رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'داستان های کوتاه'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. sam arch

    عالی‌جناب

    جعفر مدرس صادقی افسانه با عكس گرفتن مخالف بود. با لباس سفید عروس و سفره‏ی عقد هم مخالف بود. هرچه مادرش اصرار كرد، رضایت نداد عكّاس خبر كنند. می‏گفت خبری نیست كه عكس بگیرند. و راستی هم خبری نبود. فقط پدرومادرها بودند و بزرگان فامیل. آخوند عاقد خُطبه‏ی عقد را خواند و افسانه صبر نكرد كه آخوند، مطابق مرسوم، سه بار اجازه بگیرد، همان بار اوّل "بعله" اش را گفت و خُطبه‏ی عقد جاری شد. همه‏ی حُضّار شرمنده شدند. حتّا خودِ داماد هم از رو رفت. مادر افسانه هم، مثل همه‏ی مادرهای دیگر، سفارش كرده بود "مبادا دفعه‏ی اوّل و دوم بعله را بگی! خودتو بگیر! عروس باید خودشو بگیره! مبادا بخندی! مبادا زیادی حرف بزنی!" افسانه كم‏حرف بود. بلد نبود خودش را بگیرد. فقط كُند و بی‏حال بود و راه كه می‏رفت، پاهاش را روی زمین می‏كشید و شكمش را جلو می‏داد و شمرده‏شمرده و آرام حرف می‏زد. دیربه‏دیر می‏خندید و اگر خیلی سرحال بود و تصمیم می‏گرفت به چیز خیلی خنده‏داری بخندد، فقط لبخند ملایم بی‏رمقی روی صورتش ظاهر می‏شد. روز عقد، به اصرار مادرش، آرایش مختصری كرد و با لباسی که دیر‌به‌دیر و فقط برای مهمانی‌ها می‌پوشید پای سفره‌ی عقد نشست. با لباس شیک پوشیدن و آرایش کردن مخالف بود. حتّا با خودِ ازدواج هم مخالف بود. اگر پدر و مادرش رضایت می‏دادند، ترجیح می‏داد توی محضر قال قضیّه را بكنند. امّا نمی‏خواست آنها را برنجاند. رنجیده كه بودند. بیشتر از این كه بودند، نمی‏خواست برنجاندشان. به اندازه‏ی كافی دلخورشان كرده بود. آنها دلشان می‏خواست افسانه لباس عروسی به تن كند، دلشان می‏خواست مراسم آبرومندی برگزار شود و عكّاس هم خبر كنند تا از مراسم عكس بگیرد. و مهم‏تر از همه، دلشان می‏خواست افسانه، تنها دخترشان، با مردی ازدواج كند كه سرش به تنش بیرزد. اگر با مردی ازدواج می‏كرد كه به‏ش می‏آمد داماد باشد و خانه و زندگی و شغل آبرومندی داشت یا دست‏كم قیافه و هیكل آبرومندی، شاید حتّا بدون مراسم عروسی و بدون عكس هم رضایت می‏دادند. امّا حالا كه افسانه كار خودش را كرده بود و داشت با پسری كه خودش پسندیده بود ازدواج می‏كرد، اجرای مراسم، عكس، لباس و آرایش، برای پدر و مادرش اهمیّت بیشتری پیدا كرده بود. چه عیبی داشت كه از مراسمی كه امروز برگزار می‏شد عكس بگیرند تا سالها بعد عكسها را به این و آن نشان بدهند و به یاد امروز بیفتند؟ لُطف زندگی به همین دلخوشی‏ها بود. جوان‏ها نمی‏فهمیدند. زمانه عوض شده بود و جوان‏های این دوره دیگر زیر بار حرف پدرومادرها نمی‏رفتند. پدر و مادر افسانه با این ازدواج مخالف بودند. علی به نظر آنها برای ازدواج كوچك بود. چهار سال از افسانه جوان‏تر بود. دانشجو بود. كار نمی‏كرد. درآمدی نداشت. افسانه كار می‏كرد، كار نیمه‏وقت. مُنشی یك درمانگاه خصوصی بود. با حقوقی كه می‏گرفت، حتّا نمی‏شد یك اتاق فسقلی اجاره كرد. پس از ازدواج، مدّتی دنبال خانه گشتند و بعد از چند ماه جست‏وجوی بی‏حاصل، یكی از دوستهای علی كه او هم به‏تازگی ازدواج كرده بود و پدر پولدارش آپارتمان كوچكی برای او خریده بود، علی و افسانه را دعوت كرد كه آنجا ساكن شوند. آپارتمان دوتا اتاق بیشتر نداشت. یكی از اتاق‏ها را در اختیار آنها گذاشتند و اتاق دیگر مال آن زوج دیگر. هر دو زوج زندگی ساده‏ای داشتند. هرچه توی آن آپارتمان بود، چیزهایی كه از قبل بود و چیزهایی كه بعداً افسانه و علی خریدند و با خودشان آوردند، مشترک بود و هیچ‏كس صاحب هیچ‏چیز نبود. خرج این دو خانواده‏ی كوچک نوپا سوا نبود و هرچه هر كدام از آنها می‏خرید، برای همه می‏خرید و هر چهار نفر سر یك سفره می‏نشستند. دوست علی از آنها اجاره نمی‏گرفت. دوست علی هم مثل علی و افسانه مُرید عالی‏جناب بود و خوشحال بود كه با هم‏مسلك‏های خودش زیر یك سقف زندگی می‏كند.
  2. داستان جالبی است در صورت داشتن وقت بخوانید. از من می‌پرسی اسمم چیست... از لطفت متشكرم. الان درست یكسال است كه در شهر زندگی می‌كنم و تقریباً هر روز می‌آیم و روی همین نیمكت می‌نشینم، اما هیچوقت نشد كه كسی اسم مرا بپرسد؛ بلی، هیچكس! تو اول كسی هستی كه اسم مرا می‌پرسی و من از این بابت از تو تشكر می‌كنم. خدا تو را به حال و روز من نیندازد! نه خیال كنی كه گرسنه‌ام یا تشنه‌ام. حتی برای من همه چیز به بهترین وجهی فراهم است و به قول معروف كار و بارم از هر جهت سكه است: دخترم به شوهر رفته و چه شوهر خوبی! بچه‌ای هم دارد كه به حمدالله صحیح و سالم است. شوهرش رئیس یك مزرعه اشتراكی است و با هم در ییلاق زندگی می‌كنند. پسرم در وزارتخانه‌ای كار می‌كند و شغل مهمی دارد كه خرش می‌رود. مهندس است و دیپلمی دارد به پهنای ملافه. اتومبیلی هم با راننده در اختیار دارد. زنش هم پزشك است. در خانه حمامی با دوش و وان چینی دارند كه بیا و ببین! بنابراین من هیچ كمبودی از لحاظ خورد و خوراك ندارم. اتاق قشنگی هم تنها در اختیار من گذاشته‌اند كه در آن می‌خوابم و می‌نشینم و تختخوابی هم با رختخواب خوب و تمیز دارم. اما من در آن اتاق احساس راحتی و خوشی نمی‌كنم. در اینجا اوضاع نه تنها بر وفق مراد نیست بلكه حالم روز به روز بدتر هم می‌شود: اشتها ندارم؛ به زحمت خوابم می‌برد و همیشه فكرهای عجیب و غریب می‌كنم و وقتی هم از حال و روز خودم با كسی درددل می‌كنم می‌گویند یارو دیوانه است. مثلاً دلم می‌خواهد ماست بخورم. به پسرم می‌گویم: ـ كیرچو، من می‌خواهم بروی قدری ماست بخرم؛ نظر تو چیست؟ هم گردشی می‌كنم، هم مردم را می‌بینم و هم هوایی می‌خورم... پسرم می‌گوید: ـ نه بابا. تو هوش و حواس درستی نداری. خدای ناكرده زیر ماشین می‌روی و كار دست من می‌دهی. بهتر است راحت و آسوده در منزل بمانی و استراحت كنی. ناچار اطاعت می‌كنم و در خانه می‌مانم. خانه ما آنقدر وسیع است كه به سربازخانه می‌ماند. مبل‌های فاخر و فرش‌های ایرانی قشنگی دارد. كف اتاق‌ها آنقدر صاف و صیقلی است كه آدم كافی است بی‌احتیاطی كوچكی بكند تا لیز بخورد و پایش بشكند. باز پسرم می‌گوید: ـ استراحت كن، بخور، بخواب، بنوش، فكر بیخود مكن و طوری زندگی كن كه برازنده پدر من است. زندگی كنم؟ ولی آخر با كه؟ با اتاق ناهارخوری؟ با قفسه‌ها؟ پسرم و عروسم كه از صبح تا شب بیرونند. فقط صبح‌ها می‌بینمشان كه می‌گویند "خداحافظ" و شب‌ها كه دیر وقت برمی‌گردند و می‌گویند "شب بخیر" و باز صبح فردا همان آش و همان كاسه. الان بیش از یكسال است كه به جز همین چند كلمه حرفی نداریم با هم بزنیم. تا وقتی بچه در خانه بود باز چیزی بود. من قدری با او بازی می‌كردم، سرش را گرم می‌كردم و درنتیجه سر خودم هم گرم می‌شد... پس از آن، عروسم تصمیم گرفت بچه را به پرورشگاه بفرستد و حالا او فقط هفته‌ای یك بار بیشتر به خانه نمی‌آید. می‌خواهی بدانی چرا عروسم این كار را كرده است؟ برای اینكه مبادا بچه طرز صحبت كردن دهاتی‌ها را از من یاد بگیرد. بلی، بلی. می‌ترسید از اینكه بچه مثل دهاتی‌ها حرف بزند. با این وصف، من هیچوقت حرف‌های بد و بیراه، مثلاً فحش، به بچه یاد نمی‌دادم. نه، نه، هیچوقت! یك بار هم كه من از "چماق" با او حرف زدم داشتیم اسب بازی و سوار بازی می‌كردیم، ولی مادرش از كوره در رفت و گفت: ـ بلی، بلی! چماق دیگر چه صیغه‌ای است؟ چه لغت زشت و زمختی به جای "تعلیمی" به بچه یاد می‌دهی! گفتم: دخترم، این واژه‌ای است مثل واژه‌های دیگر. وقتی درشت‌تر و زمخت‌تر شد می‌شود چماق. چرا نباید این لغت را به بچه یاد داد؟ گفت: او كه گاوچران نخواهد شد تا به این لغت احتیاج پیدا كند. او به مدرسه خواهد رفت و هرچه لازم باشد خواهد آموخت. به "چماق" تو احتیاج پیدا نخواهد كرد. و برای همین یك كلمه او را به پرورشگاه فرستاده‌اند. من این موضوع را برای پسرم حكایت كردم و به او گفتم: ـ سیریل عزیزم، به نظر تو بهتر نیست كه من به ده برگردم؟ در آن صورت پسر تو می‌تواند در خانه بماند. اما او خشك و قاطع جواب داد: ـ حرفش را هم نزن. تو تنها در ده چه بكنی؟ می‌خواهی مردم بگویند كه من عرضه نگهداری از پدرم را ندارم؟ نه، نه! همین جا بمان و راحت باش و كارت به هیچ چیز نباشد. استراحت كن، بخور، بنوش... همه‌اش هی می‌گویند بخور!... ولی من دیگر نمی‌خواهم هی كنسرو بخورم، بلی نمی‌خواهم گوشت سرخ كرده كنسرو بخورم، دلمه كنسرو بخورم، سوسیس كنسرو بخورم. اینها دائماً، هی در قوطی كنسرو است كه باز می‌كنند و عروسم هم مرتباً سس "مایونز" است كه به غذاهای كنسرو می‌زند. مدتی در آلمان بوده و آنجا دیده كه همه چیز را با سس مایونز می‌خورند. یك ماشین سس‌سازی خریده است و هی سس درست می‌كند. وقتی تمام شد باز درست می‌كند و دائم همین برنامه به راه است... ما هم مجبوریم از آن سس بخوریم والا خر بیار و معركه بگیر!
  3. hashem311

    داستان پدری روستایی، و پسرش

    روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم . در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد. پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا
×
×
  • اضافه کردن...