رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'فرانک اوکانر'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. sam arch

    گوشه‌اي پاک و روشن

    يادداشتي بر آثار ارنست همينگ‮وي از فرانک اوکانر برگردان: شهلا فيلسوفي ارنست همينگ‮وي بدون شک يکي از هواداران پرو پا قرص جويس بوده است و تا جايي که من پي برده‌ام، قطعاً تنها نويسنده‌ي هم قرن اوست که آنچه را جويس سعي داشت در آثار مثنوي چون«دوبليني‌ها» و «تصوير هنرمند در جواني» انجام دهد، مورد بررسي قرار داد و در آثارش به کار گرفت. سال‌ها طول کشيد تا من به تکنيک جويس پي بردم در نهايت دقت آن را تشريح کردم. آن‌وقت بود که دريافتم خود من نمي‮توانم هيچ استفاده‌اي از آن تکنيک بکنم. تا جايي که مي‮دانم هيچ منتقدي پيش از من اين کار را نکرده بود. اما همينگ‮وي نه‌تنها قبل از من اين ‌کار را کرد، بلکه براي خاطر خودش دست به اين کار زد و استفاده‌ي شاياني هم از آن کرد. پيش از اين، وقتي که «دوبليني‌ها» را بررسي کردم به ويژگي‌هاي نثر جويس در اين کتاب اشاره کردم. اما تحول اساسي را بايد در نثر رمان «خود-زندگي نامه» جويس يافت. قطعه‌اي از اين رمان که به منظور نشان دادن تکنيک جويس در کتاب«آيينه در گذرگاه» نقل شده است، به خوبي هر متن ديگري منظور مرا مي‮رساند. لطافت و زيبايي کلماتي که به لاتين ادا مي‮شد، با نوازشي سحرآميز، تاريکي شب را نواخت، با نوازشي ملايم‌تر و اغواکننده‌تر از نوازش موسيقي يا دست زني. کشمکش ميان افکارشان فرو نشست. اندام زن به همان صورت که در مراسم کليسا ظاهر مي‮شود، خاموش از ميان تاريکي عبور کرد. اندامي ‮سفيدپوش، کوچک و ترکه‌اي چون اندام پسر بچه‌ها که بندي از کمرش آويخته بود. صدايش ظريف و زير مثل صداي پسربچه‌ها، از کري در دوردست به گوش مي‮رسيد که اولين کلماتي را که خواننده‌ي زن کر بايد ادا کند، مي‮خواند و در تاريکي و هياهوي اولين سرود عزاي مسيح نفوذ مي‮کرد: و تو با عيسي جليلي بودي... و همه‌ي قلب‌ها شروع به نواختن کردند و متوجه صداي زن شدند که چون ستاره‌اي جوان مي‮درخشيد، درخششي که وقتي صدا با تأکيد مي‮خواند، بيشتر و وقتي به جمله‌ي پاياني مي‮رسيد، کمتر مي‮شد. چنان‌که قبلاً گفتم، به نظر من اين تحولي است در نظريه‌ي «واژه‌ي مناسب» فلوبر. واژه‌اي مخصوص شئي نه خواننده. اين واژه به شيوه‌ي تصويرگر، هم حضور بي کم کاست شيئي را به خواننده تحميل مي‮کند و هم بر آن است که حالت روحي نويسنده را مو به مو به او تحميل کند. اين‌ شيوه‌ با تکرار کلمات و عبارات کليدي نظير«نواختن»، «تاريک»‌، «زن» و«عبور»، حرکت محاوره‌اي نثر را که خصوصيتي غيرمنتظره، پيچ و خم‮دار و يادآورنده دارد، کند و آن را از شعر متمايز مي‮کند و نويسنده و خواننده را به درک مشترکي از شئي مي‮رساند و مجموعه‌اي از قواعد کلامي‮را که در نظر دارند شئي را همان‌طور که هست مجسم کنند، به جاي آن مي‮نشاند. اين شيوه نهايتاً مي‮کوشد تصوير را جايگزين واقعيت کند، در رؤياي نويسنده بليغ مي‮گنجد. اما وقتي رمان«تصوير هنرمند در جواني» را خوب شناختيد، دقيقاً در مي‮يابيد که آغاز زيباي داستان« سرزمين ديگر» از کجا گرفته شده است. پاييز، باز هم آن‌جا جنگ بود. ولي ما ديگر در آن شرکت نمي‮کرديم. پاييز ميلان سرد بود و هوا زود تاريک مي‮شد، پنجره‌‌هاي سراسر خيابان ديدني مي‮شدند. گوشت شکار فراواني جلو دکان‌‌ها آويزان مي‮کردند. لايه‌ي نازکي از برف روي پوست روباه مي‮نشست و باد، دمشان را تکان مي‮داد. گوزن‌ها شق ورق، سنگين و شکم خالي، آويزان بودند و باد پرنده‌ها را تکان مي‮داد و پرهايشان را پشت و رو مي‮کرد. پاييز سردي بود و باد از جانب کوهستان مي‮وزيد. به اين ترتيب دريافتم که پاييز آن سال هواي ميلان بسيار سرد و باد خيز بود. مشکل نبود! بود؟ حتي اگر زياد هم مايل نبوديم داستان را اين‌طور شروع کنيم، لاقل يکي دو نکته بسيار مهم دستگيرمان شد که در غير اين‌صورت ممکن بود ناديده بگيريم. صادقانه بگويم، اين شيوه را در آثار ادبي مشهور پيش از جويس و همينگ‮وي نمي‮توان يافت، زيرا در هيچ يک از اين آثار، آنچه ما صداي انسان سخنگو، مي‮ناميم، وجود ندارد. کسي نيست که درست شبيه ما باشد و سعي داشته باشد ما را در تجربه‌ي خود شريک کند تا بتوانيم از او در مورد ماهيت اثر سؤال کنيم. هيچ کس جز جادوگر سالخورده‌اي که در پشت گوي بلورينش نشسته يا هيپنوتيزم‮گري که دست‌هايش را به آرامي‮جلو چشم‌هاي ما حرکت مي‮دهد و زمزمه مي‮کند که:«شما داريد به خواب مي‮رويد، شما داريد به خواب مي‮رويد. آهسته، آهسته چشم‌هايتان بسته مي‮شود. پلک هايتان سنگين مي‮شوند، داريد به خواب مي‮رويد.» با اين‌که جويس مهم‌ترين و قاطعانه‌ترين تأثير را بر همينگ‮وي گذاشت و نتيجه‌ي اين تأثير را مي‮توان در فضل فروشي‌هاي جزئي همينگ‮وي ديد، که قيد را در زمان مقتضي بلافاصله بعد از فعل يا قبل از آن و به دنبال مفعول مي‮آورد، اما اين تأثير منحصر به جويس نمي‮شود. گرترود استاين و تجربه‌هاي او در سبک گفتار هم بر همينگ‮وي تأثير قابل توجهي داشته است. اين تجربه‌هاي کمابيش نا معقول سعي در ساده سازي فرم‌ها که در آثار برخي نقاشان مدرن يافت مي‮شود. اشتباه او در واقع اشتباه اصلي جويس را بي پرده به ابتذال مي‮کشاند ناديده گرفتن اين حقيقت بود که نثر هنر دو پهلويي است. هر اثر هنري که از نظر شکل عملاً با گزارشي اداري تفاوت نداشته باشد لزوماً دوپهلو است. ملال آور ناسزايي است که مورد چنين نثري به کار مي‮رود حتي اگر اين نثر از کيفيت شريف شاعرانه برخوردار باشد. اين شيوه‌ي ادبي، به صورتي که همينگ‮وي به کار مي‮گرفت، تلفيقي است از ساده‌سازي و تکرار، و به عکس آن چيزي است که در مدرسه مي‮آموختيم. به ما مي‮آموختند که تکرار اسم را کار اشتباهي بدانيم و ياد مي‮گرفتيم که براي پرهيز از تکرار اسم از ضمير يا واژه‌ي مترادف آن استفاده کنيم. اين شيوه‌ به اشتباه ديگري منجر مي‮شد که فاولر آن را « نوسان آراسته» ناميد. خطايي را که در سبک همينگ‮وي وجود داشت، مي‮شد« تکرار آراسته» ناميد. همينگ‮وي در داستان« رودخانه‌ي بزرگ دو قلبي» بيشترين استفاده را از اين شيوه‌ي نگارش کرده است. در جزيره‌ي درختان کاج خبري از بوته‌هاي جنگلي نبود. تنه‌ي درخت‌ها يک راست به بالا قد کشيده يا به سمت يکديگر خم شده بودند. تنه آن‌ها صاف و به رنگ قهوه‌اي بود و شاخه‌اي روي تنه‌شان ديده نمي‮شد. شاخه‌ها در ارتفاع زياد روييده و تعدادي از آن‌ها سخت در هم رفته بودند تا سايه‌ي توپري بر زمين قهوه‌اي رنگ جنگل بيندازد. دور تا دور بيشه فضاي بدون درختي وجود داشت که رنگش قهوه‌اي بود وزير قدم‌هاي نيک نرم به نظر مي‮رسيد. انبوه سوزن‌هاي کاج زمين را پوشانده بود و دامنه‌اش به خارج از گستره‌ي شاخه‌هاي بلند کشيده شده بود. درخت‌ها سر به آسمان کشيده و شاخه‌هاي بر فراز آن‌ها روييده بودند و اين فضاي خالي را که زماني در زير سايه‌ي خود داشتند، به تابش خورشيد سپرده بودند. سرخس‌ها درست در لبه‌ي اين فرش جنگلي، شروع به روييدن کرده بودند. نيک کوله‌اش را زمين گذاشت و در سايه دراز کشيد. به پشت دراز کشيد و به درخت‌ها نظر انداخت. همان طور که بدنش را صاف مي‮کرد، گردن و پشتش، پشت کوچکش در حال درازکش استراحت مي‮کرد. احساس خوبي از تماس پشتش با زمين داشت. از ميان شاخه‌ها به آسمان نگاه کرد و بعد چشما‌هايش را بست. دوباره آن‌ها را باز کرد و به بالا دوخت. باد در ميان شاخه‌ها مي‮وزيد. چشم‌هايش را بست و دوباره به خواب رفت. اين قطعه بخشي از تجربه‌ي ادبي فوق‌العاذه بغرنج و ساده لوحانه‌اي است که همينگ‮وي به وسيله‌ي آن از سفري که به منظور ماهيگيري در منطقه‌اي جنگلي صورت گرقته است به نثر نسخه برداري مي‮کند و و واژگان اندک آن شامل تعدادي لغت مثل «آب»، «جريان»، «نهر»، «درخت‌ها»، «شاخه‌ها» و«سايه‌ها» است. اين شيوه، بيان جزة به جزة شيوه‌اي است که قبلاً در «تصوير هنرمند در جواني» به آن اشاره کرده‌ام، و از برخي جهات از شيوه‌اي که جويس در «آنالويا پلورابل» به کار گرفته است، سبقت مي‮جويد، گرچه بيشتر شبيه تجربه‌اي است در زمينه‌ي انگليسي مقدماتي. من با گروه‌هاي زيادي از جوان‌هاي آمريکايي سر و کار داشته‌ام که همينگ‮وي خودشان را بسيار بهتر از من مي‮شناختند، اما تعجب اين‌جاست که هيچ‌گاه ترفند اورا در نيافته بودند. شايد همينگ‮وي و جويس همين را مي‮خواستند، شايد من آثار آن‌ها را به شکل درستي نخوانده باشم، اما راه بهتري براي خواندن نثر سراغ ندارم. مطمئنم که حتي جويس هم ممکن بود فکر کند که«رودخانه‌ي بزرگ دوقلبي» روياي بلاغت اورا به افتضاح کشانده است. با وجود اين، همينگ‮وي زماني بر استاد خود پيشي جست که دريافت، همين تکنيک را دقيقاً مي‮تواند در مورد قطعات نمايشي آثارش را به کار ببرد و تکرار کلمات و عبارات کليدي در اين قطعات مي‮تواند ساده سازي و تأثير خلسه آور مشابهي ايجاد کند. در جايي که جويس مي‮نويسد:«بعد از اجراي هر دسته نت، دست ديگر، نت زير را مي‮نواخت. نت‌ها به نظر سنگين و پرطنين مي‮آمدند.» همينگ‮وي مي‮نويسد: -«نبايد کاري را زياد طولش داد.» -«نه. ما زياد اون بالا طولش داديم.» جان گفت:«خيلي هم زياد، خوب نيست کاري زياد طول بکشد.» در عالم داستان‌نويسي اين پديده چيز جديدي به حساب مي‮آيد و در خور توجه است. نمونه‌ي واضح آن در داستان«تپه‌هايي همچون فيل‌هاي سفيد» مي‮بينيم، که در آن مردي سعي مي‮کند معشوقه‌اش را به سقط جنين وادار کند. در گفتگوي داستان، کلمات کليدي خاصي نظير«ساده» و عبارات کليدي نظير«اگر تو مايل نباشي اين کار را بکني، من هم نمي‮خواهم اين کار را بکني،» به چشم مي‮خورد. مرد گفت:«خب، اگر نمي‮خواهي، مجبور نيستي اين کار را بکني. اگر نخواهي، مجبورت نمي‮کنم اين کار را بکني. اما مطمئنم کار خيلي ساده‌اي است.» - «تو واقعاً مي‮خواهي من اين کار را بکنم؟» - «فکر مي‮کنم بهترين کاري است که مي‮شود کرد. اما اگر تو نمي‮خواهي، من هم نمي‮خواهم.» - «و اگر من اين کار را بکنم تو خوشحال مي‮شوي و همه چيز به وضع سابق بر مي‮گردد و تو مرا دوست خواهي داشت؟» - «من حالا هم تو را دوست دارم وتو اين را مي‮داني.» - «مي‮دانم، اما اگر من اين کار بکنم، آن وقت دوباره همه چيز روبراه مي‮شود، وقتي بگويم همه چيز مثل فيل‌هاي سفيد است و تو خوشت مي‮آيد.» - «خيلي هم خوشم مي‮آيد. الان هم خوشم مي‮آيد ولي نمي‮توانم زياد فکرش را بکنم. مي‮داني که وقتي که نگرانم چه حالي به من دست مي‮دهد.» - «اگر اين کار بکنم نگران نمي‮شوي؟» - «هيچ نگراني ندارد، چون خيلي ساده است.» - «پس اين کار را مي‮کنم چون نگران خودم نيستم.» - «منظورت چيست؟» - «گفتم که نگران خودم نيستم.» - «اما من نگران توام.» - «خب، بله من نگران خودم نيستم و اين کار را مي‮کنم و بعد همه چيز روبراه مي‮شود.» - «حالا که اين طور فکر مي‮کني نمي‮خواهم اين کار را بکني.» چنين شيوه‌ي نگارشي به يکسان امتياز و اشکال دارد. امتياز عمده‌ي آن روشن است. امکان ندارد کسي حس کند بر حسب تصادف مشغول خواندن يادداشتي اداري يا گزارش تند نويسي شده‌اي از محاکمه‌اي است. اگر حق با گوته باشد که:« هنر، هنر است چون طبيعت نيست.» پس کار همينگ‮وي هم هنر است. حتي نويسندگان زبر دست صاحب سبک مکتب‌هاي قديمي‌تر داستان نويسي در شروع کارشان و قبل از اين‌که بتوانند از آنچه داستان نويسي نيست، فاصله بگيرند، دستخوش جدالي آشکار مي‮شوند و داستانشان پا در هوا مي‮ماند، يعني يکي دو بند، به نثري ناشيانه مي‮نويسند که مثل کوک کردن ساز در ارکستر است. اما همينگ‮وي در همان جملات اول سبک نگارش خود را نمايش مي‮دهد و از آنچه داستان نويسي نيست، فاصله مي‮گيرد. در نتيجه مثل نواي موسيقي که سکوت را مي‮شکافد، واضح و پرطنين انعکاس مي‮يابد. داستان«يادگار زنده» تورگه‌‌‌نف بااين کلمات شروع مي‮شود،«ضرب المثلي فرانسوي مي‮گويد:ماهيگيرخشک و شکارچي خيس، قيافه هاي مضحک وتأسف انگيزي دارند، واين درحالي بود که هيچ وقت اشتياقي براي ماهيگيري نداشت...» تورگه‌نف داستان خود را به شيوه‌ي مرسوم زمان خود و با تأني کافي شروع کرده است. داستان«خواب آلوده‌ي» چخوف با تک واژه‌ي«شب» آغازمي‮شود که بيشترشتاب زده است. گرچه ممکن است کليشه‌اي باشد. اولين جمله‌ي داستان «درسرزميني ديگر» اثر همينگ‮وي، آغازي کامل است وطوري ادا شده است که تکانش خواننده را ازخواب بيدارمي‮کند، بدون اين که فکرکند خطري او راتهديد مي‮کند:«پائيزبازهم آن جا جنگ بود، ولي ما ديگر درآن شرکت نمي‮کرديم.» به همين شيوه وقتي همينگ‮وي داستاني را تمام مي‮کند، داستان واقعاً تمام مي‮شود وهيچ وقت اين حس به مادست نمي‮دهد که ممکن است نسخه‌ي ناقص آن داستان راخريده باشيم. اشکال بديهي اين شيوه‌ي نگارش دراين است که به سمت کم رنگ شدن تضاد شديدي که قاعدتاً بايد ميان صورت هاي تشکيل دهنده‌ي داستان کوتاه، يعني روايت ونمايش، وجود داشته باشد، ميل مي‮کند. دروضعيت مطلوب، اولي بايد ذهن گرايانه وقانع کننده باشد ودومي‮برون گرايانه وقاطع. با اولي داستان‌نويس چيزي راکه معتقد است اتفاق افتاده بيان مي‮کند، باديگري ثابت مي‮کند که آن اتفاق چگونه رخ داده است. درداستان خوب، هردوجنبه تقريباً هميشه درحال تعادل است . درداستاني ازهمينگ‮وي، نمايش، چون همپاي روايت شکل مي‮گيرد، تأثيرکامل خود را از دست مي‮دهد. گفتگو که عنصرغالب نمايش است، شروع به رنگ باختن مي‮کند وگفتگوها بيشتر شبيه گفتگوي ميان الکلي‮ها، معتادان به مواد مخدر يا متخصصين زبان انگليسي مقدماتي مي‮شود. درداستان«عالي جناب» جويس، طنزي که نويسنده به کارمي‮برد به گفتگوي مردهايي که دراتاق بيمارحضوردارند، حالتي يک نواخت ودلگير مي‮دهد، اما نمي‮توان آن رابه عنوان کاري خنده آورتوجيه کرد. درمورد گفتگوهاي داستان همينگ‮وي چنين توجيهي قابل قبول نيست. البته اگرميل داشته باشيد مي‮توانيد بگوييد که عنصرنمايش دراين داستان بيشترضمني است تاصريح. کاملاً روشن است که مرد، عاشق دخترنيست (بايد به خاطرداشت که مرد اين مسأله رابا گفتن جملاتي مثل« من همين الان هم تورادوست دارم» و بلافاصله بعدازآن «همين الان هم از اوضاع خيلي راضيم » نشان مي‮دهد) ودختراين رامي‮داند و حاضر است به خاطرمردي که مطمئن است ترکش خواهد کرد، ازکودکي که درشکم دارد چشم بپوشد. اما آنچه دراين ميان جايش خالي است، گفتگويي است که دو نفرسعي مي‮کنند به وسيله‌ي آن بايکديگر ارتباط برقرارکنند. اين جا به نظرمن، با نقطه ضعفي درآثار جويس وهمينگ‮وي روبرو مي‮شويم. گفتگو اغلب اوقات ازنظرنويسنده‌ي بليغ غيرضروري به نظرمي‮رسد، چون ابتکارهاي زيادي براي حذرکردن ازآن سراغ دارد. اين طور نيست که همينگ‮وي بيشتراوقات ازبلاغات خود به خوبي جويس استفاده کرده باشد. درواقع گذشته ازداستان «رودخانه‮ي بزرگ دوقلبي» که اداي شيوه‮اي ادبي را درمي‮آورد، همينگ‮وي درهيچ مورد ديگري آزمايش گري واقعي نبوده است. همينگ‮وي نويسنده اي واقع بين است، نه پژوهشگر وبه همان شکل که کارشناس خبره‌ي آمريکايي، آزمايش‌هاي گروهي دانشمند رامورد مطالعه قرار مي‮دهد تا دريابد که چگونه مي‮توان يکي دو ثانيه از زمان لازم براي حرکت دادن اهرم کاست، ازپژوهشگراني چون جويس و استاين آن‌چه را نياز دارد، مي‮گيرد. وقتي قطعه‌ي نقل شده ازداستان «تصوير هنرمند درجواني» رابا قطعه‌اي ازداستان «درسرزميني ديگر» مقايسه مي‮کنيم، درمي‮يابيم که جويس عنان اختيارش رابه دست نظريه‌ي خودش سپرده است، درحالي که همينگ‮وي ازآن به انداره‌اي استفاده مي‮کند که براي خلق مفهومي‮درذهنش نياز دارد. درواقع، هيچ نويسنده‌ي قرن بيستمي‮ديگري، صرفاً ازنظرتکنيکي، به اين خوبي تجهيز نشده بود. همينگ‮وي قادر بود حادثه‮اي را، هرقدر کوچک وبي‮ارزش، بااستفاده ازمهارتش به عنوان نويسنده، تبديل به چيزي کند که امروز هم همان تحسين ولذتي رابه وجود مي‮آورد که سي سال پيش ازخواندنش به دست مي‮آمد. مهارت همينگ‮وي زماني مشخص مي‮شود که موضوع مورد نظرش انعطاف پذيري ازخودنشان نمي‮دهد ومجبور مي‮شود برتوانائيش به عنوان نويسنده تکيه کند. درداستان «وطن به توجه مي‮گويد» هيچ چيزي وجود نداردکه درگزارش سفر عجولانه‌ي روزنامه نگاري به ايتالياي فاشيست هم وجودنداشته (شخصي به آن دو روزنامه‌نگار توهين مي‮کند، مرد جواني در رستوراني مي‮گويد که آن دوآمريکايي به مفت نمي‮ارزند، پليس گستاخي آن ها راپنجاه ليرجريمه مي‮کند، همين وبس.) اما هيچ روزنامه‮نگاري هم نمي‮توانست آن احساسي را درما به وجود بياورد که همينگ‮وي اززندگي منحوس ايتالياي آن زمان آفريد. وقتي همينگ‮وي توصيفش از آن زندگي را با جمله‌اي سرد وبي روح پايان مي‮بخشد، مثل اين است که آن زندگي هم پايان مي‮يابد :«طبيعتاً درچنين سفرکوتاهي فرصتي نداشتيم ببينيم چه برسرآن مملکت و مردمانش آمده است.» داستان «پنجاه تاهزاري» کسل‮کننده ترين موضوعي رادارد که ممکن است علاقۀ نويسنده اي رابه خودجذب کند، اما با وجوداين به خواندنش مي‮ارزد. مشکل همينگ‮وي اين است که بيشتراوقات مجبورمي‮شود به ترفندهاي تکنيکي شکوهمندش متوسل شود وموضوع را چه معمولي، چه هيجان انگيز، مخفي کند. بيشتراوقات داستان‮هايش تکنيکي رانشان مي‮دهد که درجست وجوي موضوع است. به مفهوم کلي کلمه همينگ‮وي موضوع ندارد. فاکنر هم سوداي تجربه هاي تکنيکي را درسر مي‮پروراند، تجربه‮هايي که بي شباهت به آزمون‮هاي همينگ‮وي نبودند ومثل همينگ‮وي آنها را درکافه‮هاي پاريس و از روي نسخه‮اي ازمجله‌ي گذار بر مي‮داشت وبلافاصله سعي مي‮کرد به «ايالت يوکنا پاتاوفا» بچسباند. تصديق کنيد که بعضي اوقات اين تجربه ها مثل کلاهي پاريسي که روي يکي اززنان سنوپ قرارگرفته باشد، نامتناسب به نظرمي‮رسيدند. اما اگرکلاه رادوست نداشته باشيم، لااقل چيزي از زني که تغييرقيافه داده است، عايدمان مي‮شود. برخلاف فاکنر، همينگ‮وي لامکان است وجايي براي انتقال تجربه‌هايش ندارد. مواقعي هست که خواننده احساس مي‮کند همينگ‮وي هم مثل شخصيت داستان «گوشه اي پاک وروشن» ازاين که با موضوعي درخانه به سرببرد، هراس دارد. درداستان‮هاي اوهميشه کسي به محيط هاي خاصي مثل کافه، رستوران ايستگاه قطار، اتاق انتظار يا واگن قطار، يعني جاهايي پاک وروشن وکاملا ناشناس، وارد مي‮شود. شخصيت‮ها هم که همان قدرناشناخته هستند، ناگهان از کمين‌گاه تاريکشان بيرون مي‮آيند، نقش کوچک خود را ايفا مي‮کنند و دوباره به ميان سياهي برمي‮گردند. البته بايد درنظر داشت که براي اين کاردليل تکنيکي بسيارخوبي وجود دارد. داستان کوتاه که هميشه سعي دارد خود را از رمان متمايز کند و از گرفتارشدن درتسلسل کند زماني حوادث که نقطه‌ي قوت رمان به حساب مي‮آيد، بپرهيزد، درجست وجوي نقطه‮اي خارج از زمان است که از آن جا گذشته وآينده به طورهم زمان قابل ديدن باشد. به اين ترتيب کوپه‌ي قطار يعني صحنۀ داستان«قناري براي کسي» نقطه‮اي رانشان مي‮دهد که درآن زن وشوهري به اتفاق هم سفرمي‮کنند، گرچه چندي است که ازهم جداشده‮اند. شوهرمي‮گويد:«ما داريم به پاريس برمي‮گرديم تا درخانه‌هاي جداگانه زندگي کنيم.» وصحنه‌ي ايستگاه قطار در داستان«تپه هايي همچون فيل‌هاي سفيد». نقطه اي است که تکليف سقط جنين راکه هنوزاتفاق نيفتاده وقراراست همه چيزرا براي عاشق ومعشوق تغييردهد، روشن مي‮کند. داستان هم به گذشته، هم به آينده نظردارد. به گذشته، به گذشته، به روزهايي که دخترگفته بود که تپه ها همچون فيل هاي سفيداند ومرد ازشنيدن اين حرف لذت مي‮برد وبه آينده، به روزهاي غم انگيزي که دخترهرگز نخواهد توانست دوباره چنين چيزي بگويد. گرچه اين تکنيک کاملاً صحيح است، اما مجبورمان مي‮کند از خودمان بپرسيم که آيا فرم داستان کوتاه رامحدود نمي‮کند و آن راتاحد هنري اساساً درجه دو تنزل نمي‮دهد؟ هر اثر هنري واقع‌گرايانه، لزوماً ازپيوند ميان ارزش مواد ومصالح واعتبار طرز عمل هنرمندانه به وجود مي‮آيد. اما ارزش مواد ومصالح تاچه حد قادراست ازميان چنين نظارت انعطاف‮ناپذيري خود رانشان دهد؟ چه برسرعنصر«آشنايي» درداستان آمده است؟ اگردختر، آمريکايي نيست، پس اهل کجاست؟ آيا والديني درانگلستان، ايرلند يا استراليا دارد. برادريا خواهر، شغل ياخانه‌اي ندارد تاعلي رغم تمامي‮نشانه ها اگرتصميم گرفت کودک را نگه دارد، نزد آن‌ها برگردد؟ درباره‌ي مرد چه؟ به چه دليل قانع کننده‌ي انساني سقط جنين را ضروري مي‮داند؟ آيا طبيعتي صرفاً مخرب دارد؟ يادآوري مي‮کنم که پاسخ رسمي‮همۀ اين سؤالات را مي‮دانم. همينگ‮وي ازدادن اطلاعات ساده اي که مورد نظرمن است، خودداري مي‮کند تا توجه خواننده را بر تنها مسأله مهم يعني سقط جنين متمرکزکند. مي‌دانم که همينگ‮وي به همان اندازه ازاکسپرسيونيست هاي آلمان تأثير پذيرفته است که ازجويس و گرترود استاين، دوشخصيت داستان به اندازه‌ي نقشي که ممکن است در تراژدي اکسپرسيونيستي آلماني بازي کنند بزرگ يا کوچک مي‮شوند ومشکل آنها هم به اندازه‌ي خود تراژدي کوچک يا بزرگ مي‮شود. اما بااحترام به عرض مي‮رسانم که من آلماني نيستم وتجربه‌اي درمورد زن، مرد وسقط جنين درادبيات آلماني، ندارم. به نظر من درروش همينگ‮وي نقطه‮ضعف‌هايي وجود دارد. يکي اين که بسيارانتزاعي است. درداستان‮هاي همينگ‮وي ظاهراً هيچ کس شغل يا خانه‌اي ندارد مگراين‌که آن شغل يا خانه با الگوي اکسپرسيونيسم آلماني مطابقت داشته باشد. به نظرمي‮رسد، همه، به‌طور دائم درمرخصي به سرمي‮برند يا در حال طلاق گرفتن اند ومثل زن داستان«تپه هايي همچون فيل هاي سفيد» نظرشان اين است که:«کاري نداريم جزاين که دوروبر را ديد بزنيم و نوشيدني هاي تازه راامتحان کنيم. مگرنه؟» حتي درداستان‮هاي ويسکانسين پدرنيک براي رفع خستگي ودورماندن ازخطر، يکي دوساعت به حرفۀ اصلي خودش يعني پزشکي رومي‮آورد. حتي مردمان له شده‌اي هم که همينگ‮وي درباره شان مي‮نويسد ازدل تفريح وسرگرمي‮بيرون مي‮آيند تا ازميان کار و زحمت کساني نظير پيش خدمت رستوران، متصدي بار، بوکسور، ورزشکار، گاوباز وغيره. پاکو درداستان «پايتخت جهان» پيش خدمتي است که طبعي بلندترازپيشخدمتي دارد ودر مسابقۀ گاوبازي ساختگي تصادفاً جانش را ازدست مي‮دهد که به نظر من، بيشتر ازاين‌که غم انگيزباشد، مضحک است. بي‮قراري عصبي که از گسترش مفاهيمي‮چون ماهيگيري وتيراندازي درداستان هاي اوليه به وجود مي‮آيد، درداستان‮هاي بعدي درموضوعاتي چون مسابقات اسب دواني، بوکس حرفه‌اي، گاوبازي ومسابقات بزرگ شکار، ظاهرمي‮شود. حتي با جنگ هم به صورت سرگرمي‮وتفريحي براي طبقه‌ي مرفه برخورد مي‮شود. دراين داستان‮ها هيچ فضيلتي مورد بحث نيست مگردل وجرأت که ازنظر مردمان تهي دست حرف مفتي به حساب مي‮آيد وجزدرميدان جنگ در هيچ جاي ديگري کاربرد عملي ندارد. حتي درزمان جنگ هم طبقه‌ي زحمتکش با نوعي بدبيني به اين فضيلت نگاه مي‮کند. قهرمان هنگ را خود هنگ به ندرت به عنوان قهرمان مي‮پذيرد. وسواس همينگ‮وي درمورد دل وجرأت، مسأله شخصي خود او به حساب مي‮آيد، درست مثل تورگه‌نف ووسواسش درمورد بيهودگي خودش. اگربخواهيم احساسي که ازخواندن اثري به ما دست مي‮دهد، احساسي مضحک وتحريف شده اززندگي بشرنباشد، بايد به معناي واقعي کلمه اين وسواس راشناسايي کنيم وآن راناديده بگيريم در داستان«زندگي خوش کوتاه فرانسيس مکومبر» فرانسيس ازدست شيري فرارمي‮کند واين کاري است که بيشترمردان عاقل درصورت روبرو شدن با شير انجام مي‮دهند. همسرش بي درنگ به اوخيانت مي‮کند وبا مدير انگليسي مسابقۀ بزرگ شکارسر وسرّي پيدا مي‮کند. همانطور که همه مي‮دانيم زنان خوب، هيچ چيز رابيشترازدل وجرأت شوهرانشان در روبرو شدن با شير، تحسين نمي‮کنند. بنابراين مي‮توانيم مشکل اين زن بيچاره رادرک کنيم. روز بعد مکومبر با بوفالويي روربرو مي‮شود وناگهان به مرد فوق العاده شجاعي تبديل مي‮شود. همسرش درحالي که دريافته دوران عشوه‌گري گذشته است و درآينده بايد زن پاکدامني باشد، مي‮گذارد که او دوباره سربلند کند. علي رغم اين که مکومبر عاقبت به خير نمي‮شود ولي عنوان داستان به ما اطمينان مي‮دهد که پيروزي ازآن اوست زيرا بالاخره توانسته است به تنها راهي که همسرش را ازبستر مردان ديگربيرون مي‮کشد دست مي‮يابد. بي‮فايده است اگر بگوييم که روانشناسي اين داستان کودکانه است. اين داستان ازنظرلودگي برابراست با داستان«ده شب درمکيده» يا هراخلاقياتي که متعلق به دوره‌ي ويکتورياست وذهن انسان رابه خودمشغول مي‮کند. يقيناً اين اثر ارائه راه حلي است براي مسأله‌اي شخصي که بخش عظيمي‮ازمردان و زنان هيچ ارزشي براي آن قائل نيستند. شايدهنوز زود باشد که هرگونه نتيجه‌اي ازآثارهمينگ‮وي بگيريم، به خصوص براي کسي مثل من که به نسلي تعلق داردکه عميق ترين تأثيررا ازاو گرفته است. گاهي اوقات با گذشت وسعه‌ي صدرفکرمي‮کنيم که «گوشه‮اي پاک وروشن» صحنه‌اي است که قهرمان مرد و زن راسين فارغ ازمسائل پيش پاافتاده، در آن ظاهرمي‮شوند ودر مورد آن چه ازنظر راسين بيشترين اهميت را دارد، اديبانه داد سخن مي‮دهند، گاهي هم صرفاً ازخود مي‮پرسم که آيا تکنيک شگفت انگيز همينگ‮وي به راستي تکنيکي است درجست وجوي موضوع، ياتکنيکي است که بااحتياط ازموضوعي پرهيزمي‮کند وهمواره نگران يافتن«گوشه اي پاک وروشن» است تا درآن جا همه‮ي مشکلات زندگي رابه راحتي فراموش کند. گرفته از کتاب صداي تنها - نشر: اشاره منبع
  2. spow

    عقده ی ادیپ من فرانک اکانر

    عقده ی اُدیپ من فرانک اُکانر برگردان: نسرین طباطبایی پدرم در تمام مدت جنگ -یعنی، جنگ اول- در ارتش بود، بنابراین، تا پنج سالگی زیاد او را نمی‌دیدم و چیزی که می‌دیدم نگرانم نمی‌کرد. گاهی از خواب بیدار می‌شدم و می‌دیدم مردی بلندبالا با لباس نظامی در نور شمع تماشایم می‌کند. هر از چندگاهی صبح‌ زود صدای به هم خوردن در جلو و تلغ و تلوغ چکمه‌های زمختش را روی سنگ فرش کوچه می‌شنیدم. اینها نشانه‌های ورود و خروج پدرم بودند. رفت و آمدش مثل بابانوئل مرموز بود. در واقع از آمد و رفت‌هایش بدم نمی‌آمد، هر چند این جور وقت‌ها، موقعی که صبح زود به تختخواب بزرگ مادرم می‌خزیدم، ناچار بودم خودم را به سختی بین او و مادرم جا بدهم. پدرم سیگار می‌کشید، که بوی خوشایند و مانده‌ای به او می‌داد و ریش می‌تراشید، که کاری بس جذاب و شگفت‌انگیز بود. هر بار که می‌رفت، یک عالم یادگاری پشت سرش باقی می‌گذاشت -چیزهایی مثل تانک‌های کوچولو، کاردهای گورکه که دسته‌هایشان را با پوکه‌های فشنگ ساخته بودند، نشان‌های روی کلاه‌های نظامی و کلاه‌خودهای آلمانی، دگمه‌های فلزی و خلاصه انواع و اقسام وسایل نظامی و همة این خرت و پرت‌ها رابه دقت در جعبه‌ای دراز بالای گنجه می‌چید تا شاید روزی به کار بیایند. پدرم از این نظر تا حدودی به کلاغ‌ها می‌مانست، چون خیال می‌کرد هر چیزی روزی به درد می‌خورد. اما به محض اینکه پا از در بیرون می‌گذاشت، مادرم به من اجازه می‌داد که صندلی زیر پایم بگذارم و گنجینة پدرم را زیر و رو کنم، ظاهرا به اندازة پدرم به این خرت و پرت‌ها بها نمی‌داد. جنگ آرام‌ترین دورة زندگی‌ام بود. پنجرة اتاقم که زیر شیروانی بود، رو به سمت جنوب‌ شرقی باز می‌شد. مادرم جلو پنجره پرده‌ای آویخته بود، اما این به حال من فرقی نداشت. همیشه با اولین پرتو آفتاب بیدار می‌شدم، همة مسئولیت‌های روز پیش را به فراموشی می‌سپردم و احساس می‌کردم که همچون خورشید آمادة شادمانی و درخشیدنم. از آن پس هیچ‌گاه زندگی چون آن روزها برایم چنین ساده و روشن و سرشار از امکانات گوناگون نبوده است. پاهایم را از زیر ملافه بیرون می‌آوردم -اسم یکی را خانم چپ گذاشته بودم و اسم دیگری را خانم راست- بعد در ذهنم موقعیت‌های دراماتیکی را برایشان می‌پروراندم و آن‌ها را به بحث دربارة مسائل روز وامی‌داشتم. دست‌کم خانم راست را به بحث وامی‌داشتم، چون خیلی احساساتی و برون‌گرا بود، اما خانم چپ چندان گوش به فرمانم نبود و اغلب فقط سرش را به نشانة تایید تکان می‌داد. آن دو با هم حرف میزدند و تصمیم می‌گرفتند که من و مادرم باید آن روز چه کار کنیم، در کریسمس بابانوئل باید برای آدم چه هدیده‌ای بیاورد و برای شاد و شنگول کردن خانه چه باید کرد. مثلا، یکی از موضوع‌های بحث‌انگیز موضوع بچه بود. من و مادرم هیچ‌وقت در این مورد به توافق نمی‌رسیدیم. خانة ما تنها خانة محله بود که بچة کوچولو نداشت. مادرم می‌گفت تا وقتی پدرم از جنگ برنگردد نمی‌توانیم نوزادی بخریم، چون به قیمت هر بچه هفده پوند و شش شلینگ بود و ما استطاعتش را نداشتیم. از همین جا معلوم می‌شود که چقدر ساده‌لوح بود. چون خانوداة جنیس که خانه‌شان سر خیابان بود، نوزادی داشتند و همه می‌دانستند که در بساط آن‌ها هفده پوند و شش شلینگ پیدا نمی‌شود. شاید بچة آن‌ها از نوع ارزان بود و مادرم طالب جنس مرغوب بود، اما پیش خودم فکر می‌کردم که زیادی مشکل پسند است، چون بچة خانواده جنیس برای ما خیلی هم خوب بود. وقتی از طرح ریزی برنامة آن روز فارغ می‌شدم، از رختخواب بیرون می‌آمدم، زیر پایم صندلی می‌گذاشتم و پنجره را آن قدر باز می‌کردم که بتوانم سرم را از لای آن بیرون بیاورم. پنجره رو به باغچة جلو ردیف خانه‌های پشت خانة ما باز می‌شد. در پس این خانه‌ها، آن سوی دره‌ای ژرف، خانه‌های آجری بلندی که روی دامنة تپة روبه‌رو صف کشیده بودند، پیدا بود. در این موقع خانه‌های آن سوی دره هنوز در تاریکی و خانه‌های طرف ما در روشنایی بودند، هر چند سایه‌های دراز و غریبی داشتند که ناآشنا، خشک و نقاشی شده جلوه‌شان می‌داد. بعد از آن به اتاق مادرم می‌رفتم و به تختخواب بزرگش می‌خزیدم، مادرم بیدار می‌شد و من نقشه‌هایی را که کشیده بودم برایش تعریف می‌کردم. در این موقع من که جز پیراهن خوابی نازک چیزی به تن نداشتم، بی‌آن‌که خودم بفهمم، دیگر از سرما یخ زده بودم و همچنان که با مادرم حرف می‌زدم کم‌کم گرم می‌شدم، یخ‌های تنم همه آب می‌شدند و در کنارش به خواب می‌رفتم، و موقعی که در آشپزخانه در طبقة پایین سرگرم آماده‌کردن صبحانه می‌شد سروصدایش را می‌شنیدم و بیدار می‌شدم. بعد از صبحانه به شهر می‌رفتیم؛ در کلیسای سنت آوگوستین به دعای عشای ربانی گوش می‌دادیم و برای سلامت پدرم دعا می‌کردیم و بعد به خرید می‌رفتیم. بعد از ظهر، اگر هوا مساعد بود، یا در بیرون شهر قدم می‌زدیم و یا برای دیدن دوست صمیمی مادرم، مادر سنت دومینیک، به صومعه می‌رفتیم. مادرم از همة صومعه‌نشینان خواسته بود که برای پدرم دعا کنند، و هر شب، پیش از خوابیدن از خدا می‌خواستم که پدرم را صحیح و سالم به خانه باز گرداند. به راستی خودم هم نمی‌دانستم که با این دعا چه بلایی به سرم نازل می‌شود! یک روز صبح، وقتی به تختخواب مادرم خزیدم، دیدم که پدرم به همان شیوة مرموز همیشگی دوباره از راه رسیده و آنجا جا‌خوش کرده است، اما بعدا به جای آن‌که لباس نظامی بپوشد، کت و شلوار سرمه‌یی پلوخوری‌اش را به تن کرد. مادرم از شادی سر از پا نمی‌شناخت، اما من دلیلی برای این همه خوشحالی نمی‌یافتم، چون پدرم بدون لباس نظامی چنگی به دل نمی‌زد، اما مادرم که لبخند از لبش دور نمی‌شد، برایم توضیح داد که دعاهایمان به درگاه خداوند مستجاب شده است، بعد هم یکراست راهی کلیسا شدیم تا در مراسم عشای ربانی شرکت کنیم و خدا را به خاطر آن‌که پدرم را به سلامت به خانه برگردانده بود، شکر کنیم. چه فکر می‌کردیم و چه شد! همان روز اول وقتی سر میز ناهار نشست چکمه‌هایش را درآورد و دمپایی پوشید، کلاه کثیف کهنه‌ای را که برای جلوگیری از سرماخوردگی در خانه بر سر می‌گذاشت به کله‌اش کشید، پا انداخت و بالحنی جدی شروع کرد به حرف زدن با مادرم، که بدجوری نگران به نظر می‌رسید. طبیعی است که دوست نداشتم مادرم نگران باشد، چون نگرانی صورت قشنگش را درهم و بد شکل کرده بود، پس به میان صحبت پدرم پریدم. مادرم به ملایمت گفت: «لاری یک کم صبر کن!» او فقط وقتی این حرف را می‌زد که حوصله‌اش از دست مهمانی مزاحم سر می‌رفت، پس قضیه را جدی نگرفتم و به حرفم ادامه دادم. مادرم بی‌حوصله گفت: «زبان به دهن بگیر، لاری! مگر نمی‌بینی که دارم با بابا صحبت می‌کنم؟» این اولین باری بود که کلمات شومِ «صحبت کردن با بابا» را می‌شنیدم و بی‌اختیار فکر کردم که اگر خداوند این‌طور دعاهای مردم را مستجاب می‌کند، معلوم است که با دقت به حرف‌هایشان گوش نمی‌دهد. تا آنجا که می‌توانستم قیافة بی‌خیالی به خودم گرفتم و پرسیدم: «چرا با بابا صحبت می‌کنی؟» - برای این‌که من و بابا باید راجع به موضوعی با هم صحبت کنیم. حالا دیگر پابرهنه وسط حرفمان نپر! بعد از ظهر پدر، به خواهش مادرم، مرا به گردش برد. این دفعه به جای آن‌که به بیرون شهر برویم، وارد شهر شدیم و از آنجا که اصولا آدم خوش خیالی هستیم، اول فکر کردم که احتملا اوضاع روبه‌راه خواهد شد. اما اصلا از این خبرها نبود. تصور من و پدرم از گردش در شهر به کلی با هم تفاوت داشت. او نه به ترامواها توجهی نشان می‌داد، نه به کشتی‌ها و نه به اسب‌ها. ظاهرا تنها چیزی که سرش را گرم می‌کرد گپ‌زدن با آدم‌های هم سن و سال خودش بود. هر وقت می‌خواستم بایستم، همان‌طور که دستم را گرفته بود به راهش ادامه می‌داد و مرا پشت سرش می‌کشاند، اما وقتی او دلش می‌خواست بایستد من هم جز ایستادن چاره‌ای نداشتم. متوجه شدم که هر وقت به دیواری تکیه می‌دهد، معلوم است که قصد دارد مدت زیادی در آنجا معطل کند. دومین باری که این کار را کرد، از کوره در رفتم، چون انگار خیال داشت تا ابد همان‌جا جاخوش کند. گوشة کتش را گرفتم و محکم کشیدم، اما برعکس مادرم، که اگر زیادی سماجت می‌کردم از کوره در میرفت و می‌گفت: «لاری، اگر مثل بچة آدم رفتار نکنی، یک سیلی آبدار می‌خوری.» پدرم با خوش خلقی به من بی‌اعتنایی می‌کرد و در این کار استعداد خارق‌العاده‌ای داشت. موقعیت را ارزیابی کردم و با خودم فکر کردم که شاید بهتر باشد زیر گریه بزنم، اما پدرم آن قدر سرد و بی‌تفاوت به نظر می‌رسید که حتی گریه هم کفرش را بالا نمی‌آورد. به راستی انگار که با یک کوه به گردش رفته بودم! او یا کشمکش‌های مرا کاملا نادیده می‌گرفت و یا از آن بالا بالاها نگاهم می‌کرد و شادمانه لبخند می‌زد. تا آن زمان آدمی را ندیده بودم که به اندازة او به خودش دل مشغول باشد. موقع عصرانه «صحبت با بابا» دوباره از سر گرفته شد؛ این بار وضع پیچیده‌تر از پیش شده بود، چون او روزنامة عصر را دستش گرفته بود، دم‌ به ‌دم آن را زمین می‌گذاشت و خبر تازه‌ای را که در آن خوانده بود برای مادرم تعریف می‌کرد. احساس می‌کردم که دارد جر می‌زند. حاضر بودم هروقت که بخواهد مرد و مردانه سر جلب توجه مادرم با او رقابت کنم، اما وقتی که دیگران حرف‌ها را برایش ساخته و پرداخته بودند، دیگر محلی از اعراب نداشتم. چند بار سعی کردم موضوع را عوض کنم، اما تلاشم بی نتیجه بود. چون مادرم با کج خلقی می‌گفت: «وقتی بابا روزنامه می‌خواند نباید سروصدا کنی.» معلوم بود که یا مادرم به راستی از حرف زدن با پدرم بیشتر از گپ‌زدن با من لذت می‌برد و یا اینکه پدرم چنان بر او مسلط بود که می‌ترسید راستش را بگوید. آن شب موقعی که مادرم مرا در تختم گذاشت و لحاف رویم کشید به او گفتم: «مامان، به نظرِ تو اگر خیلی دعا بکنیم ممکن است خدا دوباره پدرم را به جنگ بفرستد؟» مادرم ظاهرا مدتی در این باره فکر کرد و بعد لبخندزنان گفت: «نه، عزیزم، فکر نمی‌کنم خداوند چنین کاری بکند.» - چرا این کار را نمی‌کند؟ - چون دیگر جنگی در کار نیست، عزیز دلم. - مامان، اگر خدا بخواهد نمی‌تواند جنگ دیگری راه بیندازد؟ - خدا دلش نمی‌خواهد این کار را بکند، عزیزم. جنگ را مردم شرور راه می‌اندازند، نه خدا. - که این طور! از بابت جنگ ناامید شدم. کم‌کم به این فکر افتادم که خدا آن‌طورها که تعریف می‌کنند نیست. صبح زود بعد شاد و سرحال سر ساعت همیشگی بیدار شدم. پاهایم را از زیر ملافه بیرون آوردم و در ذهنم مکالمة درازی را ساختم و پرداختم که ضمن آن خانمِ راست تعریف کرد که آن‌قدر از دست پدرش مکافات کشید که دست آخر او را به نوانخانه سپرد. درست نمی‌دانستم که نوانخانه چه جور جایی است، اما به نظرم می‌رسید که باید جای پدرم همان‌ جا باشد. بعد روی صندلی ایستادم و از لای پنجره سرک کشدم. سپیده تازه داشت دزدانه می‌دمید، طوری که احساس می‌کردم سر بزنگاه مچش را گرفته‌ام. با سری آکَنده از قصه‌ها و نقشه‌های تازه به اتاق پهلویی رفتم و در تاریک روشن اتاق به تختخواب بزرگ خزیدم. کنار ماردم جا نبود پس ناچار بودم خودم را بین او و پدرم جا بدهم. در آن لحظه او را به کلی فراموش کرده بودم، چند دقیقه مبهوت نشستم و به مغزم فشار آوردم تا ببینم باید با او چه کنم. پدرم خیلی بیشتر از سهمیه‌اش در رختخواب جا گرفته بود و در عوض من اصلا راحت نبودم، او را چند بار محکم لگد زدم، غرید و کش و قوس آمد و کمی جا باز کرد. در این میان مادرم بیدار شد و کورمال کورمال دنبالم گشت. من هم شستم را در دهانم گذاشتم و در گرمای رختخواب جا خوش کردم. به صدای بلند و باخوشنودی زمزمه کردم: «مامان!» مادرم به نجوا گفت: «هیس! عزیزم. مواظب باش بابا را بیدار نکنی! این حرف هم برایم تازگی داشت و آن طور که بویش می‌آمد از «صحبت کردن با بابا» هم جدی‌تر بود. زندگی بدون گفت و شنود‌های اول صبح برایم تصور نکردنی بود. جدی پرسیدم: «چرا؟» - برای این‌که طفلکی بابا خسته است. دلیلش به نظرم اصلا قانع کننده نبود و از دلسوزی او و از «طفلک بابا» گفتنش دلم به هم خورد. همیشه از این جور تملق گفتن‌ها بدم می‌آمد و به نظرم می‌رسید این کار تزویر و ریاست. بی‌اعتنا گفتم: «که این‌طور» بعد با چرب زبانی ادامه دادم: «مامان، می‌دانی دلم می‌خواهد امروز با هم کجا برویم؟» مادرم آه کشید و گفت: «نه، عزیزم.» «دلم می‌خواهد با هم لب رودخانه برویم تا با تور تازه‌ام ماهی بگیرم، بعد می‌خواهم به مغازة فاکس‌اند هاوندز بروم و بعد...» مادرم باعصبانیت نجوا کرد: «مواظب‌باش بابا را بیدار نکنی!» و بعد دستش را روی دهانم گذاشت. اما دیگر دیر بود. پدرم بیدار، یا تقریبا بیدار، شد. غرید و دستش را به طرف قوطی کبریتش دراز کرد. بعد ناباورانه به ساعتش زل زد. مادرم با لحن نرم و فروتنانه‌ای که برایم کاملا تازگی داشت از پدرم پرسید: «عزیزم، یک فنجان چای میل داری؟» انگار بفهمی نفهمی از او می‌ترسید. پدرم برآشفته گفت:« چای؟ هیچ می‌دانی ساعت چند است؟» به صدای بلند، از ترس آنکه مبادا در این گیرودار چیزی را از قلم بیندازم، ادامه دادم: «بعد از آن می‌خواهم به خیابان رثکونی بروم.» مادرم با لحنی تند گفت:«لاری، فورا بگیر بخواب.» بنای فغان و زاری را گذاشتم، چون دو نفری دست به دست هم داده بودند و نمی‌گذاشتند حواسم را جمع کنم؛ از طرف دیگر، نقش برآب شدن نقشه‌های اول صبحم درست مثل این بود که کسی را یکراست از گهواره در گور بگذارند. پدرم هیچ نگفت؛ پیپش را روشن کرد و در حالی که به سایه‌های گوشه و کنار اتاق چشم دوخته بود بی‌اعتنا به من و مادرم به آن پک زد. می‌دانستم خشمگین است. تا می‌آمدم حرفی بزنم مادرم با کج خلقی ساکتم می‌کرد. خیلی تحقیر شده بودم. فکر می‌کردم در حقم بی‌انصافی شده است و احساس شومی داشتم. پیش از آن بارها به مادرم گفته بودم که وقتی هر دو می‌توانیم در یک تختخواب بخوابیم، چرا باید وقتمان را تلف کنیم و دو تخت را مرتب کنیم؟ و هر بار جواب شنیده بودم که خوابیدن در تخت‌های جداگانه برای تندرستی بهتر است. و حالا این مردک غریبه بی‌توجه به سلامت مادرم در تخت او خوابیده بود! پدرم زود از بستر بیرون آمد و چای درست کرد، یک فنجان هم برای مادرم آورد، اما به من چای نداد. فریاد زدم: «مامان، من هم یک فنجان چای می‌خواهم.» مادرم صبورانه گفت: «باشد، عزیزم، از نعلبکی مامان چای بخور.» دیگر شورش را در آورده بودند. در آن خانه یا جای من بود یا جای پدرم. نمی‌خواستم از نعلبکی مادرم چای بخورم؛ دلم می‌خواست در خانة خودم تبعیض نبینم، پس برای آنکه مادرم را بچزانم همة چایش را نوشیدم و یک قطره هم باقی نگذاشتم. اما باز هم به روی خودش نیاورد. آن شب وقتی مرا در تختم می‌گذاشت با ملایمت گفت: «لاری، دلم می‌خواهد قولی به من بدهی.» پرسیدم: «چه قولی؟» - قول بده که صبح به آن اتاق نیایی و مزاحم بابا نشوی؛ قول می‌دهی؟ باز هم «طفلکی بابا!» کم‌کم داشتم به هر چیزی که به آن مردک تحمل‌ناپذیر مربوط می‌شد مشکوک می‌شدم. پرسیدم: «چرا؟» - چون طفلکی پدرت خسته و نگران است و خوب نمی‌خوابد. - چرا خوب نمی‌خوابد، مامان؟ - خودت می‌دانی که موقعی که بابا جنگ رفته بود مامان از دفتر پست پول می‌گرفت. - از خانم مک کارتی؟ - درست است، اما حالا دیگر خانم مک کارتی پولی در بساط ندارد، بنابراین بابا باید برود و پول در بیاورد. می‌دانی اگر نتواند پول در بیاورد چه به سر ما می‌آید؟ گفتم: «نه، بگو چه می‌شود.» - خوب، فکر می‌کنم آن‌ وقت مجبور بشویم برویم و گدایی کنیم، درست مثل آن پیرزن فقیری که جمعه‌ها گدایی می‌کند. دوست داری برویم گدایی؟ جواب دادم: «معلوم است که دوست ندارم.» - پس قول می‌دهی که نیایی و بیدارش نکنی؟ - قول می‌دهم. البته، قولم جدی بود. می‌دانستم که قضیة پول شوخی بردار نیست و هیچ دوست نداشتم که مثل آن پیرزن گدا روزهای جمعه گدایی کنیم. مادرم همة اسباب‌بازی‌هایم را دایره‌وار دور تختم چید، به طوری که از هر طرف از بستر بیرون می‌آمدم، حتما یکی از آن‌ها سر راهم قرار می‌گرفت. وقتی که بیدار شدم قولم را به یاد آوردم. از رختخواب بیرون آمدم، روی زمین نشستم و مدت‌ها -به نظرم می‌رسید دراز- بازی کردم. آرزو می‌کردم که پدرم بیدار شود، دلم می‌خواست یک نفر برایم چای درست کند. اصلا سرحال نبودم، حوصله‌ام سررفته بود و خیلی هم سردم بود. دلم در حسرت آن رختخواب بزرگ و گرم‌ و نرم پَر می‌کشید. بالاخره طاقتم طاق شد. به اتاق پهلویی رفتم. چون کنار مادرم باز هم جا نبود، روی او پاگذاشتم و به آن طرف رفتم؛ مادرم وحشت‌زده از خواب پرید، بازویم را محکم گرفت و نجوا کرد: «لاری، مگر یادت رفته چه قولی داده بودی؟» مادرم دستی به سر تا پایم کشید و گفت: «وای خدا، داری از سرما تلف می‌شوی. اگر بگذارم اینجا بمانی، قول می‌دهی که حرف نزنی؟» زوزه کشیدم: «آخر مامان دلم می‌خواهد حرف بزنم.» مادرم با لحن قاطعی که برایم تازگی داشت گفت: «اصلا مهم نیست که تو چه می‌خواهی. بابا می‌خواهد بخوابد. فهمیدی یا نه؟» خیلی هم خوب می‌فهمیدم. من می‌خواستم حرف بزنم و او می‌خواست بخوابد. اصلا معلوم نبود که ارباب خانه کیست. من هم به نوبة خود قاطعانه گفتم: «مامان، فکر می‌کنم اگر بابا در رختخواب خودش بخوابد برای سلامت شما بهتر باشد.» ظاهرا این حرف مبهوتش کرد، چون مدتی حرفی نزد. بالاخره گفت: «برای آخرین بار می‌گویم. نباید صدایت در بیاید، اگر نه باید به اتاق خودت بروی. حالا دیگر خودت می‌دانی.» بی‌انصافی‌اش کفرم را بالا آورد. با همان استدلال خودش ثابت کرده بودم که ضد و نقیض می‌گوید و بی‌انصافی می‌کند اما او حتا به خودش زحمت نداده بود که جوابم را بدهد. کینه‌توزانه، پنهان از چشم مادرم، به پدرم لگد زدم؛ غرید، هراسان چشم‌هایش را باز کرد و وحشت‌زده پرسید: «ساعت چند است؟» مادرم با لحنی ملایم جواب داد: «هنوز زود است. چیزی نیست، بچه به این اتاق آمده، بگیر بخواب.» بعد در حالی که از رختخواب بیرون می‌آمد ادامه داد: «لاری، حالا که بابا را بیدار کردی باید به اتاقت برگردی.» این‌بار با آن‌که آرام بود، فهمیدم که قضیه جدی است و فهمیدم که اگر فورا از حقوق و مزایای اساسی خودم دفاع نکنم برای همیشه آن‌ها را از دست داده‌ام. پس موقعی که از رختخواب بیرونم کشید چنان جیغی کشیدم که مرده‌ها را هم از خواب مرگ بیدار می‌کرد، چه برسد به پدرم. پدرم نالید و گفت: «این بچة لعنتی خواب ندارد؟» پدرم در حالی که از این دنده به آن دنده می‌شد فریاد زد: «وقتش رسیده که این عادت از سرش بیفتد.» بعد ناگهان همه ملافه‌ها را دور خودش پیچید و رویش را به دیوار کرد و در حالی که فقط دو چشم سیاه، ریز و پرکینه‌اش پیدا بود، سربرگرداند و از روی شانه به من چشم‌غره رفت. به راستی بدجنسی از سر و رویش می‌بارید. وقتی مادرم می‌خواست در اتاق را باز کند، ناچار مرا بر زمین گذاشت؛ از دستش فرار کردم و جیغ‌کشان به دورترین گوشة اتاق پناه بردم. پدرم در رختخواب سیخ نشست و با صدایی گرفته گفت: «خفه‌شو توله سگ!» آن قدر تعجب کردم که از نعره زدن دست برداشتم. تا آن زمان هیچ کس با چنین لحنی با من حرف نزده بود. ناباورانه به او نگاه کردم و دیدم که صورتش از شدت غضب متشنج است. آن وقت فهمیدم که خداوند، که برای سلامت این اهریمن به درگاهش دعا کرده بودم، بدجوری دستم انداخته بود. از خود بی‌خود شدم و فریاد زدم: «خودت خفه شو!» پدرم با یک خیز از رختخواب بیرون پرید و نعره کشید: «چه گفتی؟» مادرم فریاد زد: «میک، میک! مگر نمی‌بینی که این بچه هنوز به تو عادت نکرده؟» پدرم با عصبانیت گفت: «این طور که می‌بینم فقط خورده و خوابیده و اصلا تربیت نشده، مثل این‌که دلش می‌خواهد در ماتحتش بزنم.» داد و فریادهای قبلی‌اش در مقایسه با این حرف مستهجنی که دربارة شخص من زد هیچ نبود. خونم به جوش آمد. از خود بی‌خود نعره کشیدم: «در ماتحت خودت بزن! در ماتحت خودت بزن! خفه‌شو!» با شنیدم این حرف‌ها کاسة صبر پدرم لبریز شد و به طرفم هجوم آورد. اما چون مادرم با چشم‌هایی وحشت‌زده او را می‌پایید، حمله‌اش چندان جدی نبود و ماجرا با یک ضربة کوچک فیصله پیدا کرد. اما حقارت کتک خوردن از یک غریبه، آن هم یک غریبة تمام عیار، که در نتیجة دعاهای معصومانة من از جنگ جان سالم به در برده بود و با دوز و کلک به تختخواب بزرگ خانه‌ام راه پیدا کرده بود، به کلی دیوانه‌ام کرد. با تمام قوا بنای جیغ زدن گذاشتم و پا برهنه بالا و پایین پریدم، پدرم، پشمالو و مسخره با یک بلوز خاکستری و کوتاه نظامی مثل کوه میان اتاق ایستاده بود و طوری به من چشم غره می‌رفت که انگار می‌خواهد مرا بکشد. مادرم هم با لباس خواب حیران ایستاده بود و نمی‌دانست طرف کدام‌مان را بگیرد. امیدوار بودم همان قدر که از قیافه‌اش بر می‌آمد دلش سوخته باشد و فکر می‌کردم که حقش همین است از آن روز صبح به بعد زندگی‌ام جهنم شد. من و پدرم دشمن آشکار و قسم خوردة هم شده بودیم و مدام با هم کشمکش داشتیم، چون هر کدام سعی می‌کردیم توجه مادر را به خود جلب کنیم. شب، موقعی که مادرم روی تختم می‌نشست و برایم قصه می‌گفت، پدرم ناگهان به صرافت می‌افتاد که مثلا دنبال یک جفت پوتین کهنه‌ای بگردد که ادعا می‌کرد همان اوایل جنگ در خانه جا گذاشته بود. وقتی او با مادرم گرم صحبت می‌شد با سروصدا با اسباب‌بازی‌هایم بازی می‌کردم و خودم را کاملا به بی‌اعتنایی می‌زدم. یک روز عصر موقعی که از سر کار برگشت و دید که سر جعبه‌اش رفته‌ام و با نشان‌های نظامی، کاردهای گورکه و خرت و پرت‌های دیگرش بازی می‌کنم الم‌شنگه راه انداخت، مادرم از جا بلند شد، جعبه را از دستم گرفت و با لحنی جدی گفت: «لاری، نباید بدون اجازة پدرت با اسباب‌بازی‌هایش بازی کنی، چون بابا هیچ وقت با اسباب‌بازی‌های تو بازی نمی‌کند.» پدرم به دلیلی نامعلوم طوری به مادرم نگاه کرد که انگار کشیده‌ای بیخ گوشش خوابانده است. سگرمه‌هایش را درهم کشید و رو بگرداند. دوباره جعبه را از بالای گنجه پایین آورد و داخلش را وارسی کرد تا ببیند مبادا چیزی کش رفته باشم و بعد غرولند کنان گفت: «این‌ها اسباب‌بازی نیستند. بعضی از این چیزها خیلی کمیاب و گران قیمت‌اند.» اما با گذشت زمان می‌دیدم که او مادرم را از من دور و دورتر می‌کند. بدتر از همه نمی‌دانستم که چه ترفندی به کار می‌برد و چه جاذبه‌ای برای مادرم دارد. از هر نظر از او سر بودم. چون لهجه‌اش عامیانه بود و چایش را هورت می‌کشید. مدتی فکر می‌کردم که شاید مادرم به روزنامة او علاقه داشته باشد، پس از خودم خبرهایی درآوردم و برایش خواندم. بعد به فکر افتادم که شاید این علاقه از پیپ کشیدن او، که برای خودم هم جالب بود، آب می‌خورد پس پیپش را برداشتم و در دهان گذاشتم؛ مدتی در خانه پلکیدم و پیپش را پر از آب دهان کردم؛ تا آن‌که بالاخره مچم را گرفت. حتی موقع چای خوردن هورت کشیدم، اما مادرم گفت که حالش را به هم می‌زنم. به نظرم رسید که قضیه از عادت ناسالم خوابیدن در یک بستر سرچشمه می‌گیرد، پس هر از چند گاهی سری به اتاق خواب آن‌ها می‌زدم، دور و بر اتاق می‌پلکیدم و با خودم حرف می‌‌زدم تا متوجه نشود که مراقبشان هستم، اما تا آنجا که می‌دیدم کار مشکوکی از آن‌ها سر نمی‌زد. بالاخره ناامید شدم و به این نتیجه رسیدم که ظاهرا قضیه به آدم بزرگ‌ها و رد و بدل کردن حلقة ازدواج مربوط می‌شود و فهمیدم که باید صبر کنم. اما در عین حال می‌خواستم به آن دو نفر بفهمانم که دست از مبازه برنداشته‌ام و فقط انتظار می‌کشم. یک روز که پدرم بیشتر از همیشه کفرم را بالا آورده بود و بی‌اعتنا به من یکریز وراجی می‌کرد، حقش را کف دستش گذاشتم و گفتم: «مامان، می‌دانی وقتی بزرگ شدم می‌خواهم چه کار کنم؟» مادرم جواب داد: «نه، می‌خواهی چه کار کنی؟» به آرامی گفتم: «می‌خواهم با تو ازدواج کنم.» پدرم قهقهة بلندی سرداد، اما سرم کلاه نرفت. می‌دانستم که دارد تظاهر می‌کند. با این همه، مادرم خوشحال شد. به نظرم فهمید که بالاخره روزی از زیر یوغ پدرم بیرون خواهد آمد و خیالش راحت شد. مادرم لبخند زنان گفت: «چه خوب!» با اطمینان گفتم: «خیلی خوب می‌شود، چون یک عالم بچه پیدا خواهیم کرد.» مادرم با خوشنودی گفت: «درست است عزیزم، گمان می‌کنم همین روزها صاحب بچه‌ای شویم، آن وقت سرت حسابی گرم خواهد شد.» آن قدر خوشحال شدم که حد نداشت، چون فهمیدم که با وجود آن‌‌که او مطیع پدرم بود، هنوز به خواست‌های من توجه داشت. علاوه بر آن، به این ترتیب روی خانواده جنیس هم کم می‌شد. اما کارها آن طور که فکر می‌کردم پیش نرفت. اولا، مادرم خیلی نگران بود -به گمانم در این فکر بود که هفده پوند و شش شلینگ را از کجا بیاورد- و با وجود آن‌که پدرم دیگر عصرها دیر به خانه برمی‌گشت، غیبتش برایم فایده‌ای نداشت. مادرم دیگر مرا به گردش نمی‌برد؛ مثل ترقه از جا درمی‌رفت و بی‌خود و بی‌جهت کتکم می‌زد. گاهی آرزو می‌کردم که کاش هرگز اسم این بچة لعنتی را نیاورده بودم -ظاهرا در بدبخت کردن خودم ید طولایی داشتم. چه بدبختی بزرگی! سانی با چنان جارو جنجالی از راه رسید که نگو و نپرس -حتا این کار را هم نمی‌توانست مثل آدمیزاد بی‌سرو صدا بکند- و از همان لحظة اول از او بدم آمد. بچة بد قلقی بود -تا آنجا که به من مربوط می‌شد همیشه بدقلق بود- و همیشه می‌خواست توجه همه را به خودش جلب کند. عقل از سر مادرم پریده بود و اصلا متوجه نمی‌شد که این بچه دارد ادا و اصول درمی‌آورد. به عنوان همدم و همبازی هم مفت نمی‌ارزید. تمام روز می‌خوابید و مجبور بودم در خانه پاورچین پاورچین راه بروم تا بیدار نشود. دیگر مساله بیدار نکردن بابا مطرح نبود. شعار جدید این بود: «مواظب باش سانی را بیدار نکنی!» اصلا سر در نمی‌آوردم که چرا این بچه مثل آدمیزاد به موقع نمی‌خوابد، پس هر وقت مادرم سر بر‌می‌گرداند بیدارش می‌کردم و گاهی برای اینکه بیدار نگهش دارم او را نیشگون هم می‌گرفتم. یک روز مادرم مچم را گرفت و بی‌رحمانه کتکم زد. یک روز غروب، موقعی که پدرم از سر کار برمی‌گشت در باغچة جلو خانه قطاربازی می‌کردم. خودم را به آن راه زدم و ندیده گرفتمش و وانمود کردم که دارم با خودم حرف می‌زنم؛ با صدای بلند گفتم: «اگر یک بچة لعنتی دیگر پا توی این خانه بگذارد، می‌روم و پشت سرم را هم نگاه نمی‌کنم.» پدرم ناگهان ایستاد، سر برگرداند و نگاهم کرد و با لحنی تند پرسید: «چه گفتی؟» در حالی که سعی می‌کردم وحشتم را مخفی کنم، جواب دادم: «داشتم با خودم حرف می‌زدم. موضوع خصوصی است.» پدرم برگشت و بی‌آن‌که حرف دیگری بزند وارد خانه شد. البته منظورم این بود که به پدرم جدا هشدار بدهم، اما حرفم اثر معکوس گذاشت. رفتار پدرم کم‌کم با من محبت‌آمیز شد. علت تغییر رویه‌اش را می‌دانستم. رفتار مادرم با سانی دل آدم را به‌هم می‌زد. حتی موقع شام وناهار هم از سر میز بلند می‌شد و به او که در گهواره خوابیده بود زل می‌زد و به پدرم می‌گفت که او هم بیاید و بچه را تماشا کند. پدرم همیشه مودبانه حرفش را گوش می‌داد، اما قیافه‌اش چنان مات و مبهوت بود که اصلا سر از کار مادرم در نمی‌آورد. گاهی از دست سانی که نیمه شب بنای گریه و زاری می‌گذشت، شکایت می‌کرد، اما مادرم عصبانی می‌شد و می‌گفت که سانی تا وقتی که دردی نداشته باشد گریه نمی‌کند، که البته دروغ محض بود، چون سانی هیچ درد و مرضی نداشت و فقط به خاطر جلب توجه گریه می‌کرد. پدرم چنگی به دل نمی‌زد، اما هوشش حرف نداشت. دست سانی را خوانده بود و حالا می‌دانست که من هم دست آن بچه را خوانده‌ام. یک شب وحشت‌زده از خواب پریدم. کسی کنار من در تختم خوابیده بود. یک لحظه خیال کردم که مادرم بالاخره سرعقل آمده و پدرم را برای همیشه ترک کرده است، اما در همین لحظه صدای سانی که در اتاق پهلویی غش و ریسه رفته بود به گوشم رسید و شنیدم که مادرم می‌گفت: «نازی! نازی! گریه نکن!» آن وقت فهمیدم کسی که به سراغم آمده مادرم نیست. این پدرم بود که کنارم دراز کشیده بود. بیدار بود، نفس‌نفس می‌زد و ظاهرا آن قدر عصبانی بود که کاردش می‌زدی خونش در نمی‌آمد. بعد از چند لحظه علت عصبانیتش را فهمیدم. حالا دیگر نوبت او بود. مرا از تختخواب بزرگ بیرون کرده بود و حالا خودش آواره شده بود. مادر به هیچکس جز سانی، این توله سگ موذی، توجه نداشت. بی‌اختیار دلم به حال پدرم سوخت، چون خودم این درد را کشیده بودم و با وجود خردسالی بزرگوار بودم. دست نوازش بر سر پدرم کشیدم و گفتم: «نازی! نازی!» پدرم عکس‌العملی نشان نداد. با ترشرویی پرسید: «تو هم نخوابیده‌ای؟» گفتم: «بیا همدیگر را بغل کنیم، باشد؟» پدرم ناشیانه، شاید بشود گفت، محتاطانه بغلم کرد. خیلی استخوانی بود، اما به هر حال بهتر از هیچ بود. کریسمس خیلی بزرگواری کرد و یک قطار کوچولوی قشنگ برایم خرید
×
×
  • اضافه کردن...