رفتن به مطلب

تخته امتیازات

  1. Tamana73

    Tamana73

    مدیر تالار


    • امتیاز

      11

    • تعداد ارسال ها

      6,992


  2. eng.l.s

    eng.l.s

    مدیر تالار


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      1,958


  3. Waffen

    Waffen

    کاربر انجمن


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      2,847


  4. hamid_shahrsaz

    hamid_shahrsaz

    مدیر بازنشسته


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      5,610


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان ۰۳/۰۳/۰۳ در همه بخش ها

  1. نگین...نگین تو دختر قشنگ این انجمنی.هیچوقت فراموشت نمیکنم. قربون دل قشنگت بشم آخه. ----------- یک هفته ی شلوغ تموم کردم... و بالاخره رسیدم به جمعه... شب قبل از شدت خستگی خوابم پرید تا 4 صبح...از 6 صبح هم رعد و برق و بارون نزاشت بخوابم این شد که 11 صبح بیدار شدم. شب از اتاق زده بودم بیرون و وسط هال کنار در حیاط خوابیده بودم. 11 گوشی برداشتم دیدم 5 میس کال از کارفرما. قلبم ریخت که نکنه گود ریزش کرده جکعه و این ساعت زنگ زده... با همون صدا خوابالود و خسته شمارش گرفتم. الو آقای خوشکام سلام شرمنده گوشیم سایلنت بود...بفرمایید اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟ سلام خانوم مهندس نه نه نگران نباشید خواستم ناهار دعوتتون کنم اگه مقدوره براتون مهندسان تالار پردیس هستیم. نمیدونستم چی بگم ...قرار بود این جمعه برای خودم باشم اخهههه گفتم ممنونم و خبر میدم قطع کردم. دیدم این ناهار دادن یعنی چشم پوشی از تخلفاتشون و گزارش ندادن. پیام دادم شرمنده برام مقدور نیست. خونه خالی بود... موزیک زدم و پاشدم... خونه تاریک چراغارو روشن کردم و چای ساز زدم. بوی گل محمدی رو میز حالم خوب کرد... رخت خواب جمع کردم و صبونه رو بعد از یک هفته با آرامش خوردم.30 دقیقه با فکرای قشنگ پاشدم خونه رو تمیز کردم و موزیک شادمهر پلی شد.. گزارشارو اسکن کردم برنامه هفته رو نوشتم حسای کتابای هفته رو نوشتم ایمیلام فرستادم تمام طراحی هارو چک کردم لباسایی که یک هفته پوشیده بودم و انداختم ماشین و گوشی به دست ناهار سفارش دادم تو حیاط وسط درختا آب باز کردم و ایوون شستم... صدای زنگ اومد ناهار گرفتم و رفتم حیاط با بوی خیس درختا خوردم و کشیدم عقب زل زدم به این زیبایی ها... پیام اومد کجایی بریم بیرون؟ جواب دادم نه وقت ندارم. پاشدم و آشپزخونه رو تمیز کردم لپ تاپ روشن کردم و گزارشارو گذاشتم کارتابل و اومدم انجمن موزیک پلی و صدای بارون تایپ کردم...با آرامش تمام...با حال خوب.... الهی شکر. قهوه رو میخورم و برم دوش بگیرم و فیلمم ببینم. 7 روز 12 ساعت سرپا بودن الان حقمه استراحت... روز خوش 1403/3/25 17:00
    2 امتیاز
  2. درود به همه 🌹 نظر من این هست بیایم ببینم این حرف پینوکیو ««دماغ من داره بزرگ میشه»»» دروغه یا راسته اگه دروغ باشه دماغش بزرگ و اگه راست دماغش طبیعی میشه خب تعریف عامیانه دروغ: دروغ زمانی اتفاق میفته که توی حقیقت رو بدونی ولی برعکسش رو بگی.. اگه کلاً حقیقت رو ندونی و چیزی بگی که دروغ محسوب نمیشه... خب حالا به عنوان مثال دماغ طبیعی رو 5 سانت در نظر میگیریم.. خب حالا باید نیت پینوکیو یعنی حقیقتی که پینوکیو میدونه رو شناسایی کنیم که میرسیم به دو نیت یا دو حقیقت.. اونم اینکه پینوکیو میدونه دماغش الان در حال حاضر یا طبیعی یا بزرگه.. از این دوحالت دیگه خارج نیست [نیت اول]: دماغش طبیعیه ( ۵ سانته) و میخواد بزرگش کنه ← پس‌میگه: ① دماغم بزرگه(مثلا ۱٠ سانته) ← دروغ میگه ② دماغم کوچکه(مثلا ۲ سانته)← دروغ میگه [نیت دوم]: دماغش بزرگه (مثلا ۱٠سانته) و میخواد طبیعیش کنه ← پس‌میگه: ③ دماغم بزرگه (مثلا ۱٠ سانته) ← راست میگه [نیت سوم]: دماغش طبیعی و میخواد طبیعیش کنه پس میگه دماغم طبیعی ← راست [نیت چهارم]: دماغش بزرگه و میخواد بزرگترش کنه پس میگه: دماغم طبیعی ← دروغ که طبق سوال ما نیت اول و دوم و حالت ① و ③ که داره میگه دماغم بزرگه رو برسی میکنیم که درحالت ① دماغش بزرگ میشه < درحال دروغ گفتن > و درحالت ③ دماغش طبیعی میشه < در حال راست گفتن> پس اگه فرض سوال رو این بگیریم که پینوکیو یه پسری بوده با دماغ ابتدا "طبیعی" که داشت میگفت دماغ من بزرگه پس دروغ میگفته و درنهایت دماغش بزرگ میشه... بنظر من تو زمان فعل داره بزرگ میشه و بزرگه نتیجه یکی و فرقی نداره.. واقعن خیلی گیج شدم تا نوشتم شما هم بخونید اگه جایی اشتباه کردم بهم بگید لطفا😁😘♥
    1 امتیاز
  3. سلام سلام بعد عمری اومدم اولین جای که سر زدم این انجمن دوست داشتنیو این تاپیک عزیز بود و هست نیمه شب 22 اردیبهشت 1403
    1 امتیاز
  4. بعد از سالها بالاخره استارت باشگاه زدم. الانم از درد معده و تهوع نميتونم بخوابم قبل باشگاه رفتم پاستا خوردن;/ گشنم بود اخه:/ هيچي ديگه زدم ناكار كردم خودمو:/ ---- امروز تنهايي رفتم كافه ٢ ساعت نشستم چقدر لذت بردم چقدر تنهايي همه چيز تجربه كردن حس خوبي داره امروز دو هدف قبل از ٣٠ سالگي تيك زدم و اين برام با ارزشه فرصت زيادي ندارم بايد قبل ٣٠ خيلي كارهارو انجام بدم اگر عمري باشد ---- يه جوري از خستگي خوابم مياد كه دلم ميخواد يه چيزي بود منو بيهوش ميكرد تا بخوابم ساعت ٠٣:٣٩ نيمه شب يا معده ام درد ميكنه يا پام يا دلم يا سرم يا كمرم واقعا اين از حجم از درد براي ٢٩ ساله زياديه خب. خدابيامرز مادر بزرگم انقدر درد نكشيد كه فوت كرد قرص تهوع خوردم تاثيرش فعلا شروع نشده راستي شام هم نخوردم:)))) چه روزي بود امروز تاييد نهايي پروژه رو هم گرفتم امروز شكرخدا ١٤٠٣/٢/٢ ٠٣:٥٣
    1 امتیاز
  5. از صبح بي قرار بودم ٢ بازديد كه بايد ميرفتم و حوصله ش نداشتم نظام مهندسي كه بايد ميرفتم و كنسل كردم ساعت نزديك به ٣ دلشوره عجيبي تمام وجودم گرفته بود خط چشمم ميكشيدم يك لحظه فكر كردم قراره برم "پيشش" به ثانيه نكشيد اشكم ريخت و خط چشمي كه گند زده شد بهش. زل زدم به تصوير دختر كه حالا بي قراريه صبح تا الان رو با اشكاش تموم كرد دستمال برداشتم و تمام چشم پاك كردم. بغض خفم ميكرد ولي تمام حس و استرس و دلشوره ي همون روز تو وجودم بود.انگار كه پنهون از همه يه دختر ١٤ ساله با دوست پسرش تو پارك قرار داشت:) صداي زنگ گوشي كه دراومد از جام پريدم تا به خودم بيام ديدم دستاي سياه شده از خط چشم كشيده شد به شوميز كرم رنگي كه قرار بود با شالم ست كنم:) نگاهي كردم و جواب دادم -سلام خانوم مهندس +بگو كارت عجله دارم وقت ندارم -با دنده لج حركت ميكني كه صبر كن برسم بهت + ميگم وقت شوخي ندارم مسخره كارت بگو اه - ميگم عصر مياي بريم كافه + نه حوصله ندارم بازديد دارم - اوكي ميام دنبالت خدافظ نزاشت خدافظي كنم قطع كرد تن صدام بلند كردم به مامان تو اشپزخونه اشاره كردم كه عصر باهاش ميرم كافه شبم ميام خونه عمه شما بريد يه زير لب غر زد كه يك دقيقه بمون خونه دختر شنيدم و درحالي كه شوميز عوض ميكردم در اتاق بستم ساعت ٣:١٥ دقيقه شد كه از خونه دراومدم بيرون باروني كه خورد به صورتم،نفس ميكشيدم بوي نم خاك خيس شده اي كه بوي تمام ادكلنم از بين برد:) پياده مسير رفتم تا نفس بكشم صداي بارون بي حد و اندازه قشنگه:) ---- با سردرد عجيبي كه ساعت ١٢ شب رسيدم خونه داشتم استوري هارو چك ميكردم كه ديدم بله استوري گذاشته و حالش خوب نيست. فهميدم اين آشوب بودن من رابطه مستقيم داره به حال بعضي از آدما ساعت ٤:١٢بامداد ١٤٠٣/١/٢٠
    1 امتیاز
  6. ٤٥ روز شد. آدم عادت ميكنه ولي واي به لحظه اي كه چيزي باعث بشه يادت بياد دنيا رو سرت خراب ميشه ------ ١٤٠٣/١/٥ ٠١:٠٩
    1 امتیاز
  7. چقد درد داره برای انجام یه کاری تو هم پول داری شخص ثالثی هم پول داره فرقتون اینه تو یه ادم معمولی شخص ثالث از بزرگانه ، سرشناس ، آشناهاش زیاده و تو نادیده گرفته میشی حتی ....
    1 امتیاز
  8. چرا فكر ميكنيد به هركس دلتون خواست ميتونيد پيام بديد! زن داريد!پيام ميديد؟!چقدر چندش آوريد شما! اينكه اينجا شوخي ميكرديم جلو خانومتون تموم شد. هربار بلاك كردم با خط جديد مزاحم شديد! از سن و سالتون خجالت بكشيد هول بودن تا كي!؟ فكر ميكنيد چون مجردم بايد جوابتون بدم؟؟؟ منم كه اين هفته ٥ نفر بلاك كردم،واقعا حال بهم زن شديد. ذاتتون خراب بود زن نميگرفتيد يه نفرم بدبخت نميكرديد. اين بار هم بلاكتون كردم.دفعه بعد با خط ديگه پيام بديد قطعا به وكيلم خواهم گفت پيگيري كنه تا بفهميد من هر دختري نيستم. من منتظر پيام پسرجماعت نيستم كه فكر ميكني با پيام دادنت جوابت ميدم. ٥٠ سالتونه خجالت بكشيد. اينجا نوشتم چون ميدونم ميخونيد.تا ديديد فعاليت كردم اينجا يادتون افتاد پيام خصوصي اونم بيرون از انجمن بديد. دفعه بعد مستقيم اسم ميبرم همينجا و قطعا قانوني اقدام ميكنم.
    1 امتیاز
  9. امروز بهت افتخار ميكنم دختر قشنگ🤍 تلاش هات قابل تحسينِ🤍 تو هرروز موفق تر خواهي شد🤍 مراقب خودت و قلبت باش عطيه🤍 ١٤٠٢/٩/٩
    1 امتیاز
  10. نمیدونم چه سالی اینو تو پروفایلم نوشتم شاید از سال ۹۳ ک تا الان هست ولی .... هیچ‌کس سرش آنقدر شلوغ نیست که زمان از دستش در برود و شما را از یاد ببرد. همه چیز بر می‌گردد به اولویت‌های آن آدم.اگر کسی به هر دلیلی تو را یادش رفت، فقط یک دلیل دارد! تو جزو اولویت‌هایش نیستی!پائولو کوئلیو ولی چقد غم داره
    1 امتیاز
  11. چ حس قشنگ و خوبیه وقتی نازش میدی میخنده وسط خنده هاش سعی میکنه برات حرف بزنه با زور یه صدایی در میاره غم دنیا چند لحظه ازت دور میشه چقد به خاطر کارم کم رفتم پیشش از اون موقعی ک دنیا اومد چقد شرمنده خواهرم بودم ک نتونستم کمک حالش باشم تنهایی براش سخته الان ک مد شده دخترا تا یک سالگی خونه مادرشونن یا مادرشون خونه دخترشون من نتونستم نبودن مادر رو براش پر کنم فقط تونستم عین مردا کار کنم هی برای بچه چیزی بخرم تواناییم در این حد نبود ک سیسمونی ک اگه بابا بود براش می خرید براش بخرم ولی خو سعی کردم غصه نخوره امسال غصه هام خیلی بزرگ بود بیش تر از سنم ، توانم ،ظرفیتم هم شخصی هم خانوادگی هم کاری
    1 امتیاز
  12. پروانه نظارتم صادر شد امروز ١٤٠٢/٨/١٨ كاش بشه تا اخر سال ماشين بخرم همچنان حوصله ندارم:/پس سمت من نيا هرروز عصر كه ميرفتيم خونه ماماني تسبيح دستش در باز ميكرد هرروز عصر اين روزا ميريم سرخاك مني كه التماس ميكنم پاشو بگو خوش اومدم و دعام كن خدايا دلتنگترينم قلبمون با خودش برد ماماني...مادربزرگ مهربون
    1 امتیاز
  13. چند وقت پیش یه متن بود تو یه کشوری یه شخصی یه مبلغی میگیره ادما رو بغل می کنه تو ذهنم بود ادما پول میدن برن تو بغل کسی ک هیچ صنمی ندارن باهاش، بعد حس خوب می گیرن میرن گاهی تو ذهنم تکرار می شد ولی بغل پیش یه ادم امنه بهت ارامش میده حالا توجیه روان شناسیش چیه نمی دونم عجب شغلی بغل می کنی پول می گیری (طرف اعلام کرده که خنثی ست )
    1 امتیاز
  14. حوصله هيچكس ندارم در عين حال نميخوام تنها باشم توانايي حرف زدن ندارم در عين حال دلم ميخواد حرف بزنم و خالي بشم ---- پس لطفا نه پيام بديد نه زنگ بزنيد تا من تكليفم با خودم مشخص بشه. ----- طرف پيام تسليت داده تشكر كردم خاطرات تعريف ميكنه بابا لامصب من حوصله تايپ ندارم كه نفهم چرا انقدر دركتون پايينه؟؟؟؟؟ چرا نميفهميد كسي كه عزاداره حوصله ريخت و چرت و پرت گفتناي شمارو نداره مياي ديدنم ٢٠ دقيقه كافيه ٤ ساعت ميشيني فك ميزني كه چي؟؟؟؟ شعورتون هم كه تو پيام دادن صفره زنگ ميزنن تشكر ميكنم شروع ميكنن خاطرات پدر و مادر خودشون تعريف ميكنن😑 چشمام ميبندم فكر كنم ذهنم هنگ ميكنه باز ميكنم ريخت مهمون ميبينم يارو اومدن ديدنم صداي گوشيش باز كرده كليپ نگاه ميكنه داستان مملكت و شهردار و زلزله و كوفت و زهرمار حرف ميزنه شعور و فرهنگ هييييچ ربطي به سواد و سن نداره بخدا يه مشت آدم ادعايي و بي فرهنگ طرف از اردبيل پاشده اومدن ديدنم استاد دانشگاه ده جلد كتاب و فلان نوشته و.... تو حال داغون من شعر ميخونه ميخنده اخه چي بگم؟؟؟ اخرشم رفتني داستان ارث و دعوا خانوادگيشون تعريف كرده و مغز منو به درد آورده و رفته. هي خدا روزاي خوبي نميگذرونم بهم صبر بده
    1 امتیاز
  15. نیاز ب نوشتن دارم اینجا میشه نوشت تا سن ۲۶ سالگی به تا حالا سرم نزده بودم اولین بار تو کارای عروسی بود حالم بد شد رفتم سرم زدم فشار کارا زیاد بود یادم نمیاد تنها بودم یا کسی باههام اومد قسمت خاطراتم قسمت همراهی کردنا حذف شده 😁دومین بار بابا فوت شد بود ارامش بخش تو این ماه سه بار رفتم احساس می کنم بدنم پیری رو حس می کنه پیری ک ب خاطر روحم سبب ضعیف شدنم شده بعضی موقعا از اینکه چقد مقاومت می کنم تعجب می کنم روزگار سخت من ! یه ذره بالاتر نوشتم ک می تونم از حقم دفاع کنم حالم خیلی بد بود ۲۵ خرداد تونستم امیدوارم چندوقت دیگه نزدیک بیام بگم حلش کردم تموم شد بالاخره ارامش تو زندگیم اومد "روزهای سخت خدافظ"
    1 امتیاز
  16. نزدیک پاییزیم یه سری عکس پاییزی میزارم روحتون جلا پیدا کنه مدل دوربين : سامسونگ A50s تاريخ عكسبرداري : آبان 1400 مكان عكسبرداري : بره‌سر (حوالی رودبار استان گیلان)
    1 امتیاز
  17. نتیجه این سوال چه شد بعد 6 صفحه گفتگو؟
    1 امتیاز
  18. مدل دوربين : اسفندیار تاريخ عكسبرداري : آبان 1394 مكان عكسبرداري : پارکینگ خونمون :| توضیح عکس : ماشین خاطرات...
    1 امتیاز
  19. مدل دوربين : اسفندیار تاريخ عكسبرداري : فروردین 1395 مكان عكسبرداري : جاده چالوس توضیح عکس : شروع سالی سرد همراه با برف...
    1 امتیاز
  20. مدل دوربين : اسفندیار تاريخ عكسبرداري : فروردین 1395 مكان عكسبرداري : جاده چالوس توضیح عکس : آمدن بهار یعنی پاک کردن خاطرات سال گذشته و شروع سالی زیبا
    1 امتیاز
  21. خوب میگفتی دیگه... هدف از این تاپیک ها این هست که مجبور بشیم یکم به این چیزها فکر کنیم... خوب من به این پارادوکس ها علاقه دارم... مهم نیست که در جهان امکان وجودشون هست یا خیر... قانون unity of nature (البته قانون که نیست... یک فرضیه هست) جلوی چنین چیزهایی رو میگیره... ولی خوب این دلیل نمیشه که این مسائل ارزش بررسی کردن نداشته باشند... خیلی از فلاسفه ی معروف روی چنین مسائلی کار کردند... اینا یک چیزهایی هست مثل بازی با ریاضی...
    1 امتیاز
  22. من همچنین چیزی را میخواستم بگم و تو ذهنم بود.ولی چون تو فلسفه ضعیفم و نمیتونم خوب این چیزها را بیان کنم.ترجیح دادم پستی ندم.البته به نظر من تو بحث های فلسفی خیلی بحث ها هست که هیچ پارادوکس و باگی در اصل موضوع نیست که میشه خوب رویش بحث کرد.حالا چرا waffen عزیز به این موضوع گیر دادی که در اصلش به قول Sophist دارای باگ هست.چرا دنبال بحث فلسفی پینیکیو هستی که در اصل طبیعت با شرایطش واقعی وجود خارجی نداره؟؟
    1 امتیاز
  23. من راجع به این موضوع چیزی نمیدونستم. جالب بود تو ویکی پدیا خوندم دو تا راهی ک برای حل پارادوکس عنوان شده بود جالب بود. هم اولی که چهار حالت رو بررسی کرده بود. هم دومی ک از رشد سلولای بینی گفته بود. ظاهرا اولین بار یه فرد یازده ساله عنوانش کرده بود
    1 امتیاز
  24. بسیار بررسی جالبی بود دوست عزیز... لذت بردم... اتفاقا از نظر منطقی خیلی هم بی نقص بررسی کرده بودید... البته بنده هم به غیر ممکن بودن چنین پارادوکس هایی معتقدم و در ضمن با شما در مورد سیستمی که در جهان وجود داره هم عقیده هستم و فکر میکنم در قوانینی که در جهان وجود داره سیستمی هست که جلوی هرگونه پارادوکس اینچنینی رو میگیره... به هر حال عقاید ما خیلی شبیه به هم هستند...
    1 امتیاز
  25. درود خب من خیلی در بحث منطق قوی نیستم ولی از دیدگاه خودم می خوام یه نگاهی به قضییه بندازم می خوام بگم انسان با بر قراری دانش تجربی و دانش زبانی سعی داره به درکی از طبیعت و روشی برای بهتر زیستن پیدا کنه در واقع از ریاضی زیست فیزیک و ...... برای مدل سازی طبیعت و محیط اطرافش استفاده می کنه (فعلا این بحث که چیزی جز انسان و تصوراتش از محیط اطراف به وسیله دانش زبانی وجود نداره یا به عبارتی منکر بیرون و درون میشن رو کاری نداریم) اما طبیعت داره طبق یک سری اصولی کار خودش رو انجام میده (که انسان هیچ وقت نمیتونه مدل دقیقی و بدون خطا ازش داشته باشه)و مشاهده و تجربه به من میگه کار طبیعت داره بدون هیچ گونه باگ و خطایی پیش میره در واقع پارادوکسی درش مشاهده نمیشه فرض کنید پینوکیو واقعا وجود دره در طبیعت با مدل گفته شده پس قاعدتا یک اتفاقی باید بیفته اما سیستمی که داره دماغ پینوکیو رو دراز و کوتاه میکنه طبق صحبت شما دارای یک باگ هست (با اصولی که فرض کردید)و من به این باگ میگم پارادوکس پس فرض وجود پینوکیو در طبیعت با مشخصات ذکر شده محاله چون طبیعت همچنین باگی رو از دید من نداره در واقع شما دارید یک مدلی از دماغ پینوکیو عرضه می کنید با این فرض که دروغ بگه دماغش بلند میشه ولی من میگم این مدل کامل نیست دقیقا مثل این مدل که یک منبع ولتاژ ایده ال رو اتصال کوتاه کنیم از طرفی یه ولتاژی داره از طرفی اتصال کوتاه شده پس این مدل سازی غلطه! اما دلیل غلط بودن این مدل رو هم یه ایده ای که دارم اینه که شما داریه با یک منطق صفر و یکی کار می کنید یعنی یک عمل با درجه عضویت 1 درسته (حرف راست زده)یا یک عمل با درجه عضویت صفر راسته (حرف دروغ زده) ادعا می کنم یک عمل میتونه با درجه عضویت 0.7 راست باشه یا یک عمل میتونه نه دروغ باشه و نه راست یک نکته دیگه که به ذهنم رسید اینه که یک statement منطقی این قدرت رو نداره که logic رو روو خودش پیاده سازی بکنه مثلا این عبارت "گزاره نوشته شده اشتباه است "داره سیستم داخلی خودش رو نقد میکنه یا پینوکیو با عبارت من دماغم دراز میشه باز داره منطق سیستم دماغش رو روو خودش پیاده سازی می کنه یا این عبارت که یک سلمونی فقط حق داره موهای کسی رو بتراشه که موهای خودش رو نتراشه Barber Paradox حالا بیاید فرض کنیم مدل رو از "دماغ پینوکیو دراز میشه اگر وفقط اگر دورغ بگه" تغییر بدیم به "دماغ پینوکیو دراز میشه اگه دروغ بگه" یعنی فقط میدونیم اگه دروغ بگه دماغش دراز میشه و اگه راست میگه رو صحبتی ازش نکردیم اگه فرض کنیم عبارت دروغ باشه پس دماغش باید دراز بشه و نهایتا راست گفته که امکان نداره لذا عبارت پینوکیو با توجه به حالت پیشگویی که داره قطعا دروغ نیست پس عبارت پینوکیو حتما راسته ولی از رفتار سیستم وقتی راست میگه اطلاعی نداریم اما اگه رفتار سیستم این باشه دماغ پینوکیو دراز نشه که باز به پارادوکس بر میخوریم (چون دروغ گفته )پس تنها حالتی که امکان داره بیفته اینه که دماغش دراز بشه لذا جمله پینوکیو با فرض منطق باینری و عدم اطلاع از رفتار سیستم در حالت راست گفتن (عدم قطعیت)حتما راسته و دماغش حتما دراز میشه!!!!!!
    1 امتیاز
  26. بعدا میام جواب میدم
    1 امتیاز
  27. خوب باور نکنید این یکی رو هم .حتما نمی شه
    1 امتیاز
  28. خوب مسلما چنین چیزی که شما میفرمایید نباید از نظر منطقی پیش بیاد... شما زمانی که میدانید چیزی مطلقا وجود داره دیگه نمیتونید هم زمان به یک مسئله ی مطلق دیگه و در خلاف اون معتقد باشید... در مورد امضای دوست عزیزمون نوترون (که خیلی امضای جالبی هم داشت) و اگر درست یادم باشه این بود: همه چیز نسبی هست، حتی نسبی بودن همه چیز هم نسبی هست... این اشاره به دو فرض حقیقی مطلق در خلاف جهت هم دیگه داره که یک پارادوکس رو به وجود میاره... ولی این پارادوکس تنها یا معناگرا و یا منطقی هست و نمیتونه حقیقی باشه... در مورد پینوکیو هم مسئله اینجاست که ما از مطلق بودن چیزی خبر نداریم... پینوکیو هم همینطور... مشخص نیست که جمله ی پینوکیو اشاره به مسئله ای مطلق داره یا نه... حتی تصور مطلق بودن مسئله هم برای ما مشخص نیست... البته این حرف های بنده اصلا در رد اون آنالیزی که در مورد پارادوکس کردید نیست... اون بررسی ممکنه به راحتی درست باشه...
    1 امتیاز
  29. اتفاقا اصلا چنین چیزی نیست... من به شخصه همیشه از مطالبی که شما بیان کردید لذت بردم و فکر میکنم شما ذهن خیلی روشنی دارید...
    1 امتیاز
  30. هدف از پارادوکس ها بیشتر تمرین هست... تمرین منطق و فلسفه... برای اینکه توانایی ها بیشتر بشه... گاها هم میشه از همچین پارادوکس هایی عملا استفاده کرد و پارادوکس ها همیشه هم به قول شما سرکاری نیستند... همونطوری که Turing با Turing machin و Godel با incompleteness theorom نشون دادند پارادوکس ها میتونند مشکلات بنیادین علمی رو هم توضیح بدند... خیلی وقت پیش من تاپیکی زدم و اونجا سعی کردیم همین پارادوکسی که شما میفرمایید رو بررسی کنیم... این پارادوکس یک ایراد منطقی داره... البته تا جایی که من میدونم... در این پارادوکس فرض بر این قرار داده شده که خداوند که قادر مطلق هست توانایی عملی کردن غیر ممکن ها رو نداره... یعنی "مطلق" بودن توانایی ها شامل غیر ممکن ها نمیشه... ولی همچین قانونی در مورد فلسفه ی اللهی قابل توضیح نیست... در نتیجه پارادوکس حل میشه... برای رفع این مشکل میتونیم فلسفه ی خداوندی رو کنار بزاریم و وارد دنیای فیزیکی بشیم و دو موجودیت زمینی رو (مثل انرژی و ماده- که این رو هم قبلا یک تاپیکی زدم و در موردش بحث کردیم) بررسی کنیم... در هر حال نتیجه ی این پارادوکس نفی وجود خداوند با خصوصیاتی مثل "قادر مطلق" بودن و "توانای مطلق" بودن نیست...
    1 امتیاز
  31. بعد از ٩ سال گزينه علاقه مندي اينجارو اديت زدم. عجيب حالم خوبه از اين تغيير حذف كسايي كه روزي اگر به نبودشون فكر ميكردم اشكم ميريخت. حالا خودم ازشون فاصله گرفتم. ايمان دارم به اين جمله كه تو از دست ميدي تا بهترش به دست بياري... ٢٩ ساله شدم.در آستانه ٣٠ سالگي ميتونم ساعت ها از تجربه هاي شخصيم حرف بزنم بدون اينكه ذره اي تصور كني منم كه اينارو تحمل كردم و تجربه كردم. چه اتفاقات كاري چه مالي چه شخصي. ساعت ها حرف دارم تا تورو به مسيري بكشونم كه اشتباهي مرتكب نشي و تجربه هات كمتر از من بشه. ٩ سال پيش به واسطه انجمن با كسي اشنا شدم كه با گرفتن كلي پول ازم با خيانت كاريش بعد از ٧ سال رابطه مهاجرت كرد آلمان. ٣ سال پيش با كسي همكار شدم كه خيانت كرد در حقم آزار و اذيت زيادي رو تحمل كردم كه كار ياد بگيرم. ٢ سال پيش با وكيلي آشنا شدم كه ١٢ سال قبل سر سفره پدر و مادرم نشسته بود..فقط به فكر هوس بود و تمام.گذاشتم كنار حالا اين روزاها كه در بي اعتماد ترين حالت ممكن به سر ميبرم كسي وارد زندگيم شده كه بايد تصميم بگيرم ادامه بدم يا نه. در آستانه كامل شدن دو دهه از زندگيم چيزهاي رو ديدم و ياد گرفتم كه ميتونم براي يك كتاب استارت نوشتن بزنم. انجمن رو به خاطر همين تاپيك ميزارم گوشه اي از زندگيم باقي بمونه. ولي در شروع ٢٩ سالگي از همين انجمن و دوست و فاميل ١٠٠ ها نفر حذف كردم تا رسيدم به آرامشي كه با دنيا عوض نميكنم. راضي ام از تك تك تجربه هام،من همون روزها هم زندگي كردم و خوشحالترين بودم پس بي انصافيِ بگم برام بد بوده. منِ دوست داشتني و صبورم ازت ممنونم تمام اين سالها سادگي من رو ديدي و سكوت كردي. به وقت آرامشِ خالصِ اين روزهام. ١٤٠٢/١١/٨ ٠٢:٢٥ دقيقه بامداد
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...