Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 خرداد، ۱۳۹۴ كاركردهاي فرهنگ نويسندگان: سيدرضا صالحي اميري، امير عظيمي دولت آبادي نظريه هاي فرهنگ نظريه هاي فرهنگ بسيار متنوع هستند. گروه وسيعي از نظريات مردم شناسانه و جامعه شناسانه در خصوص فرهنگ را براساس معيارهاي متفاوتي مي توان تقسيم بندي كرد. در اينجا تنها به ذكر نظرياتي خواهيم پرداخت كه براي روشن شدن بيشتر مفهوم «فرهنگ» و ابعاد مختلف آن - تا آنجا كه به اين تحقيق مربوط است - لازم مي باشد. بر همين اساس و با معيار تاريخي، و با تأكيد بر رويكرد مردم شناسانه، نظريات فرهنگ عبارتند از: تحول گرايي، اشاعه گرايي، كاركردگرايي، ساختارگرايي، كاركردگرايي ساختاري، نمادگرايي، نمادگرايي ساختاري. 1. تحول گرايي در ابتدا مفهوم فرهنگ، به ويژه در انسان شناسي، از آن جهت به كار گرفته شد كه از طريق آن بتوان خصوصيات مشترك و به گونه اي خاص رفتار را - كه در نوع انسان بسيار تكامل يافته است - به تعريف درآورد، بي آنكه يكسره منكر وجود هر نوع نشانه اي از اين قبيل در ساير موجودات شد. نياز پديد آمده براي شناخت اين نوع خاص از رفتار در ميان انسان ها، موجب تحول و تكامل در مفهوم فرهنگ شده و طبيعي مي نمود كه مفهوم فرهنگ بتواند در مسير تبيين اين گونه از خصوصيات مشترك در ميان انسان ها و تشخيص تفاوت ويژگي هاي رفتارهاي انساني با رفتارهاي رايج در حيوانات همچون ابزاري سودمند و سخت مؤثر به كار رود. (1) از اين رو، مردم شناساني چون تايلور معتقدند: « وضع فرهنگ در جوامع گوناگون بشري تا آنجا كه بتوان بر پايه ي اصول كلي در مورد آن پژوهش كرد، موضوعي مناسب براي مطالعه قوانين انديشه و عمل انسان است. از يك سو، اين همه همساني را كه موجب اشاعه تمدن شده مي توان تا حد زيادي به عمل يكسان با علت هاي يكسان نسبت داد و از سوي ديگر، سطوح مختلف فرهنگ را مي توان مانند مراحل توسعه يا تكامل آن دانست كه هر مرحله آن، پيامد تاريخ گذشته است و تمامي آن، تاريخ آينده را مي سازد. »(2) اساس نظريات تحول گرايانه، بر فرايند تحول در ابعاد مختلف فرهنگي نظير: اعتقادات، نظام خويشاوندي و تكنولوژي استوار است؛ به عنوان نمونه، مورگان با معيار قراردادن تكنولوژي سه مرحله مختلف را در حيات فرهنگي بشر شناسايي كرده است كه عبارتند از: مرحله توحش، مرحله بربريت و مرحله تمدن. تايلور نيز با معيار قرار دادن فعاليت هاي توليدي به سه مرحله تكاملي؛ شكار، دامپروري و كشاورزي باور دارد. نظريات تحول گرايانه فرهنگ در قرن نوزده، تحت تأثير نظريات علوم طبيعي، به خصوص نظريه داروين قرار داشت. نظريه وي اساس نظريات « انسان شناسي فرهنگي تكاملي» در مردم شناسي قرار گرفت. با اين حال، نبايد آن را به طور تمام عيار يك نقطه عطف به حساب آورد؛ زيرا هيچ يك از انسان شناسان نامدار از جمله تايلور، مورگان و فريزر، انگاره انتخاب طبيعي را كه در مركز تبيين دارويني قرار دارد، در مطالعات خود راه ندادند؛ هرچند تصور تكامل نهادهاي اجتماعي و فرهنگي كه در آثار انديشمندان حوزه فرهنگ مشهود است مايه هاي فكري دارويني دارد. (3) نظريات تحول گرايانه فرهنگ همه چيز را در حال حركت و تحول مي بيند و گاهي اين تحول را در جهت كامل شدن، برحسب ارزش ها معنا مي كند و از اين رو برحسب ارزش گرايي به اين تئوري خورده گرفته مي شود. اين ديدگاه، از تاريخ نيز در تحليل مسائل اجتماعي بهره مند مي شود و سعي مي كند واقعيت هاي اجتماعي را طي يك فرايند تاريخي مطالعه كند و آنگاه به يك حكم كلي و قوانين اجتماعي برسد. (4) اين رويكرد نظري به فرهنگ، اگرچه در قرن نوزدهم توسعه يافت و بعدها با انتقادات بنيادين روبرو شد، اما توانسته است تا زمان حاضر به حيات خود ادامه داده و نفوذش را حفظ نمايد. منشأ بسياري از ديدگاه هايي كه برخي متفكران غربي در خصوص عدم توسعه فرهنگي كشورهاي جهان سوم ارائه مي نمايند و فرهنگ غرب را نقطه آرماني تكامل ساير فرهنگ ها مي دانند، از همين رويكرد نظري تحول گرايانه به فرهنگ نشئت گرفته است. به طور كلي، نظريه تحول گرايي فرهنگ را مي توان در گزاره هاي زير خلاصه كرد: 1. مطالعه آثار اجتماعي و فرهنگي گذشتگان نشان مي دهد همه ي جوامع، مراحلي را قبل از رسيدن به تمدن پشت سر گذاشته اند؛ 2. تشابهي كه در تكنيك ها، فنون، اعتقادات و نهادهاي جوامع مختلف وجود دارد، نشان دهنده وحدت روحي انسان در سير انديشه و ابداع و اختراع است؛ 3. مقايسه و مطالعه ي جوامع حاكي از آن است كه سير پديد آمدن و تحول فرهنگ و تمدن بشري در هر جامعه، به صورت زنجيري از نهادها و تكنيك ها و اعتقادات و حوادث، در خطي مستقيم و حركتي تدريجي بوده است؛ 4. تفاوت جوامعي كه در نقاط پراكنده جهان ديده مي شوند، معرف مراحل و درجات متفاوت سير فرهنگ و تمدن است كه با مقايسه مي توان آنها را طبقه بندي نمود. (5) نظريه هاي تحول گرايانه فرهنگ را مي توان نظريات « خطي» و « تكاملي» نيز نام نهاد. 2. اشاعه گرايي نظريات اشاعه گرايانه فرهنگ، با انتقاد شديد از خطي بودن نظريات تحول گرايانه آغاز شد. نظريه اشاعه گرايي، سير مراحل تمدن و فرهنگ را به صورت خطي، و در هر جامعه، مستقل و موازي با جوامع ديگر نمي داند؛ بلكه معتقد است: فرهنگ هاي جوامع از يك يا چند مركز اشاعه گرفته اند و شباهت بين فرهنگ ها به علت رفت و آمدها، دادوستدها، مهاجرت ها، لشكركشي ها و در اثر اقتباس، تقليد يا اخذ است. (6) علاوه بر اين، نظريه اشاعه گرايي بر ساير مباني و اصول نظري تحول گرايان انتقادات جدي وارد مي كند. تكامل گرايان قرن 19 به اين نكته آگاهي داشتند كه درك كامل فرهنگ ها، توضيحاتي را در خصوص شباهت ها و اختلافات اين فرهنگ ها مي طلبد. اگرچه اين توضيح ها و تشريح ها از يك قسم نبودند، اما نظريه پردازان آن بر اين باور بودند كه وجود تفاوت هاي فرهنگي با سرعتي نامساوي، با رشد جوامع و درجه نفوذ خارجي آنها ارتباط دارد. شباهت هاي فرهنگي در درجه اول از همسان شدن ذهني افراد نشأت مي گيرد. به دليل اين همساني، در شرايط برابر، رفتارهاي مشابهي از افراد سر مي زند. بنابراين شباهت هاي فرهنگي جوامعي كه در يك مرحله توسعه به سر مي برند، به ارتباط پيوند اين فرهنگ ها از لحاظ تاريخي مربوط نيست؛ زيرا نوآوري هاي فرهنگي در هر جامعه اي به طور مستقل صورت پذيرفته است و آنها اين شباهت ها را به تماس ها و برخوردهاي فرهنگي - تاريخي نسبت نمي دهند. در مخالفت با اين تعابير، ديدگاه هاي متعددي در اواخر قرن نوزدهم شكل گرفت و اغلب نظريه پردازان آن، نقطه اشتراك خود را ضديت با تكامل گرايي مي دانستند؛ هرچند در اكثر موارد، آنچه آنها را به هم نزديك مي كرد، مخالفتشان با آموزه وحدت رواني انسان بود. آنها اين اصل را به طور عمومي پذيرفتند كه انسان ذاتاً فرهنگ را اختراع نكرده؛ بلكه آن را از ديگران فراگرفته است. اين ديدگاه با پيش فرض اساسي تكامل گرايان كه سرچشمه تحول را در درجه اول از درون خود جوامع مي دانستند؛ تفاوت كلي داشت. اشاعه گرايان بر اين باور بودند كه اختراعات مهم و سرنوشت ساز از طريق مهاجرت به ساير نقاط جهان اشاعه يافته است. مردم شناساني چون اليوت اسميت، كروبر، كلاك هون و تا حدودي بواس را از نظريه پردازان اين ديدگاه مي دانند. 3. كاركردگرايي كاركردگرايي، شئون مختلف جامعه را برحسب پيامدهاي سودمندي كه براي نظام بزرگ تر اجتماعي دارند، تبيين مي كند و حضور هر جنبه يا عنصر را برحسب اثر سودمندي كه براي كل نظام دارد، مورد توجه قرار مي دهد. (7) نظريه هايي كه در خصوص مقوله فرهنگ براساس اين ديدگاه بنا مي شوند، به فرهنگ به دليل خدمتي كه براي تداوم زندگي بشر و كل نظام اجتماعي دارد، اهميت مي دهند. برخي مردم شناساني چون برانيسلاو مالينوفسكي دقيقاً از اين زاويه به مقوله فرهنگ مي نگرند. وي بر اين باور است: « چه فرهنگي بسيار ساده و ابتدايي را در نظر بگيريم و چه بي نهايت پيچيده و رشديافته، در هر حال با دستگاه گسترده اي مواجه مي شويم كه بخشي از آن مادي، بخشي انساني و بخشي معنوي است، دستگاهي كه به كمك آن از عهده حل مشكلات مشخص و ويژه اي كه فرا راه قرار مي گيرند، برمي آييم. »(8) مالينوفسكي در جاي ديگري مقصود خود را از تحليل كاركردي فرهنگ به خوبي ارائه كرده است. به بيان وي: « فرهنگ، مصنوع دست بشر است و واسطه اي است كه بشر از طريق آن به مقاصد خود نايل مي شود؛ واسطه اي كه به او اجازه مي دهد، زندگي كند و معيار متعارفي براي امنيت، رفاه و آرامش برقرار كند. واسطه اي كه به او قدرت مي بخشد و اجازه مي دهد وراي استعداد حيواني و ارگانيك خود، به آفرينش كالا و ارزش مبادرت ورزد. اين فرهنگ در تمام اين موارد بايد به صورت وسيله اي براي نيل به مقصود، يعني به طور ابزاري يا كاركردي ادراك شود. »(9) به عبارتي ديگر، مالينوفسكي و ساير كاركردگرايان، فرهنگ را داراي كاركرد ارضاء نيازهاي انسان در زندگي اجتماعي و انطباق انسان با محيط اطرافش مي دانند و معتقدند اجزاء مختلف فرهنگ، در ارتباط تنگاتنگ با يكديگر و در جهت برآوردن اين خواسته شركت مي جويند. از طرف ديگر، مالينوفسكي فرهنگ را « ميراث اجتماعي» مي داند. در تعريفي كه وي از فرهنگ ارائه داده است، از آن به عنوان ميراث اجتماعي كه از گذشته به نسل آينده منتقل مي شود و شامل مهارت ها، كارها، فرايندهاي فني، عادت ها و ارزش ها است، ياد مي كند. (10) 4. ساختارگرايي ساختارگرايي، شئون مختلف جامعه را برحسب پيامدهاي پيش بيني پذيرِ اوصاف ساختاري جامعه تبيين مي كند. اين رويكرد خود شامل دو الگوي تبييني مي شود: الگوي اول گونه اي از تبيين عِلّي است كه ساختارهاي اجتماعي را علت اصلي پديده هاي اجتماعي مي داند؛ الگوي دوم، نياز به رابطه عِلّي را منكر است و در عوض، شئون مختلف پديده هاي اجتماعي را به نحوي تبيين مي كند كه نشان مي دهد آن شئون چگونه با ساختارهاي انتزاعي زيرين هماهنگ مي شوند. الگوي تبيين در اينجا مأخوذ از زبان شناسي است. (11) بر اين اساس، ساختارگرايان فرهنگي در تلاش هستند تا « دستور زبان» زيرين پديده هاي فرهنگي را كه همان نظم زيرين پديده هاست، به دست آورند. در مردم شناسي، تبيين ساختاري عبارت است از: «مطالعه ي استقرايي ساخت ها و سازمان هايي كه در مجموعه ي فرهنگي جامعه آشكار و مشخص نيستند و بايد به كمك منابع تاريخي، تجربي و مردم نگاري آشكار شوند. »مانند قوانين خويشاوندي، اساطير، مناسك و هنرها، نظريه هاي سياسي، آداب و اعمال مربوط به تهيه غذا و نظاير آن. ساخت هايي كه بدين ترتيب آشكار مي شوند، معرف سطحي از فرهنگ معين نيستند؛ بلكه آنها را كاملاً مشابه به آنها با تغييراتي كه با استنتاج از قوانين ساده ي تغيير قابل درك است، در همه فرهنگ ها مي بينيم. (12) كلود لويي اشتراوس را از بنيانگذاران اصلي ساختارگرايي در فرهنگ مي دانند. اشتراوس، چهار انديشه اساسي را از بنديكت فراگرفته است كه براي ساختارگرايي بسيار اساسي است: الف) فرهنگ هاي مختلف را مي توان با توسل به يك الگوي معين به تعريف درآورد؛ ب) شمار انواع فرهنگ ها محدود است؛ ج) مطالعه جامعه ابتدايي، بهترين روش براي تعيين تركيب هاي ممكن ميان عناصر فرهنگي است؛ د) چنين تركيب هايي را مي توان مستقل از افراد وابسته به گروه، مورد مطالعه قرار داد؛ زيرا اينان ناخودآگاه عمل مي كنند. به طور كلي، اشتراوس به جاي مطالعه در تنوع فرهنگ ها مي خواهد به تحليل تغييرناپذيري يا ثبات فرهنگ بپردازد. از نظر او فرهنگ هاي خاص را نمي توان بدون ارجاع به فرهنگ، به عنوان سرمايه مشترك بشريت، درك كرد. وي تلاش مي كند عوامل ثابت فرهنگ را شناسايي و فهرست كند و به عنوان يك انسان شناسِ ساختارگرا، خود را موظف مي داند هر آنچه در زندگي اجتماعي ضرورت دارد، از جمله قواعد عام فرهنگي در جامعه بشري كشف كند. (13) 5. كاركردگرايي ساختاري كاركردگرايي ساختاري در انديشه هاي جامعه شناسي با نام تالكوت پارسونز و مردم شناسي با نام رادكليف براون ديده مي شود. ديدگاه كاركردگراي مالينوفسكي در خصوص فرهنگ را قبلاً تشريح نموديم و دريافتيم وي برداشتي وسيع از فرهنگ ارائه مي داد و آن را شامل فرهنگ مادي، ارزش ها، هنجارها و رفتارهاي واقعي مي دانست. اما رادكليف براون، فرهنگ جامعه را از نظام اجتماعي آن مشتق دانست و به فرهنگ به عنوان اشكال استاندارد رفتار و احساساتي نگريست. او با استناد به اصطلاح «يكپارچگي فرهنگي» فرض را بر اين قرار داد كه « فرهنگ» به مثابه يك كل، افراد بسياري را كم و بيش در يك ساخت اجتماعي، يعني سيستم هاي با ثبات تعيين كننده گروه ها، وحدت مي دهد، روابط بين افراد را تنظيم مي كند و تطبيق پذيري آنان را با محيط فيزيكي خارجي ميسر مي سازد. بنابراين تفسير كاركردي، « رادكليف براون» فرهنگ را به عنوان يك سيستم يكپارچه در نظر مي گيرد. او هر جزء فرهنگ را داراي سهم و كاركردي خاص در حيات جامعه مي داند و شناخت اين سيستم را وظيفه اصلي انسان شناسي مدرن محسوب مي كند. براون برخلاف مالينوفسكي بر اين باور است كه فرهنگ را بايد تنها به عنوان يكي از خصوصيات سيستم اجتماعي مورد مطالعه قرار داد. براون با رد هرگونه انتساب خود به مكتب «كاركردگرايي»، آن را زاييده افكار شخصي مالينوفسكي مي دانست. مالينوفسكي كاركرد را به معناي « برآورده شدن يك نياز به وسيله يك عمل» در نظر مي گرفت، اما براون آن را عبارت از نقشي مي دانست كه يك فعاليت را در كل حيات اجتماعي برعهده دارد و به حفظ و استمرار ساخت يك جامعه كمك مي نمايد. بنابراين، از نظر رادكليف براون هر فعاليت قابل تكرار نظير مجازات به دليل ارتكاب جرم و يا مراسم تدفين، يك كاركرد به حساب مي آمد و براي تحليل ساخت، تقدم قائل بود. اين شيوه نگرش به مسئله فرهنگ، براون را به رويكرد ساختي - كاركردي نزديك تر كرد. (14) 6. نمادگرايي لسلي وايت و در سطح عالي تر گيلفورد گيرتز، پايه گذاران اصلي نمادگرايي در مردم شناسي به شمار مي روند. براي اين دو مردم شناس بزرگ، نماد جوهره اصلي فرهنگ است. وايت به صراحت مي گويد: «اكنون بايد اين واقعيت را درك كنيم كه نماد، واحد اصلي تمامي رفتار و تمدن انساني است. بين ذهن انسان و غيرانسان تفاوت بنيادي وجود دارد، تفاوت نوعي است؛ نه كمّي، و شكافي كه بين آنها وجود دارد، شايان اهميت بسيار است. يك موجود زنده يا مي تواند نمادسازي كند يا نمي تواند، حدوسطي وجود ندارد»(15). تأكيد بر نماد در علم جامعه شناسي، به رويكرد كنش متقابل نمادين تعلق دارد كه پرچمداران اصلي آن، جورج هربرت ميد و هربرت بلومر به شمار مي روند. اين رويكرد كه رويكردي خِرَدگرا محسوب مي شود؛ برداشت ويژه اي از مفاهيم «ذهن»، « نماد» و «معني» ارائه مي دهد. براساس اين رويكرد، كنش هاي اجتماعي، (جمعي يا فردي) بر فراگردي استوار هستند كه به واسطه آن، كنشگران شرايط مقابل خود را تفسير و ارزيابي مي كنند. در اين حالت، فرهنگ چارچوبي محسوب مي شود كه در درون آن مي توان رفتارها را به طرز معقولي توصيف و تشريح كرد. (16) 7. نمادگرايي ساختاري نظريه نمادگرايي ساختاري همان گونه كه از نامش پيداست، تلفيقي از دو نظريه نمادگرا و ساختارگرا مي باشد. اين نظريه توسط انديشمنداني چون جان تامپسون در كتاب «ايدئولوژي و فرهنگ» ارائه شده است. تامپسون نيز همانند گيرتز كار خود را با نماد آغاز مي كند، اما برداشت وي از نماد با برداشت گيرتز متفاوت است. به عقيده وي، اين مفهوم در ساختارهاي اجتماعي مشخصي معني مي يابد. نمادها در ساختارهاي اجتماعي ظهور و بروز پيدا كرده و رشد مي كنند و بدون شناخت آنها، نمي توان به حقيقت نمادهاي پديد آمده توسط انسان ها دست يافت. تامپسون علاوه بر نمادها، به ساختارها نيز علاقه مند است، اما ديدگاه او تا آنجايي كه با ساختارگرايي مرتبط است كه در آن اثري از « نماد» باشد. وي با ذكر ضعف هاي نظريه ساختارگرايانه - كه بدون توجه به واقعيت اجتماعي سعي در ذهني كردن همه چيز و موكول كردن شناخت به مطالعات زبان شناختي دارند - پنج مشخصه اصلي را براي اشكال نمادين ذكر مي كند و از اين طريق مي كوشد تا بين نماد به مفهوم خاص مورد نظر خود و زمينه هاي اجتماعي ارتباط برقرار كند. اين مشخصه ها عبارتند از: 1. عمدي بودن اشكال نمادين: اشكال نمادين توسط يك ذهن يا انديشه به وجود مي آيد، شكل مي گيرد، به كار مي رود و در آن قصد و هدف مشخصي نهفته است؛ 2. قراردادي بودن اشكال نمادين: ساخت و كاربرد اشكال نمادين، مانند تفسير آنها توسط كساني كه آنها را دريافت مي كنند، فرايندهايي هستند كه استفاده از قواعد، كدها و قراردادهاي گوناگون، در آن مؤثر مي باشند؛ 3. ساختاري بودن اشكال نمادين: اشكال نمادين ساخته شده اند تا يك ساختار بياني را نشان دهند؛ 4. ارجاعي بودن اشكال نمادين: نمادها ساخته شده اند تا نماينده چيزي باشند، به آن دلالت كنند و راجع به موضوعي، سخن بگويند؛ 5. زمينه دار بودن اشكال نمادين: تمامي نمادها در يك شرايط و زمينه اجتماعي - تاريخي مشخص خلق مي شوند و به وجود مي آيند. پس هر شكل نمادين، مخلوق يك شرايط يا زمينه اجتماعي - تاريخي معين است. (17) پينوشتها: 1. پهلوان، چنگيز، صص 37-36. 2. كوزر، لوئيس و روزنبرگ، برنارد، ص 44. 3. معيني، جهانگير، ص 55. 4. فياض، ابراهيم، تأثير چگونگي تعريف فرهنگ بر برنامه ريزي و سياستگذاري فرهنگ، فصلنامه فرهنگ عمومي، شماره3، سال 1373، ص 42-10. 5. روح الاميني، محمود، صص 85-84. 6. همان، ص 86. 7. ليتل، دانيل، ص 152. 8. مالينوفسكي، برانيسلاو، نظريه علمي فرهنگ، ترجمه: منوچهر فرهومند، تهران: دفتر پژوهش هاي فرهنگي، بي تا، ص 13. 9. همان، ص 18. 10. معيني، جهانگير، صص 98-97. 11. ليتل، دانيل، ص 166. 12. روح الاميني، محمود، ص 93. 13. پهلوان، چنگيز، صص 96-95. 14. معيني، جهانگير، صص 104-103. 15. كوزر، لوئيس و روزنبرگ، برنارد، ص 59. 16. معيني، جهانگير، ص 130. 17. سليمي، حسين، ص 46. منبع مقاله : صالحي اميري، سيدرضا؛ عظيمي دولت آبادي، امير؛ ( 1391)، مباني سياست گذاري و برنامه ريزي فرهنگي، تهران: مجمع تشخيص مصلحت نظام، مركز تحقيقات استراتژيك، چاپ سوم 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده