ظهر كه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو میگرفت، سلامم توی دهانم بود كه باز خورده فرمایشات شروع شد:
- بیا دستت را آب بكش، بدو سر پشتبون حولهی منو بیار.
عادتش این بود. چشمش كه به یك كداممان میافتاد شروع میكرد، به من یا مادرم یا خواهر كوچكم. دستم را زدم توی حوض كه ماهیها در رفتند و پد...