رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'جويس‌ كَرول‌ اوتِس‌داستان کوتاه'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. sam arch

    اُسَبِل‌

    جويس‌ كَرول‌ اوتِس‌ برگردان:‌ دنا فرهنگ‌ روزِ تابستاني‌ بود. صداي تلفن‌ در سكوت‌ِ خانة‌ ويلايي‌ پيچيد. ميشل‌ يك‌ لحظه‌ صبر كرد و بعد گوشي‌ را برداشت‌. اين‌ اولين‌ نشانة‌ يك‌ اتفاق ‌ِبد بود. پشت‌ تلفن‌، اُتو بن‌، پدر زن‌ِ ميشل‌ بود. سال‌ها بود كه‌ اُتو قبل‌ از يازده‌شب‌، كه‌ پول‌ِ تلفن‌ كمتر مي‌شد زنگ‌ نزده‌ بود، حتي‌ وقتي‌ كه‌ همسر اُتو، تِرزا دربيمارستان‌ بستري شده‌ بود. نشانه‌ دوم‌ صداي اُتو بود: «ميشل‌؟ سلام‌! منم‌ اُتو.» اُتو هيجان‌زده‌ و بلندحرف‌ مي‌زد. انگار پدري باشد كه‌ از فاصله‌اي دور تلفن‌ كرده‌ باشد و مطمئن ‌نباشد كه‌ صدايش‌ به‌ ميشل‌ مي‌رسد. لحنش‌ دوستانه‌ و از سر شوق‌ بود ـ كمترپيش‌ مي‌آمد كه‌ پاي تلفن‌ همچو لحني‌ داشته‌ باشد. ليزابت‌ دختر اُتو به‌تلفن‌هاي بي‌موقع‌ پدرت‌ عادت‌ كرده‌ بود. همين‌ كه‌ گوشي‌ را برمي‌داشت‌ اُتوشروع‌ به‌ نق‌ زدن‌ مي‌كرد، با لحني‌ خشك‌ و تمسخرآميز كه‌ رگه‌اي عصبي‌ در آن‌بود، و به‌ تقليد از سبك‌ِ فراموش‌ شده‌ بروس‌ كه‌ اُتو در اواخر دهه‌ هشتاد به‌ اوارادت‌ داشت‌. اُتو در هشتاد سالگي‌ بداخلاق‌ و عصبي‌ شده‌ بود، عصبي‌ از دست‌ِ سرطان‌ همسرش‌، از دست‌ بيماري مزمن‌ِ خودش‌ و از همسايه‌هاي پرسروصداي¬‌شان‌ در فارِست‌ هيل‌ ـ بچه‌هاي شلوغ‌، سگ‌هايي‌ كه‌ دايم‌ پارس‌مي‌كردند و از هياهوي ماشين‌هاي چمن‌زني‌ و آشغال¬روب‌. عصبي‌ از اين‌ كه‌ مجبور بود دو ساعت‌ تمام‌ در اتاقي‌ به‌ سردي يخچال‌ براي گرفتن‌ ام‌.آر.اي دندان‌ روي جگر بگذارد، و عصبي‌ از دست‌ اَهل‌ِ سياست‌ حتي‌ دسته¬هايي‌ كه‌ خودش ‌پانزده‌ سال‌ پيش‌، بعد از بازنشسته‌ شدن‌ از شغل‌ دبيري¬‌اش‌، براي¬‌شان‌ راي دست ‌و پا كرده‌ بود. در حقيقت‌ اُتو از سال‌خوردگي‌اش‌ عصبي‌ بود، ولي‌ هيچ‌ كس‌ جرأت ‌به‌ زبان‌ آوردن‌ِ آن‌ را نداشت‌، نه‌ دخترش‌ و نه‌ البته‌ دامادش‌. اما آن‌ شب‌ اُتو عصبي‌ نبود. با لحني‌ دوستانه‌ و با صدايي‌ بلند از ميشل‌ دربارة‌ كارش‌ كه‌ طراحي‌ ومعماري بود پرس‌وجو كرد، و دربارة‌ تنها دخترش‌ ليزابت‌ پرسيد و دربارة ‌بچه‌هاي خوش‌ بروروي آن‌ها كه‌ بزرگ‌ شده‌ بودند و مستقل‌ از آن‌ها زندگي‌ مي‌كردند، نوه‌هاي اُتو كه‌ وقتي‌ بچه‌ بودند دلش‌ براي¬‌شان‌ مي‌رفت‌. آن‌ قدرروده‌درازي كرد كه‌ ميشل‌ با اوقات‌ تلخي‌ گفت‌ : «اُتو، ليزابت‌ رفته‌ بيرون‌ خريد.حدود ساعت‌ هفت‌ برمي‌گرده‌، مي‌خواهي‌ بهش‌ بگويم‌ زنگ‌ بزند؟» اُتو با صداي بلند خنديد. برق‌ِ لب‌ و لوچه‌ پت‌ و پهن‌ و خيس‌اش‌ را مي‌شد ديد. ـ حوصله‌ گپ‌ زدن‌ با يه‌ پيرمرد را نداري‌؟ ميشل‌ سعي‌ كرد بخندد. «داريم‌ حرف‌ مي‌زنيم‌ ديگر اُتو.» اُتو با لحن‌ جدي‌تري گفت‌: ميش‌! دوست‌ِ عزيز، خوب‌ شد كه‌ تو گوشي‌ رابرداشتي‌ نه‌ بتي‌، زياد نمي‌توانم‌ چيزي بگويم‌، ولي‌ فكر كنم‌ با تو حرف‌ بزنم ‌بهتره‌. «بله‌؟» ميشل‌ جا خورد. در تمام‌ سي‌ سالي‌ كه‌ با هم‌ قوم‌ و خويش‌ بودند، يك‌بار هم‌ اُتو او را دوست‌ِ عزيز صدا نكرده‌ بود. حتماً براي ترزا اتفاقي‌ افتاده‌ بود. يعني‌ مرگ‌؟ خود اُتو هم‌ سه‌ سال‌ بود كه‌ لقوه‌ داشت‌. البته‌ هنوز وخيم‌ نشده‌ بود، يا شايد هم‌ شده‌ بود؟ ميشل‌ يادش‌ آمد كه‌ او و ليزابت‌ يك‌ سالي‌ مي‌شود كه‌ زوج‌ پير را نديده ‌بودند و احساس‌ گناه‌ كرد، چون‌ فاصله‌شان‌ از دويست‌ مايل‌ هم‌ كمتر بود. ليزابت‌هر يكشنبه‌ بعداز ظهر به‌ آن¬ها تلفن‌ مي‌كرد و اميدوار بود ـ هر چند كم¬تر از اين‌اتفاق‌ مي‌افتاد ـ كه‌ مادرش‌ گوشي‌ را بردارد، چون‌ پشت‌ تلفن‌ خوش‌ خلق‌تر بود وبا سرخوشي‌ بيش¬تري حرف‌ مي‌زد. اما آخرين‌ باري كه‌ به‌ ديدن‌ آن‌ها رفته‌ بودند تِرزا آن‌قدر شكسته‌ شده‌ بود كه‌ جا خوردند. پيرزن‌ بي‌چاره‌ بعد از ماه¬ها شيمي‌درماني‌ پوست‌ و استخوان‌ شده‌ بود و موهايش‌ ريخته‌ بود. از شصت‌سالگي‌اش‌، كه‌ سرشار از سرزندگي‌ و طراوت‌ بود و هيكل‌ توپر و قوي داشت‌چندان‌ وقتي‌ نگذشته‌ بود. اُتو كه‌ دست‌هايش‌ دايم‌ مي‌لرزيد، انگار از اتفاق‌مضحك‌ و دردآوري رنجيده‌ باشد، با حوصله‌ از اسرارآميز بودن‌ هيأت‌هاي‌ پزشكي‌ شكايت‌ مي‌كرد. از آن‌ ملاقات‌هاي عذاب‌آور و خسته‌ كننده‌ بود. وقتي‌ كه‌به‌ خانه‌ برمي‌گشتند اليزابت‌ مصراع‌هايي‌ از شعر اميلي‌ ديكينسون‌ را زمزمه‌ كرد:«آه‌ زندگي‌! در گاه‌ِ آغاز در خون‌ِ روان‌ و در گاه‌ِ واپسين‌ درغلتيده‌ به‌ پوچي!» ميشل‌ كه‌ دهنش‌ خشك‌ شده‌ بود با صدايي‌ لرزان‌ گفته‌ بود: «خدايا! اين‌جورها هم‌ نيست‌. نه‌؟» حالا، ده‌ ماه‌ بعد، اُتو پشت‌ تلفن‌ بود و با لحني‌ حساب‌ شده‌ انگار خبرفروختن‌ ملكي‌ را مي‌داد از تصميم‌ قطعي‌ خودش‌ و ترزا حرف‌ مي‌زد. شمارش ‌ِگلبول‌هاي سفيد ترزا و پيشرفت‌ِ سريع‌ِ بيماري خودش‌ چيزهايي‌ بودند كه‌ ديگرنمي‌خواست‌ حرف‌شان‌ را بزند، چون‌ پرونده‌ اين‌ ماجرا براي هميشه‌ بسته‌ شده ‌بود. ميشل‌ سعي‌ مي‌كرد بفهمد منظورش‌ چيست‌. همه‌ چيز داشت‌ به‌ سرعت‌اتفاق‌ مي‌افتاد. معني‌ اين‌ مزخرفات‌ چه‌ بود؟ اُتو با صداي آرام‌تري حرف‌ مي‌زد: ما نمي‌خواستيم‌ به‌ تو و ليزابت‌ بگوييم‌. مادرش‌ جولاي به‌ مونت‌ سيناي برگشت‌. آن‌ها برش‌ گرداندند خانه‌. ما تصميم‌مان‌ را گرفته‌ايم‌. ديگه‌ جاي صحبت‌ ندارد. ميشل‌ تو مي‌فهمي‌. فقط‌ خواستم‌ خبرت‌كنم‌ و ازت‌ بخواهم‌ كه‌ به‌ خواهش‌ ما احترام‌ بگذاري‌. ـ چه‌ خواهشي‌؟ ـ آلبوم‌هامون‌ را دوباره‌ نگاه‌ كرديم‌، همه‌ عكس‌هاي قديمي‌ و يادگاري¬هايي‌ راكه‌ تو اين‌ مدت‌ جمع‌ كرده‌ بوديم‌ . چيزهايي‌ را ديديم‌ كه‌ من‌ يكي‌ چهل‌ سال‌ بود سراغ‌شان‌ نرفته‌ بودم‌. تِرزا هي‌ مي‌گفت‌:«اوَوَه‌، همه‌ اين‌ كارها را ما كرده‌ايم‌؟ مااين‌ همه‌ عمر كرده‌ايم‌؟» خيلي‌ عجيب‌ و جالب‌ بوده‌، اما گورِ باباش‌، ما خوش‌بخت ‌بوده‌ايم‌. فهميديم‌ كه‌ خوش‌بخت‌ بوده‌ايم‌ بدون‌ اين‌ كه‌ خودمان‌ بدانيم‌. بايداعتراف‌ كنم‌ كه‌ من‌ يكي‌ هيچ‌ احساس‌ خوش‌بختي‌ نمي‌كردم‌. خيلي‌ سال‌ گذشته‌.من‌ و تِرزا شصت‌ و دو سال‌ با هم‌ زندگي‌ كرده‌ايم‌. حتماً فكر مي‌كني‌ كه‌ كسل‌كننده‌ است‌، اما همان‌طور كه‌ بوده‌ اگر بهش‌ نگاه‌ كني‌ هيچم‌ اين‌ طور نيست‌. ترزامي‌گه‌ تا همين‌ حالاش‌ هم‌ اندازه‌ سه‌ بار زندگي‌ كرده‌ايم‌. مگر نه‌؟ ميشل‌ جريان‌ِ خون‌ را تو سرش‌ احساس‌ مي‌كرد، گفت‌: «ببخشيد، اين‌تصميمي‌ كه‌ شما گرفته‌ايد چيه‌؟» اُتو گفت‌: «خب‌، من‌ ازت‌ مي‌خواهم‌ كه‌ به‌ خواهش‌ ما احترام‌ بگذاري ميش‌. فكر كنم‌ مي‌فهمي.» ـ من‌ چي‌ را مي‌فهمم‌؟ «مطمئن‌ نبودم‌ كه‌ درسته‌ كه‌ با اليزابت‌ حرف‌ بزنم‌ يا نه‌. چه‌ واكنشي‌ نشون‌ مي‌ده‌؟ مي‌داني‌، وقتي‌ بچه‌ها از خانه‌ مي‌زنند بيرون‌ و به‌ دانشگاه‌ مي‌روند.» اُتومكث‌ كرد. او آدم‌ باشخصيتي‌ بود و هر قدر هم‌ كه‌ از دست‌ ليزابت‌ رنجيده‌ وناراحت‌ مي‌شد، يا در گذشته‌ شده‌ بود، كسي‌ نبود كه‌ پيش‌ِ ميشل‌ شكايت‌ كند. بالحن‌ مطمئن‌ و آرامي‌ ادامه‌ داد: «مي‌داني‌، خوب‌ ممكنه‌ احساساتي‌ بشود.» ميشل‌ بي‌مقدمه‌ پرسيد كه‌ او كجاست‌. ـ كجا هستم‌؟ ـ شما تو فارست‌ هيل‌ هستيد؟ اُتو مكثي‌ كرد: نه‌، «نيستم.» ـ پس‌ كجاييد؟ اُتو با خودداري گفت‌: «تو كلبه.» ـ كلبه‌؟ اُسَبِل‌؟ ـ آره‌. اُزِبل‌ . اُتو لحظه‌اي مكث‌ كرد تا تأثير حرفش‌ كمي‌ از بين‌ برود. آن‌ها اين‌ اسم‌ را مثل‌ هم‌ تلفظ‌ نمي‌كردند. ميشل‌ گفت‌ اُسَبِل‌، كه‌ سه‌ سيلاب‌ مي‌شد و اُتو مي‌گفت‌ اُزِبل‌، و مثل‌ محلي‌هاي آن‌جا يك‌ سيلابش‌ را حذف‌ مي‌كرد. اُسَبِل‌ ملك‌ِ خانواده‌ بِن‌ در اديرنُداكس‌ بود، صدها مايل‌ دور از شهر، تا آن‌جا، در شمال‌ِ اُسَبِل‌ فورك‌، هفت‌ ساعت‌ با اتومبيل‌ راه‌ بود، كه‌ يك‌ ساعت‌ِ آخرِ آن‌جاده‌ كوهستاني‌ و خاكي‌ مي‌شد و باريك‌ و مارپيچ‌. تا جايي‌ كه‌ ميشل‌ يادش‌ مي‌آمد خانواده‌ بِن‌ سال‌ها بود كه‌ آن‌جا نرفته‌ بودند. اگر قرار بود درباره‌ آن‌ ملك ‌نظري بدهد ـ كه‌ اين‌ كار را نمي‌كرد چون‌ مسايل‌ مربوط‌ به‌ پدر و مادر اليزابت‌ رابه‌ عهده‌ خود او گذاشته‌ بود ـ پيشنهاد مي‌كرد كه‌ ملك‌ را بفروشند، ملكي‌ كه‌ درحقيقت‌ كلبه‌ نبود بلكه‌ خانه‌اي بود چوبي‌ كه‌ شش‌ اتاق‌ داشت‌ و زمستان‌ها نمي‌شد در آن‌ سر كرد. خانه‌ در زميني‌ دوازده‌ هكتاري در گوشة‌ دنجي‌ درجنوب‌ِ كوه‌ موريا ساخته‌ شده‌ بود. ميشل‌ دلش‌ نمي‌خواست‌ كه‌ اين‌ ملك‌ روزي به ‌ليزابت‌ برسد. چون‌ آن‌ها نمي‌توانستند چيزي را كه‌ زماني‌ آن‌قدر براي ترزا و اُتواهميت‌ داشت‌ به‌سادگي‌ بفروشند. اُسَبِل‌ آن‌ قدر دور بود كه‌ رفتن‌ به‌ آن‌ جا عملي‌نبود. آن‌ها چنان‌ به‌ زندگي‌ در شهر عادت‌ كرده‌ بودند كه‌ وقتي‌ مدتي‌ از آن‌ چيزي ‌كه‌ خودشان‌ تمدن‌ مي‌ناميدند دور مي‌شدند، آرامش‌شان‌ را از دست‌ مي‌دادند: آسفالت‌، روزنامه‌، مغازه‌هاي شراب‌ فروشي‌ و امكان‌ رفتن‌ به‌ رستوران‌هاي خوب‌. اما در اُسَبِل‌ ساعت‌ها كه‌ بروي به‌ كجا مي‌رسي‌؟ به‌ اُسَبِل‌ فورك‌. سال‌ها پيش ‌وقتي‌ بچه‌ها كوچك‌ بودند، تابستان‌ها براي ديدن‌ پدر و مادر ليزابت‌ به‌ آن‌جامي‌رفتند. ادير نُداكس‌ انصافاً جاي زيبايي‌ بود. صبح‌هاي زود كوه‌ِ عظيم‌ موريا ازنزديك‌ مثل‌ يك‌ ماموت‌ كه‌ از دل‌ِ رويا سر بيرون‌ آورده‌ باشد به‌خوبي‌ ديده‌ مي‌شد، و هوا آن‌قدر تازه‌ و تميز بود كه‌ مثل‌ خنجري در ريه‌ها فرو مي‌رفت‌، وحتي‌ آواز پرندگان‌ از هميشه‌ زيباتر و روشن‌تر شنيده‌ مي‌شد، انگار كه‌ خبر ازديگرگون‌ شدن‌ دنيا مي‌دهند. اما باز هم‌ ليزابت‌ و ميشل‌ مي‌خواستند كه‌ فوري به ‌شهر برگردند. بعدازظهرها در اتاق‌ خودشان‌ در طبقه‌ دوم‌، كه‌ چشم‌اندازي زيبا روبه‌ جنگل‌ داشت‌ و مثل‌ قايقي‌ روي برگ‌هاي سبز درخت‌ها شناور بود، با عشق‌ وشور زيادي عشق‌ بازي مي‌كردند و زير گوش‌ِ هم‌ از رؤياهايي‌ حرف‌ مي‌زدند كه‌ درهيچ‌ كجاي ديگر جز آن‌ جا امكان‌ نداشت‌ درباره‌شان‌ چيزي بگويند. اما باز هم‌، پس‌ از مدت‌ كوتاهي‌، دل‌شان‌ مي‌خواست‌ كه‌ برگردند. ميشل‌ به‌ سختي‌ آب‌ِ دهنش‌ را قورت‌ داد. عادت‌ نداشت‌ كه‌ از پدرزنش‌ پرس‌وجو كند، و انگار كه‌ يكي‌ از شاگردهاي اُتو باشد احساس‌ مي‌كرد كه‌ از مردي كه‌ اورا مي‌ستايد واهمه‌ دارد. ـ اُتو، صبر كن‌ ببينم‌. تو و تِرزا تو اُسَبِل‌ چه‌كار مي‌كنيد؟ اُتو فكر كرد و گفت‌: «داريم‌ سعي‌ مي‌كنيم‌ كه‌ روي زخم‌هامان‌ مرهم‌ بگذاريم‌. ما تصميم‌مان‌ را گرفته‌ايم‌، فقط‌ براي اين‌ تلفن‌ كردم‌.» اُتو مكثي‌ كرد: «فقط‌ براي‌اين‌ كه‌ بهت‌ خبر بدهم.» ميشل‌ احساس‌ كرد كه‌ كلمات‌ اُتو بيش‌ از اندازه‌ حساب‌ شده‌ است‌. انگار بالگد زير شكمش‌ كوبيده‌ باشند. يعني‌ چه‌؟ اين‌ چه‌ بود مي‌شنيد؟ اشتباهي‌ پيش‌آمده‌. من‌ نبايد به‌ اين‌ تلفن‌ جواب‌ مي‌دادم‌. اُتو داشت‌ مي‌گفت‌ كه‌ آن‌ها دست‌ِكم‌ سه‌ سال‌ِ تمام‌ برنامه‌ريزي كرده‌اند، از همان‌ وقتي‌ كه‌ از بيماريش‌ با خبر شده‌ بود.آن‌ها مشغول‌ِ جمع‌آوري چيزهايي‌ بودند كه‌ لازم‌ داشتند؛ آرام‌ بخش‌هاي قوي ومطمئن‌ ، تصميم‌شان‌ را با عجله‌ نگرفته‌ بودند كه‌ حالا بخواهند تغييرش‌ بدهند، و براي هيچ‌ چيز تأسف‌ نمي‌خوردند. اُتو توضيح‌ داد: ـ مي‌داني‌ من‌ آدمي‌ هستم‌ كه‌ كارهام‌ را رو حساب‌ انجام‌ مي‌دهم‌. اين‌ كاملاً درست‌ بود. هر كسي‌ كه‌ اُتو را مي‌شناخت‌ اين‌ را مي‌دانست‌. ميشل‌ پيش‌ خودش‌ حساب‌ كرد: اُتو چقدر مال‌ و اموال‌ دارد؟ تا جايي‌ كه‌ اومي‌دانست‌ در دهه‌ هشتاد مقداري اوراق‌ بهادار خريده‌ و چند ملك‌ هم‌ در لانگ‌آيلند دارد كه‌ همه‌ را اجاره‌ داده‌ بود. ميشل‌ احساس‌ كرد كه‌ دارد وامي‌رود وحالش‌ به‌ هم‌ مي‌خورد. همه‌اش‌ را براي ما مي‌گذارند، پس‌ براي كي‌ بگذارند؟ ترزا را مي‌ديد كه‌ دارد لبخند مي‌زند. مثل‌ آن‌ وقت‌هايي‌ كه‌ شام‌ِ مفصلي‌ براي ‌كريسمس‌ مي‌پخت‌ و يا جشن‌ِ شكرگزاري برپا مي‌كرد و با دست‌ و دل‌بازي به‌نوه‌هايش‌ هديه‌هايي‌ مي‌داد. اُتو داشت‌ مي‌گفت‌: ـ بهم‌ قول‌ بده‌ ميشل‌، من‌ بايد به‌ تو اطمينان‌ كنم‌. ميشل‌ گفت‌: «ببين‌ اُتو.» با گيجي‌ مكثي‌ كرد: «ما شماره‌ اون‌جا را داريم‌؟» اُتو گفت‌: «خواهش‌ مي‌كنم‌ جوابم‌ را بده.» ميشل‌ صداي خودش‌ را شنيد كه‌ مي‌گفت‌ : «معلومه‌ كه‌ مي‌تواني‌ بهم‌اطمينان‌ كني‌، اُتو، ولي‌ بگو ببينم‌ تلفن‌ِ اون‌جا وصله؟» اُتو نااميدش‌ كرد: «نه‌، ما هيچ‌ وقت‌ اين‌ جا تلفن‌ نداشته‌ايم.» يادش‌ آمد كه‌ قبلاً هم‌ سر اين‌ موضوع‌ با هم‌ بگومگو داشتند. ميشل‌ گفت‌: ـ معلومه‌ كه‌ شما تو كلبه‌ تلفن‌ لازم‌ داريد. از قضا اون‌جا خيلي‌ هم‌ تلفن‌لازمه‌. اُتو زير لب‌ چيزي گفت‌ كه‌ شنيده‌ نشد، اما معني‌اش‌ مثل‌ِ شانه‌ بالا انداختن‌بود. ميشل‌ فكر كرد كه‌ دارد از يك‌ تلفن‌ عمومي‌ توي اُسَبِل‌ زنگ مي‌زند. با عجله‌گفت:«ببين‌ گوش‌ كن‌، ما راه‌ مي‌افتيم‌ ما مي‌آيم‌ آن‌جا. ترزا حالش‌ خوبه‌؟» اُتو جواب‌ داد: «ترزا خوبه‌. خوب‌ِ خوبه‌ و لازم‌ هم‌ نكرده‌ كه‌ شما بيايد.» بعدادامه‌ داد: «او دارد استراحت‌ مي‌كند بيرون‌ خانه‌ توي ايوون‌ خوابيده‌، حالش‌خوبه‌. آمدن‌ به‌ اُسَبِل‌ اول‌ به‌ فكر او رسيد. هميشه‌ اين‌جا را دوست‌ داشته.» ميشل‌ با نگراني‌ گفت‌: «ولي‌ آخر آن‌جا خيلي‌ دوره.» اُتو گفت‌: «خودمان‌ اين‌طور خواستيم‌ ميشل.» لابد الان‌ قطع‌ مي‌كنه‌. نمي‌تونه‌ قطع‌ كنه‌. ميشل‌ سعي‌ داشت‌ صحبت‌ را كش‌بدهد. پرسيد: «چه‌طوري رفتيد آن‌جا؟ چند وقته‌ كه‌ آن‌جا هستيد؟» اُتو جواب‌ داد: «از يكشنبه‌ ، دو روز طول‌ كشيد تا برسيم‌. من‌ هنوز مي‌تونم ‌رانندگي‌ كنم‌.» و خنديد اين‌ موضوع‌ برايش‌ مثل‌ يك‌ زخم‌ كهنه‌ بود. چند سال‌ِپيش‌ چيزي نمانده‌ بود كه‌ گواهي‌نامه‌اش‌ را باطل‌ كنند. اما با پارتي‌بازي يك‌پزشك‌ آشنا ترتيبي‌ داده‌ بود كه‌ آن‌ را نگه‌ دارد؛ هر چند اين‌ كار ممكن‌ بود اشتباه‌ِ مرگ‌آوري باشد، ولي‌ هيچ‌ كس‌ نمي‌توانست‌ اين‌ را به‌ او بگويد و گواهي‌نامه‌ و آزادي‌اش‌ را از او بگيرد. هيچ‌ كس‌ نمي‌توانست‌. ميشل‌ گفت‌ كه‌ آن‌ها فردا راه‌مي‌افتند و خودشان‌ را به‌ آن‌جا مي‌رسانند. گفت‌ كه‌ صبح‌ِ زود راه‌ مي‌افتند. اُتو به‌تندي و با لحني‌ برخورنده‌ اين‌ پيشنهاد را رد كرد. ـ ما تصميم‌ خودمان‌ را گرفته‌ايم‌ .هيچ‌ جاي بگومگو هم‌ نيست‌. خوب‌ شد كه‌ با تو حرف‌ زدم‌. تو خودت‌ مي‌تواني‌ فكر كني‌ كه‌ چه‌طوري به‌ ليزابت‌ بگويي‌. يواش‌يواش‌، هر طور كه‌ به‌ نظر خودت‌ بهتر مي‌آيد، آماده‌اش‌ كن‌. باشد؟ ميشل‌ گفت‌: «باشد ولي‌ اُتو كاري نكن‌ كه‌ ...» تندتند نفس‌ مي‌كشيد، گيج‌شده‌ بود و نمي‌دانست‌ چه‌ مي‌گويد. تنش‌ خيس‌ِ عرق‌ بود؛ انگار ماده‌ مذابي‌ روي‌ سرش‌ ريخته‌ باشند. به‌ تندي گفت:«دوباره‌ زنگ‌ مي‌زني‌؟ يك‌ شماره‌ بده‌ كه‌ مازنگ‌ بزنيم‌. ليزابت‌ تا نيم‌ ساعت‌ ديگر مي‌رسد.» اُتو گفت‌: «ترزا احساس‌ مي‌كند كه‌ بهتره‌ همه‌ چيز را براي ليزابت‌ و توبنويسد. او اين‌ جوري راحت‌تره‌. ديگر از تلفن‌ خوشش‌ نمي‌آيد.» ميشل‌ گفت‌: «ولي‌ دست‌ِ كم‌ با ليزابت‌ حرف‌ بزن‌ اُتو. منظورم‌ اينه‌ كه‌ باهاش‌ كمي‌ صحبت‌ كن‌. اصلاً درباره‌ يك‌ چيز ديگر، هرچي‌ كه‌ خواستي‌ حرف‌ بزن‌.مي‌داني‌، هر موضوعي.» اُتو گفت‌: «من‌ ازت‌ خواستم‌ كه‌ به‌ خواهش‌ ما احترام‌ بذاري ميشل‌ و تو به‌ من‌قول‌ دادي‌. ميشل‌ فكر كرد: «من‌؟ كي‌؟ چه‌ قولي‌ دادم‌؟ يعني‌ چه‌؟» اُتو داشت‌ مي‌گفت‌: «ما همه‌ چيز را توي خونه‌ مرتب‌ كرده‌ايم‌. وصيت‌نامه‌، بيمه‌نامه‌ها و اوراق‌ بهادار، دفترچه‌هاي بانك‌ و كليدها همه‌ روي ميز هستند. ترزا آن‌ قدر به‌ جگرم‌ نق‌ زد تا رفتم‌ وصيت‌نامه‌ تازه‌اي نوشتم‌ خوب‌ شد اين‌ كار راكردم‌. تا وقتي‌ كه‌ آدم‌ وصيت‌نامه‌اش‌ را ننوشته‌ باشد نمي‌فهمد قضيه‌ از چه‌ قراربوده‌. بعد از هشتاد سالگي‌ آدم‌ توي يك‌ رويا زندگي‌ مي‌كند. ولي‌ هر كس‌ مي‌تواندختم‌ رؤياهاش‌ را آن‌ طوري كه‌ دوست‌ دارد وربچيند.» ميشل‌ گوش‌ مي‌كرد اما از اصل‌ِ موضوع‌ سر در نمي‌آورد. فكرهاي درهم‌ وبرهمي‌ در سرش‌ مي‌چرخيد. انگار دارد با تعداد زيادي كارت‌، ورق‌ بازي مي‌كند. ـ اُتو حرفت‌ كاملاً درسته‌. اما شايد بهتر باشد بيشتر راجع‌ به‌ اين‌ موضوع‌حرف‌ بزنيم‌. تو مي‌تواني‌ ما را حسابي‌ نصيحت‌ كني‌. چرا يك‌ كم‌ صبر نمي‌كني‌ تاما بيايم‌ ديدن‌تان‌؟ فردا آفتاب‌ نزده‌ راه‌ مي‌افتيم‌، حتي‌ مي‌توانيم‌ همين‌ امشب‌راه‌ بيفتيم‌ . اُتو حرفش‌ را طوري بريد كه‌ اگر كسي‌ او را درست‌ نمي‌شناخت‌ مي‌گفت‌ كه‌لابد چيزي از آداب‌ معاشرت‌ سرش‌ نمي‌شود. ـ خوب‌ ديگر، شب‌ به‌ خير. اين‌ تلفن‌ يه‌ عالمه‌ برام‌ آب‌ مي‌خورد. بچه‌ها ما خيلي‌ دوست‌تان‌ داريم‌. و تلفن‌ را قطع‌ كرد. وقتي‌ ليزابت‌ برگشت‌، انگار اثري از اتفاق‌ بدي را كه‌ افتاده‌ بود احساس‌ كرد. ميشل‌ روي بالكن‌ پشتي‌، در تاريك‌ و روشن‌ غروب‌، تنها نشسته‌ بود. ليواني‌ جلوش‌ گذاشته‌ بود و آرام‌ نشسته‌ بود. ـ عزيزم‌ ؟ خبري شده‌؟ ـ منتظرت‌ بودم‌. ميشل‌ هيچ‌وقت‌ اين‌طور منتظر او نمي‌نشست‌. هميشه‌ سرش‌ به‌ كاري گرم‌بود. همه‌چيز مثل‌ِ هميشه‌ نبود. ليزابت‌ آمد و گونه‌اش‌ را آرام‌ بوسيد [...] صورتش‌ داغ‌ و موهايش‌ به‌ هم‌ ريخته‌ بود و بلوزش‌ خيس‌ِ عرق‌ شده‌ بود. ليزابت‌ كه‌ جا خورده‌ بود به‌ ليوان‌ِ ميشل‌ اشاره‌ كرد:«بدون‌ِ من‌ شروع‌ كرده‌اي؟» اين‌ هم‌ غيرعادي بود كه‌ ميشل‌ يك‌ بطر [...] را باز كرده‌ بود. كه‌ سال‌ها قبل‌، آن‌ موقع‌ كه‌ او هنوز به‌ خوب‌ و بد بودن [...] خيلي‌ اهميت‌ مي‌داد و اندازه‌ نگه‌نمي‌داشت‌، از پدر و مادر ليزابت‌ هديه‌ گرفته‌ بود. ليزابت‌ با نگراني‌ پرسيد: «كسي‌ تلفن‌ نكرده‌؟» ـ نه‌. ـ هيچ‌كس؟ ـ هيچ‌كس‌. ليزابت‌ نفس‌ِ راحتي‌ كشيد. ميشل‌ مي‌دانست‌ كه‌ ليزابت‌ احساس‌ كرده‌ كه ‌پدرش‌ تماس‌ گرفته‌؛ هر چند او معمولاً قبل‌ از ساعت‌ يازده‌ كه‌ پول‌ِ تلفن‌ كمترمي‌شد، زنگ‌ نمي‌زد. ميشل‌ گفت‌: تمام‌ روز هيچ‌ خبري نبود. انگار همه‌ به‌جز ما خانه‌هاشان‌ را ول‌كرده‌اند رفته‌اند. خانة‌ دو طبقه‌شان‌ از چوب‌ و شيشه‌ ساخته‌ شده‌ بود. ميشل‌ خودش‌ آن‌ راطراحي‌ كرده‌ بود و دور تا دور آن‌ درخت‌هاي غان‌ و كاج‌ و بلوط‌ كاشته‌ بود. چون‌نتوانسته‌ بودند خانة‌ باب‌ ميل‌ِشان‌ را پيدا كنند، تصميم‌ گرفته‌ بودند كه‌ خانه‌اي ‌به‌ سليقه‌ خودشان‌ بسازند. بيست‌ و هفت‌ سال‌ بود كه‌ آن‌جا زندگي‌ مي‌كردند. درمدت‌ِ طولاني‌ ازدواج‌ِشان‌ ميشل‌ يكي‌ دو بار به‌ ليزابت‌ خيانت‌ كرده‌ بود ومي‌دانست‌ كه‌ ليزابت‌ هم‌ دست‌ِ كم‌ در فكر و خيال‌ خودش‌ به‌ او وفادار نبوده‌است‌. ولي‌ زمان‌ گذشته‌ بود، و همان‌طور هم‌ مي‌گذشت‌، درست‌ مثل‌ وقتي‌ كه‌ چيزهايي‌ كه‌ از سر اتفاق‌ توي كشو افتاده‌اند به‌ هم‌ گره‌ مي‌خورند و روزها،هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها در كنار هم‌ همان‌طور مي‌مانند. اين‌ هم‌ مي‌توانست ‌خوشايند باشد و هم‌ گيج‌ كننده‌؛ مثل‌ رؤياهايي‌ كه‌ موقع‌ خواب‌ واضح‌ و شيرين‌هستند، اما همين‌ كه‌ چشم‌ باز مي‌كنيم‌، چيزي از آن‌ها باقي‌ نمي‌ماند و فقط ‌احساسي‌ در ما برمي‌انگيزند؛ هرچند پاره‌اي از رؤياها، با وجودِ احساس ‌ِخوشايندشان‌، ما را دچار غم‌ و نگراني‌ مي‌كنند. ليزابت‌ روي نيمكت‌ فلزي كنارِ ميشل‌ نشست‌؛ نيمكتي‌ كه‌ مدت‌ها پيش‌ آن‌را خريده‌ بودند اما تازه‌ رنگش‌ كرده‌ بودند و روكش‌ چرمي‌ آن‌ را عوض‌ كرده‌بودند. ـ فكر كنم‌ همه‌ رفته‌اند. اين‌جا مثل‌ِ اُسَبِل‌ شده‌. ميشل‌ با تعجب‌ نگاهش‌ كرد: «اُسَبِل‌؟» ـ يادت‌ مي‌آيد، همان‌ جايي‌ كه‌ مامان‌ و بابام‌ داشتند. ـ هنوز هم‌ دارندش‌؟ «فكر كنم‌ ، نمي‌دانم‌.» خنديد و به‌ طرف‌ِ او خم‌ شد: «مي‌ترسم‌ ازشان‌ بپرسم.» ليوان‌ِ ميشل‌ را از دستش‌ گرفت‌ و جرعه‌اي از آن‌ نوشيد. ـ ما اين‌جا تنهاي تنهاييم‌. پس‌ به‌ سلامتي‌ تنهايي‌مان‌.
×
×
  • اضافه کردن...