جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'نیکلای هایتوف'.
1 نتیجه پیدا شد
-
داستان جالبی است در صورت داشتن وقت بخوانید. از من میپرسی اسمم چیست... از لطفت متشكرم. الان درست یكسال است كه در شهر زندگی میكنم و تقریباً هر روز میآیم و روی همین نیمكت مینشینم، اما هیچوقت نشد كه كسی اسم مرا بپرسد؛ بلی، هیچكس! تو اول كسی هستی كه اسم مرا میپرسی و من از این بابت از تو تشكر میكنم. خدا تو را به حال و روز من نیندازد! نه خیال كنی كه گرسنهام یا تشنهام. حتی برای من همه چیز به بهترین وجهی فراهم است و به قول معروف كار و بارم از هر جهت سكه است: دخترم به شوهر رفته و چه شوهر خوبی! بچهای هم دارد كه به حمدالله صحیح و سالم است. شوهرش رئیس یك مزرعه اشتراكی است و با هم در ییلاق زندگی میكنند. پسرم در وزارتخانهای كار میكند و شغل مهمی دارد كه خرش میرود. مهندس است و دیپلمی دارد به پهنای ملافه. اتومبیلی هم با راننده در اختیار دارد. زنش هم پزشك است. در خانه حمامی با دوش و وان چینی دارند كه بیا و ببین! بنابراین من هیچ كمبودی از لحاظ خورد و خوراك ندارم. اتاق قشنگی هم تنها در اختیار من گذاشتهاند كه در آن میخوابم و مینشینم و تختخوابی هم با رختخواب خوب و تمیز دارم. اما من در آن اتاق احساس راحتی و خوشی نمیكنم. در اینجا اوضاع نه تنها بر وفق مراد نیست بلكه حالم روز به روز بدتر هم میشود: اشتها ندارم؛ به زحمت خوابم میبرد و همیشه فكرهای عجیب و غریب میكنم و وقتی هم از حال و روز خودم با كسی درددل میكنم میگویند یارو دیوانه است. مثلاً دلم میخواهد ماست بخورم. به پسرم میگویم: ـ كیرچو، من میخواهم بروی قدری ماست بخرم؛ نظر تو چیست؟ هم گردشی میكنم، هم مردم را میبینم و هم هوایی میخورم... پسرم میگوید: ـ نه بابا. تو هوش و حواس درستی نداری. خدای ناكرده زیر ماشین میروی و كار دست من میدهی. بهتر است راحت و آسوده در منزل بمانی و استراحت كنی. ناچار اطاعت میكنم و در خانه میمانم. خانه ما آنقدر وسیع است كه به سربازخانه میماند. مبلهای فاخر و فرشهای ایرانی قشنگی دارد. كف اتاقها آنقدر صاف و صیقلی است كه آدم كافی است بیاحتیاطی كوچكی بكند تا لیز بخورد و پایش بشكند. باز پسرم میگوید: ـ استراحت كن، بخور، بخواب، بنوش، فكر بیخود مكن و طوری زندگی كن كه برازنده پدر من است. زندگی كنم؟ ولی آخر با كه؟ با اتاق ناهارخوری؟ با قفسهها؟ پسرم و عروسم كه از صبح تا شب بیرونند. فقط صبحها میبینمشان كه میگویند "خداحافظ" و شبها كه دیر وقت برمیگردند و میگویند "شب بخیر" و باز صبح فردا همان آش و همان كاسه. الان بیش از یكسال است كه به جز همین چند كلمه حرفی نداریم با هم بزنیم. تا وقتی بچه در خانه بود باز چیزی بود. من قدری با او بازی میكردم، سرش را گرم میكردم و درنتیجه سر خودم هم گرم میشد... پس از آن، عروسم تصمیم گرفت بچه را به پرورشگاه بفرستد و حالا او فقط هفتهای یك بار بیشتر به خانه نمیآید. میخواهی بدانی چرا عروسم این كار را كرده است؟ برای اینكه مبادا بچه طرز صحبت كردن دهاتیها را از من یاد بگیرد. بلی، بلی. میترسید از اینكه بچه مثل دهاتیها حرف بزند. با این وصف، من هیچوقت حرفهای بد و بیراه، مثلاً فحش، به بچه یاد نمیدادم. نه، نه، هیچوقت! یك بار هم كه من از "چماق" با او حرف زدم داشتیم اسب بازی و سوار بازی میكردیم، ولی مادرش از كوره در رفت و گفت: ـ بلی، بلی! چماق دیگر چه صیغهای است؟ چه لغت زشت و زمختی به جای "تعلیمی" به بچه یاد میدهی! گفتم: دخترم، این واژهای است مثل واژههای دیگر. وقتی درشتتر و زمختتر شد میشود چماق. چرا نباید این لغت را به بچه یاد داد؟ گفت: او كه گاوچران نخواهد شد تا به این لغت احتیاج پیدا كند. او به مدرسه خواهد رفت و هرچه لازم باشد خواهد آموخت. به "چماق" تو احتیاج پیدا نخواهد كرد. و برای همین یك كلمه او را به پرورشگاه فرستادهاند. من این موضوع را برای پسرم حكایت كردم و به او گفتم: ـ سیریل عزیزم، به نظر تو بهتر نیست كه من به ده برگردم؟ در آن صورت پسر تو میتواند در خانه بماند. اما او خشك و قاطع جواب داد: ـ حرفش را هم نزن. تو تنها در ده چه بكنی؟ میخواهی مردم بگویند كه من عرضه نگهداری از پدرم را ندارم؟ نه، نه! همین جا بمان و راحت باش و كارت به هیچ چیز نباشد. استراحت كن، بخور، بنوش... همهاش هی میگویند بخور!... ولی من دیگر نمیخواهم هی كنسرو بخورم، بلی نمیخواهم گوشت سرخ كرده كنسرو بخورم، دلمه كنسرو بخورم، سوسیس كنسرو بخورم. اینها دائماً، هی در قوطی كنسرو است كه باز میكنند و عروسم هم مرتباً سس "مایونز" است كه به غذاهای كنسرو میزند. مدتی در آلمان بوده و آنجا دیده كه همه چیز را با سس مایونز میخورند. یك ماشین سسسازی خریده است و هی سس درست میكند. وقتی تمام شد باز درست میكند و دائم همین برنامه به راه است... ما هم مجبوریم از آن سس بخوریم والا خر بیار و معركه بگیر!
- 4 پاسخ
-
- 1
-
- نیکلای هایتوف
- بیریشه به قلم نیکلای هایتوف
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :