رفتن به مطلب

ادبيات را چگونه بخوانيم؟


Dreamy Girl

ارسال های توصیه شده

ادبيات را چگونه بخوانيم؟

 

02706.jpg

 

 

نويسنده: جوزف هيليس ميلر

مترجم: سهيل سُمّي

 

 

 

 

 

آموزش چگونه خواندن کار عبثي است

همان گونه که تي. اس. اليوت در مورد شعر نويسي گفته، آموزش نحوه ي خواندن به کسي که خواندن بلد است، کار عبثي است. احتمالاً منظور او اين بوده که شعرنويسي مستلزم خرخواني بسيار است. در لغت نامه ي انگليسي آکسفورد آمده که « خوره » در دانشگاه آکسفورد اصطلاحي عاميانه است - يا بوده - به معناي دانشجويي که زياد مطالعه مي کند؛ نوعي « کرم کتاب ». « خوره بودن » يعني « انتخاب يک موضوع و مطالعه ي سخت در باب آن. » شايد هم منظور اليوت اين بوده که شاعر شبيه « خوره » است، و مفهوم مورد نظر او معنايي بوده که در انگليسي آمريکايي از اين واژه در نظر دارند، يعني جاني. او در قالب تشبيه معروفش گفته است که معنا در شعر همچون تکه گوشتي است که دزد به سگ نگهبان مي دهد تا بتواند وارد خانه شود. آموزش خواندن به هر دو مفهوم، هم کاري است عبث و هم خوره بازي است. بايد دانسته هاي بسياري داشت، مثلاً - گذشته از تاريخ و تاريخ ادبيات - در مورد مجازها. به علاوه، همان گونه که در اين دو فصل پاياني مطرح خواهد شد، آنچه آموزش مي دهيد، به هيچ وجه مهارتي بي غرضانه و بدون موضع گيري نيست.

علاوه بر اين ها، آموزش خواندن کاري است غير ضروري. کسي که توان خواندن دارد، مي خواند. ديگر چه نيازي به کمک هست؟ اما اين که شخص چگونه از فردي بي سواد به شخصي باسواد يا از فردي داراي سواد پايه به « خواننده ي خوب » بدل مي شود، يک راز باقي مي ماند. براي مثال، يکي از پيش شرط هاي خوب خواندن، داشتن استعداد درک طنز و کنايه است. حساسيت نسبت به طنز و کنايه در تمام مردم به يک اندازه نيست. استعداد درک طنز و کنايه به هيچ وجه معادل هوش نيست. يا آن را مي فهميد يا نمي فهميد. ديکنز در خانه ي ماتمزده در قالب آنچه در مورد جوي رفتگر مي گويد، به مؤثرترين شکل براي ما خواننده هاي خويش متجسم ساخته که بي سواد بودن چه حال و هوايي دارد:

شبيه جو بودن حال و هواي غريبي دارد! در خيابان ها پرسه زدن و يکسره بيگانه بودن با اشکال پيش چشم وکاملاً ناآگاه از معنايشان، معناي آن نمادهاي مرموز، که بر سر در مغازه ها و گوشه و کنار خيابان ها و بالاي درها و پنجره ها بسيار زيادند! ديدن مردم که مي خوانند، ديدن مردم که مي نويسند، ديدن پستچي که نامه ها را تحويل مي دهد، و کوچک ترين ذهنيتي از آن زيان نداشتن - و در برابر جزء جزء آن کر و کور بودن.

عدم درک طنز و کنايه، حتي از جانب کسي که مي تواند بسيار عالي « بخواند » ، با تاريکي و خلأ ذهنِ جو بي شباهت نيست.

احتمالاً اتفاقات رخ داده در ذهن و احساسات کساني که « خواندن آموخته » و صفحه اي معين را مي خوانند، بيش از حد انتظار ما متفاوتند. معلم ها، اين خوشبينان ابدي و ازلي در شرايطي دلسرد کننده، خوش دارند فکر کنند وقتي به دانش آموزانشان مي گويند: « براي سه شنبه ي آينده خانه ي ماتمزده را بخوانيد » يا « براي کلاس روز جمعه شعرهاي زير از ييتس را بخوانيد »، در ذهن همه ي آنها يک اتفاق واحد روي مي دهد. تجربه به من ثابت کرده که در اين گونه اوقات اتفاقاتي روي مي دهند که از فرط تنوع و گونه گوني دلسردکننده اند. از ديگر سو، مقاومت دانش آموزان در برابر ريخته شدن ذهنشان به درون قالبي واحد به راستي مايه ي خوشحالي است. دريافت داده هاي دقيق در مورد اتفاقي که حين مطالعه ي يک « تکليف درسي » توسط دانش آموزان روي مي دهد، به هيچ وجه ساده نيست. اين کار درست چون درک درونيات شخصي ديگر - براي مثال، منظور واقعي شخصي از بيان جمله ي « دوستت دارم » يا تأثير رنگ ها بر ذهن اشخاص مختلف - دشوار است.

اختلافات شديد و « خوانش هاي نادرست » دانشجويان، که آي. اِي. ريچاردز (1) با تقسيم « ورقه هاي » شعر ميان آن ها کشفشان کرد و در نقد عملي (2) آنها را مورد بحث قرار داد نيز بسيار آموزنده اند. اين افراد تقريباً گروهي هماهنگ از دانشجويان دوره ي کارشناسي دانشگاه کمبريج بودند. پيش زمينه هاي طبقاتي و تحصيلاتي آنها کم و بيش يکسان بود. با اين همه، آنها نه تنها « اشعار را نفهميدند » و بر حسب معيارهاي تحصيلکرده ترين افراد در خواندن آنها درک نادرست داشتند، بلکه اشعار خوب را بد و اشعار بد را خوب قلمداد کردند. اشتباهات آنها در عين حال بسيار متنوع و غير قابل طبقه بندي بود.

مي توان گفت که رواج جهاني سواد يکي از مؤلفه هاي عمده ي فرهنگ چاپ و مقارن با طليعه ي دولت ملي بود. همان گونه که پاتريشياکرين (3) در داستان الف (4) نشان داده، آموزش الفبا به کودکان از طريق « کتاب هاي الفبا » در بستر فرهنگ چاپ يکي از راه هاي عمده ي شستشوي مغزي کودکان و وارد کردنشان به ايدئولوژي هاي حاکم فرهنگي بود که شاخص هاي سرمايه داري و مصرف گرايي اش روندي فزاينده داشت. براي مثال، « ک، مثل کيک سيب » (5) باعث مي شود کودک يادگيري الفبا را با خوردن مرتبط قلمداد کند، و از کيک سيب آمريکايي تر چيست؟ بعد از آن کودک خواندن را فرا مي گيرد، کتابي خاص کودکان - مثل رابينسون سوئيسي و اهل خانواده -، شروع مي کند به تبديل کودکان به شهروندان خوب و نمونه. امروزه براي تحقق چنين امري، ضرورت سواد هر دم کم و کم تر مي شود. تلويزيون و سينما اين کار را از طريق جلوه هاي بصري و سمعي انجام مي دهند. برنامه ي تلويزيوني خيابان سِسامي، (6) الفبا و آواها را آموزش مي دهد. اما آموزش اصلي قدرت در نمايش هاي عروسکي و ميان برنامه هاي طنز حتي بي سوادان را نيز شستشوي مغزي مي دهد. اين امر في نفسه بد نيست. اين کار به نظر ويژگي فراگيري زبان است، يعني اين که انسان ها بايد در قالب « جوامعي با » نحوه ي نگرش و قضاوت مشابه، گرد هم جمع شوند، اما هر جامعه اي دچار پيشداوري ها و داوري هاي نادرست خاص خويش است. يکي از دلايل اين امر که دموکراسي همواره چيزي « در راه » است. دموکراسي، افقي است در دوردست ها که همه بايد براي رسيدن به آن تلاش کنيم.

بسيار خوب، به فرض اين که هنوز خواهان خواندن ادبيات باشيد، چگونه بايد اين کار را انجام دهيد؟ من دو نسخه ي ضد و نقيض و نه چندان سازش پذير با يکديگر ارائه مي دهم. من برآيند اين دو شيوه را پرسش انگيزيِ خواندن مي نامم.

خواندن به مثابه کنشي پرشور (7)

اگر همان گونه که گفته ام، هر اثر ادبي واقعاض درِ جهاني يکّه و منحصر به فرد را به روي ما بگشايد که جز از طريق خواندن آن اثر، به روي ما گشوده نخواهد شد، آن گاه خواندن همانا اختصاص دادنِ کل ذهن و قلب و احساسات و تخيل ما - بي هيچ کم و کاست - به خلق دوباره ي جهانِ درونِ ما، بر اساس واژه ها، خواهد بود. اين حالت همان سرسپردگي يا شور و وجدي است که کانت Schwärmerei مي نامد. اثر همچون نمايشي دروني که به نحوي غريب مستقل از واژه هاي روي صفحه ي کاغذ است، جان مي گيرد. اين دقيقاً همان اتفاقي است که اول بار حين خواندن رابينسون سوئيسي و اهل خانواده براي من پيش آمد. وقتي خواندن را فراگيريد، وقتي بياموزيد که آن اشکال خاموش و به لحاظ عيني بي معنا را در ذهن خود به حروف و واژه ها و جملاتي که زبان گفتار را پديد مي آورند تبديل کنيد، خواهيد ديد که توانايي انجام اين کار احتمالاً کم و بيش جهانشمول است.

من گمان مي کنم که نمايش يا شور و شعف دروني من با حالات دروني شخصي ديگر فرق دارد. حتي در اين صورت نيز جهان تخيلي هر خواننده که با خواندن اثري مشخص پديد مي آيد، از نظر آن خواننده اعتبار و اقتداري بي چند و چون دارد. محک تجربي اين اعتبار و اقتدار عکس العملي است که مردم پس از تماشاي اقتباس سينمايي اثري ادبي که قبلاً آن را خوانده ايد، بروز مي دهند: « نه، نه! اين فيلم اصلاً شبيه رمان نيست! همه اش اشتباه است. »

تصويرسازي ها، به خصوص در کتاب هاي کودکان، در شکل دادن به اين نمايش تخيلي دروني نقشي حائز اهميت دارند. تصويرسازي هاي آغازين سِرجان تِني ال (8) (1820 - 1914) براي کتاب هاي آليس تصور روشني از آليس، خرگوش سفيد، تويدلدام و تويدلدي و بقيه ي شخصيت ها در ذهن من پديد آورد. اما جهان تخيلي من از پس آينه، باز هم از تصاوير تِني ال فراتر مي رفت. هنري جيمز در پسر بچه و ديگران (9) از قدرت و توان تصويرسازي هاي جورج کروکشَنک (10) در اليور تويست، که جلوه ي آن جهان تخيلي را براي او روشن ساخت، تجليل کرد:

به نظرم اثر بيش از آن که به چارلز ديکنز تعلق داشته باشد، از آن کروکشنک بود؛ کاري پر از تصاوير واضح و عالي، تصاويري آبستن ماهيت ويژه ي کار کروکشنک، چنان که آن همه گل و خوبي و صحنه ها و هيئت هاي خلق شده براي القاء شادي و تسلاي خاطر، زير دستان او ماهيت هولناک ظريفي يافته بودند؛ يا گاه بيش از آن که نمايشگر بدي و هولناکي مطلق باشند، غريب مي نمودند.

دو مثال ديگر: کدام خواننده است که عکس هاي شگفت انگيز کوبرن (11) در آغاز نسخه هاي نيويورکي آثار جيمز يا عکس هاي آغازين آثار توماس هاردي، چاپ وِسِکس يا چاپ هاي سالانه ي آنها را ديده باشد و تخيلش تحت تأثير آنها شکل نگرفته باشد؟

من در اولين بُعد از پرسش انگيزي خواندن، از خوانش کودکانه و بدون پيشداوري و رها از شک و ترديد و حزم انديشي يا تحقيق و تفحص دفاع مي کنم. همان گونه که کالريج در عبارت معروفش گفته است، اين گونه خواندن موجب تعليق رضامندانه ي ناباوري مي شود. اما اين تعليق از نوعي است که بيش از امکان تحقق ناباوري چيز ديگري نمي شناسد. به اين ترتيب، اين تعليق ديگر نمي تواند نتيجه ي تلاش آگاهانه ي اراده باشد. تعليق در اين شکل و قالب خودجوش و بي مقدمه خواهد بود. قياس من در مورد جمله ي تکراري « دوستت دارم » که دو فرد به يکديگر مي گويند، به هيچ وجه اتفاقي و بي هدف نيست. همان گونه که ميشل دگو (12) مي گويد: « La poésie comme l ámour risque tout sur des signes ( شعر چون عشق قماري بر سر نشانه هاست. )» رابطه ي ميان خواننده و داستان خوانده شده درست چون رابطه اي عاشقانه است. در هر دو حالت، مسئله وقف بي پروايانه ي خويشتن به ديگري است. کتاب جاي گرفته در دستان من يا روي قفسه، دستوري بسيار آمرانه صادر مي کند: « مرا بخوان! » اطاعت از اين دستور درست چون « من هم تو را دوست دارم » گفتن در جواب « دوستت دارم » گفتن شخصي ديگر پر مخاطره، نامطمئن يا حتي خطرناک است. هرگز نمي توان مطمئن بود که با گفتن اين جمله کار انسان به کجا مي کشد، همان طور که نمي توان مطمئن بود با خواندن يک کتاب کار آدم به کجا مي کشد. در مورد خود من، خواندن برخي کتاب ها در زندگي ام نقشي تعيين کننده داشته است. هر يک از اين کتاب ها در زندگي من نقطه ي عطف يا دوران ساز بوده است.

خواندن درست چون عاشق شدن، به هيچ وجه کنشي منفعلانه نيست. اين کار مستلزم صرف انرژي ذهني، عاطفي و حتي فيزيکي بسياري است. خواندن مستلزم تلاشي مثبت است. انسان بايد تمام قواي عقلاني اش را به بازآفريني جهان تخيلي اثر - به کامل ترين و روشن ترين نحو ممکن - در درون خويش اختصاص دهد. براي آن گروه از خواننده ها که ديگر بچه ها يا بچه مسلک نيستند، صرف انرژي ديگري نيز ضروري است. اين تلاش، تلاشي که ممکن است موفقيت آميز نيز نباشد، براي به تعليق درآوردن عادت هاي ريشه دار خوانش « انتقادي » يا توأم با شک است.

اگر اين تلاش دو گانه، تلاشي مثبت و تلاشي منفي، قرين با موفقيت نباشد، دانستن اين که در انقياد نسبت به قدرت جادويي واژه هاي روي صفحه چه چيز خطرناک است نيز ممکن نخواهد بود. به همين نحو، اگر تمام توجه انسان معطوف به شناخت جزئيات فني پارتيتور يا فکر کردن به پژواک هاي آثار پيشين باشد، آنگاه شنيدن موسيقي به عنوان موسيقي نيز ناممکن خواهد بود. اگر مي خواهيد ادبيات را درست بخوانيد، بايد چون کودکي خردسال باشيد.

داشتن سرعتي معين در خواندن براي فعليت بخشيدن به اين مهم ضروري است، درست مانند مورد موسيقي. اگر زياد معطل واژه ها شويد، واژه ها قدرت خود را به مثابه پنجره هاي مشرف به ناشناخته ها از دست خواهند داد. اگر سونات پيانوي موتسارت يا يکي از وارياسيون هاي گلدبرگ (13) باخ را بيش از حد آهسته بنوازند، نواي آن ديگر شبيه موسيقي نخواهد بود.

به يک ضرباهنگ صحيح نياز است. همين امر در مورد خواندن، به مثابه ايجاد واقعيتي مجازي، نيز صادق است. در رقص چشم ها بر امتداد خطوط صفحات، بايد به سرعت و آلگرووار خواند.

اما در اين شکل و قالب، همه ي خواننده ها توان خواندن همه نوع آثار ادبي را نخواهند داشت. من بلندي هاي بادگير، (14) اثر اميلي برونته (1818-1848) را به جين اير، (15) اثر شارلوت برونته (1855-1816) ترجيح مي دهم. احساس مي کنم بايد جين اير را بيش از اين ها تحسين کنم، چون بسياري از خوانندگان خوب، اين اثر را دوست دارند. جين اير از نظر من تحقق رمانتيک آرزو در قالب اوج عظيم داستان است، يعني ازدواج جين با رچستر نابينا و عليل، که به شکل نمادين اخته شده: « خواننده، من با او ازدواج کردم . » همين حس مقاومت دروني را در برابر دي. اچ. لارنس (16) (1885- 1930) نيز احساس مي کنم. صحنه ي اوج داستان در رمان زنان عاشق، (17) که در آن ارسولا و برکين در نهايت معاشقه مي کنند، از نظر من خنده دار است، البته نه خود اين معاشقه، بلکه نثر متکلف لارنس در توصيف آن: « ارسولا رضايت داشت. برکين رضايت داشت. چون ارسولا براي برکين هماني بود که برکين براي او، عظمت به يادماندني وجود راز آلود، پرتپش و واقعي. » خدايم من! اين از نظر من کاملاً احمقانه است. احمقانه ديدن چيزي به منزله ي محروم کردن آن از قدرتش در باز کردن درِ جهاني جديد است. در اين صورت، اثر به حروفي مرده بر روي کاغذ بدل مي شود. خوانندگان ديگر نويسندگان محبوب ديگري دارند. از نظر من، رمان هاي ترالپ کاملاً سحرانگيزند، هم به لحاظ بازآفريني ايدئولوژي طبقه ي متوسط مردم در عهد ويکتوريا، و هم از نظر نقد تلويحي و غير مستقيم اين ايدئولوژي. من کسي را مي شناسم که آثار ترالپ به دليل ارائه ي تصوير نادرست از روان شناسي زنان، ناراحت و آزرده اش مي کند.

خوب خواندن، آهسته خواندن است

اما خوب خواندن همچنين مستلزم آهسته خواندن نيز هست، نه چون موسيقي تند مخصوص رقص، سريع و شتابزده. خواننده ي خوب کسي است که در متن هيچ چيز از نظرش دور نمي ماند، يعني همان رابطه اي که جيمز مي گفت نويسنده ي خوب با زندگي دارد: « سعي کنيد جزو کساني باشيد که هيچ چيز از نظرشان دور نمي ماند. » اين درست عکس به تعليق درآوردن ارادي ناباوري است، تعليقي که ديگر حتي ناباوري اي را که به شکل ارادي به حال تعليق درآمده، به خاطر ندارد. منظور همان آهسته (18) خواندني است که فردريش نيچه تأييدش مي کرد. چنين خواننده اي با رسيدن به هر واژه يا عبارت کليدي مکث مي کند و با احتياط و دقت پيش و پس آن را مي نگرد و به جاي آسيمه سري و شتابزدگي، آهسته مي خرامد و نگران است که مبادا متن اثر چيزي را از او پوشيده بدارد. نيچه مي گويد: « خواننده ي کاملي که در ذهن مجسم مي کنم همواره ديوي شجاع و کنجکاو و نيز انعطاف پذير، زيرک، محتاط و کاشف و ماجراجويي مادرزاد است » . آهسته خواندن و با ديد انتقادي خواندن يعني هر دم شک کردن، و تفکر و تحقيق در مورد تک تک جزئيات اثر و تلاش براي درک نحوه و تمهيدات مؤثر در خلق سحر و جادوي اثر. اين امر نه تنها به منزله ي توجه به جهان جديدي است که به واسطه اثر به روي ما گشوده مي شود، بلکه توجه به تمهيداتي که اين تجلّي را ممکن مي سازند نيز در بر مي گيرد. تفاوت ميان اين دو شيوه ي خواندن را مي توان با تفاوت بين جذب شدن در نمايش حيرت انگيز جادوگر در جادوگر اوز (19) و ديدن مجري ژنده پوش و نزار برنامه در پس پرده، که اهرم ها را مي کشد و ماشين را راه مي اندازد و از اين راه، توهمي ساختگي و مصنوعي را به بيننده القاء مي کند، مقايسه کرد.

اين راز زدايي در سرتاسر سنت درهم پيچيده ي ما، دو شکل و قالب اصلي پيدا کرده است. اين دو شکل حتي امروزه نيز غالب و متداولند. يکي از اين دو همان « خواندن از ديدگاه فن بيان » است. اين گونه خواندن مستلزم توجه دقيق به تمهيدات زبان شناختي اي است که رشته ي سحر و افسون اثر را مي تنند: توجه به نحوه ي استفاده از زبان مجازي، تغييرات زاويه ي ديد و نيز طنز که بسيار حائز اهميت است . براي مثال، در ناهمخواني ميان دانسته هاي راوي رمان و گزارش او از دانسته ها، افکار و احساسات شخصيت هاي رمان، وجود طنز محسوس است. خواننده اي که همواره فنون بيان را مدنظر دارد، به خوبي با عادت ها و سبک و سياق « خوانش دقيق » آشناست.

شکل ديگر خوانش انتقادي، پرسش و تفحص در مورد چگونگي القاي باورهاي گوناگون در مورد طبقه ي اجتماعي، نژاد يا روابط دو جنس در ادبيات است. اين ها، همه به مثابه نحوه هاي نگرش، قضاوت و کنش هايي محسوب مي شوند که به شکل حقيقت عيني به تصوير کشيده مي شوند، اما در عمل ايدئولوژيکي هستند. اين ها خيال هاي زبان شناختي اي هستند که در پس نقاب واقعيت هاي ارجاعي مطرح مي شوند. اين روزها اين گونه راز زدايي را « مطالعات فرهنگي » يا گاه « مطالعات پسا استعماري » مي نامند.

بايد به خاطر داشت که آثار ادبي هميشه کارکرد انتقادي قدرتمندي داشته اند. آثار ادبي ايدئولوژي هاي سلطه جويانه را به چالش مي کشند، و در عين حال، تقويتشان نيز مي کنند. ادبيات به مفهوم مدرن غربي اش و به عنوان مؤلفه ي فرهنگ چاپ، از حق آزادي بيان نهايت استفاده را کرده است. تصويري که پروست از مارسل در رمان در جستجوي زمان از دست رفته ارائه مي دهد، سردرگمي و گيجي او را چنان قدرتمندانه توصيف مي کند که حتي خواننده نيز در ورطه ي اين گيجي و سردرگمي فرو مي رود. از نظر خواننده، آلبرتين خيالي به رغم اين که دروغگويي جذاب بيش نيست، زيبايي و جذابيتي مقاومت ناپذير دارد. پروست اين عشق پرشور را ساختار شکني مي کند. او ثابت مي کند که پايه ي اين عشق خوانش نادرست و توهم است. نقد فرهنگي ادامه مي يابد و گرايش انتقادي خود ادبيات را در دل فرهنگ چاپ غرب، آشکارتر مي سازد. با اين همه، هر دوي اين اشکال – خوانش از ديدگاه فن بيان و نقد فرهنگي – آثار ادبي را براي خواننده ها از قدرت بي چون و چندي که به هنگام تند خوانده شدن پيدا مي کنند، محروم مي کند.

پرسش انگيزي در خواندن

دو نوع خوانشي که من آنها را تأييد مي کنم، يعني خواندن ساده و خواندن تشريحي، رو در روي يکديگر قرار مي گيرند. هر يک از آنها از عملکرد ديگري ممانعت مي کند – و پرسش انگيزي در خواندن نيز از همين جا سرچشمه مي گيرد. ادغام اين دو شيوه در قالب يک کنش واحد خواندن، دشوار و شايد ناممکن است، چون هر يک از آنها ديگري را محدود و ممنوع مي کند. چگونه مي توان خود را با تمام وجود وقف اثري ادبي کرد و به اثر جولانگاه داد، و همزمان از آن فاصله گرفت، به ديده ي ترديد در آن نگريست و تشريح و کالبدشکافي اش کرد؟ چگونه مي توان تند و، در عين حال، آرام خواند و براي رقص ناممکن نوعي خواندن که هم سريع و هم آهسته است، آن دو را ادغام کرد؟

چرا بايد ادبيات را از قدرت حيرت انگيزش در گشودن جهان هايي ديگرگونه و واقعيت هاي مجازي بي شمار محروم کرد؟ اين کار به نظر پست و مخرب مي آيد. متأسفانه کتابي که هم اکنون مشغول خواندنش هستيد، يک نمونه از همين تخريب گري است. کتاب حاضر حتي در تجليل از قدرت جادويي ادبيات، سعي دارد اين قدرت مرموز را از طريق تشريح و دقت در آن، خنثي سازد.

اين رويکرد تشريحي دو انگيزه مي تواند داشته باشد. اول اين که مطالعه ي ادبي، که عمدتاً در مدارس و دانشگاه ها و تا حدي در روزنامه نگاري نهادينه شده، بخشي از گرايش کلي فرهنگ ما به کسب دانش به خاطر دانش است. دانشگاه هاي غربي در پي درک حقيقت امورند، و اين آرمان به خوبي در شعار دانشگاه هاروارد متجلي است: « واقعيات. » اين امر شامل حقيقت نهفته در ادبيات نيز مي شود. در مورد خود من، گرايش به مطالعه ي ادبي جايگزيني بود براي گرايشم به علم. در اواسط دوره ي کارشناسي، رشته ي فيزيک را رها کردم و به ادبيات رو آوردم. انگيزه ي من، کنجکاوي اي شبه علمي بود در مورد آنچه در آن دوره ( و حال ) از نظرم ماهيت اساساً غريب آثار ادبي و تفاوت آنها از يکديگر و از نحوه ي کاربرد روزمره ي زبان بود. از خود مي پرسيدم، چه چيز باعث شده که تنيسون، مردي آشکارا عاقل، از زبان چنين استفاده ي عجيب و غريبي بکند؟ چرا اين کار را مي کرد؟ اين نوع استفاده ي خاص از زبان، وقتي نوشته مي شود، چه کاربردي مي توانسته داشته باشد، يا دارد؟ من مي خواستم – و هنوز هم مي خواهم – که ادبيات را به همان نحو تشريح کنم که فيزيکدان ها معناي « سيگنال هاي » غير متعارف سياهچاله ها يا اختر نماها را شرح مي دهند. هنوز هم در حال تلاش و هنوز هم گيج و مبهوتم.

انگيزه ي ديگر رفع شيطان است. اين انگيزه بسته به نوع نگاه ما به آن، مي تواند پست يا عالي باشد. مردم از القاي فرض هاي خطرناک يا غير منصفانه درباره ي نژاد، جنسيت يا طبقه ي اجتماعي در ادبيات، هراس بسيار دارند. هم مطالعات فرهنگي و هم خواندن از ديدگاه فن بيان – و در مورد اخير به خصوص در قالب « ساختارشکنانه اش » - همين هدف پالايشي يا دفاعي را دارند. وقتي با « آهسته خواندن » يا توجه به فن بيان، مکانيسم کارکرد جادويي اثر ادبي فاش شود، آن جادو ديگر نه جادو، بلکه کلک و حقه بازي خواهد بود. بعد از خوانش فمينيستي اي که از بهشت گمشده ارائه شد، فرض هاي جنسي ميلتون ( « اوي مذکر فقط براي خداوند، و اوي مؤنث براي خداوندِ نهفته در وجود مرد ) آشکار و عيان شدند. اما شعر توانايي حيرت انگيز خود را براي ارائه ي باغ عدن خيالي اي که دو انسان زيبا و شهوت انگيز ساکنش بودند، به کلي از کف داد: « پس آن گاه آن دو، دست در دست، گذشتند، زيباترين جفتي که تاکنون آغوش عاشقان به خود ديده. » ممکن است منتقد سرسخت به خواننده ي تخيل زدايي شده يادآوري کند که اين منظر بهشتي از ديد شاهدي حسود و پرکينه توصيف مي شود: شيطان. شيطان مي گويد: « آه، دوزخ! چشمان من در کمال يأس و غم چه مي بينند. »

شيطان ميلتون را مي توان الگوي نخستين موجود تخيل زدا يا خواننده ي مشکوک ناميد، منتقد در جايگاه موجودي مشکوک يا بي اعتقاد. الگوي نخستين ديگر خواننده ي منتقد مدرن را مي توان فردريش نيچه دانست. نيچه به عنوان استاد فن بيان عهد باستان آموزش ديد. تبارشناسي اخلاق او، به همراه بسياري از آثار ديگرش، نقدي فرهنگي در پيشگاه واقعيت است. نيچه در قالب جمله اي معروف در « در باب حقيقت و دروغ به مفهومي فرااخلاقي »، حقيقت را « واقعيات » تعريف مي کند، نه به عنوان بيان يا بازنمايي اشياء به همان شکل که هستند، بل به مثابه ساختي کنايه شناختي، و به طور خلاصه، به عنوان ادبيات. نيچه مي گويد: « حقيقت، ارتش سيار استعاره ها، کنايه ها و زنده انگاري هاست. » خواننده متوجه خواهد شد که نيچه اشکال فرهنگي، من جمله ادبيات، را چون حربه هاي جنگي و پرخاشگرانه و « ارتشي سيار » مي بيند که بايد با جنگ افزارهاي مشابهي که منتقد ارائه مي دهد، با آنها مقابله کرد. خواننده متوجه اين امر نيز خواهد شد که نيچه در بيان مطلب خويش از زنده انگاري خاص خويش، يعني توصيف حقيقت به عنوان ارتشي سيار، استفاده مي کند. او از جنگ افزار حقيقت عليه خود حقيقت استفاده مي کند.

اين دو قالب، يعني خوانش انتقادي و خواندن از ديدگاه فن بيان، بي شک به مرگ ادبيات کمک کرده اند. اتفاقي نيست که خوانش انتقادي به مثابه عامل راز زدايي در اشکال بنيادي و پر حدت خود درست هنگامي پديدار شد که قدرت مطلق ادبيات در آموزش فرهنگي رو به افول داشت. ما ديگر نمي خواهيم، يا ميلي نداريم، که مسحور ادبيات شويم.

دليل علاقه ي من به رابينسون سوئيسي و اهل خانواده

حال به مسئله رابينسون سوئيسي و اهل خانواده باز مي گردم. من از اين مثال براي شرح حضور همزمان و بعيد دو نوع خوانش استفاده کرده ام. اخيراً بعد از حدود شصت و پنج سال، اين رمان را يک بار ديگر خواندم تا ببينم اين بار چه تأثيري بر من خواهد داشت. بايد اعتراف کنم که همچون اولين بار، هنگامي که اين اثر را در ده سالگي خواندم، مسحور و شيفته اش شدم. هنوز آن خانه را بر فراز درخت به عينه مي بينم، همان خانه که خانواده ي رابينسون بعد از شکسته شدن کشتيشان در جزيره ساختند. يک بار ديگر آن جزيره ي شگفت انگيز، امن و بدون سکنه و استوايي را که پر بود از انواع پرنده و حيوان و ماهي و درخت و گياه، کشف کرده ام. هنوز آن مزرعه ي پيشرفته را که رابينسون ها پديد آوردند، با خانه هاي تابستاني و زمستانيشان، کلبه هاي سر مزرعه، مزارع سيب زميني، برنجزار، باغچه هاي گل و سبزيجات و درختان ميوه و حصارها و کانال هاي آب و حيوانات اهلي اي که زاد و ولد مي کردند – مرغابي، غاز، شترمرغ، گاو و گوسفند، خوک، کبوتر، سگ و شغال و فلامينگوهاي دست آموز (!) – را به خاطر دارم. هر چه بگوييد، به وفور داشتند: کلي شکر، نمک، آرد، برنج، لوازم و حتي ابزارآلات کشاورزي. هنوز هم از تصميم پدر، مادر و دو تن از بچه هايشان در پايان رمان براي ماندن در مستعمره ي خود، « سوئيس جديد »، در عين نجات يافتن و امکان بازگشت به دنياي « تمدن » غرق لذت مي شوم.

اما حال فکر مي کنم، مي دانم چرا رابينسون سوئيسي و اهل خانواده تا آن حد برايم سحرانگيز بوده. يکي از خاطراتم به هنگامي باز مي گردد که در داخل سبدي بر پشت پدرم، به همراه ديگر اعضاي خانواده ام و نيز خانواده اي ديگر به کوه هاي آديرونداک در شمال ايالت نيويورک رفتيم. چادر زدن در فضاي باز براي من همان قدر سحرانگيز و جادويي بود که خواندن رابينسون سوئيسي و اهل خانواده. در حالي که جز آنچه بر شانه هايمان حمل مي کرديم چيز ديگري به همراه نداشتيم، « اردو زديم »، شاخه هاي معطر درخت بلسان را مي کنديم و تخت درست مي کرديم، براي گرما و آشپزي آتش روشن مي کرديم و، خلاصه، در دل طبيعت وحشي، جهاني يکسره آرام و بي خطر ساخته بوديم. هنوز لذت به خواب رفتن در زير بام تک شيبه و جلو بازي را که علم کرده بوديم، در کنار بچه هاي ديگر و پيچيده در پتوها، به خاطر دارم ( آن وقت ها هنوز از کيسه خواب خبري نبود )؛ لذت شاخه هاي بلسان و گوش سپردن به زمزمه ي بزرگ ترها پاي آتش. رابينسون سوئيسي و اهل خانواده تجربه ي هزار بار پررنگ تر همان لذت است؛ ارضاي عميق غريزه ي آشيان سازي. اين خلقت و آفرينش است، با همان مواد و مصالح موجود ( و بعضي ديگر که از کشتي شکسته به دست آمده )، خلقت جهاني جديد، خلقت يک فراجهان. رابينسون سوئيسي و اهل خانواده از اين لحاظ، جهان تمثيلي و حيرت انگيزي است که به عقيده ي من در هر اثر ادبي اي نهفته است. اين خانواده به مدد سختکوشي و نبوغ در دل اين داستان دنيايي جديد خلق مي کنند. خواننده ي کتاب نيز در عالم تخيلي خويش دنيايي جديد مي آفريند. اين واقعيت مجازي اي است که زندگي کردن در آن واقعي تر و ارزشمندتر از « جهان واقعي » است.

آهسته خواندن رابينسون سوئيسي و اهل خانواده

در مورد تند خواندن حق مطلب را ادا کردم، اما آهسته خواندن و با شک خواندن چيزي يکسره متفاوت مي آفريند. تقريباً شصت و پنج سال آموزش و ممارست حرفه اي باعث شده که عادتِ خوانش انتقادي ديگر از سر من نيفتد. مسلماً در ده سالگي قادر به آهسته خواندن نبودم، و حتي به اين کار تمايلي نيز نداشتم. شاهد اين واقعيت اين است که هرگاه مادرم به من مي گفت که اين اثر فقط يک داستان است و به نام مؤلف بر روي جلد کتاب اشاره مي کرد، سخت ناراحت مي شدم. اين هشدار آغاز نابودي عالم سحر و جادو بود.

اين کيفيت داستاني و ساختگي، بي هيچ ضرورتي، به واسطه ي رد و تکذيب اتفاقي آن در قالب نوشته ي روي صفحه ي کوچک نسخه ي شميزي که از رابينسون سوئيسي و اهل خانواده به دستم رسيده، رنگ مي بازد: « اين يک اثر داستاني است. همه ي شخصيت ها و حوادث تصوير شده در کتاب غير واقعي و هر گونه تشابهي با افراد و حوادث واقعي کاملاً تصادفي است. » چرا بايد زحمت گفتن چنين حرفي را بر خود هموار کرد؟ جز کودک ده ساله اي چون من، چه کسي فکر مي کند که رابينسون سوئيسي و اهل خانواده واقعي است؟ چه کسي حاضر است در دوره اي که مي توان عليه کتابي اقامه ي دعوا کرد، در کتابي که براي اولين بار در نسخه ي اصلي آلماني اش به سال 1812 چاپ شده، اسرار مردم واقعي را افشا کند؟ به علاوه، اين نحو رد و تکذيب نيز به نوبه ي خود دروغ است. پدر، مادر و چهار پسر خانواده ي سوئيسي رابينسون همگي – آن گونه که به ما گفته مي شود – بر اساس الگوي خانواده ي مؤلف، يعني يوهان ديويد ويس، (20) خلق شده اند. ويس يک روحاني سوئيسي و مدتي هم قاضي ارتش بود و همان گونه که در فصل اول گفتم در سال 1743 متولد شد و در سال 1818 درگذشت. ارنست، دومين پسر خانواده در داستان الگويي است از پسر خود ويس به نام يوهان ردولف ويس. اين پسر با توافق پدرش، دستنويس حجيم اثر را براي چاپ آماده و در آن تغييرات بسياري اعمال کرد.

دست کم از يک نظر حق با من بود. رابينسون سوئيسي و اهل خانواده، همان گونه که امروز نويسندگان انگليسي مي دانند، يک مؤلف واحد ندارد. اين رمان، اثري مرکب و نيز يک ترجمه است. داستان با داستان هاي في البداهه ي عصرگاهي اي آغاز شد که يوهان ديويد ويس براي چهار پسرش تعريف مي کرد. اين داستان ها، در واقع، دنباله ي رابينسون کروزو، اثر دفو، بود که با صداي بلند در عصرگاهان خوانده مي شد. ويس به رغم فربه بودن، عاشق شکار، ماهيگيري و فضاهاي آزاد بود، يک سوئيسي واقعي. او سفرنامه هاي بسياري نيز خوانده بود ( سفرهاي دريايي کاپيتان کوک، دريانوردي هاي لرد آنسون در سال 1748 و بسياري ديگر. ) ويس با تاريخ طبيعي آشنايي بسيار داشت، و مطمئناً بسياري از کتاب هايي که در اين مورد خوانده بود با تصوير سازي همراه بوده اند: کانگورو، فلامينگو، پلاتيپوس و غيره.

ويس به راستي فرزند بر حق عصر روشنگري بود. داستان براي او بهترين شيوه براي آموزش تاريخ طبيعي و اصطلاحاً « آموزه هاي جنگل » به پسرانش بود، مثلاً چگونگي ساختن يک پل روستايي، محاسبه ي ارتفاع يک درخت از سطح زمين يا نحوه ي خشک کردن پوست حيوانات. ويس مي گفت هدفش « بيدار کردن حس کنجکاوي در پسرانش از طريق مشاهدات جذاب، وقت دادن به آنها براي فعاليت هاي تخيلي و سپس تصحيح هر گونه اشتباه احتمالي از جانب آنها [ بود ] . » ويس بسياري از اين داستان ها را – که مي توانست تا بي نهايت ادامه يابد – در قالب دستنوشته ي حجيم 841 صفحه اي بر روي کاغذ آورد. يوهان ردولف ويس، يکي از پسران يوهان ديويد ويس، استاد فلسفه در برن بود، او محقق فرهنگ عامه و مؤلف سرود ملي سوئيس بود. يوهان ردولف با اجازه ي پدرش در دستنويس او تجديد نظر و آن را براي چاپ آماده کرد و اين اثر را با نام خودش ( يوهان ردولف ) در سال 1812 به چاپ سپرد. نام اين اثر Der Schweizerische Robinson; oder, Der schiffbruchige Schweizerprediger und seine Familie ( رابينسون سوئيسي و اهل خانواده؛ يا روحاني سوئيسي کشتي شکسته و خانواده اش ) بود.

اما اين مسلماً پايان داستان نيست. در سال 1814 ترجمه اي فرانسوي از اين اثر، به قلم مادام لا بارون ايزابل دو مونتوليو، (21) با پاياني متفاوت به چاپ رسيد؛ و پس از آن يک ترجمه ي فرانسوي ديگر با موضوعي جديد به قلم مادام اليز ولر. (22) اولين ترجمه ي انگليسي آن، با عنوان خانواده ي رابينسون کروزو، (23) به قلم مري جين گادوين (24) با موضوعي تازه تر به چاپ رسيد. اين کتاب را مؤسسه ام جي. گادوين و شرکا در سال 1814 به چاپ رساند. به احتمال زياد مري جين گادوين به جاي متن اصلي آلماني، از ترجمه ي فرانسوي آن استفاده کرده است. او همسر ويليام گادوين، فيلسوف سياسي، رمان نويس و متخصص تعليم و تربيت بود. اين کتاب بخشي از برنامه ي کتاب کودکان ويليام گادوين به نام « کتابخانه ي نوجوانان » (25) بود. مقدمه ي اين کتاب، که ظاهراً توسط خود ويليام گادوين نوشته شده، در اصل توضيح يوهان ردولف ويس است در مورد اين که چگونه از دستنوشته هاي پدرش کتابي قابل چاپ تهيه کرد. اما اين مقدمه، همان گونه که جيسون ولستادتر (26) گفته، نمونه ي خوبي است از ادعاي ضد روسويي ويليام گادوين مبني بر اين که مي توان از طريق کتاب هايي چون خانواده ي رابينسون کروزو به کودکان تاريخ طبيعي، جغرافيا و چيزهاي مفيد ديگري آموخت.

بعدها نسخه هاي انگليسي جديد و بسياري از پي آمد. داستان هاي جديدي اضافه و نسخه هاي خلاصه شده ي بسياري توليد شد. براي مثال، داستان پاياني نجات جني مونتروس، دختر کشتي شکسته ي انگليسي در نسخه هاي اوليه و نيز نسخه ي گادوين حذف شد. اين داستان در اصل پاياني ندارد، درست چون مجموعه اي تلويزيوني، و هميشه پذيراي بخشي تازه است، رويارويي با يک حيوان عجيب و غريب، درخت يا پرنده ي جديد. نسخه ي انگليسي اثر به قلم دابليو. اچ. جي. کينگستون (1889)، (27) کم و بيش، به نسخه ي معيار خوانندگان انگليسي بدل شده است. من نمي دانم که در کودکي کدام نسخه را خواندم، چون آن کتاب جزو آن گروه از کتاب هاي دوره ي کودکي ام بود که باقي نماند. اما نسخه هاي قديمي آليس در سرزمين عجيب و از دل آينه را به همراه تصوير سازي هاي تني ال دارم. من در پنج يا شش سالگي ياد گرفتم که به زعم خودم اين کتاب را بخوانم. از اين که مادرم بيايد و آن را برايم بخواند خسته شده بودم. اگر چه من و مادرم هيچ يک آگاه نبوديم، اين حالت من براي تمرد در برابر ممنوعيتي بود که در مقدمه ي ترجمه ي گادوين از خانواده ي رابينسون کروزو مطرح شده بود:

کودکان هرگز به ميل خويش کتاب نمي خوانند، يا بعيد است که چنين کنند؛ کم تر کودک خردسالي وجود دارد که بتواند رها از تنبلي، شيطنت يا بلهوسي هاي شديد، خود را وقف انجام چنين کاري بکند.

در اين جا و در ارتباط با هدف مورد نظر من از همه جالب تر اين است که خواننده ها چنان جذب واقعيت مجازي رابينسون سوئيسي و اهل خانواده شده اند که به خود اجازه داده اند بر داستان اصلي، بخش هاي جديدي اضافه کنند. پنداري وقتي خواننده در دل جهان ديگر گونه ي اين اثر قرار مي گيرد، حتي مي تواند بخش هايي را که خود ويس به روي کاغذ نياورده است، کشف و ثبت کند؛ باور و اعتقاد خواننده به موجوديت مستقل اين جهان تا اين حد قوي است.

پي‌نوشت‌ها:

1- I. A. Richards

2- Practical Criticism

3- Patricia Crain

4- The Story of A

5- "A is for Apple Pie"

6- Sesame Street

7- Schwarmerei

8- Sir John Tenniel

9- A Small Boy and others

10- George Cruikshank

11- Coburn

12- Michel Deguy

13- Goldberg Variations

14- Wuthering Heights

15- Jane Eyre

16- D. H. Lawrence

17- Women in Love

18- lento: بر خلاف allegro، در حوزه ي موسيقي به اثر آرام و آهسته مي گويند. – م.

19- The Wizard of Oz

20- Johann David Wyss

21- Mme la Baronne Isabelle de Montolieu

22- Mme Elise Volart

23- The Family Robinson Crusoe

24- Mary Jane Godwin

25- Juvenile Library

26- Jason Wohlstadter

27- W. H. G. Kingston

منبع مقاله :

هيليس ميلر، جوزف؛ (1383)، در باب ادبيات، مترجم: سهيل سُمّي، تهران: انتشارات ققنوس، چاپ اول

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...