Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۴ روایت است آرتورشاه که پادشاهی جوان و بسیار توانا بود در یکی از جنگهایی که با کشور همسایه داشت، توسط عدهای از سربازان دشمن به دام افتاد و آنها آرتور را به پادشاه کشور خود تحویل دادند. پادشاه همسایه طبق قانون جنگ آن زمان میتوانست براحتی او را بکشد، اما چنان تحت تاثیر جوانی و شجاعت آرتور قرارگرفته بود که تصمیم گرفت مهلتی به او بدهد. او سوالی بسیار دشوار و سخت برای آرتورشاه مطرح کرد و به او گفت یک سال مهلت دارد که برای پاسخ دادن به این سوال فکر کند. اگر تا سال بعد نتواند جوابی به پادشاه دهد، جانش را از دست خواهد داد. سوال این بود: زنان بدرستی از مردان چه میخواهند؟ این سوال میتواند حتی داناترین مردان را هم گیج کند. آرتورشاه هم هیچ پاسخ کامل و دقیقی برای این سوال در ذهن نداشت، اما با خود فکر کرد حال که این مهلت یک ساله را دارد، باید از آن استفاده کند و نهایت تلاش خود را برای دستیابی به جواب به کاربندد. او از پادشاه همسایه اجازه خواست که این مهلت را در کشور خود بگذراند و پس از یک سال برای جواب نزد او برگردد. پادشاه این اجازه را به او داد و آرتورشاه به سرزمین خود بازگشت. او از روز اول برای کشف این مطلب دست به کار شد و از هر کس که میتوانست سوال میکرد؛ شاهزادهها، روحانیون، شوالیهها و حتی دلقک دربار، اما هیچ کدام نتوانستند پاسخی قابل قبول به او بدهند. عاقبت چند فرد دانا او را راهنمایی کردند که برای فهمیدن این مطلب، نزد پیرزنی ساحره برود که مطمئنا پاسخ این پرسش را میدانست، اما آرتورشاه بخوبی میدانست قیمتی که آن زن از او درخواست خواهد کرد چقدر گزاف است، زیرا همه جا معروف بود که او برای انجام هر کاری، مبالغی هنگفت دریافت میکند. آخرین روز از مهلت آرتورشاه فرارسید و او دیگر چارهای نداشت مگر اینکه نزد همان ساحره برود. ساحره قبول کرد که جواب این سوال را به آرتور بدهد، اما قیمت گزافی که از آرتورشاه خواست، برای پادشاه جوان نشدنی بود. پیرزن ساحره تعیین کرد که سرلانسلوت که قویترین شوالیه و همچنین عزیزترین یار آرتور بود، با او ازدواج کند. اما آیا این امکانپذیر بود؛ آن پیرزن گوژپشت، با آن صدایی که گوش شنونده را آزار میداد و هیبت و ظاهر مخوفی که داشت با شوالیهای جوان و برومند گرانبها که برای آرتورشاه از هر شمشیرزنی ارزشمندتر بود، پیوند زناشویی ببندد؟ نه! آرتور نجیبزادهای اصیل بود و هرگز به این خواسته ساحره رضایت نمیداد. حتی به قیمت از دست دادن جان شیرینش! از آن سو لانسلوت از ماجرا خبردار شد. او که فردی دلیر و قوی بود حاضر شد برای حفظ جان پادشاه و پاسداری از دلاوران با ساحره پیر ازدواج کند. فداکاری بزرگی بود. او به پادشاه اعلام کرد که میخواهد با ساحره پیوند زناشویی ببندد و به این ترتیب، جان آرتور حفظ میشد. این خبر در کل کشور جار زده شد و اکنون نوبت ساحره بود که پاسخ سوال سرنوشتساز را بدهد؛ اینکه خواسته واقعی یک زن چیست؟ ساحره پاسخ داد: هر زنی میخواهد در زندگی مختار باشد و بتواند برای خود تصمیم بگیرد. هیچ چیزی نباید به زن تحمیل شود. آرتور این جملات را به پادشاه همسایه گفت و او هم دست از سر شاه جوان برداشت. مراسم عروسی باشکوهی برای پیرزن ساحره و لانسلوت بخت برگشته برگزار شد و شوالیه دلیر که خود را برای داشتن تجربه زناشویی با آن عجوزه آماده میکرد، در شب زفاف به جای رویارویی با آن هیولا، زنی جوان و بینهایت زیبا را دید؛ دلفریبترین موجودی که در کل عمرش مشاهده کرده بود! لانسلوت که از دیدن این صحنه هاج و واج شده بود، از آن پریچهر سوال کرد که چه اتفاقی افتاده است؟ دختر زیبا پاسخ داد: من همان پیرزن بدهیبتم، اما چون تو نهایت عشق و ادب را در حقم روا داشتی، مقدر شده که من نیمی از شبانه روز را به این چهره زیبا درآیم و نیمی را در همان حالت سابق باشم. اکنون حق انتخاب با توست. میخواهی در طول روز که مردم مرا میبینند زیبا باشم و شبها زشت، یا برعکس؟ سوال عجیب و گیجکنندهای بود. اگر آن زن در طول روز زیبا بود، لانسلوت میتوانست همسرش را با همان چهره جذاب و چشمنواز به همگان نشان دهد و به داشتن یک چنین زنی افتخار کند، اما شب در خلوتگاهشان چه؟ باید با همان چهره مخوف روبهرو میشد؟ نه این سخت بود. برعکس این ماجرا هم سخت بود. لانسلوت پاسخی برای این سوال نداشت و حق انتخاب را به همسرش داد. آن زن هم گفت به دلیل محبت بیشائبهای که لانسلوت در حقش کرده و اختیار عمل را به دست او سپرده، تصمیم میگیرد که در تمام اوقات شبانهروز، یک زن زیبا و دلربا باشد، زیرا هر زنی آرزو دارد که اختیارش دست خودش باشد و اکنون لانسلوت این اختیار را به او داده است. 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده