دو صد درود
ابتدا سنگ هایم را با «رسالت» وا میکنم.
واژه سنگین است و به الزامی اخلاقی انگار پهلو میزند.نه اینکه موضعی نداشته باشم در نسبت زیبایی با اخلاق،یا نسبت زیبایی با حقیقت..نه
اما در پاسخ به این پرسش،موضع را قلم میگیرم و به جای رسالت یا نگاهی غایت انگارانه،فقط اشاره ای به متنِ قصه میکنم.
آنچه که در خلال آفرینش رخ میدهد؛
هنرمند،به محضِ «دست به کار شدن»،
در پیِ تحقق چیزی ست.بیان چیزی که پیشتر فقط به قواره ی ایده ای در ذهن بود.
این تحقق هم،تنها زمانی تکمیل است که دیده شود،خوانده شود.
هیچ متنی جز برای خوانده شدن نوشته نمیشود،حتی اگر تنها خواننده ی آن،خود مولف باشد.انگار می آفریند که خودش را در آینه اثر به نظاره بنشیند و خودش را بشنود.
پس جنسی از گفتار است به نحوی،
جنسی زبان...
اینکه چه میگوید به کنار،اما در متنِ قصه «میخواهد چیزی بگوید» و شاید همینجا اولین هدف بیان شده باشد.دیدنِ خویش یا شنیدن خود در اثر،و یا دیده شدن در چشمانِ دیگری...
اما اگر هدف شنیده شدن باشد،
اراده ای که این هدف را برگزیده در پیِ چیست؟چرا اقدام کرد که قلم بزند تا شنیده شود؟
بی شک هر مولفی احتمالا هدفی ویژه یِ خود دارد و قصدمندی اش بر بنای موازین خودش است،
اما دوباره در متن قصه،وجه مشترکی هست انگار،که من،نام آن را «تذکار» میگذارم.
به یادآوردن چیزی...یادآوری کردن چیزی...
تصویر گرسنگیِ کودک فقیر در یک عکس،
یا نقش زیباییِ یک اندام روی بوم،
یا زوایای منحنی در معماری یک سقف،
همه انگار میخواهند یادآوری کنند:که فقر هست،که زیبایی هست و سنتی یا مفهومی یا معنایی در جا به جای این جهان نفس میکشد،حضور دارد.
نبوغ و بداهت و نوآوری هم وجود دارد.
حتی یادآوریِ «من میتوانم»...
یک احسنت از سمت مولف به خودش بابت این توانمندی و ترسیم اراده...