رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'بت زندگی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. soheiiil

    مادر

    برای قدردانی از مادر هیچ وقت دیر نیست ....راستش اینو الان خوندم حیفم اومذد که شوما هم نبینید به هرحال قدر این بت زندگیمونو بدونیم مادر ١. وقتى يکساله بوديد، او شما را حمام می‌برد و تميز می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که تمام شب‌ها تا صبح گريه می‌کرديد. ٢. وقتى دوساله بوديد، او به شما راه رفتن آموخت. قدردانى شما از او اين بود که هر وقت صدايتان می‌کرد فرار می‌کرديد. ٣. وقتى سه‌ساله بوديد، او تمام غذاهاى شما را با عشق و علاقه آماده می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که ظرف غذايتان را روى زمين می‌انداختيد و همه جا را کثيف می‌کرديد. ٤. وقتى چهارساله بوديد، او به دست شما چندمداد رنگى داد. قدردانى شما از او اين بود که روى ديوارهاى اتاق و ميزغذاخورى خط می‌کشيديد. ٥. وقتى پنج‌ساله بوديد، او لباس‌هاى قشنگ به تن شما می‌پوشاند. قدردانى شما از او اين بود که خود را در نزديکترين خاک و گِلى که پيدا می‌کرديد می‌انداختيد. ٦. وقتى شش ساله بوديد، او براى شما يک توپ خريد. قدردانى شما از او اين بود که آن را به شيشه همسايه ‌کوبيديد. ٧. وقتى هفت ساله بوديد، او شما را به مدرسه برد. قدردانى شما از او اين بود که داد می‌زديد:«من نميام! من نميام!» ٨. وقتى هشت ساله بوديد، او به دست شما يک بستنى داد. قدردانى شما از او اين بود که آن را روى لباس خود ريختيد. ٩. وقتى نه ساله بوديد، او شما را به کلاس آموزش موسيقى فرستاد. قدردانى شما از او اين بود هيچگاه تمرين نمی‌کرديد. ١٠. وقتى ده ساله بوديد، او با ماشين شما را همه جا می‌رساند، از استاديوم ورزشى تا مدرسه تا جشن تولد دوستتان تا ... قدردانى شما از او اين بود که از ماشين پياده می‌شديد و پشت سرتان را نگاه هم نمی‌کرديد. ١١. وقتى يازده ساله بوديد، او شما و دوستتان را به سينما می‌برد. قدردانى شما از او اين بود که از او می‌خواستيد در رديف جداگانه بنشيند. ١٢. وقتى دوازده ساله بوديد، او به شما هشدار می‌داد که بعضى فيلم‌ها يا برنامه‌هاى تلويزيون را تماشا نکنيد. قدردانى شما از او اين بود که صبر می‌کرديد تا او از خانه بيرون رود. ١٣. وقتى سيزده ساله بوديد، او به شما پيشنهاد می‌کرد که موى سرتان را اصلاح کنيد. قدردانى شما از او اين بود که به او می‌گفتيد از مُد چيزى نمی‌فهمد. ١٤. وقتى چهارده‌ساله بوديد، او هزينه سفر يکماهه شما را در تعطيلات تابستان پرداخت کرد. قدردانى شما از او اين بود که حتى يک نامه هم برايش ننوشتيد. ١٥. وقتى پانزده ساله بوديد، او از سرکار به خانه بازمی‌گشت و در انتظار استقبال شما بود. قدردانى شما از او اين بود که در اتاقتان را قفل می‌کرديد. ١٦. وقتى شانزده ساله بوديد، او منتظر يک تلفن مهم بود. قدردانى شما از او اين بود که مدتى طولانى تلفن را اشغال نگهداشته بوديد و با دوستتان حرف می‌زديد. ١٧. وقتى هفده ساله بوديد، او در جشن فارغ‌التحصيلى دبيرستان شما گريه کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او توجهى نکرديد و تمام شب را با دوستانتان گذرانديد. ١٨. وقتى هجده ساله بوديد، او به شما رانندگى ياد داد و اجازه داد ماشينش را برانيد. قدردانى شما از او اين بود که هر وقت فرصت پيدا می‌کرديد کليد ماشينش را يواشکى بر می‌داشتيد و می‌رفتيد. ١٩. وقتى نوزده ساله بوديد، او هزينه‌هاى دانشگاه شما را می‌پرداخت، شما را با ماشين به دانشگاه می‌رساند، کيف شما را حمل می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که ٥٠ متر مانده به دانشگاه از ماشين پياده می‌شديد و با او خداحافظى می‌کرديد تا جلوى دوستانتان خجالت نکشيد. ٢٠. وقتى بيست‌ساله بوديد، او از شما درباره دوستانتان سوال می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او می‌گفتيد «به تو مربوط نيست». ٢١. وقتى بيست‌ويک ساله بوديد، او به شما شغل‌هايى را براى آينده‌تان پيشنهاد می‌کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او می‌گفتيد: «من نمی‌خواهم مثل تو بشم.» ٢٢. وقتى بيست‌ودوساله بوديد، او براى فارغ‌التحصيلى شما از دانشگاه يک مهمانى ترتيب داد. قدردانى شما از او اين بود که از او خواستيد شما را به مسافرت يک ماهه خارج از کشور بفرستد. ٢٣. وقتى بيست‌وسه‌ساله بوديد، او براى آپارتمان شما يک دست مبل خريد. قدردانى شما از او اين بود که به دوستانتان می‌گفتيد چقدر اين مبلمان زشت است. ٢٤. وقتى بيست‌‌وچهارساله بوديد، او با نامزد شما ملاقات کرد و از شما درباره برنامه آينده‌تان سوال کرد. قدردانى شما از او اين بود که با صداى بلند داد زديد: «مادر، خواهش می‌کنم!» ٢٥. وقتى بيست‌وپنج ساله بوديد، او به هزينه‌هاى عروسى شما کمک کرد، در مراسم عروسی‌تان گريه کرد و به شما گفت که عميقاً عاشق شماست. قدردانى شما از او اين بود که به يک شهر ديگر نقل مکان کرديد. ٢٦. وقتى سی‌ساله بوديد، او به شما در مورد تربيت بچه‌تان نصيحت کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او گفتيد «زمانه ديگر عوض شده است.» ٢٧. وقتى چهل ساله بوديد، او به شما تلفن کرد و روز تولّد يکى از نزديکان را يادآورى نمود. قدردانى شما از او اين بود که به او گفتيد «من الان خيلى سرم شلوغ است.» ٢٨. وقتى پنجاه ساله بوديد، او بيمار شد و به مراقبت شما نياز داشت. قدردانى شما از او اين بود که او را به خانه سالمندان فرستاديد. ٢٩. و ناگاه، يکروز او به آرامى از دنيا رفت و تمام کارهايى که می‌توانستيد بکنيد و نکرده بوديد مثل صاعقه به قلب شما فرود آمد. اگر او هنوز در کنار شماست، هرگز فراموش نکنيد که او را بيشتر از هميشه عاشقانه دوست بداريد. و اگر نيست، عشق بی‌قيد و شرط او را به ياد آوريد.
×
×
  • اضافه کردن...