جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'کارگاه داستان نویسی'.
5 نتیجه پیدا شد
-
وقتی فلسفه وارد داستان و ادبیات می شود - با نگاهی به دو کتاب میلان کوندرا
سارا-افشار پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تاریخ ایران و جهان
او دست تکان داد ، من عاشق تصویر او شدم او و دستش جاوادانه شد در من ! – وقتی فلسفه وارد داستان و ادبیات می شود . سارا افشار غریبها برعکس ما شرقی ها , قالب می سازند ولی هرگز خود را مقید و متعهد همیشگی به آن قالب نمی دانند . برای آنها قوانین ، آسمانی و غیر قابل تغییر نیستند بلکه هر قالبی تا وقتی پایدار است که قالب جدیدی ساخته نشده است . یکی از حوزه هایی که آنها در چند قرن اخیر به طور چشمگیری در آن درخشیدند حوزه ادبیات و بخصوص داستان بود و هست . یکی از قالب های تازه ای که آنها ساختند قالب فلسفه در داستان بود به این صورت که مفاهیم عمیق و صد البته بسیار خشک فلسفی را درقالب داستان های عشقی /اجتماعی / فردی و حتی سیاسی به خورد خواننده عزیز خود می دادند . تعداد فیلسوفانی که اتفاقا وارد این حوزه شدند کم نیستند شاید مشهورترین آنها برای ما ایرانی ها یوستین گوردر باشد با کتاب دنیای سوفی اش . البته کتاب دختر پرتغال را نیز همین نویسنده خلق کرده است . قبلا کتابهای داستانی با مضمون های فلسفی را افرادی می نوشتند که یا خود محصول زندگی نکبتی بودند یا بر اثر مواجه و تاثیر پذیری مستقیم با واقعیت های عمیق زندگی مانند جنگ , طاعون , گرسنگی , شکست های عشقی آنچنانی در قرون قبل بدون آگاهی واقعی و علمی از مطالب فلسفی فقط براساس معلومات و تجربیات خود داستان خلق می کردند ولی موجی که این روزها در غرب مشاهده می کنیم وارد شدن دانش آموختگان علوم فلسفی – اجتماعی به حوزه داستان است . انگار که آنها هم فهمیده باشند ذایقه مردم دنیا همیشه با عشق و حرفهای عامیانه جور است . مگر نه اینکه انسان در بیشتر مواقع یعنی غذاخوردن ،خوابیدن ، عاشق / متنفر شدن , تنهایی , درد و حسرت گذشته و نگرانی از آینده . برعکس ، چیزی که در کارگاه های داستان نویسی ما تدریس می شود یک مشت فرمول های خیلی خشک و غیر منعطف ریاضی وار برای خلق داستان است. قالب هایی که بیشتر دست پای ذهن خالق و نویسنده را می بندد تا مثلا او را تبدیل به یک نویسنده حرفه ای کند . مثلا به شما سه کلمه کاملا نامرتبط می دهند و ازتون می خواهند به اندازه یک / دو پاراگراف در موردش داستانی معنی دار بنویسید . من پارسال تو یکی از این کارگاه های اینترنتی شرکت کردم والبته تا یه مرحله ای هم طبق گفته آنها پیش رفتم کارهای یک پاراگرافی خودمو برایشان فرستادم تشویق می شدم ولی اصلا از چارچوب محدودی که درست کرده بودند خوشم نیامد . چون نوشتن بیشتر شبیه جاری شدن و یهویی سرازیر شدن کلمات روی صفحه است تا اینکه از قبل قلم دست بگیری و بنویسی . یکی از کسایی که من عاشق سبک نوشتنش شدم میلان کوندرا است با کتاب جاودانگی اش . قبلا کتاب شوخی اونو خونده بودم ولی جاوادنگی واقعا شاهکار میلان کوندارست . کوندرا امسال یکی از شانس های درجه یک جایزه نوبل ادبیات بود که خب متاسفانه نشد . کوندرا در این کتاب خودش را وارد داستانهایش کرده و همان مفاهیم فلسفی را خیلی زیبا به خورد خواننده اش داده . کوندار سبک خاص خودش را برای نوشتن دارد بخصوص در این کتابش . "رمان به شیوه سنتی رمان نویسی که معهود ذهن ماست نگاشته نشده و می توان آن را در شمار رمان های نو دانست ." خود کوندرا در بخشی از این کتاب درباره رمان می گوید : "با این همه از اینکه تقریبا همه رمانهایی که تا بحال نوشته شده اند زیاده از حد تابع وحدت عمل هستند تاسف می خورم .منظور من آن است در مغزو هسته آنها سلسله واحدی از کنشها و رویدادها وجوددارندکه به طور علّی به هم مربوطند. این رمانها به صورت خیابان تنگی هستند که کسی شخصیت هایش را به ضرب تازیانه به جلو می راند . تنش دراماتیک , بلا و مصیبت واقعی رمان است . زیرا این تنش همه چیز را تغییر می دهد . رمان نباید شبیه مسابقه دوچرخه سواری باشد .بلکه باید شبیه ضیافتی باشد با غذاهای بسیار ." ادر این رمان نیز خود کوندرا حضور دارد او در استخری زن مسنی را می بیند که به مربی شنای جوان خود دست تکان میدهد و نحوه این دست تکان دادن به قول کوندرا شبیه یک دختر جوان مثلا 20 ساله هست حتی حرکت را برای خوانده ترسیم می کند . ترکیب و تجزیه این چنین مفاهیم ساده و پیش پا افتاده جزو شگردهای کوندرا است . کوندرا نام این زن شصت ساله را که به یک باره اون وجود دختر جوان و شاداب را با تکان دادن دست در نظر کوندرا جلوه گری می کند اَگنس می گذارد و از اینجا ست که کوندرا عاشق اگنسش می شود و او را در داستان های خود جلو می برد. عجیب نیست، کوندرا خود محصول سیستم بسته کمونیستی و سیستم ایدولوژیکی چکسلواکی سابق است. سیستمی که اصلا و هیچ جوره انسان را طبیعی و اورجینال نمی خواهد بلکه بشدت تلاش می کند تا انسانهای آن جامعه را یکدست و یک شکل کند و ببیند و احساس گناه به خاطر طبیعی بودن را در آنها همیشه زنده نگهدارد . شاید به این خاطر باشد که کتابهای نویسندگان برامده از این سیستم ها برای خوانندگان ایرانی بیشتر قابل لمس تر باشد (منظورم زندگی های انتزاعی – ایده آلی است . زیرا ما ایرانی ها مردمانی هستیم که در عین اینکه بشدت تمایل به طبیعی زندگی کردن و طبیعی عاشق شدن داریم در عین حال برای رسیدن به این سبک از زندگی به جای تلاش در دنیای واقعی به انزوا و خیال و ذهن خود پناه می بریم و آنها را در کتابها یا فیلم های اینچنینی باز می بینیم . در واقع برای رسیدن به واقعیت و طبیعت به سمت دنیای ایده ال و انتزاعی فرار می کنیم). اما چیزی که دست کم در این اثر کوندرا من دیدم استفاده از شیفت دادن مفاهیم و گذاشتن یک مفهوم در جایی که شاید نباید باشد است . و خب این کار را خیلی استادانه انجام می دهد مثلا خودش را برای خواننده مجسم می کند که یه صبح زود پاییزی ست اون طبق عادت هر روز ساعت 6 صبح رادیو کنار تخت خود را روشن می کندو درحین گوش دادن به اون دوباره خوابش می گیرد و این بار گفتگوهای گویندگان و گزارشگران رادیو وارد خواب کوندرا می شود و با مفاهیم ذهنی کوندرا این خوابها ترکیب می گردد . چیزی که بارها و بارها برای همه ما رخ داده ( برای من که هر روز صبح تکرار میشه ) . بعد کوندرا اینها را ربط می دهد به مسایل اجتماعی و حتی سیاسی و می تازد به رسانه ها و قدرت و انگیزه شستشوی مغزی آنها به همه نظرسنجی های دموکراسی وار جوامع غربی می تازد و حرف خودش را می زند . از تنهایی مسخره بین آدمها حرف می زند و... اما در فصل دوم (کتاب به صورت داستانهای مجزا ست ) او به مفهوم جدیدی از عشق می پردازد جدای از عشق های معمولی و جسمانی . کوندرا این گونه عشقها را میل به جاوادنگی می نامد . میلان در این داستان عشق یک دختر جوان به گوته را به نمایش می گذارد . نقل از خود کتاب – بخش پیشگفتار ناشرایرانی "مثلا درفصل دوم از اظهار دوستی دختری جوان به نام بتینا به شاعر سالخورده آلمانی , گوته سخن به میان امده است . در ظاهر داستان به گونه ای است که ممکن است برخی تصور کنند بتینا به گوته عشق جسمانی داشته و برای نزدیک شدن و برقراری رابطه با او شب و روز در تب و تاب بوده است .ولی نویسنده در فصل دیگری درباره این رابطه می گوید . بتینا هرگز از خویش بیرون نیامد هرجا که می رفت خویشتن خویشش مثل پرچمی به دنبالش در اهتزاز بود . آنچه او را وا می داشت تا گوته را دوست داشته باشد گوته نبود بلکه تصویر اغواکننده کودک – بتینا ی عاشق شاعر بزرگ بود . یعنی حرکت به نشانه تمایل به جاودانگی یعنی برقراری رابطه با جاودانان تاریخ به قصد جاودانه کردن خود ." می بینید این گونه عشقی هم هست . ما عشق مریدی و مرشدی دیده بودیم در ماجرای شمس و مولانا (هر دو جاودانگان تاریخ بوده و قبلا هریک به شیوه خود میخ خود را بر پیشانی تاریخ کوبونده بودند ) ولی باید کسی مثل کوندرای پیر بیاید از درون پررمز آلود ما انسانها عشق های این چنینی را هم بیرون کشیده و فاش کند. هرچند این گونه عشق ها و دوست داشتن ها را هرکسی تجربه نمی کند(از نظر آماری و احتمالی شاید یک در چند میلیارد باشد !) . افسوس که عاشقان این چنینی همیشه تنهایند هم از جانب معشوق، تنهایی را حس می کنند چون اصلا معشوقی وجود ندارد به معنی حضور فیزیکی و جسمیش و از طرف دیگر نمی توانند خود را وارد جرگه عاشقان معمولی کنند کسانی که بنا به طبیعت و غریزه خود عاشق جسم و صورت محبوب خود شده و همش به دنبال وصال و کام جویی از محبوب در سوز و گذار هستند . این چنین عشقی هم برامده از خود خواهی محض انسان است (میل به جاوادنگی خود و نام خود ) و هم برامده از ذهن و افکار متعالی خود فرد . باور کنید عاشق شخصیت و اندیشه کسی شدن بدترین و برترین و بهترین نوع عشق هاست . بدترین , چون غریزه قرار نیست هرگز سیراب شود مگر درخیال ! ، بهترین چون باز غریزه همیشه تشنه هست و هرچه که انسان برآن حریص تر باشد مشتاق تر می گردد و درنتیجه احساس کسالت و یکنواختی نمی کند و برترین چون آن کاری را با روح و روان و اندیشه فرد می کند که می کند. خلاصه ، این گونه جاوادنگی های عاشقانه ترکیب عجیب و غریبی است . مثل یه دوره بیماری طولانی مدت یا شایدم سرخوشی طولانی مدت . کوندرا در کتاب شوخی خود نیز شخصیت دو زن را می پرورد یکی بنام لوسی که زن محبوب و محجوب کوندرا ست و دیگری زن شوهر داری است که متاسفانه اسمش الان خاطرم نیست( کتاب رو سه سال پیش خونده بودم ) . در دوره ای که او در یک اردوگاه کار اجباری بود لوسی هر روز برایش گل می آورد و از پشت سیم های خاردار آن را به کوندرا تقدیم می کرد. این دختر و این گلها تمام زندگی کوندرا شده بود . ( یک مفهوم عمیق از زندگی و فلسفه زندگی ما انسانها . گاهی حتی یک جمله یا کار به ظاهر ناچیز فردی می شود تمام دل خوشی انسانی و به او کمک می کند تا دوره سخت عاطفی و روحی یا حتی فکری خود را پشت سر بگذراند و آماده ورود به مرحله بعدی از زندگی بشود . لوسیِ میلان کوندرا این نقش را خیلی خوب برای آن مرد جوان اسیر در اردوگاه کار اجباری بازی می کند این لوسی ها رهگذرند مثل یه خواب یا رویا وارد زندگی ما انسانها می شوند بی هیچ توقعی به جای گرفتن می دهند ما رو به سلامت از بحران های فکری و روحی عبور می دهند و خود در وقت مقتضی ناپدید می شوند درست مثل وقتی که انگار نبودند لوسی ها در دنیای امروزی خیلی کمند همچنان که لیلی های روزگار ما شرقی ها بسیار کمیاب شدند . بعد از محو شدن لوسی ها ما انسانها باز عادی می شویم باز با انسانهای عادی تر از خودمان ازدواج می کنیم بچه می آوریم و الی آخر تا این دایره باز تکرار شود تا شاید لوسی دیگر چرخ روزگار بیافریند برای میلان کوندراهای اسیر در اردوگاه های کار اجباری زندگی . مگر نه این است که گاهی زندگی خود می شود عین اردوگاه کار اجباری ) . کوندرا هرگز در داستانش , به لوسی عزیزش دست نزد و از او کام نگرفت او را خالص دوست داشت و طولانی مدت . درحالی که در جایی دیگر از داستان او زنی شوهر دار را تصرف و تسخیر می کنه و رابطه اش با او در حد یک شب است و دیگر هیچ (اگر اشتباه نکنم زنی که زمانی دوست دختر خودش بود و هم او وشوخی که کوندرا در نامه ای با او کرد باعث شد همه چیز خود را از دست داده وبه اردوگاه کار اجباری فرستاده شود. دراینجا نیز گاهی این شوخی در هیات مفهوم ازدواج / کار / رشته تحصیلی در زندگی ما انسانها قد اعلم می کند گاهی در انتخاب اشتباهی راهی یا کسی ! ). کوندرا را یک نویسنده ضد زن می دانند ولی از منظر عشق من دیدگاهش را دوست دارم . کلا از عشق های فست فودی و عجله ای و تختخوابی و گند زدن به همه زیباییها گریزانه . اجازه میده عشق کاملا با روح و لایه های عمیق ذهن تو بازی کنه تو رو به خودت از نو بشناسونه و شاید در نهایت هیچ وصالی هم درکار نباشه . همانطور که کوندرا به لوسی داستانش نرسید . درضمن یادمان باشد هر نوشته و داستانی هم داستان است و هم واقعیت . بیچاره نویسندگانی که خود را وارد داستانهای خود کنند چون هر چیزی را در داستان به خود نسبت دهد برای پیشبرد داستان , خوانندگان همه را عینا واقعی می دانند و درمورد خود نویسنده بیشتر از داستان قضاوت می کنند . همین قضیه در مورد شاعران بیشتر از همه نمود پیدا می کند یادم میاد یه بار یه جایی خوندم که فردی گفته بود حافظ دچار بیماری پدوفیلیا(pedophilia) بود و استناد کرده بود به شعر : دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش مسایل احساسی همیشه عمیق تر از بوس و بغل و ... هستند یعنی می توانند باشند همانطور که زیبایی چهره می تواند چیزی بالاتر از مفهوم ساخته و پرداخته شده توسط رسانه ها و صنعت مد باشد همچنان که تکان دادن دست توسط یک زن شصت ساله برای میلان کوندرا آنقدرجذاب و شیرین آمد که آمد . گاهی یک حرکت در یک آن می تواند مغز و احساسات را انچنان تسخیر کند که تا ابد اثرش برجا بماند و جاودانه بشود . کتاب خوبیه مطمننا در این شبهای درازو سرد پاییزی از خوندش پشیمان نخواهید شد . و درنهایت به قول ویل دورانت : "آنجا که علم توقف می کند هنر آغاز می شود ." تذکر : مطالب بالایی همگی برداشت ها و تفسیرهای خودمه از بابت کژ فهمی ها و برداشت های احیانا نادرست پوزش می خواهم .- 1 پاسخ
-
- 4
-
- فلسفه
- فلسفه در داستان
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
خبر کارگاه «مبانی داستان » در کانون ادبیات ایران
sam arch پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در اخبار ادبی
به گزارش روابط عمومی کانون ادبیات ایران دور جدید «کارگاه مبانی داستان » توسط محمد رضا گودرزی (نویسنده و منتقد) در محل سالن اجتماعات کانون ادبیات برپا میشود. تاریخ شروع جلسات 1خرداد روزهای پنج شنبه از ساعت 10 الی 12 است و هدف از برپایی این کارگاه: چیستی داستان ، نحوه ی آغاز داستان ، ویژگی های نویسنده ، انواع نگارش داستان ، طرح و شخصیت پردازی در داستان ، سبک ،لحن وضرباهنگ ، نحوه ی انتخاب موضوع و مضمون عنوان شده است. علاقه مندان جهت اطلاعات بیشتر می توانند از شنبه تا پنج شنبه از ساعت 9 الی 17 با شماره 6-88837774 تماس حاصل نماییند . منبع-
- مبانی داستان
- کانون ادبیات ایران
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
گابريل گارسيا مارکز ما به اينجا آمدهايم تا داستانسرايي کنيم. آنچه برايمان جالب به نظر ميرسد اين است که ياد بگيريم چهگونه يک حکايت شکل ميگيرد و يک داستان تعريف ميشود. با صراحت بايد بپرسيم که آيا اين امر قابل ياد گيري است؟ در واقع من متقاعد شدهام که مردم دنيا به دو گروه تقسيم ميشوند: کساني که مي توانند داستانسرايي کنند، و آنهايي که نميتوانند. به عبارت ديگر و در مفهومي گستردهتر، کساني که خوب ميفهمند و آنهايي که بد ميفهمند. اگر اين جمله کمي بيادبانه به نظر ميآيد، به تعبير مکزيکيها بايد بگويم کساني که خوب کار ميکنند و آنهايي که بد کار ميکنند. در واقع ميخواهم بگويم که داستانسرا، متولد ميشود، ولي ساخته نميشود. واضح است که اين نعمت به تنهايي کافي نيست. کسي که استعداد دارد ولي تخصص ندارد، به چيزهاي زيادي نيازمند است: فرهنگ، فن، تجربه... او اصلي را دارد که از والدين به ارث برده؛ هر چند معلوم نيست ازطريق ژن، يا رويدادهاي پس از آن ... اين افراد که استعدادي مادرزادي دارند، بدون اين که قصدي داشته باشند، تعريف ميکنند؛ شايد به اين دليل که روش ديگري براي بيان کردن نميشناسند. اين موضوع در مورد خود من هم صدق ميکند. من نميتوانم براي اين که طفره نروم، به واژههاي دشوار بينديشم. اگر در مصاحبهاي از من در مورد موضوع لاية اوزن بپرسند، يا بخواهند نظرم را دربارة عواملي بدانند که سياستهاي آمريکاي لاتين را رقم ميزند، تنها چيزي که از ذهنم خواهد گذشت، داستانسرايي براي آنهاست؛ زيرا علاوه بر استعدادِ ذاتي، تجربة زيادي هم در اين مورد دارم که روز به روز به آن ميافزايم. نصف داستانهايي که شنيدهام، مادرم برايم تعريف کرده. او اکنون هشتادوهفتساله است. هيچگاه در بحثهاي ادبي شرکت نکرد و فنون روايت را نياموخت، ولي مي دانست چهگونه فرد مؤثري باشد؛ يک آس را در آستينش مخفي کند؛ و بسيار بهتر از شعبده بازان؛ پارچه و خرگوش از کلاه در بياورد. يادم ميآيد يک بار هنگام تعريف داستان، بحثي در مورد شخصي پيش کشيده شد که هيچ ربطي به موضوع نداشت. او، با خونسردي، داستان را به پايان رساند و بعد به آن شخص پرداخت! «واي! دوباره اون آقا! بايد بگويم که...» دهان همه باز مانده بود. من از خودم ميپرسيدم : مادرم چه گونه فنوني را که ديگران عمري را صرف يادگيري آن ميکنند، آموخته بود؟ ... براي من داستانها، همچون بازي... تصور ميکنم اگر کودکي را در مقابل يک مشت اسباب بازي متفاوت بگذارند، همة آنها را لمس ميکند، ولي سر انجام با يکيشان مشغول ميشود. اين «يکي»، نشانگر و بيانگر استعداد و قابليتهاي اوست. اگر شرايط مناسب براي پيشرفت و پرورش استعداد در زندگي مهيا شود، يکي از رمز و رازهاي ايجاد نشاط و عمر طولاني ، کشف خواهد شد. از روزي که متوجه شدم از تنها چيزي که واقعاً از آن لذت ميبرم ، داستانسرايي است، تصميم گرفتم همة چيزهاي لازم براي تامين و تعميم اين لذت را فراهم کنم ، به خودم گفتم : «اين مال من است! هيچ کس و هيچ چيز نمي تواند مرا وادار به پذيرش يا انجام کار ديگري بکند»... شايد باور نکنيد، ولي در طول دوران تحصيل، هزاران نيرنگ، حيله، دوز و کلک و دروغ به کار بردم تا نويسنده بشوم؛ چون آنها ميخواستند مرا به زور به راه ديگري بکشانند، من تنها به اين دليل دانشجوي نمونه شدم که ميخواستم آنها مرا راحت بگذارند تا بتوانم شعر و رمان که برايم بسيار جالب بود، بخوانم. در کارشناسي به موضوعي بسيار مهم پي بردم و آن اين بود که اگر کسي در کلاس توجه کافي به درس نشان بدهد، ديگر لزومي ندارد وقت زيادي را صرف درس خواندن کند. در مورد پرسشها و امتحانات، دچار اضطراب شود. در آن سنين، اگر شخصي تمرکز داشته باشد، ميتواند همه چيز را هم چون اسفنج به خود جذب کند. وقتي اين موضوع را درک کردم، در سالهاي چهارم و پنجم معدل بالا آوردم. همه فکر ميکردند نابغهام، ولي هيچ کس هنوز فکر نميکرد اين تلاشها را ميکنم تا مجبور نباشم درس بخوانم. من به کارهاي مورد علاقهام ميپرداختم و خيلي خوب ميدانستم چه ميکنم. با فروتني اعلام ميکنم آزادهترين مرد روي زمين هستم و به هيچ کس تعهدي ندارم. اين را مديون تلاشهايي هستم که در طول زندگي انجام دادهام. تنها خواسته و هدفم، داستانسرايي بوده و هست. اگر به ملاقات دوستانم بروم، بدون ترديد برايشان داستاني تعريف ميکنم. به خانه باز ميگردم و داستان تعريف ميکنم؛ شايد در مورد همان موضوعي که از دوستانم شنيدهام . زير دوش ميروم و در حالي که به بدنم صابون ميمالم، موضوعي را که در ذهن دارم، براي خودم تعريف ميکنم. به نظرم ميآيد که دچار جنوني مقدس هستم. از خودم ميپرسم که آيا اين جنون قابل انتفال يا آموختني است؟ هر کسي ميتواند تجربهها، مسايل و راهحلها و تصميمات اتخاذ شدة خود را تعريف کند و بگويد چرا اين کار را کرده و آن کار را نکرده. چرا بخشهاي ويژهاي را از داستان حذف و پرسوناژ ديگري را وارد کرده. مگر اين همان کاري نيست که نويسندگان پس از خواندن آثار ديگران ميکنند؟ ما رماننويسها رمانها را نميخوانيم تا موضوع آن را بدانيم، فقط ميخواهيم چگونگي نوشتن آن را بدانيم. يک نفر داستان را ميگرداند؛ پيچ آن را شل ميکند؛ قطعات را به نظم در ميآورد، يک پاراگراف را حذف ميکند؛ به مطالعه ميپردازد و آنگاه لحظهاي فرا ميرسد که ميتوان گفت:«آه بله، کاري که اين يکي کرد، گذاشتن پرسوناژ در «اينجا» بود و انتقال دادن موقعيت، به «آنجا» چون ضرورت داشت که «آنطرف» ... به عبارت ديگر، يک نفر چشمانش را به خوبي باز ميکند، اجازه نميدهد او را هيپنوتيزم کنند؛ و در تلاش است تا کلک جادوگر را کشف کند. تکنيک، فن، کلک و... چيزهايي هستند که ميتوان آنها راتعليم داد و يک طلبه ميتواند ازشان بهره بگيرد. همة آن چيزي که ميخواهيم در ميز گرد انجام بدهيم، اين است: مبادلة تجربهها، بازي براي ساختن داستان، و در عين حال، پيروي دقيق از قوانينِ بازي. اين جا محل مناسبي براي انجام اين کار است. در يک محفلِ ادبي، با حضور آقايي که در صدر مجلس نشسته و طوماري از نظرات خود را با خونسردي کامل ابراز ميکند، چيزي از رمز و راز نويسنده درک نميشود، تنها راه درک اسرار، خواندن و کار کردن همراه با گروه است. اينجا با چشمانت ميبيني که چه گونه يک داستان خلق ميشود؛ از حالت سطحي بيرون ميآيد و بنبست سر راهش را باز ميکند. به اين ترتيب، نبايد تلاش شما در اين جهت باشد که داستانهاي پيچيده و خيلي پيشرفته را مطرح کنيد. لطف کار در اين است که يک پيشنهاد ساده و اتفاق افتاده مورد بررسي قرار گيرد و ببينيم آيا اين شايستگي را داريم که بتوانيم آن را به نوبة خود به داستاني تبديل کنيم که اساس يک سناريو را براي تلويزيون يا سينما تشکيل دهد، يا که نه. براي فيلمهاي بلند، مسلماً نياز به دقت زيادي داريم که در حال حاضر موجود نيست. تجربه به ما ميگويد که داستانهاي ساده براي فيلم کوتاه - يا متوسط - بسيار مناسب است؛ لطف خاصي به کار ميبخشد و يکي از خطرات بزرگي را که در کمين است و خستگي و رکود نام دارد، دور ميکند. بايد تلاش کنيم که جلسات ما ثمر بخش باشد. گاهي زياد صحبت ميشود و کاري صورت نميگيرد. ما فرصت اندکي داريم و وقت برايمان ارزشمندتر از آن است که با حرفهاي بيهوده از دست برود. البته منظورم اين نيست که نيروي تخيل خود را خفه کنيم، بلکه بر عکس بايد به مباني فوران تخيل پايبند باشيم؛ حتا همة مهملاتي که از ذهن خطور ميکند، بايد مورد توجه قرار بگيرد. چه بسا با يک حرف ساده، بتوانيم به راه کارهاي باور نکردني دست يابيم. انتقاد ناپذيري، براي يک شرکت کننده در ميز گرد، صفت شايستهاي نيست... در واقع جمع شدن دور يک ميز گرد، نوعي بده و بستان به شمار ميرود. همه بايد آماده براي ضربه زدن و ضربه خوردن باشند. اما اين که مرز اين ضربهها کجاست، کسي نميداند؛ آدم خودش بايد متوجه شود. در عين حال، هر کس بايد تصوير روشني از آن چه ميخواهد تعريف کند، داشته باشد و بتواند از آن با چنگ و دندان دفاع کند؛ يا در صورت لزوم، انعطاف پذير باشد و بداند که مثلاً داستان او به گونهاي که تصور ميکرد، لااقل ازجنبة سمعي و بصري، جاي پيشرفت ندارد. اين حالتِ تغيير ناپذيري، همراه با انعطاف پذيري، معمولاً در همه جا جلوهگري خواهد داشت، هر چند به ندرت ميتواند حالت متمايز به خود بگيرد. من فکر ميکنم که رماننويسي با داستاننويسي تفاوت زيادي دارد. موقعي که من رماني را مينويسم، در دنياي خودم سنگربندي ميکنم و در هيچ چيز با ديگران شريک نميشوم. در واقع بر مسند غرور و استبداد مينشينم، چرا؟ چون تصورميکنم اين کار، تنها راه حفاظت از جنين است؛ تنها راه پيشرفت است؛ آن هم منحصراً به صورتي که من فکر ميکنم. بعد از تمام شدن رمان يا بخشي از آن، به شنيدن نظرات ديگران احساس نياز ميکنم. به همين دليل، آن را به تعدادي از دوستان صميمي نشان ميدهم؛ دوستاني که به انتقادات آنها اعتماد دارم. به اين ترتيب از آنها ميخواهم که نخستين خوانندگانِ رمان من باشند؛ نه براي اين که بگويند: چقدر خوب! چه قدر عالي! «بر عکس، دلم ميخواهد با صراحت معايب و کاستيهاي آن را برايم توضيح بدهند؛ چون از اين طريق آنها کمک شاياني به من ميکنند. خوب، دوستاني که فقط خوبيهاي مرا ميبينند، ميتوانند پس از چاپ کتاب، با خيال راحت از محاسن آن برايم صحبت کنند ولي آنهايي که معايب و کاستيها را هم ميبينند، ميتوانند نيازهاي من را بر آورده سازند. بدون ترديد، حق پذيرش يا رد انتقادات آنها براي من محفوظ است، ولي در عين حال کاملاً بديهي است که نميتوانم آن انتقادات راناديده بگيرم. اين تصويري از يک رمان نويس، در برابر انتقاد است، ولي در مورد فيلمنامهنويس، موضوع کاملاً تفاوت دارد. هيچ کاري به اندازة درست انجام ندادن کارهاي مربوط به حرفة فيلمنامهنويسي، تحقير و سرزنش به دنبال ندارد. حالا در مورد يک کار خلاق و توابع آن حرف ميزنيم. فيلمنامهنويس از موقع شروع نوشتن، ميداند که اين داستان لااقل يک بار به رشتة تحرير در آمده يک بار هم روي پرده رفته و يا اين حساب، داستان متعلق به او نيست. نخستين کسي که از او تقاضاي همکاري ميشود، کارگردان است تازه، اين در هنگامي است که اعضاي گروه قبلاً مشکلات مقدماتي را حل کردهاند... در عين حال نخستين ـ آدمخوار، خود کارگردان است. او که وظيفة تطبيق فيلمنامه را با اثرِ ارئه شده بر عهده داره، همة توان و استعداد خود را به کار ميگيرد تا فيلمي بسازد که باعث کسب اعتبار براي همکاران شود. در نهايت، او نقطه نظرِ نهايي را به ديگران تحميل ميکند. من تصور ميکنم کسي که رماني را ميخواند، آزادتر از کسي است که فيلمي را ميبيند. خوانندة رمان همه چيز را همان گونه که ميخواهد، به تصوير ميکشد، چهرهها، محيط، مناظر و ... در حالي که تماشاگرِ سينما يا تلويزيون، چارهاي جز پذيرش آن چه بر پرده ميبيند، ندارد. اين نوعي ارتباط تحميلي است که جايي براي اختيارات فرد باقي نميگذارد. ميدانيد چرا اجازه نميدهم صد سال تنهايي بر پردة سينماها و روي صحنه برود؟ چون به تخيل خواننده احترام ميگذارم. حقِ مطلقِ او، تخيل و تصور چهرة عمه اورسولا يا سرهنگ آئورليانوبوئنديا به طريقي است که دلش ميخواهد. انگار زياد از موضوع اصلي دور افتاديم. بحث ما مربوط به فيلمنامهنويسي نبود، ما در پي يافتن راهي براي تغذية جنون داستانسرايي يا تعريف حکايت بوديم. با اين حساب، محبوريم انرژي خودمان را در بحثهاي ميز گرد متمرکز کنيم. شخصي به من گفت بهتر است با يک سنگ دو پرنده بزنيم. صبحها در کارگاهِ عکاسي يا فيلم برداري جمع شويم و عصرها، در يک ميزگرد. به او پاسخ دادم که اين عقيده درست نيست. اگر کسي ميخواهد نويسنده شود، بايد در بيست و چهار ساعتِ شبانه روز و سيصد و شصت و پنج روزِ سال، آماده باشد. چه کسي ميگفت هرگاه به من الهام شود، مينويسم؟ او ميدانست چه ميگويد. کساني که از روي تفريح و علاقه به هنر روي مي آورند و از شاخهاي به شاخة ديگر ميپرند، به چيزي پايبند نميشوند؛ ولي ما نه ... ما نه تنها به اين حرفه علاقه داريم، بلکه همانند محکومان به اعمال شاقه، در اين کار گرفتار شدهايم. منبع
-
- 1
-
- چگونگی داستان نویسی
- چگونگی داستان سرایی
- (و 4 مورد دیگر)
-
بلوار شماره 12 بلوار شماره 12 زاده یک لحظه ممتد هست لحظه ای که بین گسستگی ها وامتداد ناهموار نقطه ها وزمان پیدا شد...! به هرروی دربلوار شماره 12 شما میتوانید هرکسی باشید از راوی داستان گرفته تا یک نویسنده تا مخاطب تا نقاد وهرچیزی که دوست داشته باشید دربلوار شماره 12 شخصیت های مختلفی قدم میزنند وهریک به فراخور حال و روزشان راوی تکه ای از یک پازل بزرگند پازلی به اسم زندگی شما درکجای بلوار 12 قرار دارید؟
- 5 پاسخ
-
- 7
-
- کارگاه داستان نویسی
- بلوار شماره 12
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
طبیعت، انسانیت و تراژدی به قلم آلن ربـ گرییه
sam arch پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در کارگاه داستان نویسی
برگردان: ابوالحسن نجفی ذکر مصیبت وسیلهای است برای پذیرفتن بدبختی بشری و آن را در کل زندگی جا دادن و لاجرم آن را موجه و مشروع ساختن (به صورت جبر یا حکمت یا تزکیة نفس): امتناع از پذیرفتن تراژدی و جستوجوی وسایل بیانی برای اغفال نشدن و به دام آن نیفتادن (وهیچ چیز فریبکارتر از تراژدی نیست) امروز از مهمترین وظایف نویسنده است. رلان بارت قصد من در این مقاله رد دلایل مخالفان رمان نو نیست، بلکه بیش از آن میخواهم حد و مرز این دلایل را مشخص و وجوه افتراق نظر خودم را از نظر آنها روشن کنم. از جدل حاصلی به بار نمیآید، اما اگر گفتوشنود واقعی میسر شود نیاید از آن سرباز زد. و اگر از این گفتوشنود هم حاصلی به بار نیاید دستکم میتوان سبب آن را دریافت. نخست آیا در کلمة "انسانیت" به نام آن آثار ما را محکوم میکنند فریبی به کار نرفته است؟ و اگر این کلمه بیمعنی نباشد دقیقاً به چه معنی است؟ کسانی که آن را همواره به کار میبرند، کسانی که آن را تنها ملاک ستایش و نکوهش قرار میدهند تفکر مشخص (و محدود) دربارة انسان و موقعیت او در جهان و پدیدههای هستیش ـ را شاید به عمد ــ با نوعی اعتقاد به اصلیت و مرکزیت انسان در میآمیزند و براساس آن مدعی میشوند که هرچه در جهان هست معنایی یا دلالتی دارد، یعنی شبکهای از احساسات و افکار انسانی به گرد اشیای جهان میتنند. عقیدة آنها را میتوان در دو جملة زیر خلاصه کرد. اگر من بگویم:"جهان همان انسان است." از هر گناهی پاک میشوم. ولی اگر بگویم:"جهان همان جهان است و انسان هم فقط انسان است." بیدرنگ متهم به ارتکاب جنایت نسبت به بشریت خواهم شد. جنایت عبارت از بیان این عقیده است: چیزی در جهان هست که انسان نیست و با او هیچ سخنی نمیگوید و هیچوجه مشترکی با او ندارد. اصل جنایت در این است که من این جدایی و فاصله میان انسان و اشیای جهان را ببینم و سعی نکنم که به آن "تعالی" ببخشم. حال آثار ادبی چگونه میتوانند "غیرانسانی" باشند؟ چگونه فلان داستان که انسان را به صحنه میآورد و در هر صفحه، قدم به قدم، او را دنبال میکند و کردهها و دیدهها یا اندیشههای او را شرح میدهد ممکن است متهم به روگردانی از انسان شود؟ همینجا بگویم که آنها با قهرمان داستان حرفی ندارند، یعنی بر او ایراد نمیگیرند که چرا "غیرانسانی" است، حتی اگر دیوانة مردمآزار یا جانی باشد. اما اکنون نگاه این مرد ـ قهرمان داستان ـ بر اشیای جهان خیره میشود: آنها را میبیند اما نمیخواهد تصاحب کند، نمیخواهد با آنها هیچ نوع توافق مشکوک یا تبانی داشته باشد، از آنها چیزی نمیپرسد و در ذهن خود نسبت به آنها هیچ احساسی حاکی از سازگاری یا ناسازگاری نمییابد. احیاناً ممکن است آنها را پایگاه هوس خود یا نگاه خود قرار دهد، اما نگاهش فقط ابعاد آنها را میبیند و هوسش نیز بر سطح آنها قرار میگیرد بیآن که در عمق آنها فرو رود ـ زیرا چیزی در عمق آنها نیست ـ و بیآن که آنها را ندا دهد ـ زیرا آنها پاسخی نخواهند داد. هر داستان که چنین کسی را به صحنه بیاورد از دیدگاه "انسانی" محکوم است، زیرا به حکم این دیدگاه، نشان دادن انسان در جایی که هست کافی نیست: نویسنده باید اعلام کند که انسان در همهجا هست. طرفداران اصالت بشر، به بهانة این که شناخت انسان از جهان امری ذهنی است، انسان را وسیلة توجیه همه چیز قرار میدهند، یعنی یک پل عاطفی میان روح انسان و اشیای جهان میکشند و انسان را پشتوانة این همبستگی میکنند. در زمینة ادبیات، بیان این همبستگی در مناسبات تشبیه و استعاره و مجاز آشکار میشود. اینها هرگز صناعات ادبی پاک و بیآلایشی نیستند. هنگامی که از باد و باران "هوسباز" یا کوهستان "باشکوه" یا "دل" جنگل یا آفتاب "بیامان" یا دهکدة "قوز کرده" در ته دره سخن میگوییم در وهلة نخست ظاهراً اطلاعی دربارة وضع و شکل و اندازه و موقعیت آنها به دست میدهیم. اما این واژههای مجازی، بجز دادن اطلاعات فیزیکی محض، کار دیگری نیز انجام میدهند که نمیتوان آن را فقط از مقولة زیور کلام دانست: بلندی کوهستان، چه بخواهیم چه نخواهیم، ارزش اخلاقی مییابد و گرمای آفتاب محصول ارادة آدمی میشود و... در آثار ادبی زمان ما، این مشابهتهای "آدمیوار" آنقدر تکرار میشوند و با چنان انسجام و بداهتی به کار میروند که ناچار از زیر آنها نوعی جهانبینی ماوراریاءطبیعی پدیدار میگردد.- 4 پاسخ
-
- کارگاه داستان نویسی
- آلن ربـ گرییه
- (و 2 مورد دیگر)