رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'صادق هدایت'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. دانلود کتاب بوف کور شاهکار صادق هدایت و ادبیات مدرن ایران بوف کور صادق هدایت شاید مشهورترین اثر ادبی معاصر ایرانی باشد که ما می شناسیمش! ابتدا به صورت زمزمه هایی مبهم و گنگ درباره کتاب و بیشتر از ان نویسنده اش ، بعدها با جملاتی از کتاب و نویسنده احساس همذات پنداری میکنیم و چه بسا خوشمان بیاید یا بدمان بیاید! ودر اخر در دنیای بوف کور غرق میشویم و هنگامی که از خلسه ان بیرون می اییم یا مبهوت انیم یا در جستجوی تاویلی با مختصات خودمان به هرحال چه این کتاب یک نوشته کلاسیک سورئال به حساب اید چه نمایش اولیه ظهور انسان خودآگاه و طرح مسئله سرنوشت بشری که از قول داریوش مهرجویی مطرح شده ،هدایت باطنا درد بشر داشت. این کتاب باید که خوانده شود و فارغ از های و هوی سیاسی ویا روانشناسانه خنده دار حس خودکشی در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی به‌وسیله افیون و مواد مخدره است. ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید. از ابتدای کتاب هدایت در دنیای به شدت گسسته فرهنگ و ادب ایران یک اتفاق بود تا یک نتیجه و همین کار را برای شناخت فکر و شخص او به شدت سخت تر میکند. به هر حال بوف کور مهمترین اثر صادق هدایت و یکی از مهمترین اثار ادبی ایران به شمار می اید و دراین پست این کتاب را برای دوستداران ادبیات و فرهنگ ایران تقدیم میکنیم. دانلود کتاب بوف کور صادق هدایت دانلود کنید. دانلود کتاب بوف کور صادق هدایت ترجمه شده به انگلیسی دانلود کنید. ------------------------ گوشه هایی از متن کتاب بوف کور صادق هدایت آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرأ احتیاجات و هوی و هوس مرا دارند برای گول‌زدن من نیستند؟ آیا یک‌مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول‌زدن من به‌وجود آمده‌اند؟ آیا آن‌چه که حس می‌کنم، می‌بینم و می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟ او همان حرارت عشقی مهرگیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ،سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می‌رفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند - مثل ماده مهرگیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند. با این تصاویر خشک و براق و بی‌روح که همه‌اش به‌یک شکل بود چه می‌توانستم بکشم که شاهکار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می‌کردم، یک‌جور ویر و شور مخصوصی بود، می‌خواستم این چشم‌هایی که برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگه‌دارم. در این‌جور مواقع هر کس به‌یک عادت قوی زندگی خود، به‌یک وسواس خود پناهنده می‌شود؛ عرق خور می‌رود مست می‌کند ، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و هرکدام دق دل و عقدهٔ خودشان را به‌وسیلهٔ فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می‌کنند و در این مواقع است که یک‌نفر هنرمند حقیقی می‌تواند از خودش شاه‌کاری به‌وجود بیاورد - ولی من، من‌که بی‌ذوق و بی‌چاره بودم، یک نقاش ِ روی جلد ِ قلم‌دان چه می‌توانستم بکنم؟ در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین‌بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید - اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که به‌صورت یک زن یا فرشته به‌من تجلی کرد و در روشنایی آن یک‌لحظه، فقط یک‌ثانیه همه بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به‌عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به‌کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخندی شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زمانی که در یک رختخواب گرم و نمناک خوابیده بودم همه این مسائل برایم به‌اندازه جوی ارزش نداشت و دراین موقع نمی‌خواستم بدانم که حقیقتا خدائی وجود دارد یا این‌که فقط مظهر فرمانروایان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود تصور کرده‌اند. تصویر روی زمین را به‌آسمان منعکس کرده‌اند – فقط می‌خواستم بدانم که شب را به‌صبح می‌رسانم یا نه – حس می‌کردم در مقابل مرگ، مذهب و ایمان و اعتقاد چه‌قدر سست و بچگانه و تقریبا یک‌جور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود. زندگی من به‌نظرم همان‌قدر غیرطبیعی، نامعلوم و باورنکردنی می‌آمد که نقش ِ روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم. اغلب به‌این نقش که نگاه می‌کنم مثل این است که به‌نظرم آشنا می‌آید. شاید برای همین نقاش است [...] شاید همین نقاش مرا وادار به‌نوشتن می‌کند - یک درخت سرو کشیده که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان چمباتمه زده به‌حالت تعجب انگشت سبابه دست چپش را به‌دهنش گذاشته. شب پاورچین پاورچین می‌رفت. گویا به‌اندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف به‌گوش می‌رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب می‌دید، شاید گیاه‌ها می‌روییدند - در این وقت ستاره‌ای رنگ‌پریده پشت توده‌های ابر ناپدید می‌شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. میان چهاردیواری که اطاق مرا تشکیل می‌دهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود، نه، اشتباه می‌کنم - مثل یک کنده هیزم ِ تر است که گوشهٔ دیگ‌دان افتاده و به‌آتش هیزم‌های دیگر برشته و زغال شده، ولی نه‌سوخته‌است و نه تروتازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده. فشاری که در موقع تولیدمثل، دونفر را برای دفع تنهایی به‌هم می‌چسباند در نتیجه همین جنبه جنون‌آمیز است که در هرکس وجود دارد و با تاسفی آمیخته‌است که آهسته به‌سوی عمق مرگ متمایل می‌شود [...] تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید! حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود می‌کند. ما بچهٔ مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب‌های زندگی نجات می‌دهد، و درته زندگی، اوست که ما را صدا می‌زند و به‌سوی خودش می‌خواند. آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک،یک متل باور کردنی و احمقانه نیست.آیا من قصه خود را نمی‌نویسم؟قصه،فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است.آرزوهایی که هر متل سازی مطابق روحیه محدود و موروثی خود آنرا به تصویر می‌کشد. نمی‌خواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان بکنم چون هوزوارشن ادبی به دهنم مزه نمی‌کند. بارها به فکر مرگ و تجزیهٔ ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمی‌ترسانید برعکس آرزوی حقیقی می‌کردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که می‌ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله‌ها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود گاهی دلم می‌خواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهٔ ذرات تن خودم را به دقت جمع‌آوری می‌کردم و دو دستی نگه می‌داشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله‌ها نرود. تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی می‌کردند و تملق می‌گفتند. عشق چیست؟ برای همهٔ رجاله‌ها یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی است. عشق رجاله‌ها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار می‌کنند پیدا کرد. مثل: دست خر تو لجن زدن و خاک تو سری کردن. ولی عشق نسبت به او برای من چیز دیگر بود.
  2. spow

    بیاتوبه قصه گوش کن

    سلام این تاپیک ایجاد میشه تا دوستان داستانهای صوتی وداستانهای گویا رو تو این تاپیک قرار بدن واز پراکندگی مطالب جلوگیری بشه داستانهایی که باصدای اشخاص معروف وناشناس مختلفی قرائت شده ومیتونه یاداور خاطرات گرانبهایی برای همه ماها باشه خب این شما واین هم این تاپیک برای تهیه یک ارشیو خوب از داستانهای خوب موفق باشیم
  3. sam arch

    بوف کور و دنیایِ رجاله‌ها

    احسان طبری “ در اطاقم یک آینه به دیوار است که صورت خودم را در آن می‌بینم و در زندگی محدود من این آینه مهم‌تراز دنیای رجاله‌هاست که با من هیچ ربطی ندارند”. بین آثار متعدد ادبی و تحقیقی متعلق به صادق هدایت( 1330-1281 شمسی) بزرگ‌ترین نویسنده در ادبیات معاصر ایران، داستان خواب‌گونة” بوف کور” از همه شهرت بیشتری دارد. برای اثبات این شهرت، کافی است بگوییم که تنها در تهران، از سال خودکشی هدایت در پاریس در 1330 تا سال 1341، یعنی طی مدت یازده سال، قصه “ بوف کور” نُه بار چاپ شده و این پدیده در کشوری که در آن کتاب‌خوانی هنوز سنتی نیست، غریب و نادر است. از جهت شهرت جهانی،” بوف کور” اگر نه اولین اثر، شاید از اولین اثرهای ادبی معاصر ایرانی است که از فارسی به زبان‌های خارجی ترجمه شده و در محیط خود نظرگیر بوده است. از جمله در سال 1953 در فرانسه با عنوان” La Chouette Aveugle” و در 1951 در آلمان دموکراتیک با عنوان “ Die Blinde Eule” نشر یافته است. در اطراف این اثر در برخی جراید و مجلات ادبی فرانسه مقالات و بررسی‌هایی منتشر شده که ذکر آن از بحث ما خارج است. اندیشه‌های مندرجه در این اثر، برای جهان‌بینی هدایت نمونه‌وار شاخص است. درست است که یک دوران تحول در برخورد اجتماعی هدایت( که در آثاری مانند” حاج آقا”،” آب زندگی”، “ قضیه زیر بته” ، “ میهن پرست” و غیره انعکاس یافته) پس از نگارش و انتشار “ بوف کور” دیده می‌شود، ولی” پیام کافکا” ، یعنی مقدمه‌ای که هدایت در سال 1327 بر ترجمه فارسی داستان” گروه محکومین” اثر نویسنده آلمانی زبان چک، فرانتس کافکا(1924-1883) نگاشته، آشکارا حاکی از تجدید حیات فلسفه” بوف کور” در نزد هدایت است. لذا “ بوف کور” یک دوران طی شده در شیوه تفکر و سبک هنری و ادبی هدایت نیست. همة این نکات، این اثر را برای شناخت هدایت به یک سند بسیار مهم هنری بدل می‌کند. آیا برای ما مارکسیست‌های ایرانی که به یک آرمان انقلابی و طرز تفکر علمی و منطقی مجهزیم،” بوف کور” چه پیامی دارد؟ آیا باید بر اساس آن، هدایت را وارد زمره نفی‌کنندگان انسان و زندگی ساخت یا در سایه‌های چندش‌آور و غلیظ این اثر نیز می‌توان پچ‌پچة آشنایی شنید؟ به این پرسش هیجان‌انگیز است که می‌خواهیم در این نوشته پاسخ دهیم. هنگامی‌که در اثر سقوط استبداد بیست ساله رضاشاه زندانیان و تبعیدی‌های سیاسی به تدریج به تهران بازگشتند، برای نگارنده این سطور که در زمره آن‌ها بودم، این توفیق دست داد که با صادق هدایت آشنا شوم. وجود دوستان و آشنایان مشترک، تلاش ادبی در مطبوعات حزب برای افشای فاشیسم و ارتجاع، اندیشه‌های مشترک هنری و اجتماعی نوعی انس و خویشاوندی روحی فزاینده بین ما ایجاد کرد. این آشنایی هفت ساله خود، از خاطره‌های جالب انباشته است که جای سخن گفتن از آن‌ها در این‌جا نیست. در آن ایام هدایت، بنا به خواهش حمید رهنما دست‌نویس “ بوف کور” را که تا آن موقع در کشور نشر نیافته بود ، در اختیار روزنامه “ ایران “ گذاشت. هدایت” بوف کور” را در سال 1315 به هنگام سفر هند نوشت و آن را در 50 نسخه معدود تکثیر کرده بود ولی امکان نیافت نشر دهد. پس از نشر تدریجی “ بوف کور” در روزنامه” ایران”، البته این اثر در محافل محدود روشنفکری آن ایام انعکاس یافت ولی نه چندان وسیع زیرا شیوه خاص و زبان رمزآمیز و سیر رویایی داستان، آن را برای خوانندگان سنت‌پرست و آسان‌جو و سطحی دشوار می‌کرد و حتی برخی روشنفکران که با واژة فارسی” بوف” به معنای بوم آشنا نبودند، این کتاب را به صورت مضحک و فرهنگی‌مآبانه Boeuf-Coeur تلفظ می‌کردند! از همین جا می‌توان به بیگانه ماندن” بوف کور” در محافل روشنفکری آن ایام پی برد! تنها عده کمی آن را با دقت خواندند و درک کردند. آغاز زندگی واقعی” بوف کور” و انعکاس نیرومند آن به‌ویژه پس از پایان غم‌انگیز زندگی هدایت است. تراژیسم لرزاننده پایان زندگی هدایت به داستان خواب‌گونه و زجر‌آلودش رنگی دیگر زد و پرسوناژهای آن را در روشنی کبود اسرارآمیز، در برابر تماشاگران حیرت‌زده بار دیگر به جنبش درآورد. خواننده ایرانی هرگز از دالان چنین رویداد‌های شوم و مرگ‌باری نگذشته و با چنین ابعاد و اشباح هراس‌انگیزی روبرو نشده بود. محیط اجتماعی دهه‌های اخیر در کشور نیز کمک کرد نقش “ بوف کور” به نقش خاصی بدل شود: سال‌های درازی است که یک پادشاه پرمدعا و وقیح و سادیست مانند جغدی ابدی بر تخت‌طاووس نشسته و فرومایگی روحی او جهانی همانند خودش، سرشار از” رجاله‌ها” به‌وجود آورده است. امپریالیست‌های غرب در ظلمت این استبداد قرون وسطایی، مانند دزدان شب‌رو گوهر شب‌چراغ کشور ما را کشتی کشتی می‌کشند و می‌برند و در واقع به کار نوعی” انتقال معادن” مشغولند. دستگاه شوم ساواک مانند” سگ چهار چشم جهنم” با “ زندان کمیته”، “ اطاق تمشیت” و کارشناسان اسراییلی و” دکترها” و “ مهندس‌هایی” که “ مأمورین تسکین روحی “ هستند، دختران و پسران جوان را از نیمکت دانشگاه به روی دستگاه” توستر” امریکایی برای کباب‌شدن و “ آپولوی” ژاپنی برای سوراخ سوراخ شدن منتقل می‌کنند. مشتی رذالت‌پیشه، برخی به طمع مقام و پول، بعضی از روی بزدلی و خودخواهی به لیسیدن چکمه خون‌آلود دیکتاتور و چاپلوسی‌های تهوع‌آور مشغولند. دنیا، دنیای آکل و مأکول، دنیای بی‌عاطفه و بی‌صفت تسلیم و وجدان کشی است. در این “ دنیای رجاله‌ها” ضجه دردآلود” بوف کور” که خود محصول نظیر این محیط در بحبوبه استبداد رضاشاهی بود، طبیعی است که بار دیگر جان بگیرد و خراش عمیقی در روان‌های مستعد، به‌ویژه جوان‌ها، ایجاد کند. “ بوف کور” هماهنگ اشعار و موسیقی‌های نومید و خشم‌ناک، همراه هرویین و تریاک، همراه فلسفه پوچی زندگی، همراه طغیان بی‌پروا و جانبازی‌های مأیوسانه مشتی دلاوران تکرو، به محتوی معنوی دهه‌های اخیر بدل شد. هدایت خود نمی‌دانست که در اطراف” بوف کور” چنین محشر رعشه‌آلودی برپا می‌شود و” پاسداران عفت” جامعه فریاد خواهند زد:” بوف کور را بسوزانید!” چنان‌که یاد کردیم، مفسران ایرانی و خارجی، برای “ بوف کور” و با استفاده از یک اصطلاح هدایت:” هوزووارشن ادبی” آن، مطالب زیادی نوشته‌اند. هم‌اکنون با اطمینان می‌توان گفت که “ هدایت شناسی” در ادب معاصر ایران، به رشته‌ای مبدل شده است و در این رشته شناخت “ بوف کور” جایی باز کرده است. تفسیرها مختلف است، برخی‌ها به اتکا افزار روانکاوی فرویدیستی مطالب آن را بازتاب ضمیر و پیکر آسیب‌دیده و ناتوان نویسنده‌اش می‌شمرند. حتی کسانی آن را شاید با برخی نیات و محاسبات شخصی- سند “ جنون” مؤلف آن دانسته‌اند. در کتاب” دارالمجانین” اثر نویسنده معروف معاصر جمال‌زاده باید هدایت‌قلی‌خان موسوم به “ بوف کور” را یادآور هدایت و این اثر او دانست، این نکته‌ای است که زمانی خود هدایت به نگارنده این سطور با نوعی آزادگی بیان داشت. بعدها افرادی مانند دکتر سروش‌آبادی در” بررسی آثار صادق هدایت از نظر روان‌شناسی” ( تهران- خرداد 1338) و هوشنگ پیمانی در” راجع به صادق هدایت صحیح و دانسته قضاوت کنیم!”( تهران-1342) سخت به تئوری مضحک و ننگین “ جنون هدایت” چسبیدند و خواستند آن را با سند و مدرک و با استدلال “ علمی” اثبات نمایند. همه کسانی که هدایت را می‌شناسند و تعادل عمیق اخلاقی و عقلی و جاذبه نیرومند شخصیت او را در زندگی روزمره دیده‌اند، نمی‌توانند از این کوشش‌های سبک‌سرانه متحیر نشوند. در کنار این نوع تفسیرها، اظهار نظرهای جدی و ژرف‌بینانه‌ای نیز وجود دارد. در مجموعه” عقاید و افکار درباره صادق هدایت پس از مرگ”( انتشارات” بحر خزر” تهران- 1345) اظهار نظر برخی از نویسندگان ایرانی و خارجی درباره هدایت به‌طور اعم، و درباره” بوف کور” به‌طور اخص چاپ شده است و از آن جمله جلال آل‌احمد در بررسی ویژه‌ای از “ بوف کور” برخی نکات لازم را درباره این اثرمطرح می‌کند. از پژوهندگان مترقی خارج پروفسور کمیسارف در کتاب تحقیقی خود موسوم به “ زندگی و آفرینش صادق هدایت” ( نشریات “ علم “ مسکو، 1967) با شور و صمیمیت تمام از “ بوف کور” مدافعه کرده و کوشیده است تا به سود دفاع از مقام هنری هدایت، این اثر را از تهمت سوررئالیسم و انحطاط و بی‌محتوی بودن و پوچی مبری سازد. لازمه شناخت” بوف کور” شناخت خود هدایت، زندگی، دوران، جهان‌بینی و مشخصات انسانی وهنری اوست، زیرا همه این‌ها در “ بوف کور” بدین شکل یا بدان شکل بازتاب یافته است. خود هدایت به نگارنده این سطور درباره” بوف کور” گفت که نوشته او نوعی “ داستان مغزی”( Roman Ce're'bral) است. درباره آن‌که هدایت از قصه‌های مغزی( یا رویایی یا خواب‌گونه) و تکنیک آن چه تصویری داشت، اطلاع من مشخص نیست. از مجموعه مطالبی که در موارد متعدد از او شنیدم علاقه‌اش به نظریات فیلسوف و تئولوگ قرن نوزدهم سورن کیرکه‌گارد احساس می‌شد. کیرکه‌گارد به نوبه خود در فرانتس کافکا تأثیر عمیقی داشت. کیرکه‌گارد مبتکر مفهوم” دلهره” ( Angoisse)است که به جهان‌بینی او خصلت ژرف بدبینانه‌ای می‌بخشیده است. فرانتس کافکا نویسنده آلمانی زبان چک، به نوبه خود اثرات بسیار عمیق در هدایت داشت. احتمال دارد با آثار این نویسنده در سفر اروپا( 1930-1925) آشنا شده باشد. آن موقع اروپای غربی تازه کافکا را شناخته بود. بعدها بنا به توصیه اکید هدایت دوستش حسن قائمیان برخی آثار کافکا را ترجمه کرد. خود هدایت “ گراکوس شکارچی” ، “ مسخ”،” جلوی قانون”، شغال و عرب” را از آثار کافکا به فارسی درآورد. نوشته هدایت تحت عنوان” پیام کافکا” ( در مقدمه” گروه محکومین” به ترجمه حسن قائمیان) نشان می‌دهد که هدایت خود را در واقع پیرو مکتب فلسفی و هنری این نویسنده می‌شمرد. باید افزود که از ایام نوجوانی هدایت عمیقاَ تحت تأثیر جهان‌بینی مندرجه در رباعیات خیام قرار گرفته بود. این رشته ایرانی با آن رشته اروپایی در ذهن هدایت گره می‌خورد و پوچی و دلهره زندگی با اندیشه مرگ و سپری بودن انسان بر روح هدایت سایه پابرجای خویش را می‌افکند. یعنی روآوردن هدایت به کافکا، چنان‌که توجه بعدی او به اگزیستانسیالیسم، ابداَ تقلید خشک و فرنگی‌مآبی نیست، بلکه صمیمانه است و در روحیات خود هدایت این امور سابقه و ریشه دارد. هدایت از کافکا، چنان‌که گفتیم هم فلسفه‌اش و هم فن هنری‌اش را کسب می‌کند. نظیر این نوع قصه‌های مغزی در نزد هدایت کم نیست مثلاَ در قصه‌هایی از قبیل” زنده بگور”، “ سه قطره خود”، “ تاریک‌خانه” و غیره همین شیوه دیده می‌شود. بعدها در ادبیات معاصر بورژوایی غرب، این اسلوب هنری، با نام‌های گوناگون، بستری فراخ می‌گشاید و هدایت یکی از پدید‌آورندگان نمونه‌های موفق در این دبستان هنری است. روشن است که ژانر هنری در نزد هدایت متنوع است و بحث درباره آن و روا بودن یا نبودن هر یک از آن‌ها، بحثی است جداگانه. به‌هر جهت آن‌چه عمده است سمت و مضمون اثر هنری است و درباره ژانر و تکنیک می‌توان گشاده دست و بذال بود. داوری ما درباره هنرمند قبل از شکل، از جهت مضمون است زیرا اشکال واحد می‌تواند مضمون‌های متنوعی را در آغوش گیرند و این‌را تاریخ و واقعیت نشان داده و ثابت کرده است. در” بوف کور” پرخاش خشم‌گین هدایت ، به صورت صیحه‌ای رنج‌آلود، علیه اجتماع دورانش” دنیای رجاله‌ها” بسیار جلی و خوانا است. شجره عواطف “ بوف کور” را باید در فراز و نشیب زندگی کودکی صادق هدایت جست. وی کودکی بود از یک‌ سو دارای اراده و غرور نیرومند و از سوی دیگر بسیار محجوب و درخود فرو رفته. از همان ایام در خودآگاهی حیاتی او تضادی بغرنج رخنه کرد و میان او و محیط خانوادگی و اجتماعی‌اش فاصله افتاد. این فاصله در روان هدایت بیزاری از پیرامون، سرخوردگی و یأسی پدید آورد که همیشه در او قوی بود و به قبول اندیشه‌ها و فلسفه‌های بدبینانه میدان می‌داد. از نظر هدایت زندگی یک فتنه‌انگیزی و دسیسه‌گری از جانب غرایز طبیعی است که می‌خواهند راه خود را باز کنند. انسان آلت این دسیسه است. تمام زندگیش، که سرانجام در چاه بی‌پایان مرگ می‌غلطد، یک مسخرگی و دلقک‌بازی تحمیلی، یک مشغولیت عبث و بی‌خردانه است. پایان دادن به این مسخرگی، قبول خودکشی، بهترین پاسخ به توطئه غریزه‌هاست. تنها احمق‌های طماع، شیفته منجوق‌های پرزرق و برق و به کلی بی‌ارزش زندگی می‌شوند وبا بزاق جاری از دهن به لذت‌های چرند آن می‌چسبند. آن‌کس که دردشناس است، این تعهد رذالت‌آمیز را رد می‌کند وداوطلبانه از دروازه مرگ به داخل می‌رود. این خلاصه آن فلسفه‌ای است که هدایت در بسیاری از آثار خود، با زبان‌های مختلف، با رمز ونمادها و به قول خودش” هوزووارشن” ها تکرار می‌کند و بارها در گفتگوی شفاهی با دوستان خویش، ضمن عبارات طنز‌آمیز فوق‌العاده گیرا و غالباَ بسیار گزنده و دردآلود، آن‌ را افاده می‌کرده است و خود، نه تنها در اندیشه، بلکه با عمل به آن وفادار ماند. مابین این اندیشه، که محصول نفرت از فساد محیط جانورانة “ الحق لمن غلب” بود ، و اندیشه انقلابی، با همه تضاد صریح این دو برخورد، یک قدم راه بود. زمانی که هدایت پی برد که می‌توان محیط جانورانه و زندگی پوچ انسانی را دگرگون ساخت، چون در نفرت خود از تباهی صادق بود، چون برای طرد این محیط اراده‌اش نیرومند بود، به آسانی به یک نویسنده سرزنده و مبارز بدل شد. اگر هدایت، که پل بین ساحل تاریک نفی زندگی با کرانه روشن اثبات آن را در زندگی طی کرده بود، به تمام درستی و عمق این گذار بزرگ روحی خویش باورمند می‌شد، آن‌گاه دیگر اثری مانند” پیام کافکا” از خامه‌اش نمی‌تراوید و آن‌گاه دیگر پیکر بی‌جان خود را در 48 سالگی تسلیم گورستان پرلاشز نمی‌ساخت. تحول در او آن‌چنان ژرف نبود که برای تفکر و اراده نیرومندی مانند هدایت آن‌چنان لازم بود. سرکوب خونین جنبش بزرگی که پس از سقوط رضاشاه پر گشاد، نضج اندیشه‌های نوزاد را متوقف ساخت و به قهقرا کشاند. خود” بوف کور” علاوه بر ریشه‌های فکری و روانی ، واکنش ایران زمان رضاشاه است. نخستین سفر او به بلژیک و فرانسه و دیدن تمدن اروپای غربی، او را گویی به دیار افسانه‌‌گونی برده بود. البته در آن ایام هدایت هنوز نمی‌دانست که این تمدن را کار برده و از صدها قوم غارت‌شده جهان پررونق می‌سازد. او از تهران گلین و محقر که اهالی آن به گفته هدایت” اسیران خاک” بودند به پاریس و شعشعة پس از جنگ اول جهانی آن، منتقل شده بود. بعدها نیز همیشه از “ ولایت خاج‌پرست‌ها” با نوعی شگفتی حرف می‌زد. همه چیز از شیرقهوه در کافه، نغمه آکوردئون، ارگ کلیسا، محیط آزاد برای عشق‌ها و خوش گذرانی‌ها، کتاب‌های جالب و خواندنی، معماری دلکش بناها، زبان دقیق برای فکر کردن و نوشتن، تمدنی که با ذوق پیش‌رفته‌ای در آمیخته بود و غیره، هدایت را که می‌دید و می‌فهمید ، مجذوب می‌کرد. وقتی پس از پنج سال توقف در بلژیک و فرانسه به تهران برگشت، با آن‌که در” کافه لاله‌زار” با چند دوست فرنگ‌دیده و فرنگی‌مآب محیط کوچک پاریس را تجدید کرد، ولی می‌دید که در بیابان فقر و بی‌فریادی به‌سر می‌برد که یک قزاق بی‌سواد، که مهم‌ترین خصلتش قلدری و آمادگی برای تأمین غارت دیگران است، به عنوان “ اعلیحضرت قدر قدرت شاهنشاهی ارواحنا ‌فداه” مدعی است پایه‌گذار” عصر مشعشع” اوست و مشتی چاپلوسان “ پرورش افکار” با کمرد و تاو از ترس” اداره سیاسی” به تکرار پلیدترین تعلقات قرون وسطایی در حق او مشغولند. سراسر کشور، خواب‌آلود ، فقیر و منگ، پرت و عقب‌مانده، در تمدن له شده آسیایی چرت می‌زد و بار زباله حکومت رجاله‌ها را با خموشی برده‌واری به دوش می‌کشید. چنین بود دید هدایت از ایران آن روز. برای این لعن‌کننده زندگی، برای این موجود گیاه‌خوار که از گوشت این” غذای خونین” انسان‌ها نفرت داشت، پس از لمس زندگی پاریس، تحمل تهران رضاشاهی ممکن نبود. طعنه‌ها و متلک‌های جان‌سوز از اعماق روح او برمی‌خاست. نمونه‌های آن را می‌توان در” وغ‌وغ‌ساهاب” یافت. به همین جهت برای یافتن” زیبایی” به “ ایران قبل از اسلام” از سویی و به جهان فولکلور از سوی دیگر پناه می‌برد. پس از سقوط رضاشاه، نفرت او از دیکتاتور ، تا مدت‌ها خاموش نشد. ماه‌ها بعد از شهریور 1320، اسکناس دوستان را می‌گرفت و برای “ پدر شاخدار” شاخ می‌کشید. دکتر رحمت مصطفوی در کتابش به نام” بحث کوتاهی درباره صادق هدایت و آثارش” ( تهران 1350) ، به هنگام سخن گفتن از” حاج آقا” ، ضمن آن‌که کوشش فراوانی به کار می‌برد تا از ارزش هنری این اثر بکاهد، ابراز حیرت می‌کند که چگونه هدایت در این کتاب به رضاشاه، که گویا اقداماتش در سمت اندیشه‌های مترقی هدایت بوده، تاخته است. وی حل این معما را در جریان” تلقین” از طرف “ دسته مخصوص” می‌یابد که نگارش چنین قصه‌ به عقیدة او کم‌ارزش و غیر میهن‌پرستانه‌ای را به وی تحمیل کرده‌اند! در این ادعا همه چیز نادرست است. نه آن “ دسته مخصوص” درصدد تحمیل یک اثر هنری به نویسنده بالغ و باشخصیتی مانند هدایت برآمد و نه هدایت تحمیل و تلقین کسی را پذیرفت. نفرت هدایت از رضاشاه و به‌طور کلی از خاندان پهلوی به حدی بود که ناکامی جنبش در نبرد ضد ارتجاع او را در تاریکی جاوید فرو برد. هدایت کمترین ارزشی برای این خاندان قائل نبود و آن را سرگل جهان رجاله‌ها می‌دانست. در ایران زمان رضاشاه، هدایت محیطی را کشف کرده بود که با سرشت او تناقض بیّن داشت. مشتی شیاد بی‌صفت برای داشتن خانه و باغ و درشکه و اتومبیل و رسیدن به وکالت و وزارت و دسترسی به خوش‌گذرانی در فرنگ، به چه پستی‌هایی که دست نمی‌آزیدند. همه آن‌ها کم‌سواد، آب‌زیرکاه، شارلاتان، وقیح و پرمدعا بودند. برای هدایت، روشنفکر جدی و اصیل و درعین‌حال قرص و بی‌تزلزل و دارای یک پاکیزگی بلورآسا، این دلقک‌بازی طرارانه تحمل‌ناپذیر بود. آن‌چه را که به نظر دیگران معتاد و متداول بود، او پست و” عق‌آور” می‌یافت. سفر به هندوستان به قصد آموختن پهلوی در نزد انگلساریا از پارسیان هند برای هدایت تنفسی بود. دیدن هند کهن، مرموز، شاعرانه، فقیر و باشکوه، مجذوبیت به رقاصه‌هایی که با پیکر آبنوسی به نرمی ابریشم در معادن هندی در پیچ وتاب بودند، آشنایی با اندیشه هندی تناسخ که در فلسفه” تبادل عناصر” خیام تراوش آن وجود داشت، در اندیشه رویاخیز هدایت اشباح فراوانی آفرید که در “ بوف کور” انعکاس یافته است. در این باره دیرتر باز هم سخن خواهیم گفت. ●●● تمام داستان “ بوف کور” را، روایتگرش- یک نقاش جلد قلم‌دان- برای سایه خود می‌گوید، زیرا از “ دنیای رجاله‌ها” او تنها به صورت خودش در آینه و به سایه خودش دلخوش است. صحنه وقوع حوادث “ بوف کور” در ایران در شهر کهن‌سال ری است که از آن هدایت گاه با شکل باستانی” راغا” نام می‌برد، جایی در آن‌سوی نهر” سورن”(؟) . قاعدتاَ حوادث باید در دوران‌های گذشته روی داده باشد، زیرا سخن از گزمه، داروغه، قاضی و غیره در میان است. ولی پیرمردی که شال‌گردن را به سر و صورت خود می‌پیچد و نیز کالسکه نعش‌کشی و توصیف مناظر بین راه‌ها با خانه‌های مخروطی و منشوری و بسیار جزییات دیگر، منعکس کننده یک محیط صرفاَ ایرانی نیست. پیداست برای هدایت پیگیری در این مسئله اهمیتی نداشته و وی قصد داشته است قصه خود را حکایت کند، چنان‌که خود قصه‌گویی نیز در جنب آن اندیشه‌ها که هدایت مایل است بیان دارد، یک جنبه فرعی، جنبه وسیله و افزار دارد. داستان رویایی و کنایه‌آمیز” بوف کور” از دو بخش مجزا که در پایان داستان به‌هم می‌آمیزند تشکیل شده است. در بخش اول، نقاش قلم‌دان، قهرمان اصلی داستان، شاهد آمدن دختر مطلوب خود به پستوی محقر خویش و مرگ اوست. مرگ دختر را هدایت با جزییات شومی توصیف می‌کند: تجزیه بویناک یک پیکر کرم‌زده که در حوالی آن دو زنبور درشت می‌چرخند، اوج کابوس هدایت را از مرگ انسانی مجسم می‌کند. اندیشه مرگ که آن‌را “ Thanatopsis” می‌نامد در نزد هدایت نه تنها در این قصه، بلکه همه جا حاضر و نیرومند است. درواقع برای موجود زنده تصور آن‌که روزی دیگر برای ابد نخواهد بود، تصور مطبوعی نیست، ولی چرا باید آن را به کابوسی برای تاریک کردن نقدینه عمر بدل ساخت؟ نقاش دست به تصویر مرده دختر می‌زند و چون مایل است راز چشم‌های او را نیز بر صفحه بیاورد ناگاه بر اثر اعجازی چشم‌های فروبسته دختر گشوده می‌شود و نقاش آن نگاه سحر‌آمیز را نیز ثبت می‌کند. سپس با گزلیک پیکر را قطعه قطعه می‌کند و آن را د رچمدانی می‌گذارد و با کمک پیرمرد نعش‌کش و کالسکه او دختر را در قبرستان چال می‌کند. آخرین بار که چمدان را می‌گشاید در میان خون دلمه شده و پیکر تجزیه شده بار دیگر درخشش چشمان زنده و نگران معشوقه رویایی خود را می‌بیند. در بخش دوم داستان نقاش قلم‌دان از دالان واپس‌نگری به گذشته و دوران کودکی و جوانی خود می‌اندیشد. در این‌جا، پدر، عمو، مادرش رقاصه هندی به نام بوگام‌داسی، دایه‌اش موسوم به “ ننه‌جون” و زنش ملقب به “ لکاته” و شهرش که در آن دنیای رجاله‌ها زندگی می‌کنند، پیرمرد خنزرپنزری که پیرمرد مرده‌کش بخش اول را به یاد می‌آورد، قصاب که لش خون‌آلود را با حرص جانورانه‌ای برانداز می‌کند و به رجاله‌ها می‌فروشد، تصاویر و چهره‌های اساسی هستند. “ دنیای رجاله‌ها” را هدایت در جاهای مختلف داستان خود توصیف می‌کند: دنیایی که به او ابداَ ربطی ندارد، وجود مادی‌اش تنها نوعی سرحد بین دنیای درونی او و دنیای رجاله‌ها است که در آن همگی به دنبال پول و شهوتند. زن او ، لکاته، از همین رجاله‌هاست و همین رجاله‌ها را دوست دارد چون “ بی‌حیا، احمق و متعفنند”. رجاله‌ها موجوداتی هستند تندرست و پروار، خوب می‌خورند، خوب می‌خوابند: “ حس می‌کردم این دنیا برای من نبوده، برای یک دسته آدم‌های بی‌حیا، پررو، گدامنش، معلومات‌فروش، چاروادار و چشم و دل گرسنه بود. برای کسانی‌که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان، مثل سگ گرسنه که جلوی دکان قصابی برای یک تکه لثه دم جنباند گدایی می‌کردند و تملق می‌گفتند”. 1 روشن است که این دنیای” رجاله‌ها” جامعه رسمی زمان رضاشاهی است، در این مفهوم مبهم البته نوعی برخورد از بالا و” الیت” ‌مآب هدایت به مثابه “ تافته جدابافته” به تمام اجتماع آسیایی و عقب‌مانده‌ای که او در ایران می‌دیده احساس می‌شود، و هم، به شکل قوی‌تر و اساسی‌تر، نوعی برخورد اجتماعی و انسانی به هر چیزی است، کاسب‌کارانه، مبتذل و فرومایه. با شناختی که از هدایت داریم باید گفت، محتوی دوم در روح او اندیشه‌دارتر است و همانست که او را به جانب جنبش خلق کشانده است. زیرا طراح چهره‌هایی مانند” داش آکل”، “ منادی‌الحق”( حاج آقا)” احمدک”( آب زندگی) ، “ مهدی زاغی”( فردا) نمی‌تواند به مجاهدت‌های شریف روحی مردم احترام نگذارد. ذکر شهر “ بنارس” و مادر هندی قهرمان داستان که رقاصه معبد” لینگم “ بود( به نام بوگام داسی) و افعی زهر‌آگین “ ناگ” که از ترس آن موهای عمویش سفید شد، و رقص پرپیچ‌ و تاب و خیال‌انگیز دختران هندی، یادآور سفرهدایت به هند و تأثیرات و خاطرات قوی این سفر است. قصه” بوف کور” به صورت یک “ مونولوگ”( تک‌سخن) بی‌نهایت شاعرانه و سرشار از تصاویر چهره‌ها ، تعبیرها، استعاره‌ها و تشبیه‌های غریب و گیرا نوشته شده است. در ادبیات فارسی این پدیده در آن ایام به کلی نو و مخترعانه بود. در این پدیده هم متأثر بودن هدایت از ادبیات معاصر اروپا و هم نیروی تند تخیل و ابتکار او بروز می کند. در همین عرصه است که “ هوزووارشن‌های ادبی” هدایت عرضه می‌شود. واژه” هوزووارشن” شکل پهلوی” هنروارش” است، یعنی واژه‌هایی که در پهلوی به زبان آرامی نوشته می‌شد ولی به پهلوی خوانده می‌شده، مانند” لخما” که آن را “ نان” تلفظ می‌کردند. این اصطلاح را هدایت فقط یک بار به‌کار می‌برد ولی بسیار اصطلاحی صائب و مهم است. در واقع باید از پس این” کنایات معمایی” روح و اندیشه هدایت را بیرون کشید و هنر و ارزش‌ها را شکافت و به دفینه‌ای که در آن‌هاست دست یافت. در مونولوگ” بوف کور” مانند مونولوگ‌های نظیر که هدایت نوشته( “ سه قطره خون”، “ زنده بگور” و غیره) بدون شک اندیشه‌ها و عواطف ناهنجاری هم وجود دارد که برای ما، باورمندان به تکامل تاریخی انسان و امکان رهایی تدریجی او از زنجیره‌های بی‌خویشتنی، پذیرفتنی و حتی دل‌پذیر نیست. در این قصه شب‌زده و ترسناک گاه انسان‌ها به حد اعلی مسخ می‌شوند و حقیر و پوک و سیه‌دل و نفرت‌انگیزند مانند” ننه‌جون” و” لکاته” و “ پیرمرد خنزرپنزری” و “ پیرمرد نعش‌کش”. تنها او و محبوبه‌ مرده‌اش از دنیای آن‌سویی هستند که یکی محکوم به تجزیه شدن و مثله شدن و دیگری محکوم به شکنجه دیدن است. لذا تمام داستان را می‌توان دادخواستی علیه دنیای رجاله‌ها ، به معنی پیکار‌جویانه آن دانست. تن و روان آسیب‌دیده و شکننده هدایت استغراق او در ادبیات ضد زندگی معاصر بورژوا، رد خود را مانند داغمه‌های کبود همه‌جا بر پیکر داستان گذاشته است. ولی مطلب این‌جاست که در کنار این، در” بوف کور” حرف دیگری نیز هست و آن درست همان چیزی است که او را به پرخاشگر خشمگین علیه محیط اجتماعی زمان خود بدل می‌سازد. در “ بوف کور” هم مانند بسیاری آثار دیگر هدایت، تأثیر عمیق خیام دیده می‌شود: تصویر روی کوزه باستانی “ راغا” که پیرمرد نعش‌کش به هنگام کندن قبر کشف می‌کند، عیناَ مانند تصویری است که قهرمان داستان روی قلم‌دان کشیده است و خود رمزی است از تکرار ابدی سرنوشت انسانی که در امواج سیاه عدم فرو می‌برد و دوباره سربر می کند، رمزی است از گردش جاویدان ذرات هستی. هم‌چنین رگه‌های شکاکیت خیامی در صحت دعاوی مذاهب نیز در” بوف کور” به عیان دیده می‌شود. این درآمیختگی تأثیر فرهنگ باختری با سنن تمدن ایرانی در هدایت از خطوط شاخص روح و آفرینش هنری اوست که در” بوف کور” مانند آثار دیگر او کاملاَ مشهود است. به‌علاوه از تبادلی که بین اشخاص داستان ازجهت جسم و روح روی می‌دهد( یکی به دیگری بدل می‌شود) پیداست که افکار هندی- ایرانی درباره تناسخ و مسخ( و حتی امکان تبدیل شدن به گیاه) در ذهن هدایت رخنه دارد. در این تناسخ و مسخ و رسخ هدایت یگانگی گوهر هستی را می‌بیند که بی‌نهایت چهره عوض می‌کند ولی همیشه خودش می‌ماند. از معشوقه رویایی بخش اول کتاب که نقاش قلم‌دان پیکر مرده او را با گزلیک مثله می‌کند تا لکاته زن زیبا ولی هرزه و بی‌صفتش که او را نیز در پایان بخش دوم با همان گزلیک به قتل می‌رساند، از چشم‌های اولی که در داخل چمدان خون‌آلود می‌درخشد تا چشم‌های دومی که در مشت پر از خون قاتلش ظهور می‌کند، ما شاهد یک سلسله پیوندهای مرموز در سرنوشت و در خواست هستیم. سرانجام تبدیل گوینده داستان به پیرمردخنزرپنزری، نماد دیگری است از استحاله انسان در جهان رجاله‌ها که قادر است همه موجودات را ببلعد و گریز به سکوت، به تنهایی، به نشئه تریاک، به تاریکی شب از چنگ این جهان عبث است، زیرا این دنیا شما را تا ژرفای عزلت و غربت شما دنبال می کند( لذا می‌توان گفت: اگر چنین است پس باید از جهان رجاله‌ها نگریخت، بلکه با آن جنگید.) هدایت نگرنده‌تر از آن است که بغرنجی حالات روانی انسان و شگردها و زیروبم‌های آن را نبیند و پیوند روح با جسم نظرش را جلب نکند. ولی هدایت این روند را در نوعی توارث نسلی، در فریادهای خاموش خصایص قومی و نژادی در درون جسم و روح هر فرد، در قوانین اسرارآمیزی که در ژرفای هستی انسان، همانندی‌های جسمی و روحی را طی قرن‌ها دست به دست می‌دهد، جستجو می‌کند. بسیاری از جملات معمایی و تاریک او در” بوف کور” وابسته به این اعتقاد اوست. در همه آن‌ها در عین حال اشاره‌ای به خودش دارد. از ستم و عذاب جسم خود رنج می‌برد و شراره‌های غرایز حیوانی با اندیشه اثیری و اشرافی انسانی او جور درنمی‌آید، ما هراس هدایت را از جسم خود و شرم و حجب او را که به قول” پابلو نرودا” به انسان دوپوست دست می‌دهد و دومی زودتر از اولی منقبض می‌شود، در سراسر” بوف کور” احساس می‌کنیم. از تنها بودن و یگانه بودن خود، هم زجر می‌کشد و هم بدان افتخار دارد چون نمی‌خواهد به دنیای رجاله ها مربوط باشد. آسیب‌پذیری، شکنندگی عجز جسم انسان و سرگشتگی و بی‌تدبیری روح او در قبال رفتار خشن و بی‌ملاحظه نیروهای طبیعت و تاریخ ( که با “ بی‌شمار” سروکا ر دارند و به “ تک‌تکـ “ بی‌اعتنا هستند) پدیده‌ای است حزن‌انگیز که هدایت را وحشت‌زده می‌کند. به همین جهت او چنین عبوس و تلخ است، زیرا، به قول برشت، آن‌هایی که می‌خندند خبر وحشتناک را نشنیده‌اند، ولی هدایت آن را شنیده بود. خود او دوست داشت از” درد زندگی”،” درد جهان” ( Weltschmerz) سخن بگوید. برای هدایت رنج انسان رنج عبث” سیزیف” از اساطیر یونان است که در عرصه تاخت‌وتاز‌ کور نیروهایی بسی مقتدر و بی‌رحم، لگدمال می‌شود. در دوران جنگ هدایت “ افسانه سیزیف” اثر نویسنده فرانسوی آلبر کامو را که تازه نشر یافته بود به دست آورد وخواند و از آن جمله خواندن آن را با شوق مستور نشدنی به نگارنده توصیه کرد. سخن کامو درباره پوچی زندگی انسان و مطلوب بودن خودکشی، برای هدایت تازگی نداشت. استدلال کامو درباره آن‌که انسان در سرای وجود یک” مهمان ناخوانده” است، نظیر استدلال سارتر درباره این‌که “ نای تهی” وجود انسان سرشار از دلهره است، برای هدایت که مدت‌ها بود” بوف کور” را ایجاد کرده بود، سخنان کهنه‌ای بود. در “ بوف کور” همه این‌ها گفته شده بود. هدایت مانند کامو مدت‌ها پیش، خود را “ بوف کور”، یک “ انسان زائد”، یک” انسان غریبه” احساس می‌کرد. نه هدایت و نه کامو نخواستند از نوعی “ مشاهده واقعیت” فراتر بروند. مطلب “ انسان‌های زائد”، مطلب “ تضاد بوف‌های کور با دنیای رجاله‌ها” مطلب مهمی است ولی این مسئله انسان‌شناسی ( آنتروپولوژیک) و زیست‌شناسی( بیولوژیک) نیست. این یک مسئله تاریخی – اجتماعی است و آن را نه از راه خودکشی و اعلام پوچی زندگی، بلکه از طریق تلاش‌های مرارت‌بار دیگری باید حل کرد: رهایی انسان در نبرد اوست. آن‌چه گفتیم تصویر ساده‌ شده‌ای است از” بوف کور”. در این اثر کوچک ( در 28 صفحه) سایه و روشن یک روح بزرگ تلخیص شده و ثمره تقطیر پرتعب عواطف و افکار بسیاری است. ما حق داریم بدون بیم از ساخته‌کاری و زیباسازی و سمت‌دهی مصنوعی، این اثر را دادخواست علیه آن دنیای رجاله‌ها بدانیم که هدایت را مختنق ساخت و پیش از وقت به گورستان فرستاد، و برای آن‌ در گنجینه ادب معاصر ایران جایی بگشاییم. شناخت عمیق‌تر و نزدیک‌تر هدایت و آثارش پیوسته به سود این نویسنده بزرگ و آثار اوست. از: مسائلی از فرهنگ و هنر و زبان چاپ اول، 1359 انتشارات مروارید، تهران حروف‌چین: ش. گرمارودی منبع
  4. توضیح ضروری: فضلا و ادبای "ریش و سبیل دار"، که نمونه‌ی اعلای آنها ادبای سبعه بودند، همواره در شرح حال و سرگذشت نامه ها و نقل کرامات ادبی و لغوی خود، به رسم جاری، به راه اغراق و گزاف می‌رفتند؛ اگر چه ظاهرا، به تعبیر خودشان، "خفض جناح "می‌کردند. از جملهً آنها در روزنامۀ"امید "، به مدیریت نصرالله فلسفی، مقالاتی تحت عنوان "چگونه شاعر و نویسنده شدم " با شرح کشاف و چاپ عکس و شمایل خود، منتشر می کردند که، از حیث تذکره نویسی و "اتوبیو گرافی "، بسیار خواندنی است. هدایت، و بعدها به توصیۀ او دوستانش، مقالات و قطعه های منثوری در طعنه به این ادیبان –به صورت "پارودی "- نوشته اند، که تعدادی از آن ها در روزنامه "رهبر "و "مردم "(شماره های ادبی ) چاپ شده است. هدایت بر هیچ یک از مقاله های انتقادی و شوخی آمیز اسم خود را ننوشته است، و اغلب پای آن ها اسم مستعار یا نام دوستانش را گذاشته است. فریدون توللی، که در جوانی به هدایت سخت ارادت می‌ورزید، در کتاب معروف خود " التفاصیل "قطعه ای به نام "تذکرة السفها" دارد که بر روی گردۀ همین مقالات نوشته شده است. در صفحه‌ی نخست مقالۀ"چه گونه شاعر و نویسنده نشدم "- مندرج در شماره اول سال دوم مجلۀ "سخن" سال 1323- به توصیۀ هدایت عکس کودک خردسالی چاپ شده است که هدایت به قلم خود سبیل چخماقی بالای لب او گذاشته است، تا به این ترتیب این مقاله شباهت خودرا به مقالات "ادبای سبعه "تمام کرده باشد. این مقاله امضای مستعار "ق. مسکین جامه " را دارد، اما پرویز ناتل خانلری ادعا کرده است که حسن شهید نورایی آن را نوشته و هدایت در نگارش آن به او کمک کرده است. این ادعا چندان موجه نمی‌نماید - با توجه به اشارۀ نویسنده در خواندن "وغ وغ ساهاب"- اما همکاری شهید نورایی با هدایت پر بی راه نیست؛ زیرا هدایت قریحۀ ادبی شهید نورایی را می‌پسندید. تقریظی که هدایت بر ترجمۀ فارسی شهید نورایی از "خاموش دریا " اثر ورکور نوشته است، و نیز اشارۀ هدایت به همکاری شهید نورایی در نوشتن و ویراستن "توپ مرواری " موید این همکاری است. هدایت در نامۀ29 نوامبر 48 (آذر 1327)به شهید نورایی نوشته است: "باری نسخۀ توپ مرواری را به توسط خانلری فرستادم. ماشین نویسی آن را مدیون{تقی} رضوی هستم که از هر حیث کمک کرد {. . . } به هر حال در صورتی که وسیلۀ چاپ فراهم شد البته شرط اولش این است که کارت سفید خودم را دو دستی به سر کار تقدیم می‌کنم، به این معنی که هر جور تغیرات و اصلاحاتی که صلاح دیدید در آن بکنید تا{همکاری } تکمیل بشود، وهم چنین ممکن است قسمت هایی از آن را که زیاد نفسی دارد حذف ویا مطالبی به آن اضافه کنید. این متن با سابق به کلی فرق دارد ودیگر این که بدون اسم نویسنده چاپ بشود. اگرچه هرکسی آ ن را به من نسبت خواهد داد اما خواص بسیار دارد. "1 محمد بهارلو البته کسی این سوال را از من نکرده است تا جواب آب داری در یکی از جراید کثیر الانتشار به او بدهم وهر چه راجع به شعر و ادب در دل دارم بگویم. اما هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم ماجرای من هم چیزی از داستان بزرگان کم ندارد. فقط شاید به آن اندازه شاخ و بر گ نداشته باشد و روی هم رفته به این می‌ارزد که برای دفعۀ اول در عمرم قلمی‌به دست گیرم، و ورقی سیاه کنم، و کوششی به کار برم تا مگر در این زبان که حکیم رهبرنیر یزی و دلشاد ملک معارف و طرزی یزدی و خسروی ترشیزی و میرازی مجرم خراسانی، رحمة الله علیهم و علیکم اجمعین، در آن سخن پردازی نموده‌اند، من هم یادگار جاویدانی از خود بگذارم، وروزی در تاریخ ادبیات اسم مراهم ببرند. هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق. علی الخصوص که پس از تحقیقات بسیار و تفحصات بی شمار به این نکته بر خوردم که من هم مثل مسیو ژوردن فرانسوی مدتی است نثر گفته‌ام، ومانند اغلب بزرگان شعر و ادب، نظم سروده‌ام، و همه موجبات شاعری گری و نویسندگی‌گری درمن موجود است، گیرم خود ملتفت نیستم. علی ای حال به حکم آنکه تواضع بی لزوم نزد اهل خرد مستحسن نباشد، همانا بر آن شدم که اول شر ح حال خودم و والد مغفورم طاب ثاره را، که هر چه هنر دارم از اوست وهر چه بی هنری از خودم، بنگارم، تا همگان بدانند و آگاه باشند که نه ! خیر ! خط و ربط من به هیچ وجه من الوجوه بد نیست، وچه بسا که در فصاحت استادی چیره دست باشم. کسی چه می‌داند ؟ من از وقتی که پستان دایه‌ام را به دندان گر فتم و حس دوستی کردم، ونگ ونگ خارق العاده ای راه انداختم. اشخاص بی طرفی که در این حادثۀ تاریخی حضور داشتند بعدها برایم نقل کردند که صدای موزون من، اگر شعر نبود گاهی در سجع و قا فیه‌اش اشکالات عروضی بی خود و بی جهت عرض وجود می‌نمود، لااقل این حسن را داشت که شعر آمیز بود، واز هر قطعۀ آن ناله های جان خراش شاعر حساس ودلباخته ای به گوش می‌رسید. بعضی از استادان عالی‌مقام هم عقیده دارند که اصوات من به آوازهای غم‌انگیز وروح بخش دل دادگان آخر شب در کوچه وبازار شباهت داشت. والعهدة علی‌الراوی. چون از آثار ادبی آن دوران چیزی در دست ندارم پسندیده نیست که به هنر خود زیاده از حد غره شوم و بدان مباهات کنم. ولی این را نمی‌توانم پهنان کنم که هنگامی‌که مخلص از عالم عدم به عرصه‌ی وجود پا گذاشت، آسمان خندید، نور بارانی شد که نگو! فرشته‌ها سرود گویان و پای‌کوبان از آتش‌کدۀ عشق من شمع‌ها را بی دریغ به یغما بردند. (گویا در آسمان هم از این گونه اخلاق غیر حسنه در آن موقع رواج داشت) ناگهان پرده بالا رفت، سپید دمی ‌جلوه کرد که آرزو هایم رویش نقش بسته بود. بین خودمان بماند، بر فرش چمن، میان گل‌های خرزهره در خلال شاخ‌ساران، روی قلۀ کوه، درزیر ابر وباد ومه و خورشید و سقف فلک، در قنداق بچه، و سر برج ایفل، که خیلی خیلی با صفاست، تا کنون هرجا بوده ام معشوق جفا کار همواره به من دالی کرده است. در آه پرسوزوگداز زندگی، هرجا می‌رویم، و هر کار می‌کنیم، محرک ماخیال و شعر است. صراف بازار کنار خندق هم شاعر است. منتهی خودش ملتفت موضوع نیست. عقلا که دنبال جاه ومکنت می‌روند شعرارا موهوم پرست می‌نامند. اما نمی‌دانند که خودشان هم یک پا شاعرند. ولی شاعر عاقل ! زیرا دانۀ الماس گرانبها یا عناوین مطنطن ودل ربا هم در لطافت وزیبایی دست کمی‌ازشعرندارد. من عقیده دارم حتی آن مقاطعه کاری که از بام تاشام، شیفته وفریفته، پای کوبان ودست افشان، معاملۀ آهن وقلع می‌کند، اوهم شاعراست وطبعا به مقتضای مقام، اشعارش انسجام واستحکام خاصی دارد. پس هرجانوری که دل دارد خواه وناخواه شعر هم می‌گوید. گیرم بعضی اشعار خود را ضبط می‌کنند و با هزار آب‌وتاب آن‌ها را در دیوان مدون می‌سازند، سایر مردم اشعار ساکت صادر می‌فرمایند و آن‌ها را به باد فراموشی می‌سپارند. ذوق ادبی غریزه و خاصیتی است که در نهاد ابنای زمان و حتی نبات و حیوان نهفته و با آب و گل آنان سرشته است. برای روشن شدن این مطلب مهم لازم می‌دانم اینک برای راهنمای جوانان و تقدیم ارمغان ناچیزی به دوستان یک قسمت از دیباچۀ دیوانی که درنظر دارم اشعارش را به زودی بگویم دراین جا نقل کنم: توخودحدیث مفصل بخوان ازاین مجمل. به یاد دارم که دوساله بودم و تماشای عکس‌های اخلاق مصور و پلبرفارسی همیشه مرابیش ترمشغول می‌کرد تا خاک بازی و گل بازی. راست است که اصلا شاعرخلق شده بودم اما بخت هم الحق و الانصاف یاری کرد. پیش ازاین که به مدرسه بروم لالایی‌ها و تصنیف‌های دلنشین وروح بخشی که دایه‌ام، رقیه سلطان، برای سرگرمی ‌من می‌خواند سرمشق گران بهایی برای شاعری به من می‌داد. این شد که از همان ایام چشم وگوشم باکلام منظوم خوگرفت. یک روز که با بچه‌های محله مشغول بازی بودم یکی از هم بازی‌هایم ترانه‌ای سرود که موضوعش بسار بکر بود و فقط مطلبش به خاطرم مانده است: "جم جمک بلک خزون-مادرم زینب خاتون-گیس داره قد کمون" هنوز این قصیده به پایان نرسیده بود که قریحۀ شاعری من تکان سختی خورد، میل کردم چند شعری در این زمینه بسازم. اما دیدم صلاح نیست. ممکن است عوام کالانعام مرا نظر بزنند. لذا دم فرو بستم و انجام قضیه را به عهدۀ تعویق افکندم. وقتی رقیه سلطان این داستان را از زبانم شنید به من هزار آفرین گفت و فوراً یک نظر قربانی به گردنم بست. بی چاره حق داشت زیرا کار دنیا اعتبار ندارد. وقتی وارد مدرسه شدم خواستم دزدکی شعری بگویم وبه دروس معلم مخصوصاً توجه نکنم. درقسمت دوم توفیق رفیق راهم شد ودر امتحان وسط سال رد شدم بنابراین مقدمات کار از هر حیث برایم آماده بود. ولی یک روز زمستان معلم حساب سر کلاس مچ مرا گرفت. اتفاقا مشغول حل مسایل بغرنج عروض و قافیه بودم. من هم به علامت اعتراض به تقلید چاترتون دفترچۀ اشعارم را که هنوز سفید بود از بغل در آوردم و در حضور خان ناظم در بخاری انداختم و سوختم قلم را شکستم و به کنجی نشستم چنان که شاعر علیه الر حمه فرموده: قلم شکسته به کنجی نشسته صُم بکم به از کسی که نباشد دواتش اندرحکم این راهم باید عرض کنیم که ارث نویسندگی رامن موجب مادۀ 891 قانون مدنی باید از خانواده ی پدری خود برده باشم. پدر بزرگ وار و برادرم هر دو طبیب بودند و همیشه بوی مطبوع دواهای ضد عفونی می‌دادند. این رایحۀ شاعرانه حس نویسندگی مرا سخت تحریک می‌کرد و چون فطرة جوانی سرتغ و تغس بودم، پس از آ ن که در نتیجۀ تنبلی عذرم را از مدرسه خواستند نزد دو نفر از دانشمندان که در فضل و ادب افلاطون زمان، و در توحید وعر فان یگانۀ دوران ودر سیمیا و لیمیا و کیمیا مشار با لبنان بودند، کمر همت به تملذ بستم ودر خدمت آنان که یکی شیخ عبدالقادر جاپلقی معلم ادبیت و عربیت و دیگری مرحوم ابوالمندرس قرطمی ‌متخصص آداب طهارت بود به دفع مجهولات و جمع معلومات اشتغال ورزیدم. بدیهی است هوش نبوغ آمیز من هنگامه ای بر پا کرد واز استادان خودم در گذشتم، ولی با وجود انس و الفت بزرگان و تتبع در اشعار قدما ومعاصران و تعمق در گفتار شاعران و سخن سنجان، هرچه کردم بارقۀ ذوقم زبانه نکشید که نکشید ولی پدر مرحومم میل داشت که من شاعر شوم وچون هر چه بیش تر بذل جهد می‌فرمود کم تر نتیجه می‌گرفت دایما غرغر می‌کرد. عاقبت استادانم به من رحم آوردند و دو رباعی گفتندو به من عطا کردند. من آن هارا به نام خودم جا زدم ونزد خادمین خانه ومستخدمین دیوان خانه خواندم. پس مقبول افتاد. وچون رضایت مرحوم والدم روبه فزونی گذاشت قصیده ای در فواید خوش اخلاقی از شیخ عبد القادر نور الله مضجعه گرفتم ودر محافل و مجالس خواندم. حاضران همه شاد شدند و دست زدند و بخ وبخ گفتند وهورا کشیدند. از همان اوقات در نظر داشتم یک مرثیه هنگام فوت مرحوم ابوی بسرایم ومادۀ تاریخی که قابل توجه و التفات خواص باشد در آن بگنجانم. ولی چون ایشان در رحلت تعجیل نفرمودند شاه کار من در بوتۀ اجمال ماند و وقتی بالاخره از عالم فانی به دنیای باقی شتافتند چون کارهای مهم تر داشتم این نکته را به کلی فراوش کردم. قدر متقین این است که چند قطعه از کتاب جودی را از بر می‌کردم وآن ها را در مجالس تعزیه می‌خواندم ومستمعین کرام را مستفید و مستفیض می‌ساختم همه بر طبع وقاد و ذهن نقاد من آفرین می‌گفتند واز شدت تا ثر به سر وسینۀ خود می‌کوفتند. در مدت پنج سال من قافیه‌ها را در حاشیۀ کاغذ یادداشت می‌کردم و دنبال مضمون می‌گشتم و بدین ترتیب بیش از پنجاه هزار قافیه ثبت کردم ولی هرچه کردم مضمون مناسبی به دست نیاوردم. هروقت شعرهای دیگران رامی‌خواندم به خود تسلی می‌دادم و پیش خود این مصراع را درردیف ابوعطا زمزمه می‌کردم: سحر تاچه زاید شب آبستن است. در این میان به توصیۀ خویشان و آشنایان مقام شامخی در دستگاه دولت یافتم و از مدارج تر قی بالا رفتم. هر چه بیشتر جاه و مقام پبدا می‌کردم بر شهرت ادبیم افزوده می‌شد. کم کم دیدم مردم نام شاعر به من نهاده‌اند ودر محافل و مجامع از من سخن می‌گویند. بیتی چند به نام من می‌خوانند ومرا حکیم دوران لقب می‌دهند. ارباب رجوع اداری هم بدین شهرت خدمت شایانی نمودند و در فضایل من مقالات نگاشتند. باید اعتراف کنم که تمام این محاسنات هم اغراق‌آمیز نبود. فراموش کردم بنویسم که روزی استاد مرا پیش خود خواند و مقاله‌ای املا کرد و من بر نوشتم و مختصر تصرفی درآن کردم و برای روزنامۀ "اخبار امروز" که در آن ایام "الاوقا ت" نام داشت فرستادم. ولی چون هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم به حکم قانون مطبوعات مرا ازاین کار بازداشتند. البته از این سانحه بسیار ملول شدم. اما در جوابی که مدیر روزنامه به من داد" مقاله ات چاپ نمی‌شود. ولی تو نویسنده هستی، ذاتا وفطرتا نویسنده هستی!"غمگین شدم که چرا مقالۀ استادم چپ نشده و خوشحال بودم که چنین تشویقم کرده بودند. آه از این تشویق که معجزه‌های عجیب وغریب دارد. حالا که از علم ومعرفت صحبت می‌کنم بی مناسب نمی‌دانم این نکته را نیز یادآوری نمایم که من به کتب عربی میل خاصی داشتم و رسایل ادبی را به قیمت جان می‌خریدم. مخصوصاً"صمدیه" و"انیس العاشقین" و"الفیۀ سیوطی" و جبه الاغنیافی وصف الاشقیا" و"مجمع الدعوات" را چند بار خواندم. "رهنمای عشرت" و کتاب مستطاب "وغ وغ ساهاب" و "حیوةالحیوان دمیری" و"پاردیناها" را نیز شب‌ها برای مرحوم ابوی قرائت می‌کردم. این مطالعات تاثیر غریبی در من می‌گذاشت. دل نازک و زود خواه وآسان فریب من همواره در پی این کتاب ها کشیده می‌شد. برای ثبت در تاریخ وتکمیل ترجمۀ احوالی که یکی از محققین دانشمند در قرن هفدهم هجری راجع به من خواهد نوشت باید این راز نهانی راهم فاش کنم که بعد از "رموز حمزه"هیچ نوشته‌ای را به اندازۀ باب پنجم گلستان دوست نداشتم. روزی والد مرحومم به طریف موعظت شرحی بر من خواندند واین گفتار از خواجه نصیرالدین تونی شاهد آوردند که می‌فرماید": اگر بر شکر نشینی مگسی باشی، اگر ول خرجی کنی بلهوسی باشی، پولی به دست آور تا کسی باشی" مخفی نامناد که در آن زمان زبان نمسه‌ای (2) در خانواده‌ی ما احتکار شده بود. من همین که به مبادی این زبان آشنا شدم به ترجمۀ آثار مهمی‌از گویندگان و نویسندگان نمسه پرداختم و خواستم کتاب "لثۀ دندان نهنگ" و" سورمه‌دان قورباغه" را به فارسی سره ترجمه کنم. قصد خود را با چند تن از دوستان در میان نهادم. بدبختانه منعم کردند و از این روی بود که به مطلوب نایل نگشتم. ولی از طرف دیگر چون در طی تحصیلات عالیۀ خود به زبان سریانی شوقی وافر داشتم مجلۀ "الظلمة المشرقیه" را آبونه شدم و خواندن آن در افکار و احساسات من تاثیری عظیم کرد. پدربزرگ‌وارم که دید من شورش رادرآورده و کار و بار زندگی را فدای شعر و ادبیات کرده‌ام به زور و توصیۀ مرا به کالج شبانه فرستاد. به محض ورود غسل تعمید کردم، وهنوز مجهولاتم چنان که باید و شاید دفع نشده بود که روزی علامۀ تحریر و فیلسوف شهیر شادروان پرفسور شُلکن سن به کلاس ما آمد و ما را تشویق به نوشتن شرح حال خودمان کرد. مساعدت‌های استادانۀ آن عالم جلیل‌القدر تاب و توان از من ربود و فورا در صدد برآمدم منویات خاطر مبارکش را انجام دهم. لذا ورقی چند به هم دوختم و‌تاریخ " مسکین نامه" را خواستم برآن بنویسم. قضا را طو فان حوادث مرا به بلاد فرنگستان انداخت. این کتابچۀ قیمتی را که هنوز از لوح سوانح پاک بود به مادر زنم سپردم. اوهم به خیال این که عقل من پارسنگ می‌برد و این اوراق جادوست، آن را به اجاق افکند و"مسکین نامۀ" من مسکین هم چنان در لوح خاطرم محفوظ ماند. جنگل های گیلان و مناظر سر راه فرنگستان از توی پنجره ی دلیجان به قدری سبز و خرم بود که طبع شاعرانۀ مرا بار دیگر تحریک و تهییج کرد. تصمیم گرفتم خاطرات خودم را قلمی ‌بکنم. به محض ورود به فرانسه در مهمترین دارالعم‌های مقدماتی آن زمان داخل شدم و چون معلم از انشای شاتو بریاند زیاد تعریف می‌کرد، برآن شدم که صفحه‌ای از کتاب اورا در یکی از روزنامه‌های دست چب به طبع رسانم وآن را که دربارۀ توصیف جنگل‌های آمریکا‌ی شمالی بود به جای مدیحۀ مازندران قالب کنم. متاسفانه این جا هم تیر من به سنگ خورد وذوق ادبی من از اذهان و عقول پنهان ماند زیرا اثر بدیعی را که با یک دنیا خون جگر به رشتۀ تحریر در آورده بودم چاپ نکرده بودند. ولی همه از شباهت شیوۀ آن به سبک شاتو بریاند انگشت تحیر به دندان گزیدند. کم‌کم کوس شهرت من در اروپا طنین انداز شد مرحوم دکتر جکیل مرا به پر تغالستان دعوت کرد ومامورم نمود که سفر نامۀ خودم را بنگارم و در دانش‌گاه صحبت کنم. چون شنیده بودم که دوچرخه سواری برای پرورش ذوق شعر و شاعری خاصیت دارد تصمیم گرفتم با دوچرخه سفری کنم. اما هنوز این اختراع محیر العقول صورت عمل نپذیرفته بود ناچار سه چرخه‌ای کرایه کردم و به گردش کوچه‌ها وخیابان های شهر عازم شدم. این سفر چنان دل پرشور مرا که در دوری مهین صددرصد جریحه دار شده بود تهییج کرد که از هر حیث آماده شدم با اسلوبی شیوا وبیانی رسا اشعاری آب دار در وصف سفر خود بسرایم وبه دانش‌گاه تقدیم کنم. بدبختانه اقبال یاری نکرد وروزگار غدار مهلت نداد. در مراجعت، سانحه‌ای مرا از نیل به مقصدم بازداشت. سه‌چرخه را گزندی عجیب و گران عارض شد، و جریمه‌ام کردند. پرداخت آن مبلغ گزاف عشق وطن و لطف سفر از یادم برد و سفر نامۀ منظوم نانوشته ماند. ولی دانش‌گاه حقوق مرا مرتبا پرداخت. بعد از چندی اوضاع آشفتۀ آفریقا حالم را دگر گون کرد. از این روی عزم خود جزم کردم که بر علیه فجایع دولت فخیمۀ حبشه در جراید محافظه کار اعتراض کنم و مقاله ای چند در این باب منتشر سازم. دکتر جکیل که خدا نور به قبرش ببارد، مرا به باد نصیحت گرفت و به لسان فصیحی فرمود: "فرزند دست از این ناپرهیزی بردار وبه جای این خیالات سرسام‌انگیز کتاب‌های اوقاف گیپ را بخوان تا مگر در تصوف و عر فان شهرۀ خاص و عام شوی." این پند را از صمیم قلب به کار بستم و در پرتو تشویقات استادانۀ آن بزرگوار و در آغوش طبیعت به کار مشغول شدم و رفته رفته جسارت من در فارسی نویسی بیشتر شد. ضمناً به قراری که ملاحظه می‌فرمایید یک صوفی تمام عیار از آب در آمدم. شب قبل از حرکتم در پاریس به پانسیونی رفتم. اتفاقاً هم آن شب جشن 18 سالگی تامارا دختر صاحب پانسیون را گرفته بودند. البته چون من مهمان ناخوانده بودم در آن بزم را هم نمی‌دادند ولی با پرویی خداداده خود را در آن محفل جا کردم. تامارا که دختر یگانۀ مادر و عزیز دردانۀ پدرش بود مثل سرو روان در موقع رقص دل‌ها را به وزن و مقام تانگو و رمبا به آشوب می‌افکند. وقتی که در بغل نامزدش پُل بود پرواز می‌کرد، و مثل ماهی که از زیر آب درآمده باشد صورتش می‌درخشید از او گرفت که خودش مادموازل تامارا ببرد. ولی دل دختر جای دیگری گرو بود. از این جهت موسیوآرتور بدون اینکه شرم کند. همه می‌رقصیدند جز من و مرد بزرگی که در کنجی نشسته و لب فرو بسته بود و تماشا می‌کرد، و پیدا بود که سرو سری با دختر دارد. چون زبان حضار را نمی‌فهمیدم آن شب فورا به فراست دریافتم که این مرد عاشق حقیقی دختر است، گیرم به روی خود نمی‌آورد. آتشی در وجود من شعله ور شد و اشعار دلخراشی در سینه ام به جوش آمد. فردای آن شب موسیو هانری، که همان عاشق کنار گیر بود، آنقدر در مورد ناهار از یک نویسندۀ ایتالیای تعریف کرد که تامارا فریفتۀ موسیو آرتور که جوان خوشگلی از اهل آرژانتین بود شد. عصر همان روز هانری، عاشق دلباخته، با دسته گلی که معمولا باید شب جشن تولد آورده باشد وارد گردید. پل زرنگی کرد و دسته گل را، چند فحش رکیک به طرف گل و عاشق پرتاب کرد و با یک کشیدۀ جانانه سزای آن جوان مکار را در کف دستش گذاشت. هانری بیچاره که آفتابش لب بام بود از این واقعه درس عبرت گرفت؛ و در موقعی که گوشی تلفن را برداشت سیل اشکش جاری شد و مثل یک بچۀ مادر مرده هق هق گریه کرد. من آنقدر دلم سوخت که اگر ثروتمند بودم چند ملیون به زور در جیب موسیو هانری می‌چپاندم و او را به دورترین نقطۀ آمریکای جنوبی تبعید می‌کردم تا با دختران ماه پیکر آن جا عیش و عشرت بورزد و تامارا از یادش برود. ضمنا دختر و موسیو آرتور را، که رقص بلد نبود دست به دست می‌دادم و حق الزحمۀ کلانی از ایشان دریافت می‌نمودنم. ولی متاسفانه کلاغ برایشان خبر برد و فهمیدند موضوع از چه قرار است و بدن وساطت من آن کاری را که بالاخره باید بکنند کردند. ناگزیر احساسات دو آتشۀ من بر انگیخته شد. قلم برداشتم که در مذمت فرزندان آدم و محو سنت جود و کرم شرحی بنگارم ولی صبر آمد و دست نگه داشتم. چندی دربارۀ موضوع دلفریب این کتاب فکر کردم و به مناسبت دکانی که در آن در ایام جهالت هر روز از آن کانفت(3) و کشمش می‌خریدم، نام این کتاب را ممکن بود از کتاب نادرۀ من باشد "الیکا" گذاشتم. ولی بالاخره قافیه را تنگ دیدیم و منصرف شدم و تصمیم گرفتم به کاری بپردازم که نان و آب از تویش در آید. پژمرده و دل خسته عزم وطن مالوف کردم و برای این که خاطرات دوران بدگذرانی خود را در اروپا فراموش کنم راه با صفای صحرای عر بستان را پیش گرفتم. با چند نفر از معاریف عرب آشنا شدم ولی این سفر حزن فطری مرا سخت تر کرد. متاثر شدم که عربی فصیح مرا که تقریبا همان زبان امرو القیس است احدی نمی‌فهمد. این انحطاط ادبی روحیۀ مرا دچار تشتج ساخت. دیگر منتظر پذیرایی رسمی ‌از طرف کسی نشدم. مستقیما به تهران آمدم و فورا با دوشیزه‌ی صبیحه ای از تاجر زادگان پولدار زناشویی کردم وتا سف خوردم که چگونه عمر عزیز را در کشاکش طوفان‌های مصنوعی عشق و محبت تباه کرده‌ام. چون موانع قانونی بر طرف شده بود امتیاز روزنامه گرفتم وهر جور بود خود را در صف ارباب قلم وارد کردم. موقعی که اولین شمارۀ روزنامه زیر چاپ بود گفتم : "پسر!زود باش نمونه بده". . . آرزوهای قوس و قزحی مرا دقیقه ای راحت نمی‌گذاشت. . . امیدوار بودم. . . میل داشتم. . . نویسنده شوم. . . عکسم را درجراید چاپ کنم. . . شرح حالم را به تفصیل بنویسند. . . دراین اثنا تلفن صدا کرد و کلفت خانه، مونس آغا، مرا خواست ودر گوشی تلفن گفت: "آقا! مشتلق مرا بده که خدا بهت یک پسر کاکل زری داده" یادم نیست خوش حالی من درآن موقع چه رنگ داشت. . . مثل بال و پر هدهد بود. . . یا مانند یک طاووس هندی. . . یا یک چیز دیگر. . . فقط می‌دانم که در آسمان ها پرواز می‌کردم. . . آن روز شرنگ زندگی را هنوز. . . در جام نیلوفری. . . ننوشیده بودم. . . فقط در کتاب‌ها می‌دیدم. . . مثل کسی که قیافۀ بی‌ریخت را در استخر شنا داده باشد. . . وسموم او را از دور حس نکرده باشد. . . قوس وقزح. . . بال و پر هدهد. . . شبنم جنگلی. . . مروارید غلطان. . . استخر شنا. . . "او". . . خودم. . . مونس آغا. . . تمام این ها مثل برق از جلو چشمم گذشت. . . آن وقت هنوز موهای فلفل نمکی به فاصلۀ پنجاه فرسخ از من فرار می‌کرد. . . ماهرانه. . . مانند یک قهرمان شمشر بازی. . . در این تفکرات عمیق به قسمی ‌فرو رفته بودم که دیگر نمی‌دانستم چه کنم. بالاخره مصحح مطبعه با لحن خشنی گفت: "چه خبره؟ قوس و قزح نداشتیم. پر هد هد را چه کار کنم. . . "من هراسان شدم. . . تکان سختی خوردم. . . قلم خود نویس به قدر هفت میلی متر در لولۀ دماغم فرو رفت. . . وخون مثل مگس پاییز. . . روی صورتم راه افتاد. . . آن وقت نزدیک بود که خیال کنم که نویسنده شده‌ام. از شما چه پنهان از آن به بعد بند و بست با مقامات صلاحیت دار نام مرا در جهان مشهور کرد. درروزنامه ها شرح حالم را نوشتند و به جوان‌ها یاد دادند که راه و رسم شاعری را از من بیا موزند. عضو بر جستۀفرهنگستان شدم. چند لغت اقتصادی و فیزیکی پیشنهاد کردم و همۀ آن ها را پذیرفتند. از طرف انجمن های سخن‌رانی مرا به ایراد خطابه راجع به شعرای هفتاد و دو ملت ما مور کردند. . . وزیر و مدیر و وکیل و فلان و بهمان شدم. و چون به مقصود اصلی رسیده بودم دیگر نه فکر نظم کردم نه فکر نثر. فعلاً در اوج شهرت وعزت پرواز می‌کنم و اگر از احوالاتم خواسته باشید به حمدالله دماغم چاق است و ملالی ندارم جز این که گاهی با خود می‌اندیشم اگر از افتخارات نویسندگی و شاعری بهره‌مندم بدبختانه نه شاعر و نه نویسنده ام. اما این نکته را شما نشنیده بگیرید زیرا چه بسا دری به تخته بخورد و پس از چندی به کرسی ادبیات شرقی در دارالفنون تمبو کتو جلوس نمایم. ره چنان رو که ره وران رفتند. دیگران آب در هاون می‌کوبند و راه تر کستان می‌پویند. سخن به پایان رسید و یکی از هزارواندکی از بسیار نبشته نشد. ق. مسکین جامه 1-این نخستین بار است که هدایت به کسی اجازه داد در نوشته‌اش تصرف کند – محمد بهارلو 2- منسوب به نمسه. اتریش، اتریشی. گردآورنده 3-کانفت که به صورت کامفت و قامپت و قانفت نیز ضبط شده است نوعی شیرینی را گویند مانند آب نبات که معمولا چهار گوش یا قرص یا کروی شکل سازند و در کاغذ پیچند. گردآورنده: از کتاب شناخت نامۀ صادق هدایت تالیف شهرام بهارلوییان - فتح الله اسماعیلی منبع
  5. سلامون علیکم...بر شما ادیبان و شما که ادیب نیستید ولی ادیبان رو دوست دارید امروز یقه ی صادق هدایت رو گرفتیم و اون اثر پدر در آورش یعنی سه قطره خون!!! دانلود داستان 6 صفحه ای(100 کلیلو بایت ناقابل) از این تارنما(کلیک کنید) دانلود کتاب گویا از این تارنما (کلیک کنید) مو به تن سیخ می کنه این نامرد با این آثارش(موخره :من کلا نمی تونم وقتی در مورد هدایت صحبت می کنم جلوی خودم رو بگیرم یک نامردی...موذی...چیزی بهش نگم...فقط بدونین از شدت علاقه هست و توهین نیستپیشاپیش عذرخواهی می کنم) فتح بابی کردیم با این نویسنده،اگه استقبال شد در مورد نویسنده های دیگه هم اینجا بحث کنیم. حس می کنم بچه هایی که کتاب خونن کم نداریم اینجا....حداقل از آنچه می بینم در این تاپیک ها.... نـام آخرین کتابی که خواندی یا این.. سطرهايي از يك كتاب اول خودم یک نظر شخصی بدم در مورد این داستان. برآیند شخصی من این هست که این بشر (هدایت رو می گم) کلا روانشناسی بود بس بزرگ!!!حالا چرا خودکشی کرد بماند!!من تو آثارش اینو حس کردم. مخصوصا این اثرش که برای بحث انتخاب کردم خود جنسه!!! خود روانشناختی هست نگاه کن: «…در تمام این مدت هر چه التماس می‌کردم کاغذ و قلم می‌خواستم به من نمی‌دادند. همیشه پیش خودم گمان می‌کردم، هر ساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت… ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم، کاغذ و قلم برایم آوردند. چیزی که آن‌قدر آرزو می‌کردم، چیزی که آن‌قدر انتظارش را داشتم… اما چه فایده از دیروز تا حالا هر چه فکر می‌کنم چیزی ندارم که بنویسم، مثل اینکه کسی دست مرا می‌گیرد و بازویم بی‌حس می‌شود.» و وقتی که تمام وجودش را به روی کاغذ می‌آورد، «بین خط‌های دَرهم و بَرهم» تنها چیزی که خوانده می‌شود این است: «سه قطره خون». مسئله‌ی اصلی این داستان، در همین چند جمله است. مابقی، تفسیر روانشناختی این کشمکش و این آرزوست. یعنی شالاپ می افتی تو ماجرا می گی الان کجام یعنی؟؟ بیمارستانه؟؟ تیمارستانه؟؟.... زندانه؟؟؟؟؟؟.... بعد که شروع می کنه از شخصیت های اطرافش می گه از اون پیرزن....تا اون مُرده ی قصاب....کم کم محیط داره برات آشنا می شه که یک دفعه صادق شما رو فیتیله پیچ می کنه....داستان سیاوش رو می کشه وسط...با اون گربه اش.... و شما رو می زاره تو این قضاوت که این داستان از دهان یک روان پریش هست یا در واقع یک نظاره گر که داره قصه ی سیاوش روان پریش رو می گه..... و در نهایت تو می مونی و حوضت و همینش خوبه که صادق هدایت با اعصابت بازی می کنه،ناخودآگاه نتیجه رو مثه رنگ می پاشونه تو ذهنت ولی....خودت نمی فهمی... بفرمیووو دوست عزیز.....بفرمیو شام!!! شام تحلیل سه قطره خون هدایت.....اگه نخوندی لینک گذاشتم....اگه خوندی یک نظری بده.... بذار این قوه ی کتاب خونی یک جا بیاد به کار...همش محفوظات نشه....بیاد در قالب یک نظر...یک عقیده که دیگران فک نکن روخونی می کنیم.... مشغول الذمه ای اگه کسی رو بشناسی که به این بحث علاقه داشته باشه و دعوت نکنی به این تاپیک
  6. moein.s

    لکاته یا اثیری!

    بوف کور اثر صادق هدایت (۱۳۳۰ـ۱۲۸۱) مهمترین اثر داستانی مدرن ایران است. تاکنون نقدهایی بسیار از زوایایی گوناگون از سوی پژوهشگران ادبی بر این اثر نگاشته شده. اثری که آنچنان چندمعنا و چندلایه است که بررسی‌های چندلایه و همه‌جانبه نیز می‌طلبد.* بنابراین در این بررسی کوتاه به سیمای زن از زاویه‌ی عرفانی در این مطرح‌ترین رمان قرن فارسی بسنده می‌گردد. چکیده‌ی داستان بوف کور از دو بخش تشکیل شده است. در بخش نخست، راوی اول‌شخص یک نقاش الکلی و تریاکی است که همواره یک مجلس را می‌کشد. پیرمردی که به درختی سرو کنار رودی تکیه داده و زنی که آنسوی رود خم شده و به او گل نیلوفر تعارف می‌کند. از روزی که راوی از سوراخی در دیوار خانه‌اش مجلس نقاشی‌اش را در جلوی خانه می‌بیند، هر روز به دنبال آن منظره و آن زن می‌گردد تا روزی که زن خود پای به خانه‌ی او می‌گذارد. زن بر بستر راوی می‌خوابد. اما راوی متوجه می‌شود که زن مرده است. وی زن را تکه‌تکه می‌کند و در چمدانی جای داده و به کمک پیرمرد خنزرپنزری زن را به خاک می‌سپارد. راوی در پایان بخش نخست در اغمایی مرگ‌گونه فرو می‌رود تا اینکه دوباره چشم باز کرده و خود را در محیط آشنایی می‌یابد. در بخش دوم راوی نویسنده است. همسری دارد که لکاته صدایش می‌زند، چراکه زن با دیگرمردان رابطه دارد بجز با او. پدر و عموی راوی برادران دوقلو هستند که برای تجارت به هند می‌روند و هردو عاشق رقاصه‌ی معبدی می‌شوند. زن برای برگزیدن یکی از آن دو، هردو را با ماری در سیاهچال می‌اندازد. اما این پدر یا عمو که زنده می‌ماند، گذشته‌اش را فراموش می‌کند. مادر نیز کودک را پس از تولد به دایه می‌سپارد. در پایان بخش دوم راوی در هم‌آغوشی با همسرش چشم او را با گزلیکی درمی‌آورد و زن را می‌کشد. وقتی از اتاق بیرون می‌آید، روح تازه‌ای در تن‌اش حلول کرده و تبدیل به پیرمرد خنزرپنزری شده است. سه رکن اساسی در عرفان دوگانه‌باوری، شناخت و ریاضت از ارکان مهم عرفان‌اند. عرفان هستی را به گیتی (جهان مادی) و مینو (جهان غیرمادی) تقسیم می‌کند. و در قیاس انسانی روان که همان نور است و منشأ ایزدی دارد “هستی” نام می‌گیرد. و جسم همان “نیستی” است، ولی “هستی” به نظر می‌آید. روان به جهان نور تعلق دارد، چراکه ناگذرا و ازلی و ابدی است و گیتی به جهان ظلمت که در گذرایی و میرایی تنیده است. و انسان باید بکوشد که از طریق شناخت و ریاضت جهان نور را برگزیند. روان ایزدی‌اش را که در بدن کثیف‌ زندانی‌ست دریابد و پیش از مرگ به شناخت برسد تا روانش را نجات بخشد. و در این میان ریاضت، با تضعیف پیکر و حقیر شمردن نیازهای زمینی (مانند خوراک، خواب و نیاز جنسی) به انسان کمک می‌کند تا به این شناخت برسد. عرفان به زن نگاه دوگانه‌ای دارد. روان در شمایل زن پرستش می‌شود، روان مرد به شکل زنی زیبا جلوه می‌کند و مرد باید زن درون خود، روان خود را دریابد تا روحش از سرگردانی نجات یابد، تا پیش از مرگ جسمی، روانش را از راه خودشناسی رهایی بخشد. اما عرفان با زن زمینی سر ستیزه دارد و زن را سدی در راه خودشناسی مرد می‌انگارد. مرد برای آن که زیباترین زن دنیا، روانش را بشناسد، باید از زن ظاهری و جسمی که دروغی بیش نیست و دارای زیبایی ظاهری و فناپذیر و جسمی است و مرد را می‌فریبد تا زیبایی حقیقی را درنیابد، دوری جوید. باید از لذایذ دنیا چشم بپوشد، چرا که زن نیز مانند خوراک نماد نیازهای جسمی مرد است. اثیری یا لکاته بارزترین تصویر دوگانه در بوف کور، تصویر زن در بخش نخست و دوم داستان است. زن بخش نخست، زنی اثیری و آسمانی است که با زمین و تعلقات آن کوچکترین ارتباطی ندارد. دوگانه‌باوری در بوف کور در ستایش زن اثیری و تحقیر زن زمینی با صفت “لکاته”، پست شمردن نیازهای زمینی همانند خوراک در شمایل قصابی که جسدهای خون‌آلود را دستمالی می‌کند، و تحقیر خواب و هم‌خوابگی در تصویر “احمق‌ها و رجاله‌ها” که “خوب میخوردند، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند”، تنیده است. زن اثیری بخش نخست داستان به لکاته‌ی بخش دوم استحاله می‌یابد. زن اثیری لاغراندامی که غیرمادی و مینویی می‌نماید، به زن جاافتاده‌ی فربه‌ای تبدیل می‌شود که نمود شهوت است. شهوت این منفورترین، پست‌ترین و خطرناک‌ترین صفت مادی در عرفان در رمان بوف کور در شمایل زن بدکاره‌ای ارائه می‌شود که تنها نامی که راوی از وی می‌برد همان “لکاته” است. بلوغ و شهوت روایت نخست جدایی اسطوره‌ای مهری و مهریانه (نخستین زن و مرد ادیان ایران باستان) را به تصویر می‌کشد. یادآوری زمان ازلی که در خیالی بیش به تصویر کشیده نمی‌شود و بیشتر حس راوی از گذشته‌ای مشترک است و دردی که راوی با به‌ یادآوردن بهشت و جهان اثیری ازدست‌رفته‌اش بر سینه حس می‌کند. زن اثیری یا به سخن دیگر روان او مرده، اما جسم او همچنان تناسخ می‌یابد. و راوی در آرزوی نیروانا و مرگی بدون تولد است. در روایت دوم این سیر از کودکی به بلوغ است. حسرت بازی‌های کودکی که به بهشت می‌ماند، چراکه از حس جنسی پاک بود. دیو “نیاز” هنوز خود را در پیکر انسانی نیالوده بود و راوی آزادانه با دخترکی سرمامک‌بازی می‌کرد که هنوز اندامش را دزدکی ندیده و در “نیاز” جنسی نسوخته بود. از لحظه‌ای که راوی تن لخت دختر را می‌بیند، دختر برایش به لکاته تبدیل می‌شود، چراکه حس هم‌آغوشی را در او برمی‌انگیزاند، برخلاف لحظاتی پیش از آن که کودکانه با یکدیگر بازی می‌کردند و “بی‌گناه” بودند. راوی با دیدن این صحنه کودکی‌اش را بدرود می‌گوید و بالغ می‌شود. دیگر به دخترک همانند یک همبازی نمی‌نگرد، بلکه بمانند زنی که آتش کشش جنسی را در او برافروخته است، و دیو نیاز آتش شهوت جنسی را در او شعله‌ور می‌کند. در این لحظه دخترک سیمای معصوم و بی‌گناه کودکی خود را برای راوی از دست می‌دهد و به زن تبدیل می‌شود، به زنی که به خاطر زن‌بودنش برای راوی محکوم به لقب لکاته است. پانویس‌ها: *همچنین نقد نگارنده بر بوف کور: [Hidden Content] **صادق هدایت، متن کامل بوف کور و زنده بگور، نشر باران، سوئد ۱۹۹۴ منبع: شهرزاد نیوز [Hidden Content] منبع
  7. در كتاب حاجي‌آقا نوشته صادق هدايت (1945)، حاجي به كوچك‌ترين فرزندش درباره نحوه كسب موفقيت در ايران نصيحت مي‌كند: توي دنيا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپيده؛ اگر نمي‌خواهي جزو چاپيده‌ها باشي، سعي كن كه ديگران را بچاپي! سواد زيادي لازم نيست، آدم را ديوانه مي‌كنه و از زندگي عقب مي‌اندازه! فقط سر درس حساب و سياق دقت بكن! چهار عمل اصلي را كه ياد گرفتي، كافي است، تا بتواني حساب پول را نگه‌داري و كلاه سرت نره، فهميدي؟ حساب مهمه! بايد كاسبي ياد بگيري، با مردم طرف بشي، از من مي‌شنوي برو بند كفش تو سيني بگذار و بفروش، خيلي بهتره تا بري كتاب جامع عباسي را ياد بگيري! سعي كن پررو باشي، نگذار فراموش بشي، تا مي‌تواني عرض اندام بكن، حق خودت را بگير! از فحش و تحقير و رده نترس! حرف توي هوا پخش مي‌شه، هر وقت از اين در بيرونت انداختند، از در ديگر با لبخند وارد بشو، فهميدي؟ پررو، وقيح و بي‌سواد؛ چون گاهي هم بايد تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز بايد خورد! سعي كن با مقامات عاليه مربوط بشي، با هركس و هر عقيده‌اي موافق باشي، تا بهتر قاپشان را بدزدي!.... كتاب و درس و اينها دو پول نمي‌ارزه! خيال كن تو سر گردنه داري زندگي مي‌كني! اگر غفلت كردي تو را مي‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجي، چند كلمه قلنبه ياد بگير، همين بسه!!!!
×
×
  • اضافه کردن...