Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت، ۱۳۹۴ نگاهي به غزل هاي احمد شوقي و ملك الشعراي بهار نويسنده: دکتر ابوالحسن امين مقدسي با وجود اينكه شرايط سياسي - اجتماعي زمان بهار و شوقي، آنها را به عنوان شاعر اجتماعي نمايانده و ملك الشعرا را به عنوان شاعر مشروطيت و شوقي را به عنوان اميرالشعراي مصر معرفي كرده است، ولي اين دو غزل سرايي به دور نبوده اند، به ويژه شوقي كه كه در غزل با امثال ابونواس (1) به معارضه برمي خيزد و شعر خود را ابزار صيد محبوبه ها قرار مي دهد. همچون همه ي غزل سرايان در نگاه محبوب اسير مي شود و خونين جگر به اين سو و آن سو مي افتد و تب و تاب غزل در شعر او كاملاً محسوس است. با وجود اين، گاه در لحظات عاشقي بيدار مي شود و دوباره خويش را باز مي يابد و آن لحظات را با اشعار حكمت آميز، عقلانيت مي بخشد. هر چند به سنت شاعران پيشين، ملامتگران را به نقد مي كشد، ولي نقد او حكيمانه ومشحون از خرد است. براي مثال در يك اصل كلي كه به نحوي ملامتگر را مورد تعريض قرار مي دهد، مي گويد: « آفت نصيحت، آن است كه با لجاجت در آميزد و زيانش آن است كه آشكار صورت پذيرد. اين تعبير، برگرفته از انديشه ي اسلامي است: ايها العاذلون، نمتم، و رام السُّ *** هُد من مقلتّي امراً، فصارا آفة النصح ان يكون لجاجاً *** و اذي النصح ان يكون جهارا بهار، حال و هواي غزل را با مسائل اجتماعي در آميخته است و اين تركيب سازي از خشكي مسايل سياسي و اجتماعي كاسته و پاي غزل را نيز به صحنه ي سياست گشوده است. همان كاري كه بعدها اخوان با شعر نو انجام داد و شايد راز فراگير شدن شعرا اخوان در همين نكته نهفته باشد. آن سر زلف سيه چيدي و از دامان خويش، *** دست، كوته ساختي، مشتي پريشان حال را دولتي كافغان كنند از جور او، خرد و بزرگ *** برخلايق چون دهد اعلان استقلال را *** به ما جز عشق و آزادي مده پند *** كه عاشق، حرف مردم، كم شنفته است بهارا! بيش از اين در گوش ملت *** مزن گلبانگ آزادي كه خفته است مقايسه و مقارنه ي ديدگاه هاي دو شاعر در ابعاد سياسي و اجتماعي با همه ي دشواري، كاري شدني به نظر مي رسد كه مواردي در اين زمينه نوشته شد، اما مقارنه ي توصيفات عاشقانه ي دو شاعر اگر محال نباشد، بسيار صعب است و چه بسا فقط بايد نگاه دو شاعر را به دور از هر گونه قضاوتي تبيين كرد و قضاوت را به ذائقه و سليقه ي خواننده سپرد. با توجه به اينكه شوقي شعر خود را شعر حكمت و بهار، خود را شاعر موضوع نام نهاده است، بايد از آنها متناسب يا زمان توقع داشت. شايد با اين نوع نگاه، كار مقايسه و تطبيق، اندكي آسان تر شود. در يك نظر كلي، بهار به سبك ملامتيه غزل هاي سروده كه در نوع خود زيبا و لطيف است. او گاه اعلام مي كند كه هرگز از عشق، دست بر نخواهد داشت، اگر چه طعنه ي كفر و ملامت اسلام بر او ببارد و گاه با تصوير جنگ شحنه و شيخ از معشوق مي خواهد تا در اين فرصت اندك به عيش بپردازد. حال و هواي ظاهري بعضي ابيات، آن قدر معتغزلانه است كه اجازه نمي دهد طعنه ي كفر و ملامت را به فضاي سياسي كه بهار در آن مي زيسته، احاله دهيم، وگرنه تحليل سياسي اجتماعي در شعر بهار، صادق ترين و مناسب ترين تحليل و ارزيابي خواهد بود: به نام عشق كه از عشق، رخ نخواهم تافت *** اگر دچار ملامت شوم وگر بدنام بهار باشد و بس آنكه در ارادت دوست *** كشيده طعنه ي كفر و ملامت اسلام *** شحنه با شيخ به جنگ است بيا تا من و تو *** اندرين فرصت كم، عيش تمامي بكنيم عشق در شعر شوقي، اطلاعت و سرپيچي و تلافي دو چشم است و سرانجام آن، جز لذت و تلخي نيست، عشق همچون مستي است كه در حالت مستي، احساس لذت مي كند، اما چون بيدار شد، خود را بدبخت مي يابد: و ما العشق الّا لذّةً ثم شقوة *** كما شقي المخمور بالسكر صاحياً شوقي بيشتر، از ملامت سخن چينان و حسودان بي شماري شكوه مي كند كه از نگاه معشوقه، مكر و حيله مي آموزند و با ناراحت كردن او، موجب انعطاف قد محبوب و خماري چشم و سرخي رخسارش شده اند: ان الوشاة - و ان لم احصهم عدداً *** تعلموا الكيد من عينيك و الفندا هم اغضبوك فراح القد منثنيا *** و الجفن منكسراً و الخد متقياً غزل هاي او به سبك و سياق شاعران پيشين عرب است و محبوبه ي او اغلب با نام هند، ظهور مي كند: لقد لامني يا هند في الحب لائم *** محبّ اذا عدّ الصحاب حبيب محبوب در شعر بهار، مختلف است. گاه ترك پسري (2) است كه دل عاشق را ربوده و گاه، معشوقه اي غزال وش است كه در انتظار رخ نمايي او، لحظه شماري مي كند: شاد شد دوش، زديدار من، آن ترك پسر *** من از اين شاد كه او برده مه روزه به سر اگر تو رخ بنمايي ستم نخواهد شد *** ز حسن و خوبي تو هيچ كم نخواهد شد در يك تعبير نادر، شوقي معشوق را اين جهاني نمي داند، بلكه حُسن او را روحاني مي داند و از او مي خواهد چهره ي خود را از ما عاشقان محفوظ بدارد، زيرا ما بشر خاكي هستيم: صوني جمالك عنا اننا بشر *** من التراب، و هذا الحسن روحاني عشق در شعر بهار، دردي است كه داروي آن در اين جهان، خلق نشده است: عشق دردي است كه اندرين گيتي *** داروي او حكيم نفرستاد شوقي به تقليد از شعراي پيشين معتقد است دوا و درد، هر دو در فراق معشوق، نهفته است و در جاي ديگر، درد او ناشي از هجران محبوب است و درمانش در دست اوست: ففراق يكون فيه دواء *** او فراق يكون منه الداء منك يا هاجر دائي *** و بكفيك دوائي معشوق در ديد دو شاعر، بي وفا و جفاكار و ظالم است؛ ظالمي است كه هر چه از دستش بيايد مي كند و عاشق هم به اين امر، واقف است، اما چون مرام عشق را برگزيده است، تمكين مي كند و اين گونه جور را مي پذيرد و اين عمل خود را وفا مي داند: جور تو را از عاشقان، من دوست تر دارم به جان *** آري، جفاي خواجه را خدمتگر ديرين كشد *** به وفايي كه نداري، قسم، اي ماه جبين! *** هر جفايي كه كني بر دل ما عين وفاست *** تو بي وفا و اجل در قفا و من، بيمار *** بمُردم از غم و جز اين، چه انتظاري بود *** و اعلم ان دابكم جفائي *** فما بالي جعلت الحبّ دأبا؟ علموه كيف يجفو فجفا *** ظالم لا قيتُ منه ما كفي دل سنگ معشوق در زبان شوقي، همچون صخره اي سخت و محكم است و بلبل عاشق از اين سنگدلي رنج مي برد. در جاي ديگر، قلب عاشق را از آهن مي داند، چرا كه توان ديدن معشوق را دارد، معشوقي كه هرگز قلب عاشقي، آن را نديده است. اين تشبيه، خلاف عرف تشبيه است، زيرا عموم شعرا، قلب معشوق را چون آهن، توصيف كرده اند: و انت في الاسر تشكو ما تكابده *** لصخره من بني الاعجام صماّء لقيت الذي لم يلق من الهوي *** لك الله يا قبلي ءانت حديد؟ برعكس، بهار، معشوق را سنگدل و قلب او را آهنين توصيف كرده و همين سنگدلي، موجب شده است كه دل عاشق، همچون آهن تفته بگدازد. البته در جاي ديگر، اين آهن را با روي تركيب مي كند تا سپيدي قلب معشوق را بنماياند: چو تفته آهن، دل، در برم از آن بگداخت *** كه يا را به براندر، دلي است چون آهن *** از ديده فشانم بسي سرشك *** پيش دل چون روي و آهنش همان گونه كه ملاحظه شد، در اين دو تشبيه، اختلاف بارزي آشكار است. شوقي قلب عاشق را آهنين پنداشت و بهار، قلب معشوق را، اما از طرفي بهار، قلب عاشق را چون آهن تفته ي ترسيم كرد تا از داغ و سوز قلب عاشق حكايت كند. نگاه شوقي تازه ترين به نظر مي رسد هر چند خلاف عرف و شيوه ي شاعران غزلسراست. ولي هر دو، در اينكه معشوق، عامل قتل عاشق است، هم سخن اند، اما نگاه شوقي، نگاهي شاعرانه و تقليدي و گذشته گراست. او با احساس مظلوميت و گاه، خواهش از چشمان محبوب و يا تير نگاه او، خبر مي دهد كه قلبش را از پاي درآورده و در انتظار روزي است كه بتواند يك بار، محبوب به او بنگرد و او جان سالم به در ببرد. از ديد او، عاشق، گرچه شكوه مي كند، ولي روي نمي تابد. به ندرت، ابياتي را مي يابيم كه عاشق با شهامت از جنايت چشمان محبوب، سخن بگويد. حتي گاهي چشم و نگاه معشوق را از قتل، تبرئه مي كند و قضاي الهي را عامل قتل معشوق معرفي مي كند و به سرعت پس از اعلام قتل عاشق، شفاي او را توسط معشوق به نظم مي كشد: قاتلن في اجفانهن قلوبنا *** فصرعنها و سلمن بالاغماد لحظها لحظها رويداً رويداً *** كم الي كم تكيد للروح كيدا في مقلتيك مصارع الاكباد *** الله في جنب بغير عماد لولااحتراسي من عينيك قلت: الا *** فانظر بعينيك، هل ابقيت لي جلدا ظلماً اقول: جني الهوي *** لم يجن الا مقلتاك صريح جفنيك ينفي عينهما التهما *** فما رميت ولكن القضاء رمي عاشق در غزل بهار ابتدا با خواهش و تمنا احساس مظلوميت خود را بيان مي كند و معشوق، قاتل مسلم است و كشنده ي عاشق. حال آنكه « عاشق » در شعر شوقي، خود را در بين مرگ و حيات مي بيند و قلبش همچون ناقوس مي زند: والقلب قوام علي اضلعي *** كانه الناقوس في الهيكل « عاشق » در شعر بهار به خواهش و تمنا اكتفا نمي كند. او زبان به اعتراض مي گشايد و با مرگ بازي مي كند و معشوق را متهم مي سازد و خبر از طغيان مردم مي دهد و او را تهديد مي كند كه سرانجام آتش قلبم تو را خواهد سوزاند يا سيل اشكم تو را غافلگير خواهد ساخت. در واقع، معشوق همچون پادشاهي ستمگر و خونريز است كه عصيان مردم گريبان او را خواهد گرفت يا قاتلي كه خون خلقي به گردن او افتاده است. گاه هر دو در پيشگاه قاضي قرار مي گيرند و سرانجام همچون تعبير شوقي، عاشق از او رفع اتهام و به تقصير خود اعتراف مي كند. واژگاني كه بهار انتخاب كرده، تركيبي است از عناصر سنتي و متأثر از شعراي پيشين ادب فارسي و اختلاف بارز غزل هاي بهار و پشتيبان او، روح سياسي بهار است كه در غزل هاي او كاملاً بارز و مشهود است. حتي اگر بهار، به طور مستقيم، مسائل سياسي را به صحنه ي غزل نمي كشاند، فضاي شعر و تركيب سازي او، اين احساس و معرفت را در ذهن خواننده تلقين مي كند: در پايش اوفتادم و اصلاً ثمر نداشت *** تا خون من نريخت ز من دست برنداشت *** اي شكر لب! آب چشمم، نيك در يابد تو را *** وي قصب پوش! آتش دل زود در گيرد تو را سيل خون آلود اشكم، بي خبر گيرد تو را *** خون مردم، آخر اي بيدادگر! گيرد تو را *** امروز بديدم به رهگذار *** خون دل خلقي به گردنش هرگز اي قاضي! به خون من منه بهتان از آنك *** قاتل من در جهان جز عشق كافر كيش نيست عاشقان را سر آزادي و استقلال است *** كسي ز پلتيك سر زلف تو پروا دارند؟ *** اشك در شعر شوقي و بهار به خون تشبيه شده است. در شعر شوقي، اشك گاه همچون عقيق سيالي است كه در جريان است و گاه همانند شراب خالص است كه چون رخ معشوق روان مي شود، نوراني مي گردد و در تعبيري ديگر همه ي چشم ها در خواب اند، مگر چشمي كه پيوسته، اشكي مي بارد و بيشتر مراقب محبوب است. بهار اشك را به كودكي تشبيه مي كند كه خاك نشين كوي محبوب مي شود. او در توصيفي مبالغه آميز مي گويد: « دلش خون شده، اين اشك ها همان دل خون شده از نگاه محبوب اند كه قطره قطره بر خاكهاي كوي معشوق و راه محبوب چكيده اند ». و در جاي ديگر اشك را كارساز نمي بيند. به همين دليل، ديده را شعله بار مي كند. در توصيفي ديگر، گاه همين اشك در چشمان عاشق مي خشكد و عاشق در گفت و گويي دو سويه آنان را كه مي گويند: گريه كن، پاسخ مي دهد و مي گويد: براي من اشك بياوريد: رفقا بجفن كلما ابكيته *** سا العقيق (3) به وقام الماء يا من جري من مقليته الي الهوي *** صرفاً دار بوجنتيه مشعشعاً نامت الاعين الّا مقلة *** تسكب الدمع، و ترعي مضجعك دل، خون شد از نگاهش و برخاك ره چكيد *** بيچاره بين كه طاقت يك نيشتر نداشت؛ كودك اشك من شود، خاك نشين ناز تو *** خاك نشين چرا كني كودك نازِديده را؟ بهار فقط از اشك عاشق سخن مي گويد ولي شوقي اشك معشوق را نيز به تشبيه مي كشد و عاشق وقتي مي خواهد معشوق را سوگند دهد تا به قلب و دل او رحم كند، چهره ي او را با اشك چون شرابش روشن مي كند. شوقي در توصيفي به سبك شعراي پيشين عرب، اشك را افشاگر راز عاشق برمي شمرد، به همين دليل، عاشق اشك خود را پنهان مي كند تا مبادا رازش فاش شود: وتواريت بدمعي *** عن عيون الرقباء « عاشق » در شعر بهار نيز مي داند بايد اشك خود را پنهان سازد، ولي اعتراف مي كند كه من مي توانم خودم را پنهان سازم، ولي نمي توانم اشكم را پنهان كنم. اشك پيوسته مي چكد و در اختيار من نيست. « عاشق » در اشعار شوقي به ظاهر خردمند و دورانديش است و به آينده ي وصال فكر مي كند، اما « عاشق » در شعر بهار از خود بيخود و اسير عشق است: گر ز نظر نهان شوم، چون تو به ره گذر كني *** كي ز نظر نهان كنم، اشك به ره چكيده را؟ مادر شعر شوقي هيچ گونه اثري از بلبل و گل نمي بينيم، اما در عوض، قمري غمزه اي را مي بينيم كه بر شاخسار نشسته است و عاشق نالان با او همدردي مي كند و چون او مي سوزد و ناله سر مي دهد. اين درد دل به صورت سخني است كه عاشق مي گويد و قمري مي شنود. عاشق خود را سوخته ي بين مردم و قمري را سوخته ي بين قمريان معرفي مي كند. در شعر بهار، مكان مشخصي براي عشق ورزي وجود ندارد، اما در شعر شوقي، گاه بوستان، صحنه ي عشق بازي عاشق و معشوق است و گاه كرانه ي رود نيل و بيشتر ميدان شكار و چراگاه آهوان: بي مثل ما بك من جويً و نويً *** انا في الانام، و انت في القُمر ذكرت مصر و من اهوي و مجلسنا *** علي الجزيرة بين الجسر و النهر و روض كما شاء المحبون، ظلّه *** لهم و لاسرا الغرام مديد معشوق شوقي متأثر از مكان هاي جغرافيايي به ويژه رود نيل است كه بستر زندگي شاعر است: يا سويجع النيل *** بالله يا نسمات النيل واژگان شمع، گل، بلبل، بت و باغ، مخصوص شعر بهار است. برخلاف شوقي، معشوق بهار، متأثر از مكان هاي جغرافيايي نيست، ولي اصطلاحات ديني و تركيبات كلامي در غزل هر دو، نمود پيدا مي كند. البته در شعر بهار، اين نمود بارزتر است، به همين دليل، مفاهيمي چون باغ ارم، يوسف و مسجد در غزل او بسيار ديده مي شود: تا به گل، هر لحظه بلبل را فغاني ديگر است *** هر طرف از شهرت گل، داستاني ديگر است گفتمش هنگام وصل است اي بت فرخار، گفت: *** باش اكنون تا برآيد، گفتم: از گل خار، گفت... *** شمعيم و دل مشعله افروز و دگر هيچ *** شب تا به سحر گريه ي جانسوز و دگر هيچ *** شرحي ز نو شداروي كاووس داده اند *** رازي ز معجزات مسيحا نوشته اند *** هاروت شعرك بعد ماروت الصبا *** اعيا، و فارقه الخليل المسعد در تمام تصويرهاي عاشقانه حوادث مشابهي وجود دارد؛ به طور معمول عاشق، اسير نگاه معشوق مي شود؛ قلبش در فراق او به خون مي نشيند و در معرض تيرباران معشوق قرار مي گيرد. ولي در شعر بهار علاوه بر اين، نوع ديگري از عاشقي وجود دارد كه در آن، معشوق عاشقان بسيار دارد و همه ي عشاق به نحوي به دامن معشوق چنگ زده اند و در پرتو نگاه او به خاك و خون افتاده اند. گويي در اين گونه عاشقي، عشق، امري فردي و پنهاني نيست. همه ي رقيبان در كنار هم بدون هراسي از يكديگر به دنبال معشوق واحدند. تصوير وحدت معشوق در قالب واژگان عشق مجازي باقي نمي ماند، بلكه در ميدان عمل، همچون كعبه اي توصيف مي شود كه در كوي و برزن او، انبوه دلدادگان در طواف اند و سرانجام، اين گونه عشق، با صراحت به خدا منتهي مي شود: امروز بديدم به رهگذار *** خون دلي خلقي بگردنش برخاسته، دامن كشان، به راه *** و آويخته قومي به دامنش افتاده بسي جان و دل به خاك *** پيش مژه ي ناوك افكنش ز انبوه دل از دست رفتگان *** چون كعبه شده كوي و برزنش شيوه چه كند بنده اي كه هست، *** درگاه خداوند، مأمنش (4) در شعر شوقي معشوق، در حضور عاشق است. گويي فاصله ي زيادي وجود ندارد. درست است كه چشم در چشم محبوب بستن، كار مشكلي است، و انعطاف قد و قامت او همراه با چشم خمارش قلب عاشق را در هم مي شكند، ولي معشوق، چه در خيال و چه در تصويرهاي عيني و واقعي، در دسترس عاشق است. اصلاً در شعر او، تصوير هجران محبوب پر رنگ نيست و حتي مواردي نادري كه از هجران صحبت مي كند، همچون بهار طي طريق نمي كند و از غبار پاي محبوب، ذكري به ميان نمي آورد و از در نورديدن راه، خبري نمي دهد. سفرهاي عاشق و معشوق، قلبي است و هرگز در زمين فرود نمي آيند و ديار و سرزمين و مرزهاي جغرافيايي، اثري از هجر محبوب نشان نمي دهد. در واقع، بين محب و محبوب، خارج از محدوده ي مرزهاي جغرافيايي است، در حالي كه تصويرهاي بهار، دو بعدي است. گاه، عاشق رخ به رخ معشوق صحبت مي كند، شكوه مي كند، دل مي دهد، اعتراض مي كند و عصيان مي ورزد و گاه، معشوق را در دياري دور تصوير مي كند كه بايد در راهش جان بسپارد و غبار پاي او را نور دو ديده ي خود كند و قدم محبوب را بر چشم خود بنهد: يا كه در غبار پات را نور دو ديده مي كنم *** يا به دو ديده مي نهم پاي تو، نور ديده، را نگاه معشوق در ذهن هر دو، و كشنده و لبخند محبوب، حيات دهنده است. شوقي اين تعبير را به قضا و قدر و لطف الهي تشبيه كرده است و بهار، آن را به قتل بدون قصاص و چشمه ي خضر و دم عيسي و همان گونه كه ملاحظه مي شود، هر دو از فرهنگ ديني بهره گرفته اند: قضاء الله في نظراته *** و لطف الله في مبسمه حالي، دل مظلوم مرا غمزه ي مستش *** با تير زد و ماند قصاصش به قيامت طي شد ز جهان، چشمه ي خضر و دم عيسي *** ايزد به لب لعل تو، داد اين دو كرامت ساز و كار عشق در شعر شوقي از چشم شروع مي شود و به قلب، ختم مي شود، دقيقاً همان گونه که بابا طاهر ترسيم مي كند: ز دست ديده و دل، هر دو، فرياد! *** كه هر چه ديده بيند، دل كند ياد اخذت هواك عن عيني و قلبي *** فعيني قد دعت، و القلب لبيّ در شعر شوقي گاه، نگاه محبوب همچون حملات لبه ي شمشير است كه از چشمان سست و مخمور برخاسته است. اين تناقض زيباست و واژه هاي شمشير و چشم و ضربه و نگاه هم متناسب اند. در واقع پلك چشم محبوب، همچون غلاف است و نگاهش چون شمشير گاه، نگاه محبوب، سِحر است و معشوق، آهوي ساحرگاه، نگاهش تير است از اين رو در يك تعبير زيبا، قلب عاشق به مردم خبر مي دهد كه او، هدف دو تير قرار گرفته است و در تصويري ديگر، شوقي هر سه تركيب را كنار هم مي نهد و قلب خود را هدف تير پرتاب شده، سحركاري و شمشير بران و مرگ آور مي داند و اين سه بر تير مژگان و نگاه سحرآميز و شمشير ديده قابل تطبيق است. بي گمان با توجه به تأكيد شاعر، غرض از شمشير، كمان ابرو نيست، گرچه تشبيه به كمان، منطقي تر به نظر مي رسد: نَفَذنَ عليّ اللب بالسهم مرسلا *** و بالسحر مقضّيا و بالسيف قاضياً ابزار عشق در ديدگاه شوقي جام و شراب و ساقي است كه هر سه در چشم محبوب جمع است. در نظر او عشق، چيزي جز تلافي دو چشم نيست و شراب، اشك ديده و ساقي نيز، نگاه محبوب است: اماناً لقلبي من جفونك في الهوي *** كفي بالهوي كأساً، و راحاً، و ساقيا و ما هو الّا العين بالعيني تلتقي *** و ان نوّعوا اسبابه و الدواعيا در يك تصوير خيال انگيز، چهره ي محبوب به ماه بدر تشبيه شده است كه چشم ها او را در آغوش گرفته اند، بدون اينكه دست، داشته باشند. عملاً در اين تشبيه، رقيبان در كنار يكديگر حلقه وار با نگاه، بر گرد محبوب طواف مي كنند. اين تشبيه به اين تعبير بهار كه " عشّاق يك معشوق در كنار يكديگر قرار دارند " نزديك است: كالبدر تاخذه العيو *** ن و مالهن به يدان اين تشبيه در سير توصيفات شعراي عرب، كمتر به چشم مي خورد و تازگي دارد، گرچه انتقال آن در فرهنگ فارسي چندان زيبا نيست و از تفوق زيبايي چشم بر مجموعه ي چهره ي محبوب حكايت مي كند. شوقي در تقليد از گذشتگان، فقط دوبار، چشم محبوب را به چشم گاوهاي وحشي " جآذر " تشبيه كرده است. به نظر مي رسد، زمان، ديگر اين سليقه را نمي پسندد. به همين دليل، شوقي از آن بهره نمي جويد. شوقي همه ي مفاهيم گذشته را در دستگاه ذائقه ي زمان خود مي سنجد، البته در صورتي كه مخاطبان از آن لذت ببرند، آن را انتخاب مي كند و در غير اين صورت، آن را به ميراث تاريخي وامي گذارد. بهار بيان زيبايي براي چهره ي محبوب تشبيهي آورده است كه از مبالغه ي بيشتري برخوردار است. او در اين تشبيه از مفاهيم جغرافيايي استفاده مي كند و مي گويد علت گردش ماه بر گرد زمين، زيبايي محبوب است. وقي معتقد است اگر اين بهره ي ماه از زمين نبود، هرگز به گرد آن نمي چرخيد: ماه فلك زحُسنت، خواهد بَرَد نصيبي *** ورنه هميشه سيرش، گرد زمين نباشد به احتمال قريب به يقين، اين گونه تركيب در تمامي تشبيهات شعر عرب ديده نمي شود. همان گونه كه ديديم، محبوب در شعر عربي و فارسي به ماه تشبيه شده هاست و حتي در تشبيه مقلوب، ماه به زيبايي معشوق رشك مي برد. اين گونه تشبيه هاي ثابت و تقليدي فراوان است، ولي به يقين، حركت ماه با اين گونه حسن تعليل، مخصوص بهار است و شايد اين يكي از امتيازاتي است كه بهار از مقارنه ي دو شعر، كسب مي كند و حتي در مقايسه با شعراي بزرگ عرب، اين توصيف، كم نظير است. بي گمان بهار از ثمرات گذشته ي شعر فارسي بهره برده ولي تا قبل از نظريه كپرنيك اين نظريه، وجود خارجي نداشته است و شعراي درجه ي يك فارسي نيز از آن بهره نبرده اند. بحث بر سر درجه ي زيبايي نيست، بلكه سخن بر سرنوآوري همراه با زيبايي است. چشم دراشعار بهار همچون ديگر شعراي فارسي به نرگس تشبيه شده است، نرگس كه گاه بر سر ناز است و گاه بر اثر حسادت، كور شده است و در بعضي از توصيفات ديگر، چشم معشوق سِحر مي كند و نگاه تندش چون قاتلي است كه از مجرم جان مي ستاند و در مقام بوسه دادن همچون سيري است كه از دادن نان به گرسنه ابا مي ورزد و در وصفي ديگر، چشم مست او باده نوشي مي كند و اين تعبير وقتي در كنار مي فروشي لب لعل مي نشيند، زيبايي خود را دو چندان عرضه مي كند: لب لعل تو مي فروشي كرد *** چشم مست تو باده نوشي كرد *** نرگس از چشم تو چون برد حسد، كور آمد *** سرو با قد تو چون خاست به پا لنگ افتاد *** نرگس غمزه زنش بر سر ناز است هنوز *** طره ي پُر شكنش، سلسله باز است هنوز *** باز پيمان بست دل، با دلبري پيمان گسل *** سحر چشمش، چشم بند و بند زلفش، جان گسل در نگاه تند، چون قاتل ز مجرم، جان ستان *** در عطاي بوسه چون سير از گرسنه، نان گسل دهان ولب لب و دهان در شعر بهار به سبك و سياق تشبيهات فارسي، كوچك، سرخ و خندان چون غنچه ي گل و عقيق و لعل، شيرين چون شكر و انگبين و نَفَس محبوب، همچون دم عيسي است كه حيات مي بخشد. در حالي كه در شعر شوقي، لب و دهان جز يك بار، مورد وصف قرار نگرفته و آن هم تعبيري درباره ي لبخند محبوب و بوي خوش دهان اوست، آنچنان كه لبخند محبوب، موجب زينت هستي است و نفس او، بوي خوش ريحان را به انسان هديه مي كند. در بيتي ديگر، دهان او، دُرّ يتيم را زينت مي دهد. آب دهان محبوب، همچون شهد در فارسي مورد توجه بوده، در حالي كه بوي دهان محبوب كمتر مورد توجه اديبان فارسي قرار داشته است: آوازه ي كوچك دهنت، ورد زبان هاست *** پيدا شود آن راز كه در هر دهن افتد نه همينش دو رخ تازه بود چون گل سرخ *** كه دهانش به يكي غنچه ي خندان ماند با انگبين، لبت را سنجيده ام مكرّر *** شهدي كه در لب توست، در انگبين نباشد اذا تبسم ابدي الكون زينته *** و ان تنفس اهدي طيب ريحان ويزين كل يتيمة *** فمه و تحسبها تزينه لب در غزليات شوقي كم جلوه است. و بوسه اصلاً در شعر او جايگاه ندارد و اين نابرابري تا اندازه اي بين شعر فارسي و عربي وجود دارد و ديوان هاي عربي نسبت به شعر فارسي، كمتر از بوسه سخن گفته اند. در شعر بهار، عاشق در خيال به وصال بوسه هاي محبوب مي رسد و وصال خيالي، او را عيش و عشرت مي دهد، ولي در شعر شوقي، اين تب و تاب در مقابل گونه هاي سرخ محبوب به گونه اي ديگر ظاهر مي شود. او پا فراتر مي نهد و مي گويد كه عاشق و معشوق با استفاده از سياهي شب مراقبند كه صبح رخ ننمايد، ولي هرگز واژه ي بوسه در توصيفات او ظهور نمي يابد و عاشق با اين انديشه به تصوير كشيده نمي شود. برخلاف او در شعر بهار، عاشق، جسورانه از معشوق مي خواهد تا دست كم به او بوسه اي دهد و در تهديدي، به او مي گويد، يا خونبهاي خود را از لب لعلت مي ستانم با اين جسم به خون تپيده را در نزد تو وافي نهم و در تعابيري زيبا از معشوق مي خواهد، بوسه ي گرفته را باز پس دهد، گرچه عاشق در اين حد، متوقف نمي شود، ولي با اظهار اين خواسته، خود را تسلي مي دهد. به يقين مي توان گفت كه بوسه در فرهنگ غزل و تغزل بهار، همچون شعراي بزرگ پارسي از اركان توصيف عشق و عاشقي است: اي شكر لب! آب چشمم، نيك در يابد تو را *** وي قصب پوش! آتش دل، زود در گيرد تو را يا ز لبت كنم طلب، قيمت خون خويشتن *** يا به تو واگذارم اين جسم به خون تپيده را يا به مكيدن لبي، جان به بها طلب مكن *** يا بستان و بازده، لعل لب مكيده را *** گرم دو بوسه دهي جان دهم به شكرانه *** كرم ز خاطر اهل كرم نخواهد شد *** لو رَاَونا والهوي ثالثنا *** والدجي يرخي علينا الحجبا في جوار الليل، في ذمّته *** نذكر الصبح باَن لايرقبا و رضاب يوعد كوثَرهُ *** مقتول العشق و مُشهده دع بعد ريقة من تهوي و منطقه *** ما قيل في الكأس، او ما قيل في الوتر دندان در شعر شوقي با تشبيهاتي همچون لؤلؤ، جواهر و كاسبرگ بسيار مورد توجه است و بر آن مبنا، توصيفات زيبايي ساخته، در حالي كه در شعر بهار، چندان وصف نشده، همچنان كه واژه هاي پستان و پهلو ( نهد و خصر ) در ديوان او مورد توجه قرار نگرفته است. شوقي همچون ديگر شعراي عرب، سپيدي و چينش دندان را مورد تشبيه قرار مي دهد و مي گويد: آن گاه كه معشوق مي گريد، دندان هايش لبخند مي زند، همان گونه كه شبنم، كاسبرگ ها را باز مي كند و در يك تعبير، عاشق آرزو مي كند، اي كاش غواصي بود تا گوهر دندان هايش را بر گيرد!: قسماً بثنايا لؤلؤها *** قسم الياقوت متضدّه ابكي فيضحك ثغره *** والكم يفتحه الندي يا ثغرها امسيت كال *** غواص، احلم بالجواهر *** لعل گوهربيز او، گاه سخن، مرجان فروش *** مژه ي خونريز او، وقت غضب، شريان گسل بهار همچون گذشتگان، قد را به سرو خرامنده يا سرو روان تشبيه كرده و يك بار هم بين راستي قد محبوب وراستي گفتار عاشق و راستي سرو مقايسه كرده است. در بعضي موارد هم در تشبيه مقلوب، سرو در معارضه با قد محبوب ناتوان مي شود: هر كجا بگذرد آن سرو خرامنده، بهار *** خاك راهش به نظر، كحل بصر مي آيد *** مشتري فرخنده تر يا روي تو با بخت شاه؟ *** قامت تو راست تر يا سرو يا گفتار من؟ *** نرگس از چشم تو چون بُرد حسد، كور آمد *** سرو با قد تو چون خاست به پالنگ افتاد قد در شعر شوقي به درخت بان و نيزه هاي مشرفي و شاخسار تشبيه شده است. در بعضي موارد و در تشبيهي مبالغه آميز، درخت بان به پاي قامت محبوب سجده مي كند و با آرزوهايي حسودانه مي خواهد كه اندكي از آن كاسته شود. در بعضي موارد و در تعبيري زيبا بين شاخسارها و نيز بر سر منسوب شدن به قدر و قامت محبوب، مناقشه در مي گيرد. فضاسازي شاعر درباره ي قامت محبوب، سبك و سياق مشابه دارد، البته علاوه بر راستي قد محبوب، انعطاف آن نيز مورد توجه قرار گرفته است: لك قد سجد البان له *** و تمنت لو اقلّته الربي اعلي روايات القنا *** ما كان نسبته لقدّك و قوام يروي العضن له *** نسباً والرمح يفنّده مي توان گفت: در مقايسه ي شعر فارسي و عربي، حضور واژگان و تركيبات نظامي به دليل طبيعت جنگي شعر عربي، در ديوان شوقي بيشتر است. پي نوشت ها : 1- ابونواس ( 199-140 ه ق ) حس بن هاني در اهواز به دنيا آمد او از مولدين محسوب مي شود. پدر او عرب و مادرش ايراني يا سندي بود. در 6 سالگي به بصره آمد و در نزد والبة بن حباب ماجن شعر آموخت. از نظر اخلاقي تحت تأثير والبة بوده است. سپس به دربار هارون پيوست و آنان را مدح كرد و همراه با شعرايي همچون مطيع بن اياس، حمّاد عجر و الجارية عنان بازگو كننده ي بخش لهو محيط عباسي در قرن دوم است. ابونواس برمكيان را بسيار ستود. همين امر در دل هارون وحشت افكند، سپس او را به زندان انداخت. امين جانشين هارون او را در سال 193 از زندان آزاد كرد و شاعر خود قرار داد. او زندگي ايراني را بر زندگي عربي ترجيح مي داد و زندگي آنان را هجو مي كرد. او نسبت به مسائل ديني كم توجه بود. شهرت ابونواس به خاطر خمريات اوست. البته زهديات او كه پس از توبه در آخر عمرش سروده شده است، نيز از بهترين اشعار او محسوب مي شود ( تاريخ الادب العربي، الدكتور عمر فروخ، الجز الثاني، ص 158، دارالعلم للملايين، بيروت، 1985 ). 2- گرچه غزل مذكر در ادبيات عربي از جايگاه ويژه اي برخوردار است، ولي شوقي هيچ بهره اي از اين ميراث نبرده است. 3- غرض از عقيق در اينجا خون است. 4- بهار، ص 118. منبع مقاله : امين مقدسي، دکتر ابوالحسن؛ (1386)، ادبيات تطبيقي، تهران: مؤسسه ی انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ اول لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده