جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'پيير ماشري'.
1 نتیجه پیدا شد
-
بورخس و روايتِ داستان (فصلي از كتاب به سوي نظريه توليد ادبي)
sam arch پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در کارگاه داستان نویسی
پيير ماشري برگردان: علي بهروزي در اينجا چيزي به خويش بازميگردد. چيزي به گرد خويش چنبره ميزند، و با اين همه خود را محصور نميكند، بلكه در همان چنبرههايش خود را آزاد ميكند. (هايدگر، جوهر براهين) بورخس اساساً دلمشغول مسائل روايت است؛ اما اين مسائل را به گونهاي خاص خود مطرح ميكند، به گونهاي داستاني(۱). (يكي از مجموعه داستانهاي او عنوان گوياي داستانها (۲) را دارد).او نظريه داستاني روايت را ارائه ميكند، و در نتيجه اين خطر تهديدش ميكند كه او را زيادي جدي بگيرند، و يا زيادي تعميمش دهند. انديشه سمجي كه كتاب داستانها را شكلميدهد انديشه ضرورت و تكثير شدني است كه به كاملترين وجه در كتابخانه متحقق ميشود (نگاه كنيد به داستان كتابخانه بابل)؛ در اينجا هر كتاب همچون عنصري در يك سلسله در محل دقيق خود قرار دارد. كتاب، در واقع روايت، تنها به اين دليل به شكل قابلشناسايي خود وجود دارد كه به طور ضمني با مجموعه تمامي كتابهاي ممكن پيوند خورده است. كتاب وجود دارد، مكاني مقرر در عالم كتابها دارد، زيرا عنصري است در يك كليت. بر گرد همين مضمون است كه بورخس تمامي متناقضنما(3)هاي امر نامتناهي را به هم ميبافد. كتاب تنها به يمن امكان تكثير خود وجود دارد: تكثيرپذيري بروني در ارتباط با كتابهاي ديگر، و نيز دروني، زيرا هر كتاب خود ساختاري همانند يك كتابخانه دارد. جوهره كتاب خود همانستي(۴) آن است؛ اما همانستي هميشه تنها صورت محدود ناهمانستي است. يكي از اصول كتابخانه، كه خصلتي كمابيش لايبنيتسي به آن عطا ميكند، آن است كه هيچ دو كتابي همانند نيستند. ميتوان اين را جابهجا كرد و بر مبناي آن كتاب را وحدت تعريف كرد: هيچ دو كتاب همانندي نيست كه در كتابي واحد قرار داشته باشند. هر كتابي عميقاً با خود تفاوت دارد زيرا متضمن مجموعهاي نامتناهي از شاخه شاخه شدن است. اين تعمق ظريف و زيركانه در باب همان و ديگري موضوع داستاني است درباره پيير منارد (۵)، كه دو فصل دونكيشوت را مينويسد. »متن سروانتس و منارد كلمه به كلمه عين يكديگرند«: اما اين مشابهت صرفاً صوري است؛ حاوي اختلافي بنيادي. ترفند يك قرائت نو، ترفند ناهمزمانسازي عامدانه، كه، مثلاً، مسيحنامه (۶) را چنان بخوانيم كه گويي اثري است از لوئي فردينان سلين يا جيمز جويس، تنها محض فراهمآوردن غافلگيريهاي اتفاقي نيست؛ اين ترفند لاجرم با فرايند كتابت مرتبط است. حكايتِ اخلاقي منارد اكنون معنايي كاملاً آشكار پيدا ميكند: قرائت در نهايت فقط بازتابي است از خطر كردني كه در نوشتن نهفته (و نه برعكس)؛ ترديدها و درنگهاي قرائت - شايد با تحريف - حك و اصلاحاتي را كه در خود روايت حك شدهاند باز توليد ميكند. كتاب هميشه ناكامل است زيرا نويد تنوعي بيپايان را دربردارد. «هيچ كتابي منتشر نميشود كه در هر نسخه آن اختلافي با نسخه ديگر وجود نداشته باشد.» (بختآزمايي در بابل):جزئيترين نقص مادي عيانگر نابسندگي محتوم روايت است در كار خود؛ روايت با ما فقط تا آنجايي سخن ميگويد كه زمان به آن اجازه ميدهد تا دستِ تصادف آن را تعيين كند. بدين ترتيب روايت بر مبناي تقسيم دروني خود وجود دارد، تقسيمي كه باعث ميشود به صورت يك رابطه نامتقارن، و به صورت يكي از حدود اين رابطه، درآيد. هر روايت، حتي در لحظه بيانشدن، افشاي بازگويياي است كه خود را نقض ميكند (زيرا بيان هر روايت مستلزم نقض تمامي روايتهاي ممكن ديگر است). تفحص در آثار هربرت كوئين? (۷) ما را به آن رمان معمايي مثالزدني، يعني خداي هزارتو، ميرساند: داستان مشتمل است بر قتلي غيرقابلفهم در صفحات آغازين، بحثي كُند در ميانه، راهحلي در پايان. به محض اينكه معما حل ميشود در يك بند طولاني ناظر به گذشته اين جمله را ميخوانيم: »همه عالم فكر ميكردند كه ملاقات اين دو شطرنجباز امري اتفاقي بودهاست.« از اين جمله چنين مستفاد ميشود كه راهحل ارائه شده غلط است. خواننده نگران به فصلهاي مربوطه قبلي نگاه ميكند و راهحلي ديگر، راهحل درست، را كشف ميكند. خواننده اين كتابِ غيرمتعارف از كارآگاه كتاب زيركتر است. از لحظهاي معين به بعد، روايت بنا ميكند به پشت و رو شدن: هر داستاني كه شايسته اين نام باشد، ولو بهطور پوشيده، حاوي اين پَسرويها است كه مسيرهاي غيرمنتظرهاي براي تفسير را بر خواننده ميگشايد. ازاين لحاظ، بورخس در صف كافكا است كه دغدغههاي تفسير و تعبير را در محورِ كار خود قرار ميدهد. رمز هزارتو اصولاً كمكي به فهم ما از اين نظريه روايت نميكند، بيش از حد ساده است و خيلي راحت تسليمِ مخاطرات خيالبافي ميشود. هزارتو، و نه معما، انكشاف روايت، اين است تصوير معكوسي كه داستان از پايان خود، كه تبلور ايده تقسيمي بيپايان است، ارائه ميدهد: هزارتوي روايت رو به عقب پيموده ميشود، با راه خروج مضحكي كه در برابر ماست؛ راهي كه به جايي نميرسد، نه به مركزي نه به محتوايي، زيرا در اينجا پيشروي و پَسروي يكسان است. روايت غرض خود را از همين جابهجايي ميگيرد كه آن را به همزادش [يك امكان روايي ديگر پيوند ميزند ]- همزادي كه هر چه ناهمخواني آن با شرايط آغازين روايت بيشتر ميشود محتوميت خود را بيشتر به رخ ما ميكشد. در ارتباط با اين مضمون ميتوان داستان پليسي »مرگ و پرگار« را ذكر كرد، داستاني كه ميشد نوشته هربرت كوئين باشد: پيشروي كارآگاه لونرو (۸) در جهت حل مسئله فرا مسئله(9)اي را اعلام ميكند؛ حل معما درواقع يكي از شروط خود معما است؛ حل نهايي مسئله، اجتناب از دام، درواقع به معناي شكست در حل مسئله است. روايت چندين نسخه از خودش را در بردارد كه همگي در حكم شكستهايي قابل پيشبينياند. در اينجا قرابتي با هنر ادگار آلنپو بهچشم ميخورد: روايت در طرف وارونه خود درج شدهاست، از آخر آغاز شدهاست، اما اين بار به صورت هنر راديكال؛ داستان از آخر به گونهاي آغاز شده است كه ديگر نميدانيم كدام پايان است و كدام آغاز، چرا كه داستان به گرد خويش چرخيده است تا توهم يكپارچگي يك چشمانداز نامتناهي را ايجاد كند. اما نوشته بورخس ارزشي سواي ارزش چيستان دارد. اگر به نظر ميرسد كه او خواننده رابه تفكر واميدارد (و بهترين نمونه از اين نوع داستانِ »ويرانههاي مدور« است كه در آن مردي كه رؤياي مردي ديگر را ميبيند خود رؤياي ديگري است)؛ به اين دليل است كه او خواننده را از هر چيزي كه بتوان دربارهاش انديشيد محروم ميكند: شيفتگي او به متناقضنماهاي توهم كه حاوي هيچ فكري به معناي دقيق كلمه نيستند (برچسب روي بطري كه نمايشگر برچسبي است روي يك بطري كه نمايشگر...) از همين جاست. بورخس در سادهترين حالت خود - كه احتمالاً همان بورخسي است كه ما را فريب ميدهد - از اين نقطهچينها فراوان استفاده ميكند. بهترين داستانهاي او آنهايي نيست كه به اين راحتي بازميشوند بلكه آنهايي است كه كاملاً سربه مهرند. «خوانندگان شاهد اعدام و تمامي مقدمات يك جنايت خواهند بود كه از منظور آن اطلاع دارند، اما به گمان من، تا بندِ آخر قادر به درك آن نخواهند بود». هنگامي كه بورخس، در يك پيشدرآمد، داستان »باغ گذرگاههاي هزار پيچ« را بدين ترتيب خلاصه ميكند، مجبوريم وعده او را باوركنيم. حكايت محصور و محاط است در ميان مسئله (كه نيازي به طرحش نيست) و حل آن. و آخرين بند، همچنان كه در پيشدرآمد با صداقت اعلام شده بود، حقيقتاً كليد معما را در اختيار ما ميگذارد. اما وقتي كه بعداً برميگرديم و به تمامِ مقدمات رسيدن به نتيجه نگاه ميكنيم متوجه ميشويم كه اين امر به قيمت چه اغتشاش عظيمي حاصل شدهاست. راهحل نيز درست به همان اندازه مضحك است: اين راهحل ظاهراً فقط به كمك يك حقه ميتواند بار داستان را بر دوش خود حمل كند. نويسنده با به هم بافتن معمايي از يك رشته چيزهاي بياهميت ما را فريب ميدهد. ا ما راهحل عيان و آشكار است؛ منتهي بر لبههاي معناي داستان قرار دارد: دوراهي جديدي است كه پيرنگ (۱۰) داستان را درست در لحظهاي كه ما را متوجه محتواي پايانناپذير خود ميكند به پايان ميرساند. يك راه خروج ممكن بسته ميشود، و روايت به پايان ميرسد: اما درهاي ديگر كجا هستند؟ يا پايانبندي معيوب است؟ داستان در وقفهاي مبهم ميگريزد، از پنجره كاذب پرميكشد. مسئله ظاهراً كاملاً روشن است: يا اين داستان معنايي دارد و بنابراين پايانبندي كاذب آن يك رمز است، يا اينكه شايد داستان معنايي ندارد و پايانبندي كاذب آن رمزي است از پوچي. معمولاً بورخس را به اين صورت تفسير ميكنند: او را داراي ظواهرِ يك شكاكيت هوشمندانه وصف ميكنند و بدين ترتيب مجبورش ميكنند داستان را پايان بدهد. البته اثبات نميكنند كه اين شكاكيت واقعاً هوشمندانه است، و يا معاني ژرف داستانهاي او در ظرافت ظاهري آنها نهفته است. به همين ترتيب، به نظر ميرسد كه درواقع مسئله به طرز غلطي مطرح شدهاست. داستان مسلماً معنايي دارد، اما نه آن كه ما فكر ميكنيم. اين معنا از انتخاب ممكنِ ميان چندين تفسير ناشي نميشود. اين معنا تفسير نيست؛ معنا را نه در قرائت كه بايد در كتابت جست: پانوشتهاي بيوقفه و بيملاحظه نشاندهنده دشواري عظيم داستان است در روند گسترش خود؛ تو گويي كه از همان آغاز مانعش شدهاند. تكنيك مصحح مآبانه نسبتاً ساده ارجاعات وافر از همين جا آب ميخورد. بورخس، به جاي نوشتن داستانش، به آن اشاره ميكند: نه تنها داستاني كه ميتوانست بنويسد بلكه آنهايي هم كه ديگران ميتوانستند نوشته باشند. اين را در تحليل بووار و پكوشه ميتوان ديد كه در لرن، ويژهنامه بورخس چاپ شده و نمونهاي است زيبا از سبك منارد. او به جاي دنبال كردن مسير يك داستان، به امكان تحقق آن اشاره ميكند، كه غالباً هم به تعويق و تأخير ميافتد. به همين دليل است كه مقالات انتقادي او، حتي وقتي درباره آثار واقعي سخن ميگويد، داستانياند؛ و باز به همين دليل است كه داستانهاي او عمدتاً به خاطر انتقاد از خودِ صريحي روايت ميشوند كه در آنها هست. اين همان اوج و تحقق طرح توخالي والري (۱۱) است: تماشاكردن خود در هنگام نوشتن يا انديشيدن. بورخس روش معتبر براي نيل به اين هدف را يافته است. چگونه ميتوان سادهترين داستان را نوشت، كه ضمن القاي امكان گوناگوني بينهايت، صورت انتخاب شده آن هميشه فاقد صورتهاي ديگري باشد كه ميشد داستان را به قالب آنها ريخت؟ هنر بورخس در اين است كه به اين پرسش با يك داستان پاسخ ميدهد: با انتخاب كردن دقيق همان صورتي كه به بهترين وجه اين پرسش را حفظ ميكند، از ميان صورتهاي ديگر، با ناپايداري آن، تصنعي بودن آشكار و تناقضهاي آن. فاصله زيادي است ميان اين داستانهاي كارآمد و به تأخيرانداختنهاي بوطيقاشناس شرير و فضلفروش با حاشيهنويسيهايش: فاصلهاي كه لبها را از پياله جداميكند. پيش از بازگشتن به گذرگاههاي شاخه شاخه، ميتوانيم مثال ديگري را در نظر بگيريم كه شفافتر است (نه اينكه از اين بابت بخواهيم محكومش كنيم، اگر كه بهرغم همه ظواهر در پشت آنچه بورخس نوشته است واقعاً چيزي باشد)، يعني داستان »زخم شمشير«. اين داستان با استفاده از شگردي مأخوذ از داستانهاي جنايي، كه آگاتاكريستي در قتل راجر اكرويد آن را به شهرت رساند، از زبان قهرمان ماجرا به صيغه سومشخص روايت ميشود )من ميگويم كه او؛ او ميگويد كه من: »من« در اين دو جمله يكي نيست، و تنها حد مشترك »او« است كه روايت را ممكن ميگرداند(. مردي داستان يك خيانت را بازگو ميكند اما تا پايان داستان درنمييابد كه خائن خود اوست. اين مكاشفه از طريق كشف رمز يك نشانه حاصل ميشود؛ زخمي بر چهره، راوي هست، و هنگامي كه همان زخم در داستان ظاهر ميشود هويت او نيز معلوم ميگردد. بدين ترتيب، هر توضيحي زائد است: حضور اين نشانه گويا (داستان گفتمان (۱۲) خود است) اين مقصود را برآورده ميسازد. اما خود اين نشانه را بايد در يك گفتمان به كاربرد، و الا دلالت آن پنهان خواهد ماند. كافي است كه اين نشانه در يك لحظه ممتاز از داستان مجدداً ظاهر شود تا معناي كامل خود را كسب كند. قضيه بيشباهت به فدر اثر راسين نيست كه ملكه در صحنه آغازين نمايش اعلام ميكند كه دارد ميميرد، كه جامههايش دارند خفهاش ميكنند... و سپس، در پايان پرده پنجم، واقعاً هم ميميرد. ظاهراً هيچ اتفاقي نيفتاده است: هزار و پانصد سطر لازم بود تا اين حركت تعيين كننده معناي خود را به دست آورد، تا حقيقتِ خود را در زبان، حقيقت ادبي خود را، به دست آورد. بديهي است كه گفتمانِ روايت وظيفه ابلاغ حقيقت را بر عهده دارد، اما اين كار به بهاي يك گريز طولاني انجام ميشود، بهايي كه بايد پرداخت. در داستان بورخس، گفتمان تنها با محل ترديد قرار دادن خود، تنها با گرفتن ظاهر جعل محض به خود، حقيقت را شكل ميدهد. گفتمان تنها با شرح و بسط بيهودگي خود لاجرم به سمت پايان خود پيش ميرود (زيرا همه چيز پيشاپيش ارائه شده است)؛ وقايع آن فيالبديهه درپي هم رديف ميشوند تنها براي اينكه خواننده را فريب دهند (زيرا همه چيز در پايان ارائه خواهد شد). گفتمان به گرد موضوع خود ميپيچد، آن را در خود محاط ميكند، تا بدين ترتيب دو روايت در حركت واحد آن تلفيق شوند: روايتي در رو و روايتي ديگر در وارو. پيشبيني شدهها پيشبيني نشدهاند زيرا پيشبينينشدهها پيشبيني شدهاند. اين همان نظرگاه ممتازي است كه بورخس اختيار ميكند: ديدگاهي كه موجد عدم تقارن ميان يك موضوع (پيرنگ) و نوشتهاي ميشود كه آن را در اختيارمان مينهد. تا داستان ميخواهد مفهومي بيابد، روايت منحرف ميشود و توجه ما را به تمام راههاي ممكنِ ديگر براي گفتن آن، و نيز تمامي معاني ديگري معطوف ميكند كه ميتوانست پيدا كند. باغ گذرگاهها...، كه ميتوانست بخشي باشد از يك داستان جاسوسي، به سمت يك غافلگيري مهار شده تغيير جهت ميدهد. در روايت چيزي رخ ميدهد كه پيرنگ اوليه بدون آن هم ميتوانست باشد. قهرمان داستان، كه جاسوس است، بايد مسئلهاي را حل كند كه به طرز بسيار مغشوشي مطرح شده است. او به خانه شخصي به نام آلبرت ميرود و آنچه را لازم است آنجا انجام ميدهد؛ كارش كه تمام ميشود به ما گفته ميشود كه اين كار چه بوده است، و معما در بند آخر، همچنان كه وعده داده شده بود، حل ميشود. داستان در شكل كاملشده خود واقعيتي معين را به ما القا ميكند، منتهي اين واقعيت چندان هم جالب نيست. جاسوس براي آنكه علامت آغاز بمباران شهري به نام آلبرت را بدهد، مردي به نام آلبرت را، كه نامش را در راهنماي تلفن يافته است، به قتل ميرساند. اين نكته گره معما را ميگشايد، ولي خوب، كه چه؟ اين معناي بياهميت جابهجا شده تا معنايي ديگر، و حتي داستاني ديگر به وجود آورد - داستاني كه از داستان اصلي هم مهمتر است. در خانه آلبرت، علاوه بر نام آلبرت، كه به صورت اسم رمز مورد استفاده قرار ميگيرد، چيز ديگري هم هست: خودِ هزارتو. جاسوس، كه كارش سر درآوردن از رازهاي ديگران است، ناخواسته به جايگاه راز رفتهاست، آن هم درست در هنگامي كه نه به دنبال راز كه به دنبال وسيلهاي براي انتقال يك راز بوده است. آلبرت در خانه خود پيچيدهترين هزارتوي عالم را دارد كه ساختنش فقط از عهده ذهني با زيركي سماجتآميز برميآيد، هزارتويي كه چيزي نيست مگر يك كتاب. نه كتابي كه كسي در آن سردرگم شود بلكه كتابي كه خود در هر صفحهاش سردرگم شدهاست، يعني »باغ گذرگاههاي هزار پيچ«. آلبرت گره از اين راز بنيادي گشوده است: ترجمه را پيدا نكرده است (مگر ترجمهاي خطي مورد نظرمان باشد، ترجمهاي كه كشف رمز ميكند بيآنكه رمز را بشكند، ترجمهاي كه از تفسير تن ميزند: انگيزه راز آن است كه رازْ مكانِ هندسي تمامي تفاسير است)؛ او اين را تشخيص داده است. ميداند كه كتاب هزارتويي غايي است - ورود به آن همان و گمشدن همان؛ و نيز ميداند كه اين هزارتو كتابي است كه در آن هر چيزي را ميتوان خواند زيرا به همين طريق نوشته شده است (يا نوشته نشده است، زيرا، همچنان كه خواهيم ديد، چنين نوشتني غيرممكن است). درواقع، رمان هزارتويي تسوئي پن فاضل تمامي مسائل مربوط به روايت را حل ميكند (هرچند طبعاً به شرط اينكه وجود نداشته باشد: در يك روايت واقعي فقط ميتوان حداكثر چند مسئله معدود را طرح كرد): در همه داستانها وقتي آدمها با چندين راهحل روبهرو ميشوند، يكي از آنها را انتخاب ميكنند و بقيه را حذف ميكنند؛ در داستان تسوئي پنِ كم و بيش فهمناپذير همه اين راهحلها به طور همزمان انتخاب ميشوند. (خ.ل. بورخس،هزارتوها) كتاب كامل آني است كه بتواند تمامي همزادهاي خود، تمامي آن معبرهاي سادهاي را كه وانمود ميكنند از كتاب ميگذرند حذف كند، و يا در جذب تمامي آنها توفيق پيدا كرده باشد: در مورد يك رخداد معين همه تعابير در كنار هم وجود دارند. كافي است شخصيتي بر در بكوبد، و اگر روايت فيالبديهه و آزادانه خلق شود، ميتوانيم انتظار هر چيزي را داشته باشيم. در ممكن است بازشود يا باز نشود، و يا هر راهحل ديگري (اگر راهحلي در كار باشد)؛ ساختن يك هزار تو بر يك اصل موضوعه مبتني است: اين راهحلها كلي قابل شمارش، متناهي يا نامتناهي، را تشكيل ميدهند. هر روايت معمولاً يكي از اين راهحلها را برتر مينشاند، و بدين ترتيب راهحل مذكور محتوم، و يا دستكم حقيقي، به نظر ميرسد: روايت جانبداري ميكند، در مسيري معين حركت ميكند. اسطوره هزارتو متناظر است با فكر يك روايت كاملاً عيني، كه در آن واحد طرف همه جوانب را ميگيرد و آنها را تا خاتمهشان بسط ميدهد: اما اين پايانبندي ناممكن است، و روايت هميشه فقط تصوير يك هزارتو را ارائه ميكند زيرا به اين دليل كه محكوم به انتخاب يك حد معين است، چارهاي ندارد جز آنكه تمامي شاخه شاخهشدنها را حذف كند و آنها را در جريان يك گفتمان غرقه سازد. هزارتوي باغ مشابه كتابخانه بابل است، اما كتاب واقعي فقط ميتواند در هزارتوي ناقصبودن خود گمشود. درست همانطور كه بورخس در پيشدرآمد وعدهداده بود، راهحل در آخرين بند به ما عرضه ميشود: اين بند گويي كليد هزارتو را به ما ميدهد، به اين ترتيب كه خاطرنشان ميكند كه تنها ردهاي واقعي هزارتو را ميتوان در قالب روايت يافت كه متزلزل و متناهي است اما به دقت اجرا شده است. هر داستان از ايده هزارتو پرده برميگيرد، اما تنها بازتاب قرائتپذير را به ما عرضه ميكند. بورخس توانسته است نمايش خود را به پايان برساند بدون اينكه به دام شيوه شرح و تفصيلات معمولِ نويسندگان سنتي داستانهاي معمايي بيفتد (با توجه به اينكه علم بياني براي داستانهاي معمايي در قرن هيجدهم پرورانده شد): در داستان مربوط به ملموت(۱۳) كسي هست كه داستاني درباره ملموت به ما ميگويد كه در آن كسي هست كه... و به دليل اين سيستمِ جعبههاي چيني هيچ داستاني نميتواند هرگز به انتها برسد. هزارتوي واقعي اين است كه ديگر هزارتويي در كار نيست: نوشتن يعني از دست دادن هزارتو. بنابراين، روايت واقعي به واسطه نبود تمامي روايات ممكن ديگر مشخص ميشود كه روايت از ميان آنها ميتوانسته انتخاب شود: اين نبودِ قالبْ كتاب را، با قرار دادن آن در كشمكشي بيپايان با خود، از درون ميتراشد. بدين ترتيب، به جاي رمزِ نهايتاً سرخوشانه كتابخانه كه ميتوان در آن گم شد، به جاي باغي آنقدر بزرگ كه در آن بيهدف بچرخيم، حالا رمز بسيار مهم كتاب گمشده را داريم كه تنها در ردها و كاستيهاي خود بقا مييابد، دانشنامه تلون: براي من تذكر اين نكته كافي است كه تناقضات آشكار در جلد يازدهم اساس اصلي اثبات اين امراست كه جلدهاي ديگر وجود دارند، از بس كه نظمِ رعايت شده در اين جلد روشن و دقيق است. (تلون، واوكبار، اوربيس ترتيوس(۱۴)) تكهتكههايي از كتابِ ناقص يا مفقود وجود دارد. بنابراين ياوه نخواهد بود اگر تصور كنيم كه بتوان به جاي يك كتاب كامل كه تمامي تركيبات را دوباره جمعآورد، كتابي آنچنان نابسنده نوشت كه اهميتِ آنچه از دست رفته است از لابهلاي آن بدرخشد: جدلي مبسوط درباره تأليف رماني به صيغه اول شخص، كه راوي آن واقعيتها را حذف يا تحريف ميكند و به چنان تناقضگوييهاي گوناگوني متوسل ميشود كه فقط بعضي از خوانندگان - تعداد بسيار كمي از آنها - بتوانند از وراي اينها واقعيتي پليد يا مبتذل را ادراك كنند. (همانجا) ترفندهاي بورخس همگي در نهايت به امكان چنين روايتي منجر ميشوند. اين اقدام را ميتوان هم توفيق ارزيابي كرد و هم شكست، زيرا بورخس ميتواند به كمك كاستيهاي يك روايت به ما نشان بدهد كه هيچ چيزي را از دست ندادهايم. دسامبر 1964 ---------------------------------------------- پانوشتها ۱. fictive ۲. Fictions ۳. paradox ۴. self - identity ۵. Pierre Mإnard ۶. Imitatio Christi )تقليد/ شبيه مسيح ، نام كتابي است مذهبي مربوط به اوايل قرن پانزدهم ميلادي و منسوب به توماس آكمپيس. ۷. Herbert Quain ۸. Lonnrot ۹. meta-problem ۱۰. plot ۱۱. Valإry ۱۲. discourse ۱۳. Melmoth ۱۴. "Tlخn, Ukbar, Orbis Tertius"عنوان يكي از داستانهاي بورخس درباره تمدن خيالي سيارهاي موسوم به »تلون« كه شرح آن در دانشنامهاي چندين جلدي آمده است. راوي اين داستان برحسب اتفاق فقط به جلد يازدهم اين دانشنامه دست يافته است. منبع-
- فصلي از كتاب به سوي نظريه توليد ادبي
- پيير ماشري
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :