sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۴ 1 سالهاى سال به تو اندیشیدم سالیان دراز تا به روز دیدارمان آن سالها كه مى نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى آمد و شمع ها سوسو مى زدند. و ورق مى زدم كتابى درباره ى عشق باریكه دود روى نوا، گل سرخها و دریاى مه آلود و نقش تو را بر شعر ناب و پرشور مى دیدم. در این لحظه ى روشن افسوس روزهاى جوانى ام را مى خورم. خوابهاى وجدآور زمینى، انگار پشه هایى كه با درخشش كهربایى بر پارچه ى شمعى خزیدند. تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سالها سپرى شد من، سرگردان نشیب هاى زندگى سنگى در لحظه هاى تلخ، نقش تو را بر شعرى ناب و پرشور مى دیدم. اینك در بیدارى، تو سبك بال آمدى و خرافه باورانه در خاطرم مانده است كه آینه ها آمدنت را چه درست پیش گویى كرده بودند. 6 جولاى 1921 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۴ 2 در سوگ بلوك مه از پس مه روان بود ماه از پى ماه مى شكفت... و او شیفته ى سرزمینهاى لاجوردینى كه بهار بى خزان ترانه خوانش بود. در میان مه آن بانوى زیبا شناور بود، صدایش از دورها شنیده مى شد؛ انگار كه ناقوس معبدى دور انگار كه هلال ماه بر رود. شناختش در لرزش سایه هاى سرخ شامگاهى در كولاكها در هراس و سكوت میهن پر راز و رمزش. مغرور و نجیبانه به او دل بست، استوار و مصمم به سویش رفت، شوالیه ى بى نوا اما دست سفید برفى او را مجال سودن نیافت. زمین وحشى گرفته و عبوس، از گردش باز ایستاد؛ و او سوى صفحه اى روشن خم شد دشتهاى لخت و بى حاصل را از نگاهش گذراند. فریب خورده ى رؤیاى ناگفته، محصور تاریكى سرد، دوب شد، چون ماه مه آلود، همچون سرود دور پرستش. پوشكین، رنگین كمانى بالاى زمین، لرمانتف، راه شیرى بر فراز كوهها، تیوچف، جان جارى در تاریكى ها، و فت، مشعلى روشن در معبد. اینها همه از پیش ما پر كشیده اند به بهشت، آن بى كرانه ى عطرآگین، تا كه در ساعت موعود به دیدار روح الكساندر بلوك آیند. بر مى آید از میان انبوه گلها، از قلعه، سوى پله هاى سپید...، پیش مى آیند در شور و شعف سایه هاى لرزان فرشتگان خنیاگر. پوشكین، نورى پرتألو و با شكوه، لرمانتف، با تاجى از ستاره هاى تابان، تیوچف، پوشیده از شبنم، و فت، در رداى حریر و گل سرخهاى زیبا. تحیت گویان، سرخوش و شادان، مى رسند در پذیرهى برادر، به تاریك روشناى لطیفِ ماه مهى همیشه رخشان. گذر كرده از كولاكها و باتلاقها به باغى مى رسد برادر راز ناكشان، فرشته ها، همچون طاووس در میان سبزهها مى خرامند. در جامه هاى نیل گون، مى نشیند در سایه ى شاخسارى تر، سر مى دهد آواز از امیدهاى مقدس، از رؤیاهاى تعبیر یافته. پوشكین، مى خواند از خورشید لرمانتف، از ستارههاى بر فراز كوه ها تیوچف، از برق آبهاى جوشان و فت، از گل سرخهاى معبد جاودان. در این جمع مى درخشد دوستى كه منتظرش بودند از سراسر بهار غریب، پرصفا و بى تشویش مى تراود نور، آنها نیز ترانه خواهند خواند این گونه لطیف. چندان جاودانه لطیف كه شاید در این سالهاى خشم و اندوه ما نیز از زندان ها بشنویم پژواك پنهان ترانه هاشان را. 1921 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۴ ناباكوف دو شعر زیر را، همراه با چند شعر دیگر، در رول (1) 6 مه 1923 به ن. س. گومیلف (1886-1921) تقدیم كرده است. 3 به یاد گومیلف پاك و مغرور مُردى - مُردى، آن سان كه الهه ى شعر آموخته بودت. اینك، در آرامش و سكوت یلیسى(2) با تو از پتر، سوار مسى و بادهاى وحشى آفریقا سخن مى گوید - پوشكین. 19 مارس 1923 4 اشك هایت را پاك كن و به آنچه مىگویم گوش ده: در نیمروز آفتابى نجار پیر عینك خود را روى میزش جا گذاشت. پسرك شاد و خندان، دوان دوان خود را به كارگاه رساند.بى حركت ایستاد، اطراف خود را پایید، پاورچین نزدیك رفت، و آن شیشه هاى سبك رالمس كرد، فقط لمسشان كرد، ناگهان غزال تیزپاى خورشید بر سراسر جهان، تاسرزمینهاى دور دست ابرى تاختن گرفت، هم چنان كه كورها را شفا و بیناها را شادى مى بخشید. 1923 (این دو شعر در مجموعه شعرهاى زمان حیات شاعر نیامدهاند) 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۴ 5 چهل و سه چهار سالى مى شد كه دیگر مرا در خاطر نداشتى، ناگهان بى مقدمه و بهانه به دیدنم آمدى، در خواب. مرا، زندگى كه رنجورم مى كند امروز جُزء جُزئش خود خواسته و به ظرافت با تو دیدارى تدارك دیده است. گرچه باز سرگرم گیتارت هنوز هم "دختركى" بودى ولى نخواستى با غم كهنه ملولم كنى تنها درآمدى بگویى كه مردهاى. 9 آوریل 1967 (این شعر در مجموعه شعرهاى زمان حیات شاعر نیامده است) اشاره مىرود به سوهتلان رومانووا زیوهرت (1905 - ...) (3) كه در اوایل دهه ى 20 دربرلین نامزد ناباكوف بود. 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۴ برای سیر کردن از اینجا به آنجا، در شب لازم نیست قایق یا قطاری سوار شوم شبکههای شطرنجِی باغ زیر نور مهتاب است پنجره باز است. من آمادهام سایهی بدون گذرنامهام آرام (یک گربه هم بهتر از این نمیتواند) از رودخانهی مرزی که انتخاب کردهام، میپرد و در خاک روسیه فرود می آید. دیوارها تصویر مرا تکرار میکنند، رویین تن،اسرارآمیز، سبک: مرزبان به خطا نور مهتاب و رویایی زودگذر را نشان میدهد. رقصان در دل جنگلها، پروازکنان فراز دشتها از خود میپرسم آیا کسی میداند که در این سرزمین پهناور تنها یکی شاد، تنها یک مرد خوشبخت است. نِوای* درخشان را میبینم که ظاهر میشود آرام است، و آخرین رهگذر که به سایهی من در یکی از میدانها برخورد میکند به تخیل خود لعنت میفرستد. خانه ای که در آن قدم میزنم، به نظر ناآشناست، هر چند راه را اشتباه نیامده ام. اما داخل، در تاریکی همه چیز شکل دیگری ست. سایهام مجذوب میشود. بچه ها آنجا میخوابند .در حال وارد شدن به پردههای تختخوابم گوش میدهم همان جایی که آنها خواب اسباب بازیهای قدیمیام و قایقی و قطاری را می بینند. *رودی در شمال غربی کشور روسیه 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده