تعارف کرد و من هم قبول کردم. به نظرم ایرادی نداشت. آسانسور خراب بود و چمدان من سنگین!
گفت: چمدان من سبک است.من هم ساده قبول کردم. به پایین پله ها که رسید از صدای نفس هایش فهمیدم خسته شده است. دوباره سی تا پله را دوید بالا تا چمدان خودش را بیاورد. کلی پیش خدا خجالت کشیدم. به خودم گفتم: حالا می مُردی خودت می آوردی و از محبت مردم سو استفاده نمی کردی؟!
پ.ن: خدا آدم هایش را با همین جزئیات به نظر پیش پا افتاده محک می زند. جزئیاتی که دیده نمی شود اما اصل سنگ محک آدم هاست.خدائی اگر خدا توی جزئیات زندگی ما برود اهل بهشت چند تا هستند؟!