رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'علی اكبر دهخدا'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. sam arch

    چرند و پرند / علی اكبر دهخدا

    از شماره 5 اگرچه دردسر می دهم. اما چه می‌توان كرد نُشخوار آدمیزاد حرف است آدم حرف هم كه نزند دلش می‌پوسد. ما یك رفیق داریم اسمش دمدمی است. این دمدمی حالا بیشتر از یك سال بود موی دماغ ما شده بود كه كبلایی تو هم كه ازین روزنامه نویسها پیرتری هم دنیا دیده تری هم تجربه‌ات زیادترست الحمدالله به هندوستان هم كه رفته‌ای پس چرا یك روزنامه نمی‌نویسی. می‌گفتم عزیزم دمدمی اولاً همین تو كه الان با من ادعای دوستی می‌كنی آن وقت دشمن من خواهی شد. ثانیاً از اینها گذشته حالا آمدیم روزنامه بنویسم بگو ببینم چه بنویسیم. یك قدری سرش را پایین می‌انداخت. بعد از مدتی فكر سرش را بلند كرده می‌گفت چه می‌دانم از همین حرفا كه دیگران می‌نویسند معایب بزرگان را بنویس. به ملت دوست و دشمن را بشناسان. می گفتم عزیزم والله بالله اینجا ایران است در اینجا این كارها عاقبت ندارد. می‌گفت: پس یقین تو هم مستبد هستی پس كلاً تو هم بله...وقتی این حرف را می‌شنیدم می‌ماندم معطل برای اینكه می‌فهمیدم همین یك كلمه تو هم بله...چقدر آب بر می‌دارد. باری چه دردسر بدهم آن قدر گفت و گفت و گفت تا مارا به این كار واداشت. حالا كه می‌بیند آن روی كار بالاست دست و پایش را گم كرده تمام آن حرفها یادش رفته. تا یك فراش قرمز پوش می‌بیند دلش می تپد. تابه یك ژاندارم چشمش می‌افتد رنگش می‌پرد، هی می‌گوید امان از همنشین بد. آخرین من هم به آتش تو خواهم سوخت. می‌گویم عزیزم من كه یك دخو بیشتر نبودم چهار تا باغستان داشتم و باغبان‌ها آبیاری می‌كردند انگورش را به شهر می‌بردند كشمش را می‌خشكاندند. فی‌الحقیقه من در كنج باغستان افتاده بودم توی ناز و نعمت همانطور كه شاعر علیه الرحمه گفته: نه بیل می‌زدم نه پایه انگور می‌خوردم در سایه در واقع تو اینكار را روی دست من گذاشتی. به قول اینها تو مرا روبند كردی، تو دست مرا توی حنا گذاشتی. حالا دیگر تو چرا شماتت می‌كنی می‌گوید: نه، نه، رشد زیادی مایه‌ی جوان مرگی است، می‌بینم راست راستی هم كه دمدمی است. خوب عزیزم دمدمی بگو ببینم تا حالا من چه گفته‌ام كه تو را آن قدر ترس برداشته است می‌گوید قباحت دارد. مردم كه مغز خر نخورده‌اند. تا تو بگوی ف من می‌فهمم فرح زاد است. این پیكره كه تو گرفته‌ای معلوم است آخرش چه‌ها خواهی نوشت. تو بلكه فردا دلت خواست بنویسی پارتی‌های بازرگان ما از روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین می‌شود. تو بلكه خواستی بنویسی بعضی از ملاهای ما حالا دیگر از فروختن موقوفات دست برداشته به فروش مملكت دست گذاشته‌اند. تو بلكه خواستی بنویسی در قزاقخانه صاحب منصبانی كه برای خیانت به وطن حاضر نشوند مسموم (در اینجا زبانش تپق می‌زند لكنت پیدا می‌كند و می‌گوید) نمی‌دانم چه چیز و چه چیز و چه چیز آنوقت چه خاكی به سرم بریزم و چطور خودم را پیش مردم به دوستی تو معرفی بكنم. خیر خیر ممكن نیست. من عیال دارم. من اولاد دارم. من جوانم. من در دنیا هنوز امیدها دارم. می‌گویم عزیزم اولاً دزد نگرفته پادشاه است. ثانیاً من تا وقتی كه مطلبی ننوشته‌ام كی قدرت دارد به من بگوید تو. خیال را هم كه خدا بدون استثناء از علما آزاد خلق كرده. بگذار من هر چه دلم می‌خواهد در دلم خیال بكنم هر وقت نوشتم آن وقت هر چه دلت می‌خواهد بگو من اگر می‌خواستم هرچه می‌دانم بنویسم تا حالا خیلی چیزها می‌نوشتم. مثلاً می‌نوشتم الان دو ماه است كه یك صاحب منصب قزاق كه تن به وطن فروشی نداده بیچاره از خانه‌اش فراری است و یك صاحب منصب خائن با بیست نفر قزاق مأمور كشتن او هستند. مثلاً می‌نوشتم اگر در حساب نشانه‌ی «ب» بانك انگلیس تفتیش بشود بیش از بیست كرور از قروض دولت ایران را می توان پیدا كرد مثلاً می‌نوشتم اقبال السلطنه در ماكو و پسر رحیم خان در نواحی آذربایجان و حاجی آقا محسن در عراق و قوام در شیراز و ارفع السلطنه در طوالش به زبان حال می‌گویند چه كنیم. الخلیل نامرئی و الجلیل پنهانی. مثلاً می‌نوشتم نقشه‌ای را كه مسیو «دوبروك» مهندس بلژیكی از راه تبریز كه با پنج ماه زحمت و چندین هزارتومان مصارف از كیسه‌ی دولت بدبخت كشید یك روز از روی میز یك نفر وزیر آورده به آسمان رفت و هنوز مهندس بلژیكی بیچاره هر وقت زحمات خودش در سر آن نقشه یادش می‌افتد چشمهایش پر از اشك می‌شود. وقتی حرفها به اینجا می‌رسد دست پاچه می‌شود می‌گوید نگو نگو حرفش را هم نزن این دیوارها موش دارد موشها هم گوش دارند. می‌گویم چشم هر چه شما دستورالعمل بدهید اطاعت می‌كنم. آخر هر چه باشد من از تو پیرترم. یك پیرهن از تو بیشتر پاره كرده‌ام. من خودم می‌دانم چه مطالب را باید نوشت چه مطالب را ننوشت. آیا من تا به حال هیچ نوشته‌ام چرا روز شنبه 26 ماه گذشته وقتی كه نماینده وزیر داخله به مجلس آمد و آن حرفهای تند و سخت را گفت یك نفر جواب او را نداد؟ آیا من نوشته‌ام كه كاغذ سازی كه در سایر ممالك از جنایات بزرگ محسوب می‌شود در ایران چرا مورد تحسین و تمجید واقع شد؟ آیا من نوشته‌ام كه چرا از هفتاد شاگرد بیچاره‌ی مهاجر مدرسه‌ی آمریكایی می‌توان گذشت و از یك نفر مدیر نمی‌توان گذشت؟ اینها همه از سرایر مملكت است اینها تمام حرفهایی است كه همه جا نمی‌توان گفت. من ریشم را كه توی آسیاب سفید نكرده‌ام. جانم را از صحرا پیدا نكرده‌ام. تو آسوده باش هیچ وقت از این حرفها نخواهم نوشت. به من چه كه وكلاء بلد را برای فرط بصیرت در اعمال شهر خودشان می‌خواهند محض تأسیس انجمن ایالتی مراجعت بدهند. به من چه كه نصرالدوله پسر قوام در محضر بزرگان طهران رجز می‌خواند كه منم خورنده‌ی خون مسلمین. منم برنده عرض اسلام. منم آن كه ده یك ایالت فارس را به قهر و غلبه گرفته‌ام. منم كه هفتاد و پنج نفر زن و مرد قشقایی را به ضرب گلوله توپ و تفنگ هلاك كردم. به من چه كه بعد از گفتن این حرفها بزرگان طهران «هورا» می‌كشند و زنده باد قوام می‌گویند. به من چه كه دو نفر عبا پیچیده با آن یك نفر مأمور از یك در بزرگی هر شب وارد می‌شوند. من از خودم نگذشته‌ام آخرت هم حساب است چشمشان كور بروند آن دنیا جواب بدهند وقتی كه این حرفها را می‌شنود خوشوقت می‌شود و دست به گردن من انداخته روی مرا می‌بوسد می‌گوید من از قدیم به عقل تو اعتقاد داشتم. بارك الله بارك الله همیشه همین طور باش . بعد با كمال خوشحالی به من دست داده خداحافظی كرده می‌رود. دخو
×
×
  • اضافه کردن...