جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'فرانک اوکانر'.
2 نتیجه پیدا شد
-
يادداشتي بر آثار ارنست همينگوي از فرانک اوکانر برگردان: شهلا فيلسوفي ارنست همينگوي بدون شک يکي از هواداران پرو پا قرص جويس بوده است و تا جايي که من پي بردهام، قطعاً تنها نويسندهي هم قرن اوست که آنچه را جويس سعي داشت در آثار مثنوي چون«دوبلينيها» و «تصوير هنرمند در جواني» انجام دهد، مورد بررسي قرار داد و در آثارش به کار گرفت. سالها طول کشيد تا من به تکنيک جويس پي بردم در نهايت دقت آن را تشريح کردم. آنوقت بود که دريافتم خود من نميتوانم هيچ استفادهاي از آن تکنيک بکنم. تا جايي که ميدانم هيچ منتقدي پيش از من اين کار را نکرده بود. اما همينگوي نهتنها قبل از من اين کار را کرد، بلکه براي خاطر خودش دست به اين کار زد و استفادهي شاياني هم از آن کرد. پيش از اين، وقتي که «دوبلينيها» را بررسي کردم به ويژگيهاي نثر جويس در اين کتاب اشاره کردم. اما تحول اساسي را بايد در نثر رمان «خود-زندگي نامه» جويس يافت. قطعهاي از اين رمان که به منظور نشان دادن تکنيک جويس در کتاب«آيينه در گذرگاه» نقل شده است، به خوبي هر متن ديگري منظور مرا ميرساند. لطافت و زيبايي کلماتي که به لاتين ادا ميشد، با نوازشي سحرآميز، تاريکي شب را نواخت، با نوازشي ملايمتر و اغواکنندهتر از نوازش موسيقي يا دست زني. کشمکش ميان افکارشان فرو نشست. اندام زن به همان صورت که در مراسم کليسا ظاهر ميشود، خاموش از ميان تاريکي عبور کرد. اندامي سفيدپوش، کوچک و ترکهاي چون اندام پسر بچهها که بندي از کمرش آويخته بود. صدايش ظريف و زير مثل صداي پسربچهها، از کري در دوردست به گوش ميرسيد که اولين کلماتي را که خوانندهي زن کر بايد ادا کند، ميخواند و در تاريکي و هياهوي اولين سرود عزاي مسيح نفوذ ميکرد: و تو با عيسي جليلي بودي... و همهي قلبها شروع به نواختن کردند و متوجه صداي زن شدند که چون ستارهاي جوان ميدرخشيد، درخششي که وقتي صدا با تأکيد ميخواند، بيشتر و وقتي به جملهي پاياني ميرسيد، کمتر ميشد. چنانکه قبلاً گفتم، به نظر من اين تحولي است در نظريهي «واژهي مناسب» فلوبر. واژهاي مخصوص شئي نه خواننده. اين واژه به شيوهي تصويرگر، هم حضور بي کم کاست شيئي را به خواننده تحميل ميکند و هم بر آن است که حالت روحي نويسنده را مو به مو به او تحميل کند. اين شيوه با تکرار کلمات و عبارات کليدي نظير«نواختن»، «تاريک»، «زن» و«عبور»، حرکت محاورهاي نثر را که خصوصيتي غيرمنتظره، پيچ و خمدار و يادآورنده دارد، کند و آن را از شعر متمايز ميکند و نويسنده و خواننده را به درک مشترکي از شئي ميرساند و مجموعهاي از قواعد کلاميرا که در نظر دارند شئي را همانطور که هست مجسم کنند، به جاي آن مينشاند. اين شيوه نهايتاً ميکوشد تصوير را جايگزين واقعيت کند، در رؤياي نويسنده بليغ ميگنجد. اما وقتي رمان«تصوير هنرمند در جواني» را خوب شناختيد، دقيقاً در مييابيد که آغاز زيباي داستان« سرزمين ديگر» از کجا گرفته شده است. پاييز، باز هم آنجا جنگ بود. ولي ما ديگر در آن شرکت نميکرديم. پاييز ميلان سرد بود و هوا زود تاريک ميشد، پنجرههاي سراسر خيابان ديدني ميشدند. گوشت شکار فراواني جلو دکانها آويزان ميکردند. لايهي نازکي از برف روي پوست روباه مينشست و باد، دمشان را تکان ميداد. گوزنها شق ورق، سنگين و شکم خالي، آويزان بودند و باد پرندهها را تکان ميداد و پرهايشان را پشت و رو ميکرد. پاييز سردي بود و باد از جانب کوهستان ميوزيد. به اين ترتيب دريافتم که پاييز آن سال هواي ميلان بسيار سرد و باد خيز بود. مشکل نبود! بود؟ حتي اگر زياد هم مايل نبوديم داستان را اينطور شروع کنيم، لاقل يکي دو نکته بسيار مهم دستگيرمان شد که در غير اينصورت ممکن بود ناديده بگيريم. صادقانه بگويم، اين شيوه را در آثار ادبي مشهور پيش از جويس و همينگوي نميتوان يافت، زيرا در هيچ يک از اين آثار، آنچه ما صداي انسان سخنگو، ميناميم، وجود ندارد. کسي نيست که درست شبيه ما باشد و سعي داشته باشد ما را در تجربهي خود شريک کند تا بتوانيم از او در مورد ماهيت اثر سؤال کنيم. هيچ کس جز جادوگر سالخوردهاي که در پشت گوي بلورينش نشسته يا هيپنوتيزمگري که دستهايش را به آراميجلو چشمهاي ما حرکت ميدهد و زمزمه ميکند که:«شما داريد به خواب ميرويد، شما داريد به خواب ميرويد. آهسته، آهسته چشمهايتان بسته ميشود. پلک هايتان سنگين ميشوند، داريد به خواب ميرويد.» با اينکه جويس مهمترين و قاطعانهترين تأثير را بر همينگوي گذاشت و نتيجهي اين تأثير را ميتوان در فضل فروشيهاي جزئي همينگوي ديد، که قيد را در زمان مقتضي بلافاصله بعد از فعل يا قبل از آن و به دنبال مفعول ميآورد، اما اين تأثير منحصر به جويس نميشود. گرترود استاين و تجربههاي او در سبک گفتار هم بر همينگوي تأثير قابل توجهي داشته است. اين تجربههاي کمابيش نا معقول سعي در ساده سازي فرمها که در آثار برخي نقاشان مدرن يافت ميشود. اشتباه او در واقع اشتباه اصلي جويس را بي پرده به ابتذال ميکشاند ناديده گرفتن اين حقيقت بود که نثر هنر دو پهلويي است. هر اثر هنري که از نظر شکل عملاً با گزارشي اداري تفاوت نداشته باشد لزوماً دوپهلو است. ملال آور ناسزايي است که مورد چنين نثري به کار ميرود حتي اگر اين نثر از کيفيت شريف شاعرانه برخوردار باشد. اين شيوهي ادبي، به صورتي که همينگوي به کار ميگرفت، تلفيقي است از سادهسازي و تکرار، و به عکس آن چيزي است که در مدرسه ميآموختيم. به ما ميآموختند که تکرار اسم را کار اشتباهي بدانيم و ياد ميگرفتيم که براي پرهيز از تکرار اسم از ضمير يا واژهي مترادف آن استفاده کنيم. اين شيوه به اشتباه ديگري منجر ميشد که فاولر آن را « نوسان آراسته» ناميد. خطايي را که در سبک همينگوي وجود داشت، ميشد« تکرار آراسته» ناميد. همينگوي در داستان« رودخانهي بزرگ دو قلبي» بيشترين استفاده را از اين شيوهي نگارش کرده است. در جزيرهي درختان کاج خبري از بوتههاي جنگلي نبود. تنهي درختها يک راست به بالا قد کشيده يا به سمت يکديگر خم شده بودند. تنه آنها صاف و به رنگ قهوهاي بود و شاخهاي روي تنهشان ديده نميشد. شاخهها در ارتفاع زياد روييده و تعدادي از آنها سخت در هم رفته بودند تا سايهي توپري بر زمين قهوهاي رنگ جنگل بيندازد. دور تا دور بيشه فضاي بدون درختي وجود داشت که رنگش قهوهاي بود وزير قدمهاي نيک نرم به نظر ميرسيد. انبوه سوزنهاي کاج زمين را پوشانده بود و دامنهاش به خارج از گسترهي شاخههاي بلند کشيده شده بود. درختها سر به آسمان کشيده و شاخههاي بر فراز آنها روييده بودند و اين فضاي خالي را که زماني در زير سايهي خود داشتند، به تابش خورشيد سپرده بودند. سرخسها درست در لبهي اين فرش جنگلي، شروع به روييدن کرده بودند. نيک کولهاش را زمين گذاشت و در سايه دراز کشيد. به پشت دراز کشيد و به درختها نظر انداخت. همان طور که بدنش را صاف ميکرد، گردن و پشتش، پشت کوچکش در حال درازکش استراحت ميکرد. احساس خوبي از تماس پشتش با زمين داشت. از ميان شاخهها به آسمان نگاه کرد و بعد چشماهايش را بست. دوباره آنها را باز کرد و به بالا دوخت. باد در ميان شاخهها ميوزيد. چشمهايش را بست و دوباره به خواب رفت. اين قطعه بخشي از تجربهي ادبي فوقالعاذه بغرنج و ساده لوحانهاي است که همينگوي به وسيلهي آن از سفري که به منظور ماهيگيري در منطقهاي جنگلي صورت گرقته است به نثر نسخه برداري ميکند و و واژگان اندک آن شامل تعدادي لغت مثل «آب»، «جريان»، «نهر»، «درختها»، «شاخهها» و«سايهها» است. اين شيوه، بيان جزة به جزة شيوهاي است که قبلاً در «تصوير هنرمند در جواني» به آن اشاره کردهام، و از برخي جهات از شيوهاي که جويس در «آنالويا پلورابل» به کار گرفته است، سبقت ميجويد، گرچه بيشتر شبيه تجربهاي است در زمينهي انگليسي مقدماتي. من با گروههاي زيادي از جوانهاي آمريکايي سر و کار داشتهام که همينگوي خودشان را بسيار بهتر از من ميشناختند، اما تعجب اينجاست که هيچگاه ترفند اورا در نيافته بودند. شايد همينگوي و جويس همين را ميخواستند، شايد من آثار آنها را به شکل درستي نخوانده باشم، اما راه بهتري براي خواندن نثر سراغ ندارم. مطمئنم که حتي جويس هم ممکن بود فکر کند که«رودخانهي بزرگ دوقلبي» روياي بلاغت اورا به افتضاح کشانده است. با وجود اين، همينگوي زماني بر استاد خود پيشي جست که دريافت، همين تکنيک را دقيقاً ميتواند در مورد قطعات نمايشي آثارش را به کار ببرد و تکرار کلمات و عبارات کليدي در اين قطعات ميتواند ساده سازي و تأثير خلسه آور مشابهي ايجاد کند. در جايي که جويس مينويسد:«بعد از اجراي هر دسته نت، دست ديگر، نت زير را مينواخت. نتها به نظر سنگين و پرطنين ميآمدند.» همينگوي مينويسد: -«نبايد کاري را زياد طولش داد.» -«نه. ما زياد اون بالا طولش داديم.» جان گفت:«خيلي هم زياد، خوب نيست کاري زياد طول بکشد.» در عالم داستاننويسي اين پديده چيز جديدي به حساب ميآيد و در خور توجه است. نمونهي واضح آن در داستان«تپههايي همچون فيلهاي سفيد» ميبينيم، که در آن مردي سعي ميکند معشوقهاش را به سقط جنين وادار کند. در گفتگوي داستان، کلمات کليدي خاصي نظير«ساده» و عبارات کليدي نظير«اگر تو مايل نباشي اين کار را بکني، من هم نميخواهم اين کار را بکني،» به چشم ميخورد. مرد گفت:«خب، اگر نميخواهي، مجبور نيستي اين کار را بکني. اگر نخواهي، مجبورت نميکنم اين کار را بکني. اما مطمئنم کار خيلي سادهاي است.» - «تو واقعاً ميخواهي من اين کار را بکنم؟» - «فکر ميکنم بهترين کاري است که ميشود کرد. اما اگر تو نميخواهي، من هم نميخواهم.» - «و اگر من اين کار را بکنم تو خوشحال ميشوي و همه چيز به وضع سابق بر ميگردد و تو مرا دوست خواهي داشت؟» - «من حالا هم تو را دوست دارم وتو اين را ميداني.» - «ميدانم، اما اگر من اين کار بکنم، آن وقت دوباره همه چيز روبراه ميشود، وقتي بگويم همه چيز مثل فيلهاي سفيد است و تو خوشت ميآيد.» - «خيلي هم خوشم ميآيد. الان هم خوشم ميآيد ولي نميتوانم زياد فکرش را بکنم. ميداني که وقتي که نگرانم چه حالي به من دست ميدهد.» - «اگر اين کار بکنم نگران نميشوي؟» - «هيچ نگراني ندارد، چون خيلي ساده است.» - «پس اين کار را ميکنم چون نگران خودم نيستم.» - «منظورت چيست؟» - «گفتم که نگران خودم نيستم.» - «اما من نگران توام.» - «خب، بله من نگران خودم نيستم و اين کار را ميکنم و بعد همه چيز روبراه ميشود.» - «حالا که اين طور فکر ميکني نميخواهم اين کار را بکني.» چنين شيوهي نگارشي به يکسان امتياز و اشکال دارد. امتياز عمدهي آن روشن است. امکان ندارد کسي حس کند بر حسب تصادف مشغول خواندن يادداشتي اداري يا گزارش تند نويسي شدهاي از محاکمهاي است. اگر حق با گوته باشد که:« هنر، هنر است چون طبيعت نيست.» پس کار همينگوي هم هنر است. حتي نويسندگان زبر دست صاحب سبک مکتبهاي قديميتر داستان نويسي در شروع کارشان و قبل از اينکه بتوانند از آنچه داستان نويسي نيست، فاصله بگيرند، دستخوش جدالي آشکار ميشوند و داستانشان پا در هوا ميماند، يعني يکي دو بند، به نثري ناشيانه مينويسند که مثل کوک کردن ساز در ارکستر است. اما همينگوي در همان جملات اول سبک نگارش خود را نمايش ميدهد و از آنچه داستان نويسي نيست، فاصله ميگيرد. در نتيجه مثل نواي موسيقي که سکوت را ميشکافد، واضح و پرطنين انعکاس مييابد. داستان«يادگار زنده» تورگهنف بااين کلمات شروع ميشود،«ضرب المثلي فرانسوي ميگويد:ماهيگيرخشک و شکارچي خيس، قيافه هاي مضحک وتأسف انگيزي دارند، واين درحالي بود که هيچ وقت اشتياقي براي ماهيگيري نداشت...» تورگهنف داستان خود را به شيوهي مرسوم زمان خود و با تأني کافي شروع کرده است. داستان«خواب آلودهي» چخوف با تک واژهي«شب» آغازميشود که بيشترشتاب زده است. گرچه ممکن است کليشهاي باشد. اولين جملهي داستان «درسرزميني ديگر» اثر همينگوي، آغازي کامل است وطوري ادا شده است که تکانش خواننده را ازخواب بيدارميکند، بدون اين که فکرکند خطري او راتهديد ميکند:«پائيزبازهم آن جا جنگ بود، ولي ما ديگر درآن شرکت نميکرديم.» به همين شيوه وقتي همينگوي داستاني را تمام ميکند، داستان واقعاً تمام ميشود وهيچ وقت اين حس به مادست نميدهد که ممکن است نسخهي ناقص آن داستان راخريده باشيم. اشکال بديهي اين شيوهي نگارش دراين است که به سمت کم رنگ شدن تضاد شديدي که قاعدتاً بايد ميان صورت هاي تشکيل دهندهي داستان کوتاه، يعني روايت ونمايش، وجود داشته باشد، ميل ميکند. دروضعيت مطلوب، اولي بايد ذهن گرايانه وقانع کننده باشد ودوميبرون گرايانه وقاطع. با اولي داستاننويس چيزي راکه معتقد است اتفاق افتاده بيان ميکند، باديگري ثابت ميکند که آن اتفاق چگونه رخ داده است. درداستان خوب، هردوجنبه تقريباً هميشه درحال تعادل است . درداستاني ازهمينگوي، نمايش، چون همپاي روايت شکل ميگيرد، تأثيرکامل خود را از دست ميدهد. گفتگو که عنصرغالب نمايش است، شروع به رنگ باختن ميکند وگفتگوها بيشتر شبيه گفتگوي ميان الکليها، معتادان به مواد مخدر يا متخصصين زبان انگليسي مقدماتي ميشود. درداستان«عالي جناب» جويس، طنزي که نويسنده به کارميبرد به گفتگوي مردهايي که دراتاق بيمارحضوردارند، حالتي يک نواخت ودلگير ميدهد، اما نميتوان آن رابه عنوان کاري خنده آورتوجيه کرد. درمورد گفتگوهاي داستان همينگوي چنين توجيهي قابل قبول نيست. البته اگرميل داشته باشيد ميتوانيد بگوييد که عنصرنمايش دراين داستان بيشترضمني است تاصريح. کاملاً روشن است که مرد، عاشق دخترنيست (بايد به خاطرداشت که مرد اين مسأله رابا گفتن جملاتي مثل« من همين الان هم تورادوست دارم» و بلافاصله بعدازآن «همين الان هم از اوضاع خيلي راضيم » نشان ميدهد) ودختراين راميداند و حاضر است به خاطرمردي که مطمئن است ترکش خواهد کرد، ازکودکي که درشکم دارد چشم بپوشد. اما آنچه دراين ميان جايش خالي است، گفتگويي است که دو نفرسعي ميکنند به وسيلهي آن بايکديگر ارتباط برقرارکنند. اين جا به نظرمن، با نقطه ضعفي درآثار جويس وهمينگوي روبرو ميشويم. گفتگو اغلب اوقات ازنظرنويسندهي بليغ غيرضروري به نظرميرسد، چون ابتکارهاي زيادي براي حذرکردن ازآن سراغ دارد. اين طور نيست که همينگوي بيشتراوقات ازبلاغات خود به خوبي جويس استفاده کرده باشد. درواقع گذشته ازداستان «رودخانهي بزرگ دوقلبي» که اداي شيوهاي ادبي را درميآورد، همينگوي درهيچ مورد ديگري آزمايش گري واقعي نبوده است. همينگوي نويسنده اي واقع بين است، نه پژوهشگر وبه همان شکل که کارشناس خبرهي آمريکايي، آزمايشهاي گروهي دانشمند رامورد مطالعه قرار ميدهد تا دريابد که چگونه ميتوان يکي دو ثانيه از زمان لازم براي حرکت دادن اهرم کاست، ازپژوهشگراني چون جويس و استاين آنچه را نياز دارد، ميگيرد. وقتي قطعهي نقل شده ازداستان «تصوير هنرمند درجواني» رابا قطعهاي ازداستان «درسرزميني ديگر» مقايسه ميکنيم، درمييابيم که جويس عنان اختيارش رابه دست نظريهي خودش سپرده است، درحالي که همينگوي ازآن به اندارهاي استفاده ميکند که براي خلق مفهوميدرذهنش نياز دارد. درواقع، هيچ نويسندهي قرن بيستميديگري، صرفاً ازنظرتکنيکي، به اين خوبي تجهيز نشده بود. همينگوي قادر بود حادثهاي را، هرقدر کوچک وبيارزش، بااستفاده ازمهارتش به عنوان نويسنده، تبديل به چيزي کند که امروز هم همان تحسين ولذتي رابه وجود ميآورد که سي سال پيش ازخواندنش به دست ميآمد. مهارت همينگوي زماني مشخص ميشود که موضوع مورد نظرش انعطاف پذيري ازخودنشان نميدهد ومجبور ميشود برتوانائيش به عنوان نويسنده تکيه کند. درداستان «وطن به توجه ميگويد» هيچ چيزي وجود نداردکه درگزارش سفر عجولانهي روزنامه نگاري به ايتالياي فاشيست هم وجودنداشته (شخصي به آن دو روزنامهنگار توهين ميکند، مرد جواني در رستوراني ميگويد که آن دوآمريکايي به مفت نميارزند، پليس گستاخي آن ها راپنجاه ليرجريمه ميکند، همين وبس.) اما هيچ روزنامهنگاري هم نميتوانست آن احساسي را درما به وجود بياورد که همينگوي اززندگي منحوس ايتالياي آن زمان آفريد. وقتي همينگوي توصيفش از آن زندگي را با جملهاي سرد وبي روح پايان ميبخشد، مثل اين است که آن زندگي هم پايان مييابد :«طبيعتاً درچنين سفرکوتاهي فرصتي نداشتيم ببينيم چه برسرآن مملکت و مردمانش آمده است.» داستان «پنجاه تاهزاري» کسلکننده ترين موضوعي رادارد که ممکن است علاقۀ نويسنده اي رابه خودجذب کند، اما با وجوداين به خواندنش ميارزد. مشکل همينگوي اين است که بيشتراوقات مجبورميشود به ترفندهاي تکنيکي شکوهمندش متوسل شود وموضوع را چه معمولي، چه هيجان انگيز، مخفي کند. بيشتراوقات داستانهايش تکنيکي رانشان ميدهد که درجست وجوي موضوع است. به مفهوم کلي کلمه همينگوي موضوع ندارد. فاکنر هم سوداي تجربه هاي تکنيکي را درسر ميپروراند، تجربههايي که بي شباهت به آزمونهاي همينگوي نبودند ومثل همينگوي آنها را درکافههاي پاريس و از روي نسخهاي ازمجلهي گذار بر ميداشت وبلافاصله سعي ميکرد به «ايالت يوکنا پاتاوفا» بچسباند. تصديق کنيد که بعضي اوقات اين تجربه ها مثل کلاهي پاريسي که روي يکي اززنان سنوپ قرارگرفته باشد، نامتناسب به نظرميرسيدند. اما اگرکلاه رادوست نداشته باشيم، لااقل چيزي از زني که تغييرقيافه داده است، عايدمان ميشود. برخلاف فاکنر، همينگوي لامکان است وجايي براي انتقال تجربههايش ندارد. مواقعي هست که خواننده احساس ميکند همينگوي هم مثل شخصيت داستان «گوشه اي پاک وروشن» ازاين که با موضوعي درخانه به سرببرد، هراس دارد. درداستانهاي اوهميشه کسي به محيط هاي خاصي مثل کافه، رستوران ايستگاه قطار، اتاق انتظار يا واگن قطار، يعني جاهايي پاک وروشن وکاملا ناشناس، وارد ميشود. شخصيتها هم که همان قدرناشناخته هستند، ناگهان از کمينگاه تاريکشان بيرون ميآيند، نقش کوچک خود را ايفا ميکنند و دوباره به ميان سياهي برميگردند. البته بايد درنظر داشت که براي اين کاردليل تکنيکي بسيارخوبي وجود دارد. داستان کوتاه که هميشه سعي دارد خود را از رمان متمايز کند و از گرفتارشدن درتسلسل کند زماني حوادث که نقطهي قوت رمان به حساب ميآيد، بپرهيزد، درجست وجوي نقطهاي خارج از زمان است که از آن جا گذشته وآينده به طورهم زمان قابل ديدن باشد. به اين ترتيب کوپهي قطار يعني صحنۀ داستان«قناري براي کسي» نقطهاي رانشان ميدهد که درآن زن وشوهري به اتفاق هم سفرميکنند، گرچه چندي است که ازهم جداشدهاند. شوهرميگويد:«ما داريم به پاريس برميگرديم تا درخانههاي جداگانه زندگي کنيم.» وصحنهي ايستگاه قطار در داستان«تپه هايي همچون فيلهاي سفيد». نقطه اي است که تکليف سقط جنين راکه هنوزاتفاق نيفتاده وقراراست همه چيزرا براي عاشق ومعشوق تغييردهد، روشن ميکند. داستان هم به گذشته، هم به آينده نظردارد. به گذشته، به گذشته، به روزهايي که دخترگفته بود که تپه ها همچون فيل هاي سفيداند ومرد ازشنيدن اين حرف لذت ميبرد وبه آينده، به روزهاي غم انگيزي که دخترهرگز نخواهد توانست دوباره چنين چيزي بگويد. گرچه اين تکنيک کاملاً صحيح است، اما مجبورمان ميکند از خودمان بپرسيم که آيا فرم داستان کوتاه رامحدود نميکند و آن راتاحد هنري اساساً درجه دو تنزل نميدهد؟ هر اثر هنري واقعگرايانه، لزوماً ازپيوند ميان ارزش مواد ومصالح واعتبار طرز عمل هنرمندانه به وجود ميآيد. اما ارزش مواد ومصالح تاچه حد قادراست ازميان چنين نظارت انعطافناپذيري خود رانشان دهد؟ چه برسرعنصر«آشنايي» درداستان آمده است؟ اگردختر، آمريکايي نيست، پس اهل کجاست؟ آيا والديني درانگلستان، ايرلند يا استراليا دارد. برادريا خواهر، شغل ياخانهاي ندارد تاعلي رغم تمامينشانه ها اگرتصميم گرفت کودک را نگه دارد، نزد آنها برگردد؟ دربارهي مرد چه؟ به چه دليل قانع کنندهي انساني سقط جنين را ضروري ميداند؟ آيا طبيعتي صرفاً مخرب دارد؟ يادآوري ميکنم که پاسخ رسميهمۀ اين سؤالات را ميدانم. همينگوي ازدادن اطلاعات ساده اي که مورد نظرمن است، خودداري ميکند تا توجه خواننده را بر تنها مسأله مهم يعني سقط جنين متمرکزکند. ميدانم که همينگوي به همان اندازه ازاکسپرسيونيست هاي آلمان تأثير پذيرفته است که ازجويس و گرترود استاين، دوشخصيت داستان به اندازهي نقشي که ممکن است در تراژدي اکسپرسيونيستي آلماني بازي کنند بزرگ يا کوچک ميشوند ومشکل آنها هم به اندازهي خود تراژدي کوچک يا بزرگ ميشود. اما بااحترام به عرض ميرسانم که من آلماني نيستم وتجربهاي درمورد زن، مرد وسقط جنين درادبيات آلماني، ندارم. به نظر من درروش همينگوي نقطهضعفهايي وجود دارد. يکي اين که بسيارانتزاعي است. درداستانهاي همينگوي ظاهراً هيچ کس شغل يا خانهاي ندارد مگراينکه آن شغل يا خانه با الگوي اکسپرسيونيسم آلماني مطابقت داشته باشد. به نظرميرسد، همه، بهطور دائم درمرخصي به سرميبرند يا در حال طلاق گرفتن اند ومثل زن داستان«تپه هايي همچون فيل هاي سفيد» نظرشان اين است که:«کاري نداريم جزاين که دوروبر را ديد بزنيم و نوشيدني هاي تازه راامتحان کنيم. مگرنه؟» حتي درداستانهاي ويسکانسين پدرنيک براي رفع خستگي ودورماندن ازخطر، يکي دوساعت به حرفۀ اصلي خودش يعني پزشکي روميآورد. حتي مردمان له شدهاي هم که همينگوي درباره شان مينويسد ازدل تفريح وسرگرميبيرون ميآيند تا ازميان کار و زحمت کساني نظير پيش خدمت رستوران، متصدي بار، بوکسور، ورزشکار، گاوباز وغيره. پاکو درداستان «پايتخت جهان» پيش خدمتي است که طبعي بلندترازپيشخدمتي دارد ودر مسابقۀ گاوبازي ساختگي تصادفاً جانش را ازدست ميدهد که به نظر من، بيشتر ازاينکه غم انگيزباشد، مضحک است. بيقراري عصبي که از گسترش مفاهيميچون ماهيگيري وتيراندازي درداستان هاي اوليه به وجود ميآيد، درداستانهاي بعدي درموضوعاتي چون مسابقات اسب دواني، بوکس حرفهاي، گاوبازي ومسابقات بزرگ شکار، ظاهرميشود. حتي با جنگ هم به صورت سرگرميوتفريحي براي طبقهي مرفه برخورد ميشود. دراين داستانها هيچ فضيلتي مورد بحث نيست مگردل وجرأت که ازنظر مردمان تهي دست حرف مفتي به حساب ميآيد وجزدرميدان جنگ در هيچ جاي ديگري کاربرد عملي ندارد. حتي درزمان جنگ هم طبقهي زحمتکش با نوعي بدبيني به اين فضيلت نگاه ميکند. قهرمان هنگ را خود هنگ به ندرت به عنوان قهرمان ميپذيرد. وسواس همينگوي درمورد دل وجرأت، مسأله شخصي خود او به حساب ميآيد، درست مثل تورگهنف ووسواسش درمورد بيهودگي خودش. اگربخواهيم احساسي که ازخواندن اثري به ما دست ميدهد، احساسي مضحک وتحريف شده اززندگي بشرنباشد، بايد به معناي واقعي کلمه اين وسواس راشناسايي کنيم وآن راناديده بگيريم در داستان«زندگي خوش کوتاه فرانسيس مکومبر» فرانسيس ازدست شيري فرارميکند واين کاري است که بيشترمردان عاقل درصورت روبرو شدن با شير انجام ميدهند. همسرش بي درنگ به اوخيانت ميکند وبا مدير انگليسي مسابقۀ بزرگ شکارسر وسرّي پيدا ميکند. همانطور که همه ميدانيم زنان خوب، هيچ چيز رابيشترازدل وجرأت شوهرانشان در روبرو شدن با شير، تحسين نميکنند. بنابراين ميتوانيم مشکل اين زن بيچاره رادرک کنيم. روز بعد مکومبر با بوفالويي روربرو ميشود وناگهان به مرد فوق العاده شجاعي تبديل ميشود. همسرش درحالي که دريافته دوران عشوهگري گذشته است و درآينده بايد زن پاکدامني باشد، ميگذارد که او دوباره سربلند کند. علي رغم اين که مکومبر عاقبت به خير نميشود ولي عنوان داستان به ما اطمينان ميدهد که پيروزي ازآن اوست زيرا بالاخره توانسته است به تنها راهي که همسرش را ازبستر مردان ديگربيرون ميکشد دست مييابد. بيفايده است اگر بگوييم که روانشناسي اين داستان کودکانه است. اين داستان ازنظرلودگي برابراست با داستان«ده شب درمکيده» يا هراخلاقياتي که متعلق به دورهي ويکتورياست وذهن انسان رابه خودمشغول ميکند. يقيناً اين اثر ارائه راه حلي است براي مسألهاي شخصي که بخش عظيميازمردان و زنان هيچ ارزشي براي آن قائل نيستند. شايدهنوز زود باشد که هرگونه نتيجهاي ازآثارهمينگوي بگيريم، به خصوص براي کسي مثل من که به نسلي تعلق داردکه عميق ترين تأثيررا ازاو گرفته است. گاهي اوقات با گذشت وسعهي صدرفکرميکنيم که «گوشهاي پاک وروشن» صحنهاي است که قهرمان مرد و زن راسين فارغ ازمسائل پيش پاافتاده، در آن ظاهرميشوند ودر مورد آن چه ازنظر راسين بيشترين اهميت را دارد، اديبانه داد سخن ميدهند، گاهي هم صرفاً ازخود ميپرسم که آيا تکنيک شگفت انگيز همينگوي به راستي تکنيکي است درجست وجوي موضوع، ياتکنيکي است که بااحتياط ازموضوعي پرهيزميکند وهمواره نگران يافتن«گوشه اي پاک وروشن» است تا درآن جا همهي مشکلات زندگي رابه راحتي فراموش کند. گرفته از کتاب صداي تنها - نشر: اشاره منبع
-
- 1
-
- فرانک اوکانر
- يادداشتي بر آثار ارنست همينگوي
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
عقده ی اُدیپ من فرانک اُکانر برگردان: نسرین طباطبایی پدرم در تمام مدت جنگ -یعنی، جنگ اول- در ارتش بود، بنابراین، تا پنج سالگی زیاد او را نمیدیدم و چیزی که میدیدم نگرانم نمیکرد. گاهی از خواب بیدار میشدم و میدیدم مردی بلندبالا با لباس نظامی در نور شمع تماشایم میکند. هر از چندگاهی صبح زود صدای به هم خوردن در جلو و تلغ و تلوغ چکمههای زمختش را روی سنگ فرش کوچه میشنیدم. اینها نشانههای ورود و خروج پدرم بودند. رفت و آمدش مثل بابانوئل مرموز بود. در واقع از آمد و رفتهایش بدم نمیآمد، هر چند این جور وقتها، موقعی که صبح زود به تختخواب بزرگ مادرم میخزیدم، ناچار بودم خودم را به سختی بین او و مادرم جا بدهم. پدرم سیگار میکشید، که بوی خوشایند و ماندهای به او میداد و ریش میتراشید، که کاری بس جذاب و شگفتانگیز بود. هر بار که میرفت، یک عالم یادگاری پشت سرش باقی میگذاشت -چیزهایی مثل تانکهای کوچولو، کاردهای گورکه که دستههایشان را با پوکههای فشنگ ساخته بودند، نشانهای روی کلاههای نظامی و کلاهخودهای آلمانی، دگمههای فلزی و خلاصه انواع و اقسام وسایل نظامی و همة این خرت و پرتها رابه دقت در جعبهای دراز بالای گنجه میچید تا شاید روزی به کار بیایند. پدرم از این نظر تا حدودی به کلاغها میمانست، چون خیال میکرد هر چیزی روزی به درد میخورد. اما به محض اینکه پا از در بیرون میگذاشت، مادرم به من اجازه میداد که صندلی زیر پایم بگذارم و گنجینة پدرم را زیر و رو کنم، ظاهرا به اندازة پدرم به این خرت و پرتها بها نمیداد. جنگ آرامترین دورة زندگیام بود. پنجرة اتاقم که زیر شیروانی بود، رو به سمت جنوب شرقی باز میشد. مادرم جلو پنجره پردهای آویخته بود، اما این به حال من فرقی نداشت. همیشه با اولین پرتو آفتاب بیدار میشدم، همة مسئولیتهای روز پیش را به فراموشی میسپردم و احساس میکردم که همچون خورشید آمادة شادمانی و درخشیدنم. از آن پس هیچگاه زندگی چون آن روزها برایم چنین ساده و روشن و سرشار از امکانات گوناگون نبوده است. پاهایم را از زیر ملافه بیرون میآوردم -اسم یکی را خانم چپ گذاشته بودم و اسم دیگری را خانم راست- بعد در ذهنم موقعیتهای دراماتیکی را برایشان میپروراندم و آنها را به بحث دربارة مسائل روز وامیداشتم. دستکم خانم راست را به بحث وامیداشتم، چون خیلی احساساتی و برونگرا بود، اما خانم چپ چندان گوش به فرمانم نبود و اغلب فقط سرش را به نشانة تایید تکان میداد. آن دو با هم حرف میزدند و تصمیم میگرفتند که من و مادرم باید آن روز چه کار کنیم، در کریسمس بابانوئل باید برای آدم چه هدیدهای بیاورد و برای شاد و شنگول کردن خانه چه باید کرد. مثلا، یکی از موضوعهای بحثانگیز موضوع بچه بود. من و مادرم هیچوقت در این مورد به توافق نمیرسیدیم. خانة ما تنها خانة محله بود که بچة کوچولو نداشت. مادرم میگفت تا وقتی پدرم از جنگ برنگردد نمیتوانیم نوزادی بخریم، چون به قیمت هر بچه هفده پوند و شش شلینگ بود و ما استطاعتش را نداشتیم. از همین جا معلوم میشود که چقدر سادهلوح بود. چون خانوداة جنیس که خانهشان سر خیابان بود، نوزادی داشتند و همه میدانستند که در بساط آنها هفده پوند و شش شلینگ پیدا نمیشود. شاید بچة آنها از نوع ارزان بود و مادرم طالب جنس مرغوب بود، اما پیش خودم فکر میکردم که زیادی مشکل پسند است، چون بچة خانواده جنیس برای ما خیلی هم خوب بود. وقتی از طرح ریزی برنامة آن روز فارغ میشدم، از رختخواب بیرون میآمدم، زیر پایم صندلی میگذاشتم و پنجره را آن قدر باز میکردم که بتوانم سرم را از لای آن بیرون بیاورم. پنجره رو به باغچة جلو ردیف خانههای پشت خانة ما باز میشد. در پس این خانهها، آن سوی درهای ژرف، خانههای آجری بلندی که روی دامنة تپة روبهرو صف کشیده بودند، پیدا بود. در این موقع خانههای آن سوی دره هنوز در تاریکی و خانههای طرف ما در روشنایی بودند، هر چند سایههای دراز و غریبی داشتند که ناآشنا، خشک و نقاشی شده جلوهشان میداد. بعد از آن به اتاق مادرم میرفتم و به تختخواب بزرگش میخزیدم، مادرم بیدار میشد و من نقشههایی را که کشیده بودم برایش تعریف میکردم. در این موقع من که جز پیراهن خوابی نازک چیزی به تن نداشتم، بیآنکه خودم بفهمم، دیگر از سرما یخ زده بودم و همچنان که با مادرم حرف میزدم کمکم گرم میشدم، یخهای تنم همه آب میشدند و در کنارش به خواب میرفتم، و موقعی که در آشپزخانه در طبقة پایین سرگرم آمادهکردن صبحانه میشد سروصدایش را میشنیدم و بیدار میشدم. بعد از صبحانه به شهر میرفتیم؛ در کلیسای سنت آوگوستین به دعای عشای ربانی گوش میدادیم و برای سلامت پدرم دعا میکردیم و بعد به خرید میرفتیم. بعد از ظهر، اگر هوا مساعد بود، یا در بیرون شهر قدم میزدیم و یا برای دیدن دوست صمیمی مادرم، مادر سنت دومینیک، به صومعه میرفتیم. مادرم از همة صومعهنشینان خواسته بود که برای پدرم دعا کنند، و هر شب، پیش از خوابیدن از خدا میخواستم که پدرم را صحیح و سالم به خانه باز گرداند. به راستی خودم هم نمیدانستم که با این دعا چه بلایی به سرم نازل میشود! یک روز صبح، وقتی به تختخواب مادرم خزیدم، دیدم که پدرم به همان شیوة مرموز همیشگی دوباره از راه رسیده و آنجا جاخوش کرده است، اما بعدا به جای آنکه لباس نظامی بپوشد، کت و شلوار سرمهیی پلوخوریاش را به تن کرد. مادرم از شادی سر از پا نمیشناخت، اما من دلیلی برای این همه خوشحالی نمییافتم، چون پدرم بدون لباس نظامی چنگی به دل نمیزد، اما مادرم که لبخند از لبش دور نمیشد، برایم توضیح داد که دعاهایمان به درگاه خداوند مستجاب شده است، بعد هم یکراست راهی کلیسا شدیم تا در مراسم عشای ربانی شرکت کنیم و خدا را به خاطر آنکه پدرم را به سلامت به خانه برگردانده بود، شکر کنیم. چه فکر میکردیم و چه شد! همان روز اول وقتی سر میز ناهار نشست چکمههایش را درآورد و دمپایی پوشید، کلاه کثیف کهنهای را که برای جلوگیری از سرماخوردگی در خانه بر سر میگذاشت به کلهاش کشید، پا انداخت و بالحنی جدی شروع کرد به حرف زدن با مادرم، که بدجوری نگران به نظر میرسید. طبیعی است که دوست نداشتم مادرم نگران باشد، چون نگرانی صورت قشنگش را درهم و بد شکل کرده بود، پس به میان صحبت پدرم پریدم. مادرم به ملایمت گفت: «لاری یک کم صبر کن!» او فقط وقتی این حرف را میزد که حوصلهاش از دست مهمانی مزاحم سر میرفت، پس قضیه را جدی نگرفتم و به حرفم ادامه دادم. مادرم بیحوصله گفت: «زبان به دهن بگیر، لاری! مگر نمیبینی که دارم با بابا صحبت میکنم؟» این اولین باری بود که کلمات شومِ «صحبت کردن با بابا» را میشنیدم و بیاختیار فکر کردم که اگر خداوند اینطور دعاهای مردم را مستجاب میکند، معلوم است که با دقت به حرفهایشان گوش نمیدهد. تا آنجا که میتوانستم قیافة بیخیالی به خودم گرفتم و پرسیدم: «چرا با بابا صحبت میکنی؟» - برای اینکه من و بابا باید راجع به موضوعی با هم صحبت کنیم. حالا دیگر پابرهنه وسط حرفمان نپر! بعد از ظهر پدر، به خواهش مادرم، مرا به گردش برد. این دفعه به جای آنکه به بیرون شهر برویم، وارد شهر شدیم و از آنجا که اصولا آدم خوش خیالی هستیم، اول فکر کردم که احتملا اوضاع روبهراه خواهد شد. اما اصلا از این خبرها نبود. تصور من و پدرم از گردش در شهر به کلی با هم تفاوت داشت. او نه به ترامواها توجهی نشان میداد، نه به کشتیها و نه به اسبها. ظاهرا تنها چیزی که سرش را گرم میکرد گپزدن با آدمهای هم سن و سال خودش بود. هر وقت میخواستم بایستم، همانطور که دستم را گرفته بود به راهش ادامه میداد و مرا پشت سرش میکشاند، اما وقتی او دلش میخواست بایستد من هم جز ایستادن چارهای نداشتم. متوجه شدم که هر وقت به دیواری تکیه میدهد، معلوم است که قصد دارد مدت زیادی در آنجا معطل کند. دومین باری که این کار را کرد، از کوره در رفتم، چون انگار خیال داشت تا ابد همانجا جاخوش کند. گوشة کتش را گرفتم و محکم کشیدم، اما برعکس مادرم، که اگر زیادی سماجت میکردم از کوره در میرفت و میگفت: «لاری، اگر مثل بچة آدم رفتار نکنی، یک سیلی آبدار میخوری.» پدرم با خوش خلقی به من بیاعتنایی میکرد و در این کار استعداد خارقالعادهای داشت. موقعیت را ارزیابی کردم و با خودم فکر کردم که شاید بهتر باشد زیر گریه بزنم، اما پدرم آن قدر سرد و بیتفاوت به نظر میرسید که حتی گریه هم کفرش را بالا نمیآورد. به راستی انگار که با یک کوه به گردش رفته بودم! او یا کشمکشهای مرا کاملا نادیده میگرفت و یا از آن بالا بالاها نگاهم میکرد و شادمانه لبخند میزد. تا آن زمان آدمی را ندیده بودم که به اندازة او به خودش دل مشغول باشد. موقع عصرانه «صحبت با بابا» دوباره از سر گرفته شد؛ این بار وضع پیچیدهتر از پیش شده بود، چون او روزنامة عصر را دستش گرفته بود، دم به دم آن را زمین میگذاشت و خبر تازهای را که در آن خوانده بود برای مادرم تعریف میکرد. احساس میکردم که دارد جر میزند. حاضر بودم هروقت که بخواهد مرد و مردانه سر جلب توجه مادرم با او رقابت کنم، اما وقتی که دیگران حرفها را برایش ساخته و پرداخته بودند، دیگر محلی از اعراب نداشتم. چند بار سعی کردم موضوع را عوض کنم، اما تلاشم بی نتیجه بود. چون مادرم با کج خلقی میگفت: «وقتی بابا روزنامه میخواند نباید سروصدا کنی.» معلوم بود که یا مادرم به راستی از حرف زدن با پدرم بیشتر از گپزدن با من لذت میبرد و یا اینکه پدرم چنان بر او مسلط بود که میترسید راستش را بگوید. آن شب موقعی که مادرم مرا در تختم گذاشت و لحاف رویم کشید به او گفتم: «مامان، به نظرِ تو اگر خیلی دعا بکنیم ممکن است خدا دوباره پدرم را به جنگ بفرستد؟» مادرم ظاهرا مدتی در این باره فکر کرد و بعد لبخندزنان گفت: «نه، عزیزم، فکر نمیکنم خداوند چنین کاری بکند.» - چرا این کار را نمیکند؟ - چون دیگر جنگی در کار نیست، عزیز دلم. - مامان، اگر خدا بخواهد نمیتواند جنگ دیگری راه بیندازد؟ - خدا دلش نمیخواهد این کار را بکند، عزیزم. جنگ را مردم شرور راه میاندازند، نه خدا. - که این طور! از بابت جنگ ناامید شدم. کمکم به این فکر افتادم که خدا آنطورها که تعریف میکنند نیست. صبح زود بعد شاد و سرحال سر ساعت همیشگی بیدار شدم. پاهایم را از زیر ملافه بیرون آوردم و در ذهنم مکالمة درازی را ساختم و پرداختم که ضمن آن خانمِ راست تعریف کرد که آنقدر از دست پدرش مکافات کشید که دست آخر او را به نوانخانه سپرد. درست نمیدانستم که نوانخانه چه جور جایی است، اما به نظرم میرسید که باید جای پدرم همان جا باشد. بعد روی صندلی ایستادم و از لای پنجره سرک کشدم. سپیده تازه داشت دزدانه میدمید، طوری که احساس میکردم سر بزنگاه مچش را گرفتهام. با سری آکَنده از قصهها و نقشههای تازه به اتاق پهلویی رفتم و در تاریک روشن اتاق به تختخواب بزرگ خزیدم. کنار ماردم جا نبود پس ناچار بودم خودم را بین او و پدرم جا بدهم. در آن لحظه او را به کلی فراموش کرده بودم، چند دقیقه مبهوت نشستم و به مغزم فشار آوردم تا ببینم باید با او چه کنم. پدرم خیلی بیشتر از سهمیهاش در رختخواب جا گرفته بود و در عوض من اصلا راحت نبودم، او را چند بار محکم لگد زدم، غرید و کش و قوس آمد و کمی جا باز کرد. در این میان مادرم بیدار شد و کورمال کورمال دنبالم گشت. من هم شستم را در دهانم گذاشتم و در گرمای رختخواب جا خوش کردم. به صدای بلند و باخوشنودی زمزمه کردم: «مامان!» مادرم به نجوا گفت: «هیس! عزیزم. مواظب باش بابا را بیدار نکنی! این حرف هم برایم تازگی داشت و آن طور که بویش میآمد از «صحبت کردن با بابا» هم جدیتر بود. زندگی بدون گفت و شنودهای اول صبح برایم تصور نکردنی بود. جدی پرسیدم: «چرا؟» - برای اینکه طفلکی بابا خسته است. دلیلش به نظرم اصلا قانع کننده نبود و از دلسوزی او و از «طفلک بابا» گفتنش دلم به هم خورد. همیشه از این جور تملق گفتنها بدم میآمد و به نظرم میرسید این کار تزویر و ریاست. بیاعتنا گفتم: «که اینطور» بعد با چرب زبانی ادامه دادم: «مامان، میدانی دلم میخواهد امروز با هم کجا برویم؟» مادرم آه کشید و گفت: «نه، عزیزم.» «دلم میخواهد با هم لب رودخانه برویم تا با تور تازهام ماهی بگیرم، بعد میخواهم به مغازة فاکساند هاوندز بروم و بعد...» مادرم باعصبانیت نجوا کرد: «مواظبباش بابا را بیدار نکنی!» و بعد دستش را روی دهانم گذاشت. اما دیگر دیر بود. پدرم بیدار، یا تقریبا بیدار، شد. غرید و دستش را به طرف قوطی کبریتش دراز کرد. بعد ناباورانه به ساعتش زل زد. مادرم با لحن نرم و فروتنانهای که برایم کاملا تازگی داشت از پدرم پرسید: «عزیزم، یک فنجان چای میل داری؟» انگار بفهمی نفهمی از او میترسید. پدرم برآشفته گفت:« چای؟ هیچ میدانی ساعت چند است؟» به صدای بلند، از ترس آنکه مبادا در این گیرودار چیزی را از قلم بیندازم، ادامه دادم: «بعد از آن میخواهم به خیابان رثکونی بروم.» مادرم با لحنی تند گفت:«لاری، فورا بگیر بخواب.» بنای فغان و زاری را گذاشتم، چون دو نفری دست به دست هم داده بودند و نمیگذاشتند حواسم را جمع کنم؛ از طرف دیگر، نقش برآب شدن نقشههای اول صبحم درست مثل این بود که کسی را یکراست از گهواره در گور بگذارند. پدرم هیچ نگفت؛ پیپش را روشن کرد و در حالی که به سایههای گوشه و کنار اتاق چشم دوخته بود بیاعتنا به من و مادرم به آن پک زد. میدانستم خشمگین است. تا میآمدم حرفی بزنم مادرم با کج خلقی ساکتم میکرد. خیلی تحقیر شده بودم. فکر میکردم در حقم بیانصافی شده است و احساس شومی داشتم. پیش از آن بارها به مادرم گفته بودم که وقتی هر دو میتوانیم در یک تختخواب بخوابیم، چرا باید وقتمان را تلف کنیم و دو تخت را مرتب کنیم؟ و هر بار جواب شنیده بودم که خوابیدن در تختهای جداگانه برای تندرستی بهتر است. و حالا این مردک غریبه بیتوجه به سلامت مادرم در تخت او خوابیده بود! پدرم زود از بستر بیرون آمد و چای درست کرد، یک فنجان هم برای مادرم آورد، اما به من چای نداد. فریاد زدم: «مامان، من هم یک فنجان چای میخواهم.» مادرم صبورانه گفت: «باشد، عزیزم، از نعلبکی مامان چای بخور.» دیگر شورش را در آورده بودند. در آن خانه یا جای من بود یا جای پدرم. نمیخواستم از نعلبکی مادرم چای بخورم؛ دلم میخواست در خانة خودم تبعیض نبینم، پس برای آنکه مادرم را بچزانم همة چایش را نوشیدم و یک قطره هم باقی نگذاشتم. اما باز هم به روی خودش نیاورد. آن شب وقتی مرا در تختم میگذاشت با ملایمت گفت: «لاری، دلم میخواهد قولی به من بدهی.» پرسیدم: «چه قولی؟» - قول بده که صبح به آن اتاق نیایی و مزاحم بابا نشوی؛ قول میدهی؟ باز هم «طفلکی بابا!» کمکم داشتم به هر چیزی که به آن مردک تحملناپذیر مربوط میشد مشکوک میشدم. پرسیدم: «چرا؟» - چون طفلکی پدرت خسته و نگران است و خوب نمیخوابد. - چرا خوب نمیخوابد، مامان؟ - خودت میدانی که موقعی که بابا جنگ رفته بود مامان از دفتر پست پول میگرفت. - از خانم مک کارتی؟ - درست است، اما حالا دیگر خانم مک کارتی پولی در بساط ندارد، بنابراین بابا باید برود و پول در بیاورد. میدانی اگر نتواند پول در بیاورد چه به سر ما میآید؟ گفتم: «نه، بگو چه میشود.» - خوب، فکر میکنم آن وقت مجبور بشویم برویم و گدایی کنیم، درست مثل آن پیرزن فقیری که جمعهها گدایی میکند. دوست داری برویم گدایی؟ جواب دادم: «معلوم است که دوست ندارم.» - پس قول میدهی که نیایی و بیدارش نکنی؟ - قول میدهم. البته، قولم جدی بود. میدانستم که قضیة پول شوخی بردار نیست و هیچ دوست نداشتم که مثل آن پیرزن گدا روزهای جمعه گدایی کنیم. مادرم همة اسباببازیهایم را دایرهوار دور تختم چید، به طوری که از هر طرف از بستر بیرون میآمدم، حتما یکی از آنها سر راهم قرار میگرفت. وقتی که بیدار شدم قولم را به یاد آوردم. از رختخواب بیرون آمدم، روی زمین نشستم و مدتها -به نظرم میرسید دراز- بازی کردم. آرزو میکردم که پدرم بیدار شود، دلم میخواست یک نفر برایم چای درست کند. اصلا سرحال نبودم، حوصلهام سررفته بود و خیلی هم سردم بود. دلم در حسرت آن رختخواب بزرگ و گرم و نرم پَر میکشید. بالاخره طاقتم طاق شد. به اتاق پهلویی رفتم. چون کنار مادرم باز هم جا نبود، روی او پاگذاشتم و به آن طرف رفتم؛ مادرم وحشتزده از خواب پرید، بازویم را محکم گرفت و نجوا کرد: «لاری، مگر یادت رفته چه قولی داده بودی؟» مادرم دستی به سر تا پایم کشید و گفت: «وای خدا، داری از سرما تلف میشوی. اگر بگذارم اینجا بمانی، قول میدهی که حرف نزنی؟» زوزه کشیدم: «آخر مامان دلم میخواهد حرف بزنم.» مادرم با لحن قاطعی که برایم تازگی داشت گفت: «اصلا مهم نیست که تو چه میخواهی. بابا میخواهد بخوابد. فهمیدی یا نه؟» خیلی هم خوب میفهمیدم. من میخواستم حرف بزنم و او میخواست بخوابد. اصلا معلوم نبود که ارباب خانه کیست. من هم به نوبة خود قاطعانه گفتم: «مامان، فکر میکنم اگر بابا در رختخواب خودش بخوابد برای سلامت شما بهتر باشد.» ظاهرا این حرف مبهوتش کرد، چون مدتی حرفی نزد. بالاخره گفت: «برای آخرین بار میگویم. نباید صدایت در بیاید، اگر نه باید به اتاق خودت بروی. حالا دیگر خودت میدانی.» بیانصافیاش کفرم را بالا آورد. با همان استدلال خودش ثابت کرده بودم که ضد و نقیض میگوید و بیانصافی میکند اما او حتا به خودش زحمت نداده بود که جوابم را بدهد. کینهتوزانه، پنهان از چشم مادرم، به پدرم لگد زدم؛ غرید، هراسان چشمهایش را باز کرد و وحشتزده پرسید: «ساعت چند است؟» مادرم با لحنی ملایم جواب داد: «هنوز زود است. چیزی نیست، بچه به این اتاق آمده، بگیر بخواب.» بعد در حالی که از رختخواب بیرون میآمد ادامه داد: «لاری، حالا که بابا را بیدار کردی باید به اتاقت برگردی.» اینبار با آنکه آرام بود، فهمیدم که قضیه جدی است و فهمیدم که اگر فورا از حقوق و مزایای اساسی خودم دفاع نکنم برای همیشه آنها را از دست دادهام. پس موقعی که از رختخواب بیرونم کشید چنان جیغی کشیدم که مردهها را هم از خواب مرگ بیدار میکرد، چه برسد به پدرم. پدرم نالید و گفت: «این بچة لعنتی خواب ندارد؟» پدرم در حالی که از این دنده به آن دنده میشد فریاد زد: «وقتش رسیده که این عادت از سرش بیفتد.» بعد ناگهان همه ملافهها را دور خودش پیچید و رویش را به دیوار کرد و در حالی که فقط دو چشم سیاه، ریز و پرکینهاش پیدا بود، سربرگرداند و از روی شانه به من چشمغره رفت. به راستی بدجنسی از سر و رویش میبارید. وقتی مادرم میخواست در اتاق را باز کند، ناچار مرا بر زمین گذاشت؛ از دستش فرار کردم و جیغکشان به دورترین گوشة اتاق پناه بردم. پدرم در رختخواب سیخ نشست و با صدایی گرفته گفت: «خفهشو توله سگ!» آن قدر تعجب کردم که از نعره زدن دست برداشتم. تا آن زمان هیچ کس با چنین لحنی با من حرف نزده بود. ناباورانه به او نگاه کردم و دیدم که صورتش از شدت غضب متشنج است. آن وقت فهمیدم که خداوند، که برای سلامت این اهریمن به درگاهش دعا کرده بودم، بدجوری دستم انداخته بود. از خود بیخود شدم و فریاد زدم: «خودت خفه شو!» پدرم با یک خیز از رختخواب بیرون پرید و نعره کشید: «چه گفتی؟» مادرم فریاد زد: «میک، میک! مگر نمیبینی که این بچه هنوز به تو عادت نکرده؟» پدرم با عصبانیت گفت: «این طور که میبینم فقط خورده و خوابیده و اصلا تربیت نشده، مثل اینکه دلش میخواهد در ماتحتش بزنم.» داد و فریادهای قبلیاش در مقایسه با این حرف مستهجنی که دربارة شخص من زد هیچ نبود. خونم به جوش آمد. از خود بیخود نعره کشیدم: «در ماتحت خودت بزن! در ماتحت خودت بزن! خفهشو!» با شنیدم این حرفها کاسة صبر پدرم لبریز شد و به طرفم هجوم آورد. اما چون مادرم با چشمهایی وحشتزده او را میپایید، حملهاش چندان جدی نبود و ماجرا با یک ضربة کوچک فیصله پیدا کرد. اما حقارت کتک خوردن از یک غریبه، آن هم یک غریبة تمام عیار، که در نتیجة دعاهای معصومانة من از جنگ جان سالم به در برده بود و با دوز و کلک به تختخواب بزرگ خانهام راه پیدا کرده بود، به کلی دیوانهام کرد. با تمام قوا بنای جیغ زدن گذاشتم و پا برهنه بالا و پایین پریدم، پدرم، پشمالو و مسخره با یک بلوز خاکستری و کوتاه نظامی مثل کوه میان اتاق ایستاده بود و طوری به من چشم غره میرفت که انگار میخواهد مرا بکشد. مادرم هم با لباس خواب حیران ایستاده بود و نمیدانست طرف کداممان را بگیرد. امیدوار بودم همان قدر که از قیافهاش بر میآمد دلش سوخته باشد و فکر میکردم که حقش همین است از آن روز صبح به بعد زندگیام جهنم شد. من و پدرم دشمن آشکار و قسم خوردة هم شده بودیم و مدام با هم کشمکش داشتیم، چون هر کدام سعی میکردیم توجه مادر را به خود جلب کنیم. شب، موقعی که مادرم روی تختم مینشست و برایم قصه میگفت، پدرم ناگهان به صرافت میافتاد که مثلا دنبال یک جفت پوتین کهنهای بگردد که ادعا میکرد همان اوایل جنگ در خانه جا گذاشته بود. وقتی او با مادرم گرم صحبت میشد با سروصدا با اسباببازیهایم بازی میکردم و خودم را کاملا به بیاعتنایی میزدم. یک روز عصر موقعی که از سر کار برگشت و دید که سر جعبهاش رفتهام و با نشانهای نظامی، کاردهای گورکه و خرت و پرتهای دیگرش بازی میکنم المشنگه راه انداخت، مادرم از جا بلند شد، جعبه را از دستم گرفت و با لحنی جدی گفت: «لاری، نباید بدون اجازة پدرت با اسباببازیهایش بازی کنی، چون بابا هیچ وقت با اسباببازیهای تو بازی نمیکند.» پدرم به دلیلی نامعلوم طوری به مادرم نگاه کرد که انگار کشیدهای بیخ گوشش خوابانده است. سگرمههایش را درهم کشید و رو بگرداند. دوباره جعبه را از بالای گنجه پایین آورد و داخلش را وارسی کرد تا ببیند مبادا چیزی کش رفته باشم و بعد غرولند کنان گفت: «اینها اسباببازی نیستند. بعضی از این چیزها خیلی کمیاب و گران قیمتاند.» اما با گذشت زمان میدیدم که او مادرم را از من دور و دورتر میکند. بدتر از همه نمیدانستم که چه ترفندی به کار میبرد و چه جاذبهای برای مادرم دارد. از هر نظر از او سر بودم. چون لهجهاش عامیانه بود و چایش را هورت میکشید. مدتی فکر میکردم که شاید مادرم به روزنامة او علاقه داشته باشد، پس از خودم خبرهایی درآوردم و برایش خواندم. بعد به فکر افتادم که شاید این علاقه از پیپ کشیدن او، که برای خودم هم جالب بود، آب میخورد پس پیپش را برداشتم و در دهان گذاشتم؛ مدتی در خانه پلکیدم و پیپش را پر از آب دهان کردم؛ تا آنکه بالاخره مچم را گرفت. حتی موقع چای خوردن هورت کشیدم، اما مادرم گفت که حالش را به هم میزنم. به نظرم رسید که قضیه از عادت ناسالم خوابیدن در یک بستر سرچشمه میگیرد، پس هر از چند گاهی سری به اتاق خواب آنها میزدم، دور و بر اتاق میپلکیدم و با خودم حرف میزدم تا متوجه نشود که مراقبشان هستم، اما تا آنجا که میدیدم کار مشکوکی از آنها سر نمیزد. بالاخره ناامید شدم و به این نتیجه رسیدم که ظاهرا قضیه به آدم بزرگها و رد و بدل کردن حلقة ازدواج مربوط میشود و فهمیدم که باید صبر کنم. اما در عین حال میخواستم به آن دو نفر بفهمانم که دست از مبازه برنداشتهام و فقط انتظار میکشم. یک روز که پدرم بیشتر از همیشه کفرم را بالا آورده بود و بیاعتنا به من یکریز وراجی میکرد، حقش را کف دستش گذاشتم و گفتم: «مامان، میدانی وقتی بزرگ شدم میخواهم چه کار کنم؟» مادرم جواب داد: «نه، میخواهی چه کار کنی؟» به آرامی گفتم: «میخواهم با تو ازدواج کنم.» پدرم قهقهة بلندی سرداد، اما سرم کلاه نرفت. میدانستم که دارد تظاهر میکند. با این همه، مادرم خوشحال شد. به نظرم فهمید که بالاخره روزی از زیر یوغ پدرم بیرون خواهد آمد و خیالش راحت شد. مادرم لبخند زنان گفت: «چه خوب!» با اطمینان گفتم: «خیلی خوب میشود، چون یک عالم بچه پیدا خواهیم کرد.» مادرم با خوشنودی گفت: «درست است عزیزم، گمان میکنم همین روزها صاحب بچهای شویم، آن وقت سرت حسابی گرم خواهد شد.» آن قدر خوشحال شدم که حد نداشت، چون فهمیدم که با وجود آنکه او مطیع پدرم بود، هنوز به خواستهای من توجه داشت. علاوه بر آن، به این ترتیب روی خانواده جنیس هم کم میشد. اما کارها آن طور که فکر میکردم پیش نرفت. اولا، مادرم خیلی نگران بود -به گمانم در این فکر بود که هفده پوند و شش شلینگ را از کجا بیاورد- و با وجود آنکه پدرم دیگر عصرها دیر به خانه برمیگشت، غیبتش برایم فایدهای نداشت. مادرم دیگر مرا به گردش نمیبرد؛ مثل ترقه از جا درمیرفت و بیخود و بیجهت کتکم میزد. گاهی آرزو میکردم که کاش هرگز اسم این بچة لعنتی را نیاورده بودم -ظاهرا در بدبخت کردن خودم ید طولایی داشتم. چه بدبختی بزرگی! سانی با چنان جارو جنجالی از راه رسید که نگو و نپرس -حتا این کار را هم نمیتوانست مثل آدمیزاد بیسرو صدا بکند- و از همان لحظة اول از او بدم آمد. بچة بد قلقی بود -تا آنجا که به من مربوط میشد همیشه بدقلق بود- و همیشه میخواست توجه همه را به خودش جلب کند. عقل از سر مادرم پریده بود و اصلا متوجه نمیشد که این بچه دارد ادا و اصول درمیآورد. به عنوان همدم و همبازی هم مفت نمیارزید. تمام روز میخوابید و مجبور بودم در خانه پاورچین پاورچین راه بروم تا بیدار نشود. دیگر مساله بیدار نکردن بابا مطرح نبود. شعار جدید این بود: «مواظب باش سانی را بیدار نکنی!» اصلا سر در نمیآوردم که چرا این بچه مثل آدمیزاد به موقع نمیخوابد، پس هر وقت مادرم سر برمیگرداند بیدارش میکردم و گاهی برای اینکه بیدار نگهش دارم او را نیشگون هم میگرفتم. یک روز مادرم مچم را گرفت و بیرحمانه کتکم زد. یک روز غروب، موقعی که پدرم از سر کار برمیگشت در باغچة جلو خانه قطاربازی میکردم. خودم را به آن راه زدم و ندیده گرفتمش و وانمود کردم که دارم با خودم حرف میزنم؛ با صدای بلند گفتم: «اگر یک بچة لعنتی دیگر پا توی این خانه بگذارد، میروم و پشت سرم را هم نگاه نمیکنم.» پدرم ناگهان ایستاد، سر برگرداند و نگاهم کرد و با لحنی تند پرسید: «چه گفتی؟» در حالی که سعی میکردم وحشتم را مخفی کنم، جواب دادم: «داشتم با خودم حرف میزدم. موضوع خصوصی است.» پدرم برگشت و بیآنکه حرف دیگری بزند وارد خانه شد. البته منظورم این بود که به پدرم جدا هشدار بدهم، اما حرفم اثر معکوس گذاشت. رفتار پدرم کمکم با من محبتآمیز شد. علت تغییر رویهاش را میدانستم. رفتار مادرم با سانی دل آدم را بههم میزد. حتی موقع شام وناهار هم از سر میز بلند میشد و به او که در گهواره خوابیده بود زل میزد و به پدرم میگفت که او هم بیاید و بچه را تماشا کند. پدرم همیشه مودبانه حرفش را گوش میداد، اما قیافهاش چنان مات و مبهوت بود که اصلا سر از کار مادرم در نمیآورد. گاهی از دست سانی که نیمه شب بنای گریه و زاری میگذشت، شکایت میکرد، اما مادرم عصبانی میشد و میگفت که سانی تا وقتی که دردی نداشته باشد گریه نمیکند، که البته دروغ محض بود، چون سانی هیچ درد و مرضی نداشت و فقط به خاطر جلب توجه گریه میکرد. پدرم چنگی به دل نمیزد، اما هوشش حرف نداشت. دست سانی را خوانده بود و حالا میدانست که من هم دست آن بچه را خواندهام. یک شب وحشتزده از خواب پریدم. کسی کنار من در تختم خوابیده بود. یک لحظه خیال کردم که مادرم بالاخره سرعقل آمده و پدرم را برای همیشه ترک کرده است، اما در همین لحظه صدای سانی که در اتاق پهلویی غش و ریسه رفته بود به گوشم رسید و شنیدم که مادرم میگفت: «نازی! نازی! گریه نکن!» آن وقت فهمیدم کسی که به سراغم آمده مادرم نیست. این پدرم بود که کنارم دراز کشیده بود. بیدار بود، نفسنفس میزد و ظاهرا آن قدر عصبانی بود که کاردش میزدی خونش در نمیآمد. بعد از چند لحظه علت عصبانیتش را فهمیدم. حالا دیگر نوبت او بود. مرا از تختخواب بزرگ بیرون کرده بود و حالا خودش آواره شده بود. مادر به هیچکس جز سانی، این توله سگ موذی، توجه نداشت. بیاختیار دلم به حال پدرم سوخت، چون خودم این درد را کشیده بودم و با وجود خردسالی بزرگوار بودم. دست نوازش بر سر پدرم کشیدم و گفتم: «نازی! نازی!» پدرم عکسالعملی نشان نداد. با ترشرویی پرسید: «تو هم نخوابیدهای؟» گفتم: «بیا همدیگر را بغل کنیم، باشد؟» پدرم ناشیانه، شاید بشود گفت، محتاطانه بغلم کرد. خیلی استخوانی بود، اما به هر حال بهتر از هیچ بود. کریسمس خیلی بزرگواری کرد و یک قطار کوچولوی قشنگ برایم خرید
-
- 2
-
- فرانک اوکانر
- عقده ی ادیپ من فرانک اکانر
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :