جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'داستان های کوتاه'.
3 نتیجه پیدا شد
-
جعفر مدرس صادقی افسانه با عكس گرفتن مخالف بود. با لباس سفید عروس و سفرهی عقد هم مخالف بود. هرچه مادرش اصرار كرد، رضایت نداد عكّاس خبر كنند. میگفت خبری نیست كه عكس بگیرند. و راستی هم خبری نبود. فقط پدرومادرها بودند و بزرگان فامیل. آخوند عاقد خُطبهی عقد را خواند و افسانه صبر نكرد كه آخوند، مطابق مرسوم، سه بار اجازه بگیرد، همان بار اوّل "بعله" اش را گفت و خُطبهی عقد جاری شد. همهی حُضّار شرمنده شدند. حتّا خودِ داماد هم از رو رفت. مادر افسانه هم، مثل همهی مادرهای دیگر، سفارش كرده بود "مبادا دفعهی اوّل و دوم بعله را بگی! خودتو بگیر! عروس باید خودشو بگیره! مبادا بخندی! مبادا زیادی حرف بزنی!" افسانه كمحرف بود. بلد نبود خودش را بگیرد. فقط كُند و بیحال بود و راه كه میرفت، پاهاش را روی زمین میكشید و شكمش را جلو میداد و شمردهشمرده و آرام حرف میزد. دیربهدیر میخندید و اگر خیلی سرحال بود و تصمیم میگرفت به چیز خیلی خندهداری بخندد، فقط لبخند ملایم بیرمقی روی صورتش ظاهر میشد. روز عقد، به اصرار مادرش، آرایش مختصری كرد و با لباسی که دیربهدیر و فقط برای مهمانیها میپوشید پای سفرهی عقد نشست. با لباس شیک پوشیدن و آرایش کردن مخالف بود. حتّا با خودِ ازدواج هم مخالف بود. اگر پدر و مادرش رضایت میدادند، ترجیح میداد توی محضر قال قضیّه را بكنند. امّا نمیخواست آنها را برنجاند. رنجیده كه بودند. بیشتر از این كه بودند، نمیخواست برنجاندشان. به اندازهی كافی دلخورشان كرده بود. آنها دلشان میخواست افسانه لباس عروسی به تن كند، دلشان میخواست مراسم آبرومندی برگزار شود و عكّاس هم خبر كنند تا از مراسم عكس بگیرد. و مهمتر از همه، دلشان میخواست افسانه، تنها دخترشان، با مردی ازدواج كند كه سرش به تنش بیرزد. اگر با مردی ازدواج میكرد كه بهش میآمد داماد باشد و خانه و زندگی و شغل آبرومندی داشت یا دستكم قیافه و هیكل آبرومندی، شاید حتّا بدون مراسم عروسی و بدون عكس هم رضایت میدادند. امّا حالا كه افسانه كار خودش را كرده بود و داشت با پسری كه خودش پسندیده بود ازدواج میكرد، اجرای مراسم، عكس، لباس و آرایش، برای پدر و مادرش اهمیّت بیشتری پیدا كرده بود. چه عیبی داشت كه از مراسمی كه امروز برگزار میشد عكس بگیرند تا سالها بعد عكسها را به این و آن نشان بدهند و به یاد امروز بیفتند؟ لُطف زندگی به همین دلخوشیها بود. جوانها نمیفهمیدند. زمانه عوض شده بود و جوانهای این دوره دیگر زیر بار حرف پدرومادرها نمیرفتند. پدر و مادر افسانه با این ازدواج مخالف بودند. علی به نظر آنها برای ازدواج كوچك بود. چهار سال از افسانه جوانتر بود. دانشجو بود. كار نمیكرد. درآمدی نداشت. افسانه كار میكرد، كار نیمهوقت. مُنشی یك درمانگاه خصوصی بود. با حقوقی كه میگرفت، حتّا نمیشد یك اتاق فسقلی اجاره كرد. پس از ازدواج، مدّتی دنبال خانه گشتند و بعد از چند ماه جستوجوی بیحاصل، یكی از دوستهای علی كه او هم بهتازگی ازدواج كرده بود و پدر پولدارش آپارتمان كوچكی برای او خریده بود، علی و افسانه را دعوت كرد كه آنجا ساكن شوند. آپارتمان دوتا اتاق بیشتر نداشت. یكی از اتاقها را در اختیار آنها گذاشتند و اتاق دیگر مال آن زوج دیگر. هر دو زوج زندگی سادهای داشتند. هرچه توی آن آپارتمان بود، چیزهایی كه از قبل بود و چیزهایی كه بعداً افسانه و علی خریدند و با خودشان آوردند، مشترک بود و هیچكس صاحب هیچچیز نبود. خرج این دو خانوادهی كوچک نوپا سوا نبود و هرچه هر كدام از آنها میخرید، برای همه میخرید و هر چهار نفر سر یك سفره مینشستند. دوست علی از آنها اجاره نمیگرفت. دوست علی هم مثل علی و افسانه مُرید عالیجناب بود و خوشحال بود كه با هممسلكهای خودش زیر یك سقف زندگی میكند.
- 7 پاسخ
-
- 2
-
- آثار جعفر مدرس صادقی
- ادبیات داستانی
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان جالبی است در صورت داشتن وقت بخوانید. از من میپرسی اسمم چیست... از لطفت متشكرم. الان درست یكسال است كه در شهر زندگی میكنم و تقریباً هر روز میآیم و روی همین نیمكت مینشینم، اما هیچوقت نشد كه كسی اسم مرا بپرسد؛ بلی، هیچكس! تو اول كسی هستی كه اسم مرا میپرسی و من از این بابت از تو تشكر میكنم. خدا تو را به حال و روز من نیندازد! نه خیال كنی كه گرسنهام یا تشنهام. حتی برای من همه چیز به بهترین وجهی فراهم است و به قول معروف كار و بارم از هر جهت سكه است: دخترم به شوهر رفته و چه شوهر خوبی! بچهای هم دارد كه به حمدالله صحیح و سالم است. شوهرش رئیس یك مزرعه اشتراكی است و با هم در ییلاق زندگی میكنند. پسرم در وزارتخانهای كار میكند و شغل مهمی دارد كه خرش میرود. مهندس است و دیپلمی دارد به پهنای ملافه. اتومبیلی هم با راننده در اختیار دارد. زنش هم پزشك است. در خانه حمامی با دوش و وان چینی دارند كه بیا و ببین! بنابراین من هیچ كمبودی از لحاظ خورد و خوراك ندارم. اتاق قشنگی هم تنها در اختیار من گذاشتهاند كه در آن میخوابم و مینشینم و تختخوابی هم با رختخواب خوب و تمیز دارم. اما من در آن اتاق احساس راحتی و خوشی نمیكنم. در اینجا اوضاع نه تنها بر وفق مراد نیست بلكه حالم روز به روز بدتر هم میشود: اشتها ندارم؛ به زحمت خوابم میبرد و همیشه فكرهای عجیب و غریب میكنم و وقتی هم از حال و روز خودم با كسی درددل میكنم میگویند یارو دیوانه است. مثلاً دلم میخواهد ماست بخورم. به پسرم میگویم: ـ كیرچو، من میخواهم بروی قدری ماست بخرم؛ نظر تو چیست؟ هم گردشی میكنم، هم مردم را میبینم و هم هوایی میخورم... پسرم میگوید: ـ نه بابا. تو هوش و حواس درستی نداری. خدای ناكرده زیر ماشین میروی و كار دست من میدهی. بهتر است راحت و آسوده در منزل بمانی و استراحت كنی. ناچار اطاعت میكنم و در خانه میمانم. خانه ما آنقدر وسیع است كه به سربازخانه میماند. مبلهای فاخر و فرشهای ایرانی قشنگی دارد. كف اتاقها آنقدر صاف و صیقلی است كه آدم كافی است بیاحتیاطی كوچكی بكند تا لیز بخورد و پایش بشكند. باز پسرم میگوید: ـ استراحت كن، بخور، بخواب، بنوش، فكر بیخود مكن و طوری زندگی كن كه برازنده پدر من است. زندگی كنم؟ ولی آخر با كه؟ با اتاق ناهارخوری؟ با قفسهها؟ پسرم و عروسم كه از صبح تا شب بیرونند. فقط صبحها میبینمشان كه میگویند "خداحافظ" و شبها كه دیر وقت برمیگردند و میگویند "شب بخیر" و باز صبح فردا همان آش و همان كاسه. الان بیش از یكسال است كه به جز همین چند كلمه حرفی نداریم با هم بزنیم. تا وقتی بچه در خانه بود باز چیزی بود. من قدری با او بازی میكردم، سرش را گرم میكردم و درنتیجه سر خودم هم گرم میشد... پس از آن، عروسم تصمیم گرفت بچه را به پرورشگاه بفرستد و حالا او فقط هفتهای یك بار بیشتر به خانه نمیآید. میخواهی بدانی چرا عروسم این كار را كرده است؟ برای اینكه مبادا بچه طرز صحبت كردن دهاتیها را از من یاد بگیرد. بلی، بلی. میترسید از اینكه بچه مثل دهاتیها حرف بزند. با این وصف، من هیچوقت حرفهای بد و بیراه، مثلاً فحش، به بچه یاد نمیدادم. نه، نه، هیچوقت! یك بار هم كه من از "چماق" با او حرف زدم داشتیم اسب بازی و سوار بازی میكردیم، ولی مادرش از كوره در رفت و گفت: ـ بلی، بلی! چماق دیگر چه صیغهای است؟ چه لغت زشت و زمختی به جای "تعلیمی" به بچه یاد میدهی! گفتم: دخترم، این واژهای است مثل واژههای دیگر. وقتی درشتتر و زمختتر شد میشود چماق. چرا نباید این لغت را به بچه یاد داد؟ گفت: او كه گاوچران نخواهد شد تا به این لغت احتیاج پیدا كند. او به مدرسه خواهد رفت و هرچه لازم باشد خواهد آموخت. به "چماق" تو احتیاج پیدا نخواهد كرد. و برای همین یك كلمه او را به پرورشگاه فرستادهاند. من این موضوع را برای پسرم حكایت كردم و به او گفتم: ـ سیریل عزیزم، به نظر تو بهتر نیست كه من به ده برگردم؟ در آن صورت پسر تو میتواند در خانه بماند. اما او خشك و قاطع جواب داد: ـ حرفش را هم نزن. تو تنها در ده چه بكنی؟ میخواهی مردم بگویند كه من عرضه نگهداری از پدرم را ندارم؟ نه، نه! همین جا بمان و راحت باش و كارت به هیچ چیز نباشد. استراحت كن، بخور، بنوش... همهاش هی میگویند بخور!... ولی من دیگر نمیخواهم هی كنسرو بخورم، بلی نمیخواهم گوشت سرخ كرده كنسرو بخورم، دلمه كنسرو بخورم، سوسیس كنسرو بخورم. اینها دائماً، هی در قوطی كنسرو است كه باز میكنند و عروسم هم مرتباً سس "مایونز" است كه به غذاهای كنسرو میزند. مدتی در آلمان بوده و آنجا دیده كه همه چیز را با سس مایونز میخورند. یك ماشین سسسازی خریده است و هی سس درست میكند. وقتی تمام شد باز درست میكند و دائم همین برنامه به راه است... ما هم مجبوریم از آن سس بخوریم والا خر بیار و معركه بگیر!
- 4 پاسخ
-
- 1
-
- نیکلای هایتوف
- بیریشه به قلم نیکلای هایتوف
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم . در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد. پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا