رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

رمز موفقیت :

 

روزی از روزها گروهی از قورباغه های كوچیك تصمیم گرفتند كه با هم مسابقه دو

بدند. هدف مسابقه رسیدن به نوك یك برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، كسی توی جمعیت باور نداشت كه قورباغه های به این كوچیكی بتوانند به نوك برج برسند. شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید: «اوه، عجب كار مشكلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوك برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!»

قورباغه های كوچیك یكی یكی شروع به افتادن كردند بجز بعضی كه هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشكله! هیچ كس موفق نمی شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یكی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یكی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه كوچولو كه بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود كه به نوك رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این كار رو انجام داده؟

اونا ازش پرسیدند كه چطور قدرت رسیدن به نوك برج و موفق شدن رو پیدا كرده؟ و بعد از پرس و جوی فراوان ..........

مشخص شد كه برنده مسابقه كر بوده

لینک به دیدگاه

كارمند تازه وارد:

مردی به استخدام یك شركت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز كار خود، با

 

كافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یك فنجان قهوه برای من بیاورید."

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی

 

تو با كی داری حرف می زنی ؟"

كارمند تازه وارد گفت: "نه"

صدای آن طرف گفت: "من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق"

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با كی حرف میزنی،

 

بیچاره."

مدیر اجرایی گفت: "نه"

كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.

لینک به دیدگاه

فوائد پاره آجر!

روزی مردی ثروتمند در اتومبیلجدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان كم رفت و آمدی می‌گذشت. ناگهان ازبین دو اتومبیل پارك شده در كنار خیابان یك پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد كرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد ودید كه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرك رفت و او را سرزنش كرد. پسركگریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی كه برادرفلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب كند.

پسرك گفت: "اینجا خیابانخلوتی است و به ندرت كسی از آن عبور می كند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش بهزمین افتاده و من زور كافی برای بلند كردنش ندارم. برای اینكه شما را متوقف كنمناچار شدم از این پاره آجر استفاده كنم". مرد بسیار متأثر شد و از پسر عذر خواهیكرد. برادر پسرك را بلند كرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گران قیمتش شد و بهراهش ادامه داد.

 

نکته ها :

نکته اخلاقی :در زندگیچنان با سرعت حركت نكنیم كه دیگران مجبور شوند برای جلب توجه ما پاره آجر به طرفمانپرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه می كند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقاتزمانی كه ما وقت نداریم گوش كنیم، او مجبور می شود پاره آجر به سمتمان پرتاب كند. این انتخاب خودمان است كه گوش بكنیم یا نكنیم!

نکته مدیریتی : به محیط داخلیو خارجی سازمان خود به اندازه كافی توجه داشته باشید. ذینفعان داخلی و خارجی سازمانرا در نظر بگیرید و به خواستها و نیازهای آنها توجه كنید. نیروی انسانی به عنوان یكسیستم طبیعی زنده و هوشمند و سازمان به عنوان یك سیستم اجتماعی پیچیده، رفتارهایمتنوع و پیچیده‌ای از خود نشان می‌دهند كه حكم «پاره آجر» حكایت را دارند اما به آنسادگی كه مرد ثروتمند متوجه پاره آجر شد مدیران نخواهند توانست «پاره آجرهای» نیرویانسانی و سازمان را درك كنند چرا كه نوع آنها متنوع، پیچیده بوده و دارای معانیمختلف هستند و ممكن است خود را در قالب نقاط قوت و ضعف نشان دهند. بنابراین بایدشناخت كافی نسبت به نیروی انسانی و سازمان خود داشته باشند و رفتار و سبك متناسب بامدیریت آنها را بكار بندند. هم‌چنین محیط خارجی سازمان نیز باید بررسی شود و «پارهآجرهایی» كه در قالب فرصت‌ها و تهدیدها در پیش روی سازمان قرار می‌گیرند، پیش ازآنكه مانند پاره آجر به سازمان صدمه بزنند، شناسایی شده و رفتار مناسب برای برخوردبا آنها اتخاذ شود.

لینک به دیدگاه

گربه و كاسه

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد

 

شد. دید كاسه ای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشه ای

 

افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت كاسه را

 

بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن

 

می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا

 

حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می

 

خری؟ گفت: یك درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست

 

عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش

 

پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این

 

گربه ممكن است در راه تشنه اش شود بهتر است

 

كاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من

 

به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. كاسه

 

فروشی نیست

لینک به دیدگاه

کار برای زندگی یا زندگی برای کار؟!

 

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی‌گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.

از ماهی‌گیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟

ماهی‌گیر: مدت خیلی کمی.

تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

ماهی‌گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می‌کنی؟

ماهی‌گیر: تا دیر وقت می‌خوابم, یه کم ماهی‌گیری می‌کنم, با بچه‌ها بازی می‌کنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع می‌کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می‌‌تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی‌گیری کنی. اون وقت می‌تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می‌کنی. اون وقت یه عالمه قایق برای ماهی‌گیری داری!

ماهی‌گیر: خوب، بعدش چی؟

تاجر: به جای اینکه ماهی‌ها رو به واسطه بفروشی، اونا رو مستقیــما به مشتری‌ها میدی و برای خودت کسب و کار درست می‌کنی... بعدش کارخونه راه می‌اندازی و به تولیداتش نظارت می‌کنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می‌کنی و می‌ری مکــــزیکوسیتی! بعد از اون هم لس‌آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم‌تری می زنی...

ماهی‌گیر:این کار چقدر طول می کشه؟

تاجر: پانزده تا بیست سال!

ماهی‌گیر: اما بعدش چی آقا؟

تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد، میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میلیون‌ها دلار برات عایدی داره.

ماهی‌گیر: میلیون‌ها دلار! خوب بعدش چی؟

تاجر: اون وقت بازنشسته می‌شی! می‌ری یه دهکــده‌ی ساحلی کوچیک! جایی که می‌تونی تا دیر وقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی، با بچه‌هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.

لینک به دیدگاه

بنای یادبود :

 

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر

 

بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد

 

شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا

 

شایسته حضور در کمبریج هم نیستند. مرد به آرامی گفت : مایل هستیم رییس راببینیم

 

منشی با بی حوصلگی گفت :« ایشان تمام روز گرفتارند.» خانم جواب داد : « ما منتظر

 

خواهیم شد. منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد

 

شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد.منشی به تنگ آمد و سرانجام تصمیم گرفت

 

مزاحم رییس شود ، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. وی

 

به رییس گفت :« شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند. رییس با اوقات تلخی

 

آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او ، وقت بودن با آنها را نداشت.

 

به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم

 

بریزد،خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو

 

رفت. خانم به او گفت : « ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی

 

اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست

 

داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. » رییس تحت تاثیر قرار نگرفته بود ...

 

او یکه خورده بود. با غیظ گفت: «خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد

 

می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود

 

خانم به سرعت توضیح داد :« آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر

 

باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم .» رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز

 

آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر

 

است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است.» خانم یک

 

لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست ازشرشان خلاص شود. زن

 

رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است ؟ پس

 

چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟» شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر

 

درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی پالوآلتو در ایالت

 

کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد: دانشگاه

 

استنفورد ، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد

لینک به دیدگاه

بازسازي دنيا :

 

پدر روزنامه مي‌خواند اما پسر كوچكش مدام

 

مزاحمش مي‌شود. حوصله پدر سر رفت و

 

صفحه‌اي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش

 

مي‌داد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.

 

"بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه دنيا به تو مي‌دهم،

 

ببينم مي‌تواني آن را دقيقاً همان طور كه هست

 

بچيني؟"

 

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. مي‌دانست

 

پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع

 

ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت.

 

پدر با تعجب پرسيد: "مادرت به تو جغرافي ياد

 

داده؟"

 

پسر جواب داد: "جغرافي ديگر چيست؟ پشت اين

 

صفحه تصويري از يك آدم بود. وقتي توانستم آن آدم

 

را دوباره بسازم، دنيا را هم دوباره ساختم."

 

آموزه های حكايت :

 

- در حل مسئله بايد به ابعاد مختلف مسئله توجه كرد

 

- برخي اوقات حل يك مسئله به روش غيرمستقيم امكانپذير است.

 

- حل يك مسئله ساده‌تر ممكن است منجر به حل يك مسئله

 

پيچيده‌تر شود.

 

- اگر آدم ها درست شوند، دنیا درست خواهد شد.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...