آورده خواهد شد و صاحب پسری خواهد گشت.

چند روز بعد ساتنی خود نیز نویدی ازخدایان شنید. درخواب سروشی در گوشش گفت: «ساتنی بزودی پسری به تو بخشیده خواهد شد و تو باید او را سینوزیریس (1) نام بنهی! او معجزه‌های بسیار در سرزمین مصر انجام خواهد داد.»

چون ساتنی از خواب بیدار شد دلش سرشار از شادی و امید بود.

 

سرانجام روزی فرا رسید که در آن ماهی پسری به دنیا آورد. بی درنگ مژده تولد او را به ساتنی دادند و ساتنی همچنانکه در خواب به او گفته بودند، او را سینوزیریس نام نهاد.

نوزاد را مادرش ماهی، که خود مراقبتش را به عهده گرفته بود شیر داد و بزرگ کرد. سینوزیریس روز به روز می‌بالید و اندامهایی توانا و درشت پیدا می‌کرد چندانکه چون به یک سالگی رسید هر کس او را می‌دید می‌گفت بی گمان دو سال دارد و چون دو ساله گشت می‌گفتند دست کم سه سال دارد و ساتنی مهری چنان بزرگ به او رسانیده بود که ساعتی بی دیدن او نمی‌توانست آرام بگیرد.

چون سینوزیریس ببالید و بر آمد او را به مدرسه فرستادند و او در اندک مدتی چندان دانش آموخت که از دبیری که به او درس می‌داد بیشتر می‌دانست.

سینوزیریس هنوز کودکی بیش نبود که با کاهنان پرستشگاه پحتاح شروع به خواندن و فهمیدن خطوط «دومین خانه‌ی زندگی» آن پرستشگاه کرد. این کاهنان که دانشمندان روزگار خود بودند وقتی می‌دیدند و می‌شنیدند که سینوزیریس متنهای قدیمی و دشوار را به روانی می‌خواند و می‌فهمد در بهت و حیرت فرو می‌رفتند. ساتنی دوست داشت که او را در روزهای عید با خود به نزد فرعون ببرد تا در آنجا با همه‌ی دبیران ساحر دربار فرعون به بحث و گفتگو و مبارزه بپردازد و او با همه‌ی آنان برابری می‌کرد.

روزی ساتنی در ایوان کاخ خود آب تنی می‌کرد تا به مجلس جشنی برود. پسرش سینوزیریس هم در کنار او خود را شستشو می‌کرد تا همراه او برود. درست در همین آن ساتنی شنید که صداهایی بسیار با ناله و زاری به خواندن دعای مرگ برخاست. از روی ایوان به پایین نگاه کرد و دید جنازه‌ی مرد توانگری را با تشریفات و احترامات رسمی و سرودهای عزا به سوی گورستانی که در کوهستان قرار داشت می‌برند تا در آنجا به خاکش بسپارند.

 

بار دیگر از ایوان خود به پایین نگریست و در زیر پای خود جنازه‌ی مرد تنگدستی را دید که از ممفیس بیرون می‌بردند، جنازه در حصیری ساده پیچیده شده بود، کسی همراه آن نبود، کسی در پی آن به گورستان نمی‌رفت. ساتنی پس از دیدن این منظره فریاد زد:

- به زندگی اوزیریس سرور آمن تیت، (2) قادر متعال دنیای دیگر، سوگند که دلم می‌خواهد جنازه‌ی من چون جنازه‌ی آن مرد توانگر با تشریفات رسمی و سر و صدای بسیار به جهان مردگان برده شود. نه مانند جنازه‌ این مرد بی نوا که در حصیری ساده پیچیده شده و کسی را در دنیا ندارد که پشت سرش به گورستان برود!

لیکن سینوزیریس فرزند خردسال او گفت: «اما من به عکس شما آرزو دارم که چون این مرد بی نوا، نه چون آن مرد توانگر به گورستان بروی!»

این سخن ساتنی را سخت در شگفت انداخت. دلش بسیار گرفت و سرشار از غم و اندوه گشت و گفت:

- آیا آنچه شنیدم از زبان پسری بود که پدرش را دوست می‌دارد؟

 

سینوزیریس خردسال در پاسخ او گفت: «هر گاه دلت بخواهد، من می‌توانم حال هر یک از این دو جنازه را به تو نشان بدهم. هم جنازه‌ی مرد تنگدستی را که کسی در مرگ او نگریست و هم جنازه‌ی آن مرد توانگر را که آنهمه ناله و زاری بدرقه‌ی راهش بود.»

ساتنی از او پرسید: «سینوزیریس، فرزندم، تو چگونه می‌توانی این کار را انجام بدهی؟»

آنگاه سینوزیریس خردسال به خواندن اورادی آغاز کرد که ساتنی آنها را نمی‌دانست. او دست پدرش را گرفت و او را در کوه ممفیس به جایی برد که وی تا آن روز آن را ندیده بود و نمی‌شناخت. در میان دو رشته کوههای بلند سنگی به دالانی باریک وارد شدند که آن دالان به تالاری بزرگ می‌رسید. از آن تالار گذشتند و به تالار دیگر رسیدند، سپس به تالار دیگر و از آنجا به تالار دیگر رفتند. در آن تالارها، گروهی از مردمان از هر طبقه و مقامی در حرکت و جنب و جوش بودند و کسی بر آن نمی‌کوشید که آنان را متوقف کند.

چون وارد تالار چهارم شدند، ساتنی مردمانی را در آن در جنب و جوش دید که خرانی در پشت آنان علوفه می‌خوردند و گروهی دیگر دست به سوی زنبیلهایی که بر فراز سرشان آویخته و پر غذا و نان و آب بود دراز کرده بودند، لیکن نمی‌توانستند به زنبیل که دور از دسترسشان بود دست بیابند و عده‌ای زمین زیر پای آنان را می‌کندند تا مبادا دستشان به آن زنبیلها برسد.

 

چون وارد تالار پنجم شدند چشم ساتنی به مردگان محترمی افتاد که در جای خوبی قرار داشتند، لیکن آنان که متهم به ارتکاب جنایاتی بودند، دم در ایستاده بودند و التماس می‌کردند و عجیب اینکه حتی پاشنه‌ی در تالار پنجم هم روی چشم راست مردی می‌چرخید. آن مرد فریادهای بلند بر می‌کشید و التماس و زاری می‌کرد: بی‌گمان او دشمن خدایان بود. ساتنی و پسرش او را لگد کردند و از رویش گذشتند.

هنگامی که به ششمین تالار رسیدند، چشم ساتنی به خدایانی افتاد که در دادگاه گرد آمده بودند و درباره‌ی مردگانی که در آمن تیت به حضور آنان آمده بودند، داوری می‌کردند. هر یک درجای خاص خود نشسته بود و پرده داران آمن تیت، مردمان را به پیش آنان می‌خواندند.

ساتنی در آستانه‌ی در ایستاد و بر چهره‌ی اوزیریس، خدای بزرگ، که بر تختی از زرناب نشسته بود و کلاهی سفید بر سر داشت که تاج مصر علیا بود و دو پر شتر مرغ به دو طرف آن زده بودند، به اعجاب و تحسین بسیار می‌نگریست.

آنوبیس، خدای بزرگ، در دست راست اوزیریس و تحوت، خدای بزرگ، در دست چپ او و پس از آن دو، چهل و دو قاضی، خدایان دادگاه آمن تیت، در چپ و راست او نشسته بودند.

در برابر کرسی داوری، درمیانه‌ی تالار، ترازوی عدل قرار داشت که کارهای نیک و کارهای بد در دو کفه‌ی آن نهاده می‌شد. تحوت خدای بزرگ وظیفه‌ی دبیری و منشیگری دادگاه را به عهده داشت و احکام دادگاه را بر لوحه‌ها می‌نوشت. آنوبیس روی به اصحاب دعوی می‌نمود و از آنان پرسش می‌کرد.

کسانی را که کارهای بدشان به کارهای نیکشان می‌چربید در اختیار آمائیت (3) سگ درنده‌ آمن تیت می‌نهادند. او سر نهنگ، یالهای شیر، تن اسب آبی داشت و با چنگالهای تیز و بران و کام فراخ خویش در زیر پای خداوندگار اوزیریس نشسته بود و آماده‌ی دریدن بزهکارانی بود که از روی زمین آمده بودند و داوران دادگاه آنان را به پیش او می‌انداختند.

کسانی که به عکس بزهکاران، تحوت و آنوبیس کارهای نیکشان را سنگینتر از کارهای بدشان می‌یافتند به نزد خدایان شورا که خداوندگار آمن تیت درمیانشان نشسته بود برده می‌شدند و روح این دسته از مردمان به آسمان به میان خوشبختان محترم می‌رفت تا در آنجا در خوشی و شادمانی جاودانه به سر برد.

ساتنی که از آنچه در آمن تیت می‌دید غرق حیرت گشته بود، مردی را دید که سر و وضعی باشکوه داشت و جامه‌ای از کتانی ظریف در بر کرده بود و در صف پیشین نزدیکان اوزیریس جای داشت.

 

سینوزیریس در برابر پدر خود قرار گرفت و گفت:

- ای پدر من ساتنی! آیا آن مرد را که جامه از کتانی لطیف در بر دارد و در نزدیکی تخت اوزیریس جای دارد، می‌بینی؟ این همان مرد بی نوایی است که تو بیرون رفتن جنازه‌اش را از ممفیس دیدی که در حصیری ساده پیچیده شده بود و کسی همراهش نبود. چون به دنیای دیگر، به آمن تیت، آمد و کارهای نیک و بدش در ترازوی عدل نهاده شد، کارهای نیکش سنگینتر از کارهای بدش بود و تحوت پس از تحقیق در احوال او دریافت که در آن مدت که در روی زمین به سر برده از خوشبختی و شادکامی بهره‌ای نبرده و برخوردار نشده است، پس به جبران آن، دادگاه عدل خدایان، حکم صادر کرد که بقچه‌ی جامه‌ی مرد توانگری را که دیدی جنازه‌اش را با احترامات بسیار از ممفیس بیرون می‌بردند، به او بدهند و بدین گونه بود که توانست در ردیف خوشبختان محترم و در صف نزدیکان اوزیریس جای بگیرد. آن مرد توانگر هم به این دنیا آمد و در اینجا کارهای نیک و بد او را هم چون دیگران

در تراوزی عدل کشیدند، اما کارهای بدش بر کارهای نیکش چربید و دادگاه حکم داد که او را در آمن تیت کیفر دهند. تو هم اکنون او را دیدی که دهانش فریادهایی جگرخراش بر می‌آورد و پاشنه‌ی در آمن تیت روی چشم او قرار دارد و هر بار که باز و بسته می‌شود روی آن می‌چرخد. و «به زندگی اوزیریس، خدای بزرگ و خداوندگار جهان مردگان» سوگند که وقتی من در روی زمین گفتم که: «دلم می‌خواهد تو آخر و عاقبتی چون این مرد تنگدست و بی نوا داشته باشی نه چون آن مرد توانگر» از این روی بوده است که می‌دانستم در دنیای دیگر چه بر سر آن دو خواهد آمد.

 

ساتنی گفت: «فرزندم، سینوزیریس، شگفتیها و معجزه‌هایی که من در آمن تیت دیدم از شماره بیرون است، اکنون آیا می‌توانم بدانم که گروهی که می‌دویدند و در جنب و جوش بودند و خران بر پشت آنان علوفه می‌خوردند چه کسانی بودند؟ همچنین آنان که دست به سوی سبدهای پر از میوه‌ای که از بالای سرشان آویخته بود، دراز کرده بودند و عده‌ای زمین زیر پای آنان را می‌کنند که مبادا دستشان به سبدها برسد، چه کسانی بودند؟»

سینوزیریس جواب داد: «پدر، من پیشتر هم به تو گفتم که گروه نخستین کسانی بودند که در روز زمین به خشم خدایان دچار شده‌اند، آنان شبان و روزان کار می‌کنند و جان می‌کنند تا قوت و غذایی به چنگ آورند، لیکن زنانشان که به چهر خران در آمده‌اند، هر چه آنان به دست می‌آورند از چنگشان می‌ربایند و آن را بر پشت آنان می‌خورند. کسانی را که دیدی بیهوده دست به سوی سبدهای پر از آب و نان دراز کرده بودند، کسانی هستند که در روی زمین به حرص و آز بسیار زندگی کرده‌اند و اکنون خدایان آنان را به سزای کارهای بدشان می‌رسانند، زیرا کسانی که در روی زمین نیکی کرده‌اند در آمن تیت نیکی می‌بینند، لیکن آنان که بدی کرده‌اند جز بدی پاداش نمی‌یابند. اینها را که تو در جهان مردگان ممفیس می‌بینی جاودانه چنین خواهد بود و هرگز دگرگون نخواهد شد!»

سینوزیریس پس از دادن این توضیحات دست پدر خود را گرفت و عزم بازگشت کرد.

 

ساتنی از آنچه از پسر خردسال خود شنیده بود سخت در شگفت افتاده بود و با خود می‌گفت: «او می‌تواند یکی از عاقبت بخیران و خدمتگزاران خدایان باشد و من در آن دنیا به دنبال او می‌روم و می‌گویم: «این پسر من است!» و این کافی است که مرا هم در صف عاقبت بخیران و خوشبختان قرار دهند.»

ساتنی به شکرانه‌ی عطوفت و محبتی که خدایان درحق او نموده بودند به خواندن دعای شکر پرداخت و از یادآوری آنچه در آمن تیت دیده بود در بهت و حیرتی بزرگ فرو رفت. اما دانش و توانایی فرزند خردسالش بیش از همه او را در شگفت انداخت. او این ماجراها را پیش خود مجسم کرد، لیکن نتوانست معنای آنها را بفهمد، لیکن پس از اندک مدتی معجزه‌ی دیگری از سینوزیریس دید که دریافت آن کس که او به جای کودک خود گرفته بود، یکی از ساحران زمانهای پیشین است که برای حفظ و نگهداری مصر از بدبختیهایی که تهدیدش می‌کرد، به چهر او بر زمین آمده است.

***

 

قضیه از این قرار است که: روزی فرعون اوزیناریس، در بارگاه کاخ ممفیس خود نشسته بود و شاهزادگان و فرماندهان نظامی و بزرگان و کارگزاران بزرگ و بلند پایه‌ی مصر، هر یک در صف خاص خود، در برابر او ایستاده بودند که ناگهان به اعلیحضرت فرعون خبر دادند که:

- بی سر و پای حبشی به کاخ آمده است و می‌گوید نامه‌ی سر به مهری برای فرعون آورده است!

به فرمان فرعون آن مرد را به حضور آوردند.

آن مرد فرعون را درود فرستاد و گفت: «آیا در اینجا کسی هست که بتواند نامه‌ای را که من با خود به مصر آورده‌ام، پیش از شکستن مهر وگشودن آن بخواند! اگر درمصر دبیری و دانشمندی پیدا نشود که این نامه را ناگشوده بخواند من به کشور خود، سرزمین زنگیان، باز می‌گردم و ناتوانی و فرودستی مصر را اعلام می‌کنم!»

فرعون و شاهزادگان، چون این سخن را از آن مرد حبشی شنیدند، چنان پریشان گشتند که نتوانستند بفهمند در کجای جهانند و همه با هم فریاد زدند:

- ای کسانی که در اینجا حاضرید شما را به زندگی پحتاح، خدای بزرگ، سوگند می‌دهیم که بگویید آیا دبیر یا ساحر چیره دستی در اینجا هست که خطوط هیروگلیف و یا خطوط اسرار آمیز را می‌خواند و می‌فهمد و می‌تواند این نامه را هم ناگشوده و نادیده بخواند

فکری به سر فرعون رسید و فرمان داد: «بروید و پسرم ساتنی را بدینجا بخوانید!»

 

شتابان به نزد ساتنی دویدند و او را به حضور فرعون آوردند. ساتنی تا زمین خم گشت و خود را در برابر پای فرعون بر خاک انداخت و سپس برخاست و با ادب و احترام بسیار در برابر او ایستاد.

فرعون به او گفت: «ساتنی، پسرم آیا سخنان این وبازده‌ی حبشی را که در برابر من گفت شنیدی؟ او می‌گوید که آیا در مصر دبیری توانا و یا دانشمندی بلند پایه هست که نامه‌ای را که در نزد اوست بی شکستن مهر و گشودنش بخواند؟»

در آن دم که ساتنی این سخن را از زبان فرعون شنید، ندانست در کجای زمین قرار دارد. سپس گفت:

- خداوندگارا! چه کسی می‌تواند نامه‌ای را ناگشوده و نادیده بخواند؟ با این همه ده روز به من مهلت بدهید تا ببینم آیا می‌توانم کاری بکنم که زنگیان سقزخوار نتوانند خود را برتر از مصریان بشمارند؟

فرعون گفت: «ده روز مهلت به فرزند خود ساتنی می‌دهیم!»

آنگاه دستور داد که عمارتی برای اقامت فرستاده‌ی شاه حبشه آماده کنند و برای او غذای خاص حبشیان، که نوعی نان شیرینی خشک بود، بپزند.

فرعون برخاست و با دلی بسیار افسرده و غمگین بارگاه را ترک گفت و بی‌آنکه بخورد و یا بنوشد به خوابگاه خویش رفت.

ساتنی نیز برخاست و با دلی آشفته به عمارت خود رفت و بی‌آنکه جامه از تن بیرون آورد، در رختخواب خود دراز کشید. دلش از ناتوانی خویش در گشودن این گره سخت در تب و تاب بود.

 

خدمتکاران رفتند و زنش ماهی را از حال او آگاه ساختند. ماهی به نزد شوی خویش آمد و دست بر تن او کشید و با خود گفت: «سانتی تب ندارد و اعضای بدنش نرم است و بیماری او از غمی است بسیار گران که بر دل دارد!»

ساتنی سخنان او را شنید و در پاسخ او گفت: «خواهرم، ماهی! مرا به حال خود رها کن و برو، موضوعی که دل مرا به درد آورده است موضوعی نیست که بتوان آن را با زنی در میان نهاد!»

سپس سینوزیریس خردسال وارد شد و روی پدر خود خم گشت و به او گفت:

- ای پدر من ساتنی! چرا با دل نگران در رختخواب افتاده‌ای؟ بگو چه غم و دردی بر دل داری تا تو را از دست آن برهانم!

ساتنی در پاسخ او گفت: «سینوزیریس، فرزندم! مرا به حال خود رها کن! غمی چنان گران بر دل دارم که کودک خردسالی چون تو نمی‌تواند آن را از دل من بزداید!»

گفتی ساتنی شگفتیهایی را که سینوزیریس بر او نموده بود و قدرتی را که او را به دنیای مردگان - آمن تیت- برده بود، فراموش کرده بود.

سینوزیریس اصرار ورزید و گفت: «دردت را به من بگو تا آن را تسکین بخشم و شفا بدهم!»

پس ساتنی زبان به سخن گفتن گشود و به او گفت: «پسرم، حبشی و بازده‌ای به مصر آمده که نامه‌ای سر به مهر با خود دارد و می‌گوید: آیا در مصر کسی هست که بتواند این نامه را ناگشوده بخواند؟ هر گاه در مصر دبیری یا دانشمندی پیدا نشود که این نامه را ناگشوده بخواند، به کشور خود، سرزمین زنگیان، باز می‌گردم و ناتوانی و فرودستی مصریان را اعلام می‌کنم!»

 

سینوزیریس پس از شنیدن این سخن قاه قاه خنده را سر داد و مدتی از خنده باز نایستاد.

ساتنی به او گفت: «چرا می‌خندی؟»

او جواب داد: «برای این می‌خندم که می‌بینم تو به خاطر موضوعی به این کوچکی و سادگی سخت آشفته و نگرانی و با دلی دردمند خوابیده‌ای! ای ساتنی، ای پدر من! برخیز و دل آسوده‌دار که من نامه‌ای را که آن مرد زنگی به مصر آورده است ناگشوده خواهم خواند و بی آنکه مهر آن را بشکنم خواهم گفت که در آن چه نوشته شده است!»

ساتنی به شنیدن این سخن از جای برجست و گفت: «فرزندم، سینوزیریس! چگونه می‌توانی ادعایی را که در این باره می‌کنی ثابت کنی؟»

سینوزیریس بی درنگ پاسخ داد: «ای پدر من ساتنی! به تالار طبقه‌ی اول عمارت خود برو و در آنجا کتابی را از جعبه‌ی گلین کتابها، به میل خود بردار و بخوان! من به تو می‌گویم که چه کتابی را می‌خواندی و بی‌آنکه در آن نگاه کنم در برابر تو خواهم ایستاد و نوشته‌های آن را خواهم خواند!»

ساتنی با دلی بسیار شادمان برخاست و سینوزیریس آنچه را که این ادعا کرده بود به اثبات رسانید. او هر کتابی را که پدرش از صندوق کتابها برداشت، بی‌آنکه آن را بگشاید و نگاهش بکند، می‌خواند.

 

ساتنی با دلی که شادمانتر از آن در سراسر جهان پیدا نمی‌شد، از طبقه‌ی اول عمارت خود بالا آمد و بی درنگ به حضور فرعون رفت و آنچه را که از پسرش سینوزیریس دیده بود به وی شرح داد و فرعون از شنیدن سخن او بسیار شاد و خرسند گشت. سپس فرعون و ساتنی که از غم آزاد شده بودند همه‌ی روز را به میگساری و شادمانی گذرانیدند.

چون بامداد فردا فرا رسید، فرعون با مشاوران عالیمقام خود به تالار بار عام رفت. کس برای احضار فرستاده‌ی حبشه فرستادند و او که نامه‌ی سر به مهر را زیر جامه‌ی خود پنهان کرده بود در آنجا حاضر شد و سر پا ایستاد.

سینوزیریس خردسال خود را به نزد آن مرد رسانید و بی درنگ به او گفت: «لعنت بر تو، ای دشمن حبشی، که آمون، خدای بزرگ را خشمگین کرده‌ای؟ آیا تو هستی که به کشور مصر، تاکستان خرم و دلگشای اوزیریس و جایگاه رع آمده‌ای و ما را به مبارزه طلبیده‌ای و گفته‌ای: «من به کشور خود، سرزمین زنگیان باز می‌گردم و ناتوانی مصر را اعلام می‌کنم!» به خشم آمون گرفتار گردی! در برابر فرعون، که سرور توست، من نامه‌ای را که تو در زیر جامه‌ات پنهان داشته‌ای ناگشوده خواهم خواند! مواظب خود باش! مبادا در باره‌ی موضوع آن دروغ بگویی!»

 

سینوزیریس با چنان قدرتی سخن می‌گفت که و بازده‌ی حبشی در برابر او بر خاک افتاد و سوگند خورد که راست بگوید و جز راست سخنی بر زبان نراند.

آنگاه سینوزیریس، در برابر فرعون، در برابر شاهزادگان، در برابر کاهنان و فرماندهانی که در آن حضور داشتند و در برابر ملت مصر که برای شنیدن سخن سینوزیریس در آنجا حضور داشت، هر چه در نامه نوشته شده بود، بی کوچکترین کم و کاستی خواند.

در آن نامه از داستانی شگفت‌انگیز، که در عهد فرعون سیامانو (4) اتفاق افتاده و پاک از خاطرها فراموش شده بود، سخن به میان آمده بود. در آن زمانها، زنگیان حبشه به مصر کینه می‌ورزیدند و جز این اندیشه‌ای نداشتند که وسایل و بهانه‌هایی برای ریشخند کردن و بدی و آزار رسانیدن به مصریان برانگیزند.

روزی سه تن از ساحران کشور زنگیان گرد هم آمدند و در این باره با هم به شور نشستند. نخستین ساحر گفت:

- هر گاه آمون بر سر لطف باشد و پشتیبانی خود را از من دریغ نکند، چندانکه پادشاه مصر نتواند آزاری به من برساند، افسونهایی را که جز من کسی از آنها آگاه نیست، می‌خوانم و به کشور مصر می‌دهم و سراسر آن سرزمین را سه روز و سه شب در تاریکی فرو می‌برم و نمی‌گذارم خورشید به هیچ جای آن نور بیفشاند!

ساحر دوم گفت: «هر گاه آمون با من سر مهر باشد چندانکه شاه مصر نتواند آزاری به من برساند. سحرها و افسونهایی را بر کشور مصر می‌خوانم و همه‌ کشتزاران آن سرزمین را سه سال تمام خشک و نابارور می‌گردانم!»

ساحر سوم گفت: «هر گاه آمون مرا از حادثه‌ها مصون بدارد و شام مصر نتواند کاری به من بکند، سحرهایی می‌خوانم که فرعون را به کشور زنگیان بیاورند و من در برابر شاه خود و همه‌ مردمان او را به تازیانه می‌بندم و دست کم پانصد تازیانه به او می‌زنم! من همه‌ی این کارها را تنها در شش ساعت انجام می‌دهم نه بیشتر!»

شاه حبشه سخن آن سه ساحر را شنید و بیش از همه آوردن فرعون به حبشه و تازیانه زدن به او را پسندید. آنگاه هر سه ساحر خود را پیش خواند و به ساحری که پس از دو ساحر سخن رانده بود روی کرد و پرسید:

- نام تو چیست؟

- من نازی (5) نام دارد و پسر بانوی زنگی هستم!

- بسیار خوب، نازی، تو معجزه‌ی خود را نشان بده! به آمون سوگند که من از تو پشتیبانی خواهم کرد و از مال و دولت جهان بی‌نیازت خواهم گردانید!

نازی، زاده‌ی بانوی زنگی، دست به کار شد. با موم یک تخت روان و چهار حمل کننده‌ی تخت روان ساخت، آنگاه افسونی بر خواند و بر آنها دمید و آن چهار را زندگی بخشید و فرمانشان داد که:

- به کشور مصر می‌روید و فرعون را می‌گیرید و بر تخت روان می‌نهید و او را به حضور شاه ما می‌آورید تا در برابر همگان پانصد تازیانه بر او بزنند، آنگاه دوباره او را بر می‌‌دارید و به کشور مصر بازش می‌گردانید! اما فراموش نکنید که همه‌ی این کارها بیش از شش ساعت نباید طول بکشد!

آنان گفتند: «چشم! فراموش نمی‌کنیم!»

 

آنگاه جاودان حبشی به سوی مصر شتافتند و توانستند بر موجودات نیکوکاری که شب هنگام از مردمان نگهبانی و پاسداری می‌کنند چیره شوند و سیامانو، فرعون مصر را بریابند و او را به سرزمین زنگیان و حضور شاه حبشه ببرند و در آنجا در برابر چشم همگان پانصد تازیانه بر پشت او بنوازند و دوباره به مصرش بازگردانند و همه‌ی این کارها در شش ساعت و نه بیشتر انجام گرفت.

پس از آن، فردای آن روز، سیامانو، فرعون مصریان، با پهلوهای کوفته و زخمی از تازیانه، از خواب بیدار شد و به نزدیکان خود گفت:

- امشب چه شده بود که مرا به زور از مصر بیرون بردند؟

درباریان شگفتزده در یکدیگر نگریستند و با خود اندیشیدند که نکند فرعون دیوانه شده و خرد از دست داده است، زیرا بی‌گمان هیچیک از آن از آنچه بر فرعون گذشته بود آگاه نبود، از این روی در پاسخ فرعون گفتند:

- ای فرعون، ای سرور بزرگ ما، تو تندرستی وایزیس، مادینه خدای بزرگ، دردهایت را تسکین می‌بخشد، لیکن ای فرعون، معنای گفته‌های تو چیست؟ تو در محراب پرستشگاه حوروس می‌خوابی و خدایان نگهبان و پاسدار وجود تو هستند.

پس فرعون از جای برخاست و پشت پر از زخم تازیانه‌ی خویش را به یارانش نشان داد و گفت:

- به زندگی پحتاح، خدای بزرگ، سوگند که مرا دیشب به کشور زنگیان بردند و در آنجا، در برابر شاه حبشه و همه‌ی حبشیان دست کم پانصد تازیانه به پشت من زدند و همه‌ی این قضایا تنها در شش ساعت نه بیشتر، انجام گرفت. چون چشم یاران فرعون به پشت او افتاده فریادهای بلندی بر کشیدند قضا را پانیشی (6) رئیس راز کتابها نیز در میان آنان بود و او مردی دانشمند بود. او فریادی بلندتر از دیگران بر آورد و گفت:

- سرور من! این کار، کار جاودان و ساحران حبشی است! به زندگی تو و زندگی خانواده‌ی تو سوگند که من آنان را به سختی کیفرخواهم داد!

پانیشی پس از مراجعه به کتابها و مدد خواستن از تحوت، خدای الهام بخش ساحران، جادوی نیرومندی برای حفظ و نگهداری فرعون ساخت و چون دومین شب فرا رسید، ساحر حبشی هر چه سحر و جادو کرد و در این راه کوشید نتوانست فرعون سیامانو را از بستر خود برباید.

 

چون پانیشی از آنچه گذشته بود آگاه گشت بر آن شد که او هم به نوبه‌ی خود کاری بکند، پس جادوهای او به سوی کشور زنگیان به پرواز در آمدند تا شاه آن سرزمین را بربایند و به مصر بیاورند و او را در آنجا، بسی بدتر از آنچه فرعون را در کشور حبشه تازیانه زده بودند، به تازیانه بستند و این وضع سه شب پیاپی تکرار شد.

شاه حبشه که از این مصائب و بلایا سخت در خشم شده بود نازی را فرا خواند و تهدیدش کرد و گفت:

- به حامی خود آمون سوگند می‌خورم که تو مسبب این تحقیرها و توهینها بوده‌ای که بر من رفته است، و باید اکنون بر آن بکوشی که مرا از جنگ ساحران مصری برهانی!

نازی همه‌ی کوشش خود را به کار برد و چون نتوانست کاری بکند سرانجام بر آن شد که خود به مصر برود و با رقیب خویش مبارزه کند.

روزی که فرعون بار عام داده بود، نازی خود را به بارگاه او رسانید و به صدای بلند در حضور فرعون چنین گفت: «هان! آیا در میان شما کسی هست که با من در سحر و افسون به برابری برخیزد و در بارگاه فرعون، در حضور فرعون و حضور همه‌ی مردم مصر با من مبارزه کند؟ من همه‌ی شما را تحقیر می‌کنم و به مبارزه می‌خوانم، حتی دو دبیر «خانه‌ی زندگی» را، حتی کسی را که شاه کشور مرا جادو کرده و او را بر غم من بر مصر آورده است!»

 

پس پانیشی که در آن موقع در بارگاه، در جایگاه خاص خود، کنار فرعون ایستاده بود چنین جواب داد:

- هان مگر تو نازی حبشی نیستی؟ آیا تو همان کسی نیستی که پیش از این نیز یک بار خواسته بود مرا در تاکستان های رع جادو کنی و آنگاه سر در آب کردی و تا کنار کوهستان شرقی هلیو پولیس فرو رفتی و از چنگم گریختی؟ آیا تو نبودی که گستاخی و بیشرمی را به جایی رساندی که فرعون مصر را که سرور توست، زیرا سرزمین از آن اوست، به حبشه بردی و در برابر شاه حبشه و همه‌ی مردمان به تازیانه بستی؟ اکنون هم به مصر آمده‌ای و مرا به مبارزه می‌خوانی

و می‌گویی: «کیست که با من در سحر جادو به مبارزه برخیزد؟» به زندگی آتومو، سرور هلیو پولیس، سوگند که خدایان مصری تو را بموقع بدینجا آورده‌اند. اکنون تو در کشور آنان و زیر اراده و نفوذ آنان هستی! در اینجا حقت کف دستت نهاده خواهد شد! جرأت داشته باش، من در برابر تو ایستاده‌ام!

حبشی تیره درون بیش از این درنگ ننمود و در دم وردی جادویی بر خواند و ناگهان آتشی بزرگ از کف بارگاه فرعون بیرون جست و فرعون و یارانش فریاد های بلند کشیدند و گفتند: «کمک کنید! پانیشی ما را دریاب!»

 

پانیشی هم به نوبه ی خود وردی خواند و در دم ستون گردانی از آب از جانب جنوب فرا رسید و به روی آتش ریخت و به یک چشم به هم زدن آن را خاموش سات.

آنگاه جادوگر حبشی دست به کار دیگری زد، وردی خواند و ناگهان مهی انبوه بارگاه فرعون را فرا گرفت و کسانی که در آن بودند نتوانستند برادر و دوست خود را ببینند.

پانیشی دوباره وردی خواند و در دم بادی بر خواست و میغها را پراکنده ساخت.

نازی دست به حیلتی زد، ورد دیگری بر خواند و ناگهان سقفی از سنگ به درازای دویست ارش و به پهنای بیش از پنجاه ارش گرداگرد فرعون و اطرافیانش را فرا گرفت و مصر را از شاه خود و زمین را از سرور خود دور گرانید. فرعون به بالا نگریست و سنگ عظیمی را بر فراز سر خویش دید و فریادی بلند برکشید. همه‌ی کسانی هم که در بارگاه بودند خود را بدین گونه زندانی یافتند و از وحشت و هراس فریاد بر آوردند.

 

پانیشی هم به نوبه‌ی خود وردی خواند و کشتیی از پاپیروس و پدید آورد و سقف سنگی را بر آن قرار داد و چون کشتی بدین گونه بار شد به سوی دریاچه‌ای پهناور، به سوی آب بزرگ مصر که در موریس (7) است روانه شد.

نازی به ناچار به شکست خود اعتراف کرد.

او برای گریختن از چنگ انتقام بر آن کوشید که خود را از دیده‌ها پنهان سازد، لیکن پانیشی بی درنگ او را به صورت جوجه‌ی غازی زشت در آورد که پشت بر زمین و دو پا به هوا داشت، و شکارافکنی در کنارش ایستاده بود و آماده‌ی کشتنش بود.

آنگاه نازی همه‌ی عجب و غرور خود را فراموش کرد و از او امان خواست و گفت:

- مرا ببخشای! گناهان مرا ببخشای! زورقی به من بده تا مصر را ترک گویم و به کشور خود بازگردم!..

لیکن پانیشی به فرعون و همه‌ی خدایان مصر سوگند خورد و فریاد برآورد که:

- تا سوگند نخوری که دیگر هرگز بدینجا بازنگردی نمی‌گذارم از اینجا بگریزی!

نازی چنین سوگند خورد: «سوگند می‌خورم که تا هزار و پانصد سال دیگر به مصر بازنگردم!»

 

آنگاه پانیشی او را از بند سحر و افسون خویش آزاد کرد و زورقی به او داد تا به کشور خویش، به سرزمین زنگیان، بازگردد.

***

در این جا سینوزیریس از خواندن نامه باز ایستاد. مرد حبشی که در برابر او به خاک افتاده بود، به ناچار اقرار و اعتراف کرد که آنچه سینوزیریس گفت همان است که در نامه نوشته شده است!

و بازده‌ی حبشی آرزو داشت بتواند از آنجا بگریزد، زیرا احساس می‌کرد که در برابر استاد و سرور خود قرار دارد. لیکن سینوزیریس او را به اشاره‌ای بر جای خود میخکوب کرد و آنگاه روی به فرعون نمود و گفت:

- ای شاه! مردی را که می‌بینی در برابر من به خاک افتاده است کسی جز نازی نیست که پس از گذشتن هزار و پانصد سال برای آزار ما بدانجا بازگشته است. به زندگی اوزیریس، خدای بزرگ و سرور دنیای دیگر که من در برابرش به خواب ابد خواهم رفت، سوگند که من نیز کسی جز پانیشی نیستم! هنگامی که در آمن تیت، جایگاه مردگان بودم دیدم که این دشمن مصر، می‌خواهد با جادوها و افسونهای خود به مصر بتازد. از اوزیریس به التماس درخواستم که اجازت فرماید من نیز دوباره در روی زمین ظاهر شوم تا نگذارم این مردم ناتوانی مصر را اعلام دارد. اوزیریس نیز خواهش مرا برآورد و من به زندگی بازگشتم و فرزند ساتنی شدم تا به نیروی سحر و جادو این و بازده‌ی حبشی را که در برابر خود می‌بینی، نابود سازم!

 

و سینوزیریس، (یعنی پانیشی که به چهره سینوزیریس فرزند ساتنی در آمده بود) دوباره وردی خواند و بر حبشی دمید و آنگاه آتشی پدید آمد و آن مرد را در میان گرفت و او را در بارگاه فرعون و در برابر فرعون و یاران و رعایای او سوخت و خاکستر کرد. سینوزیریس نیز چون سایه‌ای پرید و ناپدید گشت و دیگر کسی او را باز ندید.

فرعون و شاهزادگان و نزدیکانش از آنچه در بارگاه دیده بودند سخت در شگفت افتادند و گفتند:

- هرگز دبیری هنرمندتر از پانیشی و دانشمندی همانند او نبوده است و از این پس نیز نخواهد بود!

ساتنی پس از آن که دید سینوزیریس چون سایه‌ای پرید و او دیگر نتوانست وی را باز ببیند سخت افسرده و غمگین گشت. شامگاهان با دلی دردمند به خانه‌ی خود بازگشت. زنش ماهی، به پیشتاز او شتاب و بر آن کوشید که او را دلداری بدهد، لیکن ساتنی از آن پس هرگز از تقدیم هدایا و دوستکامیها به گور پانیشی باز نماند، زیرا نمی‌توانست پسر کوچک خود سینوزیریس را فراموش کند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Sénosiris.

2. Amentit.

3. Amait.

4. Siamanou.

5. Nasi.

6. Panishi.

7. Moeris.

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

سرنوشت

 

 

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

داستانی از اساطیر مصر

روزگاری پادشاهی در مصر فرمانروایی می‌کرد که دلی سرشار از غم و اندوه داشت زیرا پسری نداشت که وارث تخت و تاجش گردد و پس از درگذشت او کشورش را اداره کند. شاه مصر گاه و بیگاه دست دعا و التماس بر آسمان می‌افراشت و به زاری از خدایان در می‌خواست که فرزندی نرینه به او ببخشایند.

سرانجام خدایان خواهش او را بر آوردند و بزرگترین آرزویش را انجام دادند. ملکه فرزندی را که شاه در آرزوی او شب را از روز باز نمی‌شناخت به دنیا آورد.

در روز زادن پسر شاه، مانند روز زادن همه‌ی کودکان مصری هفت «حتحور»، مادینه خدایانی جوان و زیبا که چهره‌هایی گلگون و گوشهایی چون گوش ماده گاوان داشتند، حضور یافته بودند. آنان به هنگام تعیین سرنوشت نوزادان همیشه قیافه‌ی مهربانی داشتند، خواه برای نوزاد خوشبختی می‌آوردند خواه بدبختی، خواه او را از عطایای خود بهره‌مند می‌گردانیدند، خواه فقر و بدبختی بر پیشانیش می‌نوشتند.

 

باری هفت حتحور گرد گهواره‌ی شاهزاده‌ی نوزاد جمع شده بودند تا آینده‌ی او را تعیین کنند. آنان چنین گفتند: «نوزاد در هر روز و ساعت بدی به دنیا آمده است! بده بد! و تمساحی او را از میان برخواهد داشت. هر گاه تمساح نابودش نکند، به نیش ماری کشته خواهد شد و هر گاه نه تمساح سبب مرگش گردد و نه مار، سگی به زندگانیش پایان خواهد داد.»

چون کسانی که در آنجا بودند، این پیشگویی را شنیدند شتابان به کاخ اعلیحضرت فرعون دویدند و او را از این ماجرا آگاه کردند.

اعلیحضرت فرعون به شنیدن این خبر سخت پریشان و دردمند گشت و غم سراسر وجودش را فرا گرفت، اما بر آن شد که برای رهانیدن فرزند دلبند خود از سرنوشتی چنین شوم و دردناک احتیاط و پیش بینیهای لازم و ممکن را بکند.

 

فرعون فرمان داد تا بر فراز کوهی بلند خانه‌ای از سنگ بنا کردند و وسایل زندگی و آذوقه‌ی فراوان از کاخ به آنجا بردند و آنگاه پادگانی را در گرداگرد آن خانه مستقر کردند تا همیشه به پاسداری و نگهبانی فرزند او که می‌بایست هرگز از خانه پای بیرون ننهد، بپردازد.

چون شهزاده بزرگ شد روزی به پشت بام که به صورت ایوانی ساخته شده بود رفت. بام خانه‌های مصری همیشه مسطح است. شاهزاده از پشت بام چیزهای بسیاری دید که از آن جمله تازیی بود که در پی مردی می‌دوید.

 

شاهزاده از ندیم خود که دمی از کنارش دور نمی‌شد پرسید: «آن چیست که پشت سر آن مرد در جاده می‌دود؟»

ندیم پاسخ داد: «تازی است!»

شهزاده گفت: «زود زود یکی چون او را برای من بیاورند!»

ندیم شتابان به کاخ فرعون رفت و او را از خواهش شهزاده آگاه گردانید.

فرعون گفت:

- هر چه زودتر توله سگی را به کاخ پسرم ببرید که غصه نخورد!

پس تازیی کوچک به نزد شاهزاده بردند.

 

روزها و ماههای بسیار گذشت. کودک ببالید و بر آمد و اندامهایش زور و نیرو گرفتند. روزی پیکی به دربار پدر خود فرستاد تا این پیغام را به او بگزارد:

- چرا من باید دست روی دست بگذارم و بیکاره باشم و پای از این دژ بیرون ننهم؟ حال که سرنوشت شوم مرا از سه سو در میان گرفته است مگر به کوشش و نیرنگ می‌توانم گریبانم را از چنگ او برهانم و روزگار را به میل و اراده‌‎ی خود بگردانم. آمون رع آنچه را که بر پیشانی من نوشته شده است تغییر نخواهد داد.

فرعون سخن فرزندش را شنید و آرزویش را بر آورد. تازی‌اش را در اختیارش نهاد که همواره به دنبالش برود و آنگاه او را در کشتیی نشاندند و در ساحل سرزمین سوریه پیاده‌اش کردند.

 

چون شاهزاده از کشتی پیاده شد به او گفتند: «هر جا که دلت می‌خواهد برو!».

تازی همراه شاهزاده بود و از او دور نمی‌شد. شاهزاده روی به راه نهاد. هر جا که دلش می‌خواست می‌رفت و با گوشت شکارهایی که می‌افکند زندگی می‌کرد.

شاهزاده در سرزمینی فرود آمده بود و در گشت و گذار بود که یکی از امیران سوریه به آن فرمان می‌راند و این امیر پسری نداشت و یگانه فرزندش دختری بود.

امیر سوریه که از نداشتن فرزند نرینه سخت افسرده و دردمند بود خانه‌ای ساخته بود بسیار بلند که هفتاد پنجره‌ی آن هفتاد ارش بلندتر از زمین بودند.

روزی امیر، فرزندان همه‌ی امیران سرزمین خارون را، که همان فلسطین باشد، فرا خواند و به آنان گفت:

- هر کس بتواند خود را به پنجره‌ی دختر من برساند او را به زنی خواهد گرفت.

روزهای بسیاری از این دعوت گذشته بود که روزی شاهزاده‌ی مصر شکارکنان به آنجا رسید.

 

شاهزادگان کشور خارون به پیشباز او شتافتند او را به خانه‌ی خویش بردند و به حمامش فرستادند و به اسبانش علیق دادند و برای بزرگداشت او چه کارها که نکردند. به او عطر زدند، پاهایش را با روغن مالش دادند، او را بر سر سفره‌ی خود نشاندند و نان در برابرش نهادند تا با آنان بخورد و به ادب و احترام بسیار با او به گفتگو نشستند و گفتند:

- ای جوان برازنده از کجا می‌آیی؟

شاهزاده در جواب آنان گفت: «من پسر سربازی هستم که ارابه‌های جنگی کشور مصر را می‌راند. مادرم در گذشته است و پدرم زن دیگری گرفته است و آن زن کودکان بسیار آورده است و به من کینه می‌ورزد و آزارم می‌کند و من برای رهایی از دست جور او از کشور خود گریخته‌ام!»

دل شاهزادگان به شاهزاده‌ی مصری سوخت. در آغوشش کشیدند و صورتش را غرق بوسه کردند و پس از آنکه روزهای بسیار گذشت روزی شاهزاده‌ی مصری از آنان پرسید:

- خوب، بگویی بدانم شما در اینجا چه می‌کنید؟

 

آنان درجواب او گفتند: «ما وقت خود را به تمرین پرش می‌گذرانیم زیرا هر کس بتواند خود را به پنجره‌ی دختر امیر سوریه برساند آن دختر را به زنی به او خواهند داد.»

شاهزاده‌ی مصری به آنان گفت: «اگر اجازه بدهید من دعایی برای جادو کردن پاهای خود می‌خوانم و می‌آیم و با شما به تمرین پرش می‌پردازم!»

پس جوانان برخاستند و با شاهزاده‌ی مصری بیرون رفتند و مانند هر روز به تمرین پرش پرداختند. شاهزاده‌ی مصر دور از آنان ایستاده بود تا بهتر بتواند همه جا را نگاه کند. دختر امیر سوریه از پنجره‌ی خود او را دید و به روی او خیره شد...

 

آنگاه پس از گذشتن روزهای بسیار شاهزاده‌ی مصر رفت تا با شاهزادگان خارون به تمرین پرش بپردازد. او پرید و توانست خود را به پنجره‌ی دختر امیرسوریه برساند. دختر به روی او لبخند زد و او را در میان بازوان خود گرفت و بوسه بر رویش زد.

شتابان رفتند تا برای شادمان گردانیدن دل افسرده‌ی پدر شهدخت این خبر را به او برسانند و گفتند:

- ای امیر مژده بده که مردی جوان توانست خود را به پنجره‌ی دخترت برساند!

امیر از پیکی که این خبر را آورده بود پرسید: «مردی که از عهده‌ی این کار بر آمد کیست؟»

- او پسر سربازی است که ارابه‌های جنگی را می‌راند. مردی است که برای رهایی از کین و آزار زن پدرش از مصر گریخته است. چه آن زن از روزی که خود فرزندانی آورده است چشم دیدن او را ندارد!

 

امیر سوریه سخت خشمگین گشت و فریاد بر آورد: «مگر من می‌توانم دخترم را به سرباز زاده‌ای که از مصر گریخته است بدهم؟ به او بگویید که زود از اینجا برود!»

شتابان رفتند و به شاهزاده‌ی مصری گفتند که: «زود برگرد به همانجایی که آمده‌ای!»

لیکن چون شهدخت این فرمان را شنید بازوی جوان را گرفت و به آمون رع سوگند خورد که:

- سوگند به زندگی فرا - هارماخیس(1) که هر گاه این مرد را از من دور کنند، دیگر نه چیزی می‌خورم و نه چیزی می‌نوشم و می‌افتم و می‌میرم!

پیک شتابان رفت و این خبر را به پدر دختر رسانید و امیر سوریه که خشمش فزونی گرفته بود فرمان داد که بروند و آن جوان را در خانه‌ی شهدخت بکشند.

شهدخت فرستادگان پدر را با روی گرفته پیشتاز کرد و به آنان گفت: «به زندگی «فرا» سوگند که هرگاه او را بکشند من هم پیش از فرو رفتن خورشید می‌میرم. من ساعتی دور از او زنده نتوانم ماند!»

 

باز رفتند و این سخن را به پدر دختر بازگفتند و پدر که از تهدید دخترش در بیم و هراس افتاده بود فرمان داد مرد جوان را همراه شهدخت به حضورش بردند.

چون شهزاده‌ی مصر این خبر را شنید به ترس و وحشت افتاد، لیکن امیر سوریه او را در آغوش گرفت و رویش را بوسید و به او گفت:

- بگو بدانم کیستی؟ زیرا تو اکنون پسر من شده‌ای!

مرد جوان در پاسخ او گفت: «من پسر سربازی هستم که ارابه‌های جنگی کشور مصر را می‌راند، مادرم مرده است و پدرم زن دیگری گرفته است و آن زن به من کینه می‌ورزد و من از جور و ستم او از کشور خود گریخته‌ام.»

امیر سوریه دختر خود را به او داد و خانه‌ای به او بخشید و روستاییان و کشتزارانی به او داد و از چارپایان و دیگر لوازم زندگی به مقدار کافی در اختیارش نهاد.

باری، پس از گذشت روزهای بسیار روزی مرد جوان به زن گفت: «من از سرنوشت خود آگاهم و می‌دانم که سه خطر بزرگ در کمینم نشسته است: مرا یا تمساحی خواهد کشت یا ماری یا سگی!»

 

شهدخت گفت: «پس این سگ را که همیشه پیشاپیش تو می‌دود باید کشت!»

جوان گفت: «نه، من سگی را که خود بزرگش کرده‌ام و از بچگی با من بوده است نمی‌کشم!»

دل شهدخت از آن پس که از سرنوشت شوی خویش آگاه گشت دمی از بیم و هراس و پریشانی و دلهره خالی نشد. می‌ترسید و بسیار هم می‌ترسید و هرگز شوهرش را نمی‌گذاشت تنها از خانه بیرون برود.

 

روزی شاهزاده‌ی مصری به هوس گردش و مسافرت افتاد. شهدخت نیز همراه او بیرون آمد. آن دو گردش کنان و شکارکنان به سوی سرزمین مصر رفتند. تمساحی از شط که همان شط نیل بود، بیرون آمد و به طرف دهکده‌ای رفت که شاهزاده و شهدخت در آن فرود آمده بودند.

تمساح را گرفتند و در خانه‌ای زندانی کردند و غولی را به نگهبانی آن گمشاتند. غول هرگز نمی‌گذاشت که تمساح از آن خانه بیرون بیاید و خود نیز از آن دور نمی‌شد، لیکن هر وقت تمساح به خواب می‌رفت غول از فرصت سود می‌جست و به گردش می‌رفت و در برآمدن خورشید به خانه بازمی‌گشت. تا سی و دو روز وضع به همین منوال بود.

پس از گذشتن روزهای بسیار شامگاهی شاهزاده برای تفریح و خوشگذرانی در خانه ماند. چون تاریکی شب فرود افتاد. بر تختخواب خود دراز کشید و خواب بر همه‌ی اندامهایش چیره گشت. زنش ظرفی پر از شیر در کنار بستر او نهاد.

 

در این دم ماری از سوراخ خود بیرون خزید و آمد تا شاهزاده را نیش بزند، لیکن زن بیدار بود و او را دید و خدمتکارانش را به کمک خواست و آنان شیر را به مار بخشیدند. مار شروع به نوشیدن شیر کرد و چندان از آن نوشید که مست شد و پشت به زمین و شکم به هوا دراز کشید و به خواب رفت و زن برخاست و با تبری او را قطعه قطعه کرد و آنگاه شوهر خود را بیدار کرد.

جوان سخت در شگفت افتاد و زن به او گفت:

- می‌بینی خدای تو اجازه داد که تو از یکی از بلایایی که تهدیدت می‌کرد رهایی یابی، پس اجازه خواهد داد که از دو خطر دیگر نیز که در سرنوشت توست، رهایی یابی!

شاهزاده بی درنگ ارمغانها و پیشکشیهایی به خدا تقدیم کرد. به پرستش او برخاست و در همه‌ی روزهای زندگیش قدرت او را ستود.

روزهای بسیار دیگر نیز گذشت. روزی شاهزاده برای گردش در اطراف ملک خود از خانه بیرون آمد و چون هیچگاه تنها بیرون نمی‌آمد، سگش نیز جست و خیز کنان به دنبالش رفت.

 

آنان به ساحل رود نیل رسیدند سگ خود را در آب انداخت تا شستشویی بکند. ناگاه تمساحی از آب بیرون آمد و شاهزاده را گرفت. خوشبختانه او را به طرف خانه‌ای که غول در آنجا بود برد و غول بموقع بیرون آمد و شاهزاده را از چنگ او نجات بخشید.

آنگاه تمساح به سخن درآمد و به شاهزاده گفت: «من سرنوشت تو هستم و تو را دنبال می‌کنم. هر کاری بکنی همیشه در سر راه من قرار خواهی گرفت. غول و تو و من به ناچار به هم بر می‌خوریم، لیکن غول مرا بیش از تو آزار می‌دهد. پس من شرطی به تو پیشنهاد می‌کنم و آن این است که تو غول را بکش و من تو را رها کنم، هر گاه مرا از چنگ غول که در اینجا زندانیم کرده است نجات ندهی تو خود باید بمیری. نیک بیندیش و اقدام کن! تو باید در برابر من سوگند بخوری که غول را خواهی کشت و هر گاه این شرط را نپذیری دچار مرگ خواهی گشت!»

 

تمساح به انتظار ماند.

و چون زمین دوباره روشن گشت و روزی دیگر آغاز شد، سگ باز آمد و سروش را دید که در دست تمساح اسیر است و تمساح این جمله را برای او تکرار می‌کند: «آیا سوگند می‌خوری که غول را بکشی؟» و شاهزاده در جواب تمساح می‌گوید: «چرا کسی را که پاسدار و نگهبان من است بکشم؟ من این کار را نمی‌کنم، لیکن مگر کسی تو را از کشتن من باز می‌دارد؟»

 

تمساح به شاهزاده می‌گفت: «در این صورت سرنوشت تو انجام خواهد پذیرفت. هر گاه تا غروب آفتاب سوگندی را که از تو می‌خواهم نخوری باید بمیری!»

سگ که این گفتگو را شنید به خانه دوید و دختر امیر سوریه را در آنجا یافت که نشسته بود و زارزار می‌گریست، زیرا از شب پیش خبری از شوهرش نداشت.

چون شهدخت سگ را دید که تنها به خانه آمد هق هق گریه‌اش بیشتر

شد، زیرا سگ هرگز بی سرور خود به خانه باز نگشت و دمی او را تنها نمی‌گذاشت. شهدخت زارزار می‌گریست و از نومیدی گریبانش را چاک می‌زند، لیکن سگ دامن او را گرفت و به طرف در کشید. معلوم بود که از او می‌خواست از خانه بیرون آید.

 

شهدخت از جای خود بر خاست و تبری را که با آن ما را از پای در آورده بود، به دست گرفت و با سگ به کنار رودخانه که غول در آنجا بود، آمد و در آنجا خود را در میان نیزار پنهان کرد و به انتظار ایستاد.

شهدخت در نیزار ایستاده بود نه چیزی می‌خورد و نه چیزی می‌آشامید، اما پیاپی خدایان را به یاری خود می‌خواند تا شوهرش را از مرگ برهاند.

و چون شامگاه شد، تمساح دوباره آغاز سخن کرد و گفت:

- آیا سوگند به کشتن غول می‌خوری یا نه؟ اگر سوگند نخوری تو را با خود به رودخانه می کشانم و در آنجا می‌کشم!

لیکن شهزاده با سر سختی بسیار پاسخ نخستین خود را تکرار می‌کرد که: «چرا دست به کشتن کسی بزنم که نگهبان سرنوشت من است!»

تمساح شاهزاده را گرفت و به سوی رودخانه برد، او را از همان نیزاری که زنش در آن چندک زده نشسته بود به طرف رودخانه می‌برد. ناگهان زن از نیزار بیرون پرید و در آن دم که تمساح دهان خود را برای بعلیدن شاهزاده باز کرده بود، با تبر تیزش بر سر او کوفت. در این موقع غول نیز رسید و خود را به روی تمساح انداخت و کارش را ساخت.

زن شوهر خود را در آغوش کشید و گفت: «این بار نیز خدای تو اجازه داد که تو از چنگ سرنوشت بگریزی! باشد که از سومین بلا نیز رهایی‌ات بخشد!»

شاهزاده بی‌درنگ پیشکشیها و ارمغانهای بسیار به خدا تقدیم کرد و به ستایشش ایستاد و قدرت او را در همه‌ی روزهای زندگیش ستود.

بر این ماجرا نیز روزهای بسیار گذشت. روزی دشمن بر سوریه تاخت.

 

زیرا پسران امیر خارون از آن روز که دختر امیر سوریه زن مردی شده بود که خود می‌گفت ماجراجویی بیش نیست، کینه‌ی امیر سوریه را به دل گرفته بودند. آنان سپاهی گران گرد آوردند و با ارابه‌های جنگی بسیار به سوریه حمله کردند و سپاه امیر سوریه را تار و مار و خود او را اسیر کردند و چون شهدخت و شوهرش را در آنجا پیدا نکردند از پدرش پرسیدند: «دخترت کجاست؟ پسر راننده‌ی ارابه‌های کشور مصر که تو دختر خود را به زنی به او داده‌ای کجاست؟»

امیر پیر به آنان چنین پاسخ داد: «او برای شکار از کشور بیرون رفته است. من چه می‌دانم که او و دخترم کجا هستند؟»

امیر زادگاه پس از شنیدن این جواب با هم به شور نشستند و به همدیگر گفتند: «بیایید به دسته‌ها و گروههای کوچک تقسیم بشویم و هر گروه به سویی برود و همه جا را بگردد، هر یک از ما که آن دو را پیدا کند باید شوهر شهدخت را بکشد، اما با خود شهدخت هر طور دلش خواست رفتار کند!»

 

پس هر یک از امیرزادگاه گروهی از سربازان را همراه خود گردانید و روی به راه نهاد. گروهی به شرق رفت، گروهی به غرب، گروهی به شمال و گروهی به جنوب. گروهی که به سوی جنوب حرکت کرده بود تا رفت و رفت تا به کشور مصر و شهری که شهزاده‌ی مصر و زنش در آن نشیمن گرفته بودند، رسید. غول از آمدن آن گروه خبردار شد و به نزد مرد جوان شتافت و به او گفت:

- هفت تن از پسران امیر خارون برای پیدا کردن تو به اینجا آمده‌اند و هر گاه تو را پیدا بکنند بی‌درنگ به قتلت می‌آورند و با زنت به میل و دلخواه خود رفتار می‌کنند. عده‌ی سپاهیان آنان چندان زیاد است که ایستادگی در برابر آنان ممکن نیست. تو باید از برابر آنان بگریزی، من هم به نزد برادران خود می‌روم.

آنگاه شاهزاده‌ی جوان زن و سگش را برداشت و به غاری در کوهستان پناه برد و در آن پنهان گشت. آنان دو روز و دو شب در آغاز بودند و امیر زادگان

امیر زادگان کشور خارون از دهانه‌ی غار گذشتند.

کشور خارون با سربازان خود آمدند و از برابر دهانه‌ی غار گذشتند و کسی بویی از پنهان گشتن شهزاده‌ی مصری و زن و سگش در آن غار، نبرد. لیکن در آن دم که آخرین آنان از آنجا می‌گذشت تازی از غار بیرون آمد و در پی او دوید و بنای پارس کردن نهاد.

امیرزادگان خارون آن سگ را شناختند، زیرا آن سگ سگی تازی نژاد بود و در آن ملک مانندش پیدا نمی‌شد. پس همه بازگشتند و وارد غار شدند.

زن خود را به روی شوهرش انداخت تا به دفاع از او برخیزد، لیکن در این دم نیزه‌ای در تنش فرو رفت و بی‌جان نقش زمینش کرد.

شهزاده‌ی جوان مصری شمشیر برکشید و یکی از امیرزادگان خارون را کشت و سگش نیز مرد دیگری را به دندان پاره پاره کرد، لیکن دیگران نیزه‌های خود را به سوی آن دو پرتاب کردند و از پایشان در آوردند.

 

امیرزادگان کشور خارون کالبد بی جان آنان را از غار بیرون آوردند و بر خاک انداختند تا طعمه‌ی جانوران رنده و پرندگان لاشخوار گردد. سپس به راه افتادند تا به دیگران که به سوی غرب و شرق و شمال رفته بودند، بپیوندند و با آنان به کشور خویش بازگردند و زمینهای امیر سوریه را میان خود تقسیم کنند.

در آن دم که آخرین نفر آنان از دهانه‌ی غار دور می‌گشت، شهزاده‌ی جوان که هنوز نیمه‌جانی داشت چشم باز کرد و زن و سگش را دید که در کنار او از پای در آمده بر خاک افتاده اند.

 

پس شاهزاده زبان به ناله گشود و چنین زارید: «تصمیم خدایان هر چه باشد بی چون و چرا انجام می‌گیرد. حتحورها در روز زاده شدن من تصمیم گرفته بودند که سگم سبب مرگم گردد. اکنون حکم آنان انجام یافته است، زیرا در حقیقت مرا سگ من به دشمنانم تسلیم کرد. من بزودی می‌میرم، زیرا زندگی بدون این دو موجود که در کنار من بر خاک افتاده‌اند برایم تحمل فرسا و غیر ممکن است!»

آنگاه شاهزاده دست به سوی آسمان برافراشت و فریاد زد: ای خدایان! من هرگز گناهی به درگاه شما نکرده‌ام، از این روی حق دارم از شما بخواهم که در این دنیا کفن و تابوت داشته باشم و ندای حقیقت در برابر داوران آمن تیت گواه من باشد!

 

شاهزاده بی جان بر زمین افتاد. لیکن خدایان صدای او را شنیدند و نه خدا با هم به سوی او آمدند و رع هرمخیس به همراهان خود گفت:

«آنچه مقدر کرده بودیم انجام پذیرفته است، اکنون بیایید زندگی تازه‌ای به این زن و شوهر بدهیم، زیرا دلبستگی و مهری که این دو به یکدیگر نشان دادند، شایسته‌ی چنین پاداشی است!»

و مادر خدایان در تأیید سخنان رع هرمخیس سر تکان داد و گفت: «آری دلبستگی و مهری چنین بزرگ پاداش بزرگی را در خور است!»

دیگر خدایان نیز این گفته‌ی وی را تأیید کردند.

 

آنگاه هفت حتحور پیش آمدند و گفتند: «آنچه مقدر شده بود انجام پذیرفته است. اکنون اینان زندگی دوباره بیایند!»

شاهزاده چون با زن و سگ خود زندگی دوباره یافت سخت شادمان گشت و این شادمانی را پنهان هم نکرد. او همه‌ی داستان خود را به شهدخت نقل کرد و آنگاه او را برداشت و با خود به کاخ فرعون مصر برد و فرعون فرزند خود را باز شناخت و از باز یافتن او بسیار شادمان شد و چون دانست که دیگر خطری پسرش را تهدید نمی‌کند شادمانیش فزونتر گردید.

 

فرعون سپاهی از پیادگان و سواران و ارابه‌های جنگی بسیار در اختیار پسر خود نهاد تا برود و دشمنان خود را گوشمالی بدهد.

شاهزاده با سپاه خود به سوی سوریه، کشوری که زنش را از آنجا آورده بود، عزیمت کرد. او خود را به امیر زادگان خارون که سر در پی‌اش نهاده بودند و پس از کشتن او سرگرم تقسیم مال و ملک پدر زن او بودند رسانید و همه‎‌ی آنان را از پای در آورد و امیر سوریه را دوباره بر تخت امارت نشانید و با غنایم بسیاری که از دشمنان خود گرفته بود به کشور مصر بازگشت و همه‌ی آنها را به خدای خود آمون رع پیشکش کرد. پس آنگاه بقیه‌ی ایام عمر را با زن و سگ محبوب خود در خوشی و خرمی به سر آورد و در همه‌ی عمر هرگز روزی نشد که به نیایش آمون رع برنخیزد و قدرت او را نستاید!

 

لیکن همه این داستان را بدین گونه که ما نقل کردیم نمی‌سرایند، بلکه بعضی می‌گویند که خدایان خود نیز پس از مقدر کردن سرنوشت مردمان آن را تغییر نمی‌توانند بدهند و از این روی هیچ قدرتی نمی‌توانست شاهزاده‌ی مصری را از چنگ سرنوشت برهاند. می‌گویند که سگ در گرما گرم پیکار که خشم و کین دیدگانش را تیره و تار ساخته بود بی‌آنکه خود بداند سرورش را زخمی کرد و شاهزاده به زخم او کشته شد و پیشگویی حتحورها بدین گونه به حقیقت پیوست، با این همه خدایان بخشنده و مهربان در آن دنیا شاهزاده‌ی مصری و زنش را از زندگی خوش و خرمی برخوردار کردند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Phrâ-Harmakhis.

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

مسافرت اونامونو به کرانه‌های سوریه

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

داستانی از اساطیر مصر

اونامونو (1) در پرستشگاه کرنک (2) به خدمت، آمون رع، شاه خدایان گماشته شده بود. او بر کارهای خراطی و نجاری نظارت داشت و به خراطان و نجاران دستور می‌داد.

روزی، در شانزدهمین روز ماه برداشت محصول، در سال پنج، فرمان یافت که برای به دست آوردن چوبهای گرانبها که می‌خواست آنها را در ساختن کشتی تازه‌ای به کار ببرند، به مسافرتی برود، زیرا آمون رع، شاه خدایان فرمان داده بود که کشتی تازه‌ای در رود نیل انداخته شود. اونامونو سرگذشت خود را در این مسافرت بدین شرح آورده است:

«روزی که به تانیس، (3) پایتخت بخش شمالی مصر رسیدیم بی‌درنگ به پیشگاه سمندس (4) شاه و همسر والاتبار و بسیار شریف او تانتامانو (5) شتافتم و فرمانی را که به اراده‌ی‌ آمون رع، شاه خدایان، از طرف کاهن تبس نوشته شده بود، تقدیمشان کردم. آنان دستور دادند که دبیری حاضر شود و آن نامه را برایشان بخواند و آنگاه فرمان دادند که بی‌درنگ در انجام دادن فرمان آمون رع، شاه خدایان و خداوندگار همگان اقدام کنند. من تا چهارمین ماه برداشت محصول در تانیس بودم، سپس سمندس و تانتامانو مرا همراه ناخدایی به مأموریت فرستادند. ما در نخستین روز چهارمین ماه برداشت محصول در دریای بزرگ سوریه بر کشتی نشستیم. نخستین توقف ما در دورا، (6) شهری از زاک کالا (7) بود و بادیلو (8) که فرمانروای آن سرزمین بود فرمان داد که ده هزار نان و کوزه‌ای شراب و یک ران گاو برای من آوردند. لیکن یکی از ملاحان کشتی ما از کشتی گریخت و کوزه‌ی زرینی سنگین و پنج کوزه‌ی سیمین بسیار سنگین و کیسه‌ای پر از سیم با خود برد. من پگاه از خواب برخاستم و به نزد امیر رفتم و به او گفتم: «در کشتی من، در بندری که از آن توست دزدی شده است، چون تو امیر این سرزمینی، حفظ و نگهداری کشتی به عهده‌ی تو بوده است. باید زر و سیم مرا پیدا کنی، زیرا آنچه را که از من دزدیده‌اند از آن من نبوده است بلکه از طرف آمون رع، شاه خدایان، و سرور سراسر کشور و سمندس شاه و کاهن بزرگ تبس و دیگر شخصیتهای بزرگ کشور در اختیار من قرار گرفته بود که با آن بهای چیزهایی را که می‌خرم و هدایایی را که می‌بایستی به تو و همسایگان تو و خاصه زیکاربال، (9) شاهزاده‌ی بیبلوس تهیه کنم، بپردازم».

 

او در پاسخ من گفت: «بسیار خوب، اما من چگونه می‌توانم داستانی را که تو نقل می‌کنی راست پندارم و آن را باور کنم؟ من کسی را که به کشتی تو دستبرد زده است نمی‌شناسم. هر گاه او از رعایای من بود از خزانه‌ی خود تاوانت می‌دادم، لیکن هر گاه او از ملاحان تو باشد، خود را مسئول او نمی‌دانم و به تو بدهکار نیستم. بهتر است چند روزی در اینجا درنگ کنی تا شاید او را پیدا کنیم!»

من نه روز در آن بندر به انتظار ماندم و سپس دوباره به نزد او رفتم و گفتم: «تو سیم و زر مرا پیدا نمی‌کنی، پس من با کشتی و ناخدای آن از اینجا می‌روم. ما به بندر «صور» می‌رویم. هر گاه تو سیم و زر مرا پیدا بکنی آنها را در نزد خود نگاه دار تا من در راه بازگشت خود به مصر که بار دیگری به نزد تو می‌آیم آنها را از تو بگیرم!»

او پیشنهاد مرا پذیرفت و من در دهمین روز چهارمین ماه برداشت محصول دوباره بر کشتی نشستم و در دریای بزرگ سوریه به حرکت در آمدم.

چون به بندر صور رسیدم به نزد فرمانروای آنجا رفتم و داستان خود را به وی شرح دادم و شکوه کرده که امیر دورا دزدان اموال مرا پیدا نکرده تاوان هم نداده است. لیکن امیر صور از این سخنان بر آشفت و کار من دشوارتر گشت. او از دوستان یکدل امیر دورا، بود و از این روی در جواب من گفت: «خاموش باش و گرنه بدبختی بزرگی بر سرت می‌آید!»

بامداد فردا من از صور بیرون آمدم و در دریای سوریه کشتی راندم تا به قرارگاه زیکاربال امیر بیبلوس رسیدم.

در کشتی گروهی از کسان زاک کالا سوار بودند و صندوقی با خود داشتند. من این صندوق را باز کردم و در آن سی تابونو (10) پول پیدا کردم و آنها را ضبط کردم و به آنان گفتم:

«اینک من پول شما را بر می‌دارم و تا موقعی که پولی که دزدیده شده است پیدا نشود آن را پس نمی‌دهم!»

 

آنان گفتند: «ما پول تو را برنداشته‌ایم، ما نمی‌دانیم چه کسی آنها را دزدیده است؟»

اما من گوش به این حرفها ندادم و سخن خود را تکرار کردم که: «من پول شما را نمی‌دهم تا پول مرا پیدا کنید!»

آنان چون دیدند که من از تصمیم خود بر نمی‌گردم بناچار از کشتی پیاده شدند و رفتند و من به سیر خود در دریا ادامه دادم تا به بندر بیبلوس رسیدم. من نائوس (11) یعنی صندوق مقدسی را که مجسمه‌ی آمون، خدای راه، در آن بود و کاهن بزرگ تبس در اختیارم نهاده بود تا در مسافرت حافظ و نگهبانم باشد برداشتم و از کشتی پیاده شدم.

امیر بیبلوس به من پیغام فرستاد: «از بندر من دور شو!»

من کس به نزد او فرستادم و پیغام دادم که: «چرا می‌خواهی مرا از اینجا برانی؟ آیا این تصمیم را برای این گرفته‌ای که زاک کالاییها به تو گفته‌اند من پول آنان را ضبط کرده‌ام؟ اما پولی که آنان با خود داشتند از آن من است، زیرا پول مرا در آن هنگام که در بندر دورا لنگر انداخته بودم از من دزدیده‌اند! بهوش باش! من مردی هستم، مرا سرورم کاهن بزرگ تبس بدینجا فرستاده است تا چوبهای لازم برای کشتی تازه‌ای که برای خدا باید ساخته شود فراهم کنم. کشتیی که به خرج سمندس شاه و همسرش ملکه تانتامانو مرا بدینجا آورده بود، اکنون از اینجا رفته است. هر گاه می‌خواهی که من بندر تو را ترک گویم به یکی از ناخدایان کشتیهای خود فرمان بده که در موقع رفتن به دریا مرا هم در کشتی خود سوار کند و به مصر بازگرداند».

 

لیکن او آرام نگرفت و نوزده روز تمام هر روز کس پیش من فرستاد و پیغام داد که: «از بندر من دور شو!»

سرانجام آمون رع به پشتیبانی من معجزه‎‌ای پدید آورد. در نوزدهمین روز اقامت من هنگامی که زیکاربال به خدایان خود قربانیی تقدیم می‌کرد، یکی از ملازمانش به تشنجی سخت گرفتار آمد و به اراده‌ی آمون بر زمین افتاد و به خود پیچید و فریاد زد که: «هر چه زودتر فرستاده‌ی آمون را بر گردانید! وادارش بکنید که از اینجا برود!»

در آن روز من کشتیی پیدا کردم که به مصر می‌رفت. هر چه داشتیم در کشتی نهادم و با ناشکیبایی بسیار به انتظار آمدن شب ماندم تا از آنجا بگریزم. ناگهان فرماندار بندر به نزدم آمد و گفت:

«تا فردا در اینجا بمان! امیر چنین اراده کرده است!»

او به ناخدای کشتی هوشدار داد که آن شب لنگر برنگیرد و به دریا نرود. فردای آن روز من به حضور امیر بیبلوس رفتم و او که سخت خشمگین بود به تندی از من پرسید:

«تو ادعا می‌کنی که فرستاده‌ی آمون رع هستی، من چگونه ادعای تو را باور بکنم؟ نامه‌ی کاهن بزرگ را که در آن به تو فرمان داده است بدینجا بیایی، کشتی از چوب اقاقیا که سمندس شاه به تو داده است و ملوانان سوری آن کجا هستند؟ آیا تو ماجراجو و یا گناهکاری نیستی که شاه تو را به یکی از ناخدایانش سپرده تا در دریا غرقت کند؟»

من در پاسخ او گفتم: «هرگاه سمندس شاه از من خبری پیدا نکند، دستور می‌دهد که در همه جا به دنبال من و تندیس خدایانی که به من سپرده است، بگردند!»

من در این لحظه‌ی حساس بهتر آن دیدم که دم بر نیاورم و خاموش باشم. او به سخن خود چنین افزود:

«تو می‌گویی برای انجام دادن مأموریتی بدینجا آمده‌ای، مأموریت تو چیست؟»

 

پاسخ دادم که: «من برای فراهم کردن تخته آمده‌ام تا با آن کشتی تازه‌ای برای آمون رع، شاه خدایان، ساخته شود. کاری را که پیشتر پدر تو کرده است، پدر پدرت کرده است، تو نیزبکن!»

او گفت: «بسیار خوب، هر کاری که آنان کرده‌اند من هم می‌کنم، لیکن پدران من تنها بدین دلیل کاری را که از آنان خواسته بودند، انجام دادند که فرعون شش کشتی پر از کالا از کشور مصر برای آنان فرستاده بود تا در انبارهای خود خالی کنند، آیا تو هم شش کشتی پر از کالا با خود آورده‌ای؟»

آنگاه فرمان داد تا دفترهای حساب زمان پدر و پدر بزرگش را آوردند و دستور داد که آنها را در برابر من بخوانند. طبق این دفاتر روی هم رفته کالاهایی به ارزش هزار تابونوی نقره از طرف مصر برای امیر بیبلوس فرستاده شده بود. او روی به من کرد و گفت:

«هر گاه فرعون مصر سرور و فرمانروای من بود، و من از او فرمان می‌بردم و دست نشانده‌اش بودم دیگر لازم نبود که برای من زر و سیم بفرستد و بگوید: «فرمانهای آمون را انجام بده!» اما من نه فرمانبردار و نه نوکر کسی هستم که تو را به نزد من فرستاده است، من فرمانروای مطلق العنان این سامانم!»

 

اما من بی آنکه پریشان شوم در جواب او گفتم: «بهوش باش! این فرمان آمون رع، شاه خدایان است! اوست که به کاهن بزرگ که سرور من است فرمان داده است مرا بدینجا بفرستد و من همراه این خدای بزرگ روی به راه نهاده‌ام. اکنون رفتار خود را بسنج، ببین چه می‌کنی! تو این خدای بزرگ را که نوزده روز است در بندر توست منتظر نگاه داشته‌ای و اعتنایی به وجود مقدس او نمی‌کنی!»

«و تو چوبهای سدر لبنان را با آمون که خدای آنهاست معامله می‌کنی؟»

«مگر نمی‌دانی که آمون رع، شاه خدایان، سررشته‌ی زندگی و سلامت را به دست دارد؟ بهتر است تو نیز چون پدران خود که در همه‌ی عمر آمون رع را می‌پرستیدند و برای او قربانیان بسیار تقدیم می‌کردند، خدمتگزار او باشی! نیک بیندیش! هر گاه فرمان او را انجام بدهی زنده و سالم و تندرست خواهی ماند و کشور و ملت خود را خوشبخت خواهی گردانید! اکنون دستور بده تا دبیر مرا بدینجا بیاورند. من او را به نزد سمندس شاه و ملکه تانتامانو می‌فرستم و آنان فرمان می‌دهند هر چه از آنان می‌خواهم برای بازگشت من به مصر فراهم کنند و بدینجا بیاورند و من هر چه تو از من بخواهی به تو می‌دهم!»

 

چون سخن من به پایان رسید دل زیکاربال آرام گرفت. او نامه‌ی مرا به بریدی داد و دستور داد که سه تیر زیبا بر کشتی بار کردند، یکی تیر عرشه‌ی کشتی آمون رع بود، یکی تیر جلوکشتی و دیگری تیر عقب کشتی، چهار تیر دیگر نیز که با تبر تراشیده به شکل چهار گوش در آورده بودند بر آنها افزود و روی هم رفته هفت تیر به مصر فرستاده شد.

فرستاده‌ی زیکاربال به مصر رفت و در نخستین زمستان به سوریه بازگشت. سمندس شاه و ملکه تانتامانو چهار خمره و طشتی پر از طلا و پنج خمره پر از نقره و ده طاقه کتان سلطنتی که با آنها ده دست بالاپوش می‌شد دوخت، پانصد طومار پاپیروس لطیف، پانصد پوست گاو، پانصد طناب، بیست کیسه عدس، سی صندوق ماهی خشک با او فرستاده بودند. ملکه تانتامانو پنج طاقه کتان شاهانه و یک کیسه عدس و پنج صندوق ماهی خشک نیز برای خود من فرستاده بود.

امیر از دیدن این هدایا بسیار شادمان گشت و دستور داد سیصد مرد و سیصد گاو در اختیار من نهادند تا درختان را بیندازیم. درختان را انداختیم و زمستان آنها را در زمین باقی گذاشتیم و سپس در سومین ماه برداشت محصول همه‌ی آنها را به سوی ساحل دریا بردیم.

زیکاربال بیرون آمد و چوبها را بررسی کرد و سپس کس دنبال من فرستاد که بگوید: «بیا!» و چون من به نزد او رفتم زیکاربال گفت: «ببین، کاری را که پدران من کرده بودند، من هم کردم، اگر چه تو چون اسلاف خود دست و دلباز نبودی. این چوبها را که در اینجا ریخته‌اند ببین! هر طور دلت می‌خواهد رفتار کن! چوبها آماده است و تو می‌توانی بگویی آنها را در کشتی بار کنند، اما باید شتاب کنی، چون ممکن است حوصله‌ی من سر برود. سرنوشت فرستادگان خاموئیس (12) را به یادآور که هفده سال در این کشور به انتظار ماندند و سرانجام در اینجا مردند!»

 

من به او جواب دادم که: «تو مرا با مردان بی ارزشی برابر می‌نهی! تو چگونه جرأت می‌کنی با فرستاده‌ی آمون رع نیز چنین رفتاری بکنی؟ جای آن دارد که تو فرمان به افراشتن ستون پیروزی بدهی و در آن سنگ بنویسی: آمون رع، شاه خدایان، آمون خدای راهها را به عنوان سفیر آسمانی و اونامونو را به عنوان سفیر زمینی خود به نزد من فرستاد تا چوب و تخته‌ی لازم برای ساختن کشتی مقدس آمون رع فراهم کنم. من درختانی را برانداختم و چوبها آنها را بر کشتیهایی که ملاحان من آنها را می‌راندند، بار کردم و آنها را به مصر فرستادم تا آمون رع ده هزار سال بیش از آنچه برایم مقدر شده است، زندگیم بخشد. چنین باد! و چون پس از گذشت سالهای بسیار فرستاده‌ای از سرزمین مصر بدینجا بیاید و نان تو را روی ستون سنگی بخواند، تو در آمون تیت، چون خدایانی که در آنجا هستند، آب خنک و گوارای سعادت خواهی نوشید!»

او گفت: «باید درباره‌ی گفته‌های تو نیک بیندیشم!»

من گفتم: «من در بازگشت خود به تبس آنچه از تو شنیده‌ام به کاهن بزرگ باز می‌گویم و او ارمغانهایی برای تو می‌فرستد!»

پس از این گفتگو من به ساحل دریا رفتم تا چوبهایی را که در آنجا نهاده بودند بررسی کنم. ناگاه دیدم که ده کشتی به ساحل می‌آیند. این کشتیها به زاک کالاییها تعلق داشتند و فرمان داشتند مرا بگیرند و زندانی بکنند.

 

من که در برابر این بدبختی تازه نومید شده بودم، در ساحل بر زمین نشستم و گریه سر دادم. دبیر امیر سبب گریه و پریشانیم را پرسید و من در پاسخ او گفت: «آیا کلنگانی را که به سوی مصر پرواز می‌کنند نمی‌بینی؟ نگاه کن، آنان به سوی آبهای خنک بر می‌گردند، اما من تا کی باید سرگردان باشم؟ مردان زاک کالا را می‌بینی؟ اینان آمده‌اند مرا بگیرند و زندانی کنند!»

او رفت و شرح درد و نومیدی مرا به امیر بازگفت. امیر هم چون از درد دل من آگاه شد به گریه افتاد و به دبیر خود دستور داد که دو کوزه شراب و گوسفندی برای من بفرستد. گذشته از اینها تانتانوئیت (13) را هم که زن آواز خوانی از مصر بود و در خدمت او به سر می‌برد به نزد من فرستاد. به او گفته بود که: «برای او آواز بخوان تا اندیشه‌های خوش و شادیبخش به دلش راه بیاید!» و نیز کس به نزد من فرستاد و پیغام داد که: «بخور و بنوش و خوش باش و دل قوی دار! بامداد فردا خواهی شنید که چه می‌گویم!»

بامداد فردا او کسان خود را به روی موج شکن آورد و خود در میانه‌ی آنان ایستاد و به زاک کالاییها گفت:

- «به اینجا آمده‌اید چه کنید؟»

 

آنان در پاسخ او گفتند: «ما برای تعقیب این کشتیها که تو با این مرد منفور به مصر می‌فرستی آمده‌ایم!»

امیر جوابشان داد: «من نمی‌توانم فرستاده‌ آمون رع را در اینجا زندانی کنم یا در اینجا نگاه دارم و مانع از رفتنش به مصر گردم. شما بگذارید من او را از اینجا بیرون بکنم، آنگاه به دنبالش بروید و بگیرید و زندانیش بکنید!»

و امیر حیله‌گر بیبلوس همان طور که گفته بود فرمان داد تا مرا در کشتی نشاندند.

کشتی من از بندر دور شد و به میانه‌ی دریا رفت. دریغ که بدبختیهای من پایان نیافته بود. باد مرا به کشور آلازیا (14) که در مصب رود اورونت (15) قرار داشت انداخت. من که از دست زاک کالاییها گریخته بودم به چنگ راهزنان دیگری افتادم. آری مردان آلازیا شتابان آمدند تا مرا بگیرند و بکشند و کشتی‌ام را غارت بکنند. آنان مرا به جایی که شهدختشان، حتیبی، (16) خانه داشت بردند. او در این موقع از یکی از خانه‌های خود بیرون آمده بود تا به خانه‌ی دیگری برود. من بنای خواهش و التماس نهادم و روی به ملازمانش نمودم و پرسیدم: «آیا در میان شما کسی نیست که مصری بداند؟»

یکی از ملازمان شهدخت گفت: «من زبان مصری را می‌فهمم!»

 

من به او گفتم: پس هر چه من می‌گویم به شهدخت خود ترجمه کن! حتی در شهر تبس و پرستشگاه آمون نیز شنیده‌ام که می‌گفتند: اگر در جایی دیگر بیدادگری و ناروایی به مردم روا دارند در کشور آلازیا جز به داد و دهش رفتار نمی‌کنند، ولی در اینجا با من بیداد و ستم می‌کنند!

شهدخت گفت: «آه! درست شرح بده ببینم چه می‌گویی؟»

من سخن از سر گرفتم و گفتم: «مگر نمی‌بینی که اینان می‌گویند تو فرمان به کشتن من که دریای خشمگین و باد سرکش به کشورت انداخته است داده‌ای؟ اما من فرستاده‌ی آمون هستم و هر گاه مرا از میان بردارند، سرورم، فرعون فرمان می‌دهد که تا پایان زمانها در پی من بگردند و اما درباره‌ی کارکنان کشتی که قصد کشتن آنان را نیز دارند باید بگویم که آنان از رعایای امیر بیبلوس هستند و به یقین آن امیر به خونخواهی آنان بر می‌خیزد و هر گاه به کشتیهای تو دست یابد کارکنان بیش از ده کشتی تو را به قتل می‌رساند!»

شهدخت ملت خود را فرا خواند و مردان خود را فرمود تا دست به کشتار نزنند، آنگاه روی به من نمود و گفت: «برو، استراحت کن!»

من به فرمان او از جنگ راهزنان آلازیا آزاد شدم. همه‌ی گنجینه‌هایی را هم که همراه داشتم و به مصر می‌بردم به من پس دادند.

بدین گونه بود که رنجها و دشواریهای اونامونو، فرستاده‌ی آمون پایان یافت و او چون به تبس رسید دستور داد که شرح سیاحتش را بر پاپیروس بنویسند و این پاپیروس گرانبها که در گور او قرار داشت خاطره‌ی سیاحت او را حفظ کرده و به ما رسانیده است.

پی‌نوشت‌ها:

1. Ounamounou.

2. Karnak.

3. Tannis.

4. Smendés.

5. Tantamanou.

6. Dora.

7. Zakkala.

8. Badilou.

9. Zikarbal.

10. Tabonou.

11. Naos.

12. Khamois.

13. Tantanouit.

14. Alasia.

15. Oronte.

16. Hatibi.

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

داستان شهدخت بختان

 

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

داستانی از اساطیر مصر

روزی رامسس دوم، فرعون مصر بر آن شد که در کشور خویش به سیر و سیاحت بپردازد مرزهای کشور مصر در دوران سلطنت او بسی فراتر از مرزهای قلمرو فرمانروایی اجدادش برده شده بود و او گذشته از مصر بر بسیاری از کشورهای همسایه نیز فرمانروایی داشت.

رامسس دوم همه‌ی درباریان و «یاران» خود را آگاه کرد که خواهد از همه‌ی سرزمینهای زیر فرمان خود بازدید کند. به زودی وسایل سفر آماده گشت و رامسس دوم روی به راه نهاد. کشتیهای جنگی او در دریای سرخ و دریای «بسیار سبز» (بحر اخضر) به انتظارش بودند تا او را به آن سوی دریا ببرند و همراهش باشند، در راههای زمینی نیز همه‌ی سپاه مصر از پیاده و سواره و ارابه‌های جنگی که با اسبانی قوی پیکرو زیبا کشیده می‌شدند، آماده بودند تا ملتزم رکابش گردند و هر گاه خطری بروز کند در حفظ جانی بکوشند.

موکب فرعون به کندی و آرامش بسیار حرکت می‌کرد و در هر شهری فرعون چند روز و حتی چندین هفته درنگ می‌کرد. سران و بزرگان و امیران هر کشور و ناحیه‌ای به پیشتازش می‌شتافتند و مراسم بندگی و فرمانبرداری به جای می‌آوردند و ارمغانها و هدایایی تقدیمش می‌کردند. آنان گرانبهاترین و کمیابترین فرآورده‌های کشور خویش را پیشکش او می‌کردند تا چند روزی در التزام موکب پر شکوه فرعون به سر برند و در مراسم مذهبی که به افتخار آمون رع، خدای بزرگ، بر پا می‌شد، شرکت کنند.

گاه اتفاق می‌افتاد که امیران و فرمانروایانی که فرعون آنان را نمی‌شناخت می‌آمدند و سر اطاعت و فرمانبرداری در برابر او فرود می‌آوردند و می‌گفتند: «آماده‌ی خدمت فرعون هستیم!» و دادن باج و خراج را هم فراموش نمی‌کردند.

 

ارمغانها و پیشکشیهای آنان بسیار فزونتر از آن بود که انتظار می‌رفت. فرعون نام و آوازه‌ای چنان بلند داشت که فرمانروایان و سروران می‌خواستند همه‌ی گنجهای خود را به پای او بریزند و از پشتیبانی او برخوردار گردند. هر روز ارابه‌های تازه‌ای به جمع ارابه‌های موکب پرشکوه فرعون افزوده می‌شدند و این ارابه‌ها پر بودند با هدایا و ارمغانهای گوناگون گرانبها!

بدین گونه فرعون توانا بی آنکه اقدامی بکند، تنها در سایه‌ی شهرت و شخصیت خود و نیز لطف و پشتیبانی آمون رع می‌دید که قلمرو امپراتوریش روز به روز توسعه می‌یابد و بر شماره‌ رعایایش افزوده می‌شود.

در ضمن این گشت و گذار، رامسس دوم، فرعون مصر از میدان جنگی بازدید کرد که خود در جوانی ارتش مصر را در آن به پیروزی رسانیده بود. او مدت بیشتری در کادش (1) واقع در سوریه درنگ کرد، چه آنجا میدان پیکارهای نمایانی بود که او با هیتیها (2) کرده بود.

فرعون در آنجا یکی از دبیران را که در التزام رکابش بود فرا خواند و از او خواست تا شرح رسمی این روزهای پیروزمند را برای او بخواند و از شنیدن شرح آن وقایع سخت به هیجان آمد و آنگاه برای این که بار دیگری از خدایان مهربان که او را مشمول مهر و عنایت خود قرار داده بودند، سپاسگزاری کند، فرمان داد برای آنان قربانیانی بکنند و سرودهایی در وصفشان بسرایند. سپس دبیران را فرمود تا بروند و نوشته‌هایی را که او برای جاویدان نگاه داشتن خاطره‌ی پیروزیهای بزرگ مصریان دستور داده بود بر ستونهای سنگی بکنند بازدید کنند و در تجدید و اصلاح آنها بکوشند و نیز فرمان داد این نوشته‌ها را بر تخته سنگهای بیروت و سمیرن (3) و در سراسر راه او که تخته سنگی بود، بازنویس کنند.

در سر راه او در همه جا روستاییان که جامه‌های عید بر تن کرده بودند و روغنهای خوشبو بر زلفان خود مالیده بودند، به پیشتازش می‌شتافتند. آنان آرزو داشتند که او را ببینند و درودش بفرستند. شهرنشینان نیز با دسته‌های گل و شاخه‌های سبز و حلقه‌ها و تاجهای گل در آستانه‌ی در خود به انتظارش می‌ایستادند به هر جا که فرعون پای می‌نهاد نوای شادی و سرور از آنجا بر می‌خاست.

 

هر امیر و فرمانروایی بر آن می‌کوشید که پیشکشیهایی که به فرعون می‌برد بیشتر و گرانبهاتر از پیشکشیهای همسایگان خود باشد. همه می‌خواستند ارمغانهایی درخشانتر و گرانبهاتر به فرعون تقدیم کنند تا نظر عنایت رامسس بزرگ، فرعون نامدار مصر را به خود جلب کنند و لطف و حقشناسی رامسس بزرگ را تنها شامل خود گردانند. موکب رامسس که بدین گونه پیش می‌رفت به سرزمین فرات بالا که تیول امیر بختان بود، رسید و امیر بختان پیشتاز پرشکوهی از او کرد.

امیر بختان خود را بنده‌ی فرمانبردار رامسس دوم خواند و هدایا و پیشکشیهای فراوان به وی تقدیم کرد و خطابه‌ای شیوا در پیشتاز و ستایش او خواند که آن را نامدارترین شاعران کشور بختان با دلنشین ترین کلمات انشاد کرده بودند. او از خدایان زندگی دراز و سعادتبار و پیروزی و نعمت برای فرعون جاویدان خواست و بعد برای حسن ختام این خطابه اظهار داشت که گرانبهاترین گوهر کشور خود را به فرعون تقدیم می‌کند و آن دختر بزرگ او بود که زیبایی شگفت‌انگیز و بی‌مانندی داشت.

شهدخت چنان زیبا و دلفریب بود که فرعون در همان دیدار نخستین دل بدو باخت و بی‌درنگ اظهار داشت که او را به همسری خود بر می‌گزیند و با خود به مصرش می‌برد. فرعون از دیدار وی چنان شاد و مسرور گشته بود که در همان روز نام تازه‌ای به وی داد و بر آن شد که از آن پس او را به نام مصری نفرو-رع (4) بخوانند و ملکه‌ی مصر و سرور و بانوی همه‌ی همسرانش بدانند که در حرم تبس زندگی می‌کردند.

 

و چون فرعون شهدخت کشور بختان را به مصر آورد او را به مقامی که در بختان قول داده بود، رسانید.

نفرو-رع با این که از تبار و نژادی بیگانه بود و از خاندان فرعونها نبود که خود را از نسل اوزیریس خداوندگار، می‌دانستند، ملکه‌ی سراسر زمین و بانوی بانوان همه جا و همگان گشت، چه فرعون بر او بیش از همه‌ی زنان حرمسرای خود مهر می‌ورزید و او را زیباترین شهدخت جهان می‌پنداشت و برای این که کوچکترین گرد دلتنگی و ملالتی بر آیینه‌ی خاطرش ننشیند حاضر بود که بی‌کوچکترین تردید و درنگی دنیا را زیر و رو بکند.

رامسس دوم، فرعون مصر در پانزدهمین سال سلطنت خود با همه‌ی درباریان خود به تبس رفت تا جشنهایی بزرگ و پر شکوه به افتخار آمون رع، بزرگترین خدای مصر بر پا دارد.

مراسم مذهبی در پرستشگاه الاقصر (5) انجام می‌شد. یاران فرعون در میان ستونهای سفید تالار بزرگ که نقاشیهای درخشان آن تازه خشک شده بود، ایستاده بودند، کارمندان دربار و خدمتگزاران خاص فرعون در پشت سر آنان قرار گرفته بودند و در پشت سر آنان نگهبانان و پاسداران سلطنتی در برابر جمعیتی که می‌خواست از دروازه‌ی بزرگ پرستشگاه بگذرد سدی نفوذناپذیر تشکیل داده بودند. فرعون به شادمانی و خشنودی بسیار بر نقاشیهای زیبای دیواری که پیکارهای پیروزمندانه‌ی او را مجسم می‌کردند و نوشته‌های مفصلی که در توضیح آن صحنه‌ها نگاشته شده بودند، می‌نگریست. او با تحسین و اعجاب بسیار تصویر خود را نگاه می‌کرد که چون خدای بزرگ و قاهری بر ارابه‌ی جنگی که با اسبان جنگی او کشیده می‌شد، سوار بود.

 

در این دم آمدن سفیری از جانب امیر کشور بختان، پدر زن فرعون را به رامسس دوم اطلاع دادند. این سفیر پیغامی از جانب سرور خود به فرعون آورده بود و صف دراز حمالانی که در پی او می‌آمدند نشان می‌داد که امیر بختان برای فرعون و همسر او نفرو-رع پیشکشیها و ارمغانهای فراوان فرستاده است.

سفیر بی‌درنگ اجازه‌ی شرفیابی یافت و در یکی از حیاطهای آمون به حضور فرعون رسید.

سفیر کشور بختان در برابر فرعون بر خاک افتاد و تا فرعون اجازه نداد بر پا نخاست. پس از او حمالان صندوقهای هدایا را که برای رسید از کشور بختان به شهر تبس و پیمودن راهی دور و دراز به دقت طناب بند شده بودند، آوردند و در پای فرعون بر زمین نهادند.

آنگاه فرستاده‌ی امیر بختان زبان به سخن گفتن برگشود و گفت که امیر بختان سرور او و بنده‌ی فرعون درود بی‌پایان بر فرعون بزرگ فرستاد آرزوی سلامت و بهروزی او را کرده است و پس از تعارفات معمول به بیان هدف اصلی مسافرت خود پرداخت و گفت که آمده است تقاضایی فوری از فرعون بکند.

«خواهر گرامی ملکه‌ی مقدس، نفرو-رع، که در کشور بختان باز مانده است و او را بهی‌دخت می‌خوانند، به بیماری خطرناکی گرفتار شده است و پزشکان کشور بختان با همه‌ی دانش و هنر خود در تشخیص آن بیماری عاجز مانده‌اند و همه اعلام داشته‌اند که نمی توانند گوهر گرانبهای زندگی او را از دستبرد بیماری مصون دارند. شهدخت رنگ و رویش را باخته و سخت ناتوان و نزار گشته است!

 

سرور من امیر کشور بختان مرا برای این به خدمت اعلیحضرت فرعون فرستاده است که به التماس از او بخواهم که اقدامی فوری برای نجات شهدخت بکنند. بی گمان هرگاه پزشکان مصر که بسی دانشمندتر از پزشکان کشور بختان هستند، به بالین شهدخت بیایند، چون همه‌ی بیماریهای انسان و درمان آنها را می‌شناسند خواهند توانست او را بهبود بخشند.»

به شنیدن این سخنان ملکه نفرو-رع که در آنجا حاضر بود سخت متأثر و نومید گشت. وی نیز چون فرستاده‌ی پدرش بنای التماس و تضرع نهاد و خود را به پای فرعون انداخت و به زاری از او درخواست که بی هیچ تأمل و درنگی نامدارترین پزشکان مصر را برای نجات خواهر دلبندش «بهی دخت» اعزام دارد.

فرعون که هرگز خواهش همسر محبوب خود، ملکه نفرو-رع را بر زمین نمی‌انداخت و چیزی را از او دریغ نمی‌داشت بی‌درنگ فرمان داد تا دوازده تن از بهترین پزشکان خاص او شتابان روی به راه بنهند و بی‌آنکه در منزلگاهی فرود آیند و بیاسایند خود را به کشور دور دست بختان برسانند و افزود که هر گاه در انجام دادن این فرمان کوچکترین تعللی بکنند کشته خواهند شد.

آنگاه فرعون و ملکه و همه‌ی درباریان و متلزمان رکاب دست به دعا برافراشتند و قربانیان بسیار کردند و از خدایان خواستند که بر شهدخت «بهی دخت» به مهر درنگرند و سلامت او را باز گردانند.

پس از سه سال، دوازده پزشک که به کشور بختان فرستاده شده بودند، با چهره‌های شرمسار و سرافکنده به نزد فرعون بازگشتند و گفتند که به شتاب بسیار و بی‌آنکه در منزلگاهی فرود آیند و بیاسایند خود را به کشور بختان رسانیده‌اند و شهدخت «بهی‌دخت» را به دقت معاینه کرده‌اند و بر آن کوشیده‌اند که درد او را دریابند و درمانش کنند، لیکن از کوششهای خود سودی نبرده‌اند. آنان هر چه می‌دانستند به کار برده بودند و هر دارویی را که سودمند می‌پنداشتند به او داده بودند. بخور کندر، بخور روغن تازه به او داده بودند، کبد خری را داده بودند بخورد، اما سودی نبخشیده بود. به تن او مرهمی که با سی و هفت ماده ساخته بودند مالیده بودند، اما وی همچنان بی حال و هوش و رنگ پریده و تقریبا بی جان در بستر خود افتاده بود. آنگاه دست به کار دیگری زده بودند. دور از حلقه زده به آهنگی خاص سه بار این ورد را خوانده بودند: «ای زکام پسر زکام که استخوانها را خرد و سر را پریشان و هفت دهانه‌ی سر را به طرزی دردناک زخمی می‌کنی، گوش کن!»

شهدخت «بهی‌دخت» دو چشم بی حال خود را اندکی گشوده بود و زیر لب گفته بود: «پس این پزشکان نمی‌بییند که من زکام نیستم و سرما نخورده‌ام؟»

امیر بختان خشمگین گشته بود و آنان را به طرزی شرم‌آور از کاخ خود بیرون رانده بود و فرمان داده بود که هر چه زودتر به مصر بازگردند و در همان موقع به سفیر خود نیز فرموده بود که به مصر برود و از فرعون درخواست کند که کمک مؤثری به کشور بختان بفرستد.

 

فرعون نیز سخت خشمگین گشت و یکی از سرداران خود را فرا خواند و به او فرمان داد که به هر یک از دوازده پزشک با عصای بلند و سنگین خاص او صد ضربه بنوازند تا خستگی راه دراز از تنشان بیرون آید و هیچیک از آن پزشکان شکایتی به نزد او نبردند.

آنگاه فرعون همه‌ی درباریان و یاران خود را فرا خواند و آنچه را که فرستاده‌ی امیر کشور بختان به او گفته بود برای آنان بازگفت و ملکه نفرو-رع زارزار به سرنوشت دردناکی که خواهر گرامیش پیدا کرده بود، گریست.

یاران فرعون و خدمتگزاران او و همه‌ی سربازان مصر به گریه افتادند و به تعبیر و تفسیر این خبر دردناک برخاستند و بر بیماری خواهر زن گرامی اعلیحضرت فرعون اشک ریختند و برای بهبود او دست به دعا برداشتند، لیکن فرعون این پرسش را از آنان کرد:

- بگویید بدانم دانشمندترین و تواناترین ساحر دربار ما کیست؟ اکنون که از دست نامدارترین پزشکان مصر کاری بر نمی‌آید به عقیده‌ی من باید یکی از ساحران زبردست پرستشگاه تحوت را به کشور بختان بفرستم.

یاران فرعون همه یکزبان فریاد برآوردند! «اعلیحضرتا، صحیح است! اکنون که دوازده پزشک که تو آنان را به نزد پدر زن نامدارت فرستاده بودی نتوانسته‌اند شهدخت «بهی‌دخت» را از چنگ بیماری برهانند، باید چنین دانست که آنان دانای راز نبوده‌اند. آنان کارآموزان و پزشکان کم‌ارجی هستند که تنها به درد درمان کردن فلاحان می‌خورند. باید به جای آنان ساحری توانا، دانشمندی پیر، دبیری از دبیران خاص دربار را به کشور بختان بفرستی!»

فرعون دوباره از آنان پرسید: «بهترین آنان کیست؟»

همه به یک صدا گفتند: «تحوتی، دبیرا!»

 

بی‌درنگ رفتند و تحوتی دبیر را پیدا کردند و شتابان به حضور فرعونش آوردند و او دستور یافت که هر چه زودتر به کشور بختان برود و باید در این مسافرت شتاب بسیار بکند تا هر چه زودتر خود را به بالین شهدخت «بهی‌دخت» برساند و برای رهایی آن شهدخت تیره اختر از هیچ کوششی دریغ نورزد.

وقتی آدم سفری چنین دور و دراز پیش داشته باشد نباید دقیقه‌ای را هم بیهوده تلف بکند و تحوتی دبیر هم همین کار را کرد و بی‌درنگ روی به راه نهاد. فرعون فرمانی به او داده بود که از هر منزلگاهی می‌گذرد باید همه درنگ بکنند تا او به راه خود برود.

تحوتی دبیر که در علوم پنهانی و سحر و جادو بسیار توانا بود شتابان به راه افتاد و چون به کشور بختان رسید، نزد شهدخت رفت و نخست بر آن کوشید که برای شناختن نشانه‌های بیماری و دردی که مدتها بود او را در بستر بیماری انداخته بود، سؤالهایی از او بکند.

دبیر پس از تفکر بسیار قلم و دوات خود را برداشت و بر صفحه‌ای از پاپیروس به ترسیم علائمی پرداخت. دعای کاری و مؤثری را آهسته و با دقت بسیار بر آن صفحه نوشت، زیرا می‌ترسید که اشتباهی بکند. این دعا را کسی نمی‌دانست و تنها خود تحوتی آن دعای شگفت‌انگیز را می‌دانست. پاپیروس را در مقداری آبجو حل کرد و آنگاه از بیمار خواست تا آن شربت را بنوشد و دبیر موقعی که دختر شربت او را می‌نوشید به صدایی آهسته دعایی را که مؤثرتر از دعای نخستین بود هفت بار بی‌آنکه نفس تازه بکند، زیر لب تکرار کرد.

شهدخت روی ترس کرد، زیرا آبجو که پاپیروس و مرکب با آن مخلوط شده بود، مزه‌ی خوشایندی نداشت و دبیر از این درمان جز این اخم که بر صورت شهدخت پیدا شد، نتیجه‌ای نگرفت.

 

آنگاه تحوتی، دبیر، گفت که باید از وسایل مؤثرتری استفاده بکند، اما باید منتظر روز مساعدی باشند.

در آن روز او در همه‌ی گوشه‌های کاخ و اتاق شهدخت بیمار دسته‌های بزرگی از گیاهان مقدس نهاد که آنها را با صندوقی از گیاهان دارویی و داروهای سحر‌آمیز از مصر با خود آورده بود. او بسته‌ای از این گیاهان را در شربت هاک (6) ریخت و در روز دوبار در بر آمدن و فرو رفتن خورشید با آن همه جای کاخ فرعون را ضمن خواندن دعاها و اورادی عجیب که کسی معنای آنها را نمی‌فهمید، پف نم زد.

چون شب فرا رسید او نگذاشت که مشعلها را برای روشن کردن کاخ برافروزند و اتاق شهدخت را با فتیله‌ای که در روغن منداب و پیه کلاغ نهاده آن را در دوازده ظرف مفرغین ریخته بود روشن کرد. از شهدخت درخواست تا کفشهایی را که از چوب تراشیده بودند برپا کند و گوشها و سوراخهای بینی خود را با پنبه‌ی بخور آلود بگیرد. بیمار می‌بایست بیست و سه بار دعای تحوت، خدای دانشمند، را تکرار بکند: «آرام بگیر ای درد! به فرمان کسی که گفت: «بشو» و شد، آرام بگیر!»

در این موقع دبیر دانشمند قرصهایی را که با ترکیب مرمکی و عود و انقوزه و پشکل غزال و برگ سداب و برگ اکلیل کوهی ساخته بود و هر یک از آنها به بزرگی نخودی بود، روی منقلی که پر از زغال افروخته‌ی مو بود، انداخت.

 

دود غلیظی از روی منقل برخاست و شهدخت را در میان گرفت و او را به سرفه انداخت. شهدخت بیش از صد بار عطسه کرد. تحوتی دبیر امیدوار بود که بدین تدبیر شیطان درد را از اندرون شهدخت بیرون می‌راند و فردای آن روز شهدخت از درد و بیماری سبکبار و آسوده و خوش و خرم می‌یابد. لیکن فردای آن روز شهدخت اظهار داشت که شب دچار کابوس شده است و بسیار رنگ پریده‌تر و ناتوانتر از پیش گشته بود.

تحوتی دبیر کم کم نسبت به دانش خود مشکوک می‌گشت، لیکن دست به کوشش دیگری زد. او از روی نسخه‌ها و دستورهای بسیار سرّی و پنهانی که درجوانی از کاهنان سالخورده‌ی تحوت آموخته بود و آنان نیز این ترکیبات را از خود خداوندگار تحوت آموخته بودند، داروی تازه‌ای ساخت.

او با ترس و وحشت بسیار با خود می‌اندیشید که اکنون در مصر، ملکه نفرو-رع منتظر رسیدن پیک امیر کشور بختان است تا خبر بهبودی خواهرش بهی‌دخت را به او بدهد و چون خشم فرعون را از شنیدن خبر ناکامی او و غم و درد همسر محبوبش را از توفیق نیافتن او در بهبود بخشیدن به حال شهدخت پیش خود مجسم می‌کرد سخت بر خود می‌لرزید.

تحوتی دبیر سرانجام ناچار گشت که سرافکنده و شرمسار در برابر امیر کشور بختان حاضر شود و به ناتوانی و ناکامی خود اقرار و اعتراف کند و بگوید: «من با همه‌ی کوششهای نومیدانه‌ای که کردم نتوانستم کاری انجام بدهم. شهدخت بهی‌دخت قربانی اهریمنی شریر و بدجنس گشته است. همه‌ی درد و بیماری را او به جان وی انداخته است. این اهریمن در برابر سحر و جادوهای نیرومندی که شاگردان تحوت خدای سحر و جادو می‌دانند آسیب ناپذیر است. سودی ندارد که شما از آن سوی جهان پزشکان و یا ساحرانی به بالین دختر خود بیاورید. این اهریمن همچنانکه در برابر من ایستادگی کرد در برابر آنان نیز ایستادگی خواهد کرد. تنها خدا خود می‌داند شهدخت را از درد و بیماری رهایی بخشد!»

امیر بختان تصمیم گرفت که برای رهایی شهدخت بهی‌دخت آخرین کوشش خود را هم به کار ببرد و چون بیمار را نمی‌توانستند از جای خود تکان بدهند و به مصر ببرند، سفیری به دربار اعلیحضرت فرعون فرستاد و این سفیر درست نه سال پس از نخستین سفیر کشور بختان در تبس به حضور فرعون باز یافت.

 

سفیر امیر بختان در فصل پاییز به تبس رسید و چون سفیر پیشین هنگامی که رامسس دوم در پرستشگاه الاقصر در مراسم جشن آمون رع شرکت داشت به حضورش رسید.

سفیر در برابر فرعون کرنش کرد و چنان تعظیم کرد که پیشانیش به خاک رسید. آنگاه چنین گفت:

- اعلیحضرتا! من برای تقدیم درخواست نومیدانه‌ی امیر بختان به خدمت رسیده‌ام. سرور من از اعلیحضرت فرعون تقاضا می‌کند که امر به فرستادن داروی ناامیدان برای نجات شهدخت بهی‌دخت بفرمایند. هیچ نیرویی نمی‌تواند او را از چنگ اهریمنی که بر جان وی چیره شده است رهایی بخشد و تنها حضور خدایی که بیماران را درمان می‌کند و از درد می‌رهاند ممکن است درد او را درمان کند. اعلیحضرتا اجازت فرما که تندیس خداوندگار خونسو، خداوندگار نیرومند به کشور بختان فرستاده شود تا او اهریمن آزارگر و بدجنسی را که سالهاست شهدخت را شکنجه می‌دهد، از آن سرزمین براند!

فرعون پیش از آنکه پاسخی به سفیر کشور بختان بدهد وارد پرستشگاه گشت و به محرابی که تندیس خداوندگار خونسو نهاده شده بود رفت. این خدا همه‌ی دردها را تسکین می‌بخشد و بیماریها را درمان می‌کرد، زیرا او بر همه‌ی اهریمنان و روانهای آزارگر چیرگی داشت.

فرعون در پای مجسمه‌ی خونسو به سجده افتاد و چون به پا خاست چنین گفت: «ای خداوندگار و سرور من! من یکبار دیگر از طرف پدر زن خود، امیر کشور بختان، در برابر تو سجده می‌کنم و به زاری از تو در می‌خواهم که دختر او را از چنگ بیماری و درد برهانی!»

«خداوندگارا، اجازت و رضایت بده که نیروهای تو به تندیست منتقل شود و نیر به ما اجازت فرما که تمثالت را به کشور بختان ببریم تا در آنجا به فضل و کرم تو شهدخت بیمار را از چنگ اهریمنی که او را شکنجه و آزار می‌دهد برهاند و بهبودش بخشد و آرامش و آسایش را به ساکنان کشور بختان که سالهاست دست دعا به سوی تو برافراشته‌اند باز گرداند!»

 

خداوندگار خونسو دو بار پیاپی سرش را پایین آورد. دو بار در هر قسمت نطق فرعون سرش را تکان داد و بدین گونه خشنودی و موافقت خود را با درخواست او نشان داد. وخدا نیروی خود را به تندیس راستین خود منتقل کرد تا به سرزمین دوردست بختانش ببرند.

رامسس دوم، فرعون مصر، فرمان داد و فرمان او بی‌درنگ انجام پذیرفت، تندیس خدا با تشریفات خاص در یکی از کشتیهای سلطنتی نهاده شد و پنج کشتی کوچکتر و گروهی از سواران و ارابه‌ها در پشت سر او به راه افتادند.

در راه، ساکنان شهرها و دهکده‌ها می‌آمدند و خداوندگار خونوس را پرستش می‌کردند و دست دعا به سویش بر می‌افراشتند و دعا می‌کردند که او به یاری آنان برخیزد و بیماران را درمان کند و درد دردمندان را تسکین بخشد، آنان برای پذیرفته شدن درخواستهای خود هدایا و قربانیان بسیار تقدیمش می‌کردند.

حرکت تندیس خونسو در نتیجه‌ی این مراسم مذهبی به کندی صورت می‌گرفت، از این روی مسافرت گروهی که آن را با خود می‌بردند هفده ماه به طول انجامید.

سرانجام موکب خدا به کشور بختان رسید و امیر بختان با همه‌ی بزرگان کشور و درباریان خود به پیشبازش شتافت. ستایشش کردند و فریادهای شادی و سرور بر آوردند و هدایا و قربانیان بسیار تقدیمش کردند و تندیس را به خانه‌ی شهدخت بردند.

 

نیروی خدایی خونسو که تندیسش انتقال یافته بود بی‌درنگ و به طرزی معجزه‌آسا به کار افتاد و ناگهان شهدخت بهبود یافت و از بستر بیماری برخاست.

اهریمن درد که در کالبد شهدخت وارد شده بود، بیرون آمد و به خونسو گفت: «ای خدای بزرگ، ستوده باشی که اهریمنان را می‌رانی و آنان را از شکنجه و آزار دادن مردمان باز می‌داری! کشور بختان از آن توست و همه‌ی ساکنانش بنده‌ی تو، من نیز بنده‌ی فرمانبردار تو هستم و به جایی که آمده بودم باز می‌گردم و تو می‌دانی در باره‌ی انجام یافتن امری که به خاطر آن تن بدین سفر دور و دراز داده بودی اطمینان کامل حاصل کنی! من از تو در می‌خواهم که فرمان بدهی جشنی بزرگ بر پا کنند تا من در آن جشن با تو و امیر بختان به شادمانی برخیزم!»

 

تندیس خداوندگار خونسو سر خود را به نشان پذیرفتن این خواهش پایین آورد و کاهنان او با موافقت امیر بختان جشنهای بزرگی به شادمانی بازگشت روان شریر برپا کردند.

امیر بختان ارمغانها و قربانیان بسیار به خداوندگار خونسو پیشکش کرد و روان آزارگر را هم فراموش نکرد و جشن در پای تندیس خونسو برپا شد. روان شریر نیز در این جشن شرکت کرد.

پس از پایان یافتن جشن روان آزارگر فرمان خداوندگار خونسو را انجام داد و به جایگاه خود دست بازگشت و همه‌ی سپاه نفس راحت کشید.

امیر بختان و ملت او از این موفقیت سعادت آمیز غرق خشنودی و سرور گشتند و امیر که می‌پنداشت تندیس خونوس به او ارمغان شده است حاضر نشد آن را به مصر بازگرداند. تندیس در کشور بختان باقی ماند، لیکن پس از سه سال و نه ماه شبی امیر بختان خواب دید که خداوندگار خونسو به چهر شاهینی در آمد و محراب خود را ترک گفت و بر آسمان برخاست و به سوی کشور مصر پرواز کرد.

 

امیر پس از بیدار شدن به کاهنان خونسو گفت: «خداوندگار خونسو که در میان ما بود به مصر بازگشته است، از این روی اجازه می‌دهم همه‌ی کسانی که با او بدینجا آمده بودند به مصر بازگردند!»

آنگاه امیر بختان تندیس خوشبو را با ملتزمان رکابش و با هدایا و ارمغانهای بسیار و با تشریفات رسمی و همراه سربازان و اسبان بسیار به مصر باز فرستاد.

کاروان پس از پیمودن راهی دور و دراز در مصر به شهر تبس رسید.

تندیس خداوندگار خونسو را به پرستشگاه الاقصر بردند و همه‌ی صندوقهای محتوی هدایا را نیز در آنجا نهادند.

ملکه نفرو-رع از شنیدن خبر بهبودی شهدخت بهی دخت شاد و خرم گشت و فرعون نیز از شادی و خشنودی او شاد و خرسند شد.

پی‌نوشت‌ها:

1. Kadeche.

2. Hitties.

3. Smyme.

4. Nefrou-Râ

5. Luxor.

6. Hac.

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

داستان رامپسینیت

 

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

داستانی از اساطیر مصر

یکی از فرعونهای مصر به نام رامپسینیت (1) گنجی از زر و گوهرهای گرانبها فراهم آورده بود. گنجی چنان بزرگ که هرگز هیچیک از جانشینانش نتوانست، نه تنها بزرگتر از آن، بلکه به اندازه‌ی آن نیز گرد آورد. فرعون که می‌خواست گنج بی پایانش در جایی امن و دور از دستبرد دزدان نهاده شود، استاد معمار دربار خود را پیش خواند و به او گفت:

- می‌خواهم دخمه‌ای از سنگ سخت برای من بسازی که کف آن در خاک باشد و دیوارهایش چندان ستبر و

استوار باشند که با هیچ ابزاری سوراخ نشوند. آنگاه هرم بزرگی روی آن بسازی تا از بالا نیز کسی راه به درون آن پیدا نکند.

استاد معمار در برابر فرعون سر فرود آورد و گفت: «ای فرعون توانا و ای روح و روان ملت، دل آسوده دار که فرمانت به دلخواه تو انجام خواهد پذیرفت.»

معمار بهترین بناها و کارگران ساختمانی کشور را برای ساختن این دخمه برگزید و در تخته سنگی بزرگ دخمه‌ای چهارگوش کند و دیوارهایی استوار گردد آن برآورد و هرمی بزرگ روی آن بنا کرد.

 

بنایی که این دخمه را می‌ساخت در یکی از دیوارهای آن سنگی بسیار صاف را با چنان هنرمندی کار گذاشت که دو مرد عادی و یا مردی تواناتر از مردمان عادی به آسانی می‌توانست آن را بکشد و از جای خود بیرون آورد و باز بر سر جایش بگذارد و این سنگ چنان با دیوار همرنگ بود که هر گاه کسی جای آن را نمی‌دانست ممکن نبود آن را پیدا کند.

فرعون پس از پایان کار ساختمان دخمه همه‌ی ثروت خود را در آن نهاد، با این یقین و اعتماد که گنجش دور از دسترس همگان است و از دستبرد طرارترین دزدان در امان، اما اشتباه می‌کرد.

بنایی که این سنگ جنبان را در دیوار دخمه کار گذاشته بود اندکی پس از پایان کار دخمه احساس کرد که پایان زندگیش فرا رسیده است، پس دو پسر خود را، که جز آنان کسی را در جهان نداشت، به بالین خود خواند و به آنان فاش کرد که چگونه برای تأمین آینده‌ی آنان در ساختن دیوار دخمه‌ی گنج فرعون نیرنگ به کار برده است و بعد به تفصیل به آنان تعریف کرد که چگونه می‌توانند سنگ را از دیوار بردارند و دوباره آن را بر جای خود بنهند، اما سفارش بسیارشان هم کرد که دوراندیش و عاقل باشند و هرگز احتیاط را از دست ندهند تا همیشه خزانه‌دار ناشناخته‌ی فرعون باشند و تا پایان عمر در ناز و نعمت و آسایش و راحت به سر ببرند.

 

پس از مرگ بنا دو پسر جوان او بزودی دست به کار شدند و از تاریکی شب سود جستند و به دخمه رفتند و سنگی را که پدرشان جایش را نشانشان داده بود، به آسانی پیدا کردند و آن را از جای خود بیرون آوردند و خود را به درون دخمه رسانیدند و با زر و سیم بسیار از آن بیرون آمدند.

قضا را فردای آن روز فرعون خواست که برود و بازدیدی از دخمه‌ی گنجهای خود بکند. اما چون بدانجا آمد سخت به حیرت افتاد، زیرا دید که سطح طلا در بسیاری از صندوقها پایین رفته است. فرعون نمی‌دانست چه کسی را متهم به دزدی بکند، زیرا مهرهایی که او به دست خود بر در سرداب زده بود دست نخورده و بی عیب بود.

فرعون دو سه بار دیگر هم به بازدید دخمه‌ی گوهرهای خود رفت و هر بار دید که از محتوی صندوقها همچنان کاسته می‌شود. پس برای این که نگذارد دزد بار دیگری به گنج او دستبرد بزند و راحت و آسان به خانه‌ی خود برگردد دستور داد دامهایی ساختند و آنها را در کنار خمره‌های زر و سیم و صندوقهای گوهر نهادند.

 

روز بعد نیز دو برادر به عادت همیشگی خود از راه پنهانی وارد دخمه شدند تا کیسه‌های خود را با زر و گوهر پر کنند و بیرون بروند. یکی از برادران سنگ را از دیوار برداشت و از جای آن وارد دخمه شد. اما ناگهان در کنار صندوقی پایش درتله افتاد و چون نگاه کرد و دید که به هیچ روی نمی‌تواند خود را از آن بند برهاند برادر خویش را پیش خواند و وضع رقت بار خود را به او نشان داد و گفت:

- برادر پای من در تله افتاده است و تو با همه‌ی تردستی و زیرکی و کاردانی خود نمی‌توانی مرا از آن برهانی. شاید من، پیش از آنکه فرعون نگهبانان خود را برای این که بداند آیا دزد گنجش در تله افتاده است یا نه، بمیرم، اگر نمیرم بی‌گمان فرمان می‌دهد چندان شکنجه‌ام بدهند که همه چیز را اعتراف بکنم. بی‌گمان اگر خود او نتواند مرا بشناسد یکی از نگهبانانش مرا خواهد شناخت. به فرمان او مرا بازداشت خواهند کرد و در این صورت تو هم گرفتار خواهی شد و هر دو با هم خواهیم مردا. من از تو به التماس بسیار می‌خواهم که شمشیر خود سر از گردن من بیندازی و آن را برداری و با خود ببری. با این کار هم من مرگی آنی و آسان خواهم داشت و با شکنجه و عذاب نخواهم مرد و هم کسی نخواهد توانست جسد مرا بشناسد و تو بدین گونه خواهی توانست از دام خشم و انتقام فرعون بگریزی.

 

برادر دیگر کوشش بسیار کرد که دام را بشکند و برادرش را از آن برهاند، لیکن رنج و کوشش بیهوده بود، نه دام شکست و نه پای برادر از آن رست. و چون با خود اندیشید که راستی هم برادرش اندرز خردمندانه‌ای به او می‌دهد و مردم یک تن بهتر از مردن دو تن است شمشیر خود را از نیام بیرون کشید و خواهش برادر را انجام داد. سپس از سوراخ دیوار بیرون رفت و سنگ را دوباره بر جای خود نهاد و سر برادر را برد و به خاک سپرد.

فردای آن شب، فرعون در سپیده‌ی بامدادی به سرداب گنج خود رفت و چون تنه‌ی بی‌سر دزد را که در دام افتاده بود، دید از حیرت و وحشت بر جای خود خشک شد، زیرا او از مدخل پنهانی دخمه خبر نداشت و مهرهایی را که به در زده بود دست نخورده و سالم یافته بود و هر چه نگاه کرد جایی در آن دخمه جز دری که خود آن را قفل کرده بود و مهر بر قفلش زده بود، برای وارد شدن نیافت.

 

فرعون که نمی‌دانست چگونه این راز را بگشاید، سرانجام پس از اندیشه‌ی بسیار فرمان داد تنه‌ی بی سر را از دیوار بیرونی کاخ بیاویزند و عده‌ای را به نگهبانی آن بگمارند تا هر گاه مردی یا زنی خواست آن را پایین بیاورد و ببرد و به خاکش بسپارد، یا در کنارش ایستاد و گریه سر داد یا از حال زار و سرنوشت دردناک آن تنه‌ی بی سر متأثر و متألم گشت، او را بگیرند و به نزد او بیاورند.

چون مادر دردمند خبر یافت که جسد بی سر پسرش از دیوار کاخ آویخته است و ممکن است کفنش نکنند و طبق سنتی مذهبی به خاکش نسپارند به نزد پسر دومش آمد و گفت:

- هر گاه جسد برادرت با تشریفات مذهبی به خاک سپرده نشود روحش نمی‌تواند به قلمرو مردگان برود و از آسایش و آرامش برخوردارگردد و تا ابد چون شبحی در این دنیا سرگردان می‌شود. برو آن را بردار و به نزد من بیاور تا به خاکش بسپارم. اگر از فرمانم سرپیچی بکنی به نزد فرعون می‌روم و دزد گنجهایش را لو می‌دهم!

پسر، نخست کوشش بسیار کرد تا مادر خود را قانع کند که به خاک سپردن سر برای آرامش روح مرده کافی بوده است و هر گاه یکی از دو پسرش کفن نشود و به خاک سپرده نشود بهتر از آن است که هر دو پسرش بمیرند، اما این حرفها به گوش زن فرو نرفت. پسر که می‌دانست مادرش تا چه اندازه لجباز است و هر گاه فکری به سرش بزند هیچ قدرتی نمی‌تواند آن را از آن بیرون بیاورد به ناچار به وی قول داد که فرمانش را انجام بدهد، اما چگونه؟

 

او پس از اندیشه‌ی بسیار حیله‌ای پیدا کرد. خود را به صورت سوداگری در آورد و بر دوش دو خر، خیکهایی پر از شراب نهاد و آن دو را در امتداد دیوار کاخ پیش راند. چون به نزدیکی نگهبانان، یعنی جایی که تنه‌ی بی سر برادرش از دیوار آویخته بود، رسید، کاری کرد که دو خر به یکدیگر تنه زدند و او به یک چشم به هم زدن یکی از دو خیک روی هر یک از دو خر را سوراخ کرد و چنین وانمود کرد که میخی که در پالانها بود درخیکها فرو رفته آنها را سوراخ کرده است.

شراب سرخ از دو خیک سوراخ شده بر زمین ریخت و سوداگر ساختگی به صدای بلند بنای ناله و زاری نهاد و بر سر خود زد و وانمود کرد که چنان پریشان شده است که نمی‌داند چگونه از ریختن شرابها جلوگیری کند و نخست به طرف کدامیک از دو خر برود و خیک سوراخ را ببندد.

چون چشم سربازان نگهبان به شرابی که از خیکها بر زمین می‌ریخت افتاد، برخاستند و به کمک سوداگر شتافتند، اما در واقع آنان برای نوشیدن شراب دویدند نه برای کمک کردن او. در اندک مدتی قطره‌ای شراب در خیکها و ذره‌ای عقل در سر سربازان باقی نماند. سوداگر در کنار خران خود ایستاده بود و چنین وانمود می‌کرد که از کار سربازان بسیار خشمگین شده است. آنان را به باد نفرین و ناسزا گرفت، اما سربازان با او دلسوزی و خوشرفتاری کردند و دلداریش دادند چندانکه کم کم خشم سوداگر فرو نشست و با آنان دوستی به هم رسانید و در کنارشان نشست، و با آنان بنای گفتگو نهاد و برای اثبات حق شناسی خود از محبتی که از آنان می‌دید خیک شراب دیگری هم از روی خران خود برداشت و به آنان پیشکش کرد و خود در کنارشان نشست و شرابشان داد. بزودی ته این خیک شراب هم بالا آمد و چون سوداگر به سربازان تعارف کرد که برود و چهارمین خیک شراب را هم برایشان بیاورد آنان نه نگفتند و پس از خالی شدن آن چنان مست شدند که توان جنبیدن نداشتند و سرانجام یکی پس از دیگری بر زمین افتادند و به خوابی سنگین فرو رفتند.

 

چون شب شد و هوا تاریک گشت، سوداگر جسد را پایین آورد و آن را در خیکهای خالی شراب پیچید و روی یکی از خران خود نهاد و پس از تراشیدن ریش همه‌ی سربازان به خانه‌ی خود برگشت و پیش از طلوع آفتاب آن را به خاک سپرد.

فردای آن روز چون فرعون خبر یافت که جسد ناپدید شده است بسیار خشمگین شد و فرمان داد که نگهبانان را به سزای غفلت و بی مبالاتی خود برسانند.

فرعون که می‌خواست به هر قیمتی شده دزدی را که چنین حقه‌ای به او زده بود پیدا کند، یکی از شاهزاده خانمها را که دختر او بود و به هوشمندی و زیرکی نامبردار بود، پیش خواند و از او خواست که آن مرد حقه‌باز را پیدا کند و به او گفت که خود را به صورت دختری که از کشوری بیگانه آمده است در آورد و در کنار دروازده‌ی شهر بایستد و بگوید زن مردی خواهد شد که وحشتناکترین کارها را انجام داده باشد و بزرگترین حقه‌ها را سوار کرده باشد و هرگاه مردی کاری را که دزد گوهرها انجام داده است به وی تعریف بکند او را بگیرد و نگذارد فرار بکند.

 

شهدخت فرمان پدر را اطاعت کرد، لیکن دزد گوهرهای فرعون بزودی دختر فرعون را شناخت و به منظور وی پی برد و خواست به فرعون ثابت بکند که کسی در تردستی و نیرنگ زدن به پای او نمی‌رسد. خوب این پار چه نیرنگی اندیشید؟ او رفت و دست مردی را که همان روز مرده بود برید و آن را در زیر جامه‌ی خود پنهان کرد و به نزد دختر فرعون رفت و به او گفت:

- ای دختر زیبا من آرزو دارم که شوهر شما بشوم!

دختر در جواب او گفت: «بسیار خوب، تو باید خطرناکترین و وحشتناکترین کاری را که در عمر خود کرده‌ای و نیز بزرگترین حقه‌ای را که زده‌ای برای من تعریف بکنی. هر گاه خطرناکتر و عجیب تر از کارهایی باشد که تاکنون به من تعریف کرده‌اند به پیشنهاد تو جواب «نه» نخواهم داد!»

دزد گوهرهای فرعون در آن دم که خورشید در افق مغرب فرو می‌رفت و هوا تاریک می‌شد سرگذشت خود را از اول تا آخر به دختر فرعون تعریف کرد و سخن خود را چنین به پایان رسانید:

- باری وحشتناکترین کاری که من کرده‌ام بریدن سر برادرم بود، موقعی که دیم به دام افتاده است و امید رهایی ندارد و بزرگترین حقه‌ای که زده‌ام ربودن جسد او در برابر چشم سربازانی است که به نگهبانی آن گماشته شده بودند.

 

چون شهدخت این سخنان را از آن مرد شنید خود را به روی او انداخت و دستش را گرفت و نگهبانان را که در آن نزدیکیها پنهان شده بودند به کمک خواند و گفت: «زود بیایید که این مرد همان است که فرعون دنبالش می‌گردد. عجله کنید! من دستش را گرفته‌ام که فرار نکند!»

اما وقتی سربازان مشعل شتافتند دزد در تاریکی ناپدید شده بود و بازوی مرد مرده را در دست شهدخت باقی گذاشته بود.

شهدخت دید که وی هم از آن مرد حقه خورده است.

چون فرعون از جرأت و جسارت تازه و تردستی عجیب آن مرد آگاه شد سخت به حیرت افتاده و گفت:

- این مرد هوشمندترین و کاردانترین مردی است که من به عمر خود دیده‌ام و حیف است که چنین مردی را به کییفر کارهایش نابود کنیم. او را باید به عنوان زیرکترین و حقه‌بازترین

مرد مصر که مردانش در سراسر جهان به هوشمندی و تدبیر نامبر دارند، نگاه داریم. بروید و در همه‌ی شهر جار بزنید که من او را بخشیدم و دخترم را به او می‌دهم!

 

بدین ترتیب دزد گوهرهای فرعون با دختر او ازدواج کرد و زندگی خوش و خرمی آغاز کرد، اما دیگر احتیاجی نداشت که پنهانی به دخمه‌ی گنجهای فرعون برود.

پی‌نوشت‌ها:

1. Rampesinite.

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پیشگویی دبیر

نویسنده: ماگریت دی ون

برگردان: اردشیر نیکپور

داستانی از اساطیر مصر

 

روزگاری روستایی ساده‌ای بود که کارش بافتن کتان بود و با این کار به زحمت نان بخور و نمیر خود را به دست می‌آورد. او از روستاییان، کتان خام می‌خرید و خود آن را می‌بافت و پارچه را به آنان می‌فروخت. درآمد او از این خرید و فروش به قدری اندک و زندگیش چنان محقر بود که دل آدم به حال زارش می‌سوخت.

او دردهکده در کلبه‌ی محقری زندگی می‌کرد که خود آن را با گل ساخته بود و بیش از یک اتاق نداشت. زمینی هم در اطراف کلبه‌اش داشت که دور آن را دیواری، با نهادن سنگهایی به روی هم، کشیده بود. در این زمین محصور که حیاط خانه‌ی روستایی سنگهایی به روی هم، کشیده بود. در این زمین محصور که حیاط خانه‌ی روستایی شمرده می‌شد به لطف آمون رع نهال انجیری سبز شد و نهال رشد کرد و درخت بزرگی شد. این تک درخت تنهامایه‌ی خوشی و لذت روستایی بود، زیرا در سایه‌ی برگهای پهن آن می‌نشست و چون فصل میوه فرا می‌رسید و انجیر میوه می‌داد آنها را می‌چید و با نان خود می‌خورد. وقتی انجیرها بر شاخه‌های درخت او می‌رسیدند او هرگز روزی بیش از دو انجیر از درخت خود نمی‌چید، زیرا می‌خواست تا مدتی دراز نان خورشت داشته باشد. او پس از تمام شدن انجیرها می‌بایست به خوردن نان خشک و خالی قناعت بکند و تا تابستان سال بعد به انتظار بنشیند. با این همه از آمون رع سپاسگزار بود و او را ستایش و نیایش می‌کرد، زیرا مردی دیندار و پرهیزگار و قانع بود.

 

قضا را در یکی از روزهای زمستان، روستایی پس از آنکه پارچه‌ای را که بافته بود به بازار برد و فروخت و به خانه‌اش برگشت و روی به سوی خورشید، که در افق مغرب فرو می‌کرد، نمود و سرگرم خواندن دعای شامگاهی شد، ناگهان چشمش به درخت انجیر افتاد و دید که شاخه‌های آن از برگهای سبز و شاداب و میوه‌های درشت پوشیده شده است. او ده انجیر بر شاخه‌های درخت شمرد و دید که یکی از آنها درشت‌تر و پر آبتر از همه است و به قدری رسیده است که اگر بزودی آن را نچیند از شاخه‌ی خود جدا خواهد شد و بر زمین خواهد افتاد وله خواهد شد. میوه‌های دیگر هم بزودی می‌رسیدند و خوردنی می‌شدند.

کتان فروش تنگدست که سخت به حیرت افتاده بود نخستین کاری که کرد این بود که از آمون رع سپاسگزاری کرد که چنین معجزه‌ای برای بنده‌ی سپاسگزار خویش پدید آورده است و در چله‌ی زمستان درخت انجیر او را از میوه‌های شاداب پر بار کرده است. اما به جای چیدن میوه‌ی رسیده و خوردن آن به نزد همسایه‌اش، که دبیری درجه‌ی سوم بود شتافت تا با وی مشورت کند.

 

این دبیر مردی داناتر از روستایی بود و می‌توانست آینده‌ی هر کسی را با نگریستن در یک ریگ بیابان بخواند و پیشگویی کند. او جعبه‌ی ریگ خود را برداشت و ریگها را در آن صاف کرد و خطهایی بر آن کشید و آنگاه حسابهای بغرنج و پیچیده‌ای در مغز خود رده و وردی که روستایی کتان فروش معنای آن را نمی‌دانست خواند و روی به او نمود و گفت:

- تو ده روز پیاپی هر روز یکی از میوه‌های انجیر را، که در آن روز خوب رسیده و خوردنی شده باشد، می‌کنی و آن را به نزد فرعون می‌بری. روز دهم سرنوشت تو معلوم می‌شود. خوب و بد هر یک به جای خود نشانده می‌شود!

 

کتان فروش بیش از این نتوانست حرفی از دهان دبیر بیرون بکشد. او برای سپاسگزاری از دبیر مقداری کتان سرخ به او داد و به خانه‌ی خود برگشت.

آن روز فرعون در کاخ با شکوه خود در الاقصر همه‌ی بامداد را از آن دم که خورشید دمیده بود در تالار بار عام خود گذرانیده بود. او در میان دو ستون چهارگوش و بلند در ورودی تالار، در میان دوستان و خدمتکاران خود نشسته بود و با شکیبایی بسیار به شکوه و ناله‌ی رعایای خود گوش می‌داد. هیچیک از آنان، حتی بی نواترینشان را هم از وارد شدن به کاخ فرعون و بار یافتن به حضور او مانع نشده بودند. اما اگر گاهی یکی از شاکیان با هدیه‌ای برای تسلی یافتن از آنجا بیرون می‌رفت. بیشتر شاکیان پیش از بیرون رفتن از کاخ تازیانه‌های بسیار نوش جان می‌کردند تا بیاموزند و بدانند که برای هیچ و پوچ به نزد فرعون نروند و وقت گرانبهای او را تلف نکنند. خدمتکاران فرعون در چوب و فلک بستن مردمان دستی تمام داشتند و فلاحانی راکه با آنان سر و کارشان می‌افتاد، درست و حسابی کباب می‌کردند.

نیمروز بود که اعلیحضرت فرعون به کاخ خود بازگشت و به حرمسرای خویش رفت تا بقیه‌ی روزش را در آنجا به دلخواه خود تفریح و خوشگذرانی کند.

روستایی کتان فروش هم آن روز بسیار زود از خواب بیدار شد و پیش از دمیدن سپیده‌ی بامدادی خود را به جاده‌ای که به شهر تبس می‌رفت رسانید و به سوی تبس دوید. می‌خواست آخرین کسی نباشد که وارد تالاری که فرعون در آن بار عام می‌داد، بشود. او با خود می‌گفت: «در امثال ما مصریان آمده است که : «گرد و خاک جاده‌ها زر است!» اما من در زیر پای خود جز گرد و خاک چیزی نمی‌بینم!»

 

روستایی به کاخ فرعون خزید و خود را به تالار بار عام رسانید و انتهای صف کسانی که زودتر از او برای دادخواهی به آنجا آمده بودند، قرار گرفت. او به دست خود بشقابی داشت که انجیر تازه‌ی بسیار زیبا و رسیده‌ای را در آن، در میان دو حوله‌ی منگوله‌دار، که زیباترین نمونه‌ی حرفه‌اش بود، نهاده بود.

چون نوبت بار یافتن او رسید، در برابر تخت فرعون بر خاک افتاد و در حالی که دست راستش را روی پیشانی و گوش خودنهاده بود با دست چپ بشقاب را تقدیم فرعون کرد و بی‌آنکه جرأت سر بلند کردن و در روی فرعون نگاه کردن بکند گفت:

«خداوندگارا! ای خورشید آسمان! غلام و خاکپای تو، هفت بار به پشت و شکم بر خاک پای تو می‌غلطد! آمون رع، خداوند بزرگ، لطف خود را شامل حال این بنده گردانیده است و بر درخت انجیرم میوه‌هایی درشت و زیبا و خوشبو، در غیر فصل میوه، به بار آورده است. چون این نعمت غیر مترقب خاص دهان نالایق کتان فروش بی‌نوایی چون من نمی‌تواند باشد، بی‌گمان خداوند می‌خواهد مرا امتحان بکند. هر چیز کمیاب و خوب باید به پیشگاه اعلیحضرت فرعون تقدیم شود، تنها تو شایستگی آنها را داری. من نخستین انجیر رسیده را به خدمت آورده‌ام و هر گاه اجازه فرمایند نه انجیر دیگر را هم بتدریج که می‌رسند و خوردنی می‌شوند به خدمت خواهم آورد.»

فرعون از سر لطف اظهار داشت که این کتان فروش مردی است بسیار فهمیده و با ادب و رفتاری پسندیده دارد. بالاتر از این اعتراف کرد که مدتی بود دلش میوه‌ی تازه می‌خواست. و آنگاه لطف خود را در حق او به جایی رسانید که انجیر را همان دم در دهان نهاد و خورد و گفت آن را بسیار خوشمزه یافته است!

فرعون که آن انجیر را بسیار شرین و خوشمزه یافته بود به یکی از یاران خود که در پشت سرش ایستاده بود، و «انزاب» نام داشت و کار پرداز کاخ بود گفت که دو بالاپوش پشمی و صد سکه‌ی زر به کتان فروش بدهد.

 

کتان فروش با جامه‌های نوین که بر تن کرده بود، شاد و خرم به خانه‌ی خود بازگشت و در همان روز خر مصری سفیدی خرید تا از آن پس کالاهای خود را بر او بار بکند و خود بر دوش نگیرد.

کتان فروش پس از رسیدن به خانه‌، همه‌ی همسایگانش را برای شام به خانه‌ی خود دعوت کرد. البته فراموش نکرد که پیش از همه دبیر را دعوت کند زیرا او را بیش از همه شایسته‌ی تکریم و احترام می‌دانست. او شام مفصلی به مهمانان خود داد. در سر سفره ده غاز کباب کرده، بشقابهایی پر از شیرینی و کوزه‌های بسیاری پر از آبجو و حتی کوزه‌ای شراب نهاده بود و هیچیک از همسایگان او به عمر خود غذایی چنان خوب و مفصل نخورده بود.

فردای آن روز روستایی دید که یکی دیگر از انجیرها رسیده و خوردنی شده است. بی درنگ آن را هم کند و به حضور فرعون برد. انجیر دیگر روز سوم، انجیر دیگر روز چهارم و همین طور انجیرهای دیگر روزی پس از روز دیگر می‌رسیدند و کتان فروش روز به روز آنها را می‌کند و به حضور فرعون می‌برد و فرعون هر روز هدیه‌ای بزرگتر و گرانبهاتر از روز پیش به او می‌بخشید و کتان فروش بدین ترتیب غلامان و املاک بسیار و سکه‌های زر و سیم فراوان پیدا می‌کرد، چندانکه سرانجام کارپرداز کاخ که همه‌ی این ثروتها از زیر دست او رد می‌شد و به دست روستایی کتان فروش می‌رسید، بر او رشک برد و در دل با خود گفت: «به بزرگواری خدای بزرگ سوگند که هر گاه من بیدار کار خود نباشم اعلیحضرت فرعون ممکن است این مرد بی سر و پا را که حقه بازی بیش نیست به جای من به کار بگمارد!»

 

چون روز به پایان رسید و هوا تاریک گشت انزاب به خانه‌ی کتان فروش رفت و دید که روی درخت حیاط خانه‌ی او سه انجیر باقی مانده است و چون وارد خانه شد دید که خدمتکاران سرگرم آماده کردن شامی شاهانه هستند زندگی در آن خانه پاک دگرگون شده بود.

انزاب، کارپرداز کاخ فرعون، رشک خود را پنهان داشت و به ادب بسیار به کتاب فروش سلام کرد و تعریف و تمجید فراوان از او کرد و آنگاه به او گفت:

- شما محبوبیت بسیار در دربار پیدا کرده‎‌اید، اعلیحضرت فرعون همواره از شما حرف می‌زنند. حتی یک بار گفتند که می‌خواهند دختر فرمانده سپاه پیاده نظام را به ازدواج شما درآورند. اما اشکالی در کار شما هست که مانع از انجام یافتن لطف بی‌پایان فرعون درباره‌ شما می‌شود. شما گویا سیر بسیار می‌خورید و اعلیحضرت فرعون از بوی سیر بسیار بدشان می‌آید. بهتر است فردا صبح که به حضور اعلیحضرت فرعون می‌روید پارچه‌ی سفیدی جلو دهانتان ببندید. بی‌گمان اعلیحضرت از این دقت و تیز هوشی شما بسیار خوششان خواهد آمد و پاداش بزرگتری به شما خواهند داد.

 

کتان فروش ساده دل تأسف بسیار خورد که آن روز کباب غار و ران گاو را با سیر بسیار خورده است. اما بامداد فردا که به حضور فرعون رفت تا شادابترین انجیر جهان (انجیر هشتم) را به او تقدیم کند شال سفید بلندی به گردن و دهان خود بسته بود و در تالار بار هم از فرعون فاصله گرفت تا بوی سیر دماغ حساس او را نیازارد.

پس از مرخص شدن کتان فروش، فرعون که سخت به حیرت افتاده بود و کنجکاو شده بود از کار پرداز کاخ، انزاب، پرسید که آن مرد چرا شالی به دهان خود بسته بود؟

انزاب در جواب او گفت: «من هم نمی‌دانم، اما اگر اجازه بفرمایید می‌روم و سبب این کار را از خود او می‌پرسم و برمی‌گردم و به عرض اعلیحضرت می‌رسانم!»

انزاب شتابان از تالار پذیرایی بیرون دوید و پس از لختی بازگشت و چنین وانمود کرد که سخت خسته و ناراحت است.

فرعون که بیش از بیش بر کنجکاویش افزوده شده بود از انزاب پرسید که چه شده است؟ انزاب چنین وانمود کرد که نمی‌خواهد در این باره حرفی بزند. فرعون خواهش کرد حتی التماس کرد که هر چه می‌داند بگوید و سرانجام چون دید که انزاب نمی‌خواهد حرف بزند رسماً فرمان داد که حرف بزند.

در آن دم که فرعون سخت ناراحت شده بود و خشم می‌گرفت و انزاب می‌دید که موی ریش او از خشم راست ایستاده است چنین وانمود کرد که به ناچار حرف می‌زند و اگر فرعون ناچارش نمی‌کرد حرفی نمی‌زد.

فردای آن روز روستایی دید که یکی دیگر از انجیرها رسیده....

انزاب در برابر فرعون بر خاک افتاد و به حیله صدای خود را به لرزه انداخت و گفت: «اعلیحضرت بنده‌ی فرمانبر خود را ببخشند، من هیچ نمی‌خواستم که حرفهای درشت و زشت این کتان فروش بی‌ادب را در برابر ایشان تکرار کنم. این حیوان نادان، این روستایی پست که بویی از ادب و انسانیت نبرده است به من گفت که اعلیضحرت فرعون او را غرق لطف و احسان خود فرموده‌اند و تا ابد سپاسگزارشان خواهد بود، لیکن هر بار که اعلیحضرت دهان خود را برای حرف زدن باز می‌کنند بویی چنان بد و زننده از دهانشان بیرون می‌آید که حال او را به هم می‌زند. او به من گفت که هیچ باور نمی‌کرد که دهان فرعون چنین بوی بدی داشته باشد و برای این شالی به دهان خود می‌بندد که بوی بد دهان ایشان را نشنود، زیرا بیم آن دارد که با شنیدن بوی بد دهان اعلیحضرت حالش به هم بخورد و در برابر ایشان بیهوش شود.»

فرعون گفت: «عجب! پس دماغ گندیده‌ی این مرد پست نفس خدایی ما را بدبو یافته است؟» لیکن به جای این که در برابر این بزه»، این بزه علیه مقام فرعونی خشمگین بشود قاه قاه خندید و گفت:

- بسیار خوب! اما من این کشف او را بی‌پاداش نمی‌گذارم. بگذارید فرد صبح هم به اینجا بیاید و انجیر شادابش را به حضورمان بیاورد. این بار چنان لطفی درباره‌اش می‌کنم که بسیار بزرگتر از آنهایی خواهد بود که تاکنون در حقش کرده‌ام!

انزاب، کار پرداز کاخ، با خود گفت: «ای داد و بیداد عجب کاری کردم، من می‌خواستم او را از چشم فرعون بیندازم، اما حالا لطف فرعون به او بیشتر شده است! بسیار خوب، اگر این طور بشود می‌دانم این بار چه سرش بیاورم!»

 

بامداد فردا باز هم کتان فروش که شال گردن سفیدی به گردش بسته بود و دهانش را زیر آن پنهان کرده بود به دربار آمد و انجیر رسیده‌اش را در بشقابی به حضور فرعون آورد.

فرعون انجیر را از او گرفت و با لذت بسیار خورد و آنگاه نگاهی به کتان فروش کرد و دستور داد که قلم و دوات و پاپیروسی برای او بیاورند. همه‌ی دبیران پیش دویدند تا فرمان فرعون را انجام بدهند. لیکن فرعون به اشاره‌ی دست آنان را دور راند و خود را با دست خود فرمانی نوشت و آن را لوله کرد و مهر و موم کرد و طومار مهر و موم شده را به کتان فروش داد و به او گفت که فردا آن نامه را ببرد و به خزانه‌دار سلطنتی بدهد:

- تو می‌روی و از طرف من این نامه را به خزانه‌دار می‌دهی، یقین دارم که رفتن به نزد او پشیمان و ناخشنود نخواهی گشت.

پس از آنکه بار عام فرعون پایان یافت انزاب همراه کتان فروش از کاخ بیرون آمد و مسافتی از را راه را همراه او گشت و به او ازموفقیت تازه‌ای که یافته بود تبریک گفت و افزود:

- معلوم است که اعلیحضرت فرعون بی نهایت از تو خشنود شده‌اند. خوب کاری کردی که سفارش مرا انجام دادی. اعلیحضرت به من دستور دادند که خود را به شما برسانم و بگویم که لازم نیست فردا زحمت بکشید و به نزد خزانه‌دار کل سلطنتی بروید. در فرمانی که ایشان با دست مبارک خود نوشته‌اند به خزانه‌دار کل دستور داده‌اند. هزار سکه‌ی زر به شما بدهد. اعلیحضرت این پول را به وسیله‌ی من برای شما فرستاده‌اند. بگیرید این کیسه را که هزار سکه زر در آن است. حالا فرمان مهر و موم شده را به من برگردانید!

کتان فروش که از شنیدن این حرفها بسیار شادمان شده بود طومار مهر و موم شده‌ی فرعون را به انزاب داد. آنگاه آن دو با هم خداحافظی کردند و هر یک به راه خود رفت.

انزاب پس از به دست آوردن طومار فرمان از شادی روی پای خود بند نبود و حتی تا صبح از خوشحالی نتوانست بخوابد و به محضر دمیدن سپیده‌ی بامدادی به نزد خزانه‌دار رفت و فرمان را به او داد.

 

خزانه‌دار کل فرمان فرعون را گرفت و بوسید و بعد مهرش را شکست و فرمان را خواند. پس از خواندن فرمان اشاره‌ای کرد و دو سرباز پیش آمدند و انزاب را گرفتند و سرباز سوم با شمشیر سر از تن او جدا کرد و بر زمین انداخت. بی‌گمان انزاب فرصت آن نیافت که چیزی از این ماجرا بفهمد.

در این میان کتان فروش مثل هر روز با دلی شادمان و بشقاب انجیر به دست به تالار با رعام آمد. آن روز نیز شال گردن سفیدش را به گردنش بسته بود و دهانش را در زیر آن پنهان کرده بود.

چون فرعون او را دید، باور نکرد که چشمانش درست می‌بینند، آنها را سخت مالید و به کتان فروش خیره شد! نه، جای کوچکترین شکی نبود که او همان کتان فروش هر روزی بود و مثل هر روز انجیری برای او آورده بود.

فرعون با نگاه دنبال انزاب، کارپرداز کاخ خود، گشت تا از او در این باره توضیحی بخواهد، لیکن انزاب پس از سالیان بسیار که خدمت او را می‌کرد برای نخستین بار در تالار بارعام و پشت سر فرعون نبود.

درست در این دم بود که خزانه‌دار کل با کیسه‌ی چرمی بزرگی وارد تالار شد. تا چشم فرعون به او افتاده فریاد زد:

- پس دیگر فرمانهای مرا در اینجا انجام نمی‌دهند؟ چرا سر مردی را که من فرمانی به دستش داده بودم و به نزد تو فرستاده بودم نینداخته‌ای!

خزانه‌دار با ترس و لرز بسیار در برابر فرعون به خاک افتاد و گفت: «اعلیحضرتا من به محض دیدن فرمان، کار او ساختم! این هم سر او!».

آنگاه سر کیسه را باز کرد و سر انزاب، کارپرداز کاخ، را از آن بیرون آورد و با دقت بسیار پیش پای فرعون نهاد.

دیگری بی فایده است که ما در اینجا بهت و حیرت بی‌پایانی را که همه‌ی حاضران در تالار را فرا گرفت شرح بدهیم. فرعون فریاد زد:

- عجب! تو سر کارپرداز کاخ مرا انداخته‌ای! وحشتناک است!

 

خزانه‌دار کل جواب داد: «مگر اعلیحضرت با دست مبارک خود در آن فرمان ننوشته بودند که سر کسی را که آن را به من نزد من می‌آورد، بی‌درنگ و بی‌هیچ مقدمه و تشریفاتی بیندازم؟ من هم به محض دیدن فرمان آن را انجام دادم!»

فرعون گفت: «درست است، اما اشتباهی روی داده است! من فرمان را به کارپرداز کاخ خود نداده بودم که به نزد تو بیاورد!»

خزانه‌دار کل گفت: «قربان این مرد که سرش اکنون بر خاک پای تو انداخته شده است، فرمان را آورد و به من داد!»

کتان فروش که از آنچه گذشته بود سخت به حیرت افتاده بود به بازپرسی کشیده شد. لیکن هوش و حواسش را به سرش جمع کرد و تعریف کرد که چگونه کارپرداز کاخ به خانه‌ی او آمده سفارش کرده است که دهان بدبوی خود را با پارچه‌ای بپوشاند تا بوی سیر آن مشام اعلیحضرت فرعون را ناراحت نکند و نیز گفت که همین انزاب چگونه دیروز به دنبال او دویده است و هزار سکه‌ی زر از طرف فرعون به او داده است و فرمام مهر و موم شده را از دست او گرفته است.

فرعون که چنان در بهت و حیرت فرو رفته بود که نمی‌دانست چه بگوید، آمون رع خداوندگار بزرگ را سپاس گزارد و آنگاه روی به کتان فروش کرد و گفت:

- بی‌گمان این انزاب، کارپرداز کاخ ما، مردی زذل، شیادی بی‌شرم، دروغگویی خائن و دزدی کهنه کار بوده است. اما کیفر کارهای خود را دید. هر گاه به تصور این که من ثروتی بزرگ به تو بخشیده‌ام ما را فریب داد و برای گرفتن فرمان مهر و موم شده‎‌ی من از تو که می‌پنداشت خزانه‌دار با دیدن آن ثروتی سرشار در اختیارش خواهد نهاد، به تو نیرنگ زد. سر خود را به جای سر تو به دست دژخیم سپرد. اکنون نوبت توست که جای او را بگیری و کارپرداز کاخ گردی!

کتان فروش چندان در برابر فرعون خم شد که دماغش به خاک پای او رسید. فرعون دریافت که او چیزهایی زیر لب می‌گوید. پس از او پرسید:

- زیر لب چه می‌گویی، آیا خشنود نیستی؟

 

- خداوندگارا، شادی و خشنودی من بی‌پایان است، اما با خود می‌گفتم دبیر درجه‌ی سوم چه خوب پیشگویی کرده بود، خدا از او راضی باشد، چه مرد دانشمندی است.

- این دبیر طبقه‌ی سوم کیست و چه نقشی در این جریان دارد؟

- اعلیحضرتا ملاحظه بفرمایید! روزی که من رفتم با او مشورت کنم، او به من راهنمایی کرد که پیشه‌وری تنگدست این انجیرهای بسیار خوب و زیبا را نباید بخورد و تنها فرعون شایستگی خوردن این میوه‌های کمیاب را دارد و بس و من باید آنها را به پیشگاه او ببرم. او به من گفت که در روز دهم، خوب جای خود را و بد هم جای خود را پیدا خواهد کرد. و اکنون من می‌بینم که انزاب کارپرداز کاخ مرده است و من جای او را گرفته‌ام!

فرعون گفت: «بسیار خوب! اما یادت رفت دهمین انجیرت را هم به من بدهی!»

آنگاه اعلیحضرت فرعون دهمین و آخرین انجیر را از کتان فروش گرفت و با لذت بسیار خورد.

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...