جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'روانشناسي،دليل،چرانستيم،مي خواهم باشيم'.
1 نتیجه پیدا شد
-
دليل روانشناختي اينكه هركسي ميل دارد آني باشد كه نيست
fanous پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در مقالات و دانستنی های روانشناسی
چرا هركس ميل دارد كسي كه نيست باشد؟ دليل روانشناختي اين تمايل چيست؟ نارندراNarendra ، همه از همان كودكي مورد سرزنش واقع شده اند. هرعمل كودك كه خودانگيخته و از روي تمايلاتش باشد، مورد پذيرش نيست. مردم، آن جمعيتي كه كودك در آن بايد رشد كند، مفاهيم و آرمان هاي خودش را دارد. اين كودك است كه بايد با آن مفاهيم و آن آرمان ها خودش را وفق دهد. كودك موجودي ناتوان است. آيا تاكنون در اين مورد انديشيده اي؟ ___ كودك انسان ناتوان ترين كودك در تمام خانواده ي حيوانات است. تمام حيوانات مي توانند بدون حمايت والدين و جمعيت بقا يابند، ولي كودك انسان نمي تواند بدون حمايت ديگران زنده بماند، بي درنگ خواهد مرد. او ناتوان ترين مخلوق در دنيا است __ بسيار آسيب پذير و شكننده است. طبيعي است كه كساني كه در قدرت هستند قادراند تا كودك را به هر ترتيب ممكن شكل بدهند. بنابراين همه چيزي شده اند كه هستند، مخالف خودشان! دليل روانشناختي اينكه هركسي ميل دارد آني باشد كه نيست، همين است. همه در وضعيت شكاف شخصيتيschizophrenic به سر مي برند . هيچكس هرگز مجاز نبوده تا خودش باشد. به هركس تحميل شده تا كسي باشد كه از بودن آن، خوشحال نيست. بنابراين، همانطور كه شخص رشد مي كند و روي پاي خودش مي ايستد، شروع مي كند به تظاهركردن به خيلي چيزها كه ميل داشته در واقع بخشي از وجودش باشد. ولي در اين دنياي ديوانه، او از اين تمايل طبيعي منع شده است. به او تحميل شده تا مانند ديگري و ديگران باشد__ كسي كه او نيست. او اين را مي داند. همه اين را مي دانند __ كه به او تحميل شده كه پزشك شود يا مهندس شود، او با زور و فشار يك سياست كار شده يا يك جاني و يا يك گدا. انواع فشارها در جامعه وجود دارد. در بمبئي مردمي وجود دارند كه تمام كسب آنان اين است كه كودكان را مي دزدند و آنان را افليج ، كور يا چلاق مي كنند و وادارشان مي كنند تا گدايي كنند و هرروز عصر، تمام پولي را كه جمع كرده اند به آنان بدهند. آري، به آنان خوراك داده مي شود و پناهگاهي دارند. از آنان همچون يك كالا بهره كشي مي كنند، آنان موجودات انساني نيستند. اين يك افراط است، ولي اين به درجات كم يا زياد براي هر انسان روي مي دهد. هيچكس با خودش راحت نيست. در مورد يك جراح بسيار معروف شنيده ام كه در سن بازنشستگي بود. دانشجويان و همكاران بسياري داشت. در ميهماني بازنشستگي او، همه ي آنان جمع شده بودند و مي رقصيدند و آواز مي خواندند و خوش بودند. ولي او در گوشه اي تاريك غمگين ايستاده بود. دوستي نزد او رفت و گفت، ” شما را چه مي شود؟ ما جشن گرفته ايم و شما در اين گوشه غمگين ايستاده ايد. آيا نمي خواهيد بازنشسته شويد؟ شما هفتادوپنج سال داريد. پانزده سال پيش مي بايد بازنشسته مي شديد. ولي چون جراح بسيار قابلي هستيد، حتي در اين سن نيز كسي رقيب شما نيست. اينك با خيال راحت و با آسودگي بازنشسته شويد!” او گفت، “در همين فكر بودم. اندوه من به اين سبب است كه والدينم مرا مجبور كردند كه جراح شوم. من مي خواستم يك آواز خوان بشوم و من عاشق اين بودم. حتي اگر يك آوازه خوان خيابان گرد مي شدم، دست كم خودم بودم. اينك يك جراح مشهور در دنيا هستم، ولي خودم نيستم. وقتي مردم مرا به عنوان يك جراح تحسين مي كنند، طوري گوش مي دهم كه گويي كس ديگري را تحسين مي كنند. من جايزه هايي برده ام و تشويق نامه هاي بسيار دارم ولي هيچكدام زنگ خوشحالي را در قلبم به صدا در نمي آورند ___ زيرا اين من نيستم. من فقط مي خواستم يك نوازنده ي فلوت باشم، حتي اگر مجبور مي شدم در خيابان گدايي كنم. ولي در آن صورت خوشبخت مي بودم.”